461-473
داشته باشد . شاید اصلا مریم او را به جا نمی آورد . ولی این زیاد مهم نبود . هستی خودش میتوانست سریع خود را به دخترک کوچک برساند و او را سرمستانه در آغوش بگیرد .
ناخودآگاه از جایش برخاست .
محمد به او اشاره کرد که بر اعصاب خود مسلط باشد و دوباره سرجایش بنشیند . دقایقی بعد ، خانم نیک پی اطلاع داد که مریم در اتاق انتاظر منتظر آنهاست . موقع خروج از اتاق خانم مقدم بی آنکه هستی متوجه شود ، از آقای حقیقت دوست پرسید : « مثل اینکه خواهرش کاملا از حقیقت اطلاع ندارد ؟»
مرد سری تکان داد و در جواب گفت : « فکر میکردم اگر خواهرش را ببیند ، یقینا بهتر است . حالا دیگر همه چیز به او بستگی دارد . »
هستی طول راهرو را تقریبا دوید . دری بزرگ در انتهای راهروی طویل دیده میشد . هستی که جلوتر از همه بود ، از خانم نیک پی پرسید : « خواهرم اینجاست ؟ »
خانم نیک پی مهربانانه جواب داد :« بله ، ولی آیا میدانید خواهرتان ... ؟ »
هستی بی توجه به آنچه خانم نیک پی قصد داشت بازگو کند ، بلافاصله در اتاق را گشود و داخل شد . اما لحظه ای بعد صدای فریادی که از اسم مریم تا روی زبانش آمده بود ، تبدیل به بغضی سرکش اما خاموش شد .
او از سر حسرت به مریم مینگریست و مریم کوچولو که حالا نوجوانی نه ساله بود ، روی صندلی چرخدار نشسته بود و تازه واردان را نگاه میکرد .
هستی خیلی زود بر خود مسلط شد و یکدفعه به طرف مریم دوید . مریم با صدایی که اندکی از زمان بچگی اش فاصله داشت ، فریاد زد : « هستی ، هستی ، آبجی هستی ، واقعا خودتی ؟»
هستی که سر بچه گانه خواهرش را بر سینه میفشرد ، در حالیکه اشک چشمانش را پر کرده بود و نمیدانست که از خوشحالی دیدار خواهرش است یا افسردگی از اینکه او را از دو پا عاجز میبیند ، با بغضی فرو خورده جواب داد : « بله ، عزیزم ، منم هستی ، خواهر تو . »
چشمان مریم هم پر از اشک شده بود . ناله کنان گفت : « تو این همه مدت کجا بودی ؟ چرا پیش من نیامدی ؟ »
« خواهر کوچولوی خوشکلم . نگران نباش ، حالا دیگر من پیش تو هستم . »
مریم خود را از آغوش هستی بیرون کشید و دقیق تر به خواهر بزرگش نگاه کرد . هستی علی رغم اشک آلود بودن چشمانش ، سعی میکرد اشکهای خواهرش را پاک کند و چون طبق معمول دستمال به همراه نداشت ، این کار را ناشیانه با دست انجام میداد . مریم دستان ظریف خواهرش را از روی گونه هایش بلند کرد و بی اختیار انها را به طرف لبان خود برد .
هستی که هنوز صدایش پر از بغض بود ، گفت : « مریم جان ، چه میکنی ؟ »
« آبجی ، تو رو خدا مرا اینجا نگذار . تو رو به روح پدرمان ، تو را به روح مادرمان مرا از اینجا ببر . هستی جان ، درست است من روی صندلی چرخدار هستم ، ولی همه کارهایم را خودم انجام میدهم . به خدا زیاد اذیتت نمیکنم . اینجا را دوست ندارم . نرا با خودت میبری ؟ مرا با خودت میبری ؟ »
هستی مجددا مریم را در آغوش کشید ، اما قدرت نداشت کلامی بر لب بیاورد . فقط به نشانه ی مثبت بودن جواب ، سر تکان داد . حالا دیگر مریم از شوق میگریست . دکتر و آقای حقیقت دوست از دیدن دو خواهر ، شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودند و خانم نیک پی به همراه دو خواهر اشک میریخت .
سرانجام ، زمانی که احساسات اولیه اندکی فروکش کرد ، هستی به محمد اشاره کرد که جلوتر برود . مریم تازه متوجه شده بود که غیر از هستی کسان دیگری هم در اتاق هستند . هستی به معرفی دکتر پرداخت و گفت : « مریم جان ، تو شوهر مرا نمیشناسی . این محمد است ، دکتر محمد ، همسر من . »
مریم با نگاهی که از نگرانی موج میزد ، زیر لب به دکتر سلام کرد .
هستی که متوجه تغییر حالت چهره ی مریم شده بود ، با لحنی مهربان گفت :
« مریم جان ، چیزی شده ؟ تو از چیزی نگرانی ؟ »
مریم که دوباره اشک در چشمانش جمع شده بود ، گفت : « تو ازدواج کرده ای ؟ پس دروغ گفتی که مرا با خودت میبری ؟ حتما همسرت اجازه نمیدهد . »
قبل از اینکه هستی جواب دهد ، محمد جلو آمد و برادرانه پیشانی خواهر زنش را بوسید و گفت : « نه مریم جان ، من هم تو را دوست دارم . اصلا برای بردن تو این همه راه را آمده ایم . »
صدای مریم شنید میشد که با گریه و با لحنی معصومانه گفت : « راست میگویید ؟ واقعا برای بردن من آمده اید ؟ »
« آره عزیزم . ما تا حالا نمیدانستیم که تو در زلزله زنده مانده ای ، وگرنه زودتر از اینها به دنبالت می آمدیم . حالا هم توسط آقای حقیقت دوست از این موضوع با خبر شده ایم . »
« علی آقا را میگویید ؟ »
آقای حقیقت دوست با شنیدن اسمش جلو آمد و خجالت زده به مریم سلام کرد . مریم مهربانانه جواب داد : « سلام علی آقا ، حال شما خوب است ؟ ممنونم که خواهرم را به اینجا آوردید . دید گفتم خواهرم خیلی خوشکل است ؟ دیدید راست میگفتم ؟ »
علی آقا به نرمی پاسخ داد : « تو همیشه بچه ی راست گویی بودی . »
مریم که با شنیدن سخنان دکتر دیگر گریه نمیکرد ، شادمانه گفت : « پس من بروم با دوستانم خداحافظی کنم و ساکم را ببندم . آخر همه خیال میکردند که من دروغ میگویم که خواهرم زنده ماند . بچه های اینجا هیچ کس را ندارند و بیشتر آنهایی که از زلزله باقی مانده اند ، همه در اینجا زندگی میکنند . آنها به من گفتند که دروغ میگویم و حتما خواب دیده ام که خواهرم زنده است . حالا اگر تو را ببینند ، میفهمند که من دروغگو نیستم . »
هستی علی رغم تلاشی که به کار میبرد ، نتوانست از شنیدن سخنان مریم اشک نریزد . به یاد می آورد که مادرش در تربیت آنها نهایت سعی خود را به کار میبرد که آنها هرگز متوسل به دروغ نشوند و حالا در ذهن مجسم میکرد که خواهرش با این موضوع به این سادگی ، سه سال تحت فشار بوده است .
مریم التماس کنان از هستی میخواست که با او نزد دوستانش برود تا او بتواند به همه آنها راستگو بودنش را اثبات کند . هستی میخواست چنین کند ولی دکتر به اشاره ی علی آقا به او گفت که وقت اداری تمام میشود و آنان موفق به گرفتن مجوز سرپرستی مریم نمیشوند ، و این یعنی دو خواهر میبایست باز هم از هم جدا میشدند . موضوع برای مریم قابل قبول نبود . دستهای هستی را محکم گرفته بود و با اشک و التماس درخواست میکرد که از پیش او نرود . باورش نمیشد که هستی دوباره برگردد . هستی با خواهش از دکتر اجازه خواست که نزد مریم بماند تا آنها کارهای اداری را انجام دهند و برگردند . کم مانده بود دکتر موافقت خود را با این کار اعلام کند که آقای حقیقت دوست گفت اگر اوراق سرپرستی امضایی لازم داشته باشد ، خود هستی باید آنها را امضا کند . سپس با خنده ای که بر صورت موقرش نشسته بود ، گفت : « مریم جان ، تو که این همه وقت صبر کرده ای ، یک روز دیگر هم طاقت بیار . قول میدهم که انشاء الله فردا برای بردن همیشگی تو بیاییم . »
مریم با دلخوری گفت :« راست میگویید ؟ واقعا فردا می آیی ؟ آبجی اگر فردا نیایی ، من حتما از غصه میمیرم . تو که نمیخواهی من پیش پدر و مادر و نگین بروم . آبجی من میخواهم کنار تو بمانم . از مردن خیلی میترسم . »
« نه عزیزم ، باور کن من نمیگذارم تو بمیری . تو باید سالها زندگی کنی و عروس بشوی . من به تو قول میدهم و تو میتوانی به قول من امیدوار باشی . »
موقعی که خانم نیک پی داشت مریم را از اتاق خارج میکرد ، هنوز مریم آنها را نگاه میکرد . هستی میدید که چشمان مریم پر از اشک است ، اما سعی میکرد تحملش را زیاد تر کند . بعد از خروج مریم ، بلافاصله از اتاق خارج شد . فکر میکرد تحملش را زیادتر کند . بعد از خروج مریم ، بلافاصله از اتاق خارج شد . فکر میکرد در هوای اتاق به راحتی قادر به نفس کشیدن نیست . میدانست که باز هم آزمونی سخت در پیش دارد . بی خبر از اطراف خود ، لبخند میزد و به آسمان مینگریست . فکر کرد ای کاش میتوانست فریاد بزند و از خدایش بپرسد چرا ؟ آخر چرا باید همه ی مصیبتها برای او پیش بیاید ؟ هنوز دو سه روز بیشتر نبود کهخیال میکرد به طور واقعی به دروازه ی خوشبختی قدم گذاشته ، اما حالا میدید که این خیالی بیش نبوده است . بی اراده روی چمن حیاط بهزیستی نشست و به گریه افتاد .
محمد به طرف هستی دوید و او را از روی چمنهای سبز بلند کرد . دلش میخواست آداب و رسوم به او اجازه میداد که همان جا همسرش را در آغوش بگیرد و به او بفهماند که در برابر این مسئولیت هرگز او را تنها نخواهد گذاشت ، اما حیف که در میان جمع ، انجام این عمل را زشت و دور از ادب اجتماعی متداول در ایران میدانست . بنابراین تنها به فشردن دست هستی قناعت کرد و در گوشش زمزمه کرد : « عزیزم ، کارهای اداری دیر میشود . تو باید شاکر خداوند باشی که باز مریم را به تو برگردانده است . »
هستی برای لحظه ای درمورد حقیقت بزرگی که در سخن شوهرش نهفته بود ، فکر کرد . سپس بلافاصله گفت : « من شکر گزارم . باور کن شکرگزارم ولی کاش ... »
دکتر دستش را بر لبهای هستی گذاشت و گفت شکر گزار باش ، به همین که داری . ای کاش و اما دیگر وجود ندارد . در همه کارهای خداوند حکمتی وجود دارد که تو از آن بی خبری . تازه میتوانیم به فکر معالجه او هم باشیم . اصل کار وجود او است که دوباره سعادت دیدار آن را پیدا کرده ای . »
آن روز کارشان تا آخرین ساعات اداری طول کشید و وقتی جهت بردن مریم دوباره به بهزیستی مراجعه کردند ، به آنها اعلام شد که مسئولان مربوطه رفتند و بهتر است تا فردا صبح تحمل کند . علی رغم دعوت آقای حقیقت دوست ، دکتر نپذیرفت که محل سکونتشان را در هتل ترک کنند . موقع جدا شدن ، دکتر از آقای حقیقت دوست قول گرفت که او گاهی برای دیدن مریم به خانه ی آنها برود . از اینکه یک روز کامل وقت این مرد محترم را گرفته بودند ، از او صمیمانه تشکر کردند و به پیشنهاد دکتر برای صرف شام وارد رستورانی شدند .
آن شب باز هم هستی در آغوش همسرش با یادآوری مظلومیت چهره ی معصوم خواهرش گریست ، ولی در عین حال از اینکه غیر از مریم همسری مهربان نیز داشت ، خدا را شکر کرد . امنیتی که در کنار محمد احساس میکرد ، درخشش انوار عشق مقدسی بود که او را یکسر به دکتر پیوند میداد ، پیوندی که به این سادگی ها گسستنی نبود . با این تصورات خدا را حقیقتا شکر کرد و با انعکاس محبتی که از چشمان آبی همسرش دیده میشد ، خود را بیشتر به آغوش همسرش سپرد .
صبح فردا ، هستی از شدت هیجان زودتر از دکتر از خواب بیدار شد . وقتی زن و شوهر به بهزیستی رفتند ، متوجه شدند که دوست جدیدشان نیز در آنجاست و با مریم در حال صحبت است . چشمان مریم مشتاق اما نگران به نظر میرسید . با دیدن هستی ناخودآگاه نفسی راحت از سینه بر کشید . انگار تمامی اضطراب و دیدن هستی ناخودآگاه دلهره ای را که در خود داشت ، با خروج آخر باز دم از خود دور میکرد . دل کوچکش آرزو میکرد که دو پایش سالم بود و خود به طرف هستی میدوید . با نگاهی دوباره به خواهرش ، اندیشید که هستی به قدر کافی بزرگ شده است . انگار به راحتی میتوانست نقش مادری از دست رفته را در وجود خواهرش منعکس کند . پس هنوز خدا او را دوست داشت . شبهای زیادی به همراه غریبه هایی که بعد از زلزله تنها آشنایان حقیقی زندگی اش را تشکیل میدادند ، از بی کسی اشک ریخته بود . اغلب دوستانش در موقعیتی مشابه مریم به سر میبردند . هر کدام به نوعی آسیب دیده زلزله ناجوانمرد شده بودند . یکی دست ، دیگری پا ، یکی کلیه و کسی دیگر چشم خود را از دست داده بود . گرچه مردم در ابتدای کار زیاد یادشان میکردند ، غم و رنج مشترکشان این بود که در سنین کودکی یاوری نداشتند . بعضی ها در عوض پدر و مادرشان عروسکهای اهدایی مردم را در آغوش میگرفتند و با لفظ کودکانه ی خود نقش پدر یا مادر عروسکان بی جان را میپذیرفتند ، حال آنکه خود محتاج نوازش دست مهربان پدر یا آغوش پر محبت مادرشان بودند .
مریم دستهای هستی را میکشید و از او میخواست برای آخرین بار با هم به نزد دوستانش بروند . دوستان مریم برای خاطر او ، هستی را به گرمی در میان گرفتند و به دور او حلقه زدند . آن قدر مهربان و مشتاق محبت بودند که هستی از دیدن صفای این آوارگان کوچک زمین لرزه ، بی اختیار اشک میریخت . یکی به دامنش آویخته بود و دیگری موهایش را نوازش میداد . اما حسرت ترک آنجا و زندگی در میان خانواده چیزی بود که به وضوح از چشمان همه ی آنان خوانده میشد ، گرچه سن تعدادی از آنها آنقدر کم بود که بعید به نظر میرسید هرگز طعم گرم خانواده را چشیده و از نعمت برحق داشتن پدر و مادر برخوردار شده باشند .
هستی تک تک آن چهره های کوچک و معصوم را بوسید . آرزو میکرد موقعیت این را داشت که همه ی آنها را به خانه ببرد و خود به مواظبت از آنها بپردازد . در خود این آمادگی را میدید که از حالا تا ابد بتواند خود را وقف آنها کند ، زیرا آنها را به شکل هستی های کوچک زندگی خود میدید . آن روز غروری خاص در چشمان مریم میدرخشید و با افتخار دکتر را به عنوان شوهر خواهرش به همه معرفی میکرد .
آن روز محمد و هستی مریم را در شهر گرداندند و به همراه آقای حقیقت دوست به نقاط دیدنی شهر رفتند . در انتهای تفریحشان به دعوت میزبان ، در رستورانی شام خوردند و سرانجام آقای حقیقت دوست با اصرار آنها را به خانه ی خود برد .
دکتر و هستی از شخصیت دوست جدیدشان بسیار خوششان آمده بود و خواستار ادامه دوستی با این شخص بودند . فردای آنروز پس از خداحافظی از مرد محترمی که آنان را به مریم رسانده بود ، عازم تهران شدند . در راه وقتی هستی به چهره ی معصوم خواهرش مینگریست که با آرامش کامل روی صندلی عقب در خواب بود ، یکبار دیگر چشمانش پر از اشک شد .
محمد که حواسش به هستی بود ، دست او را در دست گرفت و با فشردن آن به نوعی به همسرش قول داد که او را تنها نمیگذارد .

در غیاب هستی و محمد ، زمانی که خورشید اشعه ی طلایی اش را پنهان میکرد و بخشی از دنیا در تاریکی به اسارت میرفت ، زنگ در خانه به صدا در آمد . دنیا که در نبود برادر و زن برادر محبوبش حسابی کسل و کلافه شده بود ، از سر بی اعتنایی جواب زنگ را داد . وقتی فهمید که علیرضا پشت در است ، خشمی ناگهانی وجودش را در بر گرفت . علی رغم این موضوع ، سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد . با ملایمت جواب داد : « آقای علیرضا ، برادرم در منزل نیست . »
صدای نگران و پر اضطراب علیرضا در پشت آیفون شنید شد که گفت :« نه ، نه . دنیا خانم اشتباه نکنید . خواهش میکنم در را باز کنید . من ... من با شما کار دارم . برای دیدن برادرتان نیامده ام . خواهش میکنم در را باز کنید . »
دنیا هنوز در باز کردن در مردد بود . شاید زمانی برای مدتی کوتاه فکر علیرضا را به مخیله اش راه داده بود ، ولی با کار آخر او با هستی ، متوجه شده بود که هرگز نمیتواند او را به عنوان همسری با وفا به حساب بیاورد . حتی به نوعی بعد از آنچه از زبان هستی شنیده بود ، از علیرضا متنفر شده بود . مرد خودخواهی که بدون در نظر گرفتن احساسات واقعی خودش قصد ازدواج داشت .
بی درنگ پاسخ داد : « آقای محترم ، من با شما کاری ندارم . خواهش میکنم مزاحم نشوید . »
« نه دنیا خانم ، من باید با شما صحبت کنم . خواهش میکنم به من اجازه دهید چند دقیقه ای با شما صحبت کنم تا آنچه در دلم میگذرد با شما مطرح کنم ، و تا حرفم را نزنم ، محال است از اینجا بروم . »
دینا که میدانست این پسر سمج است و دست بر نخواهد داشت ، بهتر دید که زودتر در را باز کند تا او سخنانش را هر چه سریعتر بگوید و برود . از سر اکراه دکمه ی آیفون را فشار داد .
صدای باز شدن در به گوش رسید و دقایقی بیشتر طول نکشید که علیرضا خود را به پشت در آپارتمان رساند . دنیا هنوز صلاح نمیدانست این غریبه را به داخل راه دهد ، ولی علیرضا گفت :« دنیا خانم ، نمیخواهید اجازه دهید من بیایم تو ؟ »
دنیا علی رغم میل باطنی اش از جلوی در کنار رفت . علیرضا بدون تعارف روی مبل نشست و از دنیا خواست که بنشیند . دنیا بی آنکه به خواسته علیرضا تن دهد ، عنوان کرد : « من ایستاده راحت ترم ، خواهش میکنم سریع تر حرفهایتان را بزنید و بروید . »
« گرچه کلامتان پر از تلخی است ، بدانید که برای من از عسل هم شیرین تر است . دنیا خانم ، یعنی شما متوجه نشده اید که من شدیدا عاشق و شیفته چشمان آبی قشنگتان هستم ؟ وقار و زیبایی دو عامل جذب بسیار مهمی است که در شما به طور کامل جلوه نمایی میکند . من خواهان به دست اوردن شما هستم . از شما تقاضا میکنم با من ازدواج کنید . »
دنیا خنده ای تلخ بر لب آورد و به تندی گفت : « آه ، میبینم شما برای این خواستگاری بی مقدمه از بزرگترتان اجازه ی کتبی گرفته اید یا بی اجازه دست به چنین ناپرهیزی زده اید ؟ »
« بی شک آن دختر دیوانه ذهن شما را پر کرده که چنین نامهربان با من حرف میزنید . »
« آقا حرف دهانتان را بفهمید . آن دختری که این طور بی ادبانه از او سخن میگویید ، اولا بهترین دوست من است و ثانیا ، خانم برادر من است ، و ثالثا ، اگر واقعا او را دیوانه میدانید ، پس به عقل شما هم که روزگاری خواهان ازدواج با او بودید باید شک کرد . »
« ببینید خانم ، من قصد توهین به هستی را نداشتم . او دختر مهربان و خوبی است . ولی حقش نبود این گونه ذهنیت شما را در مورد من پر کند . من شما را حقیقتا دوست دارم . مدتهاست که غیر از شما در مورد هیچ زنی نمی اندیشم . من باید تنها با شما ازدواج کنم ، میفهمید ؟ باید . »
« چگونه با وجودی که به غیر از من در مورد کسی دیگر نمی اندیشید به خواستگاری هستی رفتید ؟ و اگر میپذیرفت ، الان مردی زن دار محسوب میشدید ، این طور نیست ؟ »
« چرا ، چرا همینطور است که میگویید ، ولی هستی خودش هم میداند که آن کار را به اجبار برادرم بود و من هیچ نقشی و رضایتی در ان کار نداشتم . بعد از آن موضوع ، برادرم به قدری در هم شکسته و غمگین شده که دیگر برای ازدواج من و شما مشکلی ایجاد نمیکند . حالا چه میگویید ؟ آیا حاضرید با من ازدواج کنید ؟ »
دنیا دیگر طاقت نیاورد که بیشتر از این به مزخرفات خودخواهانه این پسر مغرور گوش دهد . او تمای وجود و احساسات زن جوان را به هیچ گرفته بود و تصور میکرد که چون دنیا زنی طلاق گرفته است ، آن چنان در ازدواج با او پیشتاز است که همهی گناهان او را نادیده می انگارد . دلش میخواست از صمیم قلب فریاد بزند و این موجود خودخواه و از خود راضی را به بیرون پرتاب کند ، ولی باز هم خودداری کرد و با لحنی قاطع جواب داد : « شما پیشنهادتان را عنوان کردید ، حالا بهتر است به جواب من گوش بدهید . من نه حالا و نه هیچ وقت دیگر به پیشنهاد شما جواب مثبت نخواهم داد . من اصولا قصد ازدواج ندارم . مخصوصا با شما . »
علیرضا که انتظار چنین جوابی را نداشت ، دلخور از جا بلند شد و درحالیکه دست دنیا را در دست میگرفت ، گفت : « شما نمیتوانید این قدر بی رحم باشید . دنیا خانم ، خواهش میکنم حالا که همه چیز از جانب خانواده ی من درست شده ، با دست خودتان این مسئله را خراب نکنید . »
دنیا با عصبانیت دستش را از دست علیرضا بیرون کشید و فریاد زنان گفت : « چه کسی به شما اجازه داده با پررویی تمام این عمل را انجام دهید ؟ شما ظاهرا از نظر سنی هم از من کوچکترید ، پس هیچ تناسبی بین ما وجود ندارد . خواهش میکنم از اینجا بروید . »
« نه من تا از شما جواب مثبت نگیرم ، پایم را از این خانه بیرون نخواهم گذاشت . شما باید به من بله بگویید . »
« چرا من باید چنین اجباری را بپذیرم ؟ »
« به دلیل اینکه شما عاشق تر از من پیدا نمیکنید . هیچ چیز جلودار من نخواهد بود و من قول میدهم که هرگز مسئله ی ازدواجتان را به روی شما نیاورم . به خدا شما را مثل دختری چهارده ساله تصور میکنم و مطمئن باشید که شما عروس دلخواه من هستید . »
دنیا از شدت ناراحتی سرش را تکان داد و گفت : « لابد بچه های زیادی هم دوست دارید که من باید مادر آنها باشم ؟ »
« آره ، آره ، من خیلی بچه دوست دارم و آرزویم این است که شما مادر بچه های من باشید . »
ناگاه صدای قهقهه ی دنیا بلند شد . آن قدر خندید و خندید که ناگهان صدای خنده اش به هق هق گریه مبدل شد . علیرضا سراسیمه به طرف دنیا رفت . ناگهان احساس کرد که از هیچ چیز نمیترسد . حتی اگر در آن لحظه برادر دنیا در خانه را باز میکرد و او را در آنجا میدید ، برایش فرقی نمیکرد . پس از آن تعجب زده لب به سخن گشود و گفت : « بهتر است از اینجا بروید . شما جواب مرا شنیدید . من مایل به ازدواج نیستم . »
« اما تو نمیتوانی بدون هیچ دلیل موجهی از من بگریزی . اگر برای آن خواستگاری از من ناراحتی ، من از تو معذرت میخواهم . مرا ببخش . من در آن لحظه زجر میکشیدم که در احساسم به تو خیانت میکنم ، اما هنوز کوچکترین تعهدی نسبت به تو نداشتم ، دنیا ، تو زن عاقلی هستی . درست است که قبلا یک بار ازدواج کرده ای ، اما هنوز خیلی جوانی . تو نیاز به موجودی داری که تو را کامل کند . آرزویم این است که این شخص من باشم . »
دنیا نمیدانست چگونه به علیرضا بفهماند که به درد هم نیخورند . دلش نمیخواست رازی را که سالها در دلش نگه داشته بود و غیر از محمد هیچ کس دیگر از آن اطلاع نداشت به این جوان بگوید . به نوعی هم حس میکرد که توان فرار از دست او را ندارد . اما در واقع او هرگز نمیتوانست همسری دلخواه برای علیرضا باشد . دل به دریا زد و تصمیم گرفت حقیقتی را که بارها سعی در فراموش کردن آن داشت ، بیان کند . بنابراین لب یه سخن گشود .
« علیرضا من به درد تو نمیخورم . آیا میدانی که علت جدا شدن من از همسرم چه بود ؟ »
« چه فرقی میکند ؟ هر چه میخواهد باشد . برای من فرقی نمیکند . »
« این مسئله حتما برای تو فرق میکند . من در باروری مشکل دارم و قدرت مادر شدن را ندارم . »
حالا دیگر فشار عصبی به اوج رسیده بود . علی رغم تلاش زیادی که به خرج میداد ، قادر به جلوگیری از ریزش اشکهایش نبود . ناراحت از این ضعف رنانه ، فریاد زنان گفت : « آره من هرگز نمیتوانم مادر شوم و بچه هایی را که تو آرزو داری به تو بدهم . پس زودتر مرا فراموش کن و از اینجا برو . بگذار حالا که با درد خودم کنار آمده ام ، به زندگی ادامه دهم . »
علیرضا با شنیدن این سخنان ، لحظاتی سکوت کرد و به فکر فرو رفت . شاید میتوانست برادرش را به اینکه دنیا زنی مطلقه است ، راضی کند ، اما با این مسئله ی جدید دیگر امکان نداشت بتواند حتی با احساس و قلب جوان خود کنار بیاید . او همیشه آرزوی خانواده ای پر جمعیت را داشت . حالا که دنیا در کمال صداقت او را از همه چیز مطلع کرده بود ، حق بود او را به حال خود میگذاشت و میرفت .
اما او شدیدا دنیا را دوست داشت . بین دو احساس متفاوت گیر کرده بود . هر روزی که میگذشت ، آرزوی دیدن آن چشمان آبی رنگ به رویایی دست نیافتنی مبدل میشد و اکنون با موقعیت جدیدی که با آن روبرو شده بود ، مسلما رویاهایش برای همیشه نابود میشد ، اما اگر ...
بلافاصله گفت : « دنیا اگر تو با کاری که میگویم موافقت کنی ، ما میتوانیم زن و شوهر خوشبختی شویم . »

دنیا در حالیکه سعی میکرد دیگر بیشتر از این ضعف زنانه اش را جلوی علیرضا عنوان نکند . بی هیچ سخنی منتظر ادامه سخن او شد .
علیرضا خودخواهانه ابراز کرد : « دنیا ، فقط کافی است که تو اجازه بدهی من به همراه تو زنی دیگر را هم فقط برای بچه دار شدن عقد کنم . اگر با این امر موافقت کنی ، قول میدهم که تو یگانه همسر محبوب من باقی بمانی و حاضرم برای تو قسم بخورم . تو با این کار موافقی ؟ »
دنیا دیگر بیش از این طاقت نیاورد و گفت :« نه ، نه ، من به حق خودم قانعم . من هرگز با تو یا امثال تو ازدواج نمیکنم که از طرف دیگر یک عمر مورد تحقیر قرار گیرم . نه ، من موافق نیستم و به هیچ وجه قصد ازدواج هم ندارم . اگر هم روزی تصمیم به ازدواج بگیرم ، با کسی که در شرایط خودم باشد ، ازدواج میکنم . حالا زودتر از اینجا برو و مرا تنها بگذار . »
علیرضا گیج و منگ فکر کرد که دیگر در آنجا کاری ندارد . شاید به صحت حرفی هم که زده بود زیاد اطمینان نداشت . او به هوس سرکشی که برای به دست آوردن دنیا گریبانش را گرفته بود ، بیشتر توجه داشت . بی آنکه کلامی دیگر بگوید ، به طرف در به راه افتاد و سریعا از آجا خارج شد ، در حالیکه میدانست همیشه یاد زنی زیبا با چشمان افسانه ای آسمانی را در خاطرات عاشقانه اش بایگانی خواهد کرد .
تا پایان صفحه 473