صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 58 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    500-510
    " کدام شرط ؟"
    "مثل اینکه شما خبر ندارید ، صاحب قبلی خانه از ما خواسته بود که تا تاریخ تحویل خانه به اینجا نیاییم ."
    " من اصلا نمیدانم شما از تحویل کدام خانه حرف میزنید ؟ اینجا خانه من است و من قصد فروش یا انتقال از این محل را ندارم ."
    " ولی خانم در محضر که سند به اسم آقایی به نام فرزاد بود آیا شما مدرکی دارید که ادعای مالکیت این خانه را می کنید ؟"
    " این آقا همسرم است ، البته خانه به اسم اوست ولی خوب من زنش هستم و شریک زندگی اش ، اگر این طور بود حتما من خبر داشتم ."
    " به هر حال خانم ، اسناد و مدارک آن آقا را صاحب این خانه معرفی میکند ."
    این صدای مادر زن مرد بود که تاکنون سکوت کرده بود . به دنبال سخن زن مسن زن جوان تر نیز به حرف آمد و گفت :" با این احوال اجازه میدهید که مادرم خانه را ببیند ؟"
    سخنان افراد غریبه ای که خود را صاحبان اصلی خانه معرفی می کردند ترانه را به شدت پریشان کرده بود . سعی کرد هر طور هست خود را کنترل کند از جلوی در کنار رفت تا آنها بتوانند داخل شوند . آیا برگشت فرزاد به زندگی تنها ظاهری بود ؟ اما چرا ؟ او که داشت کم کم خود را در مسیر تنهایی گم میکرد پس کلک جدید همسرش چه بود ؟ حالا میفهمید که چرا یکدفعه افراد خانواده ی فرزاد این خانه را ترک کرده بودندن . منظور اصلی همسرش از فروش منزل چه بود ؟
    حس کرد پاهایش بی رمق شده اند . روی مبلی نشست و ظاهرا به تماشای افراد غریبه پرداخت . آنها داشتند از اتاق خوابش بازدید می کردند . خصوصی ترین حریم زندگی اش که مدتها بود به مکانی شایسته نامش تنها برای خوابیدن مبدّل شده بود . دیگر در آنجا نه کلام محبت به گوش میرسید و نه دستی برای نوازش به حرکت در می آمد .
    دلش میخواست فریاد بزند که از اتاق خواب خارج شوند . متوجه شده بود که آن زن و مادرش تنها به وسایل تزئینی ، مدل تختخواب و دیگر وسایل موجود در آنجا خیره شده اند و توجهی به فضا و مکانی که به قصد دیدنش اجازه ی ورود گرفته بودند ندارد . اما از این تصمیم پشیمان شد و در سکوت به نظاره ی آنها پرداخت .
    سرانجام لحظات درداوری که ترانه در آن دست و پا میزد به پایان رسید و آنها به دیدار خود خاتمه دادند . موقع رفتن آنان ترانه از مرد پرسید :" چه موقع قرار تخلیه خانه را گذشته اید ؟"
    " و الله خانم ما قرار است ماه دیگر به اینجا نقل مکان کنیم . شما چرا ناراحتید ؟ طفلک شوهرتان مرد خوبی است که تصمیم دارد شما را برای ادامه ی زندگی به خارج از ایران ببرد . همسرم از روزی که این موضوع را شنیده مرتبا سرکوفت شوهر شما را به من میزند ."
    یعنی واقعاً فراد قصد داشت او را از خانوادهاش جدا کند و با هم از ایران بروند ؟ پس چرا چنین چیزی را از او مخفی کرده بود ؟! آیا بهتر نبود به روی فرزاد بیاورد و حقیقت مساله را از او سوال کند ؟ شاید فرزاد قصد داشت این موضوع برای او غافلگیر کنند باشد . لابد به همین دلایل برای برادرانش خانه خریده بود و مادر و خواهرانش نیز از این خانه رفته بودند . بهتر بود میگذاشت گذر زمان همه چیز را روشن کند . میبایست صبر میکرد ولی با دقت بیشتر وقایع پیرامونش را مورد برسی قرار میداد . با خود عهد کرد که هر طور شده اسیر وسواسه خوردن قرص آرامش بخش نشود .
    فرصت زیادی تا شب نمانده بود و کش و قوس پیکر نسبتاً بی توانش او را به طرف قرص های کوچک صورتی رنگ جذب می کرد . بالافاصله به طرف آشپزخانه دوید . شاید یک فنجان چای میل به این خواسته را در وجودش کاهش میداد .

    تمام سعی الهه بر این بود که وقتی از وخامت حال ترانه برای پدرش صحبت می کند مادرش متوجه این موضوع نشود . میدانست فشارهای روحی که در چند ماه اخیر به مادرش وارد شده است ، او قادر به حفظ و کنترل خود نیست . تازه پدرش نیز چندان آدم سالمی نبود . ولی برای الهه پدرش همیشه به منزله ی نمادی از قدرت و حکمت بود . به طوری که میتوانست ساعت ها با او درد دل کند و با انتقال مشکلات و مصایب از شانه های لرزانش بر پیکر مستحکم و قوی پدر موجبات آرامش خود را فراهم کند . در آن روز نیز به شیوه ای که همیشه در زندگی به کار میبرد عمل کرد .
    وقتی حاج عباس اوضاع زندگی او و امیر را جویا شد الهه گفت :" پدر من و امیر حتی اگر مجبور باشیم بیشتر اوقات را برای درمان امیر در بیمارستان سر کنیم باز هم زندگی مان را دوست داریم . ولی حال ترانه اصلا خوب نیست . انگار در دنیایی دیگر سیر میکند . هیچ شوق و ذوقی در رفتار یا حتی چهره اش دیده نمی شود . پدر ، چرا شما و مادر به او سر نمیزنید ؟ او لاغر تر از سابق شده و به نظرم دائم در حالت خواب آلودگی به سر میبرد . اگر خواهرم نبود ، حتما می گفتم با فردی معتاد رو به رو هستم ."
    هاج عباس از روز ازدواج ترانه و فرزاد حتی الامکان سعی میکرد کمتر به خانه ی آنها برود . از دو ماه قبل هم عملا رفت و آمد دخترش به خانه پدر قطع شده بود ، ولی حاج اباز تلفنی از حال او با خبر بود و هرگز از ترانه اعتراضی مبنی برزندگی با فرزاد نشنیده بود . اکرم خانم نیز چیزی که نشان دهد ترانه از زندگی اش ناراضی است . هرگز به او نگفته بود و حالا سخنان الهه مطلبی جدید را بیان میکرد .
    حاج عباس تصمیم گرفت همان شب سری به خانه ی ترانه بزند .

    وقتی ترانه متوجه شد پدر و مادرش قصد دارند به خانه اش بیایند از آنها دعوت کرد که شام را نزد او و فرزاد بمانند .
    وقتی فرزاد به خانه برگشت از تغییر ظاهری ترانه دچار شگفتی شد . یعنی رفتن خانواده اش این قدر در روحیه زنش تاثیر مثبت داشته ؟ مدت ها بود زنی که به عنوان همسر میشناختش ، نقشی در زندگی عاطفی اش ایفا نمی کرد . یعنی از ابتدا نیز ترانه هرگز نتوانسته بود قلب او را تسخیر کند . او به راحتی میتوانست با تیپ و ظاهرش هر دختر را ، چه زیبا ، چه زشت و چه از نظر اقتصادی توانگر یا محتاج و بینوا جذب خود کند .
    او بالایی را که به سر ترانه آورده بود بارها و بارها بر سر دختران دیگر هم آورده بود ولی فقط ترانه بود که با تکیه بر پدرش و با آن آبروریزی او را اسیر کرده بود ؛ اسارتی که چندان هم برای او گران تمام نشده بود و حالا مدّتی بود که قصد فرار از این زن را که دیگر هیچ گونه احساسی را از او برنمی انگیخت داشت . او بسیاری از کارها را به انجام رسانده بود و مشکل ترین قضیه زندگی اش یعنی مشکلات اقتصادی خانواده اش را تا اندازه زیادی حل کرده بود . حالا دیگر وقت آن رسیده بود که به خودش بپردازد .
    مدّتی بود که در یکی از کلاس هایش با زنی بیوه ، زیبا و لوند آشنا شده بود . پریچهر یک بار قبلا ازدواج کرده بود و به گفته ی خودش همسرش از نظر سنی بسیار بزرگ تر از او بود . همسر او در اثر کهولت سنّ دار فانی را وداع گفته بود و حالا چند سالی میشد که ثروت دور از انتظارش به همسرش رسیده بود .
    پریچهر از فرزاد خوشش می آمد و خیلی سریع تر از آنچه فرزاد تصورش را می کرد موضوع را با او در میان گذاشته بود . حتی از شنیدن اینکه فرزاد به زور مجبور به ازدواج با دختر عزیز دردانه حاجی بازاری معروف تهران نیز شده است جا نخورد و خود را کنار نکشیده بود . پیشنهاد سفر به خارج از کشور نیز از طرف پریچهر مطرح شده بود . فرزاد به هر حال شدیداً تحت تاثیر این بیوه ی آشوبگر قرار گرفته بود . ولی با شنیدن پیشنهاد او منبی بر رفتن از ایران و جا گاشتن همشگی ترانه تمایلش را نسبت به این زن شدت بخشید . البته مطمئن بود که بعد از مدّتی زندگی با پریچهر در کشور کانادا زن بیچاره متوجه میشود فرزاد از او هم دلزده شده است . پریچهر برای اینکه فرزاد را به انجام این کار راغب تر کند با شناختی که از روحیه سرکش و تنوع طلب این مرد جذاب پیدا کرده بود . هیچ گاه سخن از ازدواج به میان نمیآورد و این موضوع به قدر کافی برای جوان خوشگذران و جاه طلب ماند فرزاد جذابیت داشت . به خصوص فرزاد مایل بود شکستن غرور حاج عباس را که آن گونه قبل از ازدواج او را تهدید میکرد ببیند . شاید حاجی بعد از شنیدن خبر فرار دامادش دوباره دچار سکته می شد و این بار تصور نمی رفت از دست عزراییل جان سالم به در ببرد .
    حالا ترانه هیجان زده از دعوت شام آن شب از پدر و مادرش صحبت میکرد . فرزاد اندیشید بد نیست برای آخرین بار کاری برای وفادارترین دختری که عاشقش بوده است انجام دهد . با خنده ای که فقط مخصوص آن چهره ی جذاب بود گفت :" عزیزم ، میتوانی خواهرت و عموهایت را هم دعوت کنی . حتی اگر دوست داشتی ان دخترا ناقص الخلقه و آن دکتر پر مدعا را هم با بقیه افراد خانوادهاش دعوت کن . تو قبلا از فداکاری های این دختر یتیم خیلی تعریف میکردی بنابر این بد نیست تو هم کاری برای او انجام دهی . راستی امروز خیلی خوشگل شدی ، ببینم ناقلا خبری شده که من از آن خبر ندارم ؟"
    سخنان فرزاد قلب ترانه را مالامال از خوشی و لذت کرد . باورش نمی شد این فرزاد باشد که در خانه اش را به روی همه می گشاید . لبخندی بر لب نشاند و مهربانانه گفت :" فرزاد جان ، تو واقعاً تغییر کرده ای ، از تو ممنونم که سرانجام به سر زندگی ات برگشتی . به خدا قسم دیگر از این زندگی خسته شده بودم ."
    فرزاد اندیشید که ترانه هیچ گاه دختر عاقلی نبوده است . گرچه این بی عقلی و نادانی در وجود بعضی دوختران همیشه به سود افراد کلاهبرداری مانند او تمام می شد . به کنایه گفت :" راستی ترانه ، تو و الهه میتوانید پدرت را هم با این دخترک آشتی بدهید ؟ شنیدم حاج عباس از روز ازدواج هستی با دکتر او را از خانه بیرون کرده ."
    ترانه دیگر سر از پا نمیشناخت . بالافاصله بر گردن شوهرش آویخت و از شدت خوشحالی صورت همیشه جذاب او را بوسید . فرزاد فکر کرد که زنان چه موجودات عجیبی هستند ! عده ای با کوچکترین و بی ارزشترین محبت سر از پا نمیشناسند در حالی که شماری از آنان حتی با فدا کردن جان هم در قبالشان راضی نمی شوند .
    و ترانه از گروه اول بود . قرار شد که ترانه سفارش غذا را به نزدیکترین رستوران محل بدهد و فرزاد به انجام کارهای دیگر بپردازد .
    محمد و هستی مایل به شرکت در زیافرتی که صاحبخانه اش فرزاد بود نبودند . ولی به اصرار امیر که ترانه از او خواسته بود دکتر و خانواده اش را همراه بیاورد بالاخره راضی به حضور در مهمانی آن شب شدند .
    دنیا برای رو به رو نشدن با علیرضا مسولیت مریم را پذیرفت و حآضر به شرکت در مهمانی نشد . دکتر سبد گل بزرگی تهیه کرد . قرار بود امیر و الهه به دنبال هستی و دکتر بروند و با هم راهی شوند . امیر تازگی ها به دلیل ضعف ناشی از شیمی درمانی پشت فرمان نمی نشست و الهه با شکم برآمده اش به سختی رانندگی می کرد .
    وقتی وارد خانه ی فرزاد و ترانه شدند فهمیدند که حاج عباس قبل از آنها آمده است . هستی مشتاق بود که هر چه زودتر حاجی را ببیند . علی رغم رفتار ناشایست حاجی هنوز هم او را دوست داشت . در لحظه ی ورود با هانیه و در پشت سرش با کبری خانم مواجه شد . هانیه به گردن هستی چسبیده بود و قصد جدا شدن از او را نداشت . کبری به زور هانیه را از هستی جدا کرد و خودش هستی را از آغوش گرفت . گرچه آنها هر دو هفته یکبار به منزل دکتر میرفتند و به اصرار هستی و دنیا شب را نیز در آنجا می ماندند دلتنگی های هانیه برای هستی امری عادی بود.
    ترانه با تغییر شکل ظاهری و اعتماد بنفس بیشتری به استقبال مهمانانش شتافت . الهه و هستی از اینکه روحیه ی ترانه را نسباتا متعادل تر میدیدند ، خوشحال بودند . فرزاد نیز به احوالپرسی با امیر و دکتر پرداخت . او با توجه به اینکه از حساسیت دکتر نسبت به هستی خبر داشت به عنوان مقدمه ای برای شروع این حساسیت به دکتر گوشزد کرد که هستی بسیار زیبا تر از سابق شده است . خصوصاً تاکید زیادی در بردن اسم او به تنهایی ، بدون استفاده از واژه ای دیگر داشت . الهه زیرکانه گفت که هستی همیشه زیبا بوده است . ولی دکتر تعجب زده نگاهش را به زن جوانش دوخت تا بلکه بفهمد فرزاد به چه علت چنین صحبتی کرده است .
    سرانجام همه داخل منزل شدند .
    اکرم خانم به استقبال الهه و امیر آمد ، ولی بدون کوچکترین عتنایی به هستی ، تنها با دکتر احوالپرسی کرد . هستی با نگاهی به فرزاد متوجه شد که او با پوزخندی بر لب او را مینگرد . اکرم خانم حتی سلام او را نیز بی پاسخ گشته بود . هستی فکر کرد که ای کاش هرگز وارد خانه ی ترانه نشده بود .
    وقتی وارد پذیرایی شدند ، حاج عباس و علیرضا آنجا ایستاده بودند . اثری از خشم آن روز در چشمان حاجی دیده نمیشد . هستی با نگاهی به حاجی چشمانش پر از اشک شد و به آرامی سلام کرد . حاجی با لحن محبت آمیزی جواب داد و این بدان معنی بود که هستی را بخشیده است . سپس حاجی با دکتر دست داد و بالافاصله سخن را به مریم کشاند و به هستی تبریک گفت . بعد از او پرسید آیا تمایل دارد که سرپرستی مریم را به او بسپارد ؟ هستی مودبانه تشکر کرد ، اما به حاجی فهماند که مریم را پیش خود نگاه میدارد و حاضر نیست او را به هیچ چیز معاوضه کند .
    در مدّتی که هستی به ترانه و کبری خانم در چیدن میز شام کمک میکرد فرزاد با سواستفاده از موقعیت در گوش دکتر سخنرانی مذبوحانه ای آغاز کرده بود و با چاشنی مقداری دروغ از قرار ملاقاتش در پارک با هستی که قبل از ازدواج با دکتر صورت گرفته بود صحبت می کرد . او قصد داشت در آخرین روزهایی که هنوز در ایران بود انتقام سختی را که به هستی گوشزد کرده بود عملی کند و زیرکانه این کار را با نابود کردم یا حداقل خدشه دار کردن بنای اعتماد دکتر نسبت به زنش انجام میداد .
    هیچ کس متوجه نشد که چرا در اولین فرصت به دست آمده دکتر به زنش گوشزد کرد که باید هر چه سریع تر به خانه برگردند . حتی هستی نیز که از این کار محمد تعجب کرده بود هرگز قادر نبود حدس بزند چه اتفاقی افتاده است . بنابر این تنها به تشکر و خداحافظی با جمع پرداخت .
    آن شب در پایان مهمانی ترانه غافل از حیله ی مزورانه ی همسرش به تشکر از آن مار خوش خط و خال پرداخت . او آنقدر ساده لوح بود که هرگز از آنچه در ذهن حیله گر و طماع شوهرش میگشت خبر نداشت . عاشقانه به همسرش مینگریست و هر لحظه در انتظار شنیدن خبر هیجان انگیز سفرشان از زبان فرزاد بود .
    سرانجام در پایان شب در اوج خستگی در کنار همسرش به استراحت پرداخت. آرزوی آغوش فرزاد هیجان وجودش را چند برابر کرده بود . فرزاد با حس این هیجان در وجود زن جوانش تصمیم گرفت برای آخرین مرحله ی قبل از رفتن ،ترانه را از عشق خود بهرمند سازد . در حالی که در دل حماقت عاشق دیوانهاش را مورد تمسخر قرار میداد دستش را به طرف ترانه دراز کرد . همین یک اشاره کافی بود ت زن مفلوک خود را تسلیم کند .
    در اواسط شب که فرزاد تصور میکرد ترانه مثل هر شب قرص خواب آورش را خورده است و در خوابی سنگین به سر میبرد در کمال آرامش به صحبت تلفنی با پریچهر پرداخت . آزادانه از لحظاتی می گفت که دیگر مانعی به اسم ترانه در کانادا قادر به جدا کردن آنها نخواهد بود و اینکه فقط چند هفته ی دیگر به سفرشان مانده است . او حتی عشق یک طرفه ترانه را مورد تمسخر قرار میداد ، غافل از اینکه ترانه بیدار است و تنها خود را به خواب زده است .
    آن شب فرزاد متوجه نشد که قطرات اشک زن جوان حتی پتو را نیز خیس کرده است .دیگر همه چیز برای ترانه پایان یافته بود و او هرگز نمیتوانست کوچکترین امیدی به فرزاد داشته باشد . فرزادی که پاسخ تمامی صداقت های او را با بی وفائی و جفای کامل داده بود .
    او در مورد پایان زندگی مشترکش با فرزاد می اندیشید ، اما در کنار این تصور چیزی دیگر نیز در ذهن ناامیدش پرواز می کرد . تصمیمی که لازم بود هر چه سریع تر به مورد عمل گذاشته می شد قبل از اینکه همه به تحقیر او بپردازند و از سر ترّحم به او بنگرند .
    آری ، می بایست هر چه زودتر این کار را انجام می داد .

    ۲۲


    آن شب برای نخستین بار بین دکتر و هستی جر و بحث جدی و سختی در گرفت ، به طوری که مریم مضطربانه از دنیا می پرسید چه اتفاقی بین آن دو افتاده است ؟ دنیا که مطمئن بود آنان سرانجام با هم کنار می آیند مریم را به اتاق خودش برد ولی تمام هوش و حواسش پیش هستی و برادرش بود . عصبانیت به خوبی در چهره محمد قابل تشخیص بود .
    محمد ابتدا سعی میکرد کوچکتین توجهی به هستی نکند . هستی که طاقت بی اعتنایی همسرش را نداشت گفت :" محمد چه شده ؟ برای چه اینقدر ناراحت و عصبانی به نظر میرسی ؟"
    محمد بدون کوچکترین جوابی با اخم و ناراحتی روی خود را از هستی برگرداند و خود را به خواب زد .
    هستی که باور نمی کرد محمد به آن زودی به خواب رفته باشد ول کن نبود و باز هم تکرار کرد :" ببینم اتفاقی افتاده ؟ از چیزی ناراحتی ؟ من کاری کردم که تو ناراحت شدی ؟"
    محمد ناگهان به طرف هستی برگشت و به تندی گفت :" تو حتی از جلب توجه فرزاد هم نگذاشتی ؟"
    حرفی که هستی از محمد شنید برایش سنگین و غیر قابل باور بود . شوهرش او را متهم به چه کاری میکرد ؟ آن هم در ارتباط با مرد وقیحی همچون فرزاد . مردی که هستی با تمام وجود از او متنفر بود . با بغضی که راه گلویش را گرفته بود و عملا تنفسش را مشکل می کرد ، پاسخ داد :" محمد ، تو اصلا میفهمی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    510-520
    که چه میگویی ؟ فرزاد دیگر کیست ؟ او اساساً چه اهمیتی و چه ربطی به ما دارد که حتی بخواهیم درباره اش حرف بزنیم ؟ من که از اول مایل نبودم در مهمانی ترانه شرکت کنم . تو مرا مجبور کردی حالا هم حرف بیهوده ای میزنی که اصلا انتظار شنیدنش را نداشتم ."
    " حالا میفهمم چرا نمیخواستی با فرزاد مواجه شوی !"
    " چرا نمیخواستم ؟ تو چه تصوری از این مساله داری ؟"
    " هستی ، بس کن . لازم نیست نقش بازی کنی ."
    " نقش ؟ من هرگز در زندگی نقش بازی نکرده ام . تو برعکس اینکه برای دیگران دکتر روانشناسی در زندگی عادی خودت از عوام هم بدتر رفتار میکنی ."
    " خوب رفتار ناشایستت را توجیه میکنی ..."
    هستی دیگر طاقت نیاورد و فریاد زنان گفت :" کدام رفتار ناشایست ؟ بهتر است عوض اینکه دائم گوشه و کنایه بزنی درست صحبت کنی ، من اصلا منظور تو را نمیفهمم . فرزاد زن دارد ، دختر حاج عباس را و من هیچ وقت برای جلب توجه این آدما کوچکترین عملی انجام ندادهام ، میفهمی ؟"
    " بس کن دیگر ، بهتر است دروغ نگویی . پس من توی پارک با او قرار گذاشتم ؟ این را هم از خودش در آورده بود ؟`
    ناگهان خاطره ی پارک و قرار ملاقاتی که هستی با فرزاد گذاشته بود جلوی چشمش ظاهر شد . چطور امکان داشت محمد از آن مطلع شده باشد ؟ چه کسی امکان داشت این موضوع را به او گفته باشد ؟ چهره فرزاد در حالی که پوزخند ی تمسخر آمیز بر لب داشت و موذیانه او را مینگریست . در جلوی چشمش ظاهر شد . پس فرزاد با نقشه قبلی آنها را دعوت کرده بود . او قصد داشت به قولی که داده بود عمل کند و ضربهاش را به هستی بزند . یقینًا او از میزان حساسیت های محمد با اطلاع بود و قصد داشت با این کار تیشه به ریشه ی بنای زندگی او بزند .
    اشک در چشمان قشنگ هستی حلقه زد و با لحنی التماس آمیز گفت :` محمد تو حرف های فرزاد حقه باز را باور می کنی ؟! به خدا این طور که برای تو تعریف کرده نبوده . او موضوع را برای تو وارانه جلوه داده ."
    " هستی خیلی دلم میخواست می گفتی این موضوع اصلا حقیقت ندارد و دروغ محض است . پس او راست گفته ، تو با او قرار ملاقات داشته ای ، آن هم در پارک ."
    " اه محمد ، من مجبور شدم . باور کن مجبور شدم ، بگذار واقعیت را برای تو روشن کنم ."
    " چه میگویی ؟ نمیتوانم این مساله را از تو قبول کنم . چرا در مورد مردان دیگر تو ناچار به انجام بعضی کارها که نباید میشوی ؟ قبول کن عیب اصلی در توست . در مورد سعید هم حالا مطمئنم که خودت مقصر بودی ."
    هستی که میدید شوهرش اصلا به سخنان او گوش نمیدهد و نمی خواهد حرف های او را بپذیرد با عصبانیت از اتاق بیرون آمد دلش میخواست پدر و مادرش زنده بودند و میتوانست به آنان پناه ببرد . مریم هم آنقدر کوچک بود که نمیتوانست درد دل او را تسلا دهد .
    لای در اتاق دنیا باز بود و نور چراغ خواب از آن بیرون می آمد . هستی به آهستگی تا نزدیکی در رفت و صدای دلنواز دنیا به گوشش رسید که او را به داخل اتاق دعوت می کرد . بدون تامل داخل شد و خود را به آغوش دنیا سپرد . مریم در کنار دنیا خوابیده بود . دنیا برای همدلی با هستی به آرامی از او پرسید :" سر چه موضوعی بحث می کردید ؟"
    هستی که حسابی از دست محمد دلخور بود گفت :" او مرا به رفتار زننده با آن مردک عوضی شوهر ترانه متهم می کند بی آنکه حتی به من فرصت دفاع بدهد ."
    " چطور محمد چنین اشتباه فاحشی کرده ؟ حالا آرام باش و بگذار خشم او هم فروکش کند . کم کم خودش متوجه اشتباهش خواهد شد .این عادت محمد است او گاهی زیادی حساس می شود ."
    هستی حس کرد که آغوش دنیا تمام امنیتی را که باید داراست . میدانست که شدیداً این دوست مهربان را که خواهر شوهرش هم بود دوست دارد ، با کمی سعی خود را میان مریم و دنیا روی تخت جا داد . میبایست به نحوی محمد را متوجه اشتباه بزرگش می کرد و با عصبانیتی که در همسرش دیده بود موقتا دور بودن از او را بهترین راه حل دید .

    ترانه سرانجام در نزدیکی های صبح خوابش برد . وقتی بیدار شد مدت ها بود که از رفتن فرزاد می گذشت . سست و بیحال با چشمانی که از شدت گریه سرخ و متورم شده بود از جایش بلند شد .جای خالی تلویزیونش که توسط مادر و خواهر فرزاد برده شده بود بدجوری توی ذوق میزد . به یاد شب گذشته افتاد که مادرش از نبودن تلویزیون از او پرسیده بود . او دروغ های زیادی سر هم کرده بود تا موضوع را به نحوی فیصله دهد و تمامی این کارها را فقط به خاطر فرزاد انجام داده بود . فرزادی که تمامی عشق امید او را تشکیل میداد ؛ امیدی که حالا غیر از ناامیدی دیگر کهیی در پی نداشت . یعنی فرزاد هیچ گاه به او علاقه ماند نبود ؟ به یاد سخنانی که فرزاد در پسجت تلفن به زنی که پریچهر مینامید میزد افتاد . در آن موقع با شنیدن حرف هایی که حاکی از بی وفائی فرزاد بود قلبش به آتش کشیده شده بود و امروز می بایست به جمع آوری زباله هایی میپرداخت که از این آتش سوزی برجا مانده بود .
    مدّتی به عکس عروسی اش با فرزاد که بر دیوار اتاق نصب شده بود خیره شد . دیگر عشق خیالی اش در آن عکس نمایان نبود . تکبری در چشمان محبوبش دیده می شد که ترانه جاهلانه آن را عشق تفسیر کرده بود . فرزاد هرگز کوچکترین علاقه ای به او نداشت و هیچ گاه به ظاهر هم چنین مساله ای را نمایش نداده بود . حالا که حقیقت خود را به وضوح کامل و در ابعادی واقعی به او نشان میداد دیگر تحمل این زندگی جایز نبود . به طرف میز آرایش خود رفت و سعی کرد به کمک آرایش نقایص چهره اش را بپوشاند . لباس نوییش را پوشید ، قبل از اقدام به تصمیم که قصد انجام آن را داشت قلم و کاغذی آورد و بر روی آن نوشت :


    " لعنت به این عشق
    لعنت به عشقی که خیالی و یک تعرفه باشد .

    قبل از اینکه زمان پروازت فرا رسد و قصد تنها گذاشتن مرا داشته باشی من پرواز کرده ام ؛ پروازی که فرودی در پی نخواهد داشت . آنگاه هرگز قادر نخواهی بود با پریچهرت به حماقت من بخندی . چون روح من همیشه در گوشه ی تاریکی های ظلمانی زندگی سراسر حقه بازی ات ناظر تو و معشوقه کثیفت خواهد بود و لحظات را برایتان رنج آور خواهد کرد ......
    من یک بار در زندگی عاشق شدم و در ناپختگی کامل وجود خامم را در کوره راه بدبختی پختم . متاسفانه هنوز هم جاهلانه میگویم که عشق تو را در سینه ام میپرورانم و آنچنان دوستت دارم که میدانم بعد از فرار تو حتما خواهم مورد . پس خود به استقبال مردگ پر میزنم . در حالی که برای اولین بار تو محبوبم را ، تو را که پست ترین و هرزه ترین مرد روی زمینی هرگز به خدا نمیسپارم و پناه امن الهی را برایت حرام میدانم .
    آن که بسیار دوستت دارد
    ترانه احمق


    پس از آن در کمال آرامش به سوی قفسه ی داروهایش رفت و قرص های مختلف خواب آوری که در رنگ های متفاوت به او چشمک میزدند . در اوج خونسردی در لیوان آبی ریخت و به حل اردم آنها پرداخت .
    قرص ها یکی پس از دیگری در آب حل میشدند و از خود نشانی بر جا نمی گذاشتند . وقتی میزانش آن قدر شد که برای کشتن انسان کافی باشد بدون کوچکترین فکری و به دور از هرگونه دلهره یا ترسی یک نفس محتویات لیوان را سر کشید . آنگاه در حالی که نامه را در دست داشت روی تختش دراز کشید خوشحال بود که شجاعت لازم را برای استقبال از مرگ در خود یافته بود .
    اندکی بعد رویاهایی ناشناخته به سراغش آمد . ،مجسم میکرد که روی چمنزارهای وسیع و دریاهای بیکران آبی رنگ به پرواز در آمده است صدای بلبلان خوش آهنگ را می شنید و خود را میدید که با دامنی پر چین از یک تخته سنگ به تخته سنگ دیگری می پرید . او سرمست و شاد از خوشحالی فریاد می کشید و فریاد شادی آورش معرکه ای بر پا کرده بود ، او هنوز عاشق بود و عشق نافرجام فرزاد قلبش را سیراب نکرده بود .
    با طولانی شدن انتظار از رویای سبزی که در تصور داشت خبری نشد ، کم کم حس کرد حالش بهم میخورد ، با نگاهی به بالای سرش متوجه شد که همه چیز به گونه ای سرسام آور می چرخد . چرخش و چرخش ، بدون هیچ گونه آواز پرنده ای که از شنیدن آن به وجد بیاید . دیگر به مرگ که سرمستانه به استقبال پیکر نحیف او می آمد و قصد بردنش را داشت توجه نداشت . از تجسم وجودش در زیر خاک که هنوز زنده بود و نفس میکشید لرزشی بر تنش نشست . او هنوز بیست و دو سالش تمام نشده بود .
    فکر کرد تا ساعتی دیگر تن لطیفش به دور از هرگونه نوازشی در غسالخانه شسته می شود . از تصور اینکه او را روی مزاییک های سفید و سرد آنجا هر دم به یک طرف هل میدهند تا آخرین حمام زمینی اش را به خوبی انجام دهند . دلش به حال خودش سوخت .
    مرگ فردی جوان گرچه دل آزار و رنج آور است ، برای آنان که هر روز جنازه ی چندین جوان را کفن میکنند ، بسیار عادی است . متوجه بود که سرانجام روزی همه او را فراموش خواهند کرد و زندگی آنچنان که باید ادامه می یابد . از این قانون طبیعت دلش گرفت ، با یادآوری چهره ی رنج کشیده ی پدر و مادرش بیشتر غمگین شد . این کار او حتما دل آنها را بیشتر می سوزاند . حتی شاید پدرش دیگر زنده نماند یا مادرش در اثر بالا رفتن فشار خون سکته میکرد ، او که قصد آزار این دو موجود را که با ناسپاسی بسیار درموردشان رفتار کرده بود نداشت .
    تازه فهمید که کارش از ابتدا اشتباه بوده است . او همواره دختر خودخواه و مغروری بود که تنها غرورش را در برابر فرزاد شکسته بود . فرزاد با آن تیپ ظاهری گول زننده اش ، یقینًا به جز او دختران زیادی را آواره و بی خانمان کرده بود . چرا از عقلش صندلی استفاده مطلوب نکرده و خود را دربست در اختیار امیال نفسانی خویش قرار داده بود ؟ او هرگز نمیبایست فریب صورت جذاب این مرد را میخورد . او هنوز جوان بود و حق نبود به این زودی زندگی و دنیای را که در آن هیچ چیز کم نداشت بگذارد و راهی دنیای باقی شود . از روز آشنایی با این موجود پست تنها برای جلب توجه و رضایت او حاضر بود به همه چیز و همه کس پشت پا بزند . او هنوز جوان و زیبا بود پس زود بود که بمیرد .
    طنین صدای فریادش در فضا منعکس شد و بر گوشه ای خودش نشست ، ملتمسانه از عزراییل میخواست که به استقبالش نیاید ولی ظاهرا دیگر دیر شده بود حالت تهوع امانش نمیداد .
    می بایست تلفن میزد تا دیر نشده بود از کسی کمک میخواست . او بدترین نوع مرگ را انتخاب کرده بود ؛ مرگی که جز ننگی دیگر چیزی برای او و خانواده اش به ارمغان نمی آورد . تازه خلاف دستور خدا و پیامبرش هم عمل کرده بود و میبایست در آن دنیا جواب پس میداد. باز هم انعکاس صدای خود را شند که فریاد زنان کمک میخواست وامی گفت نمیخواهد بمیرد .
    این بار حس کرد که صدایش بسیار آرام تر از قبل شده است .
    اصلا به جهنم که فرزاد قصد فرار از کشور را داشت حالا دیگر با نمایی از عقل که در آخرین دقایق زندگیاش در او نمودار شده بود به خود می گفت : آره ، برای کسی بمیر که حداقل برایت تب کند . فرزاد از اول هم مرد زندگی نبود . او همواره خود را به این موجود خودخواه تحمیل کرده بود . می بایست سعی میکرد که برخیزد و به الهه تلفن کند تا کمکش بیاید .
    نه الهه حامله بود و ممکن بود بر اثر این خبر بچه اش را سقط کند . آن وقت امیر چطور میتوانست بار سنگین مرگ بچه اش را بر دوش های ناتوان خود تحمل کند و باز هم بخندد ؟ دیگر نمیخواست با خواتایی دیگر خانواده اش را داغدار کند . میبایست به مادرش زنگ میزد حتما مادر همچون پرنده خود را سریعا به بالین فرزند میرساند . دیشب برای اولین بار خنده شادی را در چهره مادرش دیده بود . مادرش از خوشی او شاد بود .ای کاش عاقل تر از این بود و به دکتر روی خوش نشان داده بود . دکتر مرد زندگی بود و تازه به اندازه کافی هم خوش تیپ و خوش قیافه بود . نه ، حتما دکتر قسمت هستی بود . حالا او نه ، مردان دیگر به هر حال او دختر حاج عباس بود و کم نبودند انسانهایی که شایسته او بودند.
    زمان برای او به سرعت سپری می شد . پس دگر نمیبایست وقت را تلف می کرد . کاش سقف بالای سرش دقیقه ای از چرخش باز می ایستاد . چرا همه چیز به سیاهی میزد و غباری از غم چهره ی دنیا را فرا گرفته بود ؟
    می خواست از جایش برخیزد ، ولی به قدری سنگین شده بود که انگار وزنه هایی بسیار سنگین به او آویزان کرده بودند که علنا قدرت حرکت را از او میگرفت . با همه ی توان خود سعی مرد اما نتوانست و از تخت به پایین افتاد . حالا دیگر فرشته ی مرگ را به وضوح بالای سرش احساس میکرد .
    " نه خواهش میکنم مرا نبر ."
    دستی را که ورق کاغذ را همچنان میفشرد جلو آورد و روی صورتش نگاه داشت .همه چیز وحشت آور و ترسناک بود . چرا چهره ی فرشته این چنین هولناک بود ؟ از ترس فریادی کشید و ناگاه معجزه ای رخ داد .
    طفلی زیبا در لباسی نورانی دست او را به سوی خود کشید . قصد داشت روح او را از تن خسته اش جدا کند و به آسمان ها ببرد . صدای روح خود را شنید که از کودک زیبا میپرسید :" تو کی هستی ؟"
    " من فرزند توام "
    " ولی من طفلی ندارم من او را با دستان مرگبار اختر کشتم ."
    به پهنای صورتش اشک میریخت ، صدای طفل بار دیگر به گوشه رسید که گفت :" تو مادر من هستی ، مادر بیا تا با هم برویم ."
    در حالی که دستش را به دستان کودکانه ی کودکش سپرده بود آخرین چیزی که حس کرد پرواز روح از تن خستهاش بود . آنگاه آرام یافت . آنچنان که به جنازهای با قدمت چندین ساله میمانست نه موجودی که تنها دقایقی بیشتر از اروجش نگذشته .

    مرگ ترانه برای اختر خانم غیر قابل باور بود . در حالی که دو دستی بر سرش میکوبید آنقدر گریه کرد که از حال رفت . حاج عباس از کبری خانم میخواست هر طور که هست اکرم را آرام کند . در حالی که غمی عظیم دلش را فرا گرفته بود . برای خاطر زنش جرات ریختن یک قطره اشک را هم نداشت . هانیه به همراه کبری خانم در خانه حاج عباس به سر میبرد از دیدن حال نذار اکرم خانم و گریه های شدید این زن بیچاره حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود و همراه او گریه می کرد . وقتی هانیه از او پرسید برای چه گریه میکند برای لحظه ای گریه اش را قطع کرد و جواب داد :" نمیدانم اکرم خانم برای چه گریه می کند " بعد در حالی که اکرم خانم را نشان میداد شروع به گریه کرد .
    امیر موضوع مرگ خواهر زنش را بسیار آرام و با احتیاط به الهه حالی کرد ، اما در هر حال آرامش او زیاد به حال الهه مصر واقع نشد . او در حین اینکه شدیداً گریه می کرد به امیر گوشزد می کرد :" من به بابا گفتم که حال ترانه اصلا خوب نیست پس چرا به حرف من اعتنایی نکرد ؟!"
    امیر به الهه میگفت که نباید چنین قضاوتی داشته باشد و با توجه به مهمانی پریشب کسی قادر نبود حدس بزند که ترانه از زندگیاش راضی نیست .
    خبر مرگ ترانه طنینی تلخ در ذهن هستی باقی گذاشت محمد که هنوز سنگینی رفتارش با هستی به خوبی احساس می شد با لحنی ناراحت موضوع خودکشی ترانه را مطرح کرد و از دنیا و هستی خواست که برای تشیع جنازه ی زن مفلوک آماده شوند .
    فرزاد شب قبل پس از برگشت به خانه با جنازه سرد شده ی همسرش مواجه شده بود . پس از صدور گواهی فوت از طرف پزشک جنازه به سردخانه ی پزشکی قانونی منتقل شده بود و قرار بود تشیع پیکر زن مرحوم صبح آن روز انجام پذیرد .
    هستی که هنوز با دکتر صحبت نمی کرد در حالی که چشمانش از یاد ترانه پر از اشک بود ، سوار اتومبیل شوهرش شد و به همراه او و دنیا عازم بهشت زهرا شد . باورش نمی شد ترانه که در روز مهمانی بسیار شاد و زیبا به نظر میرسید در واقع مهمانی خداحافظی اش را برگزار کرده بود .
    او به هستی گفته بود که جدیدا اوضاع زندگی اش بسیار بهتر از سابق شده و انگار فرزاد نیز به زندگی دلگرمی بیشتری پیدا کرده است . پس چرا به این زودی به زندگی خود پایان داده بود و در عنفوان جوانی به استقبال مرگ شتافته بود ؟
    از دور خانواده ی حاج عباس را دید که روی نیمکت های جلو غسالخانه نشسته بودند و جمع کثیری نیز به دور آنها حلقه زده بودند . کبری و هانیه دو طرف اکرم خانم را گرفته بودندن و هانیه با یک بادبزن انگار کبابی را برای پختن آماده می کند اکرم را باد میزد . مادر داغدیده آن قدر در حال و هوای خود بود که توجهی به کارهای کودکانه هنیه نداشت و هر دقیقه به یک بار نامه و جیغ زدن های متوالی خود را در بغل او رها میکرد . هانیه نیز اشک میریخت و ترانه ترانه میکرد ، انگار حالا دیگر فهمیده بود که منتظر چه کسی هستند تا از آخرین شست و شوی خود برگردد . الهه نیز در گوشه ای در کنار امیر ایستاده بود و مظلومانه اشک میریخت . زن های زیادی دور و بر آنها جمع شده بودند و در حالی که در سوگ زن جوان اشک میریختند کجکاوانه علت مرگ ترانه را از یکدیگر سوال می کردند . آنها به خاطر داشتند که بیش از یک سال از ازدواج ترانه و فرزاد نمی گذشت .
    روی نیمکت دیگری مادر و خواهران فرزاد در لباس های سیاه رنگ عزا به چشم می خوردند . آنها نیز حیرت زده بودند و به نظر می آمد هنوز مرگ عروس جوانشان را باور نکرده اند . البته غم اندکی در چهره شان به چشم میخورد . ولی میزان این ماتم آنقدر نبود که بتوان آنها را نیز جز عزاداران محسوب کرد . مخصوصا مادر فرزاد که دل خوشی از ترانه نداشت و همیشه او را فردی خودخواه و لوس قلمداد می کرد . فرزاد نیز که در لباس سیاه عزا قد بلند تر از همیشه به نظر میرسید با چهره ای متحیر و غم زده در کنار حاج عباس به چشم میخورد .
    با ورود دکتر و خانواده اش به جمع عزاداران ، امیر و الهه برای استقبال از آنان به طرفشان رفتند . ولی قبل از اینکه بتوانند کلمه ای با دکتر و هستی و دنیا حرف بزنند صدای اکرم خانم در شلوغی آنجا به گوش رسید که فریاد زد :ای مردم قاتل آمد ، این زن بد قدم را چرا آوردید ؟ او با ورود به زندگی من همه چیز را از من گرفت و حالا تنها یک شب بعد از ورود به خانه ی دختر مظلومم با قدم های نحسش دختر عزیزم را به کشتن داد ."
    هیچ کس متوجه نشد که منظور اکرم از گفتن این سخنان چیست اما هستی حس کرد که احتمالا اکرم خانم خطاب به او چنین حرفهای درشتی را میگوید . ناگهان فشار سنگینی را در یک طرف قلبش احساس کرد و در همین موقع صدای دنیا را شنید که با تعجب از او می پرسید :" هستی منظور مادر ترانه کیست ؟!"
    اما قبل از اینکه هستی جوابی به او بدهد این بار به طور واضح اسم خود را شنید که از زبان آن زن بی انصاف خارج می شد .
    " همه چیز زیر سر توست . هستی ، تو دختر مرا کشتی کی تو را دعوت کرده که بیایی ؟"
    حالا دیگر با توجه به این سخنان اکرم خانم بی شک توجه همه به زن جوان چشم سیاهی که در لباس عزا نیز بسیار زیبا و موقر نشان میداد جلب شده بود .
    هستی آرزو میکرد که زمین دهان باز کند و او را در خود ببلعد . اشک چشمان زیبایش را پر کرده بود . تا کنون بدین نحو در جامی غریبه ضایع نشده بود . او چگونه میتوانتس در جامی که در آن ملقب به بد قدمی و نحس بودن شده بود جبران کلام زهرالود اکرم را بکند ؟
    متوجه شد که دیگر قدرت راه رفتن ندارد ، حتی زانوانش نمیتوانست قدرت لازم را برای نگاه داشتن هیکل ظریفش داشته باشد . بی اختیار بر زمین نشست و



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    520-527
    گریه سر داد . ناگهان متوجه شد که شخصی با شدیدترین لحن ممکن از او دفاع می کند . صدای همسرش محمد بود که بی پروا و بدون رعایت عزادار بودن اکرم خانم با سخنان تند و صریحش به او حمله می کرد .
    " خنم مثل اینکه شما با مرگ دخترتان عقل و شعورتان را از دست داده اید ؟به چه حقی به زن من توهین می کنید ؟ هستی نه تنها بد قدم نیست بلکه مانند پرنده ای خوشبختی را تقسیم میکند . من واقعاً برایتان متاسفم که عوض درک واقعیت ها فقط مزخرف می بافید و به مزخرف گویی عادت کرده اید . بلند شو هستی ، بلند شو برویم . مدتها وقت لازم است تا عقل این خانم سر جایش بیاید ."
    دنیا دست هستی را گرفت و او را از زمین بلند کرد . هانیه نیز با دیدن حال هستی از اکرم دست برداشت و او را در بغل میفشرد . الهه به سرزنش مادرش پرداخت و حاج عباس هم با لحنی تند با اکرم بحث میکرد .
    قبل از اینکه هستی به اتفاق همسر و خواهر شوهرش از جمع دور شود همه برای عذرخواهی به دور او و دکتر حلقه زدند . همه پذیرفته بودند که اکرم با مرگ دخترش عملا به مرز دیوانگی نزدیک شده است و تقاضای بخشش او را از هستی داشتند . حتی کبری خانم نیز شجاعانه به زن اربابش اعتراض کرد و گفت :" خانم جان ، به این دخترک مظلوم چه کار دارید ؟ او که گناهی ندارد شما خیلی بیشتر از اینها بایست عزادار ترانه خانم می شدید . ترانه این مدت زندگی اش را هم از این طفلک مظلوم دارد ." و بی اعتنا به اکرم به طرف هستی به راه افتاد .
    دکتر با گفتن تسلیتی به حاج عباس علی رگه عذرخواهی و التماس او برای بخشیدن اکرم و نرفتن از آنجا راضی به این کار نشد و با لحنی دستوری به هستی و دنیا گفت که آماده رفتن شوند .
    وضع عزداران کاملا بهم ریخته بود که ناگهان از بلند گو اعلام کردند وابستگان ترانه برای آخرین دیدار با عزیزشان وارد غسالخانه شوند .
    اکرم خانم با شندن این حرف و اعتراضاتی که به او شده بود ناگهان فریاد کشان به دنبال هستی دوید و به عذرخواهی از او پرداخت . انگار روح ترانه بود که هنوز در جامعه آنها حضور داشت و صادقانه به او حالی میکرد که هستی در مرگ او دخالتی نداشته و کاملا بی گناه است . حالا دیگر سر تا پای هستی را میبوسید و از او میخواست که از خطاهای او بگذرد . خود او واقف بود که در بسیاری موارد تابع شیطان شده و از انجام کارهایی که از هر انسانی توقع میرود در مورد هستی کوتاهی کرده است .
    هستی که همیشه قلبش مالامال از محبت بود بالافاصله اکرم خانم را در آغوش گرفت و در حالی که از گریه به هق هق افتاده بود ، گفت :` اکرم خانم ، من خیلی برای ترانه ناراحتم باور کنید از مرگ او بسیار متاسفم ."
    اکرم خانم با بغضی شدید جواب داد :" هستی جان مرا بخشیدی ؟ حالا با من می آیی تا برای آخرین بار با دردانه ام خداحافظی کنم ؟"
    هستی فقط سری تکان داد و اکرم خانم را در آغوش کشید و شروع به گریه کرد . حالا دیگر همه ی همراهان گریه می کردند . زنان وابسته برای تحویل گرفتم جنازه عازم مکان مورد نظر شدند . اکتم با دیدن دخترش که مظلومانه سر جوانش به یک طرف خم شده بود طاقت نیاورد خصوصاً بخیه هایی که با نخ کلفت سیاه رنگ در تک سفید دخترش به شک وحشتناک جلوه می کرد . اشک همه را در آورده بود . معلوم بود که او را قبل از تحویل به سرد خانه برای برسی علل مرگ مورد کالبد شکافی نیز قرار داده بودند .
    سرانجام مادر ترانه را در حالی که از فشار غم و غصه دیگر توانش به پایان رسیده بود از آن مکان خارج کردند . آخرین شخصی که حیرت زده به مردگانی مینگریست که فاقد کوچکترین اراده ای برای حرکت بودند هانیه بود . هیچ کس نمیدانست در سر بزرگ و کم عقل هانیه چه تصوراتی موج میزند که از لحظه خروج از آن مکان دیگر نخندید و حتی به طرف اکرم خانم که بیهوش در گوشه ای بر نیمکت قرار داشت و عده ای مشغول به حال آوردن او بودند نرفت .
    هستی به یاد زیبایی و طراوت ترانه حسرت گذشته را میخورد . به یاد روزی افتاد که او از پنجره آشپزخانه دزدکی فرزاد را دید میزد و بی پروا از زیبایی چهره آن پسر جذاب تعریف میکرد . حالا دیگر از آن همه طراوت و طنازی خبری نبود و تنها جنازهای تکه پاره شده بود که قرار بود تا دقایقی دگر برای همیشه در دل خاک قرار داده شود . بی اختیار در همیتی که فریاد زنان به دنبال جنازه میدویدند تا آخرین نماز را نیز بر میّت بگذارند به دنبال فرزاد گشت .
    آیا فرزاد در مرگ زن جوانش مسول نبود ؟ از این موجود موذی هر کاری در هر اندازه خلاف انتظار میرفت . فرزاد به راحتی مشغول صحبت با تلفن همراهش بود در حین گفتگو نگاهش با نگاه هستی گره خورد و هستی متوأه شد که دور از چشم دیگران موذیانه به او لبخند میزند .
    از حس این موضوع لرزهای بر اندام هستی افتاد . بالافاصله چرخش نگاهش را از فرزاد متوجه همسرش کرد . محمد هنوز عاشقانه او را مینگریست . انگار متوجه شده بود که فرصت های زیستن بسیار محدود است. شاید به تهی بودن تهمت هایی که دو شب پیش بر زنش وارد کرده بود پی برده بود . هستی میدانست به واسطه دفاع محمد بود که توانسته بود سر بلند از زمین بلند شود . در بیغوله ای که برای بدرقهٔ انسانی جهت ورود به خانه آخرتش آمده بودندن متوجه شد که تنهایی برای همیشه او را ترک کرده است . زندگی در هر لحظه به او درسی میآموخت و حتی دمی نیز از این آموزش وا نمیماند . بی اختیار همگام با جمعیت خود را به نزدیک محمد رساند و به آرامی بی آنکه توجه کسی را جلب کند دستش را در دست محمد قرار داد .
    هستی از این فرصت پیش آمده به خوبی استفاده کرد و ماجرای قرار ملاقاتش را با فرزاد به طور مفصل برای محمد تشریح کرد . بدین ترتیب چهره ی واقعی فرزاد برای محمد مشخص شد . محمد هم که از کار خود پشیمان شده بود از هستی عذرخواهی کرد . فشار دست شوهرش به منزله ی انتقال پیام عشقی بود که از محمد به او میرسد . از اینکه هنوز زنده بود و باز هم نعمتهای خدا را حس میکرد خدا را سپاس گفت . گرچه دلش از ماتم اعضا ترانه حسابی گرفته بود میدانست که باید از هر درس روزگار تجربه ای گرانقدر کسب کند .

    هانیه نیز از میان جمعیت راهی به سوی هستی پیدا کرد و به زور خود را میان او و دکتر جای داد . هستی به ملایمت صورت مهربان دخترک عقب افتاده را بوسید . به خوبی فهمیده بود که درجه ی انسانیت در این موجود نیمه انسانی به مراتب از بسیاری از آدم ها بیشتر است . آدمهایی که تنها به لباس آدمیت مزینند و از واقعیت موجود در آن بی بهره اند .

    درست یک هفته بعد فرزاد با تحویل خانه به خریدار عازم منزل معشوق هاش پریچهر شد . دیگر مانعی به نام ترانه نمیتوانست صد راه او شود . گرچه او هرگز به مرگ ترانه رأی نبود و حتی از این بابت احساس تاسدف نیز به او دست داده بود ، اما این تاثر و ناراحتی وجدان به آن اندازه قوی نبود که او را از کارهایش پشیمان کند . هوس و طمع چنان او را در بر گرفته بودند که خود را در آسمانها میدید . به خصوص که از طریق ازدواجش خیلی سریع تر از آنچه تصورش را میکرد توانسته بود رفاهی نسبی برای خود و خانوادهاش فراهم کند .
    فرزاد بمادرش گفته بود که او میتواند در کانادا درآمدی هنگفت تر از این که در ایران دارد داشته باشد و شاید روزی موفق شود که مادر و خواهرانش را برای سفری به کانادا دعوت کند . این موضوع قابل کتمان نبود که به نوعی با مرگ ترانه دیگر احساس مسولیتی بر دوش هایش سنگینی نمی کرد . هر چند گناه این مرگ غیر مستقیم بر عهده او بود با اینکه او وجدان درست و حسابی نداست که حداقل با خواندن نامه ی ترانه به شدت افسردگی زن جوان که به او و کارهایش ربط داشت پی ببرد گاهی بابت بی احتیاطی و قصوری که آن شب به خرج داده بود متاسف میشد . به هر حال ترانه یکی از دوستداران حقیقی او بود و مرگ او خواه نخواه موجبات ناراحتیاش را فراهم میآورد و او را از کمک های مالی بی دریغ حاج عباس نیز محروم میکرد . خصوصاً که حاجی با نگاه اشک آلودش غیر مستقیم او را مقصر جلوه میداد و فرزاد این مطلب را به خوبی از نگاه او میخواند .
    ترانه با خاطرات بد و خوبش برای همیشه در دل خاک کای سرد و باران دیده پاییزی گورستان نهاده شد . او دیگر قادر نبود با چشم گله منش به شوهرش بنگرد . نامه ی او نیز دقایقی بعد از پیدا شدن جسدش توسط فرزاد در میان هیزیم های مشتعل شومینه منزلش خاکستر شده بود و بدین ارتیب راز فرزاد هرگز برملا نشد .
    او فقط به فکر آینده ای روشن بود و دختران زیبا رویی که در همه جا دورش را احاطه می کردند . حالا وقتش بود با دقتی بیشتر به آن روی سکه ی خوشبختی که برای آن فلک را دور میزد تا زیر پایش بر زمین افتاد بنگرد . شاند هم با او همصدا شده و آوازی خوش را سر داده بود . در این میان تحمل کوتاه مدت زمان وصال پریچهر آنچنان سخت و آزار دهنده نبود.

    موضوع ترانه کم کم به فراموشی سپرده شد . جلسات هفتگی یا ماهیانه ی هستی و دکتر با الهه و امیر و اکبر و ثریا همچنان برقرار بود . کارهای ساختمان محلی که برای مؤسسه مذکور در نظر گرفته بودندن بیش از حد انتظار پیشرفت کرده بود . اتاق های افتابگیر با فضایی مناسب . ناهار خوری بزرگ و اتاق سمعی و بصری سالن کنفرانس و باغی وسع و دل گشا با نیمکت هایی که در آن تعبییه شده بود استخری سر پوشیده ، سالن ورزشی مخصوص بازی های پینگ پمگ و والیبال و سالنی برای حرکات بدنسازی در نظر گرفته شده بود . همه و همه حاکی از این بود که قرار است در آن محیط زندگی با همه ی زیبایی هایش جریان داشته باشد .
    مریم با دیدن چنین امکاناتی بارها عنوان کرده بود که آنجا با محیط بهزیستی که او در آن زندگی کرده است زمین تا آسمان فرق دارد .
    در این میان آقای خالصی ، پدر امیر برای دلخوسی جگر گوشه اش از هیچ گونه هزینه ای دریغ نداشت . حاج عباس نیز که هنوز داغدار فرزندش بود و لباس سیاه عزا را از خود جدا نمیکرد با دیدن پیشرفتهای حاصل شده در مخارج مؤسسه خیریه داوطلب شد . حاجی در حالی که با یادآوری فرزند عزیزش اشک میریخت بیان می کرد شاید با خرج پول هایش در این راه بتواند اندکی از بار گناه دخترش را بکاهد و باعث شود که عذاب اخروی کمتری برای جگر گوشه اش فراهم آید .
    هستی و دنیا بی صبرانه در انتظار بازگشایی و مراسم افتتاح مؤسسه بودند و در این مورد از شوق و شادی زیاد سر از پا نمی شناختند . خود آنها نیز برای گشایش آن مرکز خالصانه تلاش می کردند هستی به سلیقه خود دستور رنگ آمیزی اتاقها و فضاهای موجود مؤسسه را با شادترین رنگ ها میداد . او عقیده داشت افرادی که قرار است در آنجا زندگی کنند به قدر کافی غم و غصه دارند بنابر این باید از هر آنچه که آنها را به یاد رنج هایشان می اندازد در آن محیط پرهیز شود . در این مورد اکبر و هستی هر دو سه بار با هم به جر و بحث پرداختند و امیر با پادر میانی در این قضیه اکبر را قانع کرده بود که هستی را در نوع مدیریتش آزاد بگذارند .
    به پیشنهاد هستی دنیا نقاشی و رنگ آمیزی قسمتی از دیوارهای جیات و باغ را به عهده گرفت . هستی از او خواسته بود که منازت زیبا و هیجان انگیزی را در قالب نقش های متنوع بر دیوارها ایجاد کند . به طوری که تشخیص این نقوش از واقعیت به سختی ممکن باشد .
    غیر از تازین مؤسسه که هستی و اکبر هرگز در مورد آن به تفاهم نمیرسیدند در بقیه موارد هستی سعی میکرد از تجارب مفید و اطلاعت ارزشمند اکبر در پیشبرد امور مؤسسه بهره ببرد . این روزها تنها نگرانی آنها این بود که حال اکبر زود به زود وخیم میشد به طوری که قرار بود از مغز استخوان برادرش برای پیوند او استفاده کنند .
    عصر روزی که اکبر در بیمارستان بستری بود امیر به شوخی از او پرسید :"
    " خوب مرد حسابی مگر قرار نبود تو برای معالجه عازم آلمان شوی ؟"
    اکبر که به خوبی مشخص بود حال جواب دادن ندارد به سختی جواب داد :
    " نه امیر جان ، اگر قرار است مرا به این سادگی به خارج بفرستی تا شاهد مراسم افتتاحیه نباشم باید بگویم که کور خواندهای من قصد دارم برای آن بچه ها کلی حرف بزنم ."
    " اکبر جان ، من بدون تو هرگز آن مؤسسه را افتتاح نمیکنم ."
    " میدانم امیر ، و وفای تو را به خوبی میشناسم ولی اگر من از این بیمارستان زنده بیرون نیامدم تو خودت آنجا را افتتاح کن ."
    " نخیر عزیز من با زحماتی که تو برای گرفتن مجوز و ساخت و راه اندازی آن مکان کشیده ای بدون تو چنین چیزی امکان ندارد . باید هر طور که شده خودت را خوب کنی و برای بریدن روبان افتتاحیه حاضر شوی ."
    اکبرِ دیگر توانش را تمام شده میدید در حالی که قطره اشکی به سفیدی مروارید در چشمان فداکارش انعکاس مییافت سری تکان داد و به آرامی زیر لب گفت :" امیدوارم ، من حتی اگر موفق به دیدن مراسم آنجا نشم دوست دارم حداقل بچه تو را ببینم ."
    امیر مهربانانه دست بی قدرت دوستش را در دست خود فشرد .
    غروب آنروز علیرضا تلفنی از طرف فرزاد داشت . فرزاد بی خیال از او خداحافظی کرد و گفت که برای ادامه تحصیلاتش عازم کشور کانادا است . قصد فرزاد از این تماس تلفنی در حقیقت نه برای خداحافظی از علیرضا بلکه تنها جهت اطلاع حاج عباس از قضیه بود . علیرضا که مانند همیشه خجالتی به نظر میرسید از او پرسید که آیا به تنهایی عازم این سفر است ؟
    صدای قهقهه فرزاد در حالی که هنوز یک هفته تا چهلم زنش باقی مانده بود شنیده شد و سپس گفت :" نه علیرضا من پسری به بی عرضگی تو ندیدم . خودت میدانی که هیچ وقت زنها مرا تنها نگذاشته اند ."
    " تو چطور با این زودی ترانه را فراموس کردی ؟ این دور از انصاف است !"
    " انصاف ؟!! مگر من قرار است چقدر عمر کنم که بیشترش را در حسرت و افسوس بگذرانم ؟ من قصد دارم از همه دقایق عمرم به نحو احسن استفاده کنم . به هر حال به حاجی بگو که فرزاد پرید و رفت . خوب دیگر کاری نداری ؟"
    " تو همیشه یک نامرد حقیقی بودی ."
    " تو به جای من مرد باش ، ببینم به کجا میرسی . خداحافظ به پدر زن عزیزم سلام برسان ."
    غروب روز بعد همزمان با شروع درد زایمان الهه روزنامه ها خبری چاپ کردند خبر حاکی از این بود که هواپیمایی که صبح آن روز از فرودگاه دبی به مقصد فرانکفرت پرواز میکرد دقایقی بعد از پرواز بر اثر ناقص فنی سقوط کرده و تمامی سرنشینان آن در دم جان باخته بودند .
    در بین اسامی ده تن مسافر ایرانی جان باخته در این حادثه نام فرزاد نیز به چشم میخورد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    فصل 23



    تولد دختر کوچولوی الهه و امیر شور شوقی در دل خانواده ی امیر و حاج عباس ایجاد کرد. الهه در بیمارستامی که اکبر هم در آنجا خوابیده بود، بستری شده بود. امیر دائماً ما بین اتاق الهه و اکبر در رفت و آمد بود. اکبر تازه دو روز بود که عمل پیوند مغز استخوان را انجام داده بود و عملاً در اتاقش حبس بود. تنها از راه شیشه ای کوچک، ارتباط ناقصی با افراد بیرون شوق امیر را در چشمانش مشاهده کرد، در حالی که صدایش به سختی شنیده می شد، شادمانانه گفت:« بالاخره آمد؟»
    امیر که از حال نزار اکبر شدیداً متاثر بود و از طرفی خوشحال از تولد دخترش، سری تکان داد و گفت:« آره برادر، میهمان ما آمد. در همین بیمارستان پا به دنبا گذاشت. حالا هم آماده است که برای عیادت عمویش به اینجا بیاید.»
    اکبر باز هم تلاش کرد که حرف بزند، ولی صدایش به زحمت به گوش می رسید. با خنده ای زیبا که برلبان مردانه اش نشسته بود، به امیر گفت: به الهه تبریک بگو. بگو که اگر حالم خوب شد، خودم برای دست بوسی کوچولو می گوچولو می آبم، و گرنه دست دارم حداقل همین طوری او را ببینم.»
    «اکبر جان، تا زمانی که تو حالت خوب شود، او منتظر آمدنت می ماند.»
    « او دیگر کیست؟ مگر هنوز اسم ندارد؟»
    « نه اکبرجان، تازه یک نصفه روز است مه به دنیا آمده و الان ثریا پیش اوست. راستی تو اسم قشنگی برای دختر ما سراغ نداری؟»
    پرستار به امیر تذکر داد که بیش از آن اکبر نکند. امیر دعا می کرد که حال اکبر زودتر خوب شود تا باز مثل گذشته بتواند خلاء وجودی خود را با وجود اکبر پر کند. عادت نکرده بود که اکبر را آن طور ضعیف و ناتوان ببیند علی رغم میلش، با او خدا حافظی کرد و به سوی بخشی که الهه بستری بود، رفت.
    اتاق خصوصی الهه پر از جمعیت بود. پدر و مادر خود او، حاج عباس و اکرم خانم که هنوز لباس مشکی برتن داتند، دو خواهر او که با عجله خود را برای دیدن نورسیده به تهران رسانده بودند و ثریا که از اولین دقایق شروع درد الهه در کنارش بود.
    الهه که حس می کرد بار مسنولیتی را که بر شانه های ظریش محول شد بود. به سلامت برزمین گذاشته است، در اوج آرامش روی تخت دراز کشیده بود، صورتش با توجه به دردی که تحمل کرده بود، اندکی بی رنگ نشان میداد، اما با لبخند ملیحی که بر روی امیر زد، نشان داد که حال عمومی اش خوب است.
    امیر متوجه شد که پرستار در حال آوردن کوچولوی آنهاست. با توجه به اشتیاقی که خانواده ی او برای بغل گرفتن آن فرشته ی کوچک از خود نشان می دادند. امیر فهمید که حالا حالاها حق گرفتن فرزندش را نخواهد داشت.
    ثریا با روی خوش و لبخند زنان، به الهه در جابجا شدنش کمک می کردو اکیر برای لحظه ای به فکر برو رفت. کاش می توانست شاهد برداشتن اولین قدمهای این الهه ی کوچک نیز باشد. کاش می شد مدرسه رفتنش را ببیند یا حتی روزی که اتفاق الهه دخترشان را عروس می کنند. در دل به پررویی خود که حق واقعی هر انسانی می پرسید به چه چیزی می خندد، گفت: « در این فکر بودم که دخترمان را عروس می کنیم و بعد از مراسم عروسی با هم او را تا منزل بعدی اش همراهی می کنیم.»
    الهه ناخودآگاه از تصور رویایی که شاید هیچ گاه به حقیقت نمی پیوست، اشک چشمانش حلقه بست. خوشحال بود حواس همه آن قدر به بچه است که کسی متوجه حال او و امیر نمی شود.
    در همین لحظه چشمش به ثریا افتاد که با نگرانی آنها را می نگریست و بعد ناگهان به طرف در دوید در حالی که بی وقفه شوهرش را صدا می زد.
    امیر تعجب زده پرسید:« چه شد؟ ثریا چه اش شد؟»
    الهه که با مدد از احساسات زنانه اش فهمیده بود حادثه ای در شرف وقوع است، سراسیمه گفت:« امير، همراهش برو و او را نها نگذار.»
    امير پاسخ داد:« من همين الان از پيش اكبر آمدم. انشالله با پيوندي كه انجام شد، به زودي حال او خوب مي شود.»
    الهه بي طاقت به وسط حرف شوهرش پريد و گفت:« امير، سريعاً برو. وقت را تلف نكن. شايد آخرين دقايقي باشد كه دوستت را زنذه ببيني. خواهش ميكنم سريع برو.»
    امير با وحشتي كه ناگهان در چشمانش خانه كرد، بلافاصله به طرف در دويد.زماني كه امير به بخشي كه اكبر در آن بستري بود، ثريا پشت پنجره ي شيشه اي گريه مي كرد. دو پزشك و چند پرستار در اتاق اكبر به چشم مي خورد. مشخص بود كه اكبر بسيار سخت نفس مي كشد و حتي دستگاه كمك چنداني به تنفس او نمي كند.
    ثريا ناله كنان گفت:« امير خان، يكدفعه به من الهام شد كه حال اكبر خراب شده حال چه كنم، چه كار كنم؟»
    امير كه چشمان خودش هم از اشك پر شده بود، در حالي كه از ثريا رو بر مي گرداند تا او اشكهايش را نبيندگفت:« اميدوارم كه حال اكبر خوب شود. او به من قول داده كه براي ديدن دخترم مي آيد.»
    اين سخنان باعث شدت گريه ي ثريا شد. انگار كسي كه ناخودآگاه اورا به نزد اكبر فراخوانده بود، به او مي گفت كه همسر عزيزش آخرين دقايق عمرش را مي گذراند.
    دكتر از پشت شيشه به آنها اشاره كرد كه وارد اتاق شوند. حال اكبر بسيار وخيم شده بود با اين حال او با تلاش فراوان به امير مي نگريست و زير لب ي كلمه را تكرار مي كرد. امير سرش را نزديكتر برد و به آرامي گفت:« اكبرجان، چيزي مي خواهي؟»
    اكير آخرين توانش را به كار برد و اين بار اسم نيلوفر را تكرار كرد.
    حالا امير مي فهميد كه منظور اكبر چيست؟ اكبر اسم دختر امير را برزبان مي آورد. با بغضي كه حرف زدن را برايش سخت ميكرد، پيشاني اكبر را بوسيد و گفت:« چشم، حتماً»
    سپس اكبر به ثريا اشاره اي كرد. ثريا اشكي را كه پرده وار جلوي چشمش را گرفته بود، پاك كرد و به شوهرش گفت:«باشد عزيزم، حتماً اين كار را مي كنم.»
    سپس بلافاصله دست به كيفش برد و پاكتي را به امير داد.
    امير تعجب زده پرسيد:«ثريا جان، اين ديگر چيست؟»
    « اين نامه متعلق به توست.»
    ثريا مدت كمي وقت داشت كه با همسرش خداحافظي كند و دكتر اشاره مي كرد كه زمان را از دست ندهد. امير يك بار ديگر خم شد و چهره ي صميمي اكبر را بوسيد. اكبر براي آخرين بار مهربانانه به امير نگريست. امير طاقت نياورد و از اتاق بيرون رفت. در حين برگشتن، مادر و پدر اكبر را ديد گه وارد بخش مي شدند. امير طاقت نداشت به اين موجود پير و از كار افتاده كه هنوط به زنده بودن پسرشان اميدوار بودند، نزديك شود. بي اختيار راهشرا كج رد و راهي نمازخانه شد. انجا مي توانست.آزادانه هق هق گريه را سر دهد و براي همه يي اكبرها و نظير آنها اشك بريزد. آنجا مي توانست حتي براي خودش هم چشمي تر كند. آنجا راحت تر مي شد با خدا خلوت كرد. مي دانست كه به زودي دور و بر اكبر شلوغ خواهد شد. مي دانست كه به زودي براي فيلمبرداري از او خواهند آمد تا سريال ناقص زندگي جانبازي ديگر را به پايان برسانند. اما اكبر به هيچ كدوم از اينها احتياجي نداشت.
    ناخودآگاه دست به جيب برد. خش خش كاغذ او را به خود آورد. نامه ي اكبر هنوز پيش او بود. مي بايست سريعاً آن را مي خواند. شايد خواسته اي از او داشت.
    بلافاصله نامه را باز كرد و خط زيباي دوست عزيزش نمايان شد. خطاب به او نوشته بود:
    اميرجان، حدس مي زنم نتوانم برايت بگويم. بنابراين مي نويسم.
    با دوست دكترم در آلمان تماس گرفتم و خواستم كه قرعه را از نام من به اسم تو بچرخاند. تو هم مثل من آرزو داري در مراسم افتتاحيه ي موسسه اي كه مدتهاست ما را به خود مشغول كرده است، حضور يابي، اما برادر گلم، كارها را به دكتر و هستي بسپار و تا زمان لازم را از دست ندادي، براي معالجه عازم كشور آلمان شو. با توجه به اينكه ميزان شيميايي شدن و نوع ناراحتي تو از من كمتر است، دكتر بيشتر به معالجه ي تو اميدوار است. پس بجنب مرد. الهه و موجود كوچولويي كه به زودي پا به عرصه ي وجود خواهد گذاشت، شديداً به تو احتياج خواهد داشتو در غياب من ثريا را نيز به فراموشي نسپار. از طرف من از او بخواه كه با مردي شايسته تر از من ازدواج كند. با وجود بيماري، من هرگز نتوانستم زندگي خوبي برايش ايجاد كنم شايد شخصي ديگر بتواند اين كار را براي او انجام دهد. به هستي نيز بگو كه قلب مهربانش را براي بچه هايي كه به او احتياج دارند، حفظ كند. خداوند به زندگي او و دكتر بركت ببخشد.
    خدا حافظ تو رفيق با محبتم،اكبر را به منزله ي شهيدي كه شهداي انقلاب، با عظمت و شكوه تا منزل واپسينش بدرقه كردند.
    ثريا پس از شهادت همسرش اكثر اوقات را در خانه ي الهه و امير به سر مي برد و شديداً عامل ميلوفر دختر الهه شده بود كه روز به روز همچون غنچه اي پر و شديداً عاشق نيلوفر دختر الهه شده بود كه روز به روز همچون غنچه اي پر طراوت شكفته تر مي شد. از طرفي مرتباً از امير مي خواست كه زودتر عازم كشور آلمان شود. الهه نيز اصرار بر رفتن او داشت، ولي امير مقاومت مي كرد و در حالي كه دخترش را در آغوش مي گرفت، با خنده مي گفت:« تو اقعاً معتقدي درماني براي من وجود داشته باشد، الهه، بگذار از ديدن نيلوفرمان بيشتر لذت ببرم. بايد قدر اين لحظات را دانست.»
    الهه با اخمي ناگهاني نيلوفر را از امير جدا مي كرد و معترضانه مي گفت:« تو بايد فقط به خدا توكل كني. شايد خداوند به واسطه ي وجود نيلوفر تو را نجات دهد.»
    چند روزي مي شد كه پدر ومادر امير ميز هنگام با الهه او را در برنامه ي رفتن ترغيب مي كردند، اما مدايي دروني از امير مي خواست كه تا مراسم افتتاح موسسه كه قرار بود به واسطه ي اسم دخترش نيلوفرانه ثبت شود، صبر كند.
    بستري شدن هر هفته امير در بيمارستان، تنها علتي بود كه گاهي او را جهت رفتن به آلمان قلقلك ميداد. سرانجام در حالي كه كمتر از دو هفته به افتتاح نيلوفرانه مانئه بود، در صبح روز پاييزي، امير مسئوليت همه ي كارها را به دوستش محمد محول كرد و خود به همراه الهه در حالي كه نيلوفررا به اكرم خانم و حاج عباس سپرده بودند، عازم كشور آلمان شدند.
    در فرودگاه وقتي امير براي آخرين بار قبل از ترك وطن با محمد خداحافظي مي كرد، دستهايش را كه از فشار بيماري بسيار بي رمق مينمود، دردستان محمد قرار داد و در حالي كه صدايش مي لرزيد، گفت:« دوست من، اگر تو را نداشتم هرگز جرات نميكردم تسليم حرف الهه شوم. اما مطمننم كه دارم كار را به آدمي كاردان مي سپارم، محمد جان، قدر زندگي خوبت را بدان. كاش مي شد ما انسانها در سلامت كامل هم به ياد مرگ مي افتاديم.»
    محمد صميمانه دست دوستش را فشرد، او را در آغوش گرفت و گفت: « اطمينان دارم كه سلامت به كشورت برخواهي گشت. تو آدم با ارزشي هستي. مسلماً در روز افتتاحيه از تو و شخصيت بالايت سخن ميگوييم و براي سلامتيت دعا مي كنم.»
    الهه كه طاقت نداشت نيلوفر را تنها بگذارد، گريه كنان دخترش را در آغوش مي فشرد و صورت تپل و سفيدرنگ فرزندش را مي بوسيد، مرتباً از هستي و ثريا مي خواست كه مادرش را تنها نگذارد و به نيلوفر سربزنند. اكرم خانم كه ترانه اش را در وجود نوه ي تازه آمده اش مي ديد، به الهه گفت:« بابا اينقدر نترس. نيلوفر از تو هم برايمن عزيزتر است. تازه كبري و هانيه هم هستند.»
    هانيه با شنيدن اسم خودش، در حالي كه از كل قضيه سر در نياورده بود، خنديد و گفت:« آره، من هم هستم، من هم هستم.»
    در حالي كه اميد مانند هميشه در قلبهاي جوانشان حكمفرما بود، سرانجام امير و الهه با بدرقه ي خانواده و دوستان، راهي كشور آلمان شدند.
    دو هفته همچون برق و باد سپري شد، همه چيز مهياي ورود كودكان و دختران بي سرپرست بود. قرار بود مراسم افتتاحيه با سخنراني هستي آغاز شود. هستي بي تاب تر از هميشه بود. آقاي خالصي مهربانانه به او گفت:« دخترم، اني قدر هيجان زده نباش.»
    هستي با لبخندي كه به روي پيرمرد زد، تمامي انقلاب درونش را نشان داد و هيجان زده گفت:« مي ترسم يك وقت همه چيز مرتب نباشد. ساعت نُه امشب همه ي آن كودكان و دختران بي پناه خواهند آمد. كاش الهه و امير خودشان هم بودند.»
    پيرمرد كه با يادآوري اسم پسرش چشمانش پر از اشك شده بود، به آرامي جواب داد:« بايد امشب همه براي سلامت امير دعا كنيم. با نگاه كردن به اسم نيلوفرانه، انگار امير را مي بينم كه در اينجا حتي حاضر است.»
    دكتر با شنيدن كلام پيرمرد جلو آمد و گفت:« من مطمئنم كه پسرتان به سلامت به وطن برمي گردد.» بعد در حالي كه از سرخوشي خنده اي هم مي كرد،ادامه داد:« من كه ديگر كار اينجا را به اوواگذار نمي كنم، چون مجبور شده ام براي خاطر نيلوفرانه از كارم در كلينيك استعفا كنم.»
    پيرمرد دستي به شانه ي دكتر زد و گفت:« تو فقط دعا كن كه اميرم زنده و سلامت برردد، بقيه اش به من.»
    دنيا در انتظار آومدن آقاي حقيقت دوست بود كه حالا ديگر چيزي بيشتر از دوست خانوادگي آنها محسوب مي شد. او همه ي شرايط دنيا را پذيرفته بود و صفاي باطن زن جوان را با دنياي را پذيرفته بود . صفاي باطن زن جوان را با دنيايي عوض نمي كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    هستي مي انديشد كه هنوز بسياري از كارهايش مانده و تاشب رقت زیادی ندارد. همین طور که عجولانه برای اطمینان از مرتب بودن همه چیز به اتاقها سر می زند، زنگ تلفن همراهش به صدا درآمد. با عجله گفت:« بله، بفرمایید.»
    ناگهان صدای مردی را شنید که او را به نام می خواند، و صاحب صدا را شناخت. خواست ارتباط را قطع کند كه پيش از انجام اين كار، سعيد با گفتن كلامي تلخ لرزه بر اندام او انداخت.
    « بهتر است قطع نكني، چون مريم مي خواهد با تو صحيت كند.»
    سعيد همواره همچون سايه در تعقيب او بود،هستي زنگ زدنهاي گاه و بيگاه او را از دكتر پنهان كرده بود. حالا سعيد داشت در مورد مريم صحبت مي كرد. خواهر عزيز او كه قرار بود تا دقايقي ديگر با آژانس به نيلوفرانه بيايد. هستي اجازه ي خواهرش را از مدرسه اش گرفته بود تا از جانب او ديگر مشغوليت ذهني نداشته باشد.
    حالا سعيد وقيحانه داشت در مورد مريم حرف مي زند.
    در حالي كه صدايش به لرزه افتاده بود، گفت:« مريم؟ مريم؟ آنجا چه مي كند؟»
    « آره مريم خانم پيش من است و دايم هم اشك مي ريزد.»
    « زود باش گوشي را بده به خواهرم.»
    صداي گريه ي مريم شنيده شد كه خطاب به هستي گفت:« هستي، آبجي هستي، من از اين آقا مي ترسم. او با من چه كار دارد؟»
    « كاري ندارد، عزيزم هيچ كاري با تو ندارد. به زودي تو را پيش من مي آورد. تو فقط قول بده كه ديگر گريه نكني و شجاع باشي . باشد؟ قول مي دهي؟»
    « آره قول ميدهم، ولي مي ترسم. مي ترسم اين آقا بخواهد مرا بكند. »
    « نه عزيز من او جرات چنين كاري را ندارد.»
    « از كجا مي داني كه او مي ترسد مرا بكشد؟»
    « ببين مريم جان، تو براي من خيلي عزيزي. پس بهتر است اصلاً راجع به مرگ حرف نزني. ائ هرگز نمي تواند تو را بكشد. او آدمكش نيست.»
    « هستي، تو را آقا را مي شناسي؟ مي گويد تو به قولي دادي كه به آن عمل نكردي. راست مي گويد؟ »
    « نه، من به او هيچ قولي ندادم. سعي كن او را عصباني نكني. او كمي... مي فهمي كه .»
    « يعني ديوانه است؟»
    بعد از گفتن اين كلام از جانب مريم، صداي جيغي شنيده شد و سعيد گوشي را از دست او گرفت.
    « الو، الو، چه شده؟ مريم جان؟ مريم؟»
    صداي خنده ي سعيد از پشت خط شنيده شد و سپس صدايش كه گفت:« مگر تو نگفتي كه من ديوانه ام؟ خوب، پس منتظر ديوانه بازي من باش.»
    « ببين سعيد، نو خودت بچه داري. او فقط يك بچه است كه از دو پا هم معمول است. او را آزاد كن. خواهش ميكنم، اذيتش نكن.»
    « تو خيلي او را دوست داري؟»
    « آره، آره، خودت ميداني كه او خواهر عزيز من و تنها همجون من است. در واقع تنها چيزي كه از گذشته هايم باقي مانده. خواهش مي كنم او را اذيت نكن.»
    « هستي، آزادي مريم يك شرط دارد.»
    « چه شرطي؟ تو پول مي خواهي؟»
    « خفه شو. اسم پول را جلو من نياور. من يك بار و براي هميشه در زندگي فريب پول را خورده ام، ولي حالا ده تا مثل آن دكتر عوضي را كه تو را به چنگ آورد، با پول مي خرم و آزاد مي كنم.»
    « سعيد، در مورد محمد اين طور حرف نزن. او شوهر كم است.»
    « خوب، حالا خودت مختاري كه انتخاب كني. محمد يا مريم؟»
    « تو چه توقعي از من داري؟ زود بگو و جانم را خلاص كن.»
    « همين الان يك ماشين بگير و بدون اطلاع كسي به اين نشاني كه مي گويم بيا. من سر خيابان توي ماشين منتظرت هستم. اين تنها راهي كه براي زنده ديدن مريم خانم وجود دارد.»
    « لعنتي، لعنت به تو، نشاني رو بگو تا بنويسم.»
    « اولاً مودب باش و ثانياً هيچ كس نيايد از اين موضوع مطلع شود. اگر آن دكتر كه دائم بغل گوشت وزوز مي كند، بويي از موضوع ببرد، قسم مي خورم كه جز جنازه ي مريم چيز ديگري نصيبت نمي شود، ميفهمي؟ هستي، من بسيار جدي حرف ميزنم.»
    از حرفهاي وحشتناك سعيد، عرقي سرد بر تن هستي نشست. با ترسي كه حلقومش را مي فشرد، گفت:« آره،آره فهميدم. مطمئن باش براي خاطر مريم كسي از موضوع باخبر نخواهخد شد. حالا نشاني را بگو.»
    « يادداشت كن...»
    هستي بعد از يادداشت نشاني، انديشيد كه به هيچ وجه قادر نخواهد بود همسرش را بفرماييد. محمد با هوش تر از اين حرفها بود. مي بايست دور از چشم شوهرش و دنيا نيلوفرانه را ترك ميكرد. با شنيدن صداي دلنشين شوهرش كه مهربانانه ، او را مي نامند، به خود آمد و سعي مرد به زور لبخندي برلب آورد.
    « چيه عزيزم؟ موضوعي پيش آمده؟ ايرادي در اين اتاق پيدا كردي كه اين قدر در داخل آن معطل شده اي؟»
    « آه بله. يعني نه، ايراد كه ندارد. همه چيز آماده و مرتب است.»
    ناگاه بي آنكه قادر به جلوگيري از ريزش اشك هايش باشد. با يادآوري مريم عزيزش در چنگال مردي نيمه ديوانه، شروع به گريه كرد.
    حالا ديگر محمد با قامت بلندش در جلوي او ايستاده بود. « هستي، تو بايد خوشحال باشي، تا چند ساعت ديگر مراسم شروع مي شود و خودت مي بيني كه در غياب الهه و امير كه بسيار جايشان خالي است، همه چيز مرتب است . هيچ نقصي در كارها مشاهده نمي شود. ما كلي ميهمان عالي رتبه دعوت كرده ايم كه منتظر افتتاح ميلوفرانه هستند. گذشته از آن يك مهمان افتخاري هم داريم.»
    « منظورت از مهمان افتخاري كيست؟»
    منظورم نيلوفر كوچولو است كه به نمايندگي از طرف پدر و مادرش در اين مراسم شركت مي كند.
    هستي با شنيدن نام نيلوفر و ياد دختر كوچولويش مي رسيد.
    لبخندي زيبا برلبان هستي نشست. بي اختيار خود را در آغوش همسرش انداخت و دكتر با محبت تمام همسرش را در بغل كرفت و بوسه اي بر گونه هاي يخ كرده اش زد. ميدانست كه امروز روز زندگي روز زندگي همسرش است. در واقع روز هستي با شروع شب و آغاز اين مراسم شروع مي شد. او و هستي شبها و روزها ي زيادي نقشه كشيده بودند و هدف هاي زيادي براي اين موسسه داشتند. بعد از اين، هر كودكي كه در اين موسسه بزرگ مي شد و به تحصيلات عالي با شادي مي رسيد، فرزند آنها به حساب مي آمد و در اين راه بسيار نيز قول همكاري به آنان داده بودند، دنيا آقاي حقيقت دوست كه قرار بود در آينده اي نزديك شوهر خواهرش شود، ثريا همسر اكبر مرحوم، حاج عباس، آقاي خالصي و بسياري ديگر.
    با يادآوري اين موضوع ودوباره نگاهي به هستي انداخت. چشمهاي جادويي زنش مثل هميشه درخشان بود و محركي براي تلاش مجدد او محسوب مي شد.
    مي دانست كه صاحب اين چشم ها همه چيز زندگي او را تشكيل مي دهد. با لبخندي آرامش بخش گفت:« عزيزم، همه چير مرتب است؟»
    هستي زير لب جواب داد: «آره، آره. انشالله همه چيز مرتب است.» در حالي ه مي دانست اساسي ترين مسئله اي كه اميد به تلاش را در او زنده نگه مي دارد، سلامت اساسي ترين مسئله اي كه اميد به تلاش را در او زنده نگه مي دارد، سلامت مريم است.
    وقتي محمد حس كرد كه همسرش آرامش لازم را كسب كرده است، رفت تا به بقيه ي كارهاي باقي مانده بپردازد.
    هستي از موقعيت استفاده كرد و با آژانس خود را به محلي كه سعيد نشاني اش را داده بود، رساند، ار قبل براي برگردان مريم با آژانس هماهنگر كرده بود. ميدانست كه هدف سعيد فقط خود اوست.
    سعيد با ديدن هستي از اتوميبل پياده شد. مانند هميشه جذاب وخوش تيپ بود و به هنرپيشه هاي نقش اول سينما داشت. سيگاري لاي انگشتانش ديده مي شد، با مشاهده ي هستي، سيگار را زير پا له كرد.
    هستي مضطربانه نزديك اتومبيل ايستاد و گفت:« مريم كجاست؟»
    سعيد به خودرويي كه كمي جلوتر از اتومبيل شيك و گران قيمت خودش پارك شده بود، اشاره كرد. آن وقت بي توجه به هستي پشت فرمان نشست.
    هستي از پشت پنجره ي اتومبيل به سعيد گفت:«بگو او را آزاد كنند.»
    سعيد با دست به او اشاره كرد كه سوار شود.
    « از كجا بدانم مريم را بعد از سوارشدن من آزاد مي كني؟»
    « خودت ميداني كه من به آن بچه كاري ندارم. مقصود اصلي من تو هستي .»
    هستي هراسان به خودرو جلويي نگاهي كرد. مي بايست تصميم ميگرفت. شايدمي توانست با داد و فرياد مردم را متوجه سعيد و دارو دسته بي عقلش كند. ولي قبل از اينكه عملي كند، سعيد با خنده اي ديگر گفت:« اگر سوار نشوي، آنها همين الان حركت خواهند كرد.»
    هستي فكر كرد اگر قبل از اينكه مردم بتوانند كاري بكنند آنها بگريزند . خواهرش را سر به نيست كنند، او هرگز قادر به بخشيدن خود نخواهد شد. بلافاصله در اتومبيل را باز كرد و سوار شد.
    قبل از اينكه سعيد اتومبيل را ب راه بيندازد، با شماره اي تماس گرفت و گفت دخترك را آزاد كنند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    هستی مشاهده کرد که در چشم به هم زدنی درِ خودرو جلویی باز شد و مریم کوچولویش را به بیرون پرتاب کردند. می خواست از اتومبیل پیاده شود که دید در قفل است استو سعید نیز سریعاً اتومبیل را به حرکت در آورد.
    از دیدن ناتوانی مریم که برزمین افتاده بود، قلبش به درد آمد و بر سر سعید فریاد کشید:«نگه دار. خواهرم به کمک من احتیاج دارد. زود باش ماشین را نگه دار.»
    سعید بی توجه به فریادهای هستی، پایش را بر پدال گاز فشرد و برسرعت اتومبیل افزود.
    هستی گریه می کرد و التماس کنان از سعید می خواست که به او اجازه دهد تا به کمک مریم بشتابد. تصویر واقعه ای که برای مریم رخ داده بود، نرتب جلوی چشم هستی ظاهر می شد و برای عجز و ناتوانی هواهرش دلش می سوخت. اما در آن لحظه هیچ راهی برای کمک به او به ذهنش نمی رسید، بی توجه به او رانندگی می کرد.
    هستی ناله کنان گفت:« تو از جان من چه می خواهی؟ چرا از زندگی من بیرون نمی روی؟ بابا، من ازدواج کرده ام و شوهر دارم. می فهمی، لعنتی؟ ازدواج، چرا ول کن نیستی؟»
    سعید به یکباره نگاهش را به هستی دوخت و پاسخ داد: « غرولندت تمام شده؟ قبلاً یک بار گته بودم که تو حق که تو نداشتی با آن دکتر عوضی ازدواج کمی. تو نبایست زن هیچ کس دیگری می شدی. قرار بود زن من بشوی. یادت نمی آید؟»
    « اولاَ همسر من عوضی نیست. ثانیاً داری حف مفت می زنی. من کی قرار بود زن تو شوم؟ تو برای خودت بریدی و حالا هم مشغول وصله پینه ی آن هستی. من حقبقتاً فکر می کنم تو عقلت را از دست داده ای. این حرفها یک آدم عاقل نیست.»
    « چه عاقل، چه بی عقل، ناچاری که به حرف من گوش بدهی. ما امشب به نزدیکی های مرز می رسیم. آنجا چند نفر برای خارج کردن ما از ایران منتظرند. در نیمه های شب، ما در راه کشور جدیدمان هستیم.»
    سر هستی از سخنان اخیر سعید سوت کشیئ. هیچ چیز از سعید بعید نبود. او پول و قدرت داشت و دستش برای انجام بسیاری از کارها باز بود . هستی هراسان به مرد جذابی که تصمیمات وحشتناکی در مورد زندگی او گرفته بود، نگاه می کرد. کاش اصل ماجرا را به محمد گفته بود. آیا همسرش باور می کرد که او با رضای قلب سوار اتومبیل سعید نشده و تنها برای نجات خواهرش بدین گونه اسیر این مرد دیوانه کرده است؟ چرا هیچ خودرو پلیسی جلوی آنها را نمی گرفت؟ حالا آن مریم بیچاره و مظلوم چه می کرد؟ از خدا می خواست که راننده ی آژانس طبق قرارشان به کمک خواست که راننده ی آزانس طبق قرارشان به کمک خواهرک بینوایش رفته باشد. خواهرش فلج او ناتوان در گوشه ی خیابان افتاده بود. آن بی اتصاف ها حتی به اسم موضوع اهمیت نمی دادند که مریم با دو پای فلجش، بدون صندلی چرخدار، قادر به هیچ گونه حرکتی نیست. فکر کرد که باید هرطور شده خود را از دست سعید رهایی بخشد. سواد شهر رفته رفته از نظر دور می شد و این نشان دهنده ی آن بود که تهران خارج شده اند. ناخودآگاه برمیزان آشفتگی درونی اش اضافه شد. متوجه شد که هیچ کس را برای کمک ندارد.
    از تصور این موضوع بی اختیاربه سعید حمله کرد، با مشت به سر و صورت و شانه های قوی آن مرد کوبید، به طوری که نزدیک بود فمان از دست سعید خارج شود. در حالی که اشک می ریخت، فریاد زنان از سعید می خواست که اتومبیل رانگه دارد و با تلاش فراوان سعی می کرد که مانع رانندگی او بشود.
    بالاخره سعید بی طاقت شد با پشت دست ضربه ای محکم به صورت هستی کوبید و برای خلاصی از دست کارهای او که احتمال تصادف را چندین برابر می کرد، او را به طرف در هل داد. هستی داد. هستی با برخورد سرش به دستگیره در، ناگهان متوجه شد که خون از زیر روسری بر صورتش می چکد. همه چیز جلوی چشمانش سياهي مي رفت، وبي حال و بي هوش بر صندلي افتاد.
    زملني كه دوباره چشم گشود، هنوز سرش به شدت درد مي كرد و اتومبيل به سرعت در حال حركت بود. متوجه شد كه به صندلي انتقال يافته است. يك طرف سرش هم سنگين بود، انگار پاسماني بر آن گذاشته بودند، خواست دستش را به طرف سرش هم سرش ببرد كه دستش به هم بسته شده است. ناله كنان گفت:
    « چرا دستم را بسته اي؟ دستم را باز كن.»
    سعيد كه از آيينه نگاهش را به هستي دوخته بود، گفت:« خدا را شكر به هوش آمدي. ديگر داشتم نگرانت مي شدم.»
    « دستم را باز كن.»
    « گمان ميكنم همان طور بسته باشد، بهتر است. نزديك بود دو نفرمان را به كشتن بدهي.»
    « تو ديوانه اي، سعيد.»
    « اين طور حساب كن. ديوانه اي كه براي رسيدن به تو همه ي شدها را مي شكند و خودش را در ميان آبها غرق ميكند، اما سر انجام به خواسته اش مي رسيد.»
    « آقاي عزيز، من بارها به تو گفتم كه من يك زن شوهردار هستم. همين نكته براي اثبات ديوانگي تو كافي است. مطمئن باش كه شوهرم كه حالا به پليس خبر داده. به زودي نيروي انتظامي جلوي ماشين را مي گيرد.»
    « به نظرم به قدر كافي براي تضعيف روحيه ي من مايه گذاشتي. دكتر بس است.»
    « نه، بس نيست. بهتر است به مسخره بازي ات خاتمه دهي. ببين سعيد تو كار بي فايده اي انجام مي دهي. مناسب ترين كار اين است كه مرا همين الان، همين جا پياده كني. قول مي دهم كه از تو شكايت نكنم، قول ميدهم.»
    « بچه گول مي زني؟ من فكر همه جايش را كرده ام. تا شب ما به مرز خواهيم رسيد. آنجا منتظرمان هستند كه ما را از مرز رد كنند.»
    «از مرز رد كنند؟ تو از خودت ياوه مي بافي، مردك احمق؟ ماشين را متوقف كن.»
    « هستي، به نظرم بهتر است خفه شوي و داد و فرياد راه نيندازي. باوذكن كه من هرگز به مهرباني سابق با تو برخورد نخواهم كرد.»
    هستي براي لحظه اي كه ترس ساكت شد.
    سعيد با استفاده از سكوت او ادامه داد:« هستي، باوركن كه من حقيقتاً تو را دوستدارم. تو همان عروسك كوچولويي هستي كه عشق تو تمام وجودم را تمسخر كرده. دختركي مطيع و سازشكار، درست افسانه، به تو پيشنهاد مي كنم گه از الان هر چه را در اين سرزمين داري. به فراموشي بسپاري. خود من هم همين كار را كردهام و آن زن سمج، حتي علي و عسل را فراموش كرده ام.»
    « براي اينكه تو موجودي بي عاطفه و بي احساس هستي، ولي... ولي من شوهرم رادوست دارم، خواهرم را و حتي خواهر محمد، دنيا را. من بايد امشب در مراسم مهمي شركت كنم، در نيلوفرانه. من قرار است كه فردا كارم را در انجا شروع كنم. امشب آن كودكان بي شناه و دختران جوان به آنجا مي آيند. من بايد باشم تا آنجا استقبال كنم. من به امير و الهه قول داده ام. خواهش ميكنم مرا برگردان.»
    اشك تمام صورتش را پوشانده بود، اما سعيد بي توجه به سخنان هستي. در حالي كه نگاه زيركانه ي خود را از آيينه ي اتومبيل به او دوخته بود، گفت:« تو حتماً شوخيميكني خيال مي كني الكي اين كارها را انجام ميدهم. من به هر قيمتي شده بايد تو را به دست بياورم.»
    هستي ديگر تحملش به پايان رسيده بود. فكر كرد كه اگه صبر كند، هيچ بعيد نيست كه اين مردك دوانه سر انجام خواسته اش را عملي كند. متاسفانه هيچ ماموري هنوز جلوي آنها را نگرفته بود. يعنيمحمد از غيبت او با خبر نشده بود؟ آيا مريمبه سلامت به خانه رسيده بود؟
    احساس كرد كه اشتباهي بزرگ در زندگي مرتكب شده است. بهتر بود محمد را از ماجرا مطلع مي كرد. ولي او براي نجات خواهرش از دست سعيدف جز آنچه بدان عمل كرده بود، راه ديگري نمي شناخت. يا ياآوري مريم و حالت عجزي كه دخترك بينوا به آن دچار بود، ملتمسانه گفت:« سعيد خواهش ميكنم در مورد سرنوشت خواهرم فكر كن، او غير از من كسي ديگري را ندارد.تو برنامه ريزي هاي زندگي ات را انجام داده اي. علي و عسل را به افسانه سپرده اي، ولي من...» حالا ديگر حرف زدنش را هق هق گريه همراه بود. « تو حتي به من اجازه ندادي كه خواهرم را از وسط خيابان جمع كنم.»
    « نيازي به تو نيست. آقاي دكتر مي تواند مريم تو را هم بزرگ كند. تو به من خيانت كردي. قرارمان اين نبود كه تو زن اين دكتر بي خاصيت شوي.»
    هستي دلش مي خوواست كه مي توانست از جايش بلند شود، ولي پاهايش نيز با طبقات بسته شده بود. ميدانست كه در آن لحظه از دست او كاري ساخته نيست. او فقط مي توانست به خدا توكل كند. سعيد همچنان از عشق شديدش به او سخن مي گفت و هر دو بر شدت انزجار وي مي افزود. هستي با خود عهد كرد كه اگر از دست اين صياد خلاصي يابد، ديگر هيچ موضوعي را هرچقدر بي اهميت، از همسرش پنهان نكند، فقط اگر مي شد، خدا مي خواسته و ياري اش مي داد.
    سعيد اتومبيل را در گوشه ي جاده متوقف كرد . پرسيد:« تو گرسته ات نيست؟ حيف كه نشان دادي قابل اطمينان نيستي، وگرنه خوب مي شد با هم وارد رستوران مي شديم و غذايي مي خوريم.»
    هستي از سر نفرت رويش را از سعيد برگرداند.
    سعيد بعد از پياده شدن، در عقب را گشود و به زور صورت هستي را به طرف خود برگرداند. براي جلوگيري از داد و فرياد هستي، نوارچسبي را به دهان زن جوان چسباند، بدين ترتيب آخرين اميد هستي نيز به نا اميدي گراييد.
    بعد ازمدت زمان كوتاهي، سعيد با در دست داشتن بسته اي كه از عطر و بوي خوشش مشخص بود غذايي خوشمزه است،برگشت و بي اعتنا به هستي مجدداً به رانندگي پرداخت. مدتي بعد دوباره اتومبيل را در زير سايه ي درختي متوقف كرد . به سراغ هستي رفت. برايدقايقي گونه هتي لطيف او را نوارش داد. هستي بار ديگر سرش را از سر نفرت از او برگرداند و به سراغ هستي رفت. براي دقايقي گونه هاي لطيف او را نوازش داد. هستي بار ديگر سرش را از سر نفرت از سر نفرت از او برگردداند. اين بار سعيد چنان صورت هستي را به طرف خود برگرداند. اين بار سعيد چنانصورت هستي را به طرف خود برگرداند كه هستي از فشار درد، خواست فرياد بكشد. بي شك سعيد يكي از مراحل جنون را كي گذراند. وقتي سعيد با ملايمت چسب را از دهان زيباي هستي جدا كرد و بلافاصله با باراني از فحش و ناسزاها روبه رو شد، خشمگينانه هستي را تهديد كرد كه اگر ساكت نشود، باز هم علي رغم ميلش دهان او را خواهد بست.
    هستي با دستهاي بسته به سينه ي سعيد كوبيده و اشك ريزان باز هم از او خواست آزادش كند.
    سعيد كه از التماش هاي زن جوان كلافه به نظر مي رسيد، از سر استيصال گفت:« هستي ديگر بس كن. تو بايد از حالا ئيگر به فكر من باشي. من همه كس تو خواهم بود و تو براي من مظهر همه چيز. تو براي من حتي از زن و دو بچه ام بالاتري. ببين هستي، لحظات با هم بودنمان را كه مي شود بسيار شيرين تر از اين باشد، خراب نكن. حالا بيا غذايت را بخور.»
    « من غذا نميخورم. من ميخواهم هرچه سريع تر برگردم. من بايد همين الان درنيلوفرانه باشم. شوهرم محمد به كمك من نياز دارد. تو چرا نيم فهمي؟»
    هنوز حرفش كاملاً به پايان نرسيده بودكه سوزش سيلي را در يك طرف صورتش احساس كرد.
    سعيد كه شراره هاي خشم از چشمانش بيرون مي آمد، بر سرش فرياد كشيد:
    « خفه شو زن، خفه شود. ئيگر حق نداري اسم آن مدرك عوضي را جلوي من بياوري. تو بايد بداني كه محمد براي تو مرده. همان طور كه من به خاطر تو لعنتي همه ي خانواده ام را كشتم. افسانه، علي و عسلم را. من با دست خودم همه ي آنها را راهي آن ديار كردم تا بي دغدغه ي خاطر با تو سفر كنم. تو متوجه هيچ چيز نيستي. تو چيزي نمي فهمي . تو هم مثل زنان ديگر هستي. اصلاً همه ي شما زنها سروته يك كرباسيد؛ احوق، نفهم ، بي شعور.» آنگاه به گونه اي غريب شروع به گريه كرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    هستي كه گونه اش از شدت ضربه ي سعيد برافروخته شده بود، مبهوت و با چشماني اشك آلود او را مي نگريست حتماً اين هم يكياز شوخيهاي تلح و زننده ي اين مرد بود. مسلماً حرف او حقيقت نداشت. به ياد مي آورد كه در آن شب علي و عسل كوچولو، آن دو طفل معصوم، منتظر اشاره ي مادرشان بودند تا از جمع خشك و تلخ بزرگترها بگريزند و وارد دنياي دنياي شاده ي بچگانه شان شومد.
    چطور امكان داشت موجودي بتواند افسانه را با آن عظمت افسانه اي و آن زيبايي ديوانه كننده اش بع همراه پاره هاي جگرش به قتل برساند؟ مه يقيناً سعيد شوخي مي كرد. در غير اين صورت او ديوانه اي زنجيري بود كه آزادانه در جامعه مي گشت.
    هستي با لكنتي آشكار گفت:« سعيد، تو، تو، حتماً شوخي مي كني. تو كه واقعاً اين كار را نكرده اي؟ تو آنها را نكشتي، اين طور نيست؟»
    سعيد براي لحظه اي به فكر فرو رفت. از مرگ افسانه زياد متاسف نبود، محبتهاي بي شمار زن بيچاره روز به روز او را متنفرتز مي كرد. او هر لحظه از افسانه دورتر مي شد. تصور مي كرد كه مهرباني هاي همسرش در واقع تله اي براي به داما نداختن بيشتر اوست، زنجير اسارتي كه هر وقت بر قطرش افزوه مي شد و تازگي ها سنگيني آن بر گلو يش احساس مي كرد. حالا ديگر متوجه شده بود كه مي بايست در ازدواجش بيشتر دقت مي كرد. ازدواجي كه او بع آن دست زده بود، دور از هر گونه تناسب و هماهنگي اقتصادي و فرهنگي بود، ازدواجي كه حالا ديگر فقط خودش و افسانه اسير آن نبودند، بلكه دو كودك نيز بي آنكه گناهي داشته باشند، به عواقب آن آلوده شده بودند. افسانه علي رغم قول و قرار ي كه با او گذاشته بود، زير قولش زده بود. او هر گز با ازدواج دوباره ي همسرش موافقت نمي كرد و شب با فرياد اين را به سعيد تذكر داده بود. همان موقع بود كه سعيد تصميم به نابودي همسرش گرفته بود. اما تكليف دو كودكش چه مي شد؟ آنها شديداً به مادرشان وابسته بودند. دقيقاً به شيوه اي كه افسانه مي خواست رشد مي كردند و تربيت مي شدند. حتي هرگز او را به چشم پدر حقيقي نيز نمي نگريستند. به دستور افسانه او را مي بوسيدند و به امر او از سعيد دوري مي جستند. پس به نفعشان بود كه به دنبال مادر راهي دنياي دگي شوند. در اين زمينه مسافرت چند روزه ي خدمتکار خانه به شهرش نیز موقعیت مناسب را برای اجرای این نقشه ی شوم در اختیار او قرار می داد.
    اوصبح آن روز قبل از ترک خانه، زمانی که علی و عسلش هنوز در خواب ناز بودند؛ شیر گاز را باز کرده به از هر ونه اقدامی از طرف افسانه، بی رحمانه در را به روی او بسته بود، یقیناً وقتی زهره غروب آن روز به خانه باز می گشت، با جنازه های سیاه شده ی عزیزانش مواجه می شد و او به عنوان قاتل معرفی می شد. فقط اگر هستی کمی با او مهربان تر بود و با او همراه می شد، آن وقتی می توانستند هر چه زودتراز کشور بگریزند.
    او در کمال خونسردی در پاسخ به سوال هستی گفت:« بله، هر سه ی آنها را کشتمو اگر تو هم با من نسازی، علی رغم میلم مجبور به کشتن چارمین عزیزم هم می شوم.»
    باز هم صحبت مرگ در میان آمده بود. اساساَ اگر قرار بود که دیگر هزگر همسر مهربانش محمد را نبیند یا موفق به دیدن دوباره ی مریم یا حتی دوست خوبش دنیا نشود، زنده بودن او به چه دردی می خورد؟
    سعید بی آنکه به غذا ها دست بزند، باز هم پشت فرمان قرار گرفته بود . هر لحظه او را از خانه اش دورتر می کرد.
    هستی ساکت به نقطه ای دور دست خیره شده بود و محمد را مجسم می کرد که تا ساعاتی قبل در آغوش پر محبتش گریست بود. مریم عزیزش را در نظر می آورد که نشان می داد حالا حالاها به او کمکهای بی دریغ و خواهرانه اش نیازمند است. دنیا که همین هفته ی گذشته صادقانه نزد او اعتراف کرده بود شدیداً به آقای حقیقت دوست علاقه مند شده است و او را مناسب ترین تکیه گاهی می داند که می تواند بقیه ی عمر مامنی امن برای او محسوب شود. و مهمتر از همه، نقشه های زیادی که برای نیلوفرانه داشت.
    اوتصمیم داشت خود و خانواده اش پناهگاه صدها کودک و نوجوانی باشند که در دایره ی سرنوشت مرکز ظلم طبیعت واقع شده بودند. قرار بود با تک تک یاخته های وجودش به آنها عشق بورزد و زندگی جدیدی را در بهترین رنگش به آنها ارزانی بدارد و خود را در دنیای خالص آ« غرق سازد تا درس محبت بیاموزد.
    حالا سعید با جنون مخصوصی که خود آنرا عشق می نامید، قصد داشت همهی آنچه را در زندگی ارزش داشت، از او بگیرد. در این صورت حق نبود که ساکت بنشیند و شاهد نابودی همه ی خوشایتدیهای زندگی اش بشود، حتی اگر کاری که قصد انجام آن را داشت، جز مرگ نتیجه ای برای او دربر نداشته باشد.
    بدون کوچکترین فکر و دور از هر گونه هراسی، یکدفعه و بسیار ناگهانی با دست و پای بسته خود را برسر سعید انداخت. نفرت و انزجار از این مرد که قصد تباه کردن هر آنچه را او دوست می داشت کرد، در او قدرت عظیمی به وجود آورده بود. با دستهای بسته به صورت او می کوبید و سعی داشت کنترل فرنلت از دست های او خارج کند.
    سعید که ضرباتی آنچنان قوی را هزگز از زنی به ظرافت او انتظار نداشت، سعی می کرد تعادل اتومبیل را در جاده ای که زیاد هم خلوت نبود و دوی به راست و لحظه ای به چپ منحرف می شد، حفظ کند هستی مطمئن بود که تا دقایقی دیگر همه چیز به پایان میرسد و آنجا لحظات زندگی را پشت سر می گذراند. صدای بوق اتومبیلهای کناری از ترس برخورد با اتومبیل شیکی که دائماً در هر سو در حال پیچش بود، به نحو گوشخراش هستی را می آزورد، در حالی که سعید تلاش می کرد خود را از دست هستی خلاص کند، ناگهان صدای آژیر خودرو پلیس به گونه ای معجزع آسا به گوش رسید و لحظه ای بعد صدای افسر پلیس به گونه ای معجره آسا به گوش رسید و لحظه ای بعد صدای افسر پلیس شنیده شد که از راننده می خواست اتومبیل را در کنار جاده متوقف کند.
    سعید با مشاهده ی پلیس، پای خود را بر پدال گاز فشرد و سراسیمه قصد داشت از خودرو جلویی سبقت بگیرد که همزمان صدای برخورد قسمت عقب سمت راست اتومبیلش با اتومبیل کناری به گوش رسید.
    هستی هنوز دست بردار نبود. سعید که برای لحظه ای کوتاه توانسته بود خود را از شر هستی خلاص کند، به منظور جلوگیری از تصادفات بعدی، اتونبیل را به سمت راست جاده هدایت کرد و همزمان هستی را به باد فحش گرفت.
    حرکت اتومبیل بسیار شتاب دار و با ترمزهای کوتاه همراه بود، به طوری که هستی هرلحظه به عقب پرتاب می شد و با دست و پای بسته نمیتوانست به درستی خود را کنترل کند.
    خودرو پلیس هنوز در تعقیب آنها بود و سر نشین آن با لحنی شدیدتر از سعید می خواست که دست از لجبازی بردارد و هر چه سریع تر اتومبیل را متوقف کند.
    هستی متوجه شد که در اثر برخورد سرش با دستگیره و پنجره ی اتومبيل، از محل پانسبان خون مي چكد و قطراتي خون نيز روز لباسش ريخته شده است.
    هستي هر لحظه بر شدت فريادهايش مي افزود. سعيد قهقهه مي زد و مي گفت: « اين افسانه است كه مي خواهد مرا با خودش ببرد، ولي كور خوانده، چون در آن دنيا هم تو در كنار مني. مي فهمي؟ كنار من. افسانه، آماده ي پذيرايي از من و هستي باش. پذيرايي از اين دخترك ديوانه كه نخواست در اين دنيا دوستش داشته باشم و از عشقش بهر مند شود.»
    در يكي از پيچ هاي ند جاده، هستي به شدت به سمت درِ اثر فشار هيكل هستي، درِ اتومبيل باز شد و او در چشم برهم زني به بيرون پرتاب شد، در حالي كه هنوز صداي سعيد در گوشش مي پيچيد كه اسم او را فرياد مي زند.
    در فاصله ي چندين متر دورتر از او، نتوانست در اثر سرعت زياد اتومبيل را كنترل كند و پس از واژگوت شدن اتومبيل، صداي انفجار شديدي در گوش هستي پيچيد و قبل از اينكه متوجه شود اين انفجار مربوط به اتومبيل سعيد بوده است يا نه، از هوش رفت.
    تا رسيدن آتش نشاني، هيچكس قدرت نزديك شدن به اتومبيلي را كه به همراه راننده اش در حال سوختن بود، نداشت. بعد از مهار آتش، جشد سوخته ي سعيد مه به هيچ وجه قابل شناسايي نبود، از داخل اتومبيل بيرون آورده شد و هستي كه از اتومبيل به بيرون پرتاب شده بود، در بيهوشي مطلق به سر مي برد. او را به وسيله ي هلي كوپتر به بيمارستاني در داخل شهر انتقال دادند. دكتر به محض اطلاع از اين واقعه، به همراه مريم و دنيا سريعاً خود را به بيمارستان رساند، او فقط شنيده بود كه هستي هنوز زنده است، ولي از وخامت حال زن جوانش اطلاعي نداشت. زماني هنوز زنده است، ولي از وخامت حال زن جوانش اطلاعي نداشت. زماني كه با پيكر نيمه جان هستي مواجه شد، تازه فهميد كه علت ناراحتي مشهود در صداي افسر پليس براي چه بوده است.
    هستي هنوز بيهوش بود و بر اثر خونريزي داخلي، اُفت فشار خون شديدي پيدا كرده بود. پزشكان از محمد مي خواست كه هر چه زودتر موافقت خود را براي عمل جراحي زن جوان اهلام دارد. با شنيدن صحبت عمل دنيا، ديگر طاقت نياورد و به دكتر كه همچنان بي حركت زنش را نگاه مي كرد كه تاساعتي قبل در كمال سلامت به سر مي برد، گفت:« محمد، منتظر چه هستي؟ زودباش. هستي را بايد عمل كنند. چرا مات شده اي؟»
    دكتر كه هنوز از اين اتفاق مبهوت و حيران بود، گفت:« چه گفتي؟ عمل؟ هستي من بايد عمل شود؟»
    « بله، عمل جراحي. اين تنها راه برگشتن دوباره ي هستي است.»
    دكتر در بُهت كامل زير ورقه را امضا كرد هنوز باور نمي كرد ه هستي او در يك قدمي مرگ او در يك قدمي قرار داشته باشد. مريم كه در صندلي چرخدارش كم سن و سالم تر از سن واقعي اش نشان مي داد، مظلومانه اشك مي ريخت . آبجي آبجي مي كرد. بعد از اينكه هستي را براي جراحي به اتاق عمل بردند، دنيا به طرف مريم رفت و دخترك مظلوم را در آغوش گرفت. از خيلي سعي كرده بود كه جلوي مريم و دكتر اشك نريزد. قرار بود درعمل جراحي، طحال هستي را كه بر اثر پارگي شديداًبه خونريزي افتاده بود، از بدن او خارج كنند. شكستگي دست و پاي زن جوان از جزئي ترين موارد آسيبي بود كه به او وارد شده بود.
    به زودي باپخش خبر تصادف هستي، حاج علي اكبر، عليرضا، آقاي خالصي و بقيه نير در بيمارستان جمع شدند، اما دكتر همچنان بخت زده و ناراحت در سكوت با آنان برخورد مي كرد. چطور هستي در اين مورد به او نزده بود؟
    تنها زماني كه راننده ي آژانس مريم گريان را به نيلوفرانه رساند، قضايا را از زبان مريم شنيده بود. آيا هستي تا اين اندازه او را غريبه مي دانست كه بي محابا خود را به دست ديوانه اي سپرده بود تا جنين بلايي بر سرش بياورد؟ ديوانه اي كه به زن و بچه هايش نيز رحم نكرده و در كمال ناجوانمردي قصد كشتن آنها را كرده بود.
    دكتر اين موضوع را بعد از تلفني كه به خانه ي سعيد زده بود، فهميده و حالا همسرش را مي ديد كه قرباني حقيقي اين ماجرا شده بود. خدا بسيار كريم بود كه هستي را در پناه خودش حفظ كرده بود. اگر هنگام پرت شدن به بيرون سرش به سنگ يا شيئي سخت در كنار جاده سخت در كنار جاده برخورد مي كرد، آيا مي توانستند به زنده بودن او كوچكترين اميدي داشته باشند؟ يا اگر همراه سعيد در انفجار اتومبيل مي سوخت، او مي بايست جنازه ي سياه شده ي همسرش را تحول مي گرفت. آن وقت چه مي كرد؟
    از تصور اين موضوع غمي بزرگ در دلش احساس كرد. ناخودآگاه حس كرد كه نيش اشك درياي آبي رنگ چشمانش را توفاني مي كند. او هرگز پس از مرگ پدر و مادرش اشك نريخته بود و حالا كه اميد و هستي اش، آري هستي اش در يك قدمي مرگ دست و پا مي زد، دلش مي خواست همگي او را تنها مي خواست همگي او را تنها مي گذاشتند تا ي توانست دور از ترس مردانه اي كه گريبانگير جنس مذكر است، به راحتي اشك بريزد و سلامت دوباره ي عزيزش را از خدا بخواهد.
    جراحي مدت زمان طولاني به طول انجاميد. دنيا با دنيايي نرگاني با آقاي حقيقت دوست صحبت مي كرد. دكتر معالج هستي اميد زيادي به نجات او داشت و حالا همه منتظر پايان جراحي بودند. آقاي خالصي مضطربانه با تلفن همراهش صحبت مي كرد. با اين اتفاق، نيلوفرانه به فراموشي سپرده شده بود. همه بابت نتيجه ي عمل جراحي در ناراحتي و نگراني به سر مي بردند.
    سرانجام درِ اتاق عمل به روي جمع نگران گشوده شد و هستي در حالت بيهوشي يه اتاق بهبود انتقال يافت. خوشبختانه دكتر معالج او از نتيجه ي مساعد عمل صحبت مي كرد. حاج عباس در حالي كه تسبيحي بلند را در دست گرفته بود و صلوات لحظه اي از دهانش نمي افتاد، خدا را كر رد. مريم همچنان اشك مي ريخت و دكتر اندكي آرامش يافته بود. حالا كه عمل هستي موقعيت آميز بود، حق بود كه به نيلوفرانه مي پرداختند.
    آقاي خالصي با نگاهي نگران از دكتر پرسيد:« حالا چه مي كنيد؟ مي خواهيد مراسم افتتاحبه را عقب بيندازيم؟»
    حاج عباس كه حالا خود نيز يكي از سرمايه گذارران موسسه بود، قاطعانه گفت:« نه، اين يعني به هدر رفتن تمامزحمات امير، الهه، هستي، دكتر و حتي اكبر شهيد، مطمئناً اين چيزي نيست كه خواسته ي هيچ كدام انها باشد. بهتر است نراسم سرساعت آغاز شود.»
    موضوع بحث اين بود كه چه كسي لياقت اين بود كه چه كسي ليلقت دارد به جاي هستي در جايگاه سخنراني قرار گيرد.
    عليرضا كه به نحوي غريب به دنيا و آقاي حقيقت دوست مي نگريست، ناگاه گفت:« من گمان ميكنم دنيا خانم بتوانند اين كار را انجام دهند.»
    آقاي حالصي بلافاصله موافقت كرد و حاج عباس نيز از سر رغبت به زن جواننگريست. بعد از تصميم عاقلانه اي كه دنيا در ارتباط با عليرضا اخذ كرده بود. حاج عباس مجدداً احترام زيادي براي زن جوان قائل بود.
    سرانجام همگي براي شركت در مراسم افتتاحيه ي موسسه ي نيلوفرانه، بيمارستان را ترك كردند.
    دنيا از سر اكراه دكتر و مريم را تنها گذاشت. قرار بود به محض به هوش آمدن هستي، دكتر موضوع را تلفني به دنيا اطلاع دهد.
    بعد از اينكه همه رفتند، مريم از دكتر خواست كه او را به نمازخانه ي بيمارستان ببرد. گرچه دكتر معالج هستي اعلام كرده بود كه خطر از او دور شده است. مريم هنوز نگران بود، چون تنها كسي كه در زندگي برايش باقي مانده بود، هستي بود. مي خواست از خدا بخواهد كه خواهرش را به نزد او بازگرداند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    آن شب در مراسم افتتاحيه، دنيا با زيباترين و ساده ترين لحن ممكن، راجع به امير و الهه، اكبر عزيز، دكتر و هستي و موسسان اصلي آنجا، آقاي خالصي و حاج عباس، صحبت كرد و از زحماتي كه اين افراد در راه اندازي اين موسسه كشده بودند، قدرداني و تشكر كرد. همچنين هدف از تاسيس آن موسسه را براي همگان تشريح كرد و سپس از حاضران خواست در حالي كه دستهايشان را به طرف آسمان مي گيرند، در پاسخ به دعاهايي كه او در ارتباط با سسلامت اين افراد به زبان مي آورد، آمین بگویند.
    آنگاه كه دنيا اسم هستي را برزبان آورد، به ياد بد بختب هايي افتاد كه اين دختر جوان در زندگی کشده بود. سپس بغض گره خورده در گلویش را با نثار اشکهای مروارید گونش به بیرون هدایت کرد. به این ترتیب، مراسم افتتاحیه به بهترین نحو ممکن و با معنویتی خالصانه برگزار شد.
    مریم که سرانجام بعد از گریه های بسیار و دعاهای صادقانه اش در کنار سجاده خوابش برده بود، در خواب رویایی زیبا دید. مادرش، نگین و پدرش هزسه به او می گتند که بلند شود و به کنار هستی برود. او با گریه م گفت که پاهایش فلج است و نمی تواند از جایش بلند شود. او با گریه می گفت که پاهایش فلج است و نمی تواند از جایش بلند شود. مادرش مهربانانه او را در آغوش گرفا و گفت:« مریم جان، سعی خودت را بکن. سعی کن. حتماً موفق می شوی.»
    وقتی از خواب بیدار شد، تلاش کرد که از جای خود برخیزد، اما واخورده و سرگردان، همچون تکه ای گوشت دوباره برزمین افتاد. رویایی که او را به تفکر واداشته بود، به اندازه ی غیر واقعی بود که از خیر آن گذشت.
    دکتر که بی صبرانه منتظر به هوش آمدن هستی بود، بالای سر او نشسته بود و در سکوت در مورد سرنوشت همسر زیبایش می اندیشید. سرنوشت با هستی بازی ها کرده بود. به خود قول داد که اگر هستی سلامت خود ا بازیابد، از آن پس بیشتر مواظبش باشد. حالا که هستی را بیهوش بر تخت بیمارستان می دید، فهمیده بود که بیش از پیش به این زن علاقه مند است و به طور مدام دستهای هستی را در دست های هود می فشرد.
    بعد از گذشت چند ساعت، سرانجام هستی چشمانش را گشود. آخرین بار دیده بود که همه چیز جلوی نظرش در تاریکی فرو رفته است و حالا ناله کنان می گفت:« من کجا هستم؟»
    صدای پر محبت محمد بود که به او جواب داد:« عزیز من، تو در بیمارستانی.»
    « بیمارستان؟ چرا بیمارستان؟ محمد، نویی؟»
    « بله، منم، آیا چیزی رابه خاطر می آوری؟»
    هستی سعی کرد علت حضورش را در بیمارستان به خاطر بیاورد و به مخیله اش فشار آورد که او با دست و پای بسته در اتومبیل سعید بود و سعید آن را همچون جت به پرواز در آورده بود، و بی اختیار نام سعید را بر زبان آورد.
    دکتر گفت:« او در انفجار اتومبیل کشته شد.»
    « محمد، زن و بچه اش مرده اند؟»
    « نه، خوشبختانه زهره خیلی زود به خانه برگشته و موفق به نجات آنها شده.»
    « خوشحالم، خوشحالم. مریم، مریم من کجاست؟»
    ناگهان صدای کودکانه ی مریم برگشت. دخترک روی صندلی چرخدار کوچکتر ازهمیشه به نظر می رسید.
    دکتر مهربانانه پشت صندلی مریم را گرفا و او را طرف هستی هدایت کرد.
    هستی از مریم پرسید:« مریم جان تو حالت خوب است؟ آسیبی که ندیدی؟»
    « نه آبجی، اما از او آبا خیا ترسیدم . می خواست مرا بکشد. آبجی، تو چرا موضوع را به آقای دکتر نگفتی و خودت تنهایی برای نجات من آمدی؟»
    هستی نگاه جادویی اش را به جناب دکتر دوخت، ولی خوشبختانه در چشمان آبی آسمانی محبوبش نشانه ای از گله گزاری مشاهده نکرد. با آرامش به مریم گفت:« من اشتباه کردم، مریم جان. دیگر این اشتباه را تکرار نمی کنم و بدون اجازه ی همسرم جایی نمی روم. این دفعه هم ناقلا فقط برای خاطر تو که آسیبی نبینی تنها آمدم.»
    « می دانم آبجی، می دانم. وقتی مرا از ماشین به بیرون پرت کردند، تو را دیدم که گریه می کردی. دلم می خواست پاهایم سالم بود و دنبالت می دویدم و نجابت می دادم، اما به خدا قسم هر چه تلاش کردم، نتوانستم از جایم بلند شوم. حالا هم خیلی سعی کردم به حرف مامان گوش بدهم، ولی هر چه کردم، موفق نشدم.»
    « مگر مامان به تو چه گفته؟»
    « وقتی داشتم برای تو دعا می کردم، سر سجاده خوابم آمد و به من گفت گه از جایم بلند شوم و به کمک تو بیایم.»
    « آن وقت تو چه کرد؟»
    « من خیلی سعی کردم، ولی تلاشم به حایی نرسید و مرتب بر زمین می افتادم.»
    باز هم این اشک بود که آرامش دهنده ی هستی شده بود. امیدوارانه چشمان خیسش را به مریم دوخت و در حالی که صورت معصوم خواهرش را می بوسید، گفت:« مریم جان، حالا که مادر چنین حرفی را زده، تو باید باز هم تلاش کنی. من مطمئنم که بالاخره روزی قادر به راه رفتن خواهی شد.»
    « آبجی هستی، اگر تو هم این طور فکر میکنی، پس من باز هم سعی خودم را میکنم.»
    حالا دیگر آرامش کامل در چشمان هستی موج می زد. ناگهان با بادآوری نیلورانه از محمد پرسید:« وای محمد، نیلوفرانه. الان ساعت چند است؟»
    « نزدیک نیمه شب است.»
    چشمان هستی بلافاصله از اشک پر شد و بعض آلود پرسید:« سراتجام مراسم برگزار نشد؟»
    « چرا عزیزم، مراسم با سخنرامی دنیا با شکوه زیادی برگزار شد و دیگر همه چیز آماده است که تو حالت خوب بشود و مدیریت آنجا را در دست بگیری.»
    در همین لحظه دنیا در حالی که دسته گلی زیبا را در دست گرفته بود، به اتفاق همسر آینده اش در چارچوب در ظاهر شد و شادمانانه گفت:«هستی جان، خوشحالم که محمد را دوباره زنده کردی.»
    هستی خنده ای ملیح و پر مهر تحویل خواهر شوهرش دادم.
    دنیا گفت:« خیال نکن شوخی میکنم. برادر عزیز من را کشتی و دوباره زنده کردی.»
    آنگاه هستی را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید.
    ناگهان چشم دنیا به مریم افتاد که در گوشه ی اتاق روی صندلی چرخدارش نشسته بود. به طرف او رفت، پیشانی او را بوسید و گفت:« مریم جان، دیدی گفتم که حال هستی خوب می شود.»
    با این حرف، مریم خود را در آغوش پر محبت دنیا رها کرد.
    هستی حالا می دانست که دیگرهیچ چیز نمی تواند خوشبختی راستسنس را که به دست آورده بود، به راحتی ازاو بگیرد. کلام دنیا در گوشش پیچید که مهربانانه از او می خواست هز چه سریع تر حالش خوب شود و در حالی که او سر تکان می داد، به دنیای مهربانش قول می داد که این کار را خواهد کرد.
    بی اختیاربه دنبال دستان همسرش گشت. فشار محمد، پیام خوشبختی او را تکمیل کرد.
    برای دقایقی تک تک عزیزانش را زیر نظر گرفت. محمد، دنیا و حتی آقای حقیقت دوست، هر کدام به نوعی امید به زندگی را در او زنده می کرد. دلش می خواست هر چه زودتر حالش خوب شود و تلاش و فعالیت بپردازد. شور .شوق کار و خدمت در موسسه ی نیلوفرانه امید اورا به زندگی چندین برابر کرده بود. حالا حس می کرد که زندگی با تمام امیدها و ناامیدیهاش زیباست، آن قدر زیبا که می توان در همه حال به آن لبخند زد. در حالی که دستش در محمد بود و به روی مریم و دنیا لبخند می زند، با امید به شرح زندگی جدید خود، پلکهایش را روی هم گذاشت و خوابی آرام فرو رفت.


    پايان
    منبع : نودوهشتیا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 6 نخستنخست ... 23456

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/