نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 330 تا 339 ...


    به صورت و چشمهای افشین پاشید و لیوان را آنجنان محکم به سر او کوبید که خودش از شکستن لیوان وحشت زده شد. خون از سر افشین فوران کرد و دست هستی نیز زخمی شد. دیگر صبر را جایز ندانست. بی درنگ دسته کلید را از روی میز برداشت و به طرف در بسته حجوم آورد. بالاخره موفق به گشودن در شد.
    افشین از شدت ضربه ای که به سرش وارد شده بود، برای دقایقی گیج بود. وقتی سرانجام حالت عادی خود را بازیافت، متوجه شد که هستی از آپارتمان خارج شده است، و به دنبال او از پله ها سرازیر شد.
    هستی بی توجه به آنچه در حیاط انتظارش را می کشید، وارد حیاط شد. ناگهان با همان دو چشم قهوه ای رنگی که در بدو ورود به این خانه به استقبالش آمده بود، مواجه شد. از یک طرف سگ بود که با دندانهای تیز و برنده اش او را تهدید می کرد و در سوی دیگر، افشین بود که درنده تر از سگ منتظر او بود تا گوهر وجودش را برباید. ناچار بود در یک لحظه تصمیم خود را بگیرد. او مبارزه با سگ را که مرتباً پارس می کرد، به افشین زخمی و هولناک ترجیح داد.
    بی محابا از در ورودی مهد کودک بیرون آمد و تا وسط حیاط دوید. سگ پارس کنان به دنبالش خیز برداشت. حالا هستی دندان های تیز او را در یک پایش حس می کرد. فریاد می زد: " لعنتی، ولم کن. " که ناگاه فشار دستی قوی تر را احساس کرد.
    حالا دیگر سگ که افشین او را لوسی می نامید، دست از سر او برداشته بود، ولی افشین با قدرت تمام بازوی او را در چنگ خود می فشرد.
    هستی گریه می کرد، ولی قدرت مبارزه نداشت. سعی می کرد با ناخن هایش صورت افشین را چنگ بزند، اما افسوس که موفق نمی شد. هنوز قطرات خون از سر آن مرد می چکید. هستی با تمام قوا بر بدن افشین مشت می کوبید، ولی از فشار بازوانی که او را از پله ها بالا می کشید، کم نمی شدو اگر قدرت داشت، حتی می توانست در آن لحظات به راحتی افشین را بکشد و از کشتن این موجود کثیف نیز به خود ببالد. منتها واقعیت این بود که او همچون پر کاهی در آغوش مرد خشمگین و زخمی، دوباره به داخل آپارتمان برگردانده شده بود.
    افشین هنوز رهایش نکرده بود و دوباره او را به طرف زیرزمین می برد.
    هستی احساس کرد که از چشمان آن مرد آتش می بارد. هنوز گریه می کرد و دست از مبارزه برنمی داشت.
    افشین او را وسط زیرزمین بر روی سرامیک پرتاب کرد. هستی از اینکه باز هم به زیرزمین برگشته بود، موقتاً احساس آرامش می کرد. هانیه تعجب زده به سر و صورت خونین افشین می نگریست. طبق معمول که از خون می ترسید، به گوشه اتاق پناه برده بود. افشین به باز کردن کمربند شلوارش پرداخت و قبل از اینکه هستی بتواند کوچکترین واکنشی از خود نشان دهد، ضربات کمربند را بر تن لطیف او وارد کرد. حالا دیگر هستی از شدت درد فریاد می کشید، ولی افشین بی رحم تر از آن بود که از عمل او بگذرد. در میان فریادهای دختر جوان، صدای عصبانی مرد به گوش می رسید که می گفت: " بلایی به سرت بیاورم که هزار بار از کاری که کردی پشیمان شوی. مطمئن باش تو را به پیرترین عرب امارات خواهم فروخت. "
    هانیه علی رغم ترسی که از افشین داشت، دیگر طاقت نیاورد و با فریاد ترانه که گریه کنان از او می خواست تا هستی را نجات بدهد، خود را روی هستی انداخت تا ضربات کمربند، دیگر بیش از این جراحاتی به تن او وارد نکند.
    افشین که دیده بود دختر جوان از شدت درد بیهوش شده است، بعد از دو سه ضربه که به هانیه زد، اتاق را ترک کرد. هانی به تکان دادن هستی پرداخت. از تمام پیکر هستی خون جاری بود و دیگر کوچکترین قوایی نداشت که حتی فریاد بزند. هستی کاملاً بیهوش شده بود و ترانه از این می ترسید که مبادا دخترک مرده باشد. گریه کنان ناله می کرد و می گفت: " هانی، کاری بکن. نگذار او بمیرد. "
    هانی نیز فقط اشک می ریخت و تنها به تکان دادن تن زخمی هستی می پرداخت، اما کوچکترین حرکتی از دختر جوان دیده نمی شد.
    هانی با توجه به زندانی شدن سه ساله اش در آن زیرزمین، حساب شب و روز از دستش خارج شده بود. هیچ گونه روزنی که بتواند از آنجا طلوع خورشید را ببیند، وجود نداشت ولی احساس می کرد که شب سختی برای هر سه آنان خواهد بود. سرانجام در حالی که سرش را بر تن نرم اما خون آلود هستی گذاشته بود، خوابش برد.
    همزمان با صدای باز شدن در، هستی چشمانش را باز کرد. مستانه به اتفاق زنی مسن که به گونه ای عجیب زیر چشمهایش را سیاه کرده بود، وارد شد. پشت سر آنها افشین با سر باندپیچی دیده می شد.
    زن پیر غرغرکنان بالای سر هستی و هانیه که همچنان سرش بر تن هستی قرار داشت، ایستاد. با لگد چند ضربه بر پیکر دختر بینوا وارد کرد. هانیه بلافاصله بیدار شد و خود را جمع و جور کرد. با نگاهی به هستی، وقتی متوجه شد که او نمرده است، صورت زیبای هستی را بوسید.
    زن پیر که اختر نامیدهه می شد، گفت: " ببینم وقتی من از اینجا می رفتم، فقط یک مریض داشتم. اما حالا انگار تعداد بیماران زیادتر شده. "
    افشین به تندی گفت: " تو به این سگ وحشی کاری نداشته باش. زودتر حال آن یکی را بساز تا زنده به امارات برسد. "
    هستی نگاه کینه توز خود را به مستانه و افشین دوخت. مستانه با خنده به افشین گفت: " ببینم، تو این بلا را سر این خانم پرمدعا آوردی؟ البته نازشستش. او هم تو را بی جواب نگذاشته. "
    افشین از سر دلخوری گفت: " خفه می شوی یا خودم خفه ات کنم؟ "
    مستانه گفت: " اَه اَه اَه، تو از اول طاقت شوخی را نداشتی. "
    بعد رو به اختر کرد: " اختر جان به سراغ آن یکی برو ببین چه بلایی به سرش آوردی؟ طفلک حیف است که به این زودی با دنیا خداحافظی کند. "
    اختر لنگان لنگان خود را بالای سر ترانه رساند. انگار خود او از درد پاهایش احساس ناتوانی می کرد. دستش را بر پیشانی ترانه گذاشت. ترانه به آرامی چشمهایش را باز کرد. با دیدن اختر انگار که قوای دوباره یافته باشد، ناله کنان گفت: " لعنت به تو پیرزن. تو بچه ام را کشتی. حالا هم قصد کشتن مرا داری؟ "
    اختر با بغض شاختگی از ترانه دور شد و گفت: " من به این انتر خانم پرافاده دست نمی زنم. بیا کار خیر بکن. اصلاً به من چه، بمیرد.مرا از اینجا ببرید. "
    این بار افشین خود را به اختر رساند و با نفرتی آشکار گفت: " یاالله بجنب پیرزن لعنتی. اگر این دختر بمیرد، من می دانم و تو! دو برابر پولی را که به ات دادم، به زور پس می گیرم. زود باش برای نجات او کاری بکن. امروز اصلاً حوصله مرده کشی ندارم. می فهمی یا نه؟ "
    اختر که مشخص بود ترسیده است، چاپلوسانه گفت: " چشم، چشم، افشین خان. ولی تو را خدا به او بگو به من توهین نکند. "
    " خیلی خوب. تو هم کارت را انجام بده. "
    اختر از داخل کیفش آمپولی در آورد و با سرنگی در دست، آماده تزریق شد. از دهان ترانه فقط آهی خفیف شنیده شد. اختر یکی دوتا قرص و کپسول هم به زور به خورد ترانه داد.
    هستی متوجه نگاه کینه توزانه افشین به خود شد و سعی کرد چشمانش را از او برگرداند. در این فکر بود که چگونه می تواند از شر این گله گرگ وحشی خلاصی یابد.
    افشین برای لحظاتی زیرزمین را ترک کرد، ولی طولی نکشید جواد با یک سینی که روی آن سه فنجان چای و کمی نان و پنیر دیده می شد، ظاهر شد. هستی تازه به خاطر آورد که از ظهر دیروز چیزی نخورده است و تعجب کرد که پس چرا گرسنه اش نیست.
    افشین بار دیگر در چهارچوب در ظاهر شد و به اختر گفت: " ببینم، امشب می شود راهی شان کرد؟ "
    " امشب آقا افشین؟! نه، تصور نمی کنم. ولی اگر تا صبح بماند، شاید بشود. "
    هستی احساس کرد که افشین به سوی او می آید. ناگهان صورت هستی را در میان دستهایش گرفت و با چرخاندن آن به طرف بالا، مجبورش کرد که به او بنگرد. آنگاه در حالی که نفرتی آشکار از چشمانش خوانده می شد گفت: " خوب، متأسفانه امشب هم مهمان منی. "
    هستی با دستهایش دست افشین را پس زد. مستانه به طرف آنان آمد و گفت: " افشین، سر به سرش نگذار، به قدر کافی آش و لاشش کرده ای. "
    افشین با لبخندی که بر لبانش ظاهر شده بود گفت: " حرکاتش که هنوز با پررویی همراه است. "
    " افشین، بیا برویم. "
    " به زودی پلیس می آید دنبال من، مطمئن باشید که همه تان گیر می افتید. "
    هستی باور نمی کرد که آن حرف را خودش زده باشد اما قدر مسلم آن صدا متعلق به خودش بود که بدون کوچکترین هراسی از دهانش درآمده بود.
    افشین با شنیدن این حرف، دوباره برگشت و گفت: " هیچ کس جای تو و ترانه را پیدا نمی کند. اگر نمی دانی، بدان و بیخود دلت را برای آمدن پلیس صابون نزن، ما از پلیس استقبال هم می کنیم."
    با پیدا نشدن ترانه، گرچه حال اکرم خانم وخامت بیشتری پیدا کرده بود، از حاجعباس می خواست او را به خانه برگرداند. حاج عباس بارها با خود گفته بود که ناکامی دختر اولش را در امر ازدواج، بهتر از ننگی که ترانه با رفتارهای سبکسرانه اش به وجود آورده بود، می تواند تحمل کند. او بنا به تجربه فهمیده بود که امیر هزاران بار پاک تر از جوانی مانند فرزاد است که علی رغم برخورداری از سلامت، جوانمرد نبود.
    از سوی دیگر، اکرم خانم گرچه شدیداً از دست ترانه ناراحت و عصبانی بود، حس مادری مانع از تنفر او از دخترش می شد. از این فکر که چه بلایی ممکن است بر سر ترانه بیاید، دائماً فشار خونش بالا می رفت و از خدا می خواست که او را به سلامت به آنها برساند. همچنین با وجود مریض بودن، وظیفه واسطه بودنش را بین دختر و پدر هرگز به فراموشی نمی سپرد و از حاج عباس می خواست که دختر خطاکارش را ببخشد و با همت بیشتری به دنبال او بگردد.
    کبری خانم که مطمئن بود خانمش تا چند روزی در بیمارستان می ماند، از حاج عباس اجازه خواست که به نزد هستی برگردد و وقتی موافقت حاج عباس را دید، بلافاصله عازم آپارتمان مشترکش با هستی شد. در دو سه روزی که موفق به دیدن هستی نشده بود، حسابی دلتنگ او بود. نمی دانست از چه زمانی محبت این دخترک سیاه چشم را به دل سپرده است. ولی فهمیده بود که او را همچون دختری که خدا از او دریغ کرده بود، دوست دارد؛ بخصوص که هستی قول داده بود در کتابش درباره شخصیت مظلوم و مهربان او قلم فرسایی کند. آن روز کبری با عجله به خانه آمد و مشغول درست کردن شام شد. از اینکه برای هستی غذا می کشید و تماشا می کرد که او با لذت دستپختش را می خورد، لذت می برد. هستی همیشه از کبری به عنوان بهترین آشپز دنیا یاد می کرد و می گفت که عاشق دستپخت است. کبری هم که از لحاظ محبت هرگز در خانه حاج عباس اقناع نشده بود، از این حرفهای هستی غرق لذت می شد و احساس می کرد که او به راستی دخترش است.
    ساعت نزدیک ده شب بود ولی هنوز از هستی خبری نبود. کم کم نگرانی در دل او راه یافت. سابقه نداشت که هستی این قدر دیر به خانه بیاید. با خود گفت که یک ساعت دیگر هم صبر می کند و حدس زد شاید دوباره او کار در مطب را شروع کرده و در هنگام بازگشت به ترافیک برخورده است. سعی کرد با نظافت خانه خود را مشغول کند. بی اراده به طرف اتاق هستی کشیده شد. دید که تخت خواب هستی دست نخورده مانده است. ابتدا تعجب کرد، ولی بعد با خود گفت که یقیناً صبح امروز هستی تختخوابش را مرتب کرده است. دلش می خواست زنگ در به صدا در می آمد و هستی وارد خانه می شد. با نگرانی نگاهی به ساعت انداخت. ساعت دو دقیقه به دوازده شب بود. امکان نداشت هستی بی خبر شب را به خانه نیاید. دلشوره تمامی وجودش را در بر گرفته بود. به طرف تلفن رفت و بی اختیار شماره تلفن خانه حاج عباس را گرفت. صدای با وقار حاجی از آن طرف خط شنیده شد. کبری لحظه ای مردد ماند. کلمات در دهانش خشکیده بودند. صدای حاجی باز هم شنیده شد که گفت: " الو، الو؟ بفرمائید. "
    کبری دیگر تحمل نکرد و با لحنی که نشان دهنده دلشوره و نگرانی اش بود، گفت: " حاج آقا، منم کبری. "
    " آه، کبری تویی؟ پس چرا حرف نمی زدی؟ اتفاقی افتاده؟ ترانه دوباره به خانه شما برگشته؟ "
    " نه، نه، حاجی. هستی. "
    " هستی چه شده؟ اتفاقی برای هستی افتاده؟ "
    " حاجی، او هنوز به خانه برنگشته. هستی هم ناپدید شده. خیال نمی کنم که شب قبل هم در خانه بوده. "
    " تو چه می گویی، زن؟ هستی دختری نبود که بی خبر به جایی برود و شب هم به خانه برنگردد. "
    " می دانم، حاجی. من هم برای همین تعجب کردم. "
    " به مطب تلفن زدی؟ "
    " آخر حاج عباس، کی این وقت شب توی مطب است که من بخواهم زنگ بزنم؟ "
    " شاید به خانه آن دوستش، همان خواهر دکتر، دنیا رفته باشد. "
    " حاجی، من رویم نمی شود این وقت شب به خانه آنها زنگ بزنم. شما این کار را می کنید؟ "
    " البته، البته. "
    " اگر خبری گرفتید، به من هم بگویی. "
    " باشد. خداحافظ. "
    حاج عباس علی رغم دیر وقت بودن، به خانه دکتر تلفن کرد. حالا دیگر فکرش از چند جا مشغول بود. وقتی بعد از چندین مرتبه صدای زنگ سرانجام دنیا گوشی را برداشت. حاجی حسابی پکر شد. می دانست که دنیا زن مورد علاقه برادرش است، زنی که قبلاً یک بار ازدواج کرده بود و حاجی اصلاً او را برازنده خانواده خود نمی دانست. از سر اکراه گفت: " سلام دنیا خانم. می بخشید که این وقت شب مزاحم شما شدم. آقای دکتر هستند؟ "
    دنیا که می دانست یکی از مخالفان ازدواج او با علی رضا خود حاج عباس است، متعجب از تلفن دیرهنگام او گفت: " سلام، بله، برادرم در منزل است. حاجی اتفاقی افتاده؟ "
    " نه، نه، چیز مهمی نشده. فقط اگر دکتر تشریف دارند، با ایشان صحبت کنم. "
    " بله، البته. الآن صدایش می کنم. "
    حاجی از ادب و متانت دنیا با وجود مخالفتش با ازدواج او و علیرضا، حیرت زده شد.
    دقایقی بعد صدای دکتر از پشت خط شنیده شد. " سلام، بفرمایید. "
    " دکتر جان شرمنده ام که این وقت شب مزاحمت شدم. شما چه ساعتی هستی را از مطب مرخص کردید؟ "
    دکتر ناخودآگاه نگاهی به دنیا کرد. تا آن زمان دنیا از اختلاف دکتر و هستی باخبر نشده بود. با لحنی ناراحت گفت: " حاجی، هستی چندین روز است که دیگر به مطب نمی آید. "
    دکتر، چه می گویی؟ او هنوز به خانه برنگشته. ما خیالمان جمع بود که هستی هر روز پیش شماست و سرش به کارش گرم است. "
    دنیا با شنیدن نام هستی کنجکاوانه به صحبت های برادرش گوش می داد. هستی کوچکترین اشاره ای به اختلاف خود با محمد نکرده و محمد هم حرفی از نیامدن هستی به مطب با دنیا مطرح نکرده بود. آیا محمد بدون خبر منشی جدید استخدام کرده بود؟ ناگاه جرقه ای در ذهنش زده شد. سارا! چه بسا سارا در این مدت به جای هستی با او کار می کرد. اما چرا محمد این گونه با او غریبه بود؟ اگر محمد به سارا علاقه داشت، بهتر بود او را از این امر مطلع می کرد. دنیا با نگاهی به برادرش می خواست بفهمد که آیا در مورد او کوتاهی نکرده است؟ با غرق شدن در این خیالات، دیگر چیزی از حرف های دکتر و حاجی نفهمید. تنها متوجه شد که دکتر موقع خداحافظی با حاجی خیلی ناراحت است.
    بعد از قطع ارتباط، محمد بی اعتنا به دنیا به طرف پذیرایی راه افتاد. دنیا متوجه شد که محمد پاکت سیگاری را که یکی از مهمانان آن را جا گذاشته بود، از داخل کمد درآورد و شروع به روشن کردن یکی از آنها کرد. چه بلایی بر سر برادرش آمده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟
    به سرعت سیگار روشن را ازدست محمد قاپید و فریاد زنان گفت: " محمد، تو چه ات شده؟ چه کار می کنی؟ "
    محمد برای لحظاتی نگاهش را به دنیا دوخت و سپس بدون کوچکترین جوابی به طرف پنجره پذیرایی رفت. چند روزی می شد که هوا گرم تر شده بود. دیگر از برف و سرما خبری نبود. دنیا به طرفش آمد و از پشت دست بر شانه های برادرش گذاشت. مدتها بود که دیگر خیال نمی کرد محمد برادرش است. درست از زمانی که پدر و مادرش آنها را تنها گذاشته بودند، او به محمد به چشم فرزند خود می نگریست؛ فرزندی که اگر وجود خارجی داشت، امروز او نیز در خانه و کاشانه خود و در کنار همسرش می زیست؛ فرزندی که با نیامدنش، موجبات بر باد رفتن زندگی مشترک او را مهیا کرده بود؛ دلیل که بنا به آن قصد داشت علی رغم جوانی و زیبایی بسیارش، دیگر در فکر هیچ مردی نباشد.
    صدای خود را شنید که گفت: " عزیزم، محمدم، تو چه ات شده؟ چه انفاقی افتاده؟ "
    محمد دردآلود و ناراحت جواب داد: " حاج عباس می گفت هستی تا این وقت شب به خانه برنگشته. "
    ندیا با شنیدن این حرف مضطربانه به محمد نگریست و گفت: " امکان ندارد. درست است هستی پدر و مادر ندارد، ولی اصالتش را هرگز ترک نمی کند. او دختر ول و بیخودی نیست. تو که او را خوب می شناسی. "
    محمد با شنیدن این سخنان، به یاد خروج سعید از آپارتمان هستی افتاد. دختری که او و خواهرش می شناختند، متعلق به دو سال پیش بود. همان دختر معصوم و ساده ای که عزادار از دست دادن تمام اعضای خانواده اش بود. دو سال از آن تاریخ می گذشت و هستی نیز به تناوب این دو سال با زیباتر شدن چهره اش تغییرات زیادی کرده بود.
    با تجسم هستی در کنار سعید، احساس کرد خونش منجمد شده است. شاید بهتر بود چهره واقعی این دختر را به حاج عباس نیز نشان می داد، یا حتی به دنیا؛ به خواهر ساده اش که با گذشت سالها بعد از طلاق، هنوز مظهری از پاکی بود.
    پرخاشگرانه گفت: " من هستی را خوب می شناسم، اما تو هنوز او را نشناختی. "
    " محمد چه می گویی؟ چرا این طوری در مورد آن دختر بینوا صحبت می کنی؟ "
    " بینوا؟ نه خانم، او نه تنها بینوانیست، بلکه همین الآن هم مشغول خراب کردن زندگی یک زن دیگر است. "
    " محمد، مزخرف نگو. تو داری در مورد هستی حرف می زنی؟ "
    بله، دقیقاً در مورد هستی شما حرف می زنم. "
    " اما، هستی ای که من می شناسم، اینی نیست که تو در موردش سخن می گویی. "
    " دلیلش این است که تو هنوز به خوبی من او را نمی شناسی. "
    " چه مدت است که هستی دیگر در مطب تو کار نمی کند؟ "
    " سه هفته ای می شود. "
    " چرا تو یک کلمه در این مورد با من صحبت نکردی؟ "
    " دنیا، بس کن. تو معلم من نیستی که از من حساب و کتاب می خواهی. "
    " بله، من معلم تو نیستم، اما خواهر توام و دوست هستی. حالا می فهمم که دلیل آزردگی بیش از اندازه این دختر از چه بود. آه، امان از دست شما. حالا از چه حرف می زنی؟ تو چیزی در مورد هستی می دانی که من از آن خبری ندارم؟ "



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/