صفحات 380 تا 389 ...

فصل 15

دکتر آن شب علی رغم اصرار زیاد، هرگز موفق نشد اجازه ی رساندن هستی و هانیه را به آپارتمانشان از حاج عباس بگیرد. حاجی قاطعانه از لطف دکتر تشکر کرد و در جواب پافشاری او، بیان کرد که این وظیفه علیرضاست و برادرش هرگز در انجام وظیفه اش کوتاهی نخواهد کرد.
علیرضا از سر افسردگی به خداحافظی با دنیا و برادرش پرداخت. دکتر موقع خداحافظی به هستی گفت: «ببینم حالا که نویسنده شده ای، خیال نداری که کارت را ول کنی؟»
هستی با لبخندی ملیح که صد چندان بر زیبایی معصومانه و دخترانه ی او می افزود، پاسخ داد: «نه، مایلم باز هم به کارم ادامه دهم. شما که هنوز کسی را جای من نیاورده اید؟»
به جای دکتر، دنیا پاسخ داد: «البته اگر فردا سرکارت حاضر نشوی، ممکن است دیگر شغل تو را پس ندهم.»
هستی خندید و هانیه نیز گرچه از سخنان آنان سر در نمی آورد، بلند بلند خندید.
دکتر بار دیگر یواشکی به هستی گفت: «پس، فردا می بینمت.»
هستی به نشانه ی رضایت سری تکان داد. از لحظه ای که دوباره به مجلس عروسی برگشته بود، احساس سرخوشی و سبکی می کرد. انگار با پیشنهاد دکتر، جانی دوباره برای زندگی و مبارزه با غمهای آن گرفته بود. حالا خود را قوی تر از سابق می دید. فهمیده بود که روزهای تنهایی در حال خداحافظی با اوست. می رفت تا سنگینی کوله بار زندگی را با دکتر تقسیم کند. برای ادامه ی مسیر زندگی، همسفری را پذیرفته بود که با تمام وجود دوستش داشت.
در انتهای شب، سرانجام عروس ها و دامادهای جوان را با سلام و صلوات تا خانه شان بدرقه کردند. پدر امیر که اشک در چشمانش جمع شده بود، در حالی که غم بیماری لاعلاج جگر گوشه اش شادی را از او می گرفت، صورت زیبای عروسش را بوسید، دست الهه را در دست امیر گذاشت و ضمن اینکه آرزوی خوشبختی آنان را می کرد، پاکتی را روی دراور اتاق آنها گذاشت و از در خانه ی زوج جوان بیرون آمد.
امیر سرمست به الهه نگریست. حالا دیگر به یقین می دانست که عروس زیبایش متعلق به اوست. ولی تا کی؟ چند سال، چند ماه یا چند روز؟ یا شاید فقط امشب. در حین خوشحالی، دلش گرفت.
الهه همچون الهه ای آسمانی در وسط اتاق خوابشان ایستاده بود. منتظر عکس العملی از جانب امیر بود. امیر برعکس همیشه ساکت بود. دلهره ای عجیب احساس می کرد. تنها کارش این بود که بایستد و الهه را نگاه کند. باورش نمی شد که این پری افسانه ای زن او باشد. به ناگاه و خیلی غافلگیرانه گفت: «الهه بیا ببینیم پدر چه هدیه ای برایمان در نظر گرفته.» و بی آنکه منتظر او شود، به طرف دراوری رفت که پاکت بر روی آن قرار داشت.
الهه به او نزدیک شد. امیر عطر خوشبوی زنش را حس کرد و آهی بلند از سینه برکشید. چیزی نمانده بود برای در آغوش کشیدن دختری که قانوناً و شرعاً متعلق به او بود، بی طاقت شود. پاکت را در دستهای الهه قرار داد. از تماس دستش با دستان لطیف و ظریف الهه، لرزید و بلافاصله قدمی از او فاصله گرفت. برای اینکه الهه به وضعیت درونی اش پی نبرد، با خنده گفت: «خوب، در پاکت را باز کن.»
الهه با ظرافت شروع به باز کردن پاکت کرد. سندی در داخل پاکت قرار داشت. تعجب زده گفت: «امیرجان، مثل اینکه این یک سند است.»
امیر که می دانست سند مربوط به چیست و به چه کسی تعلق دارد، با لبخندی مهربان گفت: «عزیزم، بازش کن ببین سند چیست؟»
الهه بعد از باز کردن آن، متوجه شد که سند یک خانه است. شادمانه گفت: «امیر، پدر تو سند یک خانه را به ما هدیه داده.»
«به ما نه، بلکه به تو، یعنی به عروس خوشگلش.»
«امیر، چه می گویی؟ چرا من؟»
«برای اینکه تو یعنی من.. یعنی امیر، قلب امیر، وجود امیر و دلیل زندگی امیر.»
الهه مهربانانه به شوهرش نگریست. سعی داشت لااقل امشب را در مورد بیماری امیر فکر نکند. این حق آنها بود که امشب را فقط به فکر خودشان باشند. اسم زیبایش به عنوان صاحب خانه ای که در آن بودند به گونه ای شکیل در وسط صفحه قد علم کرده بود. فکر می کرد کاش هرگز صاحب آن خانه نبود، ولی امیر برایش می ماند. چقدر این پسر با معرفت را دوست داشت. مردی که علی رغم شوخی های گاه و بیگاهش، مدتها بود از ته دل نمی خندید. حالا دیگر الهه فهمیده بود که خنده های ظاهری امیر هم تنها برای خاطر اوست. بی اختیار خود را در آغوش امیر انداخت و صورت مردانه و جذاب همسرش را بوسید.
امیر که نشان می داد بسیار دستپاچه شده است، اسم او را صدا کرد و ناگهان بر زمین افتاد.
الهه برای لحظه ای بهت زده به همسرش نگریست و یک دفعه با لباس سفید عروسی در کنار او بر زمین نشست. مضطربانه امیر را تکان می داد و التماس کنان از او می خواست که چشمانش را بگشاید.
امیر به زحمت چشمانش را باز کرد. باز هم سرفه مجال زندگی را از او دریغ می کرد. الهه دیگر قادر به کنترل خود نبود. اشک بی محابا از چشمان زیبایش فرو می ریخت، طوری که صورت امیر را خیس می کرد. در حین گریه به امیر می گفت: «عزیزم، مرا ببخش. نمی بایست تو را هیجان زده می کردم. امیرم، چه کنم؟ آیا دارویی را باید بخوری؟ به من بگو.»
امیر حسرت زده به اشک های صادقانه ی زنش می نگریست. به سختی و شمرده شمرده شروع به حرف زدن کرد. «الهه جان، هنوز دیر نشده. تو یک دختر باطراوت و زیبا هستی و من یک مریض شیمیایی که هر لحظه در انتظار مرگم. همین الان می توانی به پدرت زنگ بزنی تا تو را از بند من رها کند.»
الهه انگشتانش را به آرامی بر دهان امیر گذاشت و گفت: «نه امیر، این طور مثل غریبه ها با من حرف نزن. من دیگر زن توام. همین چند دقیقه پیش می گفتی که من قلب و وجود تو هستم. من هرگز به پدرم زنگ نمی زنم. ولی همین الان به اورژانس زنگ می زنم تا تو را به بیمارستان برسانند. امیر، من شب عروسی مان تو را تنها نمی گذارم. تا صبح در بیمارستان کنارت می مانم. حتی اگر لازم شد شبهای دیگر هم صبر می کنم تا تو حالت خوب شود و با هم به خانه مان برگردیم.»
اشک چشمان امیر را نیز پر کرده بود. در این فکر بود که علی رغم بیماری لاعلاجش، وفادارترین و مهربانترین زن دنیا را از آن خود کرده است، و این سعادتی بزرگ برای هر مردی محسوب می شد.
الهه بغض آلود خم شد، پیشانی امیر را بوسید و بلافاصله به طرف تلفن دوید. مشغول گرفتن شماره بود که دستی ارتباط را قطع کرد. تعجب زده برگشت و دید که امیر رو به رویش ایستاده است. دیگر سرفه نمی کرد و با چشمانی که هنوز مرطوب بود، عاشقانه او را می نگریست.
گفت: «امیر تو خوب شدی؟ دیگر سرفه نمی کنی؟ چه اتفاقی افتاده؟ خدایا، چه شده؟»
امیر بی آنکه جواب سؤالات الهه را بدهد، با شوقی که وجودش را در هم می پیچید، گفت: «الهه ی عزیزم، تو بهترین زن دنیایی. اگر امشب تنها شبی باشد که من در کنار تو نفس می کشم، باز هم سپاسگزار خداوند هستم که تو را نصیب من کرد. الهه، دوستت دارم، آن چنان که هیچ مردی هرگز این چنین زنی را دوست نداشته. تو از همه ی امتحانات سربلند و توانا بیرون آمدی.» آنگاه همسرش را محکم در آغوش گرفت.
الهه که مطمئن شده بود حال امیر خوب است و او از قصد خود را بی حال نشان داده بود، در حالی که از ته دل می خندید، خود را به آغوش همسرش سپرد. عشق امیر وجود جوانش را می لرزاند و او را از خود بی خود کرده بود. سعی کرد اصلاً در مورد چیزی به نام بیماری فکر نکند. آن شب، شب ازدواج آن دو بود و حق بود که او فقط به فکر مردی باشد که عاشقانه او را در برگرفته بود و صورتش را غرق بوسه می کرد. به فکر همسرش، امیر.

گرچه حاج عباس دخترانش را به یک اندازه دوست داشت، در هر صورت الهه را به دلیل دقایقی زودتر به دنیا آمدن، همیشه دختر بزرگ خود محسوب می کرد. مخصوصاً با نجابتی که از الهه سراغ داشت و خطایی که از ترانه سرزده بود، احترام بیشتری برای الهه قائل بود. آن شب هم ابتدا الهه را بدرقه کردند و سپس حاجی و زنش به بدرقه ی ترانه و همسرش همت گماشتند، که ظاهراً همین مسئله برای فرزاد گران تمام شد و در تمامی طول راه تا خانه ی جدید، مرتب ترانه را مورد سرزنش قرار می داد که پدرش برای او به اندازه ی الهه ارزش قائل نیست.
ترانه که از دیدن خانواده ی همسرش حسابی پکر و دلخور بود، بی آنکه جواب فرزاد را بدهد، بغض کرده و به پشتی صندلی اتومبیل تکیه داده بود. البته علی رغم غصه هایش که از درون وجودش را می آزرد، از اینکه سرانجام فرزاد را به دست آورده بود، خوشحال بود.
فکر می کرد که اگر فرزاد کمتر بهانه بگیرد و این قدر سر به سر او نگذارد، شاید بتواند خانواده ی او را تحمل کند. گذشته از آن، به خود دلداری می داد که او فقط با فرزاد ازدواج کرده است و باید با او زیر یک سقف زندگی کند. دلیلی نداشت که با فکر کردن در مورد خانواده ی همسرش، زندگی مشترک خود را با همسر ایده آلش خراب کند.
سرانجام به منزل جدید رسیدند، خانه ای که با شیک ترین وسایل مد روز به عنوان جهیزیه ی ترانه، تزئین شده بود.
در هنگام ورود، کلید خانه ای که قبلاً در محضر به نام فرزاد سند خورده بود، تحویل او شد و فرزاد بدون کوچکترین تشکری، همچون طلبکاران کلید را گرفت.
حاجی فقط در هنگام ترک دختر و دامادش، به فرزاد گفت: «دختر من تا حالا در ناز و نعمت زندگی کرده. از امروز او را به تو می سپارم. با او خوب تا کن. او ضربه سختی را تحمل کرده، پس با او مدارا کن.»
فرزاد به حالت تمسخر لبخندی زد و تنها سرش را تکان داد. او تصمیم داشت بابت ازدواج با ترانه چیزهای زیادتری از حاجی بخواهد.
ترانه با گریه به آغوش پدرش پناه برد. بی اعتنایی و رفتار سردی که فرزاد نسبت به او از خود نشان می داد، تازه نگرانش کرده بود. سالها از محبت پدر و مادرش که بی دریغ و رایگان به او ارزانی می شد، بهره مند شده بود و حالا با ورود به این خانه تصور می کرد که یکباره همه ی کسانی را که دوستش داشتند، از دست می دهد بی آنکه جایگزینی شایسته برای آنها پیدا کرده باشد.
حاجی که از گریه ی ترانه بی اختیار قلبش گرفته بود، به آرامی دخترش را از خود دور کرد و او را به طرف خانه ی جدید و همسرش هدایت کرد. سپس به همراه اکرم خانم که زار زار گریه می کرد، از آنجا دور شد.
فرزاد به محض ورود به خانه، ترانه را زیر سؤال برد و با حالتی که نشان می داد قصد آزار و اذیت دخترک را دارد، گفت: «ببینم تا حالا مگر آرزو نداشتی از پدر و مادرت فرار کنی و در کنار من زندگی کنی؟ پس این مسخره بازی ها چه بود که جلوی آنها از خودت نشان دادی؟»
ترانه به سرعت اشک چشمانش را پاک کرد و پاسخ داد: «دست خودم نبود. یک آن دلم گرفت. وقتی فکر می کنم که به تو تحمیل شده ام، قلبم آزرده و رنجور می شود. فرزاد، برای هیچ زنی دردناکتر از این مسئله وجود ندارد.»
«خوب است که خودت حالی ات می شود که به من تحمیل شده ای، آن هم با هزاران دوز و کلک. امیر با آن مریضی، در حالی که امیدی به زنده بودنش وجود ندارد، گل خانواده ی شما را از آن خود کرد و قسمت من هم دختری شد که چندین روز اسیر دست یک مشت آدم دزد و نامرد بود و معلوم نیست چه بلاهایی به سرش آورده اند.»
بغض ترانه رفته رفته جای خود را به خشمی شدید می داد. پس فرزاد به چشم زباله ای که او را دور انداخته بودند، به او نگاه می کرد. با ناراحتی گفت: «تو هیچ می دانی که در آن خانه چه بلایی سر من آمد؟ آنها با کمال بیرحمی بچه ی ما را کشتند و مرا تا سر حد مرگ رساندند، در حالی که حضرت آقا اصلاً یادت نیست که خود تو باعث شدی گل وجود من پر پر شود.»
فرزاد باز هم از سر تمسخر لبخندی زد و به کنایه گفت: «آفرین، آفرین، بدون اطلاع من بچه را کشتی، حالا زبان درازی هم می کنی. مثل اینکه خانواده ام حق داشتند و بهتر از من توانستند تو را بشناسند. پس مادرم راست می گفت که تو آن قدرها هم که نشان می دهی، مظلوم نیستی.»
«مادر تو به جای شناخت من، بهتر بود پدرت را جمع و جور می کرد که این طوری جلوی همه آبروی ما را نبرد.»
ترانه هنوز جمله اش را کاملاً به پایان نرسانده بود که احساس کرد زمین زیر پا و سقف بالای سرش دائماً در حال جا عوض کردن است. شدت درد در یک طرف صورتش بیداد می کرد. نه، حق دختر عزیز و گرامی حاج عباس نبود که در اولین شب ازدواجش از دست همسرش کتک بخورد. بی عقلی و هوس او داشت چه بلایی سرش می آورد؟
خشت اول چون نهد معمار، کج / تا ثریــا می رود دیـوار، کج
شاید فرزاد قصد داشت که گربه را دم حجله بکشد تا تسلط خود را به او ثابت کند.
علی رغم درد شدیدی که در صورتش احساس می کرد با ناله فریاد زد: «لعنتی، چرا می زنی؟ تو به چه حقی دست روی من بلند کردی؟ من به پدرم خواهم گفت.»
فرزاد که با شنیدن سخنان ترانه بر شدت خشمش افزوده شده بود، بی مقدمه به طرفش حمله ور شد و او را به زیر مشت و لگد گرفت. می بایست به این دخترک ناز نازی احمق می فهماند که در آن خانه او حاکم است و زن صرفاً برده و اسیری مطلق، همان گونه که مادرش بارها این نقش را ایفا کرده بود.
صدای فریاد ترانه که از درد به خود می پیچید، در فضای خانه انعکاسی تلخ پیدا کرده بود، ولی فرزاد بی رحمانه او را کتک می زد و با لگدهای محکم به دل و کمر زن جوان که هنوز مدت زیادی نبود از بیمارستان مرخص شده بود، می کوفت و در حین این کار با صدای بلند فریاد می زد: «این دفعه مواظب حرف زدنت باش. دخترک احمق، به پدر و مادر من توهین می کنی؟ تو از فردا باید مثل کلفت جلوی آنها خم و راست شوی و به آنها احترام بگذاری. آن پدر احمقت را بگو که دختری به خریت تو بزرگ کرده.»
سرانجام وقتی دیگر رمقی برایش باقی نماند، ترانه را مانند گوشتی قربانی به یک طرف پرت کرد و بی توجه به خونی که از گوشه ی دهان زن جوان سرازیر شده بود، خود به سوی اتاق خوابش به راه افتاد و در را محکم به هم زد.
درد پیکر نحیف و ضربه دیده ی ترانه را در خود گرفته و او را بی طاقت کرده بود. حتی قدرت نداشت از جای برخیزد. کم کم حس کرد چشمانش جایی را نمی بیند، انگار همه چیز در بالای سرش در پیچ و تاب بود. آرام چشم برهم گذاشت و در گوشه ی سالن پذیرایی خانه ای که متعلق به فرزاد بود، بیهوش شد.
نیمه های شب با حرکت دستی که صورتش را نوازش می داد، به هوش آمد. فکر کرد در منزل خودش است و این دست نوازشگر هم متعلق به پدرش. بی آنکه چشم بگشاید، با بغضی که در سینه داشت، ناله ای کرد و پدرش را صدا زد. اما جذابیت صدایی که مهربانانه او را صدا می کرد، یاد پدر را از ذهنش زدود و بی اراده چشم گشود.
فرزاد را دید که عاشقانه او را در آغوش گرفت و از زمین بلندش کرد. دلش می خواست زمان بایستد و کش دارترین ترانه ی خلقت را در گوش او زمزمه کند. کاش فرزاد همیشه این قدر با محبت و مهربان بود. چشمان غمگینش از اشک پر شد. کمی بعد در تختخواب عروسی اش قرار داشت. لباس عروسی بسیار دست و پاگیر و اضافی می نمود، به خصوص که قسمت به قسمت آن با خونی که از دهان ترانه به هنگام سیلی های بی رحمانه ی فرزاد چکیده بود، لکه دار و رنگی شده بود. تمام تنش درد می کرد و احساس می کرد صورتش از اندازه ی طبیعی خود خارج شده است.
فرزاد با دستمال و آب گرم صورت او را تمیز کرد. وقتی سرانجام به کمک فرزاد از شر لباس عروسی خلاص شد، کبودی های قسمت پهلو و شکمش او را به وحشت انداخت. فرزاد بوسه ای بر همان جا که رنگش کبودتر از سایر قسمتها می نمود، نشاند. به آرامی به ترانه گفت: «لطفاً مرا ببخش، دست خودم نبود. من نسبت به خانواده ام بسیار حساسم. تو باید آنها را مثل خانواده ات عزیز و محترم بداری.»
ترانه اندیشید که شاید او هم زیاده روی کرده است. به هر حال فرزاد همسر او بود. گرچه کوچکترین علاقه ای نسبت به خانواده ی فرزاد حس نمی کرد، هنوز عشق خودِ او در قلبش شعله ور بود، همان طور که حالا هم با وجود کتکهایی که در شب عروسی از او خورده بود، حاضر نبود لحظاتی را که همیشه در رؤیاهایش تصور می کرد، به آسانی از دست بدهد. با بغضی که بدجور در گلویش گیر کرده بود، سرش را تکان داد و گفت: «فرزاد تو هم مرا ببخش.»
صورتش از داغی بوسه ی محبوبش سوزان شد. فرزاد او را در آغوش خود فشرد. از این کار فرزاد نزدیک بود که از شدت درد فریاد بکشد. به یاد آورد که قبلاً درد بیشتری را نیز تحمل کرده است؛ همان زمان که اختر بی رحمانه کودکش را کشته و او را تا پای مرگ پیش برده بود. بنابراین علی رغم شدت ناراحتی و عذابی که تحمل می کرد، خود را از سر رغبت به آغوش مردی سپرد که حالا دیگر همسرش بود.