نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سیزدهم :

    لیدا دست آن مرد را از دور کمرش به سرعت باز کرد و خودش را با وحشت عقب کشید. هراسان گفت: کثافتها راحتم بگذارید.
    مرد سومی نزدیک لیدا شد و در حالی که تلو تلو می خورد گفت: تو که اهل این کارها نیستی پس این وقت شب تو خیابون چکار می کنی! و با خنده مستانه ای مچ دست لیدا را گرفت و گفت: نکنه می خواهی ناز کنی. باشه عزیزم. نازتو می خرم. حالا سوار شو.
    لیدا سعی کرد که دستش را آزاد کند ولی او همچنان محکم او را گرفته بود. لیدا جیغ کشید و یک دستش را به کیوسک تلفن قلاب کرد و محکم آن را گرفت تا مانع بردنش در ماشین شود. مرد هر کاری کرد که لیدا دستش را ول کند، نتوانست. بالاخره مرد سومی یک چوب کلفت از داخل ماشین برداشت و محکم آن را روی انگشتان لیدا کوبید. لیدا از درد فریادی کشید و دستش را آزاد کرد.آنها با خنده لیدا را بغل کردند و در حالی که جیغ می کشید و کمک می خواست او را داخل ماشین گذاشتند و هر سه سوار ماشین شدند. هنوز مردی که رانندگی می کرد در را نبسته بود که احمد همراه امیر و پدرش به دنبال لیدا آمده بود، از دور متوجه شد که لیدا مورد مزاحمت قرار گرفته است،سر رسیدند و محکم با بغل ماشین به ماشین آن مزاحمها زد و در قسمت راننده که هنوز بسته نشده بود از جا کنده شد و احمد کمی جلوتر نگه داشت و هر سه به سرعت پیاده شدند و به طرف آنها آمدند. احمد یقه ی راننده را گرفت و در حالی که او را از ماشین خارج می کرد گفت: کثافتهای بی شرف. مگه خودتان ناموس ندارید که به ناموس دیگران دست درازی می کنید.
    دوستان آن مرد هر دو پیاده شدند. امیر و آقا کیوان با آنها دست به یقه شدند و تا جایی که می توانستند آنها را زیر مشت و لگد خود گرفتند. مرد سومی که از همه درشت هیکل تر بود امیر را زیر مشتهای گره کرده اش گرفت و به سر و صورت او می زد و امیر هم بدجوری او را کتک می زد. لیدا وقتی دید که او روی امیر افتاده است و گردن او را در میان دو دستش می فشرد، وحشت کرد. چشمش به چوبی که با آن روی دستهایش زده بودند افتاد. آن را برداشت و از پشت محکم به سر مرد فرود آورد و او بی هوش روی زمین افتاد.
    امیر از روی زمین بلند شد و با خشم، به طرف لیدا آمد. بازوی او را گرفت و به طرف ماشین هل داد و با فریاد گفت: گمشو برو توی ماشین بنشین. دختره ی دیوانه.
    لیدا با ترس داخل ماشین نشست . امیر به کمک پدرش رفت . بعد از لحظه ای هر سه سوار ماشین شدند. احمد رانندگی می کرد. آقا کیوان کنار لیدا نشسته و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود. وقتی ماشین را در باغ خانه پارک کردند لیدا سریع پیاده شد و به طرف شهلا خانم و فتانه فریبا که نگران به طرف آنها می آمدند رفت و خودش را در آغوش شهلا خانم انداخت و به گریه افتاد. شهلا خانم موهای بلند سیاه او را نوازش کرد و گفت: دخترم تو که ما را نصف جون کردی. آخه کجا رفته بودی؟ همه را نگران خودت کردی عزیز دلم. و او را با خود داخل ساختمان برد. در همان لحظه امیر و احمد و آقا کیوان وارد خانه شدند. شهلا خانم با دیدن صورت امیر که از چند جای آن خون آمده بود وحشت کرد و با صدای زنگداری گفت: خدا مرگم بده صورتت چی شده؟
    امیر با عصبانیت به لیدا نگاه کرد و به طرف دستشویی رفت تا خونهای صورتش را بشوید. انگشتان دست لیدا به درد افتاده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
    آقا کیوان وقتی اصرار شهلا خانم را دید که می خواهد بداند چرا امیر به آن روز افتاده است، موضوع را با ناراحتی برایش تعریف کرد.
    فتانه با وحشت گفت: وای خدا چقدر به لیدا رحم کرده است.
    لیدا با خجالت گفت: به خدا نمی خواستم جایی بروم. بعضی مواقع که دلم تنگ می شد ، شبها با پدرم بیرون می رفتیم و بعد از کمی قدم زدن به خانه بر می گشتیم. وقتی کمی از اینجا دور شدم و به خودم آمدم، فهمیدم که گم شده ام. به خدا خود من هم خیلی ترسیده بودم ولی خدا را شکر که شماره تلفن را داشتم.
    امیر در حالی که داخل پذیرایی می شد با عصبانیت گفت: اینجا خارج نیست که هر وفت دوست داشتی از خانه بیرون بروی. اینجا ایران است و بیرون رفتن دختر آن هم تنها در شب خیلی زشت و ناپسند است. تو با پدرت شبها بیرون می رفتی، نکه تنها رفتی بیرون و مثل دخترهای ولگرد بدون اینکه چیزی به ما بگویی و در حالی که عصبانیتش همراه فریاد بود ادامه داد:اگه ما چند ثانیه دیرتر رسیده بودیم می دونی چه بلایی سرت می آمد؟ و بعد با حالت پوزخندی عصبی گفت: یا اینکه برات مهم نبود که چه بلایی سرت می آمد و ...
    آقا کیوان با عصبانیت رو به امیر کرد و گفت: بس کن امیر. دیگه داری زیاد حرف می زنی. ساکت باش.
    لیدا با ناراحتی به امیر نگاه کرد دلش برای او می سوخت. بدجوری صورتش زخمی شده بود. روی گونه اش کبود و چشمش ورم کرده بود و لب پائین او ترکیده و چانه اش خراش عمیقی برداشته بود. از اینکه امیر به خاطر او اینطور شده بود خودش را نمی بخشید و با شرمندگی معذرت خواهی کوتاهی کرد و به اتاقش رفت. وقتی روی تخت دراز کشید صورت زیبای امیر جلوی چشمهایش ظاهر می شد که چطور آن مرد وحشی او را زیر مشت و لگد خودش گرفته بود.
    درد انگشتانش امان او را بریده بود و از درد خوابش نمی برد. دم صبح بود که وقتی دید دستش آرام نمی شود به آشپزخانه رفت. زیر کتری را روشن کرد وقتی آب گرم شد آن را در ظرف گودی ریخت و دستش را داخل آب گرم فرو کرد تا گرماش آب دردش را تسکین دهد. ظرف را روی میز وسط آشپزانه گذاشت و روی صندلی نشست. همان طور که دستش در ظرف آب گرم بود ناخودآگاه خوابش برد. بعد از لحظه ای احساس کرد که آب داخل ظرف که حرارتش را از دست داده بود دوباره گرم شد. سریع چشمهایش را باز کرد . امیر را دید که آب کتری را روی دست او می ریزد. وقتی امیر متوجه شد که لیدا بیدار شده است، اخمی کرد و کتری را روی اجاق گذاشت. دستمال خیسی را روی گونه اش گذاشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
    لیدا قلبش فرو ریخت. با ناراحتی بلند شد و به اتاق خوابش رفت و دستش را با یک پارچه بست. وقتی دراز می کشید حرکات امیر جلوی چشمانش می آمد. امیر او را واقعا دوست داشت ولی چرا با او اینطور رفتار می کرد. اشک از چشمان قشنگش سرازیر شد و همانطور خوابش برد.
    صبح وقتی بیدار شد دستش ورم کرده بود و نمی توانست به چیزی دست بزند. با یک دست موهایش را شانه زد و به طبقه ی پائین رفت. صبح جمعه بود و همه در خانه بودند . لیدا وقتی صورت امیر را دید، خیلی ناراحت شد و اشک در چشمانش حلقه زد. امیر نگاهی به صورت غمگین او انداخت . وقتی چشمان او را اشک آلود دید قلبش فرو ریخت و می خواست بگوید که به خاطر او حاضر است جانش را بدهد ولی غرورش به او این اجازه را نمی داد تا با او حتی حرف بزند. برخلاف میلش اخمی کرد و صورتش را از او برگرداند. صورت امیر از دیشب بیشتر ورم کرده بود و یک چشم او کوچک و سیاه شده بود. در همان لحظه فریبا به طرف لیدا آمد و لبخند زنان دست او را گرفت تا به طرف میز صبحانه ببرد.
    با فشار دست فریبا، لیدا بی اختیار ناله ای زد و از درد به خودش پیچید. همه نگران به ظرف او نگاه کردند. فریبا جا خورد و با ناراحتی گفت: چی شد؟! چرا فریاد زدی؟!
    لیدا در حالی که رنگ صورتش ناشی از درد دستش پریده بود گفت: چیزی نیست کمی دستم درد می کنه.
    شهلا خانم با نگرانی به طرف لیدا آمد و دست او را آرام بلند کرد و با وحشت گفت: خدا مرگم بده دستت چی شده؟ چقدر ورم کرده!
    احمد ناخودآگاه به طرف او آمد و با ناراحتی گفت: لیدا چی شده؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: چیزی نیست. دیشب وقتی آن وحشی ها خواستند منو به اجبار داخل ماشین ببرند دستم را به کیوسک تلفن گرفتم تا نتوانند مرا ببرند، وقتی دیدند که نمی توانند مرا ببرند همان مردی که آقا امیر کتک زد با چوب به روی انگشتانم کوبید و مجبور شدم دستم را ول کنم.
    احمد با خشم گفت: بی شرفها چه به روزت آورده اند.
    شهلا خانم با ناراحتی گفت: فکر کنم انگشتانش شکسته باشد چون خیلی ورم کرده است.
    احمد گفت: آماده شو تا بیمارستان برویم.دکتر باید دستت را حتما ببیند.
    لیدا لبخند سردی زد و گفت: نه نمی خواد فقط کمی ضرب دیده است.
    در همان لحظه آقا کیوان با ناراحتی جلو امد و گفت: دخترم به خاطر خدا یکبار هم شده به حرف ما گوش کن و همراه احمد به بیمارستان برو . فتانه هم همراهت می آید.
    لیدا سرش را پایین انداخت و گفت: باشه پدرجان . هر چی شما بگوئید و بعد همراه فریبا و احمد و فتانه سوار ماشین شدند و به بیمارستان رفتند.
    دکتر وقتی دست او را معاینه کرد گفت که باید از انگشتان او عکس گرفته شود. بعد از گرفتن عکس وقتی دکتر آن را دید گفت که سه تا از انگشتان دستش شکسته است. زمانی که دکتر داشت دست لیدا را با آب گرم جا می انداخت، صدای فریاد لیدا اتاق را پر کرده بود و احمد در حالی که صورتش ناراحت و رنگ پریده بود، دست لیدا را در دست داشت تا او حرکت ندهد و دکتر دست لیدا را تا مچ گچ گرفت. رنگ صورت لیدا پریده و قطرات عرق روی پیشانی اش نشسته بود. فتانه آرام با دستمال عرقهای پیشانی او را پاک می کرد و فریبا به خاطر لیدا گریه می کرد.

    صفحه 77


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/