420 تا 424
انجام داده بود . حالا دیگر اسم محمد به روشنی ستاره های درخشان شبانه در شناسنامه ی هستی به چشم می خورد و تلالو کور کننده اش مطمئناً چشم علیرضا را خیره می کرد .
صدای حاجی از بیرون به گوش می رسید که هستی را به عنوان عروس خوشگلش صدا می زد .
چقدر از حاجی خجالت می کشید ؟ چقدر خود را در زندگی مدیون او می دانست . چطور می بایتس محبتهای این مرد را پاسخ می داد ؟ بی رمق از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت . خوشبختانه یک راه بیشتر در جلویش وجود نداشت و او ملزم به انتخاب آن بود .
حاجی با لحنی مهربان به او گفت : « خوب دخترم ، بگویم کبری خانم شیرینی را باز کند تا همه دهانمان را شیرین کنیم ؟ جواب تو مثبت است ، مگر نه ؟ »
هستی برای آخرین بار به علیرضا نگریست ، اگر پای محمد هم در میان نبود ، او هرگز حاضر نمی شد با علیرضا پیمان زناشویی ببندد . با سعی و تلاش قوایش را جمع کرد و بی مقدمه گفت : « نه حاجی ، من حاضر به ازدواج با برادر شما نیستم . »
رنگ چهره ی حاج عباس فی الفور به سرخی گرایید ، با لحنی که عصبانیت و ناراحتی در آن موج می زد گفت : « چه عیبی در علیرضا وجود دارد که حاضر به ازدواج با او نیستی ؟ »
« من عیبی بر او نمی گیرم ، اما همانطور که خودتان می دانید ، من کسی دیگر را دوست دارم . »
حاجی از جایش بلند شد و این بار فریاد زنان ، که از او بعید به نظر می رسید ، گفت : « تو چه می گویی ؟ یعنی کارهایی را که من برایت انجام دادم ، به این زودی فراموش کردی ؟ »
« نه حاجی ، قسم می خورم که هیچ یک از محبت های شما را از خاطر نبرده ام . »
« ولی از جوابی که دادی ، عکس این قضیه برداشت می شود . »
« حاجی شما آدم خیر خواهی هستید . من اطمینان دارم که همه کارهایتان را بدون توقع انجام داده اید غیر از این است ؟ »
« من کارهایم را برای خدا انجام دادم و برای خدا هم می خواهم که تو را خوشبخت کنم . »
« با یک ازدواج اجباری ؟ زندگی با کسی که دوستش ندارم ؟ »
« آن زیاد مهم نیست . موقع ازدواج من و اکرم خانم هم عشقی وجود نداشت . محبت و دوست داشتن بعد از ازدواج به وجود می آید . »
اکرم خانم اصلاً از حرف حاجی خوشش نیامده بود ، غرولند کنان گفت : « حاجی چه می گویی ؟ چرا مرا با هستی مقایسه می کنی ؟ من کی از شما خوشم نیامده بود ؟ نکند یک وقت خدای نکرده شما مرا دوست نداشتید ؟ »
هستی دید که چشمان اکرم خانم پر از اشک شد و وقتی کبری خانم با شیرینی سر رسید ، با فریاد اعتراض او مواجه شد که گفت : « کی به تو گفت همه چیز به خیر و خوشی تمام شده که شیرینی تعارف می کنی ؟ »
کبری خانم بغض آلود جواب داد : « من چه می دانم خانم ؟ شما هم که فقط سر من داد می زنید ، حالا برای چه گریه می کنید خانم جان ؟ »
« از دست حاجی ، این شوهر بی وفا . »
« اکرم جان ، چه می گویی ؟ حالا بدهکار هم شدیم ، من کی به شما بی وفایی کردم ؟ »
« همین که این حرفها را جلوی این دخترک غریبه می زنی ، خودش کلی بی وفایی است . »
حاجی گفت : « کدام دختر غریبه ؟ هستی که غریبه نیست . »
« چرا هست ، او که قصد ندارد علیرضا را به شوهری قبول کند . »
« چرا می کند ، خوب هم قبول میک ند . یعنی این کاری است که اگر می خواهد ارتباط من با او برای همیشه قطع نشود ، باید بکند . »
علیرضا دقایقی می شد که از اتاق خارج شده بود . درگیری لفظی اکرم خانم و برادرش ، تازگی چندنی برای او نداشت . البته هر بار اکرم خانم بهانه ی لازم را پیدا می کرد و در واقع علیرضا ته قلبش از این موضوع خوشحال هم بود ، مخصوصاً حالا که می دید برنامه ی ازدواج و خواستگاری خود به خود در حال خراب شدن است . گرچه از جسارت هستی خوشش می آمد و به نوعی تلافی ضعف وجودی اش را با شجاعت او جبران شده می دید ، بی شک اگر به هم خوردن مراسم باعث نزدیک شدن او به دنیا می شد ، این موضوع را به فال نیک می گرفت . به هر حال تصمیم گرفت به نزد هانی برود . از حرکات ساده و کودکانه ی دخترک خوشش آمده بود . هانی اولین دختری بود که بی پروا او را داماد نامیده و موجبات خنده اش را فراهم آورده بود .
هستی گیج و مبهوت به سخنانی که بین حاج عباس و زنش رد و بدل می شد و قسمتهایی از آن هم بی ارتباط با او نبود ، گوش می داد .
حاجی بار دیگر رو به هستی کرد و گفت : « بگو ببینم دختر جان ، تو تصمیمت را گرفتی یا نه ؟ کاری نکن که روح پدرت در قبر تحت فشار باشد . »
« حاجی شما چه نقصی در دکتر دیدید که مرا از ازدواج با او نهی می کنید ؟ »
حاجی با این سوال کاملاً غافلگیر شد . تا مدتی سکوت کرد و قادر به جواب دادن نبود . به راستی که او قادر نبود کوچکترین عیبی بر دکتر وارد کند . دکتر گذشته از نجابت ذاتی ، جوانی مستقل و تحصیل کرده بود . چطور می توانست بر چنین انسانی عیب بگذارد . در حالی که داماد خودش فرزاد حتی یکی از صفات شایسته را هم نداشت و در انتها نیر ناجوانمردانه و تنها برای پول او با دختر عزیزش ازدواج کرده بود ؟ در حالی که سرش را به زیر می انداخت گفت : « هستی مرا مجبور نکن پشت سر جوان مردم بد بگویم . او هر چه که هست به خودش مربوط است . پیشکش همسر آینده اش . اصلاً به ما چه مربوط که در مورد او صحبت کنیم ؟ »
« ولی حاجی ، همه چیز دکتر به من مربوط است . »
اکرم خانم به حرف آمد . « حاجی جان ، این دختر ما را مسخره گیر آورده . گفتی دخترک یتیم است و کسی را ندارد ، تو در حقش مادری کن . به او احترام بگذار و به خواستگاری او بیا ، آمدم . ولی دیگر نمی توانم شاهد التماس شما به این دختر بی پدر و مادر باشم ، دختران حتی زیباتر و بهتر از هستی هم برای او پیدا می شود . »
« خانم شما ساکت باشید ، تا من حسابم را با او تسویه کنم . هستی ، آخرین جوابت چیست ؟ زود باش حرفت را بزن . »
حاج عباسی که هستی تا کنون می شناخت ، مردی با ایمان و صبور بود که هستی را مانند پدری دلسوز دوست داشت ، نه آدمی خودخواه و بی منطق که حالا در جلوی رویش می دید . دیگر تحمل نداشت و قادر به سکوت نبود . فکر کرد بالاتر از سیاهی که رنگی نیست . او حالا شوهر داشت و دیگر دختری تنها و غریب محسوب نمی شد . می بایست حقیقت را به حاجی می گفت آنگاه حتماً حاجی کوتاه می آمد . با لکنت زبانی اشکار شروع به حرف زدن کرد . « حاجی در واقع من .... من می خواستم بگویم که دکتر آن قدر ها هم بی ارتباط به من نیست . »
« چه ارتباطی بین تو و دکتر وجود دارد ؟ نکند او هم مثل طفلک بیچاره ی من گول شارلاتان دیگری را خوردی ؟ جواب بده دختر ، حرف بزن . »
اکرم خانم برای لحظه ای از آنچه می شنید ، برقی از شادی در دیدگانش جلوه گر شد . مدتها بود به جهت بلایی که ترانه بر سرش آورده بود ، خجالت زده ی خاص و عام بود . حالا اگر هستی که حاج عباس بارها از عقل و درایتش نزد همه صحبت می کرد نیز مرتکب چنین نادانی و حماقتی شده بود ، گناه ترانه کمتر می شد .
ولی آرامشش از حدس این خبر چندان نپایید . هستی مرتکب گناهی نشده بود که باعث کم جلوه کردن گناه ترانه شود . به قول خودش هستی دختر بی پدر و مادری بود که او وی را از منزلش رانده بود ولی ترانه همیشه محبوب و مورد محبت خانواده اش بود . پس گناه و قصور ترانه اندک نبود ، و این را هر عقل سلیمی حکم می کرد .
سپس انچه از هستی شنید ، بریش غیر قابل باور بود .
هستی با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت : « من و دکتر صبح امروز عقد کردیم . او حلا همسر قانونی و شرعی من است . بعد از مراسم عقد او و خواهرش بالافاصله مرا به خانه رساندند . »
حالا دیگر نوبت حاجی بود که صدایش بلرزد . چطور چنین چیزی امکان داشت ؟ دکتر شب گذشته برای خواستگاری از هستی نزد او آمده بود و حالا هستی عنوان می کرد که زن قانونی دکتر است و ین بدین معنابود که همه چیز ، همه ی رویاها ، همه ی خیالها و آرزوهایش برای علیرضا پایان یافته بود . انگار با شنیدن این موضوع عصبانیتش فروکش کرده بود . تنها غباری از ناراحتی و افسوس در دلش به جای مانده بود . دکتر از او سریع تر عمل کرده بود . او باهوش فراوانتش دست حاجی را خوانده و با درایت و منطق به جنگ تعصب او آمده بود .
حاجی زیر لب گفت : « این موضوع حقیقت دارد ؟ »
هستی به آرامی جواب داد : « بله حاجی . »
« پس دیگر همه چیز تمام شده . اکرم ، بلند شو برویم . این پسر کجاست ؟ علیرضا بیا برویم . »
اکرم خانم زیر گوش حاجی پچ پچ کرد : « حالا که محبت های شما را این طور با ناسپاسی پاسخ داد ، دیگر لزومی ندارد این آپارتمان در اختیارش باشد ، حاجی ، سادگی و محبت هم حدی دارد . بگو شوهرش امشب بیاید دنبالش و او را ببرد . »
اکردم در دل از اینکه عرضه ی هیچ کدام از دخترانش به اندازه ی هستی نبود تا شوهری پزشک و آن چنان برازنده انتخاب کنند ، افسرده بود و برای به دست آوردن آرامش خود ، این چنین به تحریک حاجی می پرداخت .
حاجی تا نیمه ی راه رفته بود ، دوباره برگشت . این بار نگاهش کاملاً خالی از هر گونه احساس و محبت بود . به همان سردی که در نگاهش هم ملموس بود گفت : « تو فقط دو سه روز وقت داری از این خانه بروی . اگردر زندگی آینده ات هم به مشکلی برخورد کردی ، دیگر هرگز به کمک من امیدوار نباش . اگر به حرمت پدرت نبود همین امشب تو را از اینجا بیرون می کردم . »
اشک چشمان هستی را پر کرده بود . مژگان بلندش از سخنان بی رحمانه و تحقیر آمیز حاجی بی اختیار پایین آمد و قطرات اشک مروارید گون بر چهره اش غلتید .