نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 310 تا 319 ...

    «چرا، چرا عزیزم، یادداشت کن. خیابان................»
    وقتی او نشانی را به طور کامل به هستی داد، اضافه کرد: «البته این نشانی با کلی زحمت و مخارج به دست آمده. به هر حال تو که قصد نداری به آنجا بروی؟»
    «من؟ نه، نه.»
    «خیالم جمع باشد؟»
    «آره بابا، من به آنجا نمی روم. خداحافظ.»
    هستی بعد از قطع ارتباط، اندیشید که چگونه می تواند این نشانی را در اختیار حاج عباس بگذارد؟ اگر حاج عباس می پرسید که این نشانی را از کجا به دست آورده است، چه جوابی داشت تا به او بدهد؟ نه، انصاف نبود بی آنکه گناهی مرتکب شده باشد، شک حاج عباس را به طرف خود جلب کند. روا نبود حاج عباس را نیز از خود ناامید کند. شاید بهتر بود که به آنجا می رفت و از ترانه می خواست که به نزد خانواده اش برگردد. فکر کرد احتمالاً سعید در مورد خطرناک بودن آن محل اغراق کرده است. ترانه حداقل آن قدر عاقل بود که به محلی خطرناک قدم نگذارد و حتماً او به خانه ی یکی از دوستانش رفته بود. پس بهتر بود او خود به تنهایی به آنجا می رفت و از ترانه می خواست که با او برگردد. بعد فکر کرد هر چه سریع تر ترانه را به آغوش پدر و مادرش برگرداند، بهتر است. مثلاً همین امشب. بله، او می بایست کاری می کرد. بازگرداندن ترانه به خانه، کاری بود کارِستان. شاید بدین وسیله می توانست در نظر اکرم خانم هم خوب تر جلوه کند و از میزان تنفر این زن نسبت به خود بکاهد. دیگر تأمل جایز نبود. به سرعت به طرف اتاقش رفت و بعد از پوشیدن لباس مناسب، خانه را ترک کرد.
    اتومبیلی دربست گرفت و نشانی مورد نظر را به راننده گفت. یک ساعد بعد، جلوی در خانه ای که به نظر می رسید مکان مورد نظر باشد، ایستاده بود. بعد از اینکه اتومبیل دور شد، تازه از مرخص کردن راننده احساس پشیمانی کرد. ای کاش او را نگه می داشت و به اتفاق ترانه با همان راننده به خانه برمی گشت. چندین قدم هم به دنبالش دوید، ولی دیگر دیر شده و اتومبیل رفته بود.
    بهتر دید اعتماد به نفس خود را حفظ کند. به نظر می رسید افراد آبرومندی در آن کوچه زندگی می کنند. وضعیت خانه ها نشان از مرفه بودن اکثر قریب به اتفاق ساکنان آنها داشت.
    با اطمینان زنگ را به صدا درآورد. با وجود روشن بودن چراغهای خانه، هیچ صدایی از آیفون شنیده نشد. هستی با اندکی تردید، برای دومین و سومین مرتبه زنگ را فشرد. دیگر داشت ناامید می شد و در فکر بود کم کم برگردد، که ناگهان صدای ظریف زنانه ای گفت: «بله؟»
    هستی با اندکی هراس گفت: «خانم، من دوست ترانه هستم. ترانه اینجاست، مگر نه؟»
    برای دقایقی تنها سکوت بود که بر دامنه ی نگرانی هستی افزود. سپس دوباره همان صدای ظریف گفت: «آه بله، خواهش می کنم بیایید تو.»
    «نه، مزاحم نمی شوم. فقط اگر امکان دارد به ترانه بگویید که هستی آمده.»
    «لطفاً بفرمایید تو. همان طور که ترانه برای ما عزیز است، دوست او هم محترم و عزیز است. خواهش می کنم چند دقیقه بفرمایید تو. ترانه هم منتظر شماست.» و بلافاصله در باز شد.
    هستی از سر تردید پا به حیاط خانه گذاشت. در به طور خودکار پشت سرش بسته شد. با روشن بودن چراغهای حیاط، توانست عبارت «سرای کودک زیبا» را بر تابلوی بزرگی که بر درِ ورودی ساختمان جلوه گر بود، ببیند. با دیدن این تابلو احساس آرامشی به او دست داد، ولی این آرامش مدت زیادی نپایید. هنوز جلوی درِ ساختمان ایستاده بود که متوجه درخشش دو چشم قهوه ای رنگ شد که دقیقاً او را می پایید. ناگهان صدای پارس سگی شنیده شد. سگ به طرف هستی پرید و هستی بی اختیار به داخل ساختمان دوید و از ترسش در را بست. سگ بیرون در ایستاده بود و هنوز پارس می کرد، ولی خوشبختانه داخل نمی آمد.
    تابلوهایی رنگی که برای جلب توجه بیشتر بچه ها بر در و دیوار نصب شده بود، نشان می داد آنجا همان مهد کودک مزبور است. آیا این سگ هر روز به استقبال کودکان هم می آمد؟ این سؤالی بود که هستی از خود کرد.
    در طبقه ی همکف که مهد کودک در آن واقع بود، کوچکترین نشانه ای از موجودی زنده به چشم نمی خورد، ولی در انتهای راهرو پلکانی عریض خودنمایی می کرد. مشخص بود که ساکنان خانه در طبقه ی دوم سکونت دارند. هستی اندیشید چرا ترانه پایین نمی آید تا به سرعت از آنجا بگریزند؟ گرچه خانه ای بود اشرافی و تمیز، هستی احساس ترس می کرد و نمی توانست آرامش خود را حفظ کند.
    هستی از پله ها بالا رفت. در انتهای پله ها مردی زمخت با سبیلی از بناگوش دررفته و خنده ای کریه که دندانهای سیاه و زشتش را نمودار می کرد، ایستاده بود. با دیدن هستی، درِ آپارتمان طبقه ی دوم را گشود و همچون سگ درون حیاط، او را به داخل آپارتمان دعوت کرد.
    هستی در این فکر بود که بگریزد، ولی سگی که در حیاط بود او را از این کار باز می داشت. زیر لب به آرامی سلام کرد. لرزش صدایش محسوس بود. مشخص بود که آن مرد از اضطراب به وجود آمده در دختر جوان لذت می برد. او از سر اکراه قدم به داخل آپارتمان گذاشت. زن و مردی نسبتاً جوان در پذیرایی بزرگی که چشم را خیره می کرد، دیده شدند. زن با دیدن هستی جلو آمد و در حالی که سلام می کرد، دست بر شانه ی او گذاشت و او را به طرف آن مرد جوان برد.
    هستی بعد از جوابِ سلام، گفت: « می بخشید، من قصد مزاحم شدن نداشتم. فقط اگر ممکن است به ترانه بگویید زودتر بیاید. راستی ترانه کجاست؟»
    صدای ظریفی که از پشت آیفون شنیده بود و متعلق به همان زن بود، گفت: «ترانه کمی حالش خوب نیست و استراحت می کند، شما باید پیش او بروید.»
    «چه اتفاقی برایش افتاده؟ دیروز که حالش خوب بود.»
    «نگران نشو. کمی سرما خورده. عجیب است که ترانه هرگز از دوست به این خوشگلی صحبتی نکرده بود.»
    مرد جوان هیچ حرفی نمی زد، فقط از میان دود سیگاری که می کشید، همچنان به هستی زُل زده بود.
    هستی گفت: «اگر ممکن است مرا پیش ترانه ببرید. خانواده اش نگران او هستند.»
    «البته، البته، ولی بهتر است قبل از آن کمی با هم صحبت کنیم. اول بگو چطور نشانی اینجا را پیدا کردی؟»
    هستی جواب داد: «از طریق یکی از دوستانم موفق به انجام این کار شدم.»
    ناگاه مرد به سخن درآمد و خطاب به زن گفت: «بهتر است از او بپرسی که آن دوست کیست و چطور نشانی اینجا را به دست آورده؟»
    «من... من نمی دانم.»
    «شاید از طریق تعقیب دوست تو و رکسانای احمق ما.»
    زن که مستانه نام داشت، به وسط حرف مرد جوان پرید و گفت: «افشین، این دختر غریبه است. صلاح نبود اسم رکسانا را جلوی او بیاوری.»
    مرد از جا بلند شد و در حالی که باقی مانده ی سیگارش را در زیر سیگاری خاموش می کرد، به دور هستی چرخید. به نظر هستی رسید که نگاه آن مرد حالت عادی ندارد. فکر کرد نگاه قهوه ای سگ داخل حیاط به مراتب قابل تحمل تر است. مرد بار دیگر به سخن درآمد و گفت: «حالا دیگر غریبه نیست. اگر رویش کار بشود، از خودمان می شود.»
    مستانه نگاهی غضبناک به هستی کرد و گفت: «به نظر من ترتیب سفر او را هم بدهیم به صلاحمان است.»
    هستی با ترس و دلهره گفت: «شما از چه حرف می زنید؟ من می خواهم به پدر ترانه زنگ بزنم و بگویم که اینجا هستم.»
    زن که آرایشی بسیار غلیظ هم داشت، در حالی که با دست موهایش را در یک طرف صورتش جمع می کرد، با خنده ای تمسخرآمیز جواب داد: «مگر نمی خواهی ترانه را ببینی. او منتظر توست.»
    هستی که خود را در برابر افراد مشکوک آن خانه بی دفاع می دید، گفت: «چرا، ترانه را هم می خواهم ببینم.»
    «اتفاقاً ترانه به مراقبتهای دائمی فردی مثل تو نیازمند است.»
    زن این را گفت و نگاهش را به مرد جوان دوخت. مرد سری تکان داد و زن، هستی را به طرف گلخانه ی کوچکی که در انتهای پذیرایی بود، هدایت کرد.
    هستی بی اراده به دنبال زن به راه افتاد. از تنها بودن با آن دو مرد که به نظر نمی آمد عادی باشند، به شدت وحشت داشت. آنجا به نظر می آمد که غیر از گلخانه چیز دیگری نباشد، ولی در پشت گلخانه، راهرویی باریک نمایان شد. از داخل پذیرایی امکان دیدن آن وجود نداشت. طرز قرار گرفتن گلهای متفاوت و درخچه هایی که بعضی از آنها بسیار بلند بودند، راهرو را کاملاً پوشش می داد.
    مستانه با چشمانی که به شدت دور و برش خطاطی شده و آنها را از حالت طبیعی خارج کرده بود، نگاهی به هستی کرد و گفت: «اینجا خوب ساخته شده، مگر نه؟»
    هستی از سر نفرت جواب داد: «بستگی دارد برای چه کاری ساخته شده باشد.»
    مستانه با خنده ای لوس جواب داد: «بعداً می فهمی به درد چه کارهایی می خورد. اینجا باید از پله ها پایین برویم. مواظب خودت باش چون چراغ اینجا سوخته و راه پله تاریک است. نترس، به زودی وارد روشنایی خواهیم شد. ترانه آنجاست.»
    «چرا اینجا؟»
    «زیاد سؤال می کنی.»
    وقتی از پله ها پایین می رفتند، هستی فهمید که آن راه به زیرزمین ختم می شود.
    مستانه دری را نشان داد و گفت: «ترانه آنجاست. خیال نمی کنم حالش زیاد خوب باشد.»
    هستی جلوتر از مستانه به داخل اتاق رفت. کف اتاق از سرامیک سفید پوشیده شده بود و تختی نیز در گوشه ای از آن قرار داشت. بر روی تخت، ترانه خوابیده بود.
    وقتی هستی وارد اتاق شد، ناگهان دختری با کله ای بزرگ که با نگاه خیره به او می نگریست، سر راهش سبز شد. مستانه با لحنی جدی به او گفت: «هانی جان، کنار برو، او دوست ترانه است.»
    هستی وحشت زده به سری که هیچ گونه تناسبی با هیکل دخترک نداشت، زُل زده بود.
    مستانه بار دیگر گفت: «هانیه، یاالله برو کنار، او دوست ترانه است.»
    سپس رو به هستی گفت: «او عقب افتاده ی ذهنی است، ولی مهربان و بی آزار است. این یکی دو روز هم او مراقب ترانه بوده.»
    هستی به سرعت به سمت ترانه دوید. در همین حین احساس کرد که در اتاق نیز قفل شد. دیگر نشانی از مستانه دیده نمی شد. مضطربانه ترانه را صدا می کرد. «ترانه، ترانه، چشمهایت را باز کن.»
    هانیه در طرف دیگر تخت ایستاده بود و به ترانه نگاه می کرد. ترانه به زحمت چشمانش را گشود و با دیدن هستی خنده ای بر لب آورد. معلوم بود که قدرت سخن گفتن از او سلب شده است. هستی از دیدن ترانه در آن وضعیت، حسابی جا خورده بود. چشمهای ترانه گود افتاده و صورتش کاملاً بی رنگ بود. انگار خونی در بدن او جاری نبود.
    هستی پرسید: «ترانه، چه به سرت آمده؟ تو که کاملاً خوب بودی. چه بلایی سر خودت آورده ای؟»
    نیشخندی زهرآلود بر لبان بی رنگ دخترک ظاهر شد. به آرامی زیر لب گفت: «آنها بچه ام را کشتند.»
    «هذیان می گویی، ترانه؟»
    هانی با ذهن معیوبش، معنی سخنان آنان را درک کرد و در جواب هستی گفت: «راست می گوید. بچه اش را کشتند.» بعد حالت خنده در صورتی که عقب افتادگی او را به وضوح نمایش می داد، ظاهر شد. مجدداً گفت: «آره خانم، خودم دیدم.» سپس قهقهه ای وحشتناک سر داد.
    ترس سراپای هستی را فرا گرفته بود. بر خود لعنت فرستاد که چرا بدون خبر به دیگران به این مکان دهشتناک پا گذاشته است.
    ترانه ناله کنان گفت: «هستی، من پشیمان شدم. خودم به آنان گفتم مرا از شرّ این بچه نجات دهند، ولی بعد پشیمان شدم. منتها آنها دیگر به حرفهایم گوش ندادند و بچه ام را بی رحمانه کشتند.»
    «این کار را یک دکتر انجام داد؟»
    «نمی دانم، نمی دانم. درد دارم، انگار تمام بدنم داغ شده و از درون می سوزم.»
    هستی دستش را بر پیشانی ترانه گذاشت. مثل کوره ی آتش بود. تب تمام پیکر دختر جوان را فرا گرفته بود. می بایست کاری برای او می کرد. وحشت زده به طرف در دوید و سعی کرد دستگیره ی آن را بپیچاند، ولی در باز نشد. همراه با فریاد، چندین ضربه ی پی در پی به در زد. انگار صدا به بالا نمی رسید. آنها چه کسانی بودند؟ برای چه این بلا را به سر ترانه آورده بودند؟ از جان او چه می خواستند؟
    اینها افکاری بود که حتی برای لحظه ای دست از سر هستی برنمی داشت. یکی از کفشهایش را از پا خارج کرد و با پاشنه ی آن بر در کوبید.
    هانیه از این کار هستی خیلی خوشش آمد. خود را سریع به هستی رساند و در حالی که می خندید، با لکنت زبان گفت: «کفش، کفشت را بده به من.»
    هستی متعجب به او نگریست. هانی معطل نکرد. بر زمین نشست و کفش دیگر هستی را هم از پایش خارج کرد و با تمام قوا ضرباتی به در وارد کرد. هستی نیز به کمک هانیه شتافت. حالا صدا طنین بلندتری داشت. صدای قدمهایی در راه پله شنیده شد.
    هستی با شنیدن صدای پا، دیگر به در ضربه نزد، اما هانیه همچنان به در می کوبید. حالا چرخش کلید به خوبی به گوش می رسید. با باز شدن در، هانیه به یک طرف پرتاب شد. مرد جوانی که در طبقه ی بالا بود، در آستانه ی در ظاهر شد.
    خشمگینانه وارد اتاق شد و بلافاصله دو سیلی محکم به دو طرف صورت هستی زد. شدت ضربه ها آن قدر بود که نزدیک بود هستی از شدت درد به زمین بخورد. هانیه با دیدن این صحنه، سریعاً خود را پشت تخت ترانه پنهان کرد.
    افشین نگاهی به سرتاپای هستی انداخت و گفت: «چه خبر است؟ برای چه این قدر سر و صدا راه می اندازی؟»
    هستی در حالی که صورتش را با دست می مالید، سعی کرد اعتماد به نفس خود را حفظ کند. او مشکلات بسیار بزرگتر از این را پشت سر گذاشته بود و می دانست که در همه حال خدا با اوست. حق بود از موجود کثیفی که به نام انسان در جلوی رویش می دید، هراس به خود راه ندهد، اما علی رغم این افکار، می دانست که ترسیده است. بنابراین سعی کرد ابتدا بر ترس درون فائق شود. با صدای بلندی که خود او را هم به تعجب وا داشت، گفت: «چرا در اینجا را بسته اید؟ من می خواهم با ترانه از اینجا خارج شوم. به چه حقی دستت را به روی من دراز کردی؟ تو آدم کثیفی هستی، معلوم نیست چه بر سر این دختر بیچاره آورده اید؟ او شدیداًَ تب دارد و ممکن است از شدت تب به تشنج بیفتد. می فهمید چه می گویم؟»
    لبخندی تمسخرآمیز بر لبان افشین ظاهر شد. هستی از دیدن حالت خونسرد و بی اعتنای او، احساس نفرت بیشتری کرد. وقتی بالاخره هستی آرام شد، مرد در کمال خونسردی گفت: «سخنرانی ات تمام شد؟ خوب عقده ات را خالی کردی؟ به زودی جایی می روی که یک نفر هم از حرفهایت سر در نخواهد آورد.»
    «تو از چه حرف می زنی؟ من می خواهم به خانه ام برگردم، می فهمی؟ هیچ جای دیگر هم نمی روم.»
    افشین که از جسارت این دختر تعجب کرده بود، جلو آمد، به اندازه ای که هستی برای عدم برخورد با او، عملاً به دیوار اتاق چسبید. آنگاه با خشونت چانه ی هستی را به طرف بالا کشاند و در حالی که صورتش را به صورت او نزدیک می کرد، زیر گوشش نجوا کرد: «نه، خوشم آمد. تو خیلی شجاعی، اما با ورود به اینجا همه ی شجاعتت را باید در خاک دفن کنی. از حالا به بعد تو دیگر آزاد نیستی.»
    آن وقت در حالی که تلاش می کرد با دستان زمختش به چانه ظریف دخترک فشار بیشتری وارد آورد، گفت: «فهمیدی چه گفتم یا نه؟ اگر نمی خواهی جواد را که آن بالا دیدی برای گوشمالی دادن به سراغت بفرستم، دیگر خفه شو. یعنی اگر می خواهی جسمت آسیب نبیند، بهتر است برای همیشه خفه شوی. حال آن دوست احمقت هم خوب می شود. قرار است شما با هم بروید آن ور آب.»
    اشک چشمان هستی را پر کرده بود، اما دلش نمی خواست جلوی این حیوان کثیف از خودش ضعف نشان دهد. افشین او را به گوشه ای پرت کرد و خود دوباره از اتاق خارج شد. پس از خروج افشین، هانیه بی درنگ به طرف هستی دوید و او را در آغوش کشید. علی رغم مغز معیوبش، احساس می کرد نیرویی او را به هستی نزدیک می کند. برای اولین بار بعد از آنکه خواهر زیبایش را از او جدا کرده بودند، شاهد بود که کسی در مقابل افشین ایستادگی می کند. سه سالی می شد که خواهرش را در همین زیرزمین به باد کتک گرفته بودند. افشین و جواد بی رحمانه او را زده بودند و وقتی دخترک بیچاره بیهوش شده بود، پیکر نیمه جان او را از آنجا خارج کرده بودند. آن روز هم هانیه با چشمانی از حدقه درآمده ناظر بر احوال خراب خواهرش بود، ولی باز هم ترسیده بود و غیر از پنهان شدن، کاری از او برنیامده بود. تنها زمانی که خواهرش را از زیر زمین خارج می کردند، او تلاش کرده بود در برابر آنان مقاومت کند، ولی جواد، مرد سبیلوی بدقیافه او را به طرف دیوار هُل داده بود، از آن روز به بعد او در زیرزمین زندانی بود؛ زیرزمینی که در آن شاهد اعمال خلاف بسیاری بود.
    او شاهد سقط جنین دختران فراری بسیاری بود که توسط پیرزن مامایی به صورت غیرقانونی انجام می شد. حتی چند نفری هم از این جراحی ها جان سالم به در نبرده بودند و در انتها جنازه شان توسط جواد و افشین به بیرون حمل شده بود. از آن دوران او دیگر موفق به ملاقات خواهرش نشده بود. دیگر حتی چهره ی او را هم به یاد نمی آورد. حتی چگونگی فریب خوردنشان و آمدن به این زیرزمین را نیز به فراموشی سپرده بود. اما می دانست که جواد بسیار وحشی تر از افشین است. او حتی به این دختر ناقص العقل با آن چهره ی وحشتناکش نیز رحم نکرده و چندین بار به زور او را مورد تعرض قرار داده بود.
    هانیه با یادآوری چهره ی خشن جواد، علناً گراز وحشی را به خاطر می آورد و حالا قرعه به نام هستی، این دختر زیبا و معصوم افتاده بود. او با همان ذهن عقب افتاده اش می فهمید که این تازه آغاز مصیبت آن دو دختر است. با دیدن هستی. دوباره ظرافت هیکل خواهرش در ذهنش مجسم شده بود؛ خواهری که شدیداً به او علاقه مند بود و هیچ گاه تنهایش نمی گذاشت. قطرات اشک در آن چشمان نیمه لوچ، مظلومیت او را نمایان می کرد.
    هستی با اصرار موفق شد که هانی را از خود دور کند و دوباره خود را به کنار تخت ترانه برساند. ترانه از شدت درد و تب بیهوش شده بود. هستی که حالا می فهمید به بد مصیبتی دچار شده است، در حالی که باز هم با پشت دست به پاک کردن اشکهایش مشغول بود، زیر لب با بغض می گفت: «ترانه این چه کاری بود با من و خودت کردی؟ هر دویمان را بدبخت کردی.»
    البته در دل به خود بیشتر لعنت می فرستاد. حالا دیگر حماقت خود را کمتر از حماقت ترانه نمی دانست. کار عاقلانه این بود که این گونه بی پروا خود را به خظر نمی انداخت. خداوند عقل را برای استفاده به انسان می دهد، ولی هستی می اندیشید که هنوز برچسب عقلش را نکنده است و آن را کاملاً دست نخورده نگه داشته است. او دقیقاً به مانند افرادی که بی باکی را با شجاعت یکی می دانند، عمل کرده بود. می بایست به خوبی می دانست که شجاعت، نترسی به همراه منطق و درایت است ولی بی باکی فقط سرِ نترس داشتن است. او هم در مورد آمدنش به این خانه ی مخوف، آن هم بدون اطلاع دیگران، کاملاً بی باکانه عمل کرده بود.
    به راستی آنها چه قصدی در مورد او داشتند؟ قرار بود او و ترانه به کجا بروند؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/