441-450
18
وقتی هستی دوباره چشمانش را باز کرد ، دکتر مضطربانه او را صدا میکرد و دنیا لیوانی آب و قند به او میخوراند .
« هستی ، عزیزم ، چه شده ؟ چرا از حال رفتی ؟ » این کلامی بود که دنیا بر زبان می آورد .
به جای هستی ، دکتر جواب داد : « از شوک این خبر لحظه ای از حال رفت . کمی صبر کنی ، حالش بهتر میشود . »
هستی بی رمق پرسید : « محمد ، درست شنیدم ؟ مریم زنده است ؟ »
تازه متوجه شد که کمی دورتر ، آن مرد با حالتی دستپاچه ایستاده است و چشم از او بر نمیدارد . مرد غریبه با شنیدن صدای هستی جلوتر آمد و پوزش خواهانه گفت : « ببخشید ، مثل اینکه خیلی تند رفتم . قصد ناراحت کردن شما را نداشتم . »
هستی با وجود بی حسی در تک تک سلولهایش ، التماس کنان به مرد غریبه متوسل شد و گفت : « خواهش میکنم حقیقت را بگویید . مریم من زنده است ؟ چرا حاج عباس مرا با خبر نکرد ؟ »
« واقعیتش انگار حال شما خیلی خوب نبود . البته من مستقیما با خود حاج عباس در ارتباط نبودم ، ولی از خانمش نامه ای دریافت کردم که اعلام کرده بود شما در یک آسایشگاه روانی بستری هستید و حالتان اصلا مناسب نیست . ایشان از من خواسته بودند به مریم هم راجه به زنده بودن شما حرفی نزنم . البته مریم نمیدانست شما زنده اید ، ولی دائم از اعضای خانواده و خصوصا ازدواج شما که قرار بود صبح شب زلزله انجام شود ، صحبت میکرد . بعد از آن چنان وحشتناک گریه میکرد که اغلب به تشنج می افتاد و تنها آغوش هنگامه ، همسر مرحومم ، میتوانست او را آرام کند . »
« الان مریم کجاست ؟ هنوز در منزل شماست ؟ »
دکتر سعی میکرد که هستی را به آرامش دعوت کند . گفت « هستی جان ، سعی کن اینقدر هیجان زده نشوی . آرام باش . مهم این است که حالا میدانی او زنده است و بالاخره او را میبنی . »
« محمد ، تو باورت میشود که مریم خواهر کوچولوی من زنده است ؟ »
غریبه که احساس راحتی بیشتری میکرد ، با لبخندی که بر وقار چهره اش می افزود ، گفت : « حالا دیگر مریم کوچولوی شما آنقدر ها هم کوچک نیست . او به مدرسه میرود . در کلاس سوم دبستان درس میخواند و برای خود نوجوانی شده . یک دختر خانم نوجوان . »
هستی هیجان زده سوال خود را تکرار کرد . « هنوز هم پیش شما زندگی میکند ؟ نکند با خودتان او را به تهران آورده اید ؟ »
« نه ، نه ، خواهش میکنم این قدر به خودتان فشار نیاورید . متاسفانه من بعد از مرگ همسرم ، قادر به نگهداری و مراقبت از یک دختر بچه نبودم . مجبور شدم مریم را به بهزیستی بسپارم . این طوری برای خودش هم راحت تر بود . در تمام مدتی که با ما زندگی میکرد ، با هنگامه احساس راحتی بیشتری داشت . بودن با او را به بودن با من ترجیح میداد . متاسفانه مرگ هنگامه ضربه ی سختی برای بار دوم به او وارد کرد . باور کنید من اگر میدانستم که بیماری زنم این قدر جدی است ، هرگز راضی نمیشدم مریم را با آن روحیه حساسش به خانه ی خودمان بیاورم . خیال نمیکردم همسرم رفیق نیمه راه است . »
چشمان او با یاد آوری همسرش ، پر از اشک شد . دینا جعبه ای دستمال کاغذی را به طرف او گرفت و با آرامش همیشگی خود گفت : « شما کار پسندیده ای کردید که ما را از این موضوع مطلع کردید . البته هر کس دیگری جای هستی بود ، یقینا کارش به تیمارستان کشیده میشد . تازه من و دکتر معتقدیم او بسیار توانا بوده که قادر به تحمل این فاجعه شده و مدت بسیار کمی هم در آن آسایش گاه بستری شد . تعجبم از این است که چرا اکرم خانم هرگز در مورد زنده بودن خواهر کوچکتر هستی سخنی بر لب نیاورد ؟»
« من هم نمیدانم . به هر حال در سفری که این دفعه به قصد دیدار از خانواده ام به تهران داشتم ، هر طور بود نشانی هستی خانم را از حاج عباس گرفتم . البته به نظر می آمد که او خیلی از هستی خانم ناراحت است و بالاخره به زور راضی به دادن نشانی شد . من وظیفه ی خودم می دانستم که این موضوع را به شما اطلاع دهم تا اگر برایتان امکانش فراهم است ، برای نجات آن بچه اقدام کنید . به هر حال دیدن یک نفر همخون ، شوق بیشتری را برای ادامه زندگی در فرد ایجاد میکند . البته من هم قصد برگشتن به زادگاهم را دارم و تقاضای انتقال کرده ام ، ولی تا وقتی در شمال هستم ، هیچ گونه همکاری را از شما دریغ نخواهم کرد . نشانی خودم را در شمال هم به شما میدهم . من بعد از ظهر امروز دوباره راهی شمال هستم . امیدوارم به زودی شما را در آنجا ملاقات کنم . »
دنیا و دکتر به اصرار از آقای حقیقت دوست خواستند که برای نهار پیش آنها بماند ، ولی او تشکر کرد و پس از خداحافظی از آنها جدا شد .
هستی بعد از شنیدن خبر زنده بودن خواهرش ، در دینایی دیگر سیر میکرد . بهت زده اما خوشحال ، به نقطه ای خیره مانده بود و فکر میکرد که کاش خدا دو بال برای پرواز به او داده بود تا یکسره خود را نزد مریم برساند . مریم او زنده بود . یعنی از زیر آوار سالم بیرون آمده بود . خدایا شکرت . خدایا شکرت .
ولی چرا اکرم خانم این موضوع را از او پنهان کرده بود ؟ چرا به ذهنش نرسیده بود در شرایطی بحرانی که هستی در آن مدتها دست و پا میزد ، دیدن یکی از اعضای خانواده چه کمک بزرگی در بهبود سریع او خواهد بود ؟ خدایا ، چطور به خود اجازه داده بود این حق مسلم را از او دریغ کند ؟ شاید نگران بود مبادا یک نفر دیگر هم به آنها اضافه شود . واقعیت این بود که اکرم خانم جز دو سه روز اول ورود هستی ، هرگز روی خوشی به او نشان نداده بود . بنابراین از تحمیل غریبه ای دیگر به زندگی خود اصلا رضایت نداشت .
هستی به شدت احساس گرما کرد .
محمد تعجب زده از او پرسید : « هستی ، چه شده ؟ چرا این قدر قرمز شده ای ؟ نکند تب داری ؟ »
هستی میدانست که هیجانی زیاد در وجودش شعله ور است . بدنش از درون میسوخت ، انگار او را در کوره ای آتش گذاشته بودند . وقتی محمد به صورت هستی دست کشید و فهمید همسرش در تبی شدید میسوزد ، فورا او را به سوی تختخواب هدایت کرد .

الهه بیشتر از ده بار جواب آزمایش را از کیفش در آورد . علاقمندانه جواب مثبت را میخواند و آن را همچون شیئی گرانبها دوباره در کیفش پنهان میکرد . مشتاق بود هر چه زودتر پدر بچه اش را از وجود جنینی که در رحم داشت باخبر کند . الهه با محبت ذاتی و قلب مهربانش ، دقیقه به دقیقه به ساعت مینگریست . از اینکه عقربه های ساعت تندتر حرکت نمیکرد ، عصبانی بود . امیر برای انجام کاری عازم منزل یکی از دوستان تازه اش شده بود . آن روز امیر برای همراهی در خرید خانه ای مناسب برای دوست جانبازش به آنجا رفته بود و مخصوصا به الهه گفته بود که اگر دیر شد ، نگران نشود . اما شوق الهه ، باعث میشد که او نتواند به آسانی دیر کردن امیر را تحمل کند .
الهه و امیر متوجه شده بودند بسیاری از جانبازانی که آنها را به دوستی پذیرفته اند ، علی رغم وضعیت نامساعد اقتصادی و دارا بودن زن و بچه ، اغلب در هیچ شرایطی مایل به پذیرش کمکهای مالی که امیر با کمال رغبت حاضر بود در اختیار آنان قرار دهد ، نیستند . البته همراهی و یاری صادقانه ی امیر را در برنامه های روزمره ی زندگی شان میپذیرفتند . امیر بعضی از شبها که از خصوصیات بارز این یاران صدیق برای الهه صحبت میکرد ، ناخودآگاه روحیه ی قوی آنان را تحسین میکرد ، خصوصا اکبر که به راحتی با امیر صمیمی شده بود .
وقتی امیر خنده ها و شوخی های با مزه ی او را میدید ، به یاد خودش می افتاد . گرچه امیر دیگر هرگز نتوانسته بود به شادی روزهای قبل از بیماری اش باشد ، با دیدن اکبر و دیدن تلاش او برای شرکت در آزمون مقطع دکترا ، متوجه شده بود که حتما بیماری اکبر بسیار سطحی و میزان شیمیایی شدنش آن چنان خطرناک نیست .
همسر اکبر یکی از استادان دوره ی فوق لیسانس او بود و حدودا ده سالی کوچکتر از اکبر بود . البته خود اکبر بین جانبازان جزو جوانترین ها محسوب میشد . خودش میگفت : « درست پانزده ساله بودم که برای اولین بار عازم جبهه شدم . مسئله نجات وطنم آنقدر برایم حیاتی بود که حاضر بودم همه چیزم را در را آن از دست بدهم . در آن زمان عشق به کشور و نگاه کردن به دشمن به چشم بیگانه ای وحشی و گرگی درنده ، همراه با صوت زیبا و جاودانی حاج آقا آهنگران ، دنیای جوانان عاشق جبهه را میساخت . آنجا عارفانه حاضر بودی جسم را اسیر گلوله ی دژخیم کنی تا به بهای آن روحت را آزاد سازی . علنا میتوانستی پرواز جوانان را به چشم ببینی . اگر شایستگی پرواز حقیقی را داشتی ، به همراه روحت قادر بودی پرزنان در حالیکه میخندیدی ، سبکبال و شاد پرواز کنی و اگر بالهایت را بریده بودند ، تا رشد مجدد آنها میبایست گل واژه های صبر را در پیشانی تقدیر خود شکوفا می کردی . »
همسرش ثریا که خود استاد ادبیات بود ، میگفت :« من در محضر اکبر شاگردی هستم که جرات کوچکترین عرض اندام را ندارم . »
الهه و امیر نیز حقیقتا عاشق روحیه ی لطیف و در عین حال قوی و مستحکم اکبر بودند . اکبر حدودا پانزده سالی بزرگتر از آنان بود و به راحتی تجربیات با ارزشش را در اختیار آن دو قرار میداد . همیشه میخندید و به امیر میگفت : « امیر ، خداوند خیلی تو را دوست داشته که بدون اینکه خودت بدانی ، چون روحت با ما بود ، همگام قافله سالار ما شدی و حتی ترکش بلا هم تو را مورد آزمون خود قرار داد . »
امیر روز به روز به اکبر وابسته تر و علاقمند تر میشد . آن روز هم قرار بود بعد از مدتها با گرفتن وام و غیره ، بالاخره اکبر و ثریا از مستاجری خارج شوند و امیر همراه آنان برای خرید خانه ای مناسب رفته بود . البته امیر به اکبر پیشنهاد کرده بود که میتواند مقداری پول به عنوان قرض در اختیار آنان بگذارد ، ولی اکبر خیلی محترمانه به امیر فهمانده بود که او نیازی به این کمک ندارد و از او خواسته بود در صورت امکان به افراد نیازمند تر کمک کند .
ساعت به ده شب نزدیک میشد ، ولی همچنان از آمدن امیر خبری نبود . الهه لحظه به لحظه بی تاب تر میشد . کم کم شادی اولیه ی شنیدن خبر حامله بودنش جای خود را با نگرانی معاوضه میکرد . دلش ناخودآگاه شور میزد و در خیال هزاران مرتبه امیر را از دست رفته میدید . کم کم باورش میشد کابوسی که در عالم خیال تصور میکرد ، واقعیت محض است . حالا دیگر اشک از چشمانش سرازیر بود .
با خود گفت : خدایا ، گرچه عشق موجودی را که در درونم احساس میکنم با هیچ چیز عوض نخواهم کرد ، اگر قرار است او به جای پدرش پا به این دنیای بی وفا بگذارد ، از من بگیرش . اما هنوز لحظه ای نگذشته بود که عشق مادرانه قلبش را فشرد . درحالیکه اشک میریخت به استغفار پرداخت و زنده بودن پدر و کودکش ، هر دو را از خدا خواست . دیگر طاقت نداشت . صدای زنگ در برایش ناقوس بهترین خبر بود . شادی کنان و بی توجه به موقعیت حساسش به طرف در خانه دوید . پدر و مادرش پشت در ایستاده بودند . خنده ای که بی اراده بر صورتش نقش بسته بود ، در دم خشکید .
اکرم خانم به کنایه گفت : « ببینم الهه جان ، از دیدن ما این قدر پکر شدی ؟ »
او بدون کوچکترین تظاهر و پرده پوشی ، همانند دوران کودکی به آغوش مادر پناه برد و با صدای بلند شروع به گریه کرد .
حاج عباس مضطربانه پرسید : « الهه ، چیزی شده ؟ »
تازه متوجه شد که هنوز پدر و مادرش را در بیرون خانه نگه داشته است .
بالاخره ساعت ده و نیم بود که صدای زنگ تلفن به بی خبری الهه و خانواده اش پایان داد . اکبر پشت خط بود و با لحنی غمگین از آنان میخواست که خود را سریعا به بیمارستان برسانند . امیر آن شب تا نزدیکی های صبح در اتاق مراقبتهای ویژه بود . اکبر و ثریا به همراه الهه و پدر و مادرش در بیمارستان ماندند و در انتظار بهبود امیر ثانیه شماری کردند . اکبر با تاسف میگفت که تا هنگام غروب حال امیر خوب بود که یک دفعه آن سرفه ی ناگهانی به سراغش آمد . میگفت : « هر کاری کردیم سرفه اش بند نیامد . انگار راه تنفس امیر تنگ شده بود ، ولی با این حال ما را قسم میداد که چیزی به الهه نگوییم . وقتی دیدیم حالش بهتر نمیشود ، او را سریعا به بیمارستان انتقال دادیم و آنها هم با توجه به وخامت حالش او را به بخش مراقبتهای ویژه منتقل کردند . تا آخرین لحظه هم اصرار میکرد که الهه خانم را با خبر نکنیم . میگفت او در شرایط ویژه ای به سر میبرد و نگرانی برایش خوب نیست . »
ثریا با لبخندی گفت :« الهه جان ، گمان میکنم امیر در مورد تو حدسهایی زده . میگفت تو سعی میکنی از او مخفی کنی و او هم به گونه ای رفتار میکند که تو حسابی باور کنی چیزی نمیداند . »
اکرم خانم تعجب زده به دخترش نگاه میکرد . همه انگار منتظر شنیدن جوابی از الهه بودند ، الهه از خجالت سرخ شده بود . برای خلاصی از دست مادرش گفت : « مادر ، حالا که جای این حرفها نیست . باید به فکر حال وخیم امیر باشیم . »
اکبر با دیدن عکس العمل خانواده ی الهه ، خود را از جمع آنان دور کرد . ثریا بلافاصله به دنبالش دوید و گفت : « اکبر جان ، اگر روزی خداوند به ما بچه ای بدهد ، مطمئنا خانواده ی من افتخار میکنند که پدر آن بچه تو هستی . »
اکبر از سر تاسف دستش را روی شانه ی زنش گذاشت و گفت : « دلم به حال ایر میسوزد . »
اما ثریا دلش به حال جوانی خود او میسوخت .
نزدیکی های صبح امیر را به بخش انتقال دادند . الهه سعی میکرد جلوی شوهرش اشک نریزد . میدانست که گریه های او رنج امیر را افزایش میدهد . امیر خیلی ضعیف و بی رمق به نظر می آمد . انگار در عرض چند ساعت چند کیلویی از وزنش کم شده بود . وقتی چشم گشود ، با دیدن الهه لبخندی رنجور بر لبانش سایه انداخت . حاج عباس خم شد و پیشانی دامادش را بوسید . اکرم خانم بغض کرده بود . امیر زیر لب به اکرم خانم سلام گفت . اکرم خانم با حسرتی آشکار از او پرسید که حالش چطور است ؟ و امیر درحالیکه صدایش به زحمت شنیده میشد ، زیر لب گفت :« خوبم ، خوبم . »
اکبر و ثریا پشت سر الهه ایستاده بودند . اکبر با خنده به تخت او نزدیک شد و پیشانی اش را بوسید .
امیر از سر دلخوری به اکبر گفت :« چرا به الهه گفتید ؟ »
« والله ، راستش دیگر ترسیدیم . پسر ، اون زن توست . حق داره که از همه چیز تو با خبر باشد . تازه همین قدر هم که دیر به او اطلاع دادم ، کم مانده بود بنده ی خدا سکته کند . »
امیر با حالتی دردناک جواب داد : « زبانت را گاز بگیر . خدا نکند . »
پرستار تذکر داد که دور مریض را خلوت کنند . همه خداحافظی کردند و رفتند ، غیر از الهه که بالای سر امیر ماند . امیر با اشاره از الهه خواست که دستش را بگیرد . الهه مشتاقانه دست دراز کرد و دستان کشیده و بی رمق امیر را در دست گرفت . دستهای امیر یخ کرده بود . از حرارت دستهای الهه گرمایی مطبوع به وجودش راه یافت . فکر کرد که کاش باقی مانده ی کوتاه عمرش را بتواند دور از بیمارستان و در کنار الهه به سر ببرد . دکتر شیمی درمانی را به عنوان آخرین مسکن و نه درمان قطعی ، پیشنهاد کرده بود و او هنوز در پذیرش این موضوع مردد بود . فکر میکرد نکند الهه با تغییر ظاهری او از ازدواجش پشیمان شود . ولی با نگاهی به چشمان معصوم و زیبای همسرش بابت افکار بدی که به او هجوم می آورد به خود لعنت فرستاد .
با لبخند از الهه پرسید : « راستی چیزی میخواستی به من بگویی ؟ »
الهه که سعی میکرد ناراحتی اش را از امیر مخفی کند ، پاسخ داد : « چیزی که خودت زودتر از من میدانی و حتی اکبر و ثریا هم میدانند . احتمالا خواجه حافظ شیرازی هم تا حالا در کتابش اگر ثبت نکرده ، متاسف است . بله آقا ، تو پدر شدی ، ولی بی خیال در رختخواب خوابیده ای . »
» من دلم میخواست این خبر را از دهان قشنگ تو بشنوم . از روزی که با تو ازدواج کردم ، فقط خیر و خوشی همراه خودت آوردی . »
الهه که دیگر طاقت تحمل نداشت ، مژگانش را به نرمی پایین آورد و قطره اشکی به روی گونه هایش غلطید . دائم این فکر ذهنش را می آزرد که آیا سرانجام این کودک در زمان زنده بودن پدرش متولد میشود یا خیر ؟ آیا امیر هرگز قادر خواهد بود که صدای گریه ی کودکش را بشنود ؟
قلبش از این افکار آزرده شد و اشکها با سرعت بیشتری از چشمانش فرو ریخت . صدای امیر در گوشش میپیچید که به او میگفت : « الهه جان ، خواهش میکنم اینطور مظلومانه اشک نریز ، تو درد مرا با این گریه ها چند برابر میکنی . »
خبر شیمی درمانی که تا ساعاتی قبل از دکتر معالج امیر شندیه بود ، خبری تاسف بار بود که الهه مجبور به پذیرش آن بود . درحالیکه سعی میکرد جلوی گریه اش را بگیرد ، ناله کنان گفت :« امیر ، آنان میخواهند شیمی درمانی را شروع کنند . »
« میدانم عزیزم ، میدانم . اینها همان عواملی است که من برای خاطرشان حاضر به ازدواج با تو نبودم . »
« نه ، نه ، اشتباه نکن . من تنها برای خاطر تو ناراحت هستم . »
الهه علی رغم سعی و تلاشی که از خود نشان میداد ، بی وقفه اشک از چشمانش جاری بود . امیر سعی کرد با دست دیگرش سر الهه را در آغوش بگیرد . آه که چقدر این نعمت خوب خدا را دوست داشت . چقدر ترک الهه ، همسر محبوبش ، سخت و ناگوار بود . آیا الهه بعد از او با کسی دیگر پیمان زناشویی میبست ؟ از این تصور لحظه ای بر خود لرزید ، ولی بلافاصله بر خود نهیب زد که فعلا زمان مرگ فرا نرسیده است . شاید سرانجام موفق به دیدن موجودی که وابسته به او و الهه بود نیز میشد . از فکر کوچولویی که قرار بود تا چند ماه دیگر به جمع دوتایی شان اضافه شود ، لبخندی چهره ی رنگ پریده اش را پوشاند .

دو ساعتی میشد که ترانه به صورت همسرش که در خواب به سر میبرد ، خیره شده بود . نهایت توجه فرزاد به ترانه ، تنها در ماه اول زندگی شان بود . فرزاد آن قدر به عشق ترانه نسبت به خود اطمینان داشت که مطمئن بود هر بلایی هم بر سر او بیاورد ، ترانه حتی لب به اعتراض نمیگشاید . بنابراین خیلی زود کارهای خلافش را آغاز کرد ، با این تفاوت که در ماه اول دامنه ی بی وفایی هایش هرگز به خانه کشیده نمیشد . ولی حالا با فراغت خاطر و آسودگی خیال هر کاری که میخواست ، در نهایت گستاخی انجام میداد . ویلون که بهانه ای برای آشنایی ترانه با فرزاد محسوب میشد ، حالا دیگر بلای جان ترانه شده بود و حتی از شنیدن صدای آن وحشت میکرد .
فرزاد به قصد تشکیل کلاسهای آموزش آلات موسیقی ، مخصوصا ویلون ، به راحتی موفق به جذب دختران زیادی به خانه اش میشد و جوابش در ازای اعتراض های ترانه یک چیز بود : « اگر ناراحتی از خانه من برو بیرون . »
یک بار ترانه سر زده وارد کلاس خصوصی او با یک زن جوان شده بود ، از رفتار وقیحانه ی همسرش و آن زن چنان جا خورده بود که گریه کنان به قصد منزل پدرش خانه را ترک کرده بود ، ولی بعد از دو سه ساعت قدم زدن در خیابان ، مجددا ترجیح داده بود به خانه ی خودش که در واقع صاحب اصلی آن فرزاد بود ، برگردد .
فرزاد به اصرار مادرش که میگفت صلاح نیست زن جوانش را پشت در بگذارد ، سرانجام بعد از زمانی معطل کردن ، در را به روی ترانه گشوده و با سیلی محکمی به استقبال همسرش رفته و قاطعانه به او گفته بود : « این آخرین دفعه ای ...