صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت یازدهم :

    وقتی لیدا صدای اسمیت را شنید، صدایش به فریاد بیشتر شبیه شده بود و از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. خیلی تند به زبان خارجی با او حرف می زد. اسمیت خیلی عصبانی بود. غروب همان روز از خدمت سربازی برگشته بود. وقتی ماریا موضوع لیدا را به او می گوید که به ایران رفته است، شوکه می شود. باورش نمی شد که لیدا او را تنها گذاشته است. کسی که از او جدا نشدنی بود.
    اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا برگرد، من از سربازی برگشته ام. خواهش می کنم برگرد. من از تو حمایت می کنم. اجازه نمی دهم کسی تو را از من جدا کند. من فردا پیش عمو کوروش می روم و از او می خواهم که تو را به من برگرداند. تو توی این مدت منو گول زده بودی. چقدر من احمق بودم که فکر می کردم تو به خاطر فشار روحی با سارا به مسافرت رفته ای. تو و ماریا مرا خام کردید. لیدا برگرد. تو که اینقدر سنگ دل نبودی.
    لیدا گفت: اسمیت من آمده ام تا مادرم را پیدا کنم. من باید بدانم که مادرم کی است. اسمیت من به وطنم برگشتم تا خودم را دوباره بشناسم.من...
    اسمیت حرف او را با خشم قطع کرد و گفت: لیدا بیخود حرف نزن.اگه تو می خواستی مادرت را پیدا کنی، منتظر من می ماندی و با هم به ایران می رفتیم. لازم نبود تنهایی به ایران برگردی و شش یا هفت ماه منتظر بمانی تا عمو کوروش اگه وقت کرد بیاید و تو را به پیش مادرت برگرداند. لیدا تو باید برگردی . من بدون تو نمی توانم لحظه ای زندگی کنم. جای خالی تو دیوانه ام می کند.
    لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت من دوستت دارم و دوری تو برایم خیلی سخت است ولی مجبورم خواهش می کنم اینقدر اصرار نکن. من می ترسم مادرم منو نپذیرد و اگه اینطور شد، بدان که حتما پیش تو برمی گردم. ولی تو دعا کن که مادرم منو دختر خودش بدونه و محبت مادرانه اش را از من دریغ نکنه و بعد لحظه ای اشک در چشمانش حلقه زد و به اجبار جلوی ریزش اشکهایش را گرفت.
    اسمیت آرام گفت: لیدا بی انصاف نشو. پس من چی! یعنی اصلا مهم نیست که من بعد از تو چه می توانم بکنم؟ تو که منو بهتر می شناسی. آخه...
    ایندفعه لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: اسمیت این حرف را نزن. تو از همه برایم بیشتر ارزش داری. من یک تار موی تو را با دنیا عوض نمی کنم ولی مجبورم. تو هم اینقدر منو با این حرفها عذاب نده.
    اسمیت با صدایی گرفته گفت:باشه. دیگه چیزی نمیگم ولی خیلی دلم برایت تنگ شده است. تو خیلی... و بعد سکوت کرد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد : خوب دیگه خدانگهدار. مواظب خودت باش و بعد گوشی را گذاشت.
    لیدا با ناراحتی گوشی را روی شاسی گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. فتانه داشت چای برای احمد و امیر می ریخت. وقتی قیافه ی ناراحت لیدا را دید با تعجب گفت: اِ! تو چرا ناراحت هستی؟ کی بود تلفن زد؟
    لیدا نفس عمیقی کشید و در حالی که روی صندلی می نشست غمگین گفت: اسمیت بود. چقدر او را از خودم ناراحت کرده ام.
    فتانه لبخندی زد و گفت: مهم نیست. لطفا بخند که اینطوری با اخم خیلی زشت شدی.
    لیدا لبخندی غمگین زد و همراه فتانه داخل پذیرایی شد. امیر مشغول خواندن روزنامه بود و احمد و فریبا با اشتیاق داشتند یک شوی خارجی نگاه می کردند. فتانه به جمع احمد و فریبا پیوست. لیدا استکان چای را روی میز جلوی امیر گذاشت. امیر سرش را از روزنامه بلند کرد و نگاهی مستقیم به او انداخت. وقتی چهره ی غمگین او را دید با لحن سردی گفت: حدسم درست بود. مگه نه؟
    لیدا روی مبل رو به روی او نشست ،آهی کشید و گفت: آره اسمیت بود. چقدر از دستم ناراحت بود. من نبایستی بدون اجازه ی او به ایران می آمدم. او خیلی به گردن من حق داشت. من بایستی از او اجازه می گرفتم. از اینکه گولش زده بودم خیلی عصبانی بود و بعد با ناراحتی ادامه داد: ای کاش می ماندم تا اسمیت از خدمت سربازی برگردد و با او به دنبال مادرم می آمدم. طفلک اسمیت با ناراحتی خداحافظی کرد. اون...
    امیر با خشم روزنامه را جمع کرد و محکم روی میز کوبید و با لحنی خشمگین گفت: لیدا بسه. اسم اون پسره را اینجا نیاور. به خدا اگه ایندفعه اسم اونو توی این خانه بشنوم، می دانم چه جور برخورد کنم. چرا باید یک پسر خارجی اینطور روی تو تاثیر گذار باشه که به خاطر او ناراحت شوی! قبل از اینکه تو به ایران بیایی عمو کوروش در مورد اون خیلی با من صحبت کرده بود. می گفت که اون پسره چقدر به تو وابسته است. حتی عمو از او خوشش نمی آمد و می گفت اسمیت تو رو به چشم خواهر نگاه نمی کنه. تمام حرکات او فقط به خاطر این است که روزی با تو زندگی کند و تو زن...
    لیدا با عصبانیت بلند شد و با خشم گفت: ساکت باش. اسمیت منو خواهر خودش می دونه. چرا عمو این حرفها را زده است؟خودش که می دونه ما هر دو خواهر و برادر هم هستیم. تو حق نداری در مورد اسمیت اینطور قضاوت کنی. من باید با عمو حتما صحبت کنم.
    احمد و فریبا و فتانه که شاهد گفتگوی آنها بودند، از این برخورد امیر ناراحت شدند. احمد با اخم رو به امیر کرد و گفت: امیر بس کن. خجالت بکش. چرا لیدا خانم را با این حرفها ناراحت می کنی.
    امیر با پرخاش گفت: ناراحت شدن او اصلا برایم مهم نیست. چون باید این دختر بدونه که به ظاهر دیگران نمی شه اعتماد کرد. اون...
    احمد با خشم به طرف امیر رفت ، بازوی او را گرفت و در حالی که او را به طرف باغ می برد با عصبانیت گفت: امیر تو چرا اینطوری شدی. اون مهمان ما است. نباید اینقدر به او سخت بگیری. تو داری زیاده روی می کنی و با این حرف او را به طرف باغ برد.

    صفحه 68


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوازدهم:

    فتانه و فریبا با نگرانی به لیدا نگاه کردند. فتانه گفت: لیدا جان ببخشید که امیر اینطور برخورد کرد. اون تازگیها خیلی عصبی شده است.
    لیدا در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد لبخندی سرد زد و گفت: مهم نیست. با اجازه من می روم توی اتاق استراحت کنم.
    فریبا با ناراحتی گفت: به این زودی می خواهی بخوابی! آخه فتانه و من بستنی درست کرده ایم. بهتره بیاوریم و همه با هم بخوریم.
    لیدا در حالی که به طرف پله ها می رفت تا به اتاقش برود گفت: من بستنی نمی خورم. می خواهم کمی استراحت کنم . سهم منو برای فردا بگذارید.
    فتانه خندید و گفت: وای چقدر عاشقی سخته. خدا را شکر که من هنوز در ردیف این بیچاره ها قرار نگرفته ام و بعد با صدای بلند به خنده افتاد.
    لیدا لبخند سردی زد و به اتاقش رفت. نیم ساعت گذشت و فتانه به اتاق لیدا آمد. لیدا روی تخت دراز کشیده بود. فتانه خندان در حالی که ظرف بستنی در دستش بود، لبه ی تخت کنار او نشست و گفت: دختر تو خودتو چقدر لوس می کنی، بیا پائین بشین، امیر از حرکت خودش خیلی شرمنده شده.
    لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: می خواهم کمی استراحت کنم.
    فتانه لبخندی زد و گفت: از امیر ناراحت نشو. او برعکس ظاهر سرد و خشنش خیلی مهربان و با گذشت است. اون بدجوری گرفتار تو شده. تو خیلی بی انصاف هستی که او را ناراحت می کنی. امیر وقتی تورو می بینه رنگ صورتش به وضوح سرخ می شه. فکر کنم قلبش با دیدن تو به سرعت صد و هشتاد درجه در دقیقه می زنه و بعد بوسه ای به صورت لیدا زد.
    لیدا با ناراحتی گفت: اصلا از این رفتار امیر خوشم نمیاد. اون می خواد منو مانند یک زندانی در فرمان خودش بگیره. درسته که منو دوست داره ولی این همه بهانه های او بی مورد است.
    فتانه گفت: لیدا بدجنس نشو. امیر دیوانه ات است. ظاهر سرد اونو نگاه نکن. به قلبش نگاه کن ببین چطور به خاطر تو در سینه آرام و قرار نداره. حالا اینقدر این موضوع را برای خودت بزرگ نکن. پاشو بیا پائین که امیر بدجوری توی خودش فرو رفته است.
    لیدا غلتی خورد و در حالی که ملافه را روی سرش می کشید گفت: نه لطفا اینقدر اصرار نکن. می خواهم بخوابم.
    فتانه لبخندی زد و گفت: باشه، بخواب. من می دونم فردا صبح با تو چکار کنم که دیگه داداش عزیز منو اذیت نکنی و با خنده بلند شد، ملافه را به شوخی روی لیدا کشید و بعد به سرعت از اتاق خارج شد.
    لیدا هر چه سعی کرد خوابش نمی برد. مدام به حرکات امیر فکر می کرد که چطور او را با حرفهایش آزار می دهد و بعد خودش هم از حرکاتش پشیمان می شود. وقتی دید که خوابش نمی گیرد، از روی تخت بلند شد و در اتاق کمی قدم زد. جلوی پنجره ایستاد . فریبا و فتانه و احمد و امیر در باغ روی نیمکت نشسته بودند و با هم آرام گفتگو می کردند. امیر در خود فرو رفته بود و اصلا حرفی نمی زد. فریبا با او شوخی می کرد تا امیر را از ناراحتی در بیاورد ولی او همچنان ساکت و غمگین به تنه ی درخت تکیه داده و توجهی به فریبا نداشت. لحظه ای نگاه امیر به پنجره ی اتاق لیدا افتاد و با نگرانی به آن چشم دوخت . لیدا آرام خودش را کنار کشید و از اتاق خارج شد. به آشپزخانه رفت. بعد از خوردن یک لیوان آب به سرش زد که کمی در تاریکی شب در خیابان قدم بزند. به ساعتش نگاه کرد. ده شب را نشان می داد. خانه ی آقا کیوان از دو طرف خیابان راه داشت. یکی مستقیم به کوچه ی پشتی راه داشت و یکی می بایست از داخل باغ می گذشت و در بزرگی از داخل باغ به خیابان اصلی که سرچهارراهی بود باز می شد که امیر و احمد و آقا کیوان ماشینهای خودشان را از در بزرگ اصلی داخل باغ پارک می کردند.
    لیدا آرام از در عقب سمت کوچه از خانه بیرون رفت. نور چراغهای کوچه روشنایی ملایمی به محیط داده بود. آرام قدم می زد. از کوچه خارج شد و به خیابان رسید. راه را مستقیم می رفت تا موقع برگشتن گم نشود. هنوز بیشتر مغازه ها باز بودند. به آن طرف خیابان رفت تا برای خودش آبمیوه بگیرد. همان طور که آبمیوه اش را می خورد قدم می زد. سینماها باز بود و دخترها و پسرها توی صف ایستاده بودند. پوسترهای تبلیغاتی زنهای نیمه عریان به در و دیوار به چشم می خورد. لیدا لحظه ای با خود اندشید: امیر چطور به حجاب اعتقاد دارد در صورتی که مردم این کشور بیشترشان از حجاب چیزی نمی دانند و با ناراحتی به خودش جواب داد: امیر می خواهد تو را تحت فرمان خودش بگیرد. او دارد با تو ماند یک برده رفتار می کند. من نباید اینقدر در برابر او ضعف نشان بدهم. او خودخواه و مغرور است و با عصبانیت لیوان آبمیوه که در دستش بود را فشرد و لیوان یک بار مصرف در دستش شکست و آبمیوه روی زمین ریخت. لیدا لیوان را به گوشه ای پرت کرد و با ناراحتی به راهش ادامه داد. با خود می گفت: امیر که مرا خیلی دوست دارد پس چرا با من این طور رفتار می کند. چرا اینقدر مرا مجبور می کند تا عصبانی شوم. می داند که من هم دوستش دارم پس چرا به عشق من شک دارد.
    لیدا همچنان با چراها در خودش فرورفته بود و توجهی به اطرافش نداشت. از گِزگِز پاهایش متوجه شد که خیلی راه رفته است. به ساعتش نگاه کرد با دیدن عقربه های ساعت که روی دو نیمه شب بود، جا خورد.
    هراسان به اطرافش نگاه کرد. ولی محیط برایش ناشناخته بود. هول کرد به خودش لعنت فرستاد که چرا اینقدر از خانه دور شده است. سرگردان به هر سو چشم دوخت . هیچکس در خیابان نبود و او خودش را تنها کنار پارک بزرگی دید. قدمهایش می لرزید. چشمش به کیوسک تلفن افتاد. خوشحال شد. کنی به مغزش فشار آورد تا شماره تلفن خانه ی آقا کیوان را به یاد آورد. داخل کیوسک شد . چشم به شماره های روی تلفن دوخت. با خود گفت: خدایا کمکم کن تا شماره را به یاد بیاورم.
    شماره را گرفت ولی اشتباه بود. بغض روی گلویش نشست . گفت خدایا این دفعه اشتباه نباشه. آخه چرا شماره ی آخر را فراموش کرده ام!
    و بعد با ناامیدی شماره را گرفت. هنوز بیشتر از یک زنگ نخورده بود که فتانه هراسان گوشی را برداشت و تا صدای لیدا را شنید، با صدای بلند که بیشتر شبیه فریاد بود گفت: آه لیدا تو کجا هستی؟! همه نگرانت هستند بیچاره مادر از ناراحتی حالش بد شده.
    لیدا با بغض گفت: نمی دانم کجا هستم.
    در همان لحظه احمد با عجله گوشی را از دست فتانه گرفت و با حالت عصبی گفت: لیدا تو کجا هستی تا من به دنبالت بیایم؟
    لیدا به اطرافش نگاه کرد و گفت: به خدا نمی دانم کجا هستم!
    احمد که مشخص بود به اجبار عصبانیتش را کنترل می کرد گفت: آخه دختر این چه کاری بود که کردی؟ همه را سرگردان کرده ای. پدر و امیر به پاسگاه پلیس رفته اند تا خبر گم شدنت را اطلاع بدهند و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: خوب به اطرافت نگاه کن و یک نشانی به من بده تا بتوانم پیدایت کنم.
    لیدا دوباره به اطرافش نگاه کرد و چشمش به تابلوی بزرگ پارک افتاد که نوشته بود پارک نسترن. با ناراحتی گفت: آقا احمد من کنار پاک نسترن هستم. فکر کنم نزدیک خانه ی شما باشد چون من پیاده قدم می زدم و فکر کنم زیاد از خانه دور نیستم. فقط راه را نمی دانم تا به خانه بیایم.
    احمد سریع گفت: می دانم کجا هستی. از سر جایت تکان نخور تا من خودم را به تو برسانم و بعد گوشی را گذاشت.
    لیدا کمی خیالش راحت شد. از کیوسک بیرون آمد . ده دقیقه بیتشر نگذشته بود که یک ماشین کنار خیابان جلوی کیوسک تلفن نگه داشت. لیدا اول فکر کرد که باید احمد باشد، کمی جلو رفت ولی متوجه شد که داخل ماشین سه مرد مست نشسته اند. دوباره به طرف تلفن برگشت. آن سه مرد از ماشین پیاده شدند. قلب لیدا شروع به تپیدن کرد و رنگ صورتش به وضوح پریده بود. یکی از آنها خیلی مست بود و خوب نمی توانست روی پاهایش بایستد، جلو آمد و در حالی که تمام هیکلش را به کیوسک تکیه داده بود با صدای مسخره ای گفت: به به! این وقت شب عجب تیکه ای گیر ما افتاده است.
    دومی با خنده ای وحشیانه جلو آمد ، دستش را دور کمر لیدا حلقه زد و گفت: خوشگله تشریف بیاور تا در خدمتتون باشیم. و هر سه زدند زیر خنده.

    صفحه 73


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سیزدهم :

    لیدا دست آن مرد را از دور کمرش به سرعت باز کرد و خودش را با وحشت عقب کشید. هراسان گفت: کثافتها راحتم بگذارید.
    مرد سومی نزدیک لیدا شد و در حالی که تلو تلو می خورد گفت: تو که اهل این کارها نیستی پس این وقت شب تو خیابون چکار می کنی! و با خنده مستانه ای مچ دست لیدا را گرفت و گفت: نکنه می خواهی ناز کنی. باشه عزیزم. نازتو می خرم. حالا سوار شو.
    لیدا سعی کرد که دستش را آزاد کند ولی او همچنان محکم او را گرفته بود. لیدا جیغ کشید و یک دستش را به کیوسک تلفن قلاب کرد و محکم آن را گرفت تا مانع بردنش در ماشین شود. مرد هر کاری کرد که لیدا دستش را ول کند، نتوانست. بالاخره مرد سومی یک چوب کلفت از داخل ماشین برداشت و محکم آن را روی انگشتان لیدا کوبید. لیدا از درد فریادی کشید و دستش را آزاد کرد.آنها با خنده لیدا را بغل کردند و در حالی که جیغ می کشید و کمک می خواست او را داخل ماشین گذاشتند و هر سه سوار ماشین شدند. هنوز مردی که رانندگی می کرد در را نبسته بود که احمد همراه امیر و پدرش به دنبال لیدا آمده بود، از دور متوجه شد که لیدا مورد مزاحمت قرار گرفته است،سر رسیدند و محکم با بغل ماشین به ماشین آن مزاحمها زد و در قسمت راننده که هنوز بسته نشده بود از جا کنده شد و احمد کمی جلوتر نگه داشت و هر سه به سرعت پیاده شدند و به طرف آنها آمدند. احمد یقه ی راننده را گرفت و در حالی که او را از ماشین خارج می کرد گفت: کثافتهای بی شرف. مگه خودتان ناموس ندارید که به ناموس دیگران دست درازی می کنید.
    دوستان آن مرد هر دو پیاده شدند. امیر و آقا کیوان با آنها دست به یقه شدند و تا جایی که می توانستند آنها را زیر مشت و لگد خود گرفتند. مرد سومی که از همه درشت هیکل تر بود امیر را زیر مشتهای گره کرده اش گرفت و به سر و صورت او می زد و امیر هم بدجوری او را کتک می زد. لیدا وقتی دید که او روی امیر افتاده است و گردن او را در میان دو دستش می فشرد، وحشت کرد. چشمش به چوبی که با آن روی دستهایش زده بودند افتاد. آن را برداشت و از پشت محکم به سر مرد فرود آورد و او بی هوش روی زمین افتاد.
    امیر از روی زمین بلند شد و با خشم، به طرف لیدا آمد. بازوی او را گرفت و به طرف ماشین هل داد و با فریاد گفت: گمشو برو توی ماشین بنشین. دختره ی دیوانه.
    لیدا با ترس داخل ماشین نشست . امیر به کمک پدرش رفت . بعد از لحظه ای هر سه سوار ماشین شدند. احمد رانندگی می کرد. آقا کیوان کنار لیدا نشسته و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. وقتی ماشین را در باغ خانه پارک کردند لیدا سریع پیاده شد و به طرف شهلا خانم و فتانه فریبا که نگران به طرف آنها می آمدند رفت و خودش را در آغوش شهلا خانم انداخت و به گریه افتاد. شهلا خانم موهای بلند سیاه او را نوازش کرد و گفت: دخترم تو که ما را نصف جون کردی. آخه کجا رفته بودی؟ همه را نگران خودت کردی عزیز دلم. و او را با خود داخل ساختمان برد. در همان لحظه امیر و احمد و آقا کیوان وارد خانه شدند. شهلا خانم با دیدن صورت امیر که از چند جای آن خون آمده بود وحشت کرد و با صدای زنگداری گفت: خدا مرگم بده صورتت چی شده؟
    امیر با عصبانیت به لیدا نگاه کرد و به طرف دستشویی رفت تا خونهای صورتش را بشوید. انگشتان دست لیدا به درد افتاده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
    آقا کیوان وقتی اصرار شهلا خانم را دید که می خواهد بداند چرا امیر به آن روز افتاده است، موضوع را با ناراحتی برایش تعریف کرد.
    فتانه با وحشت گفت: وای خدا چقدر به لیدا رحم کرده است.
    لیدا با خجالت گفت: به خدا نمی خواستم جایی بروم. بعضی مواقع که دلم تنگ می شد ، شبها با پدرم بیرون می رفتیم و بعد از کمی قدم زدن به خانه بر می گشتیم. وقتی کمی از اینجا دور شدم و به خودم آمدم، فهمیدم که گم شده ام. به خدا خود من هم خیلی ترسیده بودم ولی خدا را شکر که شماره تلفن را داشتم.
    امیر در حالی که داخل پذیرایی می شد با عصبانیت گفت: اینجا خارج نیست که هر وفت دوست داشتی از خانه بیرون بروی. اینجا ایران است و بیرون رفتن دختر آن هم تنها در شب خیلی زشت و ناپسند است. تو با پدرت شبها بیرون می رفتی، نکه تنها رفتی بیرون و مثل دخترهای ولگرد بدون اینکه چیزی به ما بگویی و در حالی که عصبانیتش همراه فریاد بود ادامه داد:اگه ما چند ثانیه دیرتر رسیده بودیم می دونی چه بلایی سرت می آمد؟ و بعد با حالت پوزخندی عصبی گفت: یا اینکه برات مهم نبود که چه بلایی سرت می آمد و ...
    آقا کیوان با عصبانیت رو به امیر کرد و گفت: بس کن امیر. دیگه داری زیاد حرف می زنی. ساکت باش.
    لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد دلش برای او می سوخت. بدجوری صورتش زخمی شده بود. روی گونه اش کبود و چشمش ورم کرده بود و لب پائین او ترکیده و چانه اش خراش عمیقی برداشته بود. از اینکه امیر به خاطر او اینطور شده بود خودش را نمی بخشید و با شرمندگی معذرت خواهی کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. وقتی روی تخت دراز کشید صورت زیبای امیر جلوی چشمهایش ظاهر می شد که چطور آن مرد وحشی او را زیر مشت و لگد خودش گرفته بود.
    درد انگشتانش امان او را بریده بود و از درد خوابش نمی برد. دم صبح بود که وقتی دید دستش آرام نمی شود به آشپزخانه رفت. زیر کتری را روشن کرد وقتی آب گرم شد آن را در ظرف گودی ریخت و دستش را داخل آب گرم فرو کرد تا گرماش آب دردش را تسکین دهد. ظرف را روی میز وسط آشپزانه گذاشت و روی صندلی نشست. همان طور که دستش در ظرف آب گرم بود ناخودآگاه خوابش برد. بعد از لحظه ای احساس کرد که آب داخل ظرف که حرارتش را از دست داده بود دوباره گرم شد. سریع چشمهایش را باز کرد . امیر را دید که آب کتری را روی دست او می ریزد. وقتی امیر متوجه شد که لیدا بیدار شده است، اخمی کرد و کتری را روی اجاق گذاشت. دستمال خیسی را روی گونه اش گذاشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
    لیدا قلبش فرو ریخت. با ناراحتی بلند شد و به اتاق خوابش رفت و دستش را با یک پارچه بست. وقتی دراز می کشید حرکات امیر جلوی چشمانش می آمد. امیر او را واقعا دوست داشت ولی چرا با او اینطور رفتار می کرد. اشک از چشمان قشنگش سرازیر شد و همانطور خوابش برد.
    صبح وقتی بیدار شد دستش ورم کرده بود و نمی توانست به چیزی دست بزند. با یک دست موهایش را شانه زد و به طبقه ی پائین رفت. صبح جمعه بود و همه در خانه بودند . لیدا وقتی صورت امیر را دید، خیلی ناراحت شد و اشک در چشمانش حلقه زد. امیر نگاهی به صورت غمگین او انداخت . وقتی چشمان او را اشک آلود دید قلبش فرو ریخت و می خواست بگوید که به خاطر او حاضر است جانش را بدهد ولی غرورش به او این اجازه را نمی داد تا با او حتی حرف بزند. برخلاف میلش اخمی کرد و صورتش را از او برگرداند. صورت امیر از دیشب بیشتر ورم کرده بود و یک چشم او کوچک و سیاه شده بود. در همان لحظه فریبا به طرف لیدا آمد و لبخند زنان دست او را گرفت تا به طرف میز صبحانه ببرد.
    با فشار دست فریبا، لیدا بی اختیار ناله ای زد و از درد به خودش پیچید. همه نگران به ظرف او نگاه کردند. فریبا جا خورد و با ناراحتی گفت: چی شد؟! چرا فریاد زدی؟!
    لیدا در حالی که رنگ صورتش ناشی از درد دستش پریده بود گفت: چیزی نیست کمی دستم درد می کنه.
    شهلا خانم با نگرانی به طرف لیدا آمد و دست او را آرام بلند کرد و با وحشت گفت: خدا مرگم بده دستت چی شده؟ چقدر ورم کرده!
    احمد ناخودآگاه به طرف او آمد و با ناراحتی گفت: لیدا چی شده؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. دیشب وقتی آن وحشی ها خواستند منو به اجبار داخل ماشین ببرند دستم را به کیوسک تلفن گرفتم تا نتوانند مرا ببرند، وقتی دیدند که نمی توانند مرا ببرند همان مردی که آقا امیر کتک زد با چوب به روی انگشتانم کوبید و مجبور شدم دستم را ول کنم.
    احمد با خشم گفت: بی شرفها چه به روزت آورده اند.
    شهلا خانم با ناراحتی گفت: فکر کنم انگشتانش شکسته باشد چون خیلی ورم کرده است.
    احمد گفت: آماده شو تا بیمارستان برویم.دکتر باید دستت را حتما ببیند.
    لیدا لبخند سردی زد و گفت: نه نمی خواد فقط کمی ضرب دیده است.
    در همان لحظه آقا کیوان با ناراحتی جلو امد و گفت: دخترم به خاطر خدا یکبار هم شده به حرف ما گوش کن و همراه احمد به بیمارستان برو . فتانه هم همراهت می آید.
    لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: باشه پدرجان . هر چی شما بگوئید و بعد همراه فریبا و احمد و فتانه سوار ماشین شدند و به بیمارستان رفتند.
    دکتر وقتی دست او را معاینه کرد گفت که باید از انگشتان او عکس گرفته شود. بعد از گرفتن عکس وقتی دکتر آن را دید گفت که سه تا از انگشتان دستش شکسته است. زمانی که دکتر داشت دست لیدا را با آب گرم جا می انداخت، صدای فریاد لیدا اتاق را پر کرده بود و احمد در حالی که صورتش ناراحت و رنگ پریده بود، دست لیدا را در دست داشت تا او حرکت ندهد و دکتر دست لیدا را تا مچ گچ گرفت. رنگ صورت لیدا پریده و قطرات عرق روی پیشانی اش نشسته بود. فتانه آرام با دستمال عرقهای پیشانی او را پاک می کرد و فریبا به خاطر لیدا گریه می کرد.

    صفحه 77


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهاردهم:

    بعد از سه ساعت هر سه به خانه برگشتند و احمد خیلی ناراحت بود.
    امیر وقتی دست لیدا را در گچ دید ، جاخورد و به طرف او آمد ولی رو به احمد کرد و با ناراحتی گفت: یعنی واقها دستش شکسته بود.
    احمد با کلافگی گفت: طفلک خیلی درد کشد تا دکتر انگشتانش را جا به جا کرد. اینقدر فریاد کرد که دلم برایش سوخت. سه تا از انگشتانش بدجوری شکسته بود.
    شهلا خانم گفت: خدا مرگم بده تا کی باید دستش در گچ بمونه؟
    احمد گفت: حداکثر دو ماه باید در گچ بمونه.
    امیر در حالی که با حالت عصبی دستی به موهای پرپشت و سیاهش می کشید با ناراحتی گفت: این دختر چقدر حماقت کرد. من تا به حال دختری به زودرنجی او ندیده ام.
    لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: من برای دست خودم ناراحت نیستم. وقتی صورت شما را می بینم واقعا شرمنده می شوم.
    امیر با خشم به لیدا نگاه کرد و با عصبانیت گفت: نمی خواد دلت به حال من بسوزه. صورت من تا یک هفته دیگه خوب می شه. به فکر خودت باش که دو ماه باید دستت داخل گچ باشه. تو دختر خیلی خودسری هستی.
    آقا کیوان با ناراحتی گفت: آخه دخترم تو با خودت چکار کردی! هنوز سه ماه است که به ایران آمده ای . آخه چه بلایی بود که به سر خودت آوردی.
    لیدا لبخندی سرد زد و گفت: پدر جان شما خودت را ناراحت نکن. این تحربه بود که دیگه به قول آقا امیر خودسر نباشم.
    امیر پوزخندی زد و گفت: این تجربه تلخ نزدیک بود به آبروی همه لطمه بزند ولی خدا اب ما بود که به موقع سر رسیدیم.
    لیدا خجالت کشید و سرش را پایین انداخت. آقا کیوان چشم غره ای به امیر رفت تا دیگه اینقدر به لیدا زخم زبان نزند. امیر سکوت کرد و به کتابخانه رفت.
    دو هفته از آن موضوع می گذشت و امیر با لیدا اصلا حرف نمی زد و حتی جواب سلام او را نمی داد و لیدا خیلی ناراحت و افسرده بود.
    یک شب که همه دور هم نشسته بودند و توجهشان به یک فیلم سینمایی بود، لیدا نگاهی به امیر انداخت و امیر که متوجه نگاه های لیدا شده بود، خودش را با روزنامه سرگرم کرد و به روی خودش نیاورد.
    وقتی امیر دید که لیدا او را با ناراحتی نگاه می کند دلش سوخت. در چشمان لیدا خیره شد و با صدای بلند گفت: چیه؟! چرا منو اینطور نگاه می کنی؟!
    لیدا جا خورد و صورتش تا بناگوش سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
    نگاه همه با تعجب به طرف آن دو برگشت.
    آقال کیوان با خنده گفت: امیر تو خیلی بی انصاف هستی. دخترم خجالت کشید.
    شهلا خانم در حالی که خنده اش را به اجبار مهار کرده بود گفت: امیر تو خیلی بدجنس هستی. خوب طفلک داشت نگاهت می کردف گناه که نکرده است، دخترم را اینطور سرخ کردی.
    لیدا با خجالت آرام بلند شد و در حالی که قلبش به شدت می زد به کتابخانه رفت و روی مبل بزرگی نشست. به این فکر می کرد که چرا به امیر دل بسته است. آخه از چه چیز او خوشش آمده بود که اینطور او را دوست داشت. با این اخلاق بد و خشن او چه چیزی موجب می شد که دل به او ببندد. به ظاهر کتابی در دستش بود ولی حواسش جای دیگری بود احساس کرد کسی به او نزدیک شد. سرش را بلند کرد امیر را دید . لبخندی به او زد.ولی قیافه ی خشک و خشن امیر خنده را روی لبان او محو کرد و لیدا با ناراحتی سرش را پائین انداخت و مشغول ورق زدن کتاب شد.
    امیر به او نزدیک شد و بالای سر لیدا ایستاد . نگاهی به او و کتاب انداخت. کتاب را از دست او گرفت و با لحنی جدی ولی آرام گفت: چرا کتاب را بر عکس دستت گرفتی؟
    و بعد آن را درست به دست او داد.لیدا کتاب را کنار گذاشت و از روی مبل بلند شد . رو به روی امیر ایستاد و با ناراحتی گفت: امیر من معذرت می خواهم. به خدا نمی خواهم تو را ناراحت ببینم.
    امیر در چشمان زیبای لیدا خیره شد . قلبش فرو ریخت. نگاهش را از او برگرفت و به طرف قفسه های کتاب رفت. و به ظاهر کتابها را مرتب کرد.
    لیدا به طرف لیدا رفت. پشتش ایستاد و با بغض گفت: امیر من متاسفم.
    امیر به طرف لیدا برگشت وقتی چشمان لیدا را اشک آلود دید ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و همچنان جدی به او نگاه کرد و با لحن سردی گفت: تو از این همه عذاب دادن من چه نصیبت می شود که اینطور زجرم می دهی.
    لیدا آرام گفت: امیر منو ببخش ولی من نمی توانم درباره ی اسمیت چیزی نگویم. آخه دست خودم نیست چون بدجوری به او علاقه دارم. او مانند یک برادر برایم عزیز است.
    امیر با اخم گفت: لیدا دیگه حرفش را نزن. تو نمی دانی چقدر دوستت دارم وگرنه...
    لیدا با ناراحتی حرف او را قطع کرد و گفت: تو به ظاهر به من می گی که دوستم داری. کسی که خاطرخواه باشد اینقدر او را اذیت نمی کنه. تو توی این سه هفته اعصاب منو خرد کردی. این بی اعتنایی های تو منو دیوونه کرده. بی انصاف حالا که فهمیده ای من هم دوستت دارم اینطور منو عذاب می دهی.
    امیر لبخند سردی زد و گفت:من توی عمرم تا به حال عاشق هیچ دختری نشده بودم و تو اولین دختری هستی که پا توی قلب سخت و سنگ من گذاشتی تا برایت مانند ثانیه های ساعت بتپد و اونو مانند یک موم در دست خودت گرفتی و حالا باید بدانی که اولین عشق هیچوقت ظاهری و فراموش شدنی نخواهد بود.
    لیدا گفت: به خدا من هم برای اولین بار دل به یک مرد بسته ام و آن هم فقط تو هستی. آخه اگه من دوستت نداشتم که خودم را سبک نمی کردم تا با تو آشتی کنم ولی باید بدونی چقدر برام ارزش داری و بعد با ناراحتی ادامه داد: امیر تو آدم شکاکی هستی.
    امیر با خشم گفت: لیدا بس کن. من دوستت دارم ولی شکاک نیستم.
    و بعد به طرف قفسه های کتاب برگشت و در حالی که کتابی را در قفسه جا به جا می کرد ادامه داد: لیدا خواهش می کنم حجابت را رعایت کن. از اینکه موهای لخت و سیاهت را اینطور باز گذاشته ای ناراحت می شوم. تو خودت نمی دانی که این موها چقدر وسوسه انگیز هستند . اون صورت زیبا با این موهای بلند آدم را دیوانه می کند. از تو می خواهم رعایت ایت نکته را بکنی.
    لیدا اخمی کرد و گفت: خواهرها و مادرت هم مانند من حجاب ندارند و اینکه بیشتر زنهای ایران همه بی حجاب هستند. من دلیلی نمی بینم که حجاب داشته باشم. من که قبلا بهت گفتم که اگر روزی این نیرو را در خودم دیدم که بتوانم حجاب داشته باشم، حتما این کار را می کنم.
    امیر با خشم گفت: لیدا من تو رو دوست دارم و تو هم منو دوست داری. پس باید به عقیده های هم احترام بگذاریم. من دوست دارم که تو حجاب داشته باشی. لااقل روسری سرت بگذار تا آن موهای بلندت را زیر روسری پنهان کنی. من کاری به خواهرهایم ندارم چون آنها عقیده و طرز فکر خودشان را دارند و اینکه پدرم هم زیاد به این موضوع اهمیتی نمی دهد ولی من و تو بعد از چند ماهی که عمو کوروش به ایران بیاید می خواهیم ازدواج کنیم. پس باید به عقاید همدیگر احترام بگذاریم.
    در همان لحظه صدای شهلا خانم امد که گفت: امیر جان، لیدا جان بیایید چای با کیک بخورید داره سرد می شه.
    لیدا آهی کشید و با ناراحتی گفت: نمی دانم با چه زبانی با تو حرف بزنم. تو آدم یکدنده و لجبازی هستی.
    امیر لبخندی به او زد و لیدا از کتابخانه بیرون آمد.
    همه در باغ نشسته بودند. لیدا کنار شهلا خانم جا گرفت و نشست. امیر هم بعد از چند لحظه به جمع آنها پیوست و رو کرد به فتانه و گفت: راستی فتانه تو چادر لیدا خانم را نمی دوزی . مدتی می شه که اونو برش کرده ای و با این حرف خودش را تا بناگوش سرخ شده بود.
    فتانه لبخندی زد و گفت: به خدا اصلا وقت ندارم ولی فردا سعی می کنم که دوخت ان را شروع کنم.
    امیر با لحنی جدی گفت: لطفا تا دو سه روز دیگه آماده اش کن.
    فتانه چشمکی به لیدا زد و گفت: باشه داداش جون مومن.
    لیدا صورتش گلگون شد و سرش را پائین انداخت.
    شهلا خانم گفت: وای آقا کیوان یک ماه دیگه تولد فتانه جونه.من از الان دلهره جشن را دارم.
    آقا کیوان گفت: عزیزم نگران نباش. همه چیز درست می شه. اولین بار که نیست داریم جشن می گیریم.
    احمد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا جان شما چرا ناراحت هستید؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. فقط توی این فکر هستم که چرا عمو کوروش منو شش ماه زودتر به ایران فرستاد. ای کاش می ماندم و با خودش می آمدم.
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: قبل از اینکه شما به ایران بیایی از برادرم این موضوع را پرسیدم. داداش گفت که به خاطر این تو را زودتر به ایران فرستاده است که تا اسمیت در خدمت سربازی است تو ایران باشی چون اگر اسمیت در خدمت سربازی است ، تو ایران باشی چون اگر اسمیت می آمد امکان نداشت اجازه بدهد که به وطن برگردی و جدا کردن شما دو نفر غیرممکن بود و به همین منظور تو را به ایران فرستاد تا به راحتی توانسته باشد به وصیت پدرت عمل کرده باشد.
    لیدا با ناراحتی که همراه با بغض بود گفت: طفلک اسمیت حتما الان در اتاقش تنها نشسته است. او هیچوقت بدون من به اون خونه نمی رفت. یا من همیشه خانه ی او بودم یا او خانه ی ما بود. پدرم او را مانند پسر خودش دوست داشت. من اسمیت را داداش صدا می زدم. من و اسمیت همیشه در مدرسه سر یک میز می نشستیم.یک روز معلم خواست جای مرا عوض کند ولی اسمیت مانع این کار شد و خیلی با معلم دهن به دهن کرد. معلم با عصبانیت مچ دستم را گرفت و خواست مرا از سر میز بلند کند که جای دیگه ای بنشینم. ولی ناگهان اسمیت یقه ی معلم را گرفت و مشت محکمی توی صورت او زد و معلم بیچاره طوری پرت شد که سرش به لبه ی میز خورد و بی هوش شد.می خواستند اسمیت را از مدرسه اخراج کنند ولی وقتی اصرار و گریه های مرا دیدند، معلم منو خیلی دوست داشت موافقت کرد تا اسمیت سر کلاس برگردد و از شکایت خودش صرفنظر کرد و فردای آن روز درباره اسمیت سرکلاس برگشت و من و او کنار هم نشستیم و دیگه هیچ معلمی جرات نداشت ما را از هم جدا کند. ولی عمو کوروش بی انصاف با ما این کار را کرد و ما را از هم جدا کرد و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر شده بود ادامه داد: چقدر دلم هوای اسمیت و ماریا را کرده است. مدت دو هفته است که اسمیت با من تماس نگرفته. فکر کنم از من ناراحت است.
    امیر با ناراحتی گفت: لعنت خدا بر شیطان و با عصبانیت از روی نیمکت بلند شد و به طرف ساختمان رفت.
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: تازگیها این پسر چقدر سخت گیر شده است. نمی شه جلوی او حرفی زد.
    لیدا از حرکات امیر خیلی ناراحت بود و از اینکه اینطور به اسمیت اهانت می کرد خشمگین می شد. وقتی حرکات امیر را دید بهش برخورد و تصمیم گرفت که دیگه با امیر خیلی سرد و بی تفاوت برخورد کند تا امیر فکر نکند که می تواند تا این حد روی او حکم داشته باشد.
    دو روز گذشت و لیدا برخوردش با امیر مانند یک غریبه بود و امیر از این حرکت او ناراحت بود، اما به روی خودش نمی آورد.
    بعد از سه روز فتانه چادر لیدا را آماده کرد. ظهر موقع ناهار امیر به خانه آمد . فتانه و فریبا ساعت یازده صبح به تولد یکی از دوستانشان رفته بودند و هر چه به لیدا اصرار کردند که همراهشان باشد او قبول نکرد. لیدا و شهلا خانم و امری هر سه بعد از ناهار روی مبل نشسته بودند و چای می خوردند.
    شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: دخترم چادر و مقنعه ات اماده شده است. فتانه خیلی تمیز آن را دوخته است.
    لیدا گفت: دست فتانه جون درد نکنه. خیلی زحمت کشیده است.
    امیر رو به مادرش کرد و گفت: مادرجان اگه می شه چادر را بیاور تا این دختر لجباز سرش بذاره.
    شهلا خانم بلند شد و به اتاق فتانه رفت و بعد از لحظه ای با چادر و مقنعه برگشت و آنها را به دست لیدا داد. لیدا تشکر کرد و آنها را کنارش گذاشت و گفت: بعدا چادر را روی سرم امتحان می کنم.
    امیر به مادرش با تمنا نگاه کرد ولی چیزی نگفت.
    شهلا خانم گفت: خودتو لوس نکن. بلند شو چادر را سرت بگذار تا ببینم چه ریختی می شی.
    لیدا به احترام شهلا خانم بلند شد و به کتابخانه رفت. مقنعه و چادر را سرش گذاشت . وقتی خودش را در آینه دید لذت برد. با خود گفت: چقدر در پوشش حجاب زیباتر شده ام. چادر ابهت خاصی به صورتش داده بود. لای در را باز کرد و گفت: مادر جان لطفا بیایید ببینید که چطور شده ام.
    شهلا خانم خنده ای سر داد و گفت: دخترم بدجنس نشو بیا اینجا ببینمت.
    لیدا گفت: نه مادر نمی خواهم پسر مغرورتان منو ببینه.
    شهلا خانم با خنده گفت: بی انصاف طفلک پسرم دوست داره تو رو توی پوشش حجاب ببینه و بعد بلند شد و به کتابخانه رفت. وقتی لیدا را دید با فریاد کوتاهی گفت: وای لیدا تو چقدر خوشگل شده ای. درست شبیه فرشته ای پاک و زیبا شده ای.
    لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا وقتی خودم را دیدم خیلی تعجب کردم . دست فتانه و آقا احمد درد نکنه.
    شهلا خانم با شیطنت و صدای بلند که امیر بشنود، مدام زیبایی لیدا را ستایش می کرد.
    در همان لحظه در اتاق باز و امیر به بهانه برداشتن کتاب به آنجا آمد ولی وقتی قیافه لیدا را در چادر دید لحظه مکث کرد و با اشتیاق به آن صورت زیبا که در پوشش حجاب برازنده تر شده بود نگاه کرد. شهلا خانم به شوخی گفت: ببینم پسرم اینجا کاری داشتی.
    امیر در حالی که به خودش آمده بود سرخ شده و به طرف قفسه کتاب رفت و کتابی را برداشت و گفت: نه آمدم کتابی بردارم.
    کتاب را برداشت و وقتی خواست از اتاق خارج شود، شهلا خانم گفت: به نظرت چادر به لیدا جان میاد یا نه.
    امیر دوباره با صورتش گلگون شده به لیدا نگاه کرد و ناخودآگاه به طرف او رفت و در حالی که به او چشم دوخته بود گفت: درست مانند مرواریدی در صدف شده است.
    لیدا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
    شهلا خانم با کنایه گفت: امیر زن مومن و با ایمان را خیلی دوست دارد درست برعکس پدر وخواهرانش.
    لیدا چادر را روی سرش مرتب کرد و گفت: پس باید همه بگردیم و همان دختری که ایشون دوست دارد برایش خواستگاری کنیم.
    امیر با لحنی جدی و خشم گفت: لازم نیست زحمت بکشید . من انتخاب خودم را کرده ام.
    شهلا خانم با شیطنت گفت: جدی می گی!خوب مبارک باشه!حالا اون دختر بیچاره کی است؟
    امیر سرخ شد . به لیدا نگاه کرد و بعد رو به مادرش گفت: به موقع اش بهتون اون دختر خوشبخت را نشون می دهم تا برایم آن دختر مغرور و خودسر را خواستگاری کنید.

    صفحه 87


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پانزدهم :

    لیدا لبخندی به او زد و امیر از کتابخانه خارج شد. شهلا خانم می خندید. گونه لیدا را بوسید. گفت: عزیزم چادرت مبارک باشه. می دونم از این به بعد امیر مدام از تو می خواهد که چادر سر کنی.
    لیدا سرش را پائین انداخت و چادر و مقنعه را از روی سرش برداشت و ان را تا کرد و همراه شهلا خانم از اتاق خارج شد.
    امیر در فکر بود. با دیدن او و مادرش به خود امد و خودش را با کتابی که از کتابخانه آورده بود سرگرم کرد.
    دو روز بعد وقتی شب همه ی خانواده دور هم نشسته بودند، آقا کیوان در حالی که روی مبل داشت چای می خورد رو به لیدا کرد و گفت: امروز داداش از خارج با من تماس گرفت. برای شما خیلی سلام رساند.
    لیدا با دلخوری گفت: خو بعمو چرا اینجا تماس نمی گیرد تا با من صحبت کند؟ دلم خیلی برایش تنگ شده است. از وقتی که آمده ام سه دفعه بیشتر با او صحبت نکرده ام.
    آقا کیوان گفت: طفلک داداش سرش خیلی شلوغه. اتفاقا گفت که با خانه تماس گرفته ولی مدام اشغال بوده است و مجبور شد که با من تماس بگیرد. فکر کنم فریبا تلفن را اشغال کرده بود.
    لیدا گفت: حال عمو چطور بود؟
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: دیروز اسمیت به سراغ داداش رفته و خیلی داد و بیداد راه انداخته تا تو رو به او برگرداند. داداش می گفت اسمیت تمام شیشه های شرکت او را شکسته و فریاد می زد که باید لیدا پیش او برگردد.
    لیدا با ناراحتی گفت: به عمو که صدمه نرسانده است؟ چون وقتی او عصبانی می شود هیچکس جز من نمی تواند در برابر او ایستادگی کند.
    آقا کیوان خنده ای سر داد و گفت: نه او گفته که چون لیدا به شما احترام می گذارد به خاطر او به شما چیزی نمی گم وگرنه گردن بیچاره داداشم را خرد می کرد.
    لیدا با ناراحتی گفت: عمو جواب اسمیت را چه داده است؟
    آقا کیوان جواب داد: هیچی. گفته که لیدا نمی تونه به آنجا برگرده و اگه اینقدر اصرار داره می تونه به ایران بیاد و تورو با خودش برگردونه.
    امیر با خشم گفت: غلط کرده فقط اینجا بیاد که قلم پای او را بشکنم.مردتیکه!
    لیدا با قیافه جدی گفت: اینطور در مورد او حرف نزنید. اسمیت پسر خوب و مهربانی است. حتما به خاطر فشار روحی که از دوری من داره دست به این کار زده است وگرنه او پسری نبود که به عمو کوروش اینطور اهانت کند.
    فریبا به شوخی گفت: چقدر دوست دارم اسمیت را بببینم. انشالله به ایران بیاید تا ما بتوانیم او را زیارت کنیم.
    امیر چشم غره ای به او رفت. احمد گفت: پس معلوم شده که اسمیت هنوز نتوانسته است با این موضوع کنار بیاید. من احتمال می دهم که به زودی او را ملاقات کنیم.
    امیر که خیلی ناراحت بود گفت: این بستگی به لیدا داره که وقتی او به ایران امد، چه جور با اسمیت برخورد کند و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: ایران وطن تو است. تو باید مادرت را حتما پیدا کنی.
    لیدا آهی کشید و گفت: می دونم ولی من سالها با اسمیت زندگی کرده ام. چطور می توانم او را از خودم ناراحت کنم.
    امیر با ناراحتی بلند شد و گفت: ولی اسمیت یک غریبه است. پس مادرت چی؟ اون الان نوزده ساله که چشم انتظار دختر گمشده اش است. تو خودت یک زن هستی باید احساس آنها را بهتر درک کنی و بعد با ناراحتی به کتابخانه رفت.
    شهلا خانم گفت: امیر راست می گه. پس حداقل مادرت را پیدا کن و بعد هر کجا که دوست داشتی برو زندگی کن. ولی اول به فکر مادرت باش.
    لیدا سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت. ولی ته دل خیلی دوست داشت که دوباره با اسمیت و ماریا زندگی کند و با هم مانند گذشته بیرون بروند.
    روز تولد فتانه فرا رسید. آقا کیوان واقعا سنگ تمام برای جشن او گذاشته بود. مهمانهای زیادی دعوت شده بودند. فریبا در اتاق لیدا لباس عوض کرد تا لیدا در پوشیدن لباسهایش کمک کند. لباسی که شهلا خانم خرید واقعا زیبا بود فریبا گفت: وای لیدا چقدر برازنده ات است. اگه امیر تورو توی این لباس ببینه دیوونه میشه.
    لیدا لبخندی زد و گفت: فقط با این دست گچ گرفته خیلی ناجور شده ام.
    فریبا در حالی که لباس خودش را می پوشید گفت: ماشالله اینقدر خوشگل هستی که کسی به دستت توجه نمی کنه. زودتر آماده شو که الان فتانه صداش درمیاد.
    فریبا یک گل صورتی رنگ به موهای لیدا زد و هر دو از اتاق خارج شدند . وقتی لیدا و فریبا از پله های پائین می آمدند بیشتر نگاه ها به آنها دوخته بود. فریبا در حالی که از نگاه های آنها معذب شده بود گفت: وای لیدا من خجالت می کشم چرا اینها اینطور ما را نگاه می کنند؟!
    لیدا لبخندی زد و گفت: خجالت نداره. سرت رو بینداز پائین و بی خیال باش.
    فریبا و لیدا بعد از احوال پرسی با مهمانها به گوشه ای رفتند و سر میز نشستند. در همان لحظه پسری جلو آمد و از فریبا دعوت رقص کرد و او هم از خدا خواسته سریع پذیرفت. چند نفر از جوانها از لیدا دعوت به رقص کردند ولی لیدا دستش را بهانه کرد که نمی تواند برقصد. امیر آرام به او نزدیک شد و رو به روی لیدا سر میز نشست و به شوخی گفت: برای اولین بار از اینکه دستت شکسته خیلی خوشحالم.
    لیدا جا خورد و با دلخوری گفت: دلیل نداشت به زبان بیاوری. خودم می دونم که خیلی از موضوع خوشحال هستی. فقط دوست داری که منو ناراحت کنی.
    امیر لبخندی زد و گفت: به خاطر این می گم که دیگه نمی تونی با هر جوونی رقص کنی تا حرص من دربیاد.
    لیدا در چشمان درشت و سیاه امیر خیره شد و گفت: دستم بهانه است چون اصلا رقص بلد نیستم وگرنه به خاطر همین حرفت با دیگران می رقصیدم تا حرص تو را دربیاورم.
    امیر با تعجب گفت: جدی می گی!تو رقص بلند نیستی! مگه میشه دختری...
    لیدا حرف او را قطع کرد و گفت: ببینم این همه دختر خوشگل اطرافت هستند تو چرا درست انگشت روی من گذاشته ای. نکنه می خواهی منت کشی کنی!
    امیر به خنده افتاد و گفت: عزیز من این چه حرفی است که می زنی ! باید منت چی را بکشم؟ تو مال من هستی و تا یک ماه دیگه زن عزیز خودم می شوی.
    لیدا سرخ شد. امیر ادامه داد: دختر تو چقدر توی این لباس خوشگل شدی. وقتی از پله ها پائین می آمدی همه تو را نگاه می کردند، می خواستم چشمهایشان را از حدقه دربیاورم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: تا به حال مردی به حسودی تو ندیده ام. از شب اولی که به خانه ی شما آمدم تو به من حسودی می کردی و من از نگاهت حسادت را می خواندم.
    امیر در حالی که میوه پوست می گرفت گفت: وقتی در فرودگاه تو رو از دور دیدم که مضطرب به اطراف نگاه می کنی، متوجه شدم همان دختری که عمو فرستاده است هستی. وقتی نزدیکت می شدم خدا خدا می کردم که تو همان مهمان ما باشی وقتی فهمیدم که تو همان مهمان عزیز هستی، در پوست خودم از خوشحالی نمی گنجیدم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ببینم بدجنس امشب خیلی برای دخترهای اطرافت قیافه گرفته ای. واقعا حق هم داری چون امشب خیلی برازنده تر شده ای.
    امیر لبخندی زد و گفت: اینقدر اذیت نکن. هیچکس مانند تو برایم عزیز نیست.
    لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت: بی انصاف تو طوری با من برخورد کرده ای که همه خانواده ات متوجه شده اند که تو به من علاقه داری.
    امیر نگاهی مهربان به لیدا انداخت و گفت: آره، همه می دانند که بدجوری دیوانه ات شده ام.
    دوباره لیدا سرخ شد. امیر خنده ای کرد و گفت: سفیدی زیاد خیلی بده چون سرخی صورت را سریع نشون می ده.
    لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: چقدر دوست دارم عمو کوروش را هر چه زودتر ببینم.
    امیر حرف لیدا را قطع کرد و به شوخی گفت: عزیزم چقدر عجله داری! فقط باید یک ماه صبر کنی تا زن من شوی. چفدر تو دستپاچه هستی!
    لیدا جا خورد . با تعجب گفت: ولی منظور من این نبود.
    امیر با صدای بلند به خنده افتاد. لیدا لبخندی زد و حبه قندی را که روی میز بود را به طرف امیر پرت کرد. در همان لحظه شهلا خانم امیر را صدا کرد تا از چند مهمان که تازه به جمع آمده بود پذیرایی کند و امیر لبخندی به لیدا زد و گفت: بقیه دعوا باشه برای بعد. و با لبخند از سر میز بلند شد و به طرف مهمانهای تازه وارد رفت.
    بعد از لحظه ای فریبا به طرف لیدا آمد با خنده گفت: اوه ببینم به امیر چه گفته ای که او اینطور سرحال و خوشحال است؟ داره با دمش گردو میشکنه!
    لیدا گفت: هیچی این داداشت فقط می خواد که توجه ام به او باشه، در این صورت خیلی خوشحال و سرحال می شه. و رو به فریبا ادامه داد: ای بدجنس امشب خیلی دلبری می کنی. نکنه می خواهی دیوانه شان کنی!
    فریبا خنده ای سر داد و گفت: چکار کنم. وقتی نگاه همه را روی تو می بینم، مجبور می شوم دلبری کنم . و یکدفعه گفت: راستی لیدا یک آقای خوشگل جلوی در منتظر تو است . می خواد تو رو ببینه.
    لیدا با تعجب گفت: اون کیه که می خواد منو ببینه و بعد به سرعت بلند شد و به طرف در بزرگ رفت. با دیدن آن صحنه نزدیک بود از خوشحالی بی هوش شود. فریادی کشید و به طرف آن مرد رفت.شهلا خانم وقتی لیدا را در آغوش آن جوان غریبه دید ، با نگرانی و عصبانیت گفت: لیدا تو چکار می کنی؟ این آقا کیه؟!

    صفحه 93


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت شانزدهم:

    لیدا با خوشحالی گفت: مادر این اسمیت برادر عزیز من است که دیگه دلش طاقت نیاورده است و پیش من برگشته.
    شهلا خانم جاخورد و به خاطر امیر نگران شد. جلو آمد و به اجبار لبخندی زد و به اسمیت خوش آمد گفت و اسمیت با لهجه ی فارسی دست و پا شکسته با شهلا خانم احوال پرسی کرد.
    لیدا دست اسمیت را گرفت و در حالی که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت او را به اتاقش برد. اسمیت در حالی که به لیدا خیره شده بود ساک دستی خودش را گوشه ی اتاق گذاشت و گفت: وای دختر تو چقدر توی این لباس خوشگل شدی. یک لحظه فکر کردم فرشته ای به طرفم می آید و بعد نزدیک لیدا شد.
    لیدا گفت: تو پسر بدی هستی. چرا دیگه با من تماس نگرفتی. شنیده ام پیش عمو کوروش رفته ای و او را اذیت کردی.
    اسمیت دستی به موهای لیدا کشید و گفت: تو بد هستی که بدون خبر فرار کردی و منو تنها گذاشتی. وقتی ماریا موضوع را به من گفت، حالم بد شد. ماریا منو روی صندلی نشاند و یک لیوان آب به دستم داد. بی انصاف مگه تو نمی دونی که من بدون تو هیچ هستم. توی این مدت مانند دیوانه ها بودم. وقتی جا ریختم و بعد آدرس اینجا را گرفتم تا تو رو با خودم برگردانم. لیدا بیا برگردیم.
    لیدا حرف او را قطع کرد و لبخندی زد و گفت: حالا موقع حرف زدن نیست. لباست را عوض کن که در طبقه پائین جشن تولد دختر بزرگ این خانه است و دوست دارم با قشنگ ترین مرد توی جشن سر یک میز بنشینم.
    اسمیت لبخندی زد و گفت: باشه، با اینکه خسته هستم ولی به خاطر اینکه با من پز بدهی به این جشن می آیم.
    لیدا گفت: اوه، اوه. تازگیها چقدر مغرور شده ای! و هر دو زدند زیر خنده.
    اسمیت یکدفعه متوجه دست گچ گرفته لیدا شد . با ناراحتی گفت: دستت چی شده؟
    لدیا گت: چیزی نیست. از پله ها افتادم و دستم کمی آسیب دید.
    اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا تو رو خدا با من برگرد. من بدون تو می میرم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خدا نکنه. تو نباید این حرف را بزنی. زودتر آماده شو که با هم به طبقه پائین برویم.
    اسمیت آهی کشید و بعد آماده شد و در حالی که دست در دست هم داشتند وارد جشن شدند و با هم گوشه ای سر میز نشستند. فریبا چشمکی به لیدا زد و به طرف او آمد. لیدا فریبا را به اسمیت معرفی کرد و اسمیت با همان لهجه دست و پا شکسته با او احوال پرسی کرد.
    فریبا لبخندی زد و گفت: بهتره اینجا را خانه ی خودتان بدانید. لطفا از خودتان خوب پذیرایی کنید.
    اسمیت تشکر کرد و فریبا به طرف مهمانها رفت تا از آنها پذیرایی کند. لیدا لبخندی به اسمیت زد و گفت: وای خدای من چقدر دلم برایت تنگ شده بود. خیلی دوست داشتم که تو را ببینم.
    اسمیت در چشمان لیدا خیره شد. دست او را گرفت و روی لبهایش گذاشت.آرام گفت: لیدا توی این مدت بدون تو خیلی احساس تنهایی می کردم. تازه فهمیدم که در نبود تو ، من هیچ هستم. تو به من زندگی می بخشی و بعد بوسه ای به دست او زد.
    در همین لحظه امیر با خشم به طرف لیدا آمد. لیدا با کمی ترس از او ، دستش را از دست اسمیت بیرون کشید. ولی هنوز امیر جلوتر نیامده بود که شهلا خانم او را صدا کرد. امیر با خشم به لیدا نگاه کرد و بعد به طرف مادرش رفت. وقتی شهلا خانم با امیر صحبت می کرد ، رنگ صورت او به وضوح پریده بود و عرقهای ریز روی پیشانیش نشست. دوباره به لیدا نگاه کرد ولی دیگر جلو نیامد و با ناراحتی مشغول پذیرایی شد.
    لیدا رو به اسمیت کرد و گفت: همینجا باش تا بروم برات وسایل پذیرایی بیاورم و به شوخی ادامه داد: مواظب چشمهایت باش که دزدکی جایی را دید نزند.
    از این حرف او اسمیت به خنده افتاد و گفت: عزیزم اگر چشم من دنبال این و آن بود که من حالا در ایران نبودم.
    لیدا به طرف سالن رفت. چشمش به امیر افتاد. او را عصبانی دید. امیر به لیدا نزدیک شد و با ناراحتی گفت: ببینم تو می دانستی که اسمیت به ایران می آید.
    لیدا با تعجب گفت: نه، من اصلا نمی دانستم. وقتی او را دیدم باورم نمی شد که خود او باشد.
    امیر که حسادت تمام وجودش را گرفته بود گفت: لیدا خواهش می کنم اجازه نده او زیاد دست تو رو بگیرد وگرنه از کوره در می روم و یه بلایی سرش می آورم.
    لیدا به شوخی گفت: اتفاقا می خواهم الان با او برقصم...
    امیر با خشم حرف او را قطع کرد و رو به رویش ایستاد و گفت: لیدا بس کن وگرنه بد می بینی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: اینقدر حساس نباش. اسمیت برادرم است. تو داری شورش را درمی آوری.
    امیر با اخم گفت: لیدا این حرکات تو روحیه ی منو خراب می کنه. تو دختر بدجنسی هستی. حالا که می دانی دوستت دارم این کارها را می کنی که عذابم بدهی.
    لیدا گفت: امیر تو یک مهندس شیمی هستی. از تو بعیده که اینقدر حسود باشی. باشه بهت قول میدم که نگذارم جنابعالی حرص بخورید.
    امیر لبخندی عصبی زد و گفت: مواظب خودت باش. اگه عصبانی شوم دیگه هیچ کس نمی تونه جلوی منو بگیره.
    لیدا خنده اش گرفت و گفت: چشم قربان.
    امیر نگاه پرمهری به او انداخت و گفت: خدای من کی این عمو به ایران می آید. دیگه داره صبرم تموم میشه. و بعد به طرف احمد رفت.
    لیدا با دو لیوان آبمیوه خنک به طرف اسمیت رفت. وقتی سر میز نشست. اسمیت به او نگاه کرد و به حالت التماس گفت: لیدا با من برگرد. تو و من نمی تونیم بدون هم زندگی کنیم. من و ماریا خیلی تنها شده ایم . لیدا می خواهم با تو ازدواج کنم. می دانم در کنار هم خوشبخت می شویم.
    لیدا جا خورد . هیچوقت فکرش را نمی کرد که روزی اسمیت از او خواستگاری کند. چون همیشه لیدا او را به چشم برادر می دید. به خوشد مسلط شد و گفت: اسمیت من تو رو همیشه برادرم می دانستم و اینکه من دیگه نمی تونم برگردم. باید مادرم را پیدا کنم . و بعد کمی مکث کرد و با دودلی گفت: اسمیت من اینجا دل به کسی بسته ام که واقعا با جان و دل دوستش دارم. می خواهم با او زندگی کنم.
    اسمیت جا خورد و رنگ صورتش به وضوح پرید. حرف لیدا را باور نمی کرد. با صدایی لرزان گفت: تو به این زودی منو فراموش کردی. لیدا من....
    لیدا حرف اسمیت را قطع کرد و گفت: نه اسمیت ، من تو را فراموش نکرده ام. تو تنها عزیز من هستی. تو خاطره های من هستی. چطور می تونم فراموشت کنم.
    اسمیت با ناراحتی گفت: بهتره برویم در اتاقت با هم صحبت کنیم. اینجا برام مانند جهنم می مونه و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به طرف اتاق او رفتند. نگاه لیدا و امیر بهم افتاد. امیر با نگرانی به او نگاه می کرد. وقتی هر دو داخل اتاق شدند ، اسمیت در را بست و به طرف لیدا آمد و با ناباوری گفت: لیدا بگو که با من شوخی کردی. من نمی توانم باور کنم.
    لیدا با بغض گفت: نه اسمیت نه. من اینجا گرفتار شده ام. تا به حال اینطور به کسی دل نبسته بودم.

    صفحه97


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفدهم:

    اسمیت لبه تخت نشست، سرش را میان دو دستش گرفت و با بغض گفت: پس من چی! یعنی توی این چند سال که با هم بزرگ شدیم همیشه کنار هم بودیم، هیچ علاقه ای به من پیدا نکردی.
    لیدا کنار او نشست و گفت: به خدا همیشه تو را مثل برادر بزرگم دوست دارم. هیچوقت فکر اینکه روزی با هم ازدواج کنیم را در سرم نپرورانده بودم و همیشه فکر می کردم که تو هم منو به چشم یک خواهر نگاه می کردی.
    اسمیت با ناراحتی گفت: لیدا من همیشه تو رو برای خودم می دانستم. فکر می کردم که تو هم با ازدواج با من خوشحال خواهی شد.
    لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت تو باید مانند یک برادر از من حمایت کنی. چون همیشه تو رو به چشم برادرم نگاه کردم. دوست دارم همچون برادر برایم بمانی. به خدا اسمیت من لیاقت این همه محبت تو رو ندارم.
    اسمیت با ناراحتی دست لیدا را گرفت و گفت: این حرف را نزن. تو بهترین دختری هستی که توی عمرم دیده ام. باشه لیدا. من دیگه اصرار نمی کنم که با من برگردی. چون همیشه آرزوی خوشبختی تو رو داشتم و حالا احساس می کنم تو خوشبخت هستی . بعد بلند شد ساک دستی خودش را برداشت و به طرف در رفت.
    لیدا به سرعت جلوی او را سد کرد و گفت: حالا کجا می روی؟
    اسمیت لبخند سردی زد و گفت: مگه برات مهم است که کجا می روم؟
    لیدا به گریه افتاد و گفت: اینطور با من حرف نزن. البته که برایم مهم هستی.
    اسمیت در حالی که اشهای گرمش پهنای صورتش را پوشانده بود، سر لیدا را در آغوش کشید و گفت: عزیز من ناراحت نشو . می خواهم به کشورم برگردم. تو به اینجا تعلق داری و من هم به کشور خودم. از اول اشتباه کردم که دل به تو بستم ولی پشیمان هم نیستم. چون پیش وجدان خودم راحت هستم. و بعد لیدا را آرام کنار زد و در را باز کرد و از پله ها پائین رفت.
    لیدا سریع کیفش را برداشت و به دنبال اسمیت آمد و از پشت بازوی او را گرفت و با ناراحتی گفت: خواهش می کنم کمی اینجا بمان و به این سرعت از من جدا نشو.
    اسمیت لبخند غمگینی زد و گفت: لیدا هر چه اینجا بمانم مشکلتر می توانم تو را ترک کنم. من فردا برای غروب بلیط برگشت دارم و بر می گردم و به دنبال سرنوشت گم شده ی خودم می روم تو هم مواظب خودت باش.
    لیدا گفت: پس لااقل امشب را اینجا بمان.
    اسمیت در حالی که دست لیدا را از روی بازوی خودش آرام جدا می کرد گفت: نه برای امشب در هتل جا رزرو کرده ام.
    لیدا که نمی خواست به همین راحتی از اسمیت جدا شود گفت: من هم با تو هتل می آیم. خودت می دانی که من و تو از هم جدا شدنی نیستیم.
    اسمیت پوزخندی غمگین زد و سرش را پائین انداخت.
    لیدا در حالی که دست اسمیت را گرفته بود او را به طرف آقا کیوان برد و اسمیت را به او معرفی کرد و از آقا کیوان خواست تا اجازه دهد با اسمیت به هتل برود.
    آقا کیوان با تردید گفت: لیدا جان من نمی توانم این کار را کنمو تو امانت در دست ما هستی.
    لیدا با بغض گفت: پدر خواهش می کنم. فردا غروب برمی گردم. اسمیت برای فردا غروب بلیط هواپیما دارد .
    آقا کیوان وقتی نگاه اشک آلود او را دید با ناراحتی گفت: آخه دخترم خوب نیست که یک شب با مردی غریبه تنها در هتل باشی.
    لیدا اشکش سرازیر شد و به حالت التماس به او نگاه کرد و گفت: پدر اینکه اولین بار نیست که با اسمیت تنها می خواهم بمانم.
    آقا کیوان لبخندی زد ، دستی به موهای لیدا کشید و گفت: باشه دخترم برو . با اینکه می دانم امیر بدجوری عصبانی می شود، اجازه می دهم با برادرت به هتل بروی. من فردا غروب منتظرت هستم.
    لیدا کمی به اطراف نگاه کرد و پرسید: پس آقا امیر کجاست؟
    آقا کیوان جواب داد: رفته کیک از قنادی بیاورد. آخر یادمان رفته بود که آن را از قنادی بگیریم.
    لیدا گفت: پدر از اینکه اجازه دادی با اسمیت باشم خیلی ممنون هستم.
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: برو دخترم مواظب خودت هم باش.
    لدیا با خوشحالی دست اسمیت را گرفت و گفت: برویم آقای لجباز . و بعد هر دو به طرف هتل به راه افتادند.
    در داخل ماشین اسمیت حرفی نمی زد و غمگین بود.
    لیدا با ناراحتی گفت: اسمیت خواهش می کنم حرف بزن، چرا ناراحتم می کنی؟
    اسمیت لبخندی غمگین زد و دست لیدا را فشرد و گفت: مهم نیست، کمی دلم گرفته.
    وقتی هر دو در هتل بودند ، اسمیت بدون اینکه حرفی بزند جلوی پنجره که به خیابان مشرف بود ایستاد و در همین حال لیدا به گریه افتاد.
    اسمیت با ناراحتی به طرف او امد و بوسه ای به سر لیدا زد و گفت: لیدا من بعد تو دیگه هیچ هستم. دیگه نمی توانم به زندگی واقعی خودم ادامه بدهم. من همیشه به عشق تو زندگی کرده ام. بعد از این چطور می توانم این زندگی تو خالی را ادامه بدهم.
    لیدا در چشمان آبی رنگ او خیره شد و گفت: اگه تو نبودی معلوم نبود که من چه جور دختری می شدم. تو مانند بردر مثل یک کوه در پشتم بودی و با بغض ادامه داد: من بهترین دوران زندگیم را در کنار تو حس کردم. پدر همیشه تو رو دوست داشت و برایش عزیز بودی. وقتی که مسلمان شدی، پدر بیشتر به تو احترام می گذاشتو دوستت داشت. پدر تو رو پسر خودش می دانست چون می گفت تو رو توانسته مسلمان کند. مانند نطفه ای که از وجود خودش بسته شده بود. او اصلا بین ما فرق نمی گذاشت.
    اسمیت سر لیدا را روی سینه اش گذاشت. موهایش را نوازش کرد و گفت: خواهر کوچولوی من. دیگه نمی خواهم چشمهای قشنگ تو رو خیس ببینم. تو رو خدا گریه نکن. تو می دانی که من طاقت دیدن اشکهایت را ندارم.
    فردا صبح بعد از خوردن صبحانه با هم بیرون رفتند. در دل هر دو غوغایی به پا بود. لحظه ای می خندیدند و لحظه ای بعد در چشمان هم خیره می شدند و با هم گریه می کردند. اصلا دوست نداشتند که عقربه های ساعت حرکت کند. وقتی می دیدند که ثانیه ها همچنان در حرکتند، بیشتر دست هم را می فشردند. وحشت جدایی از هم ، آنها را راحت نمی گذاشت. موقع ناهار هر دو نمی توانستند چیزی بخورند. سر میز ناهار اسمیت با بغض گفت: لیدا دوستت دارم. بیا با هم برگردیم. نمی توانم دوری تو را تحمل کنم.
    لیدا آرام اشک می ریخت . سرش را پائین انداخت و گفت: من هم دوستت دارم ولی خیلی مایلم مادرم را ببینم و اینکه عشق امیر، منو وادار می کنه که همینجا بمانم. چون تابحال به هیچکس تا این حد علاقه پیدا نکرده بودم. او اولین تپش عشق است که در دلم احساس کردم.
    اسمیت با ناراحتی سرش را میان دو دستش گرفت و با صدیا گرفته و بغض آلود گفت: ای کاش من به جای امیر بودم. تو نمی دونی که چقدر به او حسودی می کنم . باور کن که بدون تو می میرم. تو نمی دونی که در درون من چه می گذرد، ولی تو مدام می گی که منو مانند برادر دوست داری.
    لیدا لبخندی زد و به او خیره شد، اسمیت با ناراحتی از سر میز بلند شد و با صدای بلند گفت: لیدا اینطور نگاهم نکن، این چشمها منو دیوونه می کنه.
    لیدا از سر میز بلند شد و به طرف او رفت. دستش را گرفت و با هم به هتل برگشتند.
    وقتی اسمیت داشت چمدان لباسهایش را می بست، لیدا گوشه ای ایستاده بود و همچنان گریه می کرد. خود اسمیت هم حال درست و حسابی نداشت و رنگ صورتش به وضوح پریده بود. با هم به فرودگاه رفتند. ساعت هفت شب بود. موقع جدا شدن فرا رسید. لیدا بی اختیار بازوی اسمیت را گرفته و چنان گریه می کرد که انگار می خواهند جانش را از او جدا کنند.
    اشک آرام از روی گونه ی اسمیت پائین می غلطید. سر لیدا را در آغوش کشید و بوسه ای به موهای او زد. در همان لحظه از بلندگوی فرودگاه ، شماره پرواز ایتالیا را اعلام کردند.
    لیدا بازوی او را محکم گرفت و با گریه گفت: نه اسمیت منو تنها نذار.
    اسمیت دستی به موهای او کشید و با ناراحتی گفت: تو خودت باعث این جدایی شدی و بعد آرام دست لیدا را از بازویش جدا کرد و با ناراحتی ادامه داد: لیدا هیچوقت فراموشت نمی کنم. تو هم منو فراموش نکن . و بعد به طرف در خروجی رفت. لیدا به دنبال او دوید ولی نگهبان جلوی در مانع رفتن او به داخل شد. لیدا با صدای بلند که همراه گریه بود فریاد زد : اسمیت خواهش می کنم ، اسمیت منو تنها نگذار. اسمیت بدون اینکه به طرف او برگردد، بی اختیار اشک می ریخت و به راه خودش ادامه داد.
    لیدا صورتش را میان دو دستش گرفت و با صدای بلند گریه می کرد که یکدفعه دست مردانه ای را روی شانه هایش حس کرد. رویش را برگرداند آقا کیوان را دید. ناخودآگاه خودش را در آغوش او انداخت و در میان هق هق گریه گفت: پدر من دل او را شکستم. او منو تنها گذاشت.
    آقا کیوان با ناراحتی گفت: دخترم هر کسی به جایی تعلق دارد و او فهمید که تو به کشور خودت تعلق داری. او پسر خیلی خوبی است که زود متوجه این موضوع شد و بعد دست لیدا را گرفت و با هم به خانه برگشتند.
    فتانه وقتی لیدا و پدرش را دید، با دلخوری نزدیک لیدا شد و گفت: عجب خواهر بدجنسی هستی. حتی نماندی تا من شمع کیک را فوت کنم.
    لیدا لبخند غمگینی زد و گفت: واقعا معذرت می خواهم. می دانم که شما را ناراحت کردم ولی مجبور بودم.
    در همان لحظه امیر از کتابخانه بیرون آمد، رنگ صورتش برافروخته و چهره اش خشمگین بود.
    لیدا سرش را پائین انداخت و با معذرت خواهی کوتاهی به اتاقش رفت. روی تختش دراز کشید ولی در همان موقع امیر بدون اینکه در بزند داخل اتاق شد. لیدا با عجله از روی تخت بلند شد. قلبش شروع به تپیدن کرد.

    صفحه 103


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هجدهم:

    امیر با خشم نزدیک لیدا شد و در حالی که در صورت او نگاه می کرد سیلی محکمی به صورت او نواخت و لیدا نتوانست خودش را کنترل کند و روی تخت پرت شد .
    امیر با خشم گفت: چرا دیشب با او به هتل رفتی؟ تو حق نداشتی بدون اجازه من با او باشی.
    لیدا که به خاطر فشار روحی که از رفتن اسمیت داشت ناراحت بود، در حالی که دستش روی صورت سرخ شده اش بود با عصبانیت گفت:دلیل نداشت از تو اجازه بگیرم. من از پدر اجازه گرفته بودم. تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی.
    امیر با خشم فریاد زد: ولی تو امانت پیش ما هستی و اختیار تو در دست من است. عمو کوروش تو رو به من سپرده است نه به پدرم. فهمیدی؟
    لیدا با عصبانیت بلند شد و گفت: من نزدیک به بیست سال دارم و می توانم در مورد خودم تصمیم بگیرم که کجا بروم یا کجا نروم. اختیار من دست خودم است نه تو. دیگه نمی تونم سخت گیری های تو را تحمل کنم. از وقتی که به خانه شما آمده ام تو با من مانند یک برده رفتار کرده ای . انگار نه انگار که من اینجا مهمانتان هستم. داری کاری می کنی که از تو بیزار شوم. تو آدم حسود و شکاکی هستی. تو آدم خودخواه...
    امیر اجازه نداد لیدا حرفش را بزند. بازوی او را گرفت و با فریاد گفت: خفه شو دختر هرزه. تو امانت در دست من هستی و تا وقتی که عمو کوروش به ایران نیامده است مسئولیت نگهداری تو با من است و هر چه گفتم تو باید گوش کنی. تو فکر می کنی که من خوشم می آید مدام مراقب تو باشم یا اینکه فکر می کنی عاشق دل خسته ات هستم که اینطور با من برخورد می کنی. کور خوندی. ما داریم تو رو با آن اخلاق فاسدت تحمل می کنیم . و در حالی که خشم تمام وجودش را گرفته بود ادامه داد: تو می بایستی در همان خارج به زندگی کثیف خودت ادامه می دادی. تو لیاقت اینجا را نداری. تو کثیف تر از اونی هستی که من فکر می کردم. حیف این قلب که بخواد برای هرزه ای مثل تو به لرزه درآید. و بعد سیلی محکمتری دوباره به صورت او زد و لیدا روی زمین پرت شد.
    در همان لحظه آقا کیوان و فریبا و فتانه و شهلا خانم وارد اتاق شدند و آقا کیوان به طرف امیر آمد و با فریاد رو به امیر گفت: پسره ی احمق این چه رفتاری است که با لیدا داری. گمشو برو پائین. دیگه حق نداری او را ناراحت کنی. پسره ی بی شعور.
    امیر با عصبانیت از اتاق خارج شد. آقا کیوان با ناراحتی لیدا را از روی زمین بلند کرد و گفت: دخترم من خیلی متاسفم. این پسر واقعا دیوانه است.
    لیدا به گریه افتاد . آقا کیوان دستی به موهای او کشید و از اتاق خارج شد . لیدا لبه تخت نشست. فریبا و فتانه و شهلا خانم با ناراحتی کنار او نشستند. او را دلداری می دادند و از حرکات برادرشان معذرت خواهی می کردند. لیدا از آنها خواست که او را تنها بگذارند و هر سه در حالی که نگران لیدا بودند از اتاق خارج شدند.
    لیدا روی تخت دراز کشید . هنوز صورتش درد می کرد. حرفهای امیر ذهن او را به هم ریخته بود. برای شام به طبقه ی پائین رفت. امیر در جمع نبود. سکوت سنگینی فضای اتاق را پر کرده بود. احمد با نگرانی به لیدا نگاهی انداخت. از اینکه او رنگ پریده و تو خودش بود ناراحت شد. امیر را به خاطر برخورد بدش با لیدا نمی بخشید. بین غذا، امیر در حالی که ناراحت و رنگ صورتش پریده بود از اتاق پریده از اتاق خارج شد و سر میز کنار لیدا نشست ولی لیدا سریع از سر میز بلند شد و در سکوت به اتاقش رفت. امیر هم بدون اینکه به غذایش دست بزند بلند شد و به کتابخانه رفت.
    همه به خاطر لیدا و امیر نگران بودند. صبح لیدا با صدای نواختن در از خواب بیدار شد. فریبا را دید که به طرف او می آید و کنارش نشست و گفت: لیدا جان صبحانه آماده است بلند شو بیا پائین صبحانه بخور.
    لیدا به اجبار لبخندی زد و گفت: باشه. اجازه بده آماده شوم و وقتی خواست از تخت پائین بیاید فریبا با بغض دست او را گرفت و گفت: از اینکه امیر با تو اینطور برخورد کرد معذرت می خواهم. او واقعا کنترل خودش را از دست داده بود. من و پدر و مادر تمام حرفهای او را شنیدیم. به خدا امیر از حرفهایش پشیمان است. وقتی صبح سرکار می رفت چشمهایش از بی خوابی سرخ شده بود. دیشب تا صبح برق کتابخانه روشن بود. به خدا وقتی امیر از پدر شنید که تو همراه اسمیت به هتل رفته ای خیلی عصبانی شد و با پدر خیلی تند و بد برخورد کرد. تا صبح نخوابید و در باغ قدم می زد. نیمه شب برایش چای بردم. امیر با ناراحتی گفت: از فکر اینکه امشب لیدا پیش یک مرد غریبه است دارم دیوانه می شوم. حتی من به امیر گفتم که لیدا دختر فهمیده ای است حتما اتاقی دو تخته گرفته اند ولی امیر با عصبانیت گفت: فرقی نمی کنه، لیدا نبایستی این کار را می کرد. او بایستی به من فکر می کرد که دوست ندارم او را با مرد غریبه ای ببینم. او می خواهد منو عذاب بدهد و غرورم را خرد کند. به خدا امیر خیلی دوستت داره. تمام حرفهایش از روی عصبانیت بود.
    لیدا آرام از روی تخت بلند شد و گفت: برام فرقی نمی کنه که امیر به من چی گفته است ولی باید تا یک ماه دیگه منو تحمل کنید ولی بعد از آن دیگه مزاحمتان نمی شوم.
    فریبا بلند شد و لیدا را در آغوش کشید و گفت: لیدا این حرف را نزن. تو عزیز ما هستی. همه ی ما تو را از جان بیشتر دوست داریم. خانه ما بدون تو صفایی نداره و بعد زد زیر گریه.
    لیدا لبخند سردی زد و گفت: گریه نکن ، بیا برویم پائین که دارم از گرسنگی غش می کنم .و بعد هر دو سر میز صبحانه رفتند.
    بعد از خوردن صبحانه، شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: لیدا جان آماده شو تا با هم به خانه زن دایی برویم. عروسش مهرانگیز خانم زایمان کرده است. برای تو هم خوب است که از این حال و هوا دربیایی. فتانه و فریبا هم می خواهند بیایند.
    لیدا در حالی که به فتانه و فریبا در جمع کردن میز کمک می کرد گفت: اگر اجازه بدهید من خانه بمانم. اینجا راحت تر هستم.
    شهلاخانم گفت: باشه دخترم هر جور که راحت هستی.و رو کرد به فریبا و گفت: فریبا جان تو پیش لیدا جان بمان تا تنها نباشد.
    لیدا سریع گفت: نه مادر خواهش می کنم فریبا را با خودتان ببرید. دوست ندارم او به خاطر من از دیدن نوزاد قشنگی محروم شود.
    فریبا لبخندی زد و گفت: من می توانم بعدا به دیدنشان بروم.
    لیدا با ناراحتی گفت: یعنی اگر من تنها در خانه بمانم شما به من اطمینان نمی کنید.
    فریبا و شهلا خانم و فتانه با ناراحتی یکصدا گفتند: لیدا این چه حرفی است که می زنی. شهلا خانم با اخم ادامه داد: ما بیشتر از چشمهایمان به تو اطمینان داریم . حالا که این حرف را زدی ، من فریبا را با خودم می برم تا فکرنکنی که به تو اطمینان نداریم و بعد از یک ساعت هر سه آماده ی رفتن شدند.
    شهلا خانم گفت: دخترم شاید ما برای ناهار پیش آنها بمانیم. غذا در یخچال است آن را گرم کن و بخور اگر امیر هم... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت و لحظه ای بعد گفت: ما می رویم. مواظب خودت باش و هر سه از خانه خارج شدند.
    لیدا در خانه تنها اند. به باغ رفت تا قدم بزند . در فکر حرفهای امیر بود . حرفهای او مانند خنجری در سینه لیدا نشسته بود و نمی توانست حرفهای ناحق او را تحمل کند. با خودش گفت: یعنی امیر فکر می کند که من در خارج یک هرزه بوده ام. یعنی او و خانواده اش دارند مرا تحمل می کنند؟ چرا او این حرفها را زد؟ چرا فکر می کند که من دختر ناپاکی هستم؟
    سرش از این حرفها درد گرفت و رفت روی نیمکت زیر درخت نشست و به فکر فرو رفت.
    ساعت دوازده و نیم امیر به خانه امد. لیدا غذا را گرم کرد و روی میز آورد. امیر در حالی که سکوت کرده و صورتش غمگین بود، سر میز نشست. لیدا برای خودش غذا کشید و از سر میز بلند شد و به سالن پذیرایی رفت. روی مبل نشست و در حالی که با بی میلی غذایش را می خورد تلویزیون نگاه می کرد.
    امیر از این حرکت او ناراحت شد و بدون اینکه به غذایش دست بزند، کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. لیدا بشقابها را جمع کرد. تصمیمش را گرفته بود. می خواست خودش به دنبال مادرش برود. با خود گفت: من دیگه بیست سال دارم و باید روی پای خودم بایستم. تا کی باید دیگران بار زحمت منو به دوش بکشند و با این تصمیم به طبقه ی بالا رفت و چمدانش را بست و یک نامه به عنوان تشکر که تا حالا او را تحمل کرده اند برای آقا کیوان نوشت و جلوی میز توالت گذاشت و از خانه خارج شد.

    صفحه 107


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نوزدهم:

    ماشین دربست گرفت تا او را به ترمینال ببرد. وقتی به ترمینال رسید نمی دانست از کجا باید شروع کند با خودش گفت: اگه چیزی نمی دانم باید از دیگران سوال کنم. و به طرف گیشه بلیط رفت. رو به مردی که پشت گیشه نشسته بود گفت: یک بلیط برای شمال می خواهم.
    مرد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: برای کدام شهر می خواهید.
    لیدا با تعجب گفت: خوب برای شمال می خواهم، می خواهم به شمال بروم.
    مرد با تعجب گفت: شمال جاهای زیادی دارد. می خواهید رشت بروید یا آستارا و یا لنگرود و یا ...
    لدیا جا خورد. نمی دانست مادرش در کدام شهر شمال زندگی می کند . گفت: نمی دانم کدام قسمت شمال مگه شمال... و بعد سکوت کرد و سپس گفت: مرکز شمال می روم.
    مرد با کنجکاوی به لیدا نگاه کرد و گفت: می خواهید به رشت بروید؟
    لیدا سریع گفت: بله، بله رشت می روم.
    مرد کمی مردد ماند و بعد یک بلیط تهران رشت به دست لیدا داد. لیدا تشکر کرد و بعد از یک ساعت سوار اتوبوس شد. در بین راه هزار جور فکرهای ناجور می کرد. از اینکه از خانه فرار کرده بود ناراحت بود ولی دیگر نمی توانست امیر را تحمل کند. او بدجوری غرورش را شکسته بود. چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت.
    وقتی به رشت رسید کمی سرگردان شده بود. با چمدانش وسط ترمینال رشت ایستاده بود . کمی قدم زد و بالاخره خسته شد. با اینکه هنوز اوایل شهریور بود، باران تندی می بارید. لیدا تاکسی گرفت و به راننده گفت که او را به هتل ببرد. بعد از اینکه خودش را در یکی از اتاقهای هتل دید، چمدان را گوشه ای گذاشت و با خستگی روی تخت دراز کشید. تنهایی غریبی او را در برگرفته بود. دلشوره او را راحت نمی گذاشت. یک لحظه از اینکه تنها و بی تکیه گاه بود وحشت کرد. از ته دل پشیمان بود ولی وقتی یاد حرفهای ناحق امیر می افتاد می گفت: نه، من نباید سربار کسی باشم و بعد چشمهایش را بست و به روزهای خوشی که در کنار پدرش بود فکر کرد.
    در همان موقع ضربه ای به در نواخته شد. لیدا بلند شد و لبه ی تخت نشست و گفت: بفرمایید داخل در باز است.
    پیرمردی با لباس محلی داخل شد. کلاه نمدی جالبی روی سرش بود و ریش و سبیل سفیدش خیلی مرتب شانه شده بود. برای لیدا ملافه ی تمیزی آورده بود. تخت را مرتب کرد وقتی خواست برگردد ، لیدا او را صدا زد و گفت: ببخشید پدر در اطراف رشت چند ده وجود دارد؟
    پیرمرد لبخندی شیرین زد و با لهجه گیلکی گفت: نمی دانم دختر جان . آخه این اطراف ده زیاد است. هر کجا که بروی اسمهای جورواجور می شنوی.
    لیدا غمگین شد و گفت: شما حاضرید به من کمک کنید و بعد موضوع مادرش را تعریف کرد که به دنبال او آمده است.
    پیرمرد کنار لیدا نشست و گفت: آخه چرا تنهایی؟ این کار خطرناک است.
    لیدا گفت: می دانم ولی چاره ای ندارم و اینکه فامیل نزدیکی ندارم تا کمکم کند. و بعد به گریه افتاد و با هق هق گفت: من خیلی می ترسم تنهایی چقدر سخته.
    پیرمرد لبخند زد و گفت: دخترم تو تنها نیستی. خدا هیچوقت بنده خودشو تنها نمی گذاره. بهترین همدم ما انسانها خدا است. فقط باید او را به چشم دل دید.
    لیدا کمی قوت قلب گرفت. لبخندی غمگین زد و گفت: پدربزرگ فکر نکنم با وجود شما من از چیزی بترسم.
    پیرمرد بلند شد و گفت:دخترم، امشب می تونی روی من حساب کنی، هر کاری که از دستم بر بیاید برایت انجام می دهم. دیگه نگران نباش. با اینکه غریبه و تازه وارد هستی ولی یک احساس نزدیکی به تو می کنم. احساس می کنم سالهاست که با تو آشنا هستم. حال امشب را خوب استراحت کن و با این حرف از اتاق خارج شد.
    لیدا با تعجب گفت: بابابزرگ چی شده؟ شما چرا ناراحت هستید؟
    پیرمرد با لحنی نگران گفت: دخترم، باید هر چه زودتر از اینجا بروی. آخه نیم ساعت قبل پسر رئیس هتل از سفر برگشته است. او مردی ناپاک و خدانشناس است و هر وقت دختر تنهایی می بیند او را به هر طریق گول می زند و حالا من نگرانت هستم. اگه میشه حرف من پیرمرد را زمین نزن و با من بیا برویم. مدتی را خانه ی ما بمان. دلم طاقت نمی آورد که تو را تنها هتل بگذارم و بروم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: باشه پدرجان. و بعد آماده شد. چمدانش را برداشت و همراه پیرمرد از هتل خارج شد. پیرمرد ماشینی گرفت و همراه لیدا به خانه خودش رفت.
    وقتی لیدا وارد حیاط خانه شد از آن همه سادگی لذت برد. خانه ی کوچک و زیبایی بود که یک اتاق بیشتر نداشت. یک دستشویی که گوشه ی حیاط بود و یک حمام کوچک کنار آشپزخانه در داخل اتاق بود. حوض کوچک و تمیزی وسط حیاط به چشم می خورد.
    پیرزنی به استقبال پیرمرد آمد و وقتی لیدا را دید با خوشرویی از او استقبال کرد و با لهجه محلی از شوهرش پرسید: این دختر خوشگل را از کجا آوردی.
    پیرمرد در حالی که لب حوض دستهایش را می شست گفت: در هتل دیدمش. دیدم دختر تنهایی است دلم طاقت نیاورد. او را با خودم به خانه آوردم. گفتم خدا را خوش نمی آید که او را تنها رها کنم.
    پیرزن دست لیدا را گرفت و گفت: بنشین دخترم. اینجا را خانه ی خودت بدون.
    لیدا چمدانش را برداشت و وارد خانه شد. خانه ای تمیز و نقلی که لیدا خیلی خوشش آمده بود. چمدانش را گوشه ای گذاشت و به پشتی تکیه داد. خیلی خسته بود. پیرزن مدام از لیدا پذیرایی می کرد. ساعت نه شب شد و پیرزن نگران، هر چند وقت یک بار به در حیاط نگاه می کرد. دیگه دلش طاقت نیاورد. ور به پیرمرد کرد و گفت: مونس چقدر دیر کرد. نکنه خدای نکرده... و بعد حرفش را ناتمام گذاشت.
    پیرمرد گفت: نگران نباش. صبح گفت که دیر به خانه می آید. انشالله که سالم بر می گرده.
    پیرزن گفت: من می روم یک دوش بگیرم. اگه مونس اومد به من خبر بده. دلواپس او هستم. و بعد رو به لیدا کرد و گفت: دخترم از خودت خوب پذیرایی کن. اینجا را خانه ی خودت بدان. و با این حرف وارد حمام شد.
    پیرمرد هم به پشتی تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده و در حالی که دو دستش را پشت گردن گذاشته بود چرت می زد. بعد از یک ربع زنگ در به صدا درآمد. پیرمرد چشمهایش را باز کرد. لیدا سریع بلند شد و گفت: شما استراحت کنید من در را باز می کنم.
    پیرمرد تشکر کرد و لیدا به حیاط رفت وقتی در را باز کرد دختر جوانی را پشت در دید. دختر با مِن مِن گفت: شما کی هستید؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: من مهمان این خانه هستم. شما کی هستید؟
    دختر هم لبخندی زد و گفت: من هم دختر این خانه هستم.
    لیدا از جلوی در کنار رفت و دختر داخل حیاط آمد و لب حوض نشست تا دست و صورت خودش را بشوید. دختر برعکس پدر و مادرش به زبان فارسی گفت: فکر نمی کنم شما را جایی دیده باشم.
    لیدا که کنارش ایستاده بود گفت: درست فکر می کنید . آخه من اولین باری است که به شمال آمده ام.
    دختر مشتی آب به صورتش پاشید و بعد ادامه داد: حالا اسمتان چیه که شما را صدا بزنم.
    لیدا جواب داد: اسمم لیدا است.
    دختر رو به روی لیدا ایستاد و با لبخندی پرمعنا گفت: لیدا خانم به خانه ی ما خوش آمدید و بعد با هم داخل خانه شدند.
    پیرمرد در خواب بود. لیدا رو کرد به آن دختر و گفت: ببخشید خانم چای می خورید بیاورم.
    دختر لبخندی زد و گفت: شما مهمان ما هستید. وظیفه ی من است که برایتان چای بیاورم.
    لیدا در حالی که چای در استکان می ریخت گفت: شما تازه از راه رسیدید و خسته هستید و بعد چای را جلوی او گذاشت.
    مونس گفت: شما با پدرم چطور اشنا شدید؟
    لیدا تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.
    مونس گفت: پدر چه کار خوبی کرد که نگذاشت شما تنها آنجا بمانید.
    لیدا گفت: واقعا خانواده خوب و مهربانی داری. قدر پدر و مادرت را بدان. مخصوصا پدرت را.
    مونس در حالی که چای را در نعلبکی می ریخت گفت: پدرم نمونه ی یک مرد کامل است. من هر دوی آنها را از جانم بیشتر دوست دارم.
    در همان لحظه پیرزن از حمام بیرون آمد و با دیدن دخترش لبخند زد و سفره را انداخت.
    موقع غذا خوردن، مونس لیدا را زیرچشمی نگاه می کرد و زیبایی او را در دل تحسین می کرد. و از طرز غذا خوردن او متوجه شد که او باید از طبقه ی مرفه و با شخصیتی باشد. لیدا هم زیرچشمی لحظه ای او را نگاه کرد. مونس دختر قشنگی بود، فقط صورتش کمی آبله رو و بینی بزرگی داشت ولی چشم و ابروی گیرای او باعث می شد آن نقصها زیاد به چشم نیاید. هیکلش کمی چاق و تپل بود و همین امیر او را بامزه تر و دلنشین تر کرده بود.
    موقع خواب ، مونس رو به لیدا کرد و گفت: چقدر از بودن شما در اینجا خوشحال هستم. شما دخرت زیبا و دلنشینی هستید و خیلی زود در دلم جا باز کردید. من خیلی تنها هستم ولی وجود شما تنهائیم را خیلی پر کرده است. و بعد کنار لیدا در اتاق دراز کشید. دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف چشم دوخت.
    لیدا گفت: از تعریفت ممنون هستم و بعد غلتی زد و به طرف او برگشت و گفت: ببخشید که این سوال را از شما می کنم، می تونم بپرسم که چرا امشب دیر به خانه آمدید؟ نکنه شما جایی کار می کنید؟
    مونس لبخندی زد و گفت: آره، در یک شالی زار کار می کنم. امروز به ما حقوق دادند و من رفتم خانه ی یکی از دوستانم تا از مهمانهای آنها که برای عقد خواهرشان آمده بودند پذیرایی کنم. مهمانها زیاد بودند و خیلی خسته شدم. همیشه ساعت شش غروب خانه هستم. اگه می دانستم مهمان عزیزی در خانه دارم حتما زودتر به خانه می آمدم.
    لیدا گفت: راستی تو چند سالته؟
    مونس جواب داد: بیست و سه سال.
    لیدا گفت: من هم نوزده سالمه. یعنی تا چند وقت دیگه پا می گذارم توی بیست سال.
    مونس گفت: چرا تنها به دنبال مادرت آمده ای؟ آخه توی این زمانه که مردان گرگ نما به کمین دخترهای قشنگ نشسته اند، نترسیدی که شاید به دام آنها بیفتی؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: اتفاقا این دستم که در گچ است را همین گرگ نماها به این روز درآورده اند.
    مونس با وحشت بلند شد و گفت: وای جدی می گی؟
    لیدا گفت:آره. و بعد به یاد امیر افتاد. قلبش شروع به تپیدن کرد . دلش هوای او را کرده بود ولی وقتی به یاد حرفهای ناحق او افتاد خشم تمام وجودش را فراگرفت.
    مونس با همان حالت ادامه داد: آخه چطو؟ نکنه تو را هم اذیت کرده اند؟
    لیدا به شوخی اخمی کرد و گفت: وای خدا نکنه! این حرف را نزن وگرنه همان جا خودم را می کشتم. من طاقت همه چیز دارم جز بی آبرویی . و بعد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد.

    صفحه 114


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت بیستم:

    مونس با ناراحتی گفت: خدا خیلی بهت رحم کرد که دوستانت به موقع تو را از دست آن جانورها نجات دادند وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت می آمد و با حالت موذیانه ادامه داد: ببینم نکنه از امیر خوشت می آید که موقع تعریف کردن از او لحن صدایت عوض شد و اشک در چشمهایت حلقه زد؟
    لیدا لبخندی غمگین زد و گفت: خودتو لوس نکن. من فقط تعریفش را کردم و بس.
    مونس به خنده افتاد. صدای مادربزرگ بلند شد و گفت: دخترها چقدر حرف می زنید. بگیرید بخوابید صبح باید زود بیدار شوید.
    فردا صبح مادر بزرگ شیر تازه ی داغ سر سفره کنار پنیر و کره محلی گذاشته بود و لیدا با لذت آنها را می خورد. بین صبحانه لیدا با ناراحتی گفت: وای مونس اه تو به شالی زار بروی من تنها می مونم. حوصله ام در خانه سر می رود.
    مونس لبخندی مهربان زد و گفت:دوست دارم که تو رو با خودم به شالی زار ببرم ولی می ترسم خسته شوی و اینکه آنجا خیلی کار دارم و نمی توانم به تو برسم. دوما ماشالله اینقدر خوشگلی که می ترسم زود تو را از من خواستگاری کنند.
    لیدا به خنده افتاد و گفت: ای بدجنس، برای نبردن من به شالی زار چه بهانه ها جور می کنی!
    مونس خندید. بعد از نیم ساعت مونس به سرکار رفت و لیدا به مادربزرگ در کار خانه کمک می کرد.
    یک هفته گذشت و لیدا در کنار آنها احساس آرامش می کرد. غروبها وقتی مونس می آمد هر دو شوخی می کردند و می گفتند و می خندیدند.
    مونس که از جریان امیر و لیدا با خبر بود، مدام سر به سر لیدا می گذاشت و او را اذیت می کرد. خیلی به هم علاقه پیدا کرده بودند. طولی که لیدا یادش رفته بود که برای چه موضوع به شمال آمده است.
    یک شب که همه دور هم نشسته بودند لیدا رو به پدربزرگ کرد و گفت: بهتره از فردا به دنبال مادرم برویم. مدت یک هفته است که مزاحمتان هستم.
    مونس با دلخوری گفت: این حرف را نزن. وجود تو در این خانه یک نعمت برایمان است. منکه خیلی خوشحال هستم.
    پدربزرگ گفت: باشه . از فردا با هم به دهات اطراف می رویم. فقط باید اسم و فامیل مادرت را به من بگویی تا موقع پرس و جو بتوانیم راحت تر به دنبالش باشیم.
    لیدا جا خورد و با ناراحتی گفت: ولی من نمی دانم فامیلی مادرم چی است.فقط می دانم اسمش مروارید است.
    مونس لبخندی زد و گفت: اینکه ناراحتی نداره، می تونی از داخل شناسنامه ات فامیلی مادرت را به دست بیاوری.
    لیدا با ناراحتی گفت: مشکل همینجاست. چون در شناسنامه ی من اسم مادر حقیقی ام نوشته نشده. مادربزرگم اجازه نداد اسم مادرم در شناسنامه ام باشد و اسم ماریا را در شناسنامه ام نوشته اند. مادربزرگم می گفت نباید اسم یک زن دهاتی در شناسنامه نوه عزیزش باشه. وای خدای من این مادربزرگم چطور توانست با زندگی من اینطور بازی کنه.
    مونس گفت: وای چه مادربزرگ دیکتاتوری داشتی.
    لیدا رو به مونس کرد و گفت: ببینم می تونی مرکز مخابرات را به من نشان بدهی؟
    مونس گفت: آره، ولی الان مخابرات بسته است. بگذار برای فردا صبح با هم می رویم.
    لیدا گفت: نه مزاحم کار تو نمی شوم. اگه آدرس بدهی خودم می روم.
    مونس به شوخی اخمی کرد و گفت: تو اصلا مزاحمم نیستی. برای فردا مرخصی گرفته ام چون از روی که آمده ای وقت نکردم که تو را با خودم بیرون ببرم. می خواهم فردا را تا غروب با هم باشیم.
    لیدا با خوشحالی گفت: وای عالیه! توی این هفته در خانه پوسیدم و صدایم هم درنیامد.
    هر دو زدند زیر خنده. مونس به شوخی گفت: طفلک آقا امیر توی این یک هفته حتما دیوانه شده است. ولی حقش بود . چطور دلش آمد آن حرفها را به تو بزند.
    لیدا گفت: دختر بس کن. او به اندازه ی کافی تنبیه شده است. و ادامه داد: مونس ، بهتره من و تو امشب را در حیاط بخوابیم. هوا خیلی خوبه.
    مونس از این حرف استقبال کرد و هر دو شب را در حیاط خوابیدند. در حالی که در رختخواب دراز کشیده بودند و در سکوت به آسمان نگاه می کردند، لیدا به آرامی گفت: مونس تو تا به حال عاشق شده ای؟
    مونس نفس عمیقی کشید و با لحن غریبی گفت: آره، ولی چه فایده!
    و از ته دل آه سوزناکی کشید . لیدا از این طرز صحبت کردن او منقلب شد و با کنجکاوی پرسید: تو رو خدا برام تعریف کن.
    مونس لبخندی تلخ زد و گفت: فکرش را نکن. قابل تعریف نیست.
    لیدا با دلخوری گفت:خیلی بی معرفت هستی. من هر چه در دل داشتم برایت تعریف کردم. حتی موضوع امیر را هم به تو گفتم ولی تو همش طفره می روی. و بعد با ناراحتی غلتی زد و پشتش را به او کرد.
    مونس کنار لیدا نیم خیز شد. لبخندی زد و گونه او را بوسید و گفت: حالا اینقدر برام ناز نکن. من امیر نیستم که برام ناز کنی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: مونس چقدر دوستت دارم. تو رو مانند یک خواهر می دانم . تو هم مانند اسمیت، مونس و همدم من هستی.
    مونس دستی به موهای لیدا کشید و گفت: لیدا به خدا من خیلی به تو علاقه دارم. توی عمرم اینطور به کسی دل نبسته بودم.
    لیدا گفت: بدجنس نشو. چرا حرف را عوض می کنی؟ برام تعریف کن.
    مونس خندید و گفت: باشه عزیز من. فردا وقتی با هم به گردش رفتیم، بین راه برایت همه چیز را تعریف می کنم.
    لیدا گفت: وای تا فردا چطور طاقت بیاورم؟ ولی باشه. تا فردا شب بخیر. و بعد لحاف را روی سرش کشید . مونس خنده ای کرد و لحاف را تا روی گردن بالا آورد.
    فردا صبح ، بعد از صبحانه ، لیدا همراه مونس به مخابرات رفت . اول به شرکت عمو کوروش در ایتالیا تلفن زد ولی کسی گوشی را برنمی داشت، مجبور شد به تهران تلفن کند. فتانه گوشی را برداشت.وقتی صدای لیدا را شنید، با هیجان فریاد زد: لیدا جان تو کجا هستی؟ تو که همه ی ما را دیوانه کرده ای! همه نگرانت هستند. پدر و امیر به دنبال تو به شمال آمده اند تا تو را پیدا کنند.
    احمد در خانه ما را دیوانه کرده است. بیچاره مادر از دوری تو داره دق می کنه. امیر مانند آدمهای گنگ و سرگردان می مونه. تا سه روز غذا نخورد. وقتی دید تماس نگرفتی، تصمیم گرفت به شمال بیاید و پدر هم با او آمد.
    فتانه پشت سر هم حرف می زد و مجال صحبت کردن به لیدا نمی داد. خیلی نگران بود.لیدا گفت: فتانه جون تو چقدر حرف می زنی! من فقط تلفن زدم تا از شما شماره ی جدید عمو کوروش را بگیرم. باید با او حرف بزنم.
    فتانه با عصبانیت گفت: با عمو چکار داری؟ نکنه می خواهی او را هم دلواپس کنی؟ به خدا لیدا حرکات درست مثل دخترهای لوس و نفهم می مونه.

    صفحه 118


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 11 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/