370-379
وعاشقانه پرسید:«زن آینده تان را انتخاب هم کرده اید؟»
دکتر متوجه شد که در صحبت با سارا دقت لازم را نکرده وبه درستی نتوانسته است منظور خود را به او بفهماند.انگار دختر جوان بجز رویای شیرینی که برای خود ساخته ودر آن فرو رفته بود چیز دیگری را جلوی چشمش نمی دید.لذا دکتر سریعا وبدون لحظه ای تردید گفت:نآره یعنی البته حتی با او صحبت هم کرده ام ومنتظر جوابش هستم.جوابی که تصور می کنم احتمالا مثبت است.»
سارا برای دقیقه ای صاف نشست وخیره به دکتر نگریست.آیا آنچه از دکتر می شنید حقیقت داشت ومنظور او دختر دیگری غیر از خودش بود؟حقیقتی تلخ که او مجبور بود آن را بپذیرد.با ناراحتی ودر حالی که لرزشی محسوس در صدایش اوج می گرفت گفت:«دکتر شما منظورتان کسی غیر از من است؟یعنی شما واقعا کسی دیگری را دوست دارید؟ولی ولی من تصور می کردم شما به من علاقمندید.»
حالا بغضی در گلو وحالاتی که از گریه در چهره اش مشخص بود محمد فکر کرد شاید کمی تند دفته است.لزومی نداشت مجلس عروسی را برای سارا خراب کند.ولی او چاره ای برایش باقی نگذاشته بود.سارا برای لحظه ای نیز او رابه حال خود رها نمی کرد.
او چطور می توانست به طور دائم دختری زیبا ولوند را در کنار خود داشته باشد که از ابراز عشق نسبت به او کوچکترین هراسی در دل نداشت ودر عین حال از هستی توقع پاکی ووفاداری داشته باشد؟او هستی را با تمام وجود وپس از مدتها تعمق انتخاب کرده بود لذا به آرامی به سارا گفت:نسارا تو همیشه مثل دنیا برای من محبوب وعزیزی چون هم همشهری منی وهم خواهر نزدیکترین دوستم.دختر بسیار خوب وزیبایی هم هستی ولی اینها دلایلی برای انتخاب همسر محبوب من محسوب نمی شود.امیدوارم متقاعد شده باشی.از این گذشته آیا تاکنون کوچکترین سخن دلگرم کننده ای در این مورد از من شنیده ای که حالا من لازم باشد خود را گناهکار بدانم؟»
سارا در اندیشه فرو رفت.او تاکنون فقط به خود واحساساتش نسبت به محمد توجه کرده بود.از اولین باری که بعد از مدتها دوباره موفق به دیدن دکتر شده بود انگار شاهزاده ی رویا هایش را درعالم واقعیت می دید.او همان مردی بود که سارا دوستش داشت وفکر می کرد با توجه به متمول بودن اصالت خانوادگی ودر نهایت زیبایی اش دکتر نیز غیر از او انتخاب دیگری نخواهد داشت.دکتر هرگز در این زمینه کلمه ای برزبان نیاورده وحتی او را به خود امیدوار نکرده بود ولی قدر مسلم می توانست بیشتر از اینها جلوی تصورات باطل سارا را بگیرد.او به سارا اجازه داد بود همچنان به افکار پوچ وتو خالی خود پروبال بدهد ودر این خیالپردازی او بی تقصیر نبود گناهکاری که گناهش در هیچ محکمه ای به اثبات نمی رسید.
حالا که مدتها از روز آشنایی مجدد او با دکتر گذشته بود وحالا که سارا خود را در قالب عروس آینده می دید کاری بسیار سخت بود که بر همه ی افکارش خط بطلان بکشد.تجمع اشک در گوشه ی چشمانش باعث می شد که ریمل وخط چشمش پخش شود ولی هر کاری می کرد قادر به جلوگیری از سوزشی که در دل احساس می کرد نبود.حالا که خود را به هدف بسیار نزدیک می دید می بایست دکتر را برای زنی دیگر می گذاشت.تنفر را در قلبش احساس کرد اما نه نسبت به دکتر بلکه از زنی که دکتر او را دوست داشت وقرار بود در آینده ای نزدیک با او ازدواج کند.می دانست هیچ یک از زنان آن مجلس در آن حد نیست.تنها خطر واقعی دختر دیگر حاج عباس بود که او هم خوشبختانه عروس مجلس آن شب بود.پس چه کسی؟
برای لحظه ای نگاه اشک آلودش را به اطراف چرخاند وچشمش به دنیا ودر کنار او به هستی وهانیه افتاد.هستی به راستی زیبا بود وآن شب در آن لباس سبز حریر زیباتر از همیشه جلوه می کرد.دختری طناز وبه راستی خواستنی.اما بلافاصله از این فکر پشیمان شد.متوجه بود که هستی همه ی افراد خانواده اش را در زلزله از دست داده است ودکتر بی شک این قدر ساده نبود با دختری که از لحاظ خانواده هیچ گونه امتیازی نسبت به او نداشت ازدواج کند.
سارا متاثر وافسرده از کنار محمد بلند شد.او دختری جوان وزیبا بود حیف که در مورد اولین همسری که انتخاب کرده بود با چنین شکستی مواجه شده بود.می دانست تا مدتها دیگر دیدن وحرف زدن با هر پسری حالش را به هم می زند.در حالی که اشک را از گوشه ی چشمانش پاک می کرد گفت:«متاسفم دکتر من اشتباه کردم.»وبلافاصله از محمد دور شد.
محمد دلش برای دختر جوان سوخت ولی این دلسوزی باعث نشد او در تصمیم خود کوچکترین تجدید نظری به عمل آورد وبا اشاره ای دنیا را نزد خود فراخواند.
دنیا داشت نابترین لطیفه ای را که در اینترنت خوانده بود برای هستی تعریف می کرد.متعجب از اشاره ی محم به هستی گفت:«مثل اینکه محمد مرا احضار می کند.می روم وزود برمی گردم.»
وقتی در کنار برادر خوشتیپ خود قرار گرفت در دل صلواتی برای سلامت محد فرستاد.محمد در کت وشلوار شیکش بسیار جذاب وخواستنی جلوه می کرد.دنیا با دنیایی محبت به چهره ی دوست داشتنی برادرش نگریست وبا خنده ای که او را صد چندان خواستنی تر م کرد گفت:«چه عجب بالاخره سارا رضایت داد لحظه ای تو را رها کند؟»
محد بی آنکه به دنیا فرصت بیشتری بدهد تا در مورد سارا صحبت کند گفت:«دنیا تو همیشه بیشتر ار یک خواهر به گردن من حق داشتی وداری.از تو می خواهم در مورد موضوعی به من کمک کنی.»
این بار دنیا تعجب کرد وگفت:«البته البته من از هیچ کمکی در حق تو دریغ نمی کنم خوب حالا چه کاری از دست من ساخته است؟»
«دنیا قول بده که از حرف من زیاد حیرت نکنی.من در واقع یعنی در واقع من می خواهم با هستی صحبت کنم.»
«خوب این که کاری ندارد.الان او را صدا می کنم تابه اینجا بیاید.لابد خیال داری از او بخواهی که دوباره به سر کارش برگدد.»
«نه نه یعنی بله.می خواهم تنها با او صحبت کنم.من می روم بیرون وتوی ماشینم منتظرش می شوم.قبل از اتمام مراسم عروسی با ماشن یک دوری می زنیم وبرمی گردیم.دنیا او را قانع کن که حتما بیاید.این توقعی است که من از تو دارم.این کار را انجام می دهی؟»
دنیا دستش را روی دست برادرش گذاشت ودر حالی که سعی می کرد بسیار آرام حرف بزند گفت:«البته عزیزم.البته که او را قانع می کنم.گرچه گمان نمی کنم موضوع فط مربوط به کار واین جور چیزها باشد این طور نیست؟»
دکتر خنده ای دلنشین کرد وگفت:«ببینم خواهر من از کی تا حالا این قدر کنجکاو شده؟ولی باشد برای راحتی خیالت می گویم که من هستی را برای زندگی مشترک انتخاب کرده ام.تو که با این موضوع مخالفتی نداری؟»
یکباره سرچشمه ای از خوشی راهش رابه قلب دنیا گشود.پس بالاخره محمد در مورد زندگی آینده اش تصمیم گرفته بود وبه راستی چه کسی می توانست در این انتخاب شایسته تر از هستی باشد؟دنیا بی مقدمه گفت:«پس تکلیف این دخترک سارا چه می شود؟به نظرم برایت کلاه گشادی دوخته.او را چه می کنی؟»
«موضوع سارا دیگر تمام شده است.در واقع برای من اصلا شروع نشده بود.تو برو تا زمان از دست نرفته هستی را راضی کن.»
«البته البته.این کار رابا کمال میل انجام خواهم داد.»
دنیا فورا رفت ومحمد هم بلافاصله محل جشن را ترک کرد ودر اتومبیل به انتظار هستی نشست.
هستی که شاهد رفتن دکتر بود یکباره احساس کرد غمی در دلش ماوا گرفت.گرچه توجه دکتر بیشتر از آنکه به او باشد صرف دخترک آشوبگر وزیبای مجلس یعنی سارا خواهر داماد بود حس وجود دکتر در آن جمع نیز برای هستی کفایت می کرد.متوجه شد که دنیا به طرف او می آید.حتما می آمد تا از او خداحافظی کند.ولی چرا دکتر از او خداحافظی نکرد؟
دنیا شادمانانه خود را به هستی رساند.سعی کرد خوشحالی وشعفی را که از سخن محمد وجودش ایجاد شده بود خیلی به رو نیاورد.به هر حال هرچه بود قرار بود در آینده ی نزدیک نقش خواهر شوهر را برای هستی ایفا کرد.
ناگهان از این افکار خنده اش گرفت.فهمید که هیچ گاه نمی تواند حتی به طور مصنوعی ادای خواهر شوهرها را در آورد.لذا سریعا به هستی گفت:«هستی بهتر است دقایقی این دخترک بامزه هانیه را به دست من بسپاری وبروی بیرون.یک نفر بیرون می خواهد با تو صحبت کند.»
هستی که خود را آماده ی خداحافظی از دنیا کرده بود حیرت زده گفت:
«صحبت با من؟»
«آره صحبت با تو آن هم در خارج از اینجا.زودتر تا وقت نگذشته برو.قول داده که تا قبل از پایان مجلس تو را برگرداند.من به خوش قولی او اطمینان دارم.»
هستی از شنیدن سخنانی که از دنیا می شنید بسیار متعجب شد.لذا پرسید:
«دنیا چه کسی بیرون منتظر من است؟کی می خواهد با من صحبت کند؟»
«عزیزم تو برو غریبه نیست.خواهش می کنم دیگر سوال نکن ورو.»
وقتی هستی از باغ خارج شد کسی را ندید.آیا دنیا با او شوخی کرده بود؟
مدتی در تاریکی به دنبال شخص مورد نظر گشت اما کسی را نیافت.فکر کرد که شوخی دنیا اصلا بامزه نبوده است وبه سرعت قصد کرد برگردد.هنوز از جایش حرکت نکرده بود که چراغهای اتومبیلی در تاریکی روشن شد ونظرش را جلب کرد.بلافاصله راننده پیاده شد واو را صدا زد.این صدای محمد بود که او را به سوار شدن به اتومبیل دعوت می کرد.
برای لحظه ای مردد برجای ماند ولی دکتر او را از تردید خارج کرد.
«هستی من میخ واهم چند کلمه ای با تو صحبت کنم.قول می دهم قبل از اینکه کسی متوجه عدم حضور تو بشود برت گردانم.»
هستی بی اختیار به طرف اتومبیل به راه افتاد.نمی دانست منظور واقعی دکتر چیست ولی با همه ی وجود اماده شنیدن سخنان او بود.
محمد از داخل اتومبیل در را باز کرد وهستی سوار شد.با بسته شدن در محمد سریعا اتومبیل را به حرکت درآورد.
دقایقی گذشت اما هنوز دکتر ساکت بود.هستی نگاهش را به طرف محمد چرخاند.به نظرش رسید که محمد می تواند به راحتی در قلب هر دختری جا باز کند همان طور که قلب او سارا را دزدیه بود باورش نمی شد که خودش شکننده ی سکوت باشد اما انگار امواج صدای خود او بود که در فضای اتومبیل طنین انداخت.
«دکتر حتما باز هم می خواهید مرا نصیحت کنید.پس چرا سکوت کرده اید؟من کاملا آماده ام.فقط بهتر است خلاصه کنید وسارا خانم را زیاد معطل نگذارید.بالاخره از نظر سنی او دختر بچه ای بیشن نیست وطاقت دوی درازمدت از شما را ندارد.
سخنان هستی حس شیطنت رادر دکتر زنده کرد.لبخندی مرموز برلب نشاند وبا ترمزی ناگهانی اتومبیل را کنار جاده متوقف کرد.
هستی بی اراده فریادی خفیف کشید وگفت:دکتر دنیا به من گفته بود که شما قصد دارید با من صحبت کنید ولی گمان می کنم می خواهید مرا بکشید.»
دکتر جواب داد:«مثل اینکه تو را ترساندم؟»
هستی فهمید که دکتر بسیار جدی با او حرف می زند.دیگر از آن لبخند کذایی چند لحظه پیش در صورتش خبری نبود.گفت:«نه نه واقعا نترسیدم.»
«هستی.»
«بله دکتر.»
«تو راجع به حرفهای دفعه قبل من فکر کردی؟»
پس موضع صحبت تنها دعوت دوباره به کار نبود.موضوع چیزی فراتر از مسئله ی کار بود.
«جوابم را ندادی؟»
«چی؟بله بله البته.»
«بله البته چی؟پرسیدم فکر کردی یا نه؟»
«بله فکر کردم.»
«خوب نتیجه؟آیا تو هرگز در مورد ازدواج با من فکر کرده ای؟»
هستی نگاه گیرایش رابه دکتر دوختمی دانست که محمد رابا تمام وجود دوست دارد ولی دکتر یکباره می خواست از اواعتراف بگیرد ودر مسلک هستی این قابل قبول نبود.
هستی با آرامشی وصف ناپذیر پاسخ داد:«دکتر شما با غرورتان جایی برای فکرکردن باقی نگذاشید.حرفهای آن شب تان هم فقط در جهت خرد کردن وضایع کردن من بود.»
دکتر همه ی صبر وتحملش را به پای بیمارانش صرف کرده بود وانتظار سخنانی دیگر را از هستی می کشید.با آزردگی نگاه جادویی هستی را از چشمانش قاپید وبی تحمل گفت:«یعنی تو کوچکترین علاقه ای به من نداری؟لابد سعید با سخنان شیرینش توانسته قلب کوچکت را وادار به ضربان شدیدتری بکند.»
«سعید سعید بازهم که از سعید صحبت می کنید.انگار شما بیشتر از هر موضوعی به این مرد ونام او علاقه مندید.»
«یعنی باور کنم که تو نسبت به سعید هیچ گونه احساسی نداری؟»
«می خواهید باور کنید می خواهید باور نکنید.من با تمام وجود از سعید وهر چیزی که مربوط به اوست تنفر دارم.او مرد بی وجدان وبی وفایی است که حتی نسبت به زن زیبایش هم قصور می کند.»
دکتر از شنیدن سخنان هستی احساس آرامش می کرد اما هنوز هم مسائلی جهت بدگمانی اوبه هستی وجود داشت مسائلی که شبهای زیادی دکتر با کابوس آنها از خواب پریده وتا صبح مژه برهم نگذاشته بود.گفت:«هستی من حرفهای تو را قبول دارم ولی قبول کن تو هم در رفت وآمد وبا او کمی بی محابا رفتار کردی هستی من قبلا به تو تذکر داده بودم اما متاسفانه تو کوچکترین توجهی به حرفهای من نکردی.»
هستی در اندیشه فرو رفت.محمد بسیار بد پیله بود وبه آسانی قدرت گذشت از هر خطایی را نداشت.او در واقع به نوعی دیگر حرفهای آن شب را تکرار می کرد در نظر هستی او مردی بسیار مهربان ودوست داشتنی بود.فقط کافی بود که هستی اعتماد او را جلب می کرد.ولی در این میان نقش سارا چه بود؟
این موضوعی بود که به مراتب بیشتر از سعید ذهن هستی رابه خود مشغول می داشت.سرش را بالا کرد واین بار به آرامی گفت:«دکتر فرض کن که من اشتبه کردم وحالا از گناه خود پشیمانم ولی این وسط تکلیف سارا چه می شود؟»
«هستی تو جواب سوال مرا ندادی؟آیا تو هرگز در مورد من فکر کرده ای؟»
«فرض کنید کرده ام.بله من به دفعات در مورد شما فکر کرده ام ولی تصور می کنم موقعیت خانوادگی سارا بسیار برتر از من است.او را چه می کنید؟»
«من تعهدی نسبت به او برای خودم نکردم که حالا بخواهم نگران حال او شوم.هستی عشق ربطی به موقعیت خانوادگی وتحصیلات وحتی ریخت وقیافه ندارد.عشق در واقع یعنی همان چیزی که مرا به دنبال تو می کشاند.همان چیزی که وادارم می کند برای وصال تو تلاش کنم.در واقع مرا وامی دارد که به تو اعتراف کنم با تمام وجود می خواهمت هستی آیا حاضری با من ازدواج کنی؟»
این بار دکتر آشکارا حرف دلش را زده بود.سرانجام این مرد مغرور غرورش را فدای عشق کرده بود واز او تقاضای ازدواج می کرد تقاضای که بارها وبارها هستی در عالم رویا آن پیش خود تصور کرده بود.
هستی ناباور به محمد می نگریست.قطرات اشک در چشمان سیاهش معرکه ای به پا کرده بود.آیا سرانجام احظات تنهایی اش در این شهر غریب کش به پایان می رسید؟آیا ندای عشق آواز ملکوتی خود را در وجود جوان این دختر به ترنم بارانی که او زاده ی آنجا بود مبدل کرده بود؟
دکتر عاقانه او را می نگریست وهنوز در انتظار جواب می سوخت.
هستی که برای اولین بار دکتر رابه نام کوچکش می خواند پاسخ داد:«محمد من افتخار می کنم که عنوان همسری تو را از آن خودم کنم بله با تو ازدواج می کنم وقول می دهم وفادارترین زنی باشم که در عمرت دیده ای.»
گرمایی مطبوع وجود دکتر جوان را در برگرفت.آرزو می کرد می توانست برای اولین بار هستی رادر آغوش بگیرد واو را محکم به خود بفشارد اما با غرور ووقاری که در طی این مدت از هستی دیده بود بهتر دید تا زمان عقد شرعی بر این خواسته دلش پا بگذارد.او دختری حساس بود وبی شک می توانست همسری مناسب برای او شود.دختری که از حالا یعنی قبل از ازدواج به او قول پاکدامنی وصداقت می داد.
دکتر تا آن زمان با دختران زیادی برخورد کرده بود حتی دخترانی که با دیدن جوانی وتیپ ظاهری او به عمد خود را مریض معرفی می کردند ودکتر پس از مشاوره می فهمید که چیزی به نام ناراحتی اعصاب در آنان وجود ندارد.حتی سارا علی رغم خانواده ی اصیلش خود را بسیار راحت به او عرضه کرده بود واین چیزی بود که محمد هرگز برای ازدواج در وجود همسر آینده اش نمی پسندید وبی اختیار سخن دلش را برزبان جاری کرد.
«هستی هستی من پس اجازه می دهی بلافاصله برای خواستگاری به سراغ حاج عباس بروم؟»
هستی اندیشید:لابد حاج عباس خیلی خوشحال می شود از امانت سنگینی که به او سپرده شد خلاص شود.بنابراین گفت:«بله دکتر من هم دلم می خواهد با شما زندگی کنم.هرچه زودتر بهتر.»
دکتر سری تکان داد وزیر لب حرف او را تکرار کرد.«بله حالا دیگر بهتر است برگردیم.»
دربحبوحه ی جشن عروسی علیرضا در فرصتی مناسب حاج عباس را تنها گیر آورد وبار دیگر خواسته اش را تکرار کرد.چشمان آبی رنگ وپر از ملاطفت دنیا شجاعت لازم را در او ایجاد می کرد که مقابل برادر بزرگترش که سالها به جای پدر حق پدری رابر او کامل کرده بود بایستد ودنیا را با همه ی وجود از او تقاضا کند.
حاج عباس به تلخی پاسخ داد:«علیرضا جان تو هم فرصت گیر آوردی عزیز من سر آن دو تا دخترم که شانس نیاوردم حالا برای برادر دلبندم که به اندازه ی فرزند پسری که هرگز نداشته ام وبرایم عزیز است آرزوی ازدواجی مناسب را دارم.برادر من دختر خوب که قخط نیست من خودم همسر مناسب برای تو در نظر گرفته ام.همسری که هم زیباست هم مطیع وقانع.به علاوه دختر بسیار عاقلی هم هست.دیگر چه می خواهی؟»
«اما برادر قلب من برای زنی دیگر می تپد.من دنیا را دوست دارم.او مناسبترین همسر برای من است.»
«پسر جان تو که هنوز نمی دانی من از کی سخن می گویم.اگر بدانی به سرعت دنیا خانم را که البته خانم محترمی است فراموش می کنی.پس خواهش می کنم تو دیگر غم وغصه ی مرا زیاد نکن.حالا اگر برادرش را می گفتی یک حرفی.»
«چه می گویی برادر؟یعنی انتظار داری به جای دنیا من با برادر او ازدواج کنم؟»
خنده ای بر لبان حاج عباس ظاهر شد ودر همان حال گفت:«البته که نه.راستش برادر دکترش را برای یکی از دخترانم می خواستم.یعنی برای ترانه کاندید کرده بودم که او لیاقت از خودش نشان نداد وباعث شد که پای این پسرک الدنگ به خانواده ی ما باز شود وتا آخر عمر وبال گردن ما شود.اما علیرضا قسم می خورم که اجازه نمی دهم تو هم ازدواجی ناموفق داشته باشی.تو باید با دختر منتخب من ازدواج کنی.خوب نگاهش کن.ببینم چقدر خانم ومتین است چقدر ملیح می خندد واز خوشگلی هم چیزی از دنیا خانم کم ندارد.تازه مجرد هم هست.من مطئنم که او به خواستگاری ما جواب منفی نمی دهد.»
قلب علیرضا با این حرف برادرش گرفت.به راستی او قادر نبود کوچکترین عیب وایرادی روی هستی بگذارد اما دلش هوای دنیا را داشت چیزی که برادر بزرگترش قادر به درک آن نبود.نگاه افسرده اش بی اختیار روی صورت زیبا وچشمان سیاه هستی ثابت ماند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)