نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 350 تا 359 ...

    تعجب زده متوجه شد که ترانه خود را از روی تخت بر زمین افکنده است.
    خوشبختانه تخت تا زمین ارتفاع زیادی نداشت، ولی همان قدر نیز برای تن رنجور و بیمار ترانه زیاد بود. لحظاتی بعد، ترانه با تکیه بر بدن هستی و هانیه، سعی کرد بنشیند. هستی با تمام وجود در این زمینه به او کمک می کرد. حالا معجزه ای در حال وقوع بود. ترانه علی رغم حال خرابش، مشغول باز کردن دهان هستی بود. قطرات عرق تمامی صورتش را پوشانده بود، ولی او از تلاش دست بر نمی داشت. سرانجام موفق شد که دهان هستی را باز کند. شدت فعالیتش آن قدر زیاد بود که بی رمق بر زمین افتاد. حالا دیگر این هستی بود که می بایست به او امیدواری می داد. هستی که می دانست ارزش آن لحظات به اندازه ی تمامی باقی مانده ی عمرش می ارزد، شروع به تشویق ترانه کرد.
    «عزیزم، ترانه، تو می توانی، کافی است که بخواهی. تو می توانی هر سه ی ما را نجات بدهی.»
    صدای ناله مانند ترانه به سختی در گوش هستی پیچید. «نه، هستی، دیگر نمی توانم، من دارم می میرم.»
    «نه، تو اگر اینجا بمانی، می میری. ولی اگر بخواهی می توانی با مرگ مبارزه کنی. اگر از اینجا نجات پیدا کنیم، سریعاً تو را به بیمارستان خواهیم رساند. آن وقت حالت خوب می شود. ترانه تکیه ات را به من بده و دستهای مرا باز کن. تو یک بار این کار را کردی. برای بار دیگر هم می توانی کارت را تکرار کنی.»
    «هستی، به خدا من دیگر طاقت و توان ندارم.»
    «ترانه، اگر بخواهی می توانی. تکیه ات را به من بده، عزیزم. تو می توانی، سعی کن. فقط لحظه ی نجات را در ذهنت تجسم کن، آن وقت نیرو خواهی گرفت. ما باید افشین و دوستان کثیفش را لو بدهیم. ترانه دیگر وقت نداریم. آخرین امید ما تویی. بجنب دختر. یاالله دیگه بجنب. یاالله، یاالله.»
    ترانه به زور چشمهای بی رمقش را گشود. حرفهای هستی امیدی دوباره برای زیستن در او به وجود آورده بود. به خاطر آورد بعد از مرگ بچه ای که در شکم می پروراندش، آرزوی مرگ کرده بود. اما حالا انگار زندگی باز هم چهره ی دوست داشتنی اش را به او نشان می دهد. او جوان بود و هنوز زندگی و زنده بودن را دوست داشت. تمام قوایش را به کار بست. می بایست سعی می کرد که بنشیند.
    هستی با بروز اولین نشانه ی امید در ترانه، دست به کار شد و گفت: «ترانه، تکیه ات را به من بده. عزیزم سعی خودت را بکن. تو می توانی و قادری دستهای مرا باز کنی.»
    بالاخره ترانه با تلاش فراوان و به کمک هستی توانست بنشیند، ولی علی رغم کوشش زیاد، نتوانست کاری از پیش ببرد. خود را با صورت بر روی طنابی که دستهای هانیه و هستی با آن بسته شده بود، انداخت و با دندانهای خود به باز کردن طناب مشغول شد. هستی نگران بود، ولی سعی می کرد ترانه را ناامید نکند.
    نهایتاً، ترانه با چنگ و دندان، درست زمانی که هستی هم کم کم داشت ناامید می شد، موفق به گشودن طناب شد و بعد از پایان این کار، از هوش رفت.
    هستی روی صورت ترانه خم شد و گونه های داغ همچون آتش او را بوسید. او کاری محال را عملی کرده بود. سپس به سرعت مشغول باز کردن دست و دهان هانیه شد و در حالی که دلهره و نگرانی در چهره ی زیبایش موج می زد، گفت: «هانیه، بیا. به کمک تو احتیاح دارم.» و او را به طرف در کشاند.
    تنها چیزی که می توانست با آن سر و صدا ایجاد کند، همان کفش هایش بود. از هانیه خواست با تمام قوا فریاد بکشد و خودش نیز مشغول فریاد کشیدن شد. هرگز تصور نمی کرد بتواند آن گونه از حلقوم فریاد بکشد. سرانجام وقتی پنج دقیقه پشت سر هم جیغ و فریاد کردند، صدای چرخش کلید را در سوراخ قفل احساس کرد. ناگهان هراس وجودش را در بر گرفت. دستش را بر دهان هانیه که همان گونه بی پروا فریاد می کشید، گذاشت. حتماً افشین یا جواد پشت در بود، که این باز یقیناً آنان را زنده نمی گذاشتند. اشک در چشمانش پر شده بود. دیگر طاقت کتک خوردن نداشت. هنوز تنش از ضربات کمربند زخمی بود و درد می کرد.
    چند قدمی از پشت در عقب رفت، بی اختیار بر زمین نشست و نگاه اشک آلود خود را به در دوخت.
    طولی نکشید که در باز شد و مردی با لباس نظامی در چارچوب در ظاهر شد.
    هستی که از ترس داشت زهره ترک می شد، با دیدن افسری نظامی، روحش تازه شد و با چهره ای مملو از شادی، اشک شوق سر داد. او با چشمانی گریان و لبی خندان، نگاه خود را به پشت سر مرد نظامی دوخت.
    از شدت تعجب داشت شاخ درمی آورد. نه، او خواب نمی دید. دکتر و حاج عباس آنجا ایستاده بودند و سریعاً برای کمک به آنها داخل اتاق شدند.

    فصل 14

    ترانه را سریعاً به بیمارستان انتقال دادند. دکتر معالجش می گفت که اگر یکی دو ساعت دیرتر او را به بیمارستان می رساندند، یقیناً امیدی به نجات زن جوان نبود و او در عنفوان جوانی زندگی را با مرگ معاوضه می کرد. عفونت تمام بدنش را گرفته بود. در تمام مدت، هانیه لحظه ای از هستی جدا نمی شد. قرار شد تا پیدا شدن خانواده اش، به طور موقت با هستی زندگی کند.
    حاج عباس و بقیه ی اعضای خانواده اش راهی بیمارستان شدند و دکتر پذیرفت که هستی و هانیه را به منزل برساند. هستی متوجه بود که دکتر علناً از حرف زدن با او سرباز می زند، ولی خسته تر و درمانده تر از آن بود که به این اهمیت دهد. در دو روز گذشته آن قدر اشک ریخته و کتک خورده بود که مایل بود فقط در آرامش بخوابد و در مورد هیچ چیز فکر نکند. می دانست که باز هم مثل همیشه تنها مانده است. همه به فکر ترانه بودند و موضوع او آن قدر مطرح بود که وجود هستی را به راحتی در خود غرق می کرد. موقع پیاده شدن از اتومبیل، به سردی از دکتر تشکر کرد.
    محمد برای اولین بار در آن شب، نگاهش را به او دوخت و گفت: «دنیا خیلی نگران توست. بهتر است که امشب تنها نمانی. من می روم و دنیا را به اینجا می آورم.»
    پس هنوز کسی بود که به فکر او و نگران حالش باشد.
    هانیه که خیره به محمد زُل زده بود؛ با لحنی متعجب پرسید: «هستی، دنیا دیگر کیست؟»
    هستی که قدرشناسانه به دکتر می نگریست، اظهار کرد که دنیا انسانی واقعی و بی نظیر است، و در حالی که بغضی غریبانه گلویش را می فشرد، گفت: «در ضمن تنها کسی است که حقیقتاً مرا دوست دارد.» و بی معطلی وارد آپارتمان شد.
    دکتر متعجب از این سخن هستی با خود اندیشید: دخترک دیوانه. یعنی تو نمی دانی که من چقدر بیشتر از دنیا تو را دوست دارم؟ آن قدر که حاضر به ازدواج با هیچ کسی غیر از تو نیستم؟ آن وقت در حالی که در مورد حرف آخر هستی می اندیشید، اتومبیل را روشن کرد.
    آیا به راستی در نشان دادن محبتش به هستی کوتاهی نکرده بود؟ او فقط یک بار به این دختر جوان ابراز علاقه کرده و پس از آن بلاتکلیف او را به حال خود گذاشته بود. آیا او در رساندن پیامش موفق عمل کرده بود؟ این فکری بود که مرتباً در سر دکتر جوان می چرخید. شاید زمان آن رسیده بود که با دقت بیشتری به این موضوع بپردازد.
    آن شب، هستی تا صبح کابوس می دید و دنیا برای برگرداندن آرامش به او نهایت تلاش خود را به کار برد. خوشبختانه دیدن آن وقایع و کتک خوردن برای هانیه امری جدید به حساب نمی آمد و با پیدا کردن جای خوابی مناسب، پس از مدتها به راحتی تا صبح خوابید. ولی هستی در تمام شب هذیان می گفت و ناله کنان از خواب می پرید. دنیا از دیدن کبودیهای بدن دختر جوان حسابی ترسیده بود و حتی یک بار تلفنی با دکتر صحبت کرد تا از او کسب تکلیف کند.
    محمد خشمگینانه رگبار فحش و ناسزا را نثار افشین و افراد دیگری کرد که در آن خانه ی کذایی دستگیر شده بودند، طوری که دنیا او را به آرامش بیشتری دعوت کرد.
    فردای آن روز، کبری بلافاصله خود را به نزد هستی رساند. او هستی را در آغوش گرفته بود و در حالی که صورتش را می بوسید، چنان زار زار گریه می کرد که هستی نیز خودداری اش را از دست داد و در آغوش کبری خانم حسابی اشک ریخت. از تصور اینکه امکان داشت صبح آن روز در راه کشوری بیگانه باشد، قلبش از وحشت می گرفت و دلش برای دختران جوانی که پیش از دستگیری باند مخوف افشین اسیر شده بودند، می سوخت. تصمیم داشت به ملاقات ترانه برود، ولی دنیا مانع از این کار شد و از او خواست که در خانه به استراحت بپردازد، به خصوص که کبری خانم هم با دیدن تن کبود هستی، مشغول درست کردن انواع ضمادهای خانگی و مالیدن آنها به تن هستی شده بود تا هر چه سریع تر زخمهای او بهبود پیدا کند.
    هانیه که از کار کبری خانم خنده اش گرفته بود، با سر بزرگ و چشمان کوچکش به هستی می نگریست و می گفت که او بوی تخم مرغ گرفته است. کبری خانم عصبانی به هانیه اعتراض می کرد و به هستی می گفت: «دختر جان بخت تو هم مثل من سیاه است. عوض اینکه یک شوهر خوش تیپ و خوش قد و بالا گیر بیاوری، این لولو خورخوره نصیبت شده.»
    دنیا در دنیایی از ملاحت و سکوت، لبخندی زیبا بر لب می آورد و به کبری و هانیه گوشزد می کرد که حداقل تا خوب شدن حال هستی با هم صلح کنند. کبری که احترام خاصی برای دنیا قائل بود، گرچه حرف او را پذیرفت، از سر نفرت نگاهی به هانیه کرد و گفت:
    «خدا به دادمان برسد. این تحفه خانم دیگر از کجا پیدایش شد؟»
    هانیه با خنده ای بلند و دهان کج شده فریاد می زد: «تخمه خانم، تخمه خانم، نه، نه، من تخمه نیستم. من هانی ام.»
    غروب آن روز حاج عباس تلفنی حال هستی را جویا شد. وقتی دنیا گفت که هستی نسبتاً رو به راه است، او خدا را شکر کرد و گفت که ترانه بعد از خدا،زندگی اش را مدیون هستی است. هستی در خواب بود و دنیا صلاح ندانست او را از خواب بیدار کند.
    یک هفته بعد، ترانه که چند کیلویی وزن کم کرده و بسیار لاغر و ضعیف شده بود، با رنگی پریده از بیمارستان مرخص شد. گرچه اکرم خانم با حمایتهای بی دریغش از ترانه، فرصت کوچکترین اعتراض را از حاج عباس و دیگر افراد خانواده می گرفت، در عوض حاضر بود با دست خود مرگ فرزاد را جلو بیندازد.
    ترانه با وجود بهتر شدن حال جسمی اش، هنوز اوضاع روحی مناسبی نداشت. او عملاًً از خوردن غذا امتناع می کرد و بیشتر لحظات را در سکوت می گذراند. گاهی صدای بلند گریه هایش از داخل اتاقش شنیده می شد و این موجبات عذاب روحی پدر و مادرش را فراهم می آورد.
    حاج عباس از طریق علیرضا برای فرزاد پیغام داد که برای تصمیم گیری در مورد بلایی که بر سر دخترش آورده است، به خانه ی آنها بیاید و فرزاد به منظور جلوگیری از بی آبرویی و اخراج از دانشگاه، علی رغم میلش خود را برای دیدن ترانه آماده کرد. البته او که مرتباً شامل محبتهای دوستانه ی علیرضا و امیر قرار می گرفت، حالا دیگر طاقت بی اعتنایی آنها را نداشت، ولی هنوز هم ندای وجدان چندان اذیتش نمی کرد. او فهمیده بود که دیگر نمی تواند از عواقب این مسئله بگریزد. فرزاد به طور دقیق به خاطر نداشت که تاکنون زندگی چند دختر ساده را آلوده کرده و کلاف زندگی آنان را چنان درهم پیچیده که باز کردن آن به فنای کامل عمر دختران جوان انجامیده بود. او تاکنون توانسته بود با نیرنگ های مختلف از زیر مؤاخذه بگریزد، اما این بار موضوع با همیشه فرق می کرد و حاج عباس حسابی او را ترسانده و از هیچ گونه تهدیدی فرو گذار نکرده بود. اخراج از دانشگاه و زندان، نمونه ی ساده آنها بود. تازه اینها در صورتی بود که ترانه را زنده می یافتند و حالا با پیدا شدن ترانه، نوبت حساب و کتاب و تعیین تکلیف فرزاد بود. حالا دیگر رنج و عذاب فرزاد شروع شده بود، به خصوص که او هیچ گونه علاقه ای هم به ترانه در خود احساس نمی کرد.
    ترانه با وجودی که دیگر موضوع حقه بازی و فریب فرزاد کاملاً برایش مشخص شده بود و عقل سلیم صادقانه به او می گفت باید از فرزاد بگریزد، با جهالت تمام با احساسات گمراه کننده اش همراه می شد و هنوز هم در دل صورت زیبای فرزاد را می ستود. فهمیده بود با مظلوم نمایی و در خود فرو رفتن به خوبی می تواند پدرش را بفریبد و بدین وسیله راه رسیدن به فرزاد را هموار سازد.
    غروب روزی که قرار بود فرزاد برای صحبت با حاج عباس به خانه ی آنها برود. ترانه به دستور مادرش به آرایش پرداخت تا پریدگی رنگش کمتر مشخص شود. آنها با حقارتی که دخترشان از خود نشان داده بود، مجبور شده بودند به دامادی که هیچ گونه سنخیتی با خانواده ی آنان نداشت، رضایت دهند. شب قبل حاج عباس سر بسته به اکرم گفته بود که حاضر است خرج تحصیلات فرزاد را نیز بدهد تا دخترشان از این بی آبرویی نجات پیدا کند. گرچه با دیدن ترانه و لاغری بیش از اندازه اش که مرگ بچه موجب آن شده بود، شدیداً دلشان به حال جگرپاره شان می سوخت، در دل از اینکه از شر آن بچه ی حرامزاده خلاصی یافته بودند، خدا را شکر می کردند. البته دکتر خاطر نشان کرده بود که با آسیبی جدی که به ترانه وارد آمده است، شاید هیچ گاه قادر به بارداری مجدد نباشد، اما این مسئله ای بود که بعداً می بایست به حل آن می پرداختند. شاید پول و قدرت می توانست بار دیگر به مددشان بیاید تا این مورد حیاتی دخترشان را هم حل کنند، ولی قبل از آن، باز کردن گره ی ازدواج دخترشان به صورتی آبرومندانه، اولویت داشت، چیزی که تا آن تاریخ هرگز در مخیله ی حاجی هم نمی گنجید.
    هر روز که می گذشت، جوانمردی امیر برای آنان وضوح بشتری می یافت. مدتها بود که حاجی فکر می کرد نکند خدا او را بابت مخالفتش با ازدواج الهه و امیر تنبیه کرده است.
    بالاخره با صدای زنگ در، کبری خانم اعلام کرد که فرزاد وارد خانه می شود. بلافاصله اکرم خانم با اخمی آشکار به او گفت: «حرف دهنت را بفهم. فرزاد خان، نه فرزاد.»
    کبری که تعجب زده به اکرم خانم می نگریست به طعنه گفت: «بعد از بلایی که سر ترانه خانم آورد، مثل اینکه ارزش و اعتبارش بیشتر شده.» سپس با فریاد اکرم خانم دیگر جرأت نکرد، به سخنش ادامه دهد.
    فرزاد با ظاهری آراسته و در کمال خونسردی وارد خانه شد. حاج عباس حس کرد که برعکس امیر، هرگز از فرزاد خوشش نخواهد آمد، حیف که با کاری که ترانه کرده بود، دیگر نمی توانست در مورد دامادی همچون دکتر بیندیشد.
    علی رغم علاقه ی قلبی اش از جا بلند شد و بسیار مؤدبانه از فرزاد دعوت کرد که وارد سالن پذیرایی شود. با آمدن اکرم خانم، جلسه حالت رسمی به خود گرفت. کبری که به دستور صاحبخانه مشغول چیدن انواع میوه های رسیده و تازه در ظرف بود، از سر نفرت خود را برای پذیرایی از میهمان آماده کرد.
    فرزاد در کمال پررویی سیگاری بر لب گذاشت و آن را روشن کرد. حاج عباس که می دید او کوچکترین سؤالی راجع به ترانه نمی کند، ناامیدانه گفت: «ترانه یک هفته ای در بیمارستان بستری بود.»
    فرزاد بی اعتنا پرسید: «سرما خورده بود؟»
    «نخیر قربان به دلیل دسته گل جنابعالی تا پای مرگ رفت و برگشت.»
    «آقای حاج عباس، بهتر است نادانی دخترتان را به حساب کسی دیگر نگذارید.»
    «البته در نادانی دخترم و ناجوانمردی شما که شکی نیست.»
    «ببینید آقای محترم، ما برای انجام یک معامله اینجا نشسته ایم، این طور نیست؟ اگر قصد دارید به من توهین کنید، بلافاصله خانه ی شما را که شاید اسارتگاه آینده ی من باشد، ترک می کنم.»
    حاج عباس احساس کرد که دلش می خواهد سر فرزاد را به دیوار پشت سرش بکوبد. او هرگز چنین وقاحت آشکاری را در وجود هیچ جوانی ندیده بود. بی اراده برای عملی کردن تصورش نیم خیز شد، ولی با نگاه سرزنش بار اکرم که او را به آرامش دعوت می کرد، دوباره بر جای خود نشست.
    اگر برای خاطر اکرم نبود، شاید از ترانه نیز بابت اینکه او را به چنین حقارتی دچار کرده بود، با همه ی وجود متنفر می شد. ولی افسوس که عامل این بلا، پاره ی تن او بود و گذشته از آن، اکرم با تمامی قوا از دخترش دفاع می کرد و حتی حاضر نبود کسی به او بگوید بالای چشمش ابروست.
    حاج عباس با خودداری در گفتن آنچه در ذهنش می گذشت، ادامه داد :«خوب، آقا، حالا که خودتان تصور می کنید برای انجام معامله آمده اید، بهتر است تعارف را کنار بگذاریم و راجع به معامله ای که صحبتش را کردید، حرف بزنیم.»
    «قبول دارم.»
    «و لابد این را هم قبول دارید که زندگی دختری را که می توانست بهترین و قشنگترین آینده را داشته باشد، خراب کردید؟»
    «هر کسی مسئول زندگی خودش است. در واقع با تحمیل دخترتان به من، آینده ی درخشانی را برای خودم هم پیش بینی نمی کنم.»
    «آقای عزیز، خیلی می خواهم خوددار باشم، اما مثل اینکه شما فوق العاده پر رویید.»
    «حاج عباس، یک بار گفتم مواظب حرف زدنتان باشید. به این زودی مطلب به این مهمی را فراموش کردید؟»
    «الله اکبر، الله اکبر.»
    «آقا، باز هم می گویم، دختر شما در این ازدواج زورکی هرگز خوشبخت نخواهد شد.»
    «البته با انتخاب خودش به استقبال این بدبختی رفته، اما لااقل از میزان این بی آبرویی اندکی کم خواهد شد.»
    «حالا که اصرار به این کار دارید، باید با خواسته های من موافقت کنید.»
    «خواسته؟! چه خواسته ای؟»
    «من یک خانه، یک ماشین صفر کیلومتر آبرومند و مبلغی هم پول نقد می خواهم.»
    «چه گفتی؟ حالا کارت به اینجا رسیده که برای من شرط می گذاری.»
    فرزاد که می دانست برگ برنده در دست اوست، با آرامش سیگارش را در زیر سیگاری خاموش کرد و در اوج خونسردی شروع به پوست کندن میوه کرد. آنگاه با همان خونسردی چشمانش را به حاج عباس دوخت و گفت: «مثل اینکه شما یادتان رفته قرار است چینی شکسته ای را قالب من کنید.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/