صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 104

موضوع: غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    غریبه آشنا | فرزانه رضایی دارستانی (دوجلدی)

    "جلد اول"

    قسمت اول:

    فضای خانه را بوی مرگ و جدایی پر کرده و پدر، در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. دیو مرگ بر بام خانه ی خوشبختشان سایه افکنده و بدبختی را برایشان به ارمغان آورده بود.
    لیدا کنار پدر دست مهربان او را در دست می فشرد و آرام گریه می کرد. ماریا ، زن بابای مهربان و خوش قلب کنار پنجره غمگین نشسته و در حالی که به خیابان نگاه می کرد بی صدا اشک می ریخت.
    آقای بهادری یکی از دوستان صمیمی پدر، کنار بستر او شاهد مرگ عزیزترین و نزدیکترین دوستش بود. نفس پدر به سختی بالا و پائین می رفت و لیدا آشفته به صورت رنگ پریده ی پدر نگاه می کرد.
    نگاه بی رمق پدر به صورت دختر زیباش دوخته شد. دست دخترش را فشرد و آن را روی قلبش گذاشت. صدایش کمی نامفهوم بود. لیدا چشم از پدر بر نمی داشت وحشت از دست دادن پدر عزیزش بر او غلبه کرده بود.
    پدر به سختی گفت: عزیزم ، تو نور چشمم هستی و حالا که در یک قدمی مرگ قرار گرفته ام می خواهم رازی را به تو بگویم. رازی که سالها آن را در سینه حفظ کرده و تو هیچوقت به خاطر من نخواستی از آن سر دربیاوری و صبورانه آن را تحمل کردی تا مرا ناراحت نکرده باشی و رو کرد به دوست عزیزش آقای بهادری و با صورتش غمگین و رنگ پریده ادامه داد: اگه مرگ به من اجازه نداد تا همه چیز را برایش بگویم ، تو همه را برایش تعریف کن تا من با آرامش بتوانم به پیش معبود خود بروم. و سپس رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، من و آقای بهادری از کودکی با هم بزرگ شده ایم. او از وقایع تلخ و شیرین زندگی من باخبر است. او مثل برادر همیشه پشتم بوده و مانند کوهی تکیه گاه من بود و حالا می خواهم از این به بعد تو او را به چشم پدر نگاه کنی. او حتی از من با محبت تر است. به حرفهایش خوب گوش کن و هر چه گفت بدون تامل بپذیر.
    لیدا با بغض سری به علامت مثبت تکان داد و بوسه ای به دست پدر زد . بغضی که در گلو در حال ترکیدن بود، به اجبار مهار شده بود.
    پدر به سختی حرف می زد. شروع به صحبت کرد و گفت: بیست سال قبل در ایران، یک روز همراه پدر و مادرم به یکی از ییلاقهای شمال همیشه سرسبز رفته و برای تفریح در آنجا چادر زدیم. هنوز دو روز از اقامت ما در آن ده نمی گذشت که کنار چشمه با دختری زیبا آشنا شدم. دختری که صورتی بسیار زیبا و دلنشین داشت. بیشتر حجب و حیای او مرا تحت تاثیر قرار دارد. چنان شیفته اش شدم که از پدر و مادرم خواستم که به خوستگاری آن دختر بروند ولی با مخالفت شدید مادرم رو به رو شدم. خانواده ی ما شهری و ثروتمند بودند ولی خانواده ی آن دختر فقیر ولی با محبت و خون گرم بودند.
    مادر چنان از این خواسته ی من جلوگیری کرد که فردای آن روز به تهران برگشتیم. ولی من همچنان دل به آن دختر زیبا بسته بودم. لحظه ای از ذهنم بیرون نمی رفت. وقتی در دانشگاه قبول شدم، به دروغ به مادرم گفتم که باید برای تحقیقات مدتی به شمال بروم و مادرم که فکر می کرد من آن دختر دهاتی را فراموش کرده ام با رفتن من موافقت کرد. با تصمیم قبلی که گرفته بودم و با در میان گذاشتن آن با دوست عزیزم کوروش که خیلی از این موضوع خوشحال بود راهی شمال شدم و یکراست به خواستگاری آن دختر رفتم و با موافقت پدر و مادر او روبرو شدم و همانجا به دور از چشم پدر و مادرم ازدواج کردم . یک سال تمام با خوشبختی با هم زندگی کردیم و خدا تو دختر خوشگل را به ما هدیه داد. همه ی اهالی ده حسرت خوشبختی ما را می خوردند. در هفته دو بار به تهران می رفتم تا مادرم مشکوک نشود . تا اینکه نمی دانم کدام از خدا بی خبری برای خانواده ام ماجرا را تعریف کرد و مادرم مرا به تهران فراخواند. وقتی چشمم به او افتاد وحشت سراپایم را گرفته بود. چنان مادرم عصبانی بود که هر لحظه امکان داشت مانند کوه آتشفشان فوران کند. از من خواست که زنم را طلاق بدهم ولی قبول نکردم. چون با وجود بچه ای که داشتم این امر امکان نداشت. مادرم مرا تهدید کرد که اگر این کار را نکنم زنم را رسوای مردم خواهد کرد و یا اینکه زنم را از بین خواهد برد. از تهدیدهای مادرم ترسیدم چون وقتی او حرفی می زد هر طوری بود به آن عمل می کرد. روی پاهایش افتادم و التماس کردم ولی التماسهایم در دل بی رحم او اثر نکرد . به زن و بچه ام عشق می ورزیدم ولی مادرم با نفرت می گفت که باید هر چه زودتر از زنم جدا شوم . وقتی دیدم او به هیچ عنوان راضی نمی شود موضوع بچه را بازگو کردم.
    مادرم در فکر فرو رفت و بعد از لحظه ای لبخندی شیطانی ر وی لبهایش نقش بست و گفت: اجازه نمی دهم نوه ام در دامان آن زن دهاتی بزرگ شود. آن بی سر و پاها نمی توانند او را خوشبخت کنند و بعد مجبورم کرد که بچه را از او بگیرم. هیچوقت لحظه ای که می خواستم تو را از مادرت جدا کنم را فراموش نمی کنم. چنان مادرت گریه و شیون راه انداخته بود که انگار می خواستم قلبش را از سینه اش جدا کنم. چقدر التماس کرد که بچه را از او جدا نکنم ولی مادر بی رحمم مانند یک دیو او را کتک زد و بچه را همراه خودش به تهران آورد. در حالی که از عشق همسرم درمانده شده بودم همراه مادرم به تهران برگشتم و با قلبی تکه تکه شده او را طلاق دادم. وقتی مادرم خواست تربیت تو را به عهده بگیرد به او این اجازه را ندادم و با خشم به مادرم گفتم که می خواهم تربیت فرزندم را خودم به عهده بگیرم و از آن به بعد تو همیشه در کنارم بودی.
    پدر نفس عمیقی کشید تا بتواند صحبتش را ادامه بدهد. لیدا دست پدر را فشرد و آرام گفت: پدر خودت را خسته نکن، نمی خواهم چیزی بشنوم. من همیشه در کنار شما خودم را خوشبخت احساس کردم. تو برایم جای همه کس و همه چیز را پر کرده ای. پس دیگه...پدر حرف لیدا را با ناله قطع کرد و گفت: ولی تو باید همه چیز را بدانی. اینطور من راحت تر می توانم چشمهایم را برای همیشه ببندم و دوباره صدای ضعیفی شروع به صحبت کرد: دلم مدام پیش همسرم بود، زنی که با تمام وجودم دوستش داشتم. در ماه یک بار به شمال می رفتم و او را از دور کنار چشمه غمگین نشسته بود می دیدم . وقتی صورت غمگین او را می دیدم، خیلی عذاب می کشیدم. درست مثل آدمهای مرده بی حرکت کنار چشمه می نشست و به یکجا خیره می شد . یک سال از طلاق می گذشت و مادر متوجه شد که من گاه گاهی به دیدن زنم می روم و همین امر باعث شد که مادر از پدرم خواست که به ایتالیا بیائیم. وقتی پدرم به اجبار مادر مجبور شد به این کشور لعنتی بیاید، من هم به ناچار با تو همراه آنها آمدم و حالا هیجده سال است که در اینجا زندگی می کنم. وقتی پدر و مادربزرگت فوت کردند ،تو ده ساله بودی. چند بار تصمیم گرفتم که به ایران برگردم ولی فکر اینکه تو را از دست بدهم یک لحظه آرام نمی گذاشت. و حالا باید در این کشور غریب با زندگی وداع کنم و در حالی که از گوشه ی چشمش قطرات اشک می غلطید ادامه داد:دختر قشنگم، به من قول بده که بعد از مرگ من به ایران بازگردی. برگرد ایران و مادرت را پیدا کن و از او بخواه که مرا به خاطر ظلمی که کردم ببخشد. ولی خدا می داند که من نمی خواستم و در همان لحظه پدر،نفسهای عمیقی کشید و رنگ صورتش به سفیدی برف شد و دست دوست عزیزش آقای بهادری را گرفت و به سختی گفت: کوروش دوست من. دخترم را به دست تو می سپارم، او را از این کشور نجات بده. خواسته ی من فقط از تو این است که نگذاری او لحظه ای در این کشور زندگی کند. من هفته ی قبل با برادرت کیوان صحبت کرده ام. دخترم را تنها نگذارید او...او...فقط شما...شما... و پدر دیگر نتوانست حرفش را تمام کند و نفس عمیقی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
    لیدا وقتی پدرش را ساکت دیدی، فریادی کشید و در حالی که خودش را در آغوش پدر افکنده بود او را صدا می زد و گریه می کرد. ماریا بالای سر شوهر مهربانش آمد و در حالی که گریه می کرد دست همسرش را می فشرد. آقای بهادری گوشه ای پناه برد و به هق هق افتاد و بعد از لحظه ای برای آرام کردن لیدا به طرف او رفت.
    دو ماه از مراسم تشییع پدر می گذشت و آقای بهادری مدام به دیدن لیدا و ماریا می آمد. تا اینکه یک روز که او به دیدن لیدا آمده بود گفت: دخترم، اگر موافق باشی می خواهم به وصیت پدرت عمل کنم و تو را به ایران بفرستم.
    ماریا با ناراحتی گفت: نه شما نباید لیدا را از من جدا کنید. لیدا دختر من هم هست. من او را از پنج سالگی بزرگ کرده ام. این بی انصافی است که او را از من بگیرید.
    آقای بهادری در حالی که پیپ را از گوشه ی لب بر می داشت گفت: شما مگه بعد از مرگ شوهرتان تصمیم به ازدواج مجدد ندارید. ماریا کمی مردد ماند و آرام گفت: بالاخره من هم باید زندگی کنم ولی نمی توانم از لیدا جدا شوم و با بغض ادامه داد: من او را مانند دختر واقعی خودم دوست دارم. او زندگی من است.
    آقای بهادری رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، تو باید تصمیم بگیری که کجا زندگی کنی چون به سن قانونی رسیده ای و می توانی برای زندگی خودت که اینک بهترین و حساس ترین موقع است تصمیم بگیری که پیش مادرت بروی و یا پیش ماریا بمانی. با ارثی که از پدرت به تو رسیده، هم می توانی که در این کشور بهترین زندگی را داشته باشی و هم می توانی در ایران در قشنگ ترین و بهترین شهرها برای خودت زندگی عالی داشته باشی. دیگه تصمیم با خودت است.
    لیدا نگاهی نگران به ماریا انداخت. سر دوراهی مانده بود. با ناراحتی گفت: پس اسمیت را چکار کنم. او به سربازی رفته است و اگر بفهمد که من به ایران...
    آقا کوروش حرف او را قطع کرد و گفت: دخترم به خودت فکر کن. اسمیت باید این مسئله را درک کند که تو به اینجا تعلق نداری. او باید خوشحال شود که تو مادرت را پیدا خواهی کرد. لیدا با ناراحتی گفت: ولی او برادرم است . من و او هیچوقت جدا و دور از هم نبوده ایم. پدر من و او را مانند خواهر و برادر حقیقی بزرگ کرده و ... آقای بهادری حرف لیدا را قطع کرد و آرام بلند شد و در کنار لیدا نشست و گفت: دخترم نترس ، شاید خدا می خواهد تو را مورد آزمایش قرار بدهد . تو باید قوی باشی . اسمیت پسر عاقلی است و می دانم درک می کند که چرا می خواستی به ایران برگردی. او هنوز و بعدها هم می تواند برایت یک برادر باقی بماند. تو به فکر خودت و مادر بیچاره ات باش که الان سالهاست که چشم به راه دخترش است. تو دو ماهه بودی که از مادرت جدا شدی. کمی فکر کن. از هیچ چیز نترس. من و برادرم حامی تو هستیم.
    لیدا با دو دلی گفت: آخه من در ایران هیچکس را ندارم، چطور می توانم به جایی بروم که هیچ کس و هیچ کجا را نمی شناسم. من حتی اسم شهرها و خیابانهایش را نمی دانم ولی شما می گوئید آنجا زادگاه من است. ولی من نسبت به آن کشور احساس بیگانگی می کنم. به خدا عمو جان من می ترسم. من هم از اینجا ماندن می ترسم و هم از رفتن به ایران واهمه دارم. اگر ماریا ازدواج کند و اسمیت زن بگیرد ، من تنها می مانم. با اینکه من در این کشور بزرگ شده ام ولی همیشه نسبت به اینجا احساس غریبی داشتم. هیچوقت نتوانستم دوستی صمیمی به جز اسمیت برای خودم پیدا کنم. من هیچوقت اینجا را به چشم وطن خودم نگاه نکرده ام. پدر همیشه از ایران و از مردم صمیمی و دوست داشتنی کشورش برایم صحبت می کرد و از شمال همیشه سرسبز و از جنگلهای گیلان و مزارع برنج و درختان زیتون آن برایم می گفت. ولی هیچوقت از مادرم با من حرف نمی زد و من هم هیچوقت از پدر نخواستم که از او برایم صحبت کند . چون آنقدر پدرم را دوست داشتم که هرگز جای خالی مادرم را احساس نکرده بودم. ولی چه اشتباه بزرگی کردم. اگر از پدر درباره ی مادرم می پرسیدم، شاید حالا این ترس که اگر مادرم را ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد را در ذهنم نداشتم . به خدا عموجان من هم از اینجا ماندن وحشت دارم و هم از رفتن به ایران می ترسم . خواهش می کنم کمکم کن چون نمی توانم به تنهایی تصمیم بگیرم و بعد صورتش را میان دو دستش پنهان کرد و به گریه افتاد و در میان هق هق ادامه داد: من نه به اینجا تعلق دارم و نه به ایران. پس من کی هستم . من به کجا باید تعلق داشته باشم.
    آقای بهادری پیپش را کنار گذاشت و نگاهی معنادار به ماریا انداخت. آرام بلند شد و لیوان آب را به دست لیدا داد، دستی به موهای بلند او کشید. این موهای بلند و سیاه لخت که تا پائین کمرش پریشان بود از مادرش به ارث برده بود. چشمهای درشت و میشی رنگی در صورت سفید و زیبایش می درخشید. بینی ظریف او انسان را به یاد نقاشی های مینیاتور می انداخت . وقتی می خندید گودی زیبایی در دو طرف صورتش به چشم می خورد و زیبایی بی نظیری به آن صورت بی نقص و قشنگش می داد و او را جذاب تر می کرد. قد بلند و هیکل ظریفش در لباس مشکی که به تن داشت او را دلرباتر کرده بود.
    آقاتی بهادری که لیدا را مانند فرزندش دوست داشت آرام گفت: دخترم تو تنها نیستی ، زادگاه تو ایران است. تو به آنجا تعلق داری . در رگهای تو خون دو نفر ایرانی جریان دارد. تو یک ایرانی سربلند هستی . مادر و خاله های تو در ایران هستند. تو به این کشور تعلق نداری. ایرانی باید اصالت خودش را حفظ کند. تو در ایران فامیلهای زیادی داری و باید آنها را پیدا کنی.
    لیدا با شنیدن اسم فامیل کمی قوت قلب گرفت و گفت: ولی من در ایران باید کجا بروم. من هیچکس را نمی شناسم . شما خودتان بهتر می دانید که من هیچوقت بدون پدرم و یا اسمیت جایی نمی رفتم. بهتر است اسمیت هم با من به ایران بیاید. آقای بهادری که دوست نداشت اسمیت از موضوع رفتن لیدا به ایران چیزی بداند ، با کمی عجله حرف او را قطع کرد و گفت: عزیزم این حرف را نزن. تو دیگه بزرگ شده ای. خودت می دانی که اگر اسمیت بفهمد که تو می خواهی به ایران بروی مانع این کار خواهد شد. پس بهتر است چیزی به او نگویی. می دانم که شما دو نفر چقدر به هم وابسته هستید ولی تو باید به وصیت پدرت عمل کنی تا او با آرامش در آن دنیا به سر ببرد. نگران هیچی نباش. من خودم ترتیب همه کارها را داده ام. فقط می ماند تو چه تصمیمی بگیری.
    لیدا نگاهی به ماریا انداخت. گفت: مامان تو بعد از مرگ پدر باز هم...
    و بعد سکوت کرد و با نگاهی به او چشم دوخت. ماریا به سیگارش چند پک محکم زد و بعد آن را از روی لبش برداشت نگاهی غمگین به او انداخت. آهی کشید و گفت: نمی دانم. ولی شاید بعد از مدتی که گذشت، برای خودم دوباره تشکیل خانواده بدهم. چون همیشه از تنهایی متنفر بودم ولی می دانم که دیگر نمی توانم مردی به خوبی پدرت را به دست بیاورم. او برای من یک فرشته بود. یک تکیه گاه محکم که هیچ چیز نمی توانست آن را از بین ببرد و در حالی که اشکهای گرمش روی صورتش می غلطید ادامه داد: اصرار نمی کنم که تو پیش من بمانی چون به گفته ی خودت اینجا همیشه برایت یک کشور غریبه بوده و نمی توانستی این جا را وطن خودت بدانی. من هم فقط آرزوی خوشبختی تو را دارم و هر جا که راحت هستی می توانی بروی . فقط اسمیت از دوری تو دیوانه می شود.او خیلی به تو وابسته است. ای کاش هفته قبل که او به مرخصی آمده بود، موضوع را برایش می گفتی. او این اجازه را به تو نمی دهد. او برادر خوانده ی تو است. شما از کودکی با هم بوده اید . اسمیت تو را از جان خودش بیشتر دوست دارد. او را چکار می خواهی بکنی.
    آقای بهادری اخمی کرد و گفت: ماریا این حرف را نزن، اسمیت نباید به ماندن لیدا در این کشور راضی باشد چون لیدا یک ایرانی است. مادر و فامیلهای او در ایران هستند. اسمیت نمی تواند خوشبختی او را در این کشور تضمین کند. الان مادر لیدا چشم براه او است او باید به فکر آینده باشد. ماریا با ناراحتی گفت: ولی اسمیت همیشه مراقب لیدا بود. او می تواند راحتی لیدا را تضمین کند. او یک مرد با اراده و قوی است. او لیدا را با تمام وجود دوست داشت. می توانم قسم بخورم که اسمیت باعث این همه تربیت خوب لیدا شده است. او راه درست زندگی کردن را به لیدا یاد داده است. چرا شما نمی خواهید باور کنید که اسمیت حتی از پدر لیدا به او نزدیک تر بوده است. می دانم اسمیت نمی تواند دوری لیدا را تحمل کند.
    آقای بهادری با نگرانی به لیدا نگاه کرد. لیدا بعد از لحظه ای سکوت گفت: عموجان من می خواهم بدانم مادرم کی است. دوست دارم او را ببینم وگرنه همیشه برای این موضوع گوشه دلم خالی است.
    ماریا با بغض گفت: باشه دخترم، هر طور که دوست داری عمل کن. فقط از تو می خواهم همیشه با من در تماس باشی و یکدفعه به گریه افتاد و به اتاقش پناه برد.
    صدای هق هق او را لیدا و آقای بهادری می شنیدند و خیلی ناراحت بودند.
    ماریا واقعا حکم یک مادر خوب را برای لیدا داشت ولی بایستی او دنبال سرنوشت خودش می رفت. لدیا نگاه غمگینی به آقای بهادری انداخت و گفت: حالا من باید چکار کنم.
    آقای بهادری بلند شد و رو به روی لیدا روی مبل نشست و گفت: دخترم، من ترتیب همه کارها را داده ام. این هفته برایت بلیط فراهم می کنم و تو را به ایران عزیزمان می فرستم و در فرودگاه ایران برادرزاده ام امیر، منتظر ورودت است و دیگر در ایران تنها نیستی و مدتی با خانواده ی صمیمی برادرم زندگی کم تا وقتی که من به ایران بیایم و با هم دنبال مادرت می رویم.
    لیدا با نگرانی گفت: شما کی به دیدن من می آیید؟
    آقا کوروش لبخندی زد و گفت: وقتی که زنم را عمل کردند و حال او خوب شد، حتما به ایران برمی گردم . فکر کنم شش ماهی طول بکشد.
    لیدا با کمی ترس گفت: وای شش ماه نه عمو! من می ترسم.
    آقای بهادری به خنده افتاد و گفت: از اینکه این کشور را ترک می کنی خیلی خوشحالم. هیچ کجا ایران نمی شود و هیچ مردمی ، مردم ایران نمی شوند. من بهت قول می دهم که سر شش ماه پیش تو باشم و بلند شد و به طرف لیدا آمد، پیشانی او را بوسید وگفت: دخترم تصمیم عاقلانه ای گرفته ای. با این کار تو، روح پدرت آرام می شود.
    یک هفته گذشت. آقا بهادری برای لیدا بلیط فراهم کرده بود. ماریا همراه لیدا و آقای بهادری به فرودگاه آمد. آقای بهادری رو به لیدا کرد و گفت: دخترم، همه ی کارها به ترتیب انجام شده است. تو در ایران بدون پشتوانه نیستی. با ارثی که پدرت گذاشته است می توانی راحت زندگی کنی. من هم ماهیانه از سهمی که پدرت در شرکت من دارد، مبلغی برایت به شماره حسابی که در ایران خواهی داشت می فرستم. و اینکه باید بهت بگم که تو در ایران یک کارخانه پارچه بافی داری که برادرم کیوان آن را اداره می کند. اگر دوست داشته باشی، می توانی خودت کارخانه را اداره کنی. پدرت قبل از مرگ خودش خیلی به فکر تو بود و همه ی کارها را برایت آسان کرده است. تو باید اموال خودت را حفظ کنی چون آنها پشتوانه تو هستند.
    لیدا با نگرانی گفت: عموجان من می ترسم و ناگهان در آغوش او فرو رفت و به گریه افتاد. آقای بهادری موهای او را مانند یک پدر نوازش کرد و گفت: عزیزم همیشه توکلت به خدا باشد. او همیشه و در همه حال نگهدار تو است.
    لیدا سرش را بلند کرد و گفت: عمو شما خیلی خوب هستید . تو رو خدا زودتر به ایران بیائید. من چشم به راهتان هستم.
    ماریا به گریه افتاد. لیدا به طرف او رفت و در حالی که همدیگر را در آغوش کشیده بودند از جدایی هم گریه می کردند. ماریا در میان هق هق گریه گفت: تو دخترخوبی برایم بودی من همیشه به یاد تو خواهم بود. نمی دانم به اسمیت چه بگویم. اگر او بشنود که تو به ایران رفته ای دیوانه می شود. لیدا اشکهایش را پاک کرد و گفت: به اسمیت بگو که این تصمیم خودم بود و کسی مرا وادار به این کار نکرد . به او بگو با اینکه دوست و برادر عزیزی مثل تو داشتم، ولی همیشه احساس تنهایی می کردم. بگو لیدا باید به وطن خودش باز می گشت و به دنبال سرنوشت گم شده ی خودش می رفت. ماریا دوباره لیدا را در آغوش کشید و او را بوسید و گفت: دختر عزیزم مراقب خودت باش. با من تماس بگیر و دوباره صورت او را غرق بوسه کرد. بعد از لحظه ای او بایستی سوار هواپیما می شد. با وحشت به آقای بهادری نگاه کرد ولی لبخند او باعث دلگرمی لیدا شد. آقای بهادری گفت: دخترم در فرودگاه ایران برادرزاده ام امیر منتظرت است. تو نباید نگران چیزی باشی و پیشانی او را بوسید. وقتی لیدا روی صندلی هواپیما نشست، غم و اندوه او را دربرگرفت و لحظه ای نمی توانست ماریا و اسمیت را فراموش کند.

    صفحه 12


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دوم:

    در میان ازدحام جمعیت، در داخل محوطه ی فرودگاه لیدا با نگرانی ایستاده بود. قلبش به شدت می زد. تا به حال تنها به مسافرت نرفته بود. آشکارا رنگ صورتش پریده و نگران به اطراف نگران به اطراف نگاه می کرد. با خودش گفت: اگر کسی به دنبالم نیاید چکار باید بکنم. دلهره اش بیشتر شد از اینکه خودش را یک آدم دست و پا چلفتی می دید. لحظه ای از خودش بدش آمد. نگران به اطراف نگاه می کرد که چشمش به مردی قد بلند که صورت فوق العاده قشنگی داشت افتاد که به طرف او می آمد. هر دو هم چشم دوخته بودند تا آثار آشنایی را در نگاه هم ببیند.
    مرد وقتی نگاه نگران و پرتشویش او را دید فهمید که او همان مهمان جوان است. چون آقا کوروش به او گفته بود که این دختر از آمدن به ایران وحشت دارد. وقتی آن دختر زیبا را دید، در یک نگاه متوجه نگرانی و دلواپسی او شد و فهمید که آن دختر ترسو، همان مهمانشان است. روبروی لیدا ایستاد و مودبانه پرسید:
    - ببخشید شما خانوم اشرافی نژاد هستید؟
    لیدا سریع با رنگ و رویی پریده گفت:
    - بله خودم هستم و حتما شما هم آقای بهادری هستید؟
    مرد لبخندی زد و گفت:
    - بله خودم هستم.
    لیدا نفسی راحت کشید. مرد با همان لبخند ادامه داد:
    - ببخشید که دیر کردم چون در ترافیک تهران گیر افتادم.
    لیدا با آرامش خاطر نگاهی مهربان به او انداخت و گفت:
    - اتفاقا به موقع رسیدید چون یک ربع ساعت بیشتر نیست که من منتظر هستم.
    آقای بهادری چمدانها را برداشت و گفت:
    - به وطن خودتان خوش آمدید
    و بعد هر دو به طرف ماشین به راه افتادند. وقتی سوار ماشین شدند، لیدا احساس آرامش کرد. برای لحظه ای چشمهایش را بست و پیش خودش گفت:
    - خدایا به من کمک کن تا بتوانم با مشکلاتم به خوبی کنار بیایم.
    امیر نگاهی به او انداخت و گفت:
    - حتما خیلی خسته هستید. راه درازی طی کرده اید.
    لیدا به خودش آمد و آرام گفت:
    - نه خسته نیستم فقط کمی... و بعد سکوت کرد. دوست نداشت امیر از ترس او چیزی بداند ولی امیر لبخندی زد و گفت:
    - نکنه هنوز شما می ترسید.
    لیدا جاخورد. سریع گفت:
    - نه نه فقط...
    امیر حرف او را قطع کرد و گفت:
    - عمو کوروش همه چیز را برایمان تعریف کرده است. او می گفت شما از آمدن به ایران وحشت دارید.ولی شما نباید از چیزی بترسید. اینجا ایران است و ایران زادگاه شما است و خون دو نفر ایرانی در رگهای شماست. باید مانند یک شیر قوی و نترس باشید تا بتوانید راحت زندگی کنید.
    لیدا نگاهی به امیر انداخت و گفت:
    - پدرم همیشه درباره ی ایران و مردمانش خیلی برایم حرف می زد. پدرم می گفت در ایران هیچ غریبه ای احساس تنهایی نمی کند و بغض راه گلویش را گرفت و با صدایی بغض آلود ادامه داد: پدرم عاشق ایران بود و اشک از صورت زیبایش سرازیر شد.
    امیر با ناراحتی نگاهی به لیدا انداخت و گفت:
    - خواهش می کنم خودتان را ناراحت نکنید. حالا که در ایران هستید باید سعی کنید خودتان را با فرهنگ مردم این کشور وفق دهید و چگونه زندگی کردن در کنار آنها را یاد بگیرید
    و سپس دستمال کاغذی را از جلوی ماشین برداشت و به دست لیدا داد. لیدا اشکهایش را پاک کرد. بعد از مدتی امیر ماشین را جلوی یک ساختمان بسیار شیک و مجلل نگه داشت و وقتی خواست از ماشین پیاده شود رو به لیدا کرد و گفت:
    - به خانه ی خودتان خوش آمدید.
    لیدا لبخندی سرد زد و از ماشین پیاده شدند و امیر چمدانها را از ماشین خارج کرد. لیدا همچنان ایستاده بود و قلبش می تپید. وقتی امیر او را مردد دید جلو آمد و گفت: نکنه باز هم وحشت دارید. لیدا به ظاهر لبخندی زد و همراه امیر داخل خانه شد.در همان لحظه دو دختر قشنگ جلو امدند و به گرمی از لیدا استقبال کردند. امیر آنها را معرفی کرد. دختر بزرگتر فتانه و دختر کوچکتر فریبا نام داشتند. لحظه ای بعد مادر خانواده به جمع آنها پیوست و با روئی گشاده لیدا را در آغوش کشید و بعد از تعارف زیاد او را به پذیرایی بزرگی هدایت کرد. لیدا از این همه مهمان نوازی و تعارف تعجب کرده بود. برایش این همه تعارف جالب بود ولی کمی معذب به نظر می رسید . همه روی مبل نشستند. شهلا خانم با مهربانی گفت:
    - دخترم، از اینکه راضی شدی به ایران بیایی خیلی خوشحالم. من شما را مانند دخترهایم دوست دارم. دوست دارم تا وفتی که اینجا هستی با ما تعارف نکنی و اینجا را خانه ی خودت بدانی. شوهرم خیلی دوست داشت که برای آمدن شما خانه باشد تا شما را ببیند ولی کار مهمی پیش آمد و او مجبور شد به کرج برود و از من خواست که تا از شما معذرت خواهی کنم.
    فریبا نشان می داد دختر شلوغ و پرنشاطی باشد و با لبخند گفت:
    - امیدوارم خواهرهای خوبی برای هم باشیم.
    امیر در حالی که لباسش را عوض کرده بود به پذیرایی آمد و گفت:
    - مادرجان تعارف بسه. لطفا شام را بیاور که خیلی گرسنه هستم.
    لیدا دوست داشت لباسهایش را عوض کند با خود گفت: پس اتاق من کجاست. نکنه آنها برای من اتاقی در نظر نگرفته اند.
    یک لحظه دلش هوای خانه ی خودشان را کرد و دوست داشت که آن لحظه پیش ماریا بود و در کنار نقاشیهای او مدام با او شوخی می کرد. از گلهای افتابگردانی که ماریا روی تکه های چرم می کشید خیلی خوشش می آمد و چند تا تابلوی آن را در اتاق خواب خودش نصب کرده بود. در فکر گذشته بود که فتانه او را صدا زد:
    - لیدا جان غذا آماده است بفرمائید سر میز تا شام را با هم بخوریم.
    لیدا آرام بلند شد. می خواست دستهایش را بشوید ولی نمی دانست از کدام طرف باید به طرف دستشویی برود. نگاهی به دستهایش انداخت. امیر که حرکات او را مانند ذره بین زیر نظر داشت متوجه شد. رو به فتانه کرد و گفت:
    - آبجی لطف کن دستشویی را به لیدا خانم نشان بده.
    لیدا نگاهی از روی تشکر به امیر انداخت و امیر سرش را پائین آورد و به طرف میزناهارخوری رفت. امیر مرد جدی و با ابهتی بود و زیاد خنده و شوخی نمی کرد و اهل خانه از او حساب می بردند. لیدا بعد از لحظه ای به جمع آنها پیوست و روی صندلی که رو بروی امیر بود نشست و آرام مشغول غذاخوردن شد. فتانه و فریبا خیلی به او تعارف می کردند . شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت:
    - دخترم این غذاها را دوست داری یا اینکه عادت به غذاهای خارجی داری؟
    لیدا لبخندی زد و گفت: بیشتر غذاهای خارجی می خوردم چون زن بابای من خارجی بود و من هم به غذاهای آنها عادت دارم. ولی اغلب پدرم غذاهای اصیل ایرانی درست می کرد.
    فتانه در حالی که قیافه ای را در هم کرده بود گفت:
    - وای لیدا جان یعنی شما خرچنگ و مار و هشت پا خورده ای؟
    در همان موقع امیر با اخم به فتانه نگاه کرد و گفت:
    - فتانه خوب نیست . تو چکار داری که ایشون چه خورده اند. حالا که خودت نمی خوری دیگران هم نباید بخورند.
    لیدا لبخندی زیبا زد و گودی دو طرف صورتش ظاهر شد و زیبایی او را دوچندان کرد و امیر لحظه ای به این همه زیبایی خیره شد ولی سریع به خودش آمد و سرش را پائین انداخت.
    لیدا گفت:
    - پدرم هیچوقت به ماریا اجازه نمی داد که از اینجور غذاها درست کند. به او گفته بود هر وقت خودش هوس اینطور غذاها را کرد می تواند به رستوران برود و تا جایی که می تواند از این غذاها بخورد و حق ندارد از این غذاها به خانه بیاورد و او هم به خواسته ی پدرم احترام می گذاشت.
    امیر در حالی که دوباره برای خودش برنج می کشید گفت:
    - شما درستان را تمام کردید؟
    لیدا جواب داد:
    - بله یک سال می شه که درسم را به پایان رسانده ام.
    فریبا گفت:
    - ای کاش در همان کشور در دانشگاه شرکت می کردی چون اینجا برای رفتن به دانشگاه مشکل پیدا می کنی.
    امیر با اخم گفت:
    - لطفا شما نصیحت نکنید. کسی که بخواد موفق بشه در همین کشور هم می تونه دانشگاه بره. فقط کمی همت می خواد که تو یکی نداری.
    لیدا گفت:
    - ولی من تصمیم ندارم دانشگاه بروم. می خواهم خانه دار باشم تا یک زن شاغل.
    فریبا در حالی که روی سالادش سس می ریخت گفت:
    - وای من اصلا دوست ندارم مانند مادر در خانه بشینم و مدام به غرغر بچه هایم گوش کنم. زن باید مستقل باشد و ...
    امیر حرف او را قطع کرد و به طعنه گفت:
    - برای آدمی تنبل مانند تو بهتره که کار بیرون بکنه تا بفهمه که یک من ماست چقدر کره داره.
    در همان موقع شهلا خانم مادر آنها گفت:
    - لطفا اینقدر به هم متلک نگوئید. شامتان را بخورید که می خواهم جمعش کنم.
    امیر و فریبا لبخندی زدند و سکوت کردند.
    بعد از شام همه دوباره دور هم نشستند. لیدا احساس خستگی می کرد و دوست داشت هر چه زودتر آنها اتاقش را به او نشان بدهند تا او بتواند استراحت کند. تعارفات بیش از حد آنها لدیا را معذب می کرد و چهره اش خسته به نظر می رسید. فتانه و فریبا به آشپزخانه رفتند تا ظرفهای شام را بشویند. در همان لحظه زنگ تلفن به صدا در آمد و شهلا خانم به طرف تلفن رفت. امیر خودش را سرگرم خواندن روزنامه کرده بود.
    لیدا که خسته بود ناخودآگاه خمیازه کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت. امیر که متوجه خستگی او شده بود آرام نزدیکش آمد و رو به روی نشست و گفت:
    - انگار شما خیلی خسته هستید.
    لیدا که منتظر شنیدن این حرف بود سریع گفت:
    - بله کمی خسته هستم.
    امیر لبخندی متین زد و گفت:
    - شما خیلی خجالتی هستید. انگار خلق و خوی دخترهای خارجی در شما اثری نداشته است و مثل یک دختر ایرانی اصیل رفتار می کنید.
    لیدا لبخندی زد و گفت:
    - تنها چیزی که مرا اصیل نکرده است تعارف بیش از حد مردمان ایران است. از وقتی که آمده ام کلی به من تعارف کرده این.
    امیر خنده ای سر داد و گفت:
    - اتفاقا کار شما بهتر است. چون تعارف بیش از حد آدم را عصبی می کند . خود من شخصا از تعارف زیاد کلافه می شوم و ادامه داد:
    - لطفا همراه من بیائید تا اتاقتان را به شما نشان بدهم.
    و خودش بلند شد . لیدا از خدا خواسته سریع بلند شد و همراه امیر از پله های زیبائی که از وسط سالن پذیرایی به طبقه ی دوم وصل می شد بالا رفت. پنج اتاق خواب کنار هم و یک حمام و دستشوئی در گوشه راهروی طبقه ی دوم به چشم می خورد. امیر در یکی از اتاقها را باز کرد و گفت:
    - اینجا اتاق شماست. تا هر وقت که دوست دارید می توانید اینجا زندگی کنید .
    لیدا داخل اتاق شد . اتاق زیبا و دل بازی که پنجره هایش با پرده های سبز خوش رنگی تزئین شده بود. یک تخت بزرگ یک نفره با ملافه ساتنی که همرنگ پرده ها بود به چشم می خورد. تمام دیوارها با رنگ سبز ملایم نقاشی شده و فضای آرامبخشی به محیط آن اتاق داده بود. لیدا جلوی پنجره رفت. با تعجب دید که پنجره ی اتاق رو به باغ خیلی بزرگی که درختان میوه ی زیادی داشت باز می شود.با شوق گفت:
    - وای این اتاق چقدر قشنگ و دلباز است
    و رو به طرف امیر برگرداند و ادامه داد:
    - سادگی اینجا آدم را مجذوب می کنه.
    امیر در حالی که سعی نمی کرد به لیدا زیاد نگاه کند به طرف پنجره رفت و در حالی که به باغ نگاه می کرد گفت:
    - فکر نکنم به قشنگی اتاق خودتان باشد. حتما شما آنجا را به سلیقه ی خودتان زیبا تزئین کرده اید.
    لیدا در حالی که به لبه های پرده دست می کشید گفت:
    - اتفاقا اصلا من در دکور اتاقم هیچ دخالتی نداشتم. ماریا خودش اتاقم را تزئین می کرد و همیشه روی در و دیوار اتاقم پر بود از عکسهای هنرپیشه های خارجی و یا فوتبالیستهای مشهور و هر وقت به اطرافم نگاه می کردم جز شلوغی پوستر زنهای نیمه عریان و مردان ورزشکار چیزی به چشم نمی خورد و برایم خیلی خسته کننده بود. ولی اینجا واقعا مثل یک رویا می مونه.
    امیر لبخندی روی لبهایش نشست و گفت:
    - از اینکه این اتاق مور پسند شما واقع شد خیلی خوشحالم.
    لیدا پرسید:
    - این اتاق کدام یک از شماها است که لطف کرده و به من داده اید.
    امیر به طرف میز توالت رفت و در حالی که اسپری های مردانه ای که روی میز بود بر می داشت تا با خود ببرد گفت:
    - اتاق من است و خیلی خوشحالم که از اتاق من خوشتان آمده است.
    لیدا با تعجب گفت:
    - پس شما کجا باید بخوابید. من اینطور معذب هستم. شما...
    امیر گفت:
    - کنار آشپزخانه اتاق بزرگی است که آنجا را کتابخانه کرده ایم. من آنجا را برای استراحت انتخاب کرده ام چون در میان آن همه کتابهای جورواجور خوابیدن برای خودش عالمی دارد.
    لیدا به شوخی گفت:
    - مخصوصا در میان کتابهای جنایی.
    امیر از این حرف لیدا لبخندی زد و در حالی که از اتاق خارج می شد گفت:
    - شما خوب استراحت کنید. من برای صبحانه شما را صدا می زنم و شب به خیر گفت.

    صفحه 19


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت سوم:

    وقتی امیر از اتاق خارج شد، لیدا خودش را روی تخت انداخت. احساس گنگی داشت . با اینکه دوستان خوب و صمیمی داشت ولی ته دلش هنوز نگران آینده بود. وحشت تنهایی او را آرام نمی گذاشت. لحظه ای دلش هوای پدرش را کرد. پدری که تمام جوانی و زندگیش را به پای او ریخته بود. با اینکه دختری بزرگ و فهمیده بود ، بعضی مواقع که فیلمهای وحشتناک می دید و می ترسید، به اجبار از پدرش می خواست که شب را کنار او بماند و پدر عزیزش مثل یک کودک او را در آغوش می کشید و حواس تنها دختر قشنگش را به قصه های شیرین ایرانی مانند ماه پیشانی و یا دختر شاه پریان مشغول می کرد و لیدا با لذت به این قصه های تکراری گوش می داد. او پدرش را ستایش می کرد و همین امر بود که هیچوقت کمبود مادر را احساس نمی کرد. پدرش آنقدر به لیدا و اسمیت علاقه داشت که بعضی مواقع ماریا حسادت می کرد ولی به روی خودش نمی آورد چون خودش هم آن دو را خیلی دوست می داشت.
    اسمیت یازده ساله بود که پدر او را به فرزند خواندگی قبول کرد و از آن به بعد او را مانند لیدا دوست می داشت. اسمیت و لیدا دو سال با هم تفاوت سنی داشتند و اسمیت دوسال از او بزرگتر بود. اسمیت بچه یکی از دوستان صمیمی پدر بود که با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند تا اینکه خانواده ی اسمیت در یک سانحه تصادف از بین می روند و چون اسمیت سرپرستی نداشت ، پدر او را برای مدتی پیش خودش می آورد ولی وقتی علاقه ی لیدا به اسمیت را که روز به روز بیشتر می شد دید، تصمیم گرفت که او را به فرزندی قبول کند و آنها از آن به بعد با هم بزرگ شدند. لیدا با خود اندیشید اسمیت حالا بیست و دو سال دارد، چقدر خوب می شد که باز هم کنار هم بودیم و دوباره هاله ای از اشک جلوی چشمهایش درخشید. اسمیت آنقدر لیدا را دوست داشت که کسی جرات نمی کرد با صدای بلند با لیدا حرف بزند چون به اسمیت بر می خورد و عصبانی می شد. وقتی اسمیت بیست ساله شد، پدر برای او یک خانه ی مستقل خرید تا او هر وقت دوست داشت در خانه ای که متعلق به خودش است زندگی کند. لیدا اسم آن خانه را قصر شماره ی دوازده گذاشته بود چون آپارتمان او در طبقه ی دوازدهم واقع شده بود. اسمیت پدر لیدا را خیلی دوست داشت و نسبت به او خیلی قدرشناس و با احترام بود. لیدا غلتی زد و با خودش گفت: اسمیت تو الان کجا هستی و قطره اشکی که در چشمهایش می درخشید روی گونه اش غلطید. به خاطرات شیرین گذشته فکر می کرد و کم کم پلکهایش سنگینی کرد و به خواب رفت.
    با صدای نواختن در را از خواب بیدا شد و سراسیمه به اطرافش نگاه کرد تا به موقعیت خود پی ببرد. بعد از لحظه ای کوتاه متوجه همه چیز شد. آرام از روی تخت پایین آمد و به طرف در رفت. امیر را پشت در دید و سلام کرد. امیر در حالی که کمی سرخ شده بود جواب سلام او را داد و گفت: صبحانه آماده است لطفا تشریف بیاورید طبقه ی پایین همه منتظر شما هستند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: چشم الان می آیم. فقط کمی وقت می خواهم تا آماده شوم.
    امیر سرش را پایین انداخت و به طبقه ی پایین برگشت. لیدا بعد از تعویض لباس خودش را جلوی آینه برانداز کرد. بلوز و دامن مشکی پوشیده بود و موهای بلندش را با یک ربان سیاه از پشت سر جمع کرده و خیلی زیبا شده بود. وقتی خودش را مرتب دید به طبقه ی پائین رفت. همه دور میز نشسته بودند. با دیدن لیدا به احترام او از سر میز بلند شدند.
    شهلا خانم گفت: صبح بخیر عزیزم. ببینم دیشب خوب خوابیدی؟
    لیدا در حالی که سر میز می نشست لبخندی زد و گفت: بله راحت بودم.
    فتانه با خنده گفت: فکر کنم آقا امیر شب بدی را پشت سر گذاشته چون چشمهایش بدجوری قرمز شده است.
    امیر جا خورد و با اخم گفت: اتفاقا خیلی راحت خوابیدم. این چه حرفی است که می زنی.
    فتانه با نیش خندی معنادار گفت: ولی دیشب روی کاناپه خوابیدی و ...
    امیر حرف او را قطع کرد و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد گفت: لازم نیست شما برای من نگران باشی، قراره امروز یک تخت بخرم تا در کتابخانه بگذارم. نمی خواد برام دل بسوزانی.
    لیدا با ناراحتی گفت: واقعا متاسفم. من نمی دانستم که دیشب روی...
    امیر حرف او را قطع کرد و گفت: شما خودتان را ناراحت نکنید. فتانه اشتباه می کنه. من دیشب خیلی راحت خوابیدم.
    شهلا خانم گفت: امیر کمی وسواسی است. دیشب هر کاری کردم که به اتاق احمد پسر بزرگم که در حال حاضر در بندرعباس است برود بخوابد قبول نکرد. گفت شاید احمد ناراحت شود بدون اجازه به اتاقش بروم به خاطر همین به کتابخانه رفت و روی کاناپه خوابید.
    لیدا با ناراحتی گفت: اگر می دانستم دیشب روی کاناپه خوابیده اید اصلا به خودم اجازه نمی دادم که اتاقتان را اشغال کنم.
    امیر چشم غره ای به فتانه رفت و رو کرد به لیدا و گفت: من مرد هستم و هر کجا بخوابم برایم مهم نیست و راحت می خوابم. پس شما اینقدر سخت نگیرید.
    فتانه به خاطر اینکه موضوع حرف را عوض کند و لیدا را از ناراحتی دربیاورد به شوخی گفت: داداش جان وقتی تخت خریدی تخت جدید خودت را با تخت من عوض می کنی؟
    لیدا از این حرف او لبخندی روی لبش نشست. امیر در حالی که کره لای نان می گذاشت گفت: اصلا حرفش را نزن. با این حرفی که زدی دیگه با تو صحبت نمی کنم تا چه برسه تختم را با تخت تو عوض کنم.
    فریبا خنده ای سر داد و گفت: وای فتانه خدا به داد تو برسه چون داداش بدجوری از دستت عصبانی شده است
    و بعد سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و در حالی که سعی می کرد امیر صدای او را بشنود با صدای کمی بلند گفت: این برادرم خیلی بداخلاق و بدجنس است. هیچ دختری جرات ندارد به او نگاه کند.
    امیر با اخم چشم غره ای به فریبا رفت. لیدا لبخندی زد و به امیر نگاه کرد. در همان لحظه نگاهشان به هم خیره ماند و هر دو از این نگاه سرخ شدند و سرشان را پایین انداختند. امیر سریع از سر میز بلند شد و به کتابخانه رفت.
    فریبا گفت: وای چقدر دلم برای داداش احمد تنگ شده وقتی او نیست. انگار خانه صفا نداره .
    و رو کرد به لیدا و ادامه داد: برادرم احمد خیلی مهربان و شوخ طبع است. او خیلی به ما می رسد و وقتی کنارمان است مدام ما را به تفریح می بره. در صورتی که امیر هیچوقت به ما روی خوش نشان نمی دهد.
    فتانه گفت: امیر می گه آدم نباید با زن جماعت حتی قدم بزنه تا چه برسه با او بیرون بره.
    فریبا با خنده گفت: اصلا کل قضیه اینه که امیر اصلا با زن جماعت خوب نیست.
    شهلا خانم با دلخوری به فریبا و فتانه نگاه کرد و گفت: بچه ها بی انصافی نکنید. امیر به زنها احترام می گذاره. اینقدر پشت سر برادرتان غیبت نکنید. حالا بلند شوید میز را جمع کنید که پدرتان تا یکی دو ساعت دیگه به خانه می آید.
    لدیا هم در جمع کردن میز به آنها کمک کرد و شهلا خانم به خاطر اینکه او احساس ناراحتی نکند به او چیزی نگفت تا او خودش را در خانه ی انها غریبه نداند و لیدا هم راضی به نظر می رسید.
    ساعت دوازده ظهر بود که پدر خانواده به خانه آمد و از لیدا استقبال گرمی کرد. آقا کیوان که از دیدن لیدا خوشحال بود گفت: دخترم من تعریف شما را خیلی از برادرم شنیده ام. وقتی با او صحبت می کردم از شما خیلی تعریف می کرد.
    لیدا سرش را پائین انداخت و صورتش از این حرف سرخ شد و آرام تشکر کرد.
    آقای بهادری وقتی سکوت لیدا را دید با نگرانی گفت: دخترم از چیزی ناراحت هستی.
    لیدا به خودش آمد و گفت: نه فقط نمی توانم مثل شما تعارف کنم. خواهش می کنم این را به حساب بی ادبی من نگذارید.
    آقا کیوان به خنده افتاد و گفت: دختر این تعارف نیست. این یک حقیقت است . همیشه دوست داشتم دختر بهترین دوستم را از نزدیک ببینم.
    امیر گفت: پدرجان تعارف بسه چون ناهار آماده است و من هم خیلی گرسنه هستم.
    فریبا با خنده گفت: تو که همیشه گرسنه هستی.
    امیر با اخم گفت: اگه این دفعه ما دو تا خواهر سر به سرم بگذارید هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید. از وقتی لیدا خانوم به اینجا آمده است شما خیلی رو در آورده اید. شما از آمدن ایشون سوء استفاده کرده اید و مدام سر به سرم می ذارید ولی دیگر نمی توانم حرفهایتان را تحمل کنم.
    فریبا جا خورد و با خجالت از لیدا سرش را پائین انداخت.
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: خوب دیگه بچه ها اینقدر به هم نپرید. بیایید سر میز تا با هم ناهار بخوریم.
    وقتی سر میز نشستند فریبا هنوز از امیر دلخور بود و با حالت قهر به او نگاه می کرد و امیر بدون توجه به او آرام غذایش را می خورد و آقا کیوان هم از لیدا خیلی خوب پذیرایی می کرد. بعد از جمع کردن میز، لیدا از جمع معذرت خواهی کرد و برای استراحت به اتاقش رفت و خیلی زود خوابش برد.
    با صدای نواختن ضربه به در، از خواب بیدار شد. وقتی در را باز کرد فریبا را رو به روی خودش دید. فریبا با لبخند گفت: وای دختر تو چقدر می خوابی. بیا پایین همه منتظرت هستند.
    لیدا همراه فریبا به طبقه ی پایین رفت. همه به احترامش از روی مبل بلند شدند. لیدا با خجالت سرش را پایین انداخت و آرام گفت: بفرمایید راحت باشید. این طور من معذب می شوم و روی یکی از مبلها کنار فتانه نشست.
    شهلا خانم گفت: انگار خیلی خسته بودی. از ساعت دو تا حالا خوابیده ای.
    لیدا سرخ شد و گفت: ببخشید اصلا متوجه نبودم که چقدر خوابیده ام.
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: می دانم که خیلی دلت هوای خانه تان را کرده است ، به خاطر همین کمی بی حوصله هستید. انشالله بتوانیم کاری کنیم که شما اینجا را خانه ی خودتان بدانید و احساس آرامش کنید.
    لیدا با خجالت گفت: اتفاقا در کنار شما اصلا احساس در غربت بودن را نمی کنم. هیچوقت فکرش را نمی کردم اینقدر سریع به اینجا دل ببندم.
    در همان وقت زنگ در به صدا درآمد و امیر به طرف در رفت.آقای کیوان گفت: فکر کنم احمد باشه. چون دیروز تماس گرفت که حتما امروز ظهر به خانه بر می گرده.
    وقتی امیر وارد خانه شد به دنبال او مرد غریبه ای که اندامی ورزیده و کمی چاق داشت وارد شد. صدای فریاد خوشحالی فریبا و فتانه به هوا بلند شد و به طرف احمد دویدند. فریبا خودش را به گردن آن جوان آویخت و شروع به بوسیدنش کرد تا اینکه صدای احمد بلند شد و گفت: وای بسه دختر تو که منو بادکش کردی.
    فتانه هم دستش را دور کمر او حلقه زد و او را بوسید و گفت: داداش احمد چقدر خوشحالم که آمدی.دلمان برایت یک ذره شده بود.
    همه به طرف او رفته بودند و لیدا تنها ایستاده بود. امیر متوجه لیدا شد . رو کرد به خواهرانش و گفت: دیگه بسه. بگذارید آقا احمد را به لیدا خانوم معرفی کنم.
    احمد با تعجب به لیدا نگاه کرد و آن همه زیبایی را در دل تحسین کرد.
    شهلا خانم گفت: لیدا جان آقا پسرم احمد است که همین الان از بندر عباس تشریف آورده.
    لیدا نگاهی به او انداخت و با متانت گفت: از دیدنتان خوشوقتم. واقعا خانواده خوبی دارید.
    احمد که از ماجرای لیدا خبری نداشت با کمی من من گفت: خوبی از خودتان است منهم از دین شما خوشوقتم و بعد به امیر اشاره کرد و همراه او به اتاقش رفت.
    یک ربع گذشت . امیر و احمد با هم از اتاق بیرون آمدند و سر میز شام نشستند . وقتی لیدا جمع مهربان و گرم آنها را دید لحظه ای دلش برای روزهای خوشی که کنار خانواده اش داشت تنگ شد. در حالی که هاله ای از غم روی صورتش نشسته بود با معذرت خواهی کوتاهی از سر میز بلند شد و به طرف دری که به باغ بزرگی باز می شد رفت. بغضی سنگین روی گلویش سنگینی می کرد. دلش هوای ماریا و اسمیت و پدرش را کرده بود. چه زود آشیانه ی گرم و صمیمی شان از هم پاشیده شد. با مرگ پدر همه چیز خراب شد. در میان درختان سر به فلک کشیده و گلهای پیچک که دور درختان مثل جامه سبز پیچیده شده بود قدم می زد چشمش به نیمکت پهن و بزرگی افتاد که زیر درختی گذاشته شده بود و روی نیمکت با گلیم و پشتی پوشیده شده بود.
    روی نیمکت نشست و به تنه درختی که نیمکت به آن چسبیده بود تکیه داد. زانوان خودش را میان بازوانش جمع کرد و سرش را روی آن گذاشت. چراغهایی که در باغ نصب بود فضای باغ را روشن کرده و صدای جیرجیرکها غم را در دل بیشتر می کرد.
    هنوز چند لحظه ای از تنهایی لیدا نمی گذشت که سر و صدای آقا کیوان و بچه ها که به طرف او می آمدند به گوش رسید. لیدا سریع اشکهایش را پاک کرد . همه دور او حلقه زدند. فریبا و فتانه با لیدا شوخی می کردند تا او را از ناراحتی دربیاورند.
    آقا کیوان کنار لیدا نشست و در حالی که گیلاس ها را جلوی او می گذاشت گفت: دخترم تو نباید ناراحت و گوشه گیر باشی. من چهارتا بچه دارم و حالا با تو می شوند پنج تا و به خدا قسم که تو را مانند فرزاندانم دوست دارم. فریبا و فتانه خواهرهای تو هستند و امیر و احمد هم برادرهایت. از این به بعد تو دختر این خانواده هستی. چون باید لااقل شش و یا هفت ماهی را کنار ما زندگی کنی و یا شاید همیشه دختر عزیز خود من شدی و بعد نگاهی زیرچشمی به احمد انداخت و او تا بناگوش سرخ شد و سرش را پایین انداخت. لیدا متوجه منظور او نشد.
    شهلا خانم لبخندی زد و گفت: لیدا خانم وقتی من تو را دیدم یک لحظه احساس نزدیکی به تو کردم. تو توانستی در همان لحظه اول در دلم جا باز کنی. من به عنوان یک مادر از تو می خواهم که خودت را از ما جدا ندانی. تو ماشالله دیگر دختر بزرگی هستی و باید اعتماد به نفس داشته باشی. امیدت باید به خدا باشد.
    لیدا اشک در چشمهای درشت و کشیده اش جمع شد و با بغض گفت: خدا با من بود که شماها را جلوی روی من گذاشت. واقعا خوشحالم ولی نمی دانم چرا دلم هوای خانه ی خودمان را کرده است.
    امیر نگاهی به صورت زیبای او انداخت و گفت: حق با شماست که دلتان هوای خانه را بکند. آخه شما دیشب تازه به ایران آمده اید. خوب اگه من هم باشم برای یک هفته ی اول دلتنگی می کنم. ما هم نباید از شما توقع زیاد داشته باشیم که به این زودی به اینجا عادت کنی ولی اگه به خودتان بگوئید که اینجا زادگاهت است و خون دو نفر ایرانی در رگهایتان جریان دارد کم کم دلگرم می شوید و زود عادت می کنید.
    احمد لبخندی زد و گفت: اینقدر این دو دختر شما را اذیت می کنند تا یادتان برود که کجا هستید.
    فریبا و فتانه با اعتراض گفتند: احمد خودتون لوس نکن. ما تا به حال کی را اذیت کرده ایم.
    احمد به شوخی دو تا گیلاس به طرفشان پرتاب کرد و گفت: نزدیک یک ماه بود که از دستتان راحت شده بودم ولی دوباره اعصاب من بیچاره را شما دو نفر باید خرد کنید و بعد رو به لیدا کرد و گفت: من یک ماه در بندرعباس بودم و می خواهم یک هفته استراحت کنم . اگه مایل باشید توی این یک هفته شما را با شهر تهران آشنا می کنم.
    فریبا با خوشحالی فریادی کشید : آخ جون از فردا می رویم گردش.
    احمد به شوخی گفت: من که هنوز از تو دعوت نکرده ام که اینچنین ذوق می کنی.
    فریبا با دلخوری گفت: بی انصاف نکنه می خواهی با لیدا جان تنهایی به گردش بروی.
    احمد دوباره صورتش گلگون شد و گفت: آخه تو وقتی با من بیچاره بیرون می آیی خیلی مرا به خرج می اندازی.
    همه زدند زیر خنده.
    آقا کیوان گفت: تو می خواهی آنها را به گردش ببری ولی چیزی برایشان نخری. تو دیگه خیلی بی انصاف هستی. ماشالله هر چه وضع مالی تو بهتر می شود خسیس تر هم می شوی.
    بیچاره احمد تا بناگوش سرخ شد و گفت: نه پدرجان من شوخی کردم. از خود فریبا بپرسید که وقتی با من بیرون می آید چقدر به او خوش می گذرد ولی وقتی جلوی بوتیک می ایستد تا بلوز و یا پیراهن برایش نخرم تکان نمی خورد.
    دوباره شلیک خنده بلند شد.
    امیر گفت: برادرجان به خاطر همین است که من با زن ها بیرون نمی روم. چون پدر آدم را درمی آورند. ولی تو به فتانه و فریبا رو نشان داده ای. مثل من باش بگذار ازت حساب ببرند.

    صفحه 28


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت چهارم :

    احمد لبخندی زد و گفت: همین کارها را کردی که تمام دخترها از تو واهمه دارند و از ترس احساس خودشان به تو را به زبان نمی آورند و من بیچاره را واسطه قرار می دهند که با تو در مورد ازدواج با آنها صحبت کنم. ولی ماشالله اینقدر مغرور هستی که با این اخلاق بدت آن طفلک ها را می رنجانی.
    امیر در حالی که گیلاس در دهانش می گذاشت گفت: آخه وقتی هیچ علاقه ای بهشان ندارم چطور به آنها امیدواری بدهم که می خواهم ازدواج کنم.
    احمد به شوخی گفت: آخه پسر تو کی می خواهی دوست داشته باشی و عاشق بشی.
    امیر با لبخند گفت: آدم با یک نگاه عاشق می شه. ولی خوشبختانه تا به حال این نگاه سراغم نیامده است.
    احمد رو به پدرش کرد و با حالت گله گفت: پدر کمی این پسر را نصیحت کن چون من از دست خاطرخواه های او آسایش ندارم.
    آقا کیوان رو به امیر کرد و گفت: پسرم از تو بعید است که این حرف را می زنی. کسی که با یک نگاه عاشق بشه نمی تونه همسری مناسب برای زندگی خود انتخاب کنه.
    امیر خنده ای سر داد و گفت: نه پدرجان من نگاه باطن را می گویم نه نگاه ظاهر را.
    احمد گفت: ولی برادرجان دیگه بسه. هفته ی قبل خانوم صفایی به بندرعباس تلفن کرد و خواست که تو را راضی کنم که فقط چند کلمه با تو درباره ی خودش صحبت کند. ولی من گفتم که می دانم امیر قبول نمی کند چون او کله شق و مغرور است.
    امیر گفت: احمدجان بس کن، باز منو دیدی که این حرفها را شروع کنی . ای بابا من اصلا از زن گرفتن خوشم نمی آید و ناخودآگاه نگاهش به لیدا افتاد و نگاهشان درهم آمیخت و دوباره هر دو سرخ شدند و لیدا سرش را پائین انداخت . قلبش شروع به طپیدن کرد.
    در درون امیر غوغایی برپا شد. هر چه به خود نهیب زد که او مهمان است و امانت در دست آنهاست ولی چنان به خاطر او دلش بی قرار شده بود که خودش تعجب کرده بود. بالاخره آن دو چشمان زیبا کار خودش را کرده بود. امیر همچنان با خودش کلنجار می رفت.
    لیدا برای لحظه ای منقلب شد و برای اولین بار احساس کرد که در قلبش خبرهایی است ولی به اجبار به روی خودش نیاورد.
    آقا کیوان گفت: ای وای راستی امشب تلویزیون یک فیلم سینمایی قشنگ داره. بیا برویم داخل ساختمان الان شروع می شه.
    وقتی همه داخل ساختمان شدند و رو به روی تلویزیون روی مبل نشستند ، شهلا خانم کاسه ی تخمه را آورد و همه در حالی که تلویزیون نگاه می کردند شروع به خوردن تخمه کردند ولی لیدا نگاه زیرکانه ی امیر را حس می کرد. سعی کرد که به فیلم نگاه کند ولی سنگینی نگاه امیر او را معذب کرده بود.
    شهلاخانم دوباره با سینی چای داخل پذیرایی شد و همه در حالی که به تلویزیون نگاه می کردند چای برمی داشتند که دوباره امیر و لیدا نگاهشان به هم گره خورد. ایندفعه امیر لبخندی به لیدا زد. لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت. نیمه های فیلم بود که لیدا گفت: با اجازه من به اتاقم می روم تا کمی استراحت کنم.
    فریبا به شوخی گفت: خوبه این همه می خوابی به این لاغری هستی اگه نمی خوابیدی چی می شدی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: نمی دانم. شاید آب و هوای ایران به من می سازد که اینقدر می خوابم.
    آقا کیوان گفت: دخترم برو بخواب که قراره فردا با آقا احمد به گردش بروی. باید فردا سرحال باشی.
    لیدا تشکر کرد و به اتاق خوابش رفت. روی تخت دراز کشید. می خواست درباره ی اسمیت فکر کند ولی چشمان درشت امیر جلوی چشمانش ظاهر می شد و ناخودآگاه قلبش شروع به تپیدن می کرد. داشت به دور اتاق نگاه می کرد که چشمش به تابلوی کوچکی افتاد. با دیدن آن موهای تنش سیخ شد و صورتش را برگرداند. در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد.
    لیدا در را باز کرد . با دیدن امیر هر دو دوباره سرخ شدند. امیر با صدایی که کمی می لرزید گفت: ببخشید مزاحم شدم. مادر می گه اگه به چیزی احتیاج دارید بگوئید بیاورم.
    لیدا در حالی که سعی می کرد تا از لرزش صدایش جلوگیری کند گفت: نه خیلی ممنون. فقط اگه میشه این تابلوی وحشتناک ا از این اتاق بیرون ببرید.
    امیر با تعجب گفت: کدام تابلو؟
    لیدا با دست اشاره به تابلوی کوچکی که عکس یک دراکولا در حال مکیدن خون یک زن بود را نشان می داد.
    امیر لبخندی زد و گفت: اینو می گی. اتفاقا قشنگه.
    لیدا گفت:دیشب اینقدر خسته بودم که متوجه این تابلو نشدم. همین الان متوجه شدم که خیلی وحشت کردم. چشمهای این دراکولا واقعا وحشتناک کشیده شده است.
    امیر لبخندی زد و در حالی که تابلو را از روی دیوار بر می داشت گفت: این فقط یک نقاشی است و با کنایه ادامه داد:باید از چشمان دختران زیبا ترسید که وحشت و ترس عاشق شدن را در درون آدم شعله ور می کنند و با این حرف سریع از اتاق خارج شد.
    لیدا میخکوب شده بود و احساس خوشی داشت. از اینکه امیر هم مانند او شده خیلی خوشحال بود. پیش خودش گفت: وای خدای من هنوز نرسیده ایران این چه بلایی بود که به سرم آمد و با نیش خندی در را آرام بست.
    فردا صبح وقتی لیدا به طبقه ی پائین رفت، امیر به شرکت رفته بود. همه دور هم سر میز نشسته بودند و جای امیر سر میز خالی بود.
    احمد گفت: لیدا خانم آماده شوید که بعد از صبحانه همراه فریبا و فتانه به گردش برویم.
    فریبا با شیطنت گفت: زیاد صبحانه نخور می خواهم احمد را توی خرج بیاندازم.
    احمد به شوخی گوش فریبا را کشید و گفت: ای بی انصاف تو یک جور حرف می زنی که همه فکر می کنند من آدم خسیسی هستم. در حالی که تو مرا بیچاره کرده ای.
    لیدا لبخندی زد و گفت: انگار فریبا جون خیلی شما را اذیت می کنه.
    احمد گوش او را ول کرد و گفت: پدرم را درآورده. منکه حریف این زبان درازش نمی شوم.
    بعد از خورد صبحانه لیدا به اتاقش رفت، لباسش را عوض کرد و همراه احمد و فریبا و فتانه سوار ماشین احمد شدند.
    بین راه لیدا گفت: ای کاش شهلا خانم را هم با خودمان می آوردیم. اینطور بهتر خوش می گذشت.
    احمد در حالی که دنده ماشین عوض می کرد گفت: مادر نمی تواند بیاید چون امیر برای ناهار خانه می آید و مادر دلش نمی آید او را تنها بگذارد.
    فتانه گفت: اینقدر امیر بداخلاق است که اگه کمی ناهارش دیر شود غوغا به پا می کند. توی خانه ی ما او بداخلاق ترین فرد خانواده است.
    احمد اخمی کرد و گفت: بی خود پشت سر امیر غیبت نکن. او بهترین فرد خانواده است . از همه بیشتر احساس مسئولیت می کند. با اینکه من برادر بزرگتر هستم ولی همیشه نسبت به امیر احترام قائلم. او برایم واقعا مرد قابل احترامی است. همین که فهمیده و با شخصیت است خودش بهترین حسن است.
    فتانه گفت: اوه اوه! چقدر از برادرش دفاع می کند. ببخشید پشت سر برادرتان بد حرف زدم و هر سه زدند زیر خنده.
    احمد از داخل آینه به فتانه نگاه کرد و با دلخوری گفت: طفلک امیر را بگو که برای شما چقدر احترام قائل است.
    فریبا گفت: آخه امیر بعضی مواقع حرفهایی می زنه که حرص آدم درمیاد. آخه کدوم دختری را می بینید که روسری سرش بذاره. چند وقت پیش امیر از من می خواست که روسری سرم بگذارم و با او بیرون بروم. من هم این کار را نکردم گفتم نه با تو بیرون می آیم و نه روسری می گذارم تا مثل دخترهای کولی شوم.
    احمد خندید و گفت: امیر مرد با خدایی است . می بینید که نمازش قضا نمی شود.ولی بیچاره نتوانست شما دو تا دختر و پدر را به راه راست بیاورد.
    فریبا گفت: آخه مگه زمان قاجار است که روسری سرمان بگذاریم. امیر خیلی سخت می گیره و رو به احمد کرد و انگاری چیزی یادش آمده باشد گفت: راستی دیشب تو تلویزیون یک لباس جدید نشان داد که توی یک مانکن خوشگل بود. خیلی خوشم اومده . احمد جان قول می دهی برایم بخری.
    احمد به شوخی گفت: کدومو بخرم؟ لباس را یا اون مانکن را؟
    همه زدند زیر خنده.
    فریبا آرام به پشت احمد زد و گفت: ای بدجنس مانکن به چه درد من می خوره. من لباس را می گم.
    احمد گفت: بهتر نیست هر دو را با هم بخرم. شاید اون لباس فقط تو تن مانکن قشنگ بود ولی تو تن تو گریه کنه.
    فریبا با دلخوری گفت: ای بابا اصلا لباس نخواستیم. تو فقط بلدی یک جوری منو مسخره کنی.
    احمد به خنده افتاد و گفت: نه آبجی شوخی کردم. شما امر بفرما هر چی دلتان بخواهد دربست نوکرت هستم.
    فریبا لبخندی زد و گفت: شما سرور و عزیز من هستید. به شرطی که اون لباس را برام بخری.
    دوباره شلیک خنده بلند شد.
    احمد جاهای دیدنی تهران را به لیدا نشان داد و مثل یک معلم تاریخ از گذشته آنجا صحبت می کرد و بعضی مواقع فریبا میان حرفهای احمد مزه می پراند و او را اذیت می کرد.
    ساعت یک ظهر بود که صدای غرغر فریبا بلند شد و با ناله گفت: داداش احمد دیگه بسه. دارم از گرسنگی تلف می شوم. صدای شکمم درآمد.
    احمد با خنده گفت: آخه دختر شکمو تو چقدر به فکر این شکم همیشه گرسنه ات هستی و بعد به طرف رستوران رفتند.
    ساعت هشت شب بود که همه خسته به خانه برگشتند. امیر منتظر و نگران آنها در خانه نشسته بود. با دیدن احمد اخمی کرد و گفت: معلوم هست شما کجا هستید دلواپس شدم. از صبح بیرون رفته اید.
    فریبا به شوخی گفت: ای وای دوباره داداش امیر اخم کرد. تورو خدا لااقل به خاطر لیدا خانوم امروز را اخم نکن. او مثل ما عادت به اخمهای جنابعالی نداره.
    امیر از این حرف فریبا لبخندی روی لبهایش نشست و به لیدا نگاه کرد. لیدا سرش را پائین انداخت و به اتاقش رفت.
    خیلی خسته بود دوست داشت همانجا بخوابد ولی موقع شام بود و او بعد از تعویض لباس دوباره به طبقه پائین رفت.
    هر روز لیدا همراه احمد و فریبا و فتانه به جاهای دیدنی تهران می رفتند و لیدا حس می کرد امیر از این موضوع ناراحت است چون آنها شبها دیر به خانه بر می گشتند. فتانه دوست داشت که احمد آنها را به سینما و کافه های سرشناس ببرد تا او از نزدیک خواننده های مشهور را ببیند ولی احمد این کار را نمی کرد و بیشتر آنها را به موزه یم برد تا لیدا از تاریخ کشور خودش بهتر بداند و همین امر باعث غرغر فتانه می شد و جر و بحث آنها، لیدا را کلافه می کرد ولی به روی خودش نمی آورد.
    هفت روز بود که لیدا به خاطر این گردشهای هر روزه احساس خستگی می کرد ولی خجالت می کشید به آنها بگوید که دیگه بیرون نمی آید.
    شب همه دور هم نشسته بودند که آقا کیوان گفت: بچه ها فردا جمعه است. بهتره همه با هم به امام زاده صالح برویم.
    شهلاخانم گفت: وای چه عالی. خیلی دوست داشتم به یک زیارت بروم. دلم خیلی هوای زیارت کرده است.
    لیدا که از این همه گردش خسته بود سکوت کرد ولی ته دلش ناراحت بود.
    امیر نگاهی به صورت لیدا انداخت و گفت: انگار شما به این تفریح زیاد راضی نیستید.
    لیدا سریع گفت: اتفاقا خیلی دوست دارم همراه خانواده به این تفریح بروم . این هفت روز هفته که مدام بیرون بودم اصلا بدون شما هیچ لذتی نداشت ولی همه که باشیم لذتش بیشتر است.
    امیر ته دلش از این حرف خوشحال به نظر می رسید. گفت: پس همه امشب زودتر بخوابین تا صبح سرحال باشیم.
    فتانه نگاهی کنجکاو به امیر انداخت و گفت: تو که همیشه از اینکه با ما زنها بیرون بیایی ناراحت بودی چطور برای فردا اینطور خوشحال هستی!
    با این حرف فتانه تمام نگاهها به امیر دوخته شد و همه با کنجکاوی به او نگاه کردند.

    صفحه 35


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت پنجم:

    امیر تا بناگوش سرخ شد و در حالی که به طرف کتابخانه می رفت گفت: خوب من هم به گردش و تفریح احتیاج دارم و سریع به کتابخانه رفت. همه زدند زیر خنده و متوجه تغییر حالت او شدند.
    صبح لیدا با خستگی بلند شد . اصلا حوصله ی بیرون رفتن را نداشت. با اکراه صبحانه اش را خورد. امیر که حرکات او را زیر نظر گرفته بود متوجه بی حوصلگی او شد. آرام کنار لیدا نشست. آهسته گفت: بی انصاف نکنه امروز چون می دانی من هم با شما هستم اینطور آرام صبحانه می خوری.
    لیدا جا خورد. نگاهی به امیر انداخت. امیر لبخندی به او زد و بلند شد و به طرف فریبا رفت و کنارش روی مبل نشست. لیدا نیش خندی کوتاه زد و سرش را پائین انداخت و مشغول خوردن صبحانه شد.
    شهلا خانم متوجه تغییر حالت پسرش شد. به شوخی رو به امیر کرد و گفت: آقا امیر تازگیها احساس می کنم که چند روزه خیلی مهربان شده ای. خیلی به خودت می رسی.
    امیر در حالی که سرخ شده بود ، روزنامه ای را که روی میز بود برداشت و گفت: مهربان بودم ولی کسی متوجه نبود و بعد به خاطر اینکه سوال دیگری از او نشود گفت: تو روزنامه نوشته شاه قراره به اتفاق فرح جهت شرکت در کنفرانس اوپک به کشور اتریش بروند.
    شهلا خانم با خنده گفت: ای بدجنس حرف را عوض می کنی تا ازت سوالی نکنیم.
    امیر سکوت کرد و به ظاهر روزنامه می خواند. آقا کیوان بعد از لحظه ای کوتاه از اتاقش بیرون آمد و گفت: لازم نیست آقا امیر ماشین خودش را بیاورد. امیر و فتانه با ماشین احمد می آیند و من و فریبا جان و لیدا خانوم با همسر عزیزم با ماشین خودم می آئیم.
    فتانه با ناراحتی گفت: وای نه. من با پسرهای بداخلاق اصلا جایی نمی روم.
    آقا کیوان گفت: خوب فریبا جان همراه آنها می رود.
    فریبا فریاد کوتاهی کشید و گفت: اوی خدای من. من اصلا آبم با امیر توی یک جوب نمی رود. لطفا منو معاف کنید.
    همه زدند زیر خنده.
    امیر اخمی کرد و گفت: یک طور شما حرف می زنید که هر کس ندونه فکر می کنه من صبح تا شب شما دو نفر را شکنجه می دهم که اینطور از من بیزار هستید.
    دوباره همه به خنده افتادند.لیدا نگاهی به امیر انداخت ، دلش برای او سوخت. آرام گفت: من حاضرم با شما بیایم تا به این دو تا دختر ثابت کنم که شما اینقدرها بداخلاق نیستید.
    امیر برقی از خوشحالی در چشمانش درخشید و لبخندی به او زد.
    فتانه و فریبا به شوخی گفتند: بیچاره لیدا نمی دونه با کی داره بیرون می ره. خدا به دادت برسه.
    امیر که احساس می کرد به لیدا بدجوری علاقه پیدا کرده است گفت: به شرطی بیائید که هر کجا شما را بردم نگوئید این دو تا دختر بی انصاف هم همراهمان بیایند. می خواهم آنها را طوری تنبیه کنم که دیگه به من نگویند بداخلاق هستم.
    فریبا و فتانه مردد به هم نگاه کردند.فریبا با دودلی گفت: اگه موافق باشی حاضرم من هم با شما بیایم.
    امیر با حالت جدی گفت: اصلا حرفش را نزن و بعد به طرف باغ رفت.
    احمد خنده ای بلند سر داد و گفت: وای بر شما که امیر را عصبانی کنید. شما می دانید که من هم طرفدار امیر هستم و دو نفری بلائی سرتان می آوریم تا دیگه به برادر عزیزم بدجنس نگوئید و او هم پشت سر امیر وارد باغ شد.
    وقتی همگی جلوی ماشینها جمع شدند، امیر در عقب ماشین را باز کرد و رو به لیدا گفت: بفرمائید داخل بنشینید تا من این دوتا دختر را درست و حسابی تنبیه کنم.
    آقا کیوان با خنده گفت: پسرم حالا تو ببخش . اجازه بده آنها با شما بیایند. گناه دارند.
    امیر گفت: نه پدرجان باید آنها را تنبیه کنم تا دیگه طوری حرف نزنند که دیگران مرا یک دیو ببینند . فقط شما تماشا کن.
    فتانه و فریبا با دلخوری به امیر نگاه کردند و سوار ماشین پدرشان شدند.
    بین راه امیر برای لیدا آب میوه گرفت. فتانه و فریبا با حرص او را نگاه می کردند. آقا کیوان پیاده شدو در حالی که لبخند روی لبهایش بود بریا آنها آب میوه خرید و رو به امیر گفت: بی انصافی نکن طفلکی ها گناه دارند.
    امیر گفت: تازه این اول راه است . باید طوری آنها را اذیت کنم که دیگه اینطور در مورد من حرف نزنند. و بعد سوار ماشین شد . لیدا از آینه نگاهی با ناراحتی انداخت و گفت: ولی شما فکر نمی کنید اینطور من معذب هستم.
    امیر به عقب برگشت و نگاهی مستقیم به صورت زیبای او انداخت و گفت: اما باید تحمل کنید چون من از دست آنها خیلی عصبانی هستم.
    احمد گفت: فریبا و فتانه باید بدانند که نباید با برادر بزرگشان اینطور برخورد کنند. شما لطف خودتان را ناراحت نکنید و بعد دوباره به راه افتادند . وقتی به امام زاده رسیدند ، هر کدام ماشینها را پارک کردند و به طرف امام زاده به راه افتادند. بایستی آنها از بین بازارچه ی بزرگی رد می شدند. احمد و امیر لیدا را بین خودشان گرفته بودند و ز هر چیزی که خوششان می آمد برای او می خریدند. فریبات و فتانه با دلخوری به امیر و احمد نگاه می کردند و احمد عمدا وسیله هایی که برای لیدا می خرید به رخ آنها می کشید تا حرص آنها را دربیاورد.
    آقا کیوان و شهلا خانم فقط حرکات بچه هایشان را نگاه می کردند و از خنده ریسه می رفتند.
    لیدا از اینکه امیر و احمد اینطور او را در بین خود قرار داده بودند و به او می رسیدند معذب شده بود. پیش خودش گفت وای چه غلطی کردم که گفتم با آنها سوار ماشین می شوم . چرا دست از سرم برنمی دارند و یک لحظه راحتم نمی گذارند.
    در یک قسمت بازارچه امیر یک جانماز برای لیدا خرید. لیدا لبخندی متین زد و گفت: ولی من نماز خواندن را نمی دانم.
    امیر در حالی که تا بناگوش سرخ شده بود گفت: مهم نیست. اگه دوست داشته باشید خودم به شما یاد می دهم. چون نماز ورح اسنان را پاک می کند و از گناه به دور نگه می دارد.
    لیدا با همان حالت گفت: نکنه از من خطایی سر زده است که اینطور صحبت می کنید.
    امیر سرش را پائین انداخت و گفت: این حرف را نزنید. شما پاکتر از اونی هستی که من فکر می کردم و بعد به راهش همراه بقیه ادامه داد.
    بعد از لحظه ای احمد همراه شهلا خانم به طرف لیدا آمد و یک قواره چادر سفید که گلهای کوچک صورتی روی آن به چشم می خورد به دست لیدا داد و گفت: این هم چادر نمازت. لیدا سرخ شد و آرام تشکر کرد .
    احمد گفت: وقتی دیدم آقا امیر جانماز برایتان گرفته است، پیش خودم گفتم چادر را خودم می گیرم که هم آقا امیر را خوشحال کنم و هم اینکه هر وقت خواستی نماز بخوانید به یاد من هم باشید.
    امیر گفت: آقا احمد زحمت کشید چادر خرید و مادر جان هم زحمت می کشیند برای لیدا خانم یک چادر و مقنعه خوشگل درست می کنند. و بعد آهسته سرش را نزدیک گوش لیدا آورد و گفت: چقدر دوست دارم شما را در آن چادر و مقنعه ببینم.

    صفحه 40


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت ششم:

    لیدا لبخندی زد و گفت: شما دو تا برادر خیلی بی انصاف هستید کمی به خواهرهایتان برسید. آنها اگر چاره داشته باشند پوست سر شما دو نفر را درسته می کنند.
    امیر خنده ای کرد و گفت: حقشان است.
    شهلا خانم نزدیک لیدا شد و به کنایه گفت: اولین بار است امیر را همراه را یک دختر می بینم چون او خیلی از زنها دوری می کنه.
    لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت.
    شهلا خانم که با لیدا قدم می زد گفت: در خانواده ی ما فقط امیر مومن و با ایمان است . او حتی نمازش قضا نمی شود. احمد هم کمی مانند او است ولی نه به سختی و سماجت او. امیر خیلی در مورد زنها سختگیر است . چند بار به خاطر حجاب با پدرش بحث کرده است ولی پدر او طرز فکر خاص خودش را دارد و دخترها هم به پدرشان رفته اند. لیدا لبخندی زد ولی سکوت کرد. فضای داخل حرم غمی غریبانه در دل لیدا ایجاد کرد، بوی گلاب در آن محیط دلنشین دلش را به تپش می انداخت و لحظه ای احساس کرد در وجودش حسی گنگ و نامفهوم در جوشش است. آرام به طرف ضریح امام زاده رفت. نمی دانست چه بگوید. وقتی چشمش به شهلا خانم افتاد دید که ضریح امام زاده را می بوسد و زیر لب با خودش چیزهایی زمزمه می کند. فریبا و فتانه چشمهایشان را بسته بودند و زیر لب زمزمه می کردند . خواست فتانه بپرسد که آنها چه می گویند ولی وقتی آنها را همچنان در خودشان دید دلش نبامد خلوت آنها را به هم بزند. گوشه ای ایستاد. لحظه ای بعد دلش طاقت نیاورد . از زنی که به طرف ضریح می رفت پرسید: ببخشید خانم.
    زن به طرف لیدا برگشت. لیدا با خجالت پرسید:ببخشید می تونم بپرسم شما وقتی به ضریح دست می زنید چه می گوئید؟
    زن از این حرف لیدا تعجب کرد ولی یکدفعه زد زیر خنده.
    لیدا سرخ شد و با خجالت سرش را پائین انداخت،زن به اجبار خنده اش را مهار کرد و گفت: دخترم مگه تا به حال به این جور جاها نیامده ای.
    لیدا آرام گفت: نه اولین بارم است که می آیم.
    زن دستی به صورت لیدا کشید و گفت: خوش به حالت. چون کسی که اولین بار باشد که به زیارت می رود هر حاجتی داشته باشد آقا برآورده می کند.
    لیدا با تعجب گفت: حاجت!
    زن گفت: آره عز یزم. یعنی هر چه آرزو داشته باشی آقا به تو می دهد و در حالی که از لیدا جدا می شد گفت: دخترم مرا هم دعا کن و به طرف ضریح رفت.
    لیدا آرام به طرف ضریح رفت. دستش را به آن گرفت و بوسه ای به آن زد. قلبش می طپید. خواست آرزو کند ولی نمی دانست چه بگوید چون آرزوی آنچنانی نداشت. کمی فکر کرد و بعد آرام گفت: ای آقای من، من مادرم را از تو می خواهم. هر کجا که هست انشالله زنده باشد تا من او را ببینم. خدایا مهر منو تو دل مادرم بیانداز تا مرا بپذیرد. خدایا مادرم زن مهربان و خوبی باشد و دوباره به فکر فرو رفت. هر چه که می بایست به آقا گفته بود و دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
    نگاهی به فریبا و فتانه انداخت. آنها هنوز داشتند زمزمه می کردند. لیدا با خودش گفت: وای خدای من این دو تا دختر چقدر آرزو دارند که اینچنین به ضریح چسبیده اند.
    کمی به عقب برگشت ناگهان چشمش به امیر افتاد که داشت با تمام وجود با آقا حرف می زد. چنان در خودش فرو رفته بود که اشکهای گرمی که از روی گونه هایش پائین می غلتید را حس نمی کرد. لیدا همچنان که به امیر نگاه می کرد با خودش گفت: امیر از آقا چه می خواهد که اینطور اشک می ریزد و از او طلب حاجت می کند که یکدفعه امیر چشمهایش را باز کرد و نگاه او با لیدا خیره ماند.لبخندی زد و اشکهایش را پاک کرد.
    لیدا با دیدن لبخند امیر دلش فرو ریخت. سرش را پائین انداخت و به طرف ضریح برگشت تا در دید امیر نباشد. برای بار دوم از آقا درخواست کرد و در دل گفت اگه امیر به من مهری دارد مهر اونو در دلم بیشتر کن. خدایا کمکم کن که در این راه به گناه آلوده نشوم و بعد سریع بوسه ای به ضریح زد و از آن محیط متبرکه به سرعت دور شد. انگار از حرفی که زده بود از آقا خجالت می کشیدی. در حالی که صورتش از شرم سرخ شده بود از حرم بیرون آمد.
    آقا کیوان وقتی لیدا را دید گفت: دخترم قبول باشه.
    لیدا آرام گفت:ممنون.
    در همان لحظه امیر با چشمان سرخ شده به جمع آنها پیوست. احمد گفت: وای چقدر فتانه و فریبا و مادر دیر کردند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: معلوم نیست این دو تا دختر از آقا چه می خواهند که اینقدر سفت به ضریح چسبیده اند و زیر لب زمزمه می کنند.
    آقا کیوان گفت: مثلا شوهر خوشگل و پولدار و دانشگاه و لباسهای آنچنانی و از این جور چیزها.
    امیر سکوت کرده و در خودش فرو رفته بود. لیدا نگاهی به صورت او انداخت. امیر متوجه نگاهش شد ، لبخندی زد و آمد کنارش ایستاد، آهسته گفت: تو چه آرزویی کردی. از آقا چه خواستی؟
    لیدا نیش خندی زد و گفت: همون آرزویی که تو کردی.
    امیر با تعجب گفت: تو چه می دانی من چه آرزو کردم.
    لیدا با شیطنت گفت: از قیافه ات همه چیز هویدا بود.
    امیر با هیجان گفت: یعنی تو متوجه شده ای که دیوانه ات شده ام.
    لیدا جا خورد ولی چیزی نگفت. امیر لبخندی زد و گفت: ای بدجنس بالاخره از زیر زبانم همه چیز را بیرون کشیدی.
    لیدا در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت: ولی من فکر می کردم که شما هم مثل من برای خانواده ات آرزوی خوشبختی کردی و به خاطر اینکه کمی سر به سر امیر بگذارد ادامه داد: آخه من فقط برای مادرم دعا می کردن تا او سلامت باشد و وقتی مرا دید بپذیرد.
    امیر از حرف لیدا ناراحت شد و با دلخوری گفت: ولی من جور دیگه ای فکر می کردم و از او جدا شد و به طرف احمد رفت.
    یک ربع طول کشید تا شهلاخانم و فتانه و فریبا از حرم بیرون آمدند. صدای غرغر احمد درآمده بود.
    شهلاخانم با چشمانی سرخ به لیدا نگاه کرد و گفت: دخترم تو چقدر زود بیرون آمدی.
    امیر با دلخوری به لیدا نگاه کرد و رو به مادرش گفت: کسی که آرزویی ندارد بهتر بود اصلا نمی آمد.
    لیدا متوجه ناراحتی او شد ولی چیزی نگفت. شهلا خانم لبخندی زد و گفت: چیه نکنه لیدا جان ناراحتت کرده است. امیر چیزی نگفت و همه به طرف ماشین راه افتادند.
    لیدا سعی کرد پا به پای امیر حرکت کند. ولی امیر قدمهای بلند بر می داشت و لیدا برای مهارکردن او مجبور شد در آن جمعیت که برای زیارت آمده بودند، بازوی او را بگیرد و امیر از حرکت باز ایستاد و نگاهی غمگین به لیدا انداخت . لیدا در حالی که نفس نفس می زد گفت:وای چقدر تند راه می روی. نزدیک بود توی این جمعیت گم شوم و از دست من راحت شوی.
    امیر اخمی کرد و گفت: گم شدن تو دیوانه ام می کند نه اینکه راحتم کند.
    لیدا لبخندی زد و گفت: تو چقدر زودرنج هستی!
    امیر با ناراحتی گفت: ولی من دوست ندارم کسی با غرور من بازی کنه.
    لیدا با همان حالت گفت: ببخشید که ناراحتت کردم. من اصلا فکرش را نمی کردم که شما به من علاقه ای داشته باشی ولی انگار اشتباه کردم چون می بینم مانند خود من اسیر شده ای.
    برقی از خوشحالی در چشمان امیر درخشید. لبخندی به لیدا زد و گفت: حالا که فهمیدی دوستت دارم چه احساسی داری. لیدا با خجالت سرش را پائین انداخت و گفت: از این بابت خیلی خوشحال هستم چون دیگه این قلب من تنها نیست و همدمی برای خودش داره.
    امیر خواست حرفی به لیدا بزند که صدای پدرش را شنید: امیر جان شما دو نفر کجائید؟ ماشین را توی این کوچه پارک کرده ایم.
    امیر و لیدا ایستادند. امیر زیر لب گفت: مگه این دختر برایم حواس گذاشته است. و با لبخند رو به لیدا گفت: هنوز هیچی نشده مانند آدمهای عاشق سرگردان شده ام.
    لیدا لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم با این تعریف بدی که از اخلاقت می کردند به این زودی گرفتار شوی.
    امیر با خوشحالی بی نظیری گفت: لیدا خیلی دوستت دارم . این یک هفته ای که اینجا بودی بدجوری مرا گرفتار خودت کردی. تو...
    در همان لحظه احمد و فریبا به آنها نزدیک شدند و امیر حرفش را نتوانست تمام کند و همه سوار ماشین شدند. ایندفعه به اصرار لیدا، فتانه و فریبا سوار ماشین احمد شدند و امیر رانندگی ماشین را به عهده گرفت.
    آقا کیوان گفت: بچه ها برای ناهار به رستوران سحر برویم تا لیدا جان آنجا را ببینند و همگی موافقت کردند. وقتی سوار ماشین شدند امیر مدام از داخل آینه ی جلوی ماشین به لیدا نگاه می کرد و شادی در چشمانش موج می زد.

    صفحه 45


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هفتم :

    وجود امیر و ابراز عشق او باعث شده بود که لیدا احساس آرامش داشته باشد. می دانست امیر برایش یک تکیه گاه خوبی خواهد بود. احساس می کرد وجود امیر او را به آینده امیدوارتر کرده است. امیر حدود بیست و هشت سال را داشت و لیدا تازه پا در بیست سالگی گذاشته بود. امیر را یک مرد فهمیده و با وقار می دید . مردی که همیشه آرزویش را در دل داشت.
    لیدا با تعجب دید که این ستوران درون باغ بزرگی که با درختان بید مجنون و سرو زیباتر شده بود قرار دارد. نیمکتهای زیادی کنار هم چیده شده بودند. چراغهای زیبایی در اطراف باغ به چشم می خورد و کنار هر تخت قلیانی قرار داشت . عده ای روی نیمکتهای نشسته بودند و قلیان می کشیدند. فضای داخل باغ واقعا لذت بخش و زیبا بود. امیر کنار یک حوض بزرگ که چند عدد نیمکت پهن قرار داشت، جایی پیدا کرد و همگی روی آن نشستند. کمی که گذشت آقا کیوان شروع به قلیان کشیدن کرد.
    شهلا خانم رو به لیدا کرد و پرسید: دخترم تو در ایتالیا دوستی صمیمی داشتی که با او به تفریح بروی.
    یکدفعه لیدا یاد اسمیت افتاد و غمی بزرگ روی دلش نشست. با صدایی گرفته گفت: یک دوست صمیمی داشتم که همکلاسیم بود و از بچگی با هم بزرگ شده ایم. خیلی به هم وابسته بودیم. پسر واقعا خوبی است.
    امیر از این حرف جا خورد و با ناراحتی به لیدا نگاه کرد.
    فریبا گفت: ببینم چه شکلی هست؟ خوشگله یا نه؟
    لیدا آهی کشید و گفت: قشنگ تر از اونی که فکر می کنی است. اینقدر خوشگل است که دخترهای مدرسه دیوانه اش بودند ولی او اصلا توجهی به آنها نداشت چون هر چی باشد از کودکی زیر دست پدرم بزرگ شده بود. پدرم خیلی به او علاقه داشت.
    احمد که مانند امیر حسادت در درونش رخنه کرده بود با طعنه و کنایه گفت: نکنه شما هم مانند دخترهای مدرسه دیوانه اش هستید.
    لیدا متوجه نیش کلام او شد.لبخندی سرد زد و گفت: من از کودکی دیوانه اش بودم. چون او با مردهای دیگه فرق داره. اسمیت پسر خیلی خوب و مودبی است. مثل یک برادر با من رفتار می کرد. همیشه مراقبم بود تا پسرهای سرکلاس اذیتم نکنند. وقتی دختر و پسرهای مدرسه پارتی شبانه و یا گروههای دسته جمعی می رفتند، او منو از رفتن با آنها منصرف می کرد و اجازه نمی داد با انها جایی بروم. مدام به من می گفت: تو باید پاک بمانی و خودت را آلوده ی این آدمهای ولگرد نکنی. فکر کنم سه یا چهار ماه دیگه سربازی او تمام می شود و نمی دانم می داند که به ایران آمده ام یا نه و بعد در چشمان قشنگش اشک حلقه زد.
    چند لحظه سکوت سنگینی فضا را پر کرد. آقا کیوان سکوت را شکست و گفت: واقعا چه دوست خوبی. ولی باورم که در خارج از اینجور جوانهای فهمیده وجود داشته باشه. باید خدا را شکر کرد که پسر به این خوبی را جلوی روی تو گذاشت.
    امیر با لحن تمسخرآمیزی گفت: ببینم این آقای اسمیت نوزده ساله است که اینطور با شما صمیمی بود.
    بعد لحظه ای سکوت کرد و سنگینی حسادتی که روی چهره اش نشسته بود را زیر پوشش بی تفاوتی به اجبار پنهان می کرد.
    لیدا نگاهی به او انداخت و گفت: نخیر اسمیت عزیزم سه سال از من بزرگتر است ولی به خاطر اینکه سر کلاس با من باشد،خودش را رفوزه می کرد تا اینکه من هم پایه او شدم و همه با کمال تعجب دیدند او که چقدر باهوش و زرنگی در درس بوده است. پدرم خیلی او را نصیحت می کرد که این کار را نکند و خیالش از بابت من راحت باشد و او درس خودش را بخواند ولی او کله شق تر از این حرفها بود و قبول نکرد. با اینکه شاگرد زرنگ کلاس بود، ولی موقع امتحان ورق سفید دست معلم می داد تا اینکه مردود شود و وقتی همکلاسش شدم خیلی در درس کمکم می کرد.
    فتانه گفت: وای چه عالی! چقدر مرد مهربان و خوش قلبی است.خیلی دوست دارم که او را ببینم.
    لیدا که از تعریف فتانه خیلی خوشحال شده بود گفت: من از دو تا چشمهای خودم بیشتر به او اطمینان دارم. وقتی پدرم با ماریا به مسافرت می رفتند، پدر منو دست اسمیت می سپرد و او مانند یک شیر از من محافظت می کرد.
    امیر با تمسخر گفت: منظورتان شیر پاستوریزه است مگه نه؟
    همه زدند زیر خنده.
    لیدا با دلخوری به امیر نگاه کرد و گفت: اینطور در مورد اسمیت حرف نزنید. من روی او خیلی حساس هستم. من یک تار او را با دنیا عوض نمی کنم.
    امیر با حالت حسادت گفت: کسی از شما نخواست او را با دنیا عوض کنید. مبارک خودتان.
    لیدا با خشم به امیر نگاه کرد. انگار تمام حرفهایی که یک ساعت قبل به هم گفته بودند بر اثر این حرف همه فراموش شد و هر دو از هم دلگیر شدند.
    شهلا خانم چشم غره ای به امیر رفت . ولی امیر آتش حسد همچنان در درونش شعله ور شده بود. از اینکه لیدا در مورد مردی غریبه اینطور صحبت می کرد حرص می خورد. امیر دیگه لیدا را متعلق به خودش می دانست و می خواست او را تحت نظارت خودش بگیرد. می خواست لیدا فقط مال خودش باشه.
    امیر آرام از روی نیمکت بلند شد و به طرف انتهای باغ رفت تا قدم بزند.
    شهلا خانم گفت: دختر گلم ببخشید که امیر ناراحتت کرد. او منظوری نداشت فقط تعصبی است. دوست دارم رفتارش را به دل نگیری.
    لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: مهم نیست، من باید کمی مواظب حرف زدنم باشم تا دیگران را ناراحت نکنم.
    فریبا لبخندی زد و گفت: امیر خیلی غیرتی است. وقتی در مورد مرد غریبه صحبت کنیم او اینطور عصبانی می شود . تو هنوز به فرهنگ اینجا آشنا نیستی. به مرور زمان به این حرکات او عادت می کنی. ما که عادت کرده ایم.
    بعد از ناهار همه دور هم نشسته بودند و میوه می خوردند که آقا کیوان گفت: بهتره شام هم اینجا بمانیم. خیلی اینجا قشنگ است.
    لیدا که خیلی احساس خستگی می کرد با ناراحتی سرش را پائین انداخت و اعتراضی نکرد. امیر متوجه ناراحتی او شد ولی چیزی نگفت و مشغول خوردن چای شد.
    آقا کیوان رو به لیدا کرد و گفت: دخترم از چیزی ناراحت هستی.
    لیدا آرام گفت: نه چیزی نیست .
    آقا کیوان ادامه داد: پس چرا کم حرف شده ای. اینطور من نگرانت هستم.
    امیر با پوزخند گفت: حتما دوباره یاد دوست عزیزش آقا اسمیت افتاده است.
    لیدا متوجه تمسخر کردن امیر شد. با ناراحتی بلد شد و با معذرت خواهی کوتاهی به طرف دیگه ی باغ رفت. صدیا شهلا خانم را شنید که داشت امیر را سرزنش می کرد که چرا اینقدر به لیدا طعنه می زند.
    لیدا زیر نیمکتی که خیلی دورتر از بقیه بود نشست. بغض سنگینی روی گلویش جمع شده بود. سرش را میان دو دستش گرفت. در حالی که به حرکات امیر فکر می کرد، لحظه ای از خستگی خوابش برد. احساس کرد چیزی روی او انداخته شد. سریع سرش را بلند کرد. امیر را دید که کنارش نشسته است و کاپشن خودش را روی او انداخته است. هوا، هوای بیست و پنجم فروردین ماه بود و هنوز سوز زمستان در آن باغ با ملایمت در زیر پوست انسان نفوذ می کرد.
    امیر وقتی متوجه شد لیدا بیدار شده است، لبخندی زد و گفت: ببخشید بیدارت کردم.
    لیدا گفت: نفهمیدم چطور شد که خوابم برد.
    امیر کمی نزدیکتر به لیدا شد و گفت: دیدم دیر کردی دلواپس شدم.آمدم دنبالت که دیدم خوابیدی.
    لیدا با دلخوری به امیر نگاه کرد و گفت: فکر نمی کردم اینقدر حسود باشی.
    امیر لبخندی زد و گفت: فقط روی تو اینطور شده ام. وقتی درباره ی او پسر صحبت می کردی یک لحظه حرصم درآمد. خواهشا دیگه درباره ی او جلوی من صحبت نکن، بدجوری روی اسمش حساس شده ام.
    لیدا با ناراحتی گفت: ولی او برادرم است. چرا اینقدر تو سخت می گیری.
    امیر به تنه ی درختی که نیمکت به آن چسبیده بود تکیه داد و گفت: لطفا دیگه حرفش را نزن. دیگه نمی خواهم اسمش را بشنوم.

    صفحه 50


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت هشتم:

    لیدا اخمی کرد و گفت: امیر اینقدر بدجنس نباش، چون من یک لحظه نمی تونم به فکر اسمیت نباشم.
    امیر با قیافه ی جدی و خشن گفت: پس حداقل جلوی من اسمش را نیاور. چون او برادر واقعی تو نیست و من نمی تونم وجود او را تحمل کنم و بعد در حالی که از روی نیمکت بلند می شد ادامه داد: بلند شو برویم پیش بقیه بنشینیم. الان صدای فریبا و فتانه در می آید و خودش با فاصله ی یک قدمی از لیدا به طرف بچه ها رفتند.
    امیر کنار لیدا نشست و به خطر اینکه او را از ناراحتی دربیاورد، مدام از او پذیرایی می کرد. احمد کمی پکر به نظر می رسید و آقا کیوان متوجه او بود. گهگاهی لبخندی به او می زد تا او حرکات امیر را به دل نگیرد. بعد از شام فریبا گفت: بهتره فردا به سینما برویم. دوستانم می گفتند که فیلم خیلی قشنگی روی پرده آمده است.
    ناخودآگاه لیدا گفت: وای دیگه نه.
    احمد و آقا کیوان و همه تعجب کردند. آقا کیوان پرسید: برای چه دخترم. نکنه...
    لیدا که دیگه از این همه تفریح خسته شده بود، حرف او را خجالت قطع کرد و گفت: معذرت می خوام ولی اگه اجازه بدهید من فردا استراحت کنم. چون خیلی احساس خستگی می کنم. مدت هشت روز است که درست و حسابی تو خونه استراحت نکرده ام. این گردشهای هر روزه منو از پا درآورده است.
    احمد با ناراحتی گفت: اگه می دانستم قلبا راضی به این تفریحات نیستی هیچ اصراری نمی کردم. بهتر بود زودتر می گفتید که دوست نداری با من بیرون بیائید.
    لیدا که متوجه ناراحتی او شده بود بلند شد و رفت کنار احمد نشست و گفت: این حرف را نزن، به خدا هر دفعه که اب شما بیرون می آمدم به من خیلی خوش می گذشت. فقط کمی خسته ام. امیدوارم منو ببخشی.منظورم اصلا ناراحت کردم شما نبود.
    احمد با ناراحتی بلند شد . به طرف خلوت باغ رفت.
    آقا کیوان لبخندی زد و گفت: احمد تازگیها خیلی زود رنج شده است. لیدا به شوخی گفت: وای چه پسرهای نازک نارنجی دارید.
    همه به خنده افتادند. لیدا بلند شد و به طرف احمد رفت و او را صدا زد. احمد به طرف لیدا برگشت و در چشمانش خیره شد. لبخندی سرد زد و گفت: ازت انتظار نداشتم که این حرف را بزنی.
    لیدا رو به رویش ایستاد و گفت: به خدا آقا احمد من حقیقت را گفتم. چون من عادت به این همه تفریح ندارم. به خاطر همین خیلی زود خسته می شوم.
    احمد در حالی که کنار لیدا آرام قدم می زد گفت: ولی نمی دانی در این مدت چقدر من خوشحال و سرحال بودم. به من در این یک هفته خوش گذشت.
    لیدا گفت: برای من همینطور بود ولی هر چیزی اندازه ای دارد.
    احمد پوزخندی سردی زد و گفت: می توانستی بهانه ی دیگه برای نیامدن جور کنی. می دانم که با من راحت نیستی.
    لیدا با ناراحتی رو به روی احمد ایستاد و با لحنی خشن گفت: ولی من بهانه نگرفتم، واقعا خسته هستم ولی حالا که شما ناراحت هستید باشه. فردا با شما می آیم ولی دیگه حق نداری بگویی که با تو راحت نیستم.
    و با ناراحتی ادامه داد: وای مردهای ایرانی چقدر زودرنج هستند.
    احمد لبخندی زد و بدون اینکه متوجه باشد دستی به موهای بلند لیدا کشید و گفت: خودت را ناراحت نکن. من تازگیها خیلی روی تو حساس شده ام. امیدوارم منو ببخشی.
    لیدا گفت: انگار شما مانند امیر آقا نیستید. مهربانتر از او هستید.
    احمد سرخ شد و گفت: امیر مرد بزرگی است. منکه خیلی او را دوست دارم و به خاطر او دست به هر کاری می زنم. امیر مرد با ایمان و پاکی است. نمی توانم مانند او ایمانی قوی و محکم داشته باشم. ولی قلبا دوست دارم مانند او پاک نیت باشم.
    لیدا گفت: از اینکه با خانواده ی شما آشنا شده ام خیلی خوشحالم. اصلا با این اخلاق های شما احساس تنهایی نمی کتم. مخصوصا شما دوتا برادر خیلی خوب حالم را می گیرید.
    احمد لبخندی زد و گفت: تو عزیز همه ی ما هستی. خانواده ام خیلی دوستت دارند و خود من هم ازت معذرت می خواهم اگر ناراحتت می کنم. چون تو رو مانند خواهرهایم دوست دارم.
    در همان لحظه فتانه به طرف آنها آمد و گفت: بچه ها پدر شما را صدا می زنه. میگه بیایید هندوانه بخورید.
    احمد لبخندی زد و گفت: توی این هوای سرد هندوانه کی می خوره و همراه لیدا به طرف بقیه رفت.
    امیر سکوت کرده بود و کمتر حرف می زد. فتانه و فریبا مدام از دوستانشان صحبت می کردند و از خاطراتی که با هم داشتند حرف می زدند.
    فریبا گفت: لیدا جان تو خاطرات شیرینی داری که برایمان تعریف کنی.
    لیدا لبخندی سرد زد و گفت: تمام خاطرات شیرین من با اسمیت عزیزم بود.
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد: وای خدا چقدر دلم برایش تنگ شده است.
    رنگ صورت امیر به وضوح پرید و در حالی که خشمش را کنترل می کرد با لحنی جدی گفت: لیدا بسه.
    همه از این حرکت امیر جا خوردند و بعد از لحظه ای همه زدند زیر خنده.
    لیدا سرخ شد . آقا کیوان با خنده گفت: امیر جان اینقدر سخت گیر نباش. تو چرا اینجوری شده ای.
    امیر سکوت کرد. فتانه به حمایت از امیر گفت: آخه عمو کوروش خیلی سفارش لیدا جان را به امیر کرده است و او هم دوست دارد از امانت عمو کوروش خوب مراقبت کند ولی دیگه داره زیاده روی می کنه.
    لیدا ناخودآگاه خمیازه ای کشید. امیر که حرکات او را زیر نظر گرفته بود گفت: پدرجان بهتره به خانه برویم دیر وقت است. همه موافقت کردند و به راه افتادند.
    فردا صبح وقتی لیدا سر میز صبحانه آمد امیر را تنها دید که نشسته و صبحانه می خورد. به طرف او رفت و سلام کرد. امیر جواب سلام او را به سردی داد و لیدا رو به روی او نشست و با تعجب گفت: پس مادر و دخترها کجا هستند؟
    امیر به حالت قهر گفت: آنها به خانه ی همسایه رفته اند. دخترشان مریض بود به عیادتش رفته اند.
    لیدا به شوخی گفت: پس چرا شما همراهشان نرفتید؟
    امیر اخمی کرد و گفت: دلیلی نمی دیدم همراهشان بروم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: انگار خاطرخواه های شما خیلی شما را مغرور کرده اند.
    امیر با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و گفت: خاطر خواه های من جرات نمی کنند به طرف من بیایند. ولی خاطر خواه های شما با کمال وقاحت دست به موهایتان می کشیند و سریع در دلتان جا باز می کنند.
    لیدا متوجه حسادت او شد که ناراحتی او از کجا آب می خورد.
    لیدا نیش خندی زد و گفت: شما هم یاد بگیرید و ارتبط خودتان را قوی کنید.
    امیر با خشم گفت: نمی خواد این کارها را به من یاد بدهی. اگر بخواهم می توانم بهتر از دیگران عاشق پیشه باشم ولی وحشت آلوده شدن به گناه به من این اجازه را نمی دهد که با تو راحت باشم.
    لیدا سرش را پائین انداخت و گفت: پس باید دیگران را تحمل کنی.
    امیر با خشم گفت: لیدا چرا سعی می کنی منو ناراحت کنی. از اینهمه ناراحت کردن من چه سودی می بری.
    لیدا با ناراحتی گفت: امیر تو رو خدا بسه. صبحانه ات رو بخور و بعد خودش با دلخوری آرام مشغول خوردن شد.
    امیر در حالی که سعی می کرد آرام باشد با ملایمت گفت: لیدا نمی دانی که چقدر دوستت دارم ولی خواهش می کنم کاری نکن این عشق پاک ما به گناه آلوده شود.
    لیدا و امیر هر دو سرخ شده بودند. لیدا آرام گفت: من به مرور زمان احتیاج دارم تا دختر دلخواه تو شوم چون از کودکی در محیطی بزرگ شده ام که همیشه تا حدودی آزادی داشتیم و خانواده ام اصلا سخت گیر نبودند. از اینکه اب پسرها و دخترها بیرون می رفتم اصلا مخالفت نمی کردند و حتی در طرز پوشیدن لباس سخت نمی گرفتند. چون به من خیلی اطمینان داشتند. ولی نظرات تو فرق می کنه و حالا نمی توانم یکدفعه دختری شوم که تو می خواهی. لطفا به من فرصت بده.
    امیر لبخندی زد و گفت:مهم نیست. اینها به مرور زمان درست می شه. منو ببخش که باعث ناراحتیت می شوم و بعد نگاهی به لیدا انداخت و گفت: لیدا سعی کن حجاب داشته باشی. درسته که همه آزاد هستند ولی خیلی دوست دارم تو با دیگران فرق داشته باشی. حجاب ایمان را محکم می کند. زیبایی یک زن به حجاب است.
    لیدا لبخندی زد و گفت: بهت که گفتم سعی م کنم همان دختری که دوست داری باشم فقط کمی به من فرصت بده.
    امیر در حالی که به ظاهر کره لای نان می گذاشت و به وضوح رنگ صورتش سرخ شده بود با صدایی که می لرزید گفت: لیدا تو اصلا به من نگفتی که دوستم داری یا نه.
    لیدا قلبش فرو ریخت. لبخندی زد و آرام بلند شد و گفت: دلیلی نداره این حرف را به زبان بیاورم. فکر کنم خودت بهتر از همه می دانی که در قلبم چه می گذارد. امیر در حالی که عرق شرم روی پیشانیش نشسته بود گفت: ولی دوست دارم احساست را به زبان بیاوری.
    لیدا به امیر نگاه کرد دید که او سرش پائین است و وقتی حرف می زند به صورت او نگاه نمی کند.ناراحت شد. یعنی به او برخورد که چرا او مانند جوانهای دیگه در چشمان او عاشقانه نگاه نمی کند و ابراز عشق خودش را به وضوح نشان نمی دهد،در حالی که به طرف باغ می رفت گفت: ولی من نمی توانم به زبان بیاورم.
    به سرعت از سالن خارج شد و به باغ رفت. کنار استخر نشست. دلش گرفته بود. دوست داشت همان لحظه کنار ماریا بود. مدت نه روز می شد که با ماریا صحبت نکرده بود. ماریا از او خواسته بود که مدام از او خبر بگیرد ولی او این کار را نکرده بود. ماریا از او خواسته بود که مدام از او خبر بگیرد ولی او اینکار را نکرده بود. لحظه ای بعد امیر به باغ آمد و به او نزدیک شد و گفت: من می خواهم به شرکت بروم. ببینم اگه در خانه تنها بمانی نمی ترسی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: از کی باید بترسم. نکنه تو از تنها ماندن می ترسی.
    امیر به شوخی گفت: آره از اینکه با تو تنها باشم خیلی می ترسم.
    ناگهان به لیدا برخورد و با عصبانیت گفت: درسته که از خارج آمده ام ولی اینقدرها دختر بی بند و باری نیستم که تو از من می ترسی. وقتی پدر و ماریا به مسافرت می رفتند، من و اسمیت مدت یک هفته را تنها با هم در خانه زندگی می کردیم ولی هیچوقت اشتباهی از ما سر نزد که تو اینطور از من فرار می کنی.
    امیر جا خورد. با ناراحتی گفت: ولی من با تو شوخی کردم و از حرفم منظوری نداشتم. منظورم این بود که شیطان بر من غلبه نکند و با خشم ادامه داد: تو هم دفعه آخرت باشه که دوباره جلوی من حرف اون پسره را به زبان بیاوری.
    لیدا با عصبانیت از لبه ی تخت بلند شد و رو به روی امیر ایستاد و گفت : امیر تو چرا از اسمیت متنفر هستی؟ تو که او را ندیده ای، پس چرا از او بیزار هستی. به خدا اگه ایندفعه در مورد او اینطور حرف بزنی دیگه یک لحظه در این خانه نمی مانم. تو دیگه شورش را درآورده ای و با اخم از کنار امیر گذشت.
    امیر به سرعت به طرف لیدا رفت بازوی او را محکم گرفت و به طرف خودش کشید و با خشم گفت: حالا که اون پسره را ندیده ام لااقل اینقدر درباره ی او حرف نزن و اگر هم نتوانستی سعی کن جلوی من مراعات این موضوع را بکنی. چون دوست ندارم اسم مرد غریبه ای را از دهان تو بشنوم. فهمیدی یا نه؟
    و با ناراحتی دست لیدا را به عقب هول داد و به طرف ساختمان رفت.
    صفحه 56


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت نهم :

    در همان لحظه شهلا خانم به خانه آمد و با دیدن چهره عصبانی امیر همه چیز را فهمید و به خنده افتاد.
    امیر با عصبانیت کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. لیدا بعد از لحظه ای داخل ساختمان شد.
    شهلا خانم با دیدن لیدا خنده ای کرد و گفت: دخترم چرا امیر اینقدر عصبانی بود.
    لیدا لبخندی زد و در حالی که همراه شهلا خانم به آشپزخانه می رفت گفت: هیچی، دوباره حرف اسمیت را زدم و طبق معمول پسرتان عصبانی شد.
    شهلا خانم با شیطنت گفت: وای خدای من هیچوقت فکرش را نمی کردم امیر یک روزی دل ببندد . چون خیلی مغرور و بدجنس است و دوباره به خنده افتاد.
    لیلا گفت: راستی فریبا و فتانه کجا هستند؟
    شهلا خانم گفت: احمد اصرار کرد که به سینما بروند و آنها هم از خدا خواسته با او رفتند.
    لیدا متوجه شد که احمد عمدا این کار را کرده تا به او بفهماند که تنها به خاطر او نبود که به این گردشها می رفتند. رو به شهلا خانم کرد و گفت: میشه خواهش کتم که امروز با هم بیرون برویم تا من برای خودم یکی دو تا لباس بخرم. خیلی دوست دارم در انتخاب لباس به من کمک کنید.
    شهلا خانم با خوشحالی گفت: باشه عزیزم. خیلی وقت می شه که به خرید نرفته ام. خوشحال می شوم تا با هم بیرون برویم. می خواهم برای خودم هم لباس بخرم. بهتره بعد از ظهر به فروشگاه برویم. ظهر امیر برای ناهار به خانه می آید و باید ناهارش آماده باشد.
    لیدا قبول کرد تا بعدازظهر به فروشگاه بروند.
    ظهر امیر به خانه برگشت. وقتی لیدا را دید سعی کرد آرام باشد، لبخند سردی زد و گفت: با تنهایی چه می کنی؟من فکر می کردم فریبا و فتانه با مادر به عیادت همسایه رفته بودند، ولی احمد وقتی تلفن زد که با فریبا و فتانه در سینما هستند خیلی تعجب کردم.
    لیدا در حالی که استکان چای را جلوی او می گذاشت گفت: شما دو تا برادر خیلی زودرنج هستید. در صورتی که من با امد صحبت کردم ولی او انگار قانع نشده است و خواست با این کار...
    امیر حرف او را قطع کرد و گفت: آخه نحوه گفتن تو اشتباه بود. تو می توانستی وای گفتن و کلمه خسته شدم را جور دیگه ای بیان کنی. او وقتی با تو بود خیلی شاد و سرحال به نظر می رسید.
    لیدا با بغض گفت: خدایا این عمو کوروش کی به ایران می آید تا منو از دست شما دو تا برادر نجات دهد.
    امیر به خنده افتاد. گفت: تو دیگه نمی تونی از دست من راحت شوی چون وقتی عمو به ایران بیاید، می خواهم تو رو از او خواستگاری کنم.
    لیدا سرخ شد و سرش را پائین انداخت. امیر قلبش شروع به تپیدن گرفت. لحظه ای خواست دست لیدا را که روی میز بود بگیرد ولی این کار را نکرد و آرام بلند شد و در حالی که به طرف کتابخانه می رفت گفت: ببینم ناهار چی داریم؟
    شهلا خانم در آشپزخانه داشت میز غذا را می چید. با صدای کمی بلند گفت: برو لباستو عوض کن. غذا خورشت قیمه داریم.
    وقتی هر سه نفر سر میز نشستند، شهلا خانم گفت: امروز طفلک لیدا جان خیلی به من کمک کرده است. این غذا دست پخت لیدا جان است.
    امیر با شیطنت در حالی که غذا را می خورد گفت: وای امروز غذا چقدر خوشمزه شده است.
    شهلا خانم به خنده افتاد و آرام به پشت میز زد و گفت: تازگیها خیلی زبون درآورده ای.
    امیر نگاهی به لیدا انداخت. لبخندی زد و بعد مشغول خوردن شد . لیدا متوجه شده بود که شهلاخانم همه چیز میان او و امیر را می داند و به علاقه ی آنها به یکدیگر با خبر است، سکوت کرده و آرام غذا می خورد.
    وقتی امیر به شرکت رفت، لیدا همراه شهلا خانم به فروشگاه رفت. شهلا خانم در خرید لباس خیلی وسواس نشان می داد و از این همه بی تفاوتی لیدا در برابر انتخاب لباس تعجب می کرد ولی چیزی به او نمی گفت و او به سلیقه ی خودش سه عدد بلوز برای لیدا انتخاب کرد که واقعا خوشرنگ و زیبا بود. لیدا پول لباسها را پرداخت و به طبقه ی بالا ی فروشگاه که مخصوص لباسهای مجلسی و نامزدی بود رفتند.
    شهلا خانم رو به لیدا کرد و گفت: سوم شهریور ماه تولد فتانه جان است و ما هر سال برای او جشن بزرگی می گیریم. می خواهم از حالا لباس آن شب را بخرم. دوست دارم در انتخاب آن به من کمک کنی.
    لیدا لبخندی زد و گفت: خودتان که بهترین سلیقه را دارید. فکر نکنم در انتخاب لباس بتوانم کمک خوبی برایتان باشم.
    شهلا خانم دست لیدا را گرفت و گفت: دخترم سلیقه ی جوانها چیز دیگه ای است و او را به طرف لباسهای مجلسی برد.
    بعد از مدتی نگاه کردن به لباسها، شهلا خانم به سلیقه ی لیدا یک پیراهن مشکی بلند که تمام کار گلدوزی روی آن شده بود را خرید و سپس شهلا خانم به انتخاب خودش برای لیدا یک پیراهن صورتی که روی شانه هایش خزهای صورتش خوشرنگ به چشم می خورد و جلوی لباس با سنگهای براق گلدوزی شده بود خرید و به او هدیه داد و با خوشحالی گفت: وای دختر تو توی این لباس مثل یک ملکه زیبا می شوی.
    لیدا تشکر کرد، شهلا خانم گفت: عزیزم دوست ندارم تا روز تولد فتانه این لباس را هیچ کدام از دخترها ببینند. می خواهم روز تولد همه این لباس را توی تنت ببینند و با نیش خندی مهربان ادامه داد: وقتی امیر این لباس را در تنت ببیند دیوانه خواهد شد. لیدا سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
    هر دو با دست پر به خانه برگشتند. ساعت هشت شب بود که فریبا در را به روی آنها باز کرد وقتی مادرش و لیدا را دید غرغر گفت: اگر شماها می خواستید به خرید بروید چرا به ما چیزی نگفتید که ما هم همراهتان بیائیم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: صبح شما را ندیدم. وقتی دیدم نیستید از مادر خواهش کردم که زحمت بکشد و با من به خرید بیاید.
    اسم مادر ناگهان از دهان او خارج شد. شهلا خانم لبخندی زد و لیدا را در آغوش کشید و گفت: ممنونم که مرا لایق دانستی که مادرت شوم.
    فتانه به طرف آنها آمد ، با دلخوری گفت: شما خیلی بی انصاف هستید. چطوری دلتان آمد بدون ما به خرید بروید.
    شهلا خانم خندید و گفت: وای شما دو تا دختر چقدر غر می زنید. بگذارید بیایم داخل خانه بنشینم خیلی خسته هستم.
    و بعد فریبا و فتانه کمک کردند تا جعبه های لباس را داخل ببرند. وقتی روی مبل نشستند امیر و احمد از کتابخانه بیرون آمدند.
    احمد به لحن سردی گفت: شما که می خواستید خرید کنید پس چرا چیزی به من نگفتید تا ماشین را در اختیارتان بگذارم.
    لیدا که از احمد کمی دلخور بود، بدون اینکه او را نگاه کند گفت: یکدفعه تصمیم گرفتم به خرید بروم و اینکه نمی خواستم مزاحمتان شوم.
    امیر با اخم گفت: این حرف را نزن تو هیچوقت مزاحم ما نیستی. دفعه ی آخرت باشد که این حرف را زدی وگرنه بدجوری عصبانی می شوم.

    صفحه 60


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت دهم:

    لیدا لبخندی روی لبهایش ظاهر شد و گفت: ببخشید ناراحتتان کردم و بعد آرام بلند شد و لباسهایش را برداشت و به اتاقش رفت. بعد از لحظه ای شهلا خانم به اتاق او آمد و گفت: دخترم اگه میشه اون چاد نمازت را بده به من تا فتانه برایت آن را برش بدهد. امیر مدام اصرار می کند که آن را برایت بدوزیم. الان داشت با فتانه بحث می کرد که چرا آن را برایت برش نمی کند. خیلی دوست دارم آن را روی سرت ببیند.
    لیدا لبخندی زد و چادر را از کشوی تخت بیرون آورد و به دست شهلا خانم داد و با هم به طبقه ی پایین رفتند. احمد و امیر روی مبل نشسته بودند و روزنامه می خواندند.
    شهلا خانم، فتانه و فریبا دور لیدا حلقه زدند و فتانه چادر را روی سر لیدا گذاشت و زیر لب زمزمه کنان گفت: طفلکی لیدا چطوری می تونی این برادر منو تحمل کنی. خدا به دادت برسه. هنوز هیچی نشده او تو رو متعلق به خودش می دونه.
    لیدا تا بناگوش سرخ شد و به شوخی چشم غره ای به فتانه رفت و فتانه به خنده افتاد. لیدا آرام با نوک پایش به پای فتانه زد و فتانه همچنان می خندید.
    فریبا گفت: ببینم چی گفتی که اینطور می خندی. به ما هم بگو تا ما هم بخندیم.
    فتانه گفت: این موضوع فقط بین من و لیدا جان باید باشد و بعد در حالی که چادر روی سر لیدا بود، فتانه شروع به برش آن کرد. امیر زیر چشمی لیدا نگاه می کرد. بعد از برش چادر و مقنعه، لیدا و فریبا و فتانه به آشپزخانه رفتند تا به خواسته ی احمد کیک درست کنند.
    لیدا در حین درست کردن کیک به یاد اسمیت افتاد با ناراحتی گفت: من چند بار با اسمیت کیک درست کرده ام . او خیلی خوب کیک درست می کند. دست پختش عالی است و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خدای من الان او کجاست. دلم برایش می خواد پر بکشه.
    فریبا با شیطنت گفت: چقدر دوست دارم آقا اسمیت ر ا ببینم. شاید توی دلش نشستم.
    فتانه گفت: جای امیر خالی که دارید اینطور درباره ی اسمیت حرف می زنید.
    یکدفعه صدای امیر از پشت سر آمد و گفت: اتفاقا جای من خالی نیست،دارم به حرفهای پوچ اینها گوش می کنم.
    هر سه دختر با نگرانی به عقب برگشتند. امیر اخمی به لیدا کرد ولی چیزی نگفت. فقط رو به فریبا کرد و گفت: لطفا به جای این مزخرفات درست را بخوان که کنکور سراسری نزدیک است.
    فریبا با خجالت سرش را پائین انداخت و سکوت کرد. امیر هم با صورتی ناراحت از آشپزخانه بیورن رفت . لیدا از اینکه باز امیر را ناراحت کرده است خیلی غمگین شد. می خواست بگوید که از حرفهایش منظوری ندارد ولی چیزی نگفت.
    موقع شام امیر سر میز نیامد و در کتابخانه خودش را سرگرم کرده بود و همه می دانستند که او چرا ناراحت است.
    بعد از شام آقا کیوان رو به شهلا خانم کرد و گفت: لطفا آماده شو برویم خانه ی همسایه، طفلک دخترش مریض شده. من با پدر آن دختر سلام علیک دارم. خوب نیست نروم. از من انتظار دارند.
    شهلا خانم گفت: لیدا جان تو هم می آیی برویم؟
    فتانه گفت: نه مامان، لیدا را نبر، می خواهیم امشب کیک را به سلیقه ی لیدا تزئین کنیم.
    لیدا لبخندی زد و گفت: ببخشید مادر که نمی توانم همراهتان بیایم. فتانه جان اجازه ی خارج شدم به من نمی دهد.
    شهلا خانم خندید و گفت: باشه عزیزم، راستی، سهم کیک ما یادتان نره.
    لیدا گفت: نه مادر جان اول سهم شما و پدر را کنار می گذارم.
    شهلا خانم گونه ی لیدا و فتانه و فریبا را بوسید و همراه آقا کیوان از خانه خارج شد.
    لیدا روی مبل رو به روی امیر نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد که تلفن زنگ زد. احمد به طرف تلفن رفت بعد از لحظه ای گفت:لیدا خانم تلفن از خارج است.
    لیدا سریع از روی مبل بلند شد و اینقدر که ذوق زده شده بود موقع رفتن به طرف تلفن پای او به میز وسط مبل خورد و گلدان نزدیک بود که بیافتد و لیدا و امیر به خاطر جلوگیری از سقوط گلدان، با هم گلدان را گرفتند و دست لیدا روی دست امیر که گلدان را گرفته بود ماند. لیدا لبخندی به امیر زد و آرام دستش را به حالت نوازش روی دست امیر کشید ولی امیر سریع دستش را جمع کرد و با ناراحتی بلند شد و به طرف باغ رفت. از این حرکت امیر جا خورد. در حالی که به غرورش برخورده بود به طرف تلفن رفت.
    با شنیدن صدای ماریا اشک در چشمان میشی رنگش حلقه زد و با زبان ایتالیایی شروع به صحبت کرد. هیچکس متوجه نمی شد که او چه می گوید. بعد از لحظه ای امیر با رنگی پریده به پذیرایی برگشت. نگاهی به لیدا انداخت ولی لیدا از او رو برگرداند و در حالی که اشکش را با دست پاک می کرد گفت: ماریا، اسمیت کجاست؟ خیلی دلم برایتان تنگ شده است. اینجا مدام به فکر شما هستم.
    ماریا با گریه گفت: هنوز او نمی داند که به ایران رفته ای. چند بار تلفن کرد تا با تو صحبت کند ولی من هر دفعه بهانه ای آورده ام که تو نیستی. او مدام تلفن می کند. فکر کنم به شک افتاده است چون شما دو نفر هفته ای دوبار با هم صحبت می کردید و حالا او نگرانت است.به دروغ به او گفتم که تو با سارا به مسافرت رفته ای. خیلی عصبانی شد گفت که چرا تو را با آنها بیرون می فرستم. لیدا نمی دانم چطور موضوع را به او بگویم. اسمیت مدام سراغ تو را می گیرد.
    لیدا با بغض گفت: ماریا تا وقتی که اسمیت در خدمت سربازی است چیزی به او نگو چون می دانم حتما ناراحت می شود. من سعی می کنم با او تماس بگیرم ولی نمی گویم که از ایران با او تماس گرفته ام تا او خیالش راحت شود.
    ماریا گفت: اینطور خیلی خوب است. لیدا به من قول بده که مواظب خودت باشی. تو دختر خوبی هستی. می دانم که خانواده ی آقای بهادری حتما با تو خوب رفتار می کنند.
    لیدا گفت: آره آنها با من خیلی خوب هستند. مانند دختر خودشان با من رفتار می کنند. ماریا به من زیاد تلفن بزن.
    ماریا به گریه افتاد و لیدا هم اشک از چشمانش سرازیر شد. امیر با ناراحتی به لیدا نگاه کرد و
    آرام به طرف او آمد و گفت: لیدا گریه نکن.اینطور ماریا را ناراحت می کنی.
    لیدا اشکش را پاک کرد و بعد از لحظه ای گوشی را گذاشت و غمگین روی مبل نشست.
    امیر رو به روی او نشست و گفت: آخه چرا گریه می کنی. تو که بیشتر ماریا را با این کار ناراحت کردی.
    لیدا در حالی که سرش را میان دو دستش گرفته بود گفت: می دانم ای کاش او را تنها نمی گذاشتم. دلم خیلی برایشان تنگ شده است. مدت دوازده روز است که او را ندیده ام. هیچوقت اینهمه از هم دور نبودیم.
    احمد لبخندی زد و گفت: ماریا باید زن خوبی باشد که شما اینقدر او را دوست دارید . خیلی کم پیش می آید که آدم دل به زن بابا ببندد.
    لیدا گفت: او هم مادرم بود و هم یک دوست و همدم. از کودکی در دامان او بزرگ شده ام. پدرم او را خیلی دوست داشت چون خیلی مهربان و خوش قلب بود و بعد با ناراحتی از روی مبل بلند شد و گفت: من کمی خسته هستم. با اجازه می روم اتاقم استراحت کنم.
    فتانه با دلخوری گفت: لیدا خودتو لوس نکن. قرار شد که تو کیک را تزئین کنی.
    لیدا لبخند سردی زد و گفت: باشه من هنوز سر قولم هستم و همراه فتانه داخل آشپزخانه شد.
    از آمدن لیدا سه ماه می گذشت و امیر با او خیلی عادی رفتار می کرد و احمد چنان صمیمی برخورد می کرد که لیدا او را مانند یک برادر دوست داشت و بعضی مواقع با او شوخی می کرد. رفتار سنگین و میتن امیر بر دل لیدا نشست و احساس عمیقی به اوداشت و او را مرد زندگیش می دانست.
    مدت سه ماه که لیدا در ایران بود، وقتی دو سه بار حرف آقا کوروش به میان می آمد، امیر به شوخی می گفت: خدای من این عمو کی به ایران می آید. نکنه می خواهد وقتی من مجنون شدم به ایران برگردد و بعد به لیدا نگاه می کرد و هر دو سرخ می شدند. ولی بیشتر اوقات خیلی خونسرد با لیدا رفتار می کرد.
    در مدت اقامت او در ایران، لیدا چهار دفعه برای اسمیت تلفن زد ولی به او نمی گفت که در ایران زندگی می کند و مانند قبل با او حرف می زد.
    لیدا دیگر جلوی امیر درباره ی اسمیت حرف نمی زد چون امیر بدجوری عکس العمل نشان می داد و ناراحت می شد. وقتی او به شرکت می رفت، لیدا با اسمیت تماس می گرفت و مدتی را با هم صحبت می کردند.
    شبی که آقا کیوان همراه شهلا خانم به مهمانی یکی از دوستان صمیمی خودشان رفته و بچه ها دور هم نشسته بودند، تلفن زنگ زد. امیر به طرف تلفن رفت. بعد از لحظه ای با نگرانی رو به لیدا کرد و گفت: لیدا خانم تلفن از خارج است. و لیدا با سرعت به طرف تلفن رفت. امیر در حالی که گوشی را به لیدا می داد با ناراحتی گفت: صدای یک مرد است. فکر کنم...
    و بعد سکوت کرد و با صورتی عصبانی روی مبل نشست و به ظاهر شروع به روزنامه خواندن کرد.

    صفحه 65


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 11 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/