نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    279-270



    دست ظریف او را فشرد. اشک در چشمهای لیلا حلقه زد. به آرامی خم شد و دست سید را که نشان می داد روزگاری قدرتمند بوده است، به لب خودش نزدیک کرد. پیرزن نیز در زیر چادر گریه می کرد. این مسئله از لرزش تن رنجور و نحیفش به خوبی مشخص بود.
    لیلا گفت: " سید، انشاءالله حالت که خوب شد، برمی گردیم خانه و دوباره در کنار هم زندگی می کنیم. "
    سید آن قدر ضعیف شده بود که دیگر توان حرف زدن نداشت. تنها با تکان دادن سرش ناامیدانه به تأیید حرف لیلا پرداخت. همزمان پرستار وارد شد و از همه خواست که دقایقی اتاق را ترک کنند. پانسمان پیرمردی که در تخت بغلی سید خوابیده بود، احتیاج به تعویض داشت. دکتر با استفاده از موقعیت، خود را به کنار لیلا و پیرزن رساند. از لیلا پرسید: " سید شوهرت است؟ "
    لیلا با افتخاری که نور آن از چشمانش ساطع بود، جواب داد: " آره. اوایل در دانشگاه استادم بود. سید دکترای فیزیک دارد و من دانشجوی او بودم. همه دانشجویان شیفته جذبه و سواد سید بودند. قبل از شیمی درمانی موهای پرپشتی داشت. با آن تیپ و قیافه و آن متانت و آقایی، همه او را دوست داشتند. باورمان نمی شد که مجرد باشد، ولی بود و این سعادت من بود که زنش شدم. البته از بعضی حالاتش فهمیده بودم که دوستم دارد، ولی انگار با توجه به تفاوت سنی بین ما، صلاح نمی دانست موضوع خواستگاری از من و ازدواج را مطرح کند. بالاخره مجبور شدم خودم از او خواستگاری کنم. "
    با یادآوری آن روزها، لبخندی زیبا چهره لیلا را روشن کرد. وقتی نگاهش به نگاه نگران امیر افتاد که مشتاقانه منتظر بود تا بقیه صحبتش را ادامه دهد، علاقه مندانه ادامه داد: " اولش قبول نمی کرد و موضوع تفاوت سنی مان را بهانه قرار می داد، ولی بعد که دید از دست من خلاصی ندارد، گفت که بیمار است و از مجروحان شیمیایی دوران جنگ. آن روز تا خود صبح گریه کردم. آقای دکتر شما سید را نمی شناسید. او مرد بزرگی است. هرگز از اینکه زندگی اش در جوانی محکوم به فنا شده بود، ناراحت نبوده، ولی از یک چیز خیلی غصه می خورد. می گوید وقتی می بیند مردم به راحتی به هم دروغ می گویند و سر یکدیگر را کلاه می گذارند، اعصابش بیشتر خرد می شود. مثلاً روزی سوار یک ماشین شخصی شده بود که مسافرکشی می کرد. مرد دیگری بعد از او سوار می شود و می گوید که چهارراه سرسبز پیاده می شود. اینجا نطق آقای راننده گل می کند و کلی شعار می دهد که با این هوای آلوده تهران، دیگر جای سرسبزی باقی نمانده. بعد مثل افراد حکیم و ادیب شروع به خواندن شعرهای ادبی می کند، به طوری که سید خیال می کند او انسانی وارسته و ارزشمند است. به خوبی توانسته بود، مرد مسافر را هم جذب کند. وقتی به مقصد می رسند، سید به علت نداشتن پول خرد یک اسکناس درشت به راننده می دهد و او مقدار کمی از آن پول را برمی گرداند. وقتی سید اعتراض می کند، او می گوید کرایه آن مسیر تا آخرش همین قدر می شود و قبل از اینکه سید بتواند بگوید ماشین او که کرایه خطی نیست و مسیری کار نمی کند، پا را می گذارد روی گاز و می رود. سید می گفت می ترسد آدم های شعاری پرمدعا مثل این راننده زیاد باشند، کسانی که برای دیگران موعظه می کنند ولی خودشان در برابر سکه ای بی ارزش به خاک می افتند و به هر پستی تن درمی دهند. "
    لیلا مکثی کرد و ادامه داد: " دکتر غصه سید برای این است که مبادا خون و جان این همه جوان بیهوده به هدر رفته باشد و نتیجه ای از آن گرفته نشود. نگاه ها دیگر مانند اوایل انقلاب رنگ مهربانی ندارد و در همه جا متأسفانه این پول است که حرف اول و آخر را می زند. بارها گفته اگر بداند که جامعه با جان او یا امثال او اصلاح می شود، لحظه ای دریغ نمی کند. موقعی که حالش خوب است، دائم این شعر را زیر لب زمزمه می کند که، چرا تقلید ما از دیگران تنها تباهی ها و زشتی هاست، چرا ته مانده های جام های غرب را مستانه می نوشیم. و می گوید مگر ما بندگان یک خدای دیگر هستیم؟ "
    پرستار کارش را به اتمام رسانده بود و لیلا آماده شد که به نزد همسرش برگردد. در حالی که دست چروکیده و نحیف پیرزن را در دست گرفته بود، عازم رفتن به اتاق بود که ناگهان امیر از او پرسید: " ببخشید لیلا خانم، یک سؤال از شما دارم. ممکن است جواب مرا بدهید؟ "
    لیلا با لبخندی بزرگوارانه گفت: " البته، اگر بتوانم، چرا جواب ندهم؟ "
    " لیلا خانم، هرگز از ازدواج با آقا سید پشیمان نشدید؟ منظورم این است که با توجه به... "
    " با توجه به اینکه این روزها عفریت مرگ دائم دور سر سید عزیزم می چرخد؟ منظورتان همین است؟ "
    " بله، بله. "
    " خوب بگذارید خیالتان را راحت کنم. من از اینکه زودتر از این سعادت پیدا نکردم تا با یک انسان، انسانی کامل زندگی کنم، بسیار متأسفم. سید آن قدر وجودش خالص و نورانی است که همین مدت اتدک زندگی با او را به عمری زندگی دور از معنویت با افراد سالم ترجیح می دهم. می دانید آقا، نمی شود در کنار یک منبع نور باشی و از آن بهره نگیری. فقط آرزو دارم هدیه ای که خداوند از این ازدواج نصیبم کرده، وقت به دنیا آمدنش سعادت این را پیدا کند که پدرش اذان و اقامه را در گوشش بخواند. نه آقا، به قول ابوعلی سینا، من عرض زندگی با سید را به طول زندگی با فرد عادی ترجیح می دهم. مطمئن باشید اگر یک بار دیگر هم به عقب برگردم، نه یک بار بلکه هزاران بار دیگر هم انتخابم همین خواهد بود. خداحافظ. "
    او در حالی که به پیرزن کمک می کرد، راهی اتاق سید شد و امیر همان طور روی نیمکت راهروی بیمارستان نشست و به فکر فرو رفت.
    دکتر صلاح ندانست بیش از این او را در این محیط نگه دارد. یقین داشت که امیر جوابش را گرفته است. حالا دیگر تصمیم با خودشان بود، با امیر و الهه، هیچ کس نمی بایست به خود اجازه دخالت در زندگی آن دو جوان را می داد، به خصوص که الهه قانوناً و شرعاً زن امیر بود.
    حدود دو هفته ای می شد که هستی به مطب نرفته بود. برایش مسلم بود که دکتر او را ترک کرده و حتی از ابراز عشقش نسبت به او پشیمان شده است. تنها دلخوشی او امیدواری به چاپ کتابش بود. هنوز ناشر با او تماس نگرفته بود و او در دلهره و اضطراب عجیبی به سر می برد.
    هستی پیش کبری خانم در آشپزخانه بود و قرار بود که کبری به منزل حاج عباس برود. در دو هفته گذشته بیشتر روزها و حتی شب ها را نیز در خانه حاج عباس گذرانده بود. حال اکرم خانم بسیار خراب بود و حتی بابت فشار خون بالایش دو سه بار به صورت اورژانس پایش به بیمارستان رسیده بود. البته او حاضر به بستری شدن در بیمارستان نبود و با دادن تعهد دوباره به خانه برگشته بود. کبری برای هستی تعریف می کرد: " هر چه هست، زیر سر امیر داماد تازه است. البته به پسر به آن خوبی نمی آید که آدم بدی باشد و شاید هم تقصیر اکرم خانم است که این روزها در بهانه گیری دست دخترهای چهارده ساله را نیز از پشت بسته. "
    هستی به کبری سفارش کرد: " حسابی به اکرم خانم برس تا انشاءالله حال او هر چه زودتر خوب بشود. حاج عباس تازه خوب شده و روا نیست حالا که خدا دوباره او را برگردانده، این قدر از طرف خانواده در عذاب باشد. "
    کبری با ناراحتی جواب داد: " قربان دل پرمحبت تو بشوم. عزیز دلم، تو این قدر به فکر این زنی، ولی او حتی از ریخت تو خوشش نمی آید. این بلاها هم برای این به سرش می آید که دل تو را شکست و اشک مرا بی گناه درآورد. من او را نفرین کردم. سر نماز خدا را قسم دادم که تقاص کارهایش را بگیرد، اما می دانی هستی جان، الآن سر نماز دعا می کنم که خداوند به او سلامتی بدهد. چه کنم، طاقت ندارم اشک و ناله کسی را ببینم. "
    هستی در حالی که بوسه ای بر صورت چروکیده کبری می زد گفت: " آفرین. من خوشحالم که با آدمی به بامحبتی تو زندگی می کنم. انشاءالله خدا به اندازه قلبت به تو جواب بدهد. "
    کبری که از اظهار محبت دختر جوان حسابی غرورش ارضا شده بود، در حالی که اشک چشمهایش را پاک می کرد، دختر جوان را در آغوش گرفت و شروع به نوازش موهای صافش کرد.
    صدای زنگ در باعث به هم خوردن جو شاعرانه موجود میان آنان شد و کبری از سر اکراه به سمت در شتافت.
    هستی از سلام و احوالپرسی کبری فهمید که آشنایی به خانه آنها آمده است. امیدوار بود که این آشنا دنیا باشد ولی با دیدن ترانه به شدت تعجب کرد.
    ترانه با حالتی به ظاهر مهربان به طرف هستی آمد و صورت او را بوسید. هستی هنوز نمی دانست علت حضور ترانه در آنجا چیست.
    ترانه نگاهی به آپارتمان انداخت و با حالتی کنایه آمیز گفت: " چه جای خلوت خوبی گیرت آمده. از شر همه مزاحمان هم حلاص. خدا جون، حالا می فهمم که پدرم حقیقتاً تو را مثل دخترش دوست دارد. حتی گمان می کنم کمی هم بیشتر از من به تو علاقه مند است، چون هرگز حاضر نمی شود چنین آپارتمانی را به تنهایی در اختیار من بگذارد. "
    هستی بلاتکلیف ترانه را می نگریست. کبری از ترانه دعوت کرد که بنشیند تا او برایش چای بیاورد.
    ترانه با این تعارف کبری، نگاهی به او کرد و گفت: " کبری خانم من چای نمی خواهم، تو بهتر است زودتر به خانه ما بروی که حاج خانم شدیداً به تو احتیاج دارد. خیالت ازجانب هستی هم راحت باشد. من امشب را پیش هستی می مانم. چون می دانستم مادرم به من اجازه آمدن یا ماندن در اینجا را نمی دهد، بدون اطلاع آمدم. گفتم بهتر است که از طریق تو به مادرم خبر بدهم که شب را اینجا می مانم. "
    کبری در حالی که با پشت دست بر دهانش می زد، گفت: " وای خانم جان، کار بسیار بدی کردی. چرا به اکرم خانم اطلاع ندادی؟ من که جرأت نمی کنم به او بگویم تو اینجایی. می دانی که اکرم خانم اصلاً با این دختر مظلوم خوب نیست. هر چه پیش می آید، می گوید تقصیر قدم های نحس هستی است. "
    ترانه به وسط حرف کبری پرید و با لحنی خشن گفت: " کبری خانم، بس کن. مادرم کی گفته که هستی بدقدم است؟ تو با این حرف ها روابط این دو نفر را خراب تر از قبل می کنی. بهتر است دیگر خودت را معطل نکنی. "
    هستی که ظرف میوه را روی میز می گذاشت، ضمن تعارف به ترانه گفت: " به هر حال به اینجا خوش آمدی، در واقع به خانه خودت. "
    ترانه برای نخستین بار لبخندی زد. شاهد بود که کبری زیر لب غر می زند، اما می دانست تا دقایقی دیگر او آنها را تنها می گذارد و این همان خواسته قلبی اش بود.
    سرانجام وقتی تنها شدند، دچار دودلی شد. آیا صحیح بود به دختری که در واقع هیچ نسبتی با او نداشت، اطمینان می کرد و مسئله ای به این مهمی را به او می گفت؟ اما اندیشید که چاره دیگری برایش نمانده است. حالت حال به هم خوردنهای صبحگاهی اش او را کلافه کرده بود. حتی حالا دیگر اواسط روز هم با دیدن بعضی چیزها یا حس کمترین بویی از غذا، حالش خراب می شد. شاید هستی می توانست در این مورد کمکی برای او باشد. با نگاهی به چشمان سیاه دخترک، حس کرد شاید شخص مورد نظرش را اشتباه گرفته است. چشمان هستی معصومیت کامل او را نشان می داد. بالاخره فکر کرد او که برای درخواست امداد از هستی اولین گام را برداشته، بهتر است بقیه راه را هم بپیماید، و قبل از اینکه از تصمیم آخرش پشیمان شود، شروع به سخن گفتن کرد.
    " هستی، از من نمی پرسی برای چه به اینجا آمده ام؟ "
    " حالا به هر دلیلی که آمدی، خوش آمدی. "
    " ممنونم، ولی علت آمدنم این است که از تو تقاضای کمک دارم. "
    " از من؟! لبخندی ملیح چهره زیبای هستی را پوشاند. " من چه کمکی می توانم به تو بکنم؟ "
    " هستی، حقیقت را به من بگو. تو قبل از وقوع زلزله نامزد داشتی و قرار بود فردای آن روز کذایی ازدواج کنی و به خانه همسرت بروی؟ "
    نمایی گنگ از تصویر باوقار حمید جلوی چشمان هستی ظاهر شد. از خود تعجب کرد و در دل به سرزنش خود پرداخت. او دیگر حتی قادر به یادآوری صورت حمید به طور واضح نبود. با این حال به ترانه گفت: " بله، من نامزد داشتم. خوب، این موضوع چه کمکی به تو می کند؟ "
    " آره موضوع همین است. آیا تو هیچ وقت دچار حال به هم خوردگی نشدی؟ "
    " خوب، من تا حالا دفعات زیادی دچار این حالت شده ام و بعضی از اوقات هم تا صبح درد کشیدم. "
    " دکتر برای حالت تهوع تو چه کار کرد؟ "
    " من فقط یک بار رفتم دکتر. او هم به من تذکر داد که در خوردن غذایی که دوست دارم زیاده روی نکنم. البته دفعات بعدی که باز هم زیاده از حد می خوردم، گاهی دچار همین حالت می شدم، ولی به تدریج یاد گرفتم که دیگر زیاد نخورم. در واقع دل درد و پیچش معده، آن هم در بیست و چهار ساعت مداوم، چیز بسیار طاقت فرسایی است. اینها چه کمکی به تو می کند؟ "
    ترانه که از شنیدن حرف های هستی حسابی پکر و دلخور شده بود، با ناراحتی گفت: " من را بگو که خیال کردم تو باهوشی، ولی مثل اینکه در این مورد تو دست خنگ ها را هم از پشت بسته ای. " و بدون مقدمه زد زیر گریه.
    هستی با دیدن اشک های ترانه، دلش به حال او سوخت و گفت: " ترانه جان، منظور تو چیست؟ من فقط یک حالت تهوع دیگر می شناسم که آن هم مربوط به خانم هاست، اما تو که هنوز ازدواج نکرده ای. "
    ترانه برای لحظه ای از گریستن بازماند و خیره به دهان هستی نگاه کرد. آنگاه بدون تردید از گفتن رازی که مثل دشنه ای هر لحظه قلبش را جریحه دارتر می کرد، گفت: " هستی، من می ترسم که علائم من هم مثل زن ها باشد. "
    هستی حیرت زده به ترانه نگریست. برایش قابل قبول نبود که دختر حاج عباس، همان مرد محترم و باایمان، به چنین درجه ای از پستی سقوط کرده باشد که چنین سخنی را این طور بدون واهمه بیان کند. دلش می خواست اول از همه به جای حاج عباس سیلی محکمی به صورت ترانه بزند. او چه تصوری در مورد هستی داشت که در این مورد از وی کمک می خواست؟
    به هر حال هستی به جای هر عکس العمل تندی، به آرامی گفت: " خانواده من اجازه نمی دادند که من و حمید حتی قبل از عقد رسمی با هم صحبت کنیم. ترانه، تو در این مورد مطمئنی؟ "
    " نه، نه، من به هیچ چیز اطمینان ندارم. " این بار به زاری افتاد و هق هق کنان گفت: " هستی تو کمکم می کنی، مگر نه؟ "
    " آره، ولی بگو ببینم این موضوع مربوط به فرزاد است؟ "
    " تو از کجا فهمیدی که پای فرزاد در این قضیه در بین است؟ "
    " خیال نمی کنم از کجایش چندان مهم باشد. اما ترانه، بدان که تو با این کار بلایی بزرگ و خانمان سوز بر سر خودت و حاج عباس بیچاره آوردی. "
    ترانه فقط اشک می ریخت.
    هستی ادامه داد: " ببینم، بهتر نیست به فرزاد بگویی که هر چه زودتر به خواستگاری ات بیاید و قبل از اینکه کسی ملتفت قضیه شود، با هم ازدواج کنید؟ "
    " مشکل اصلی خود فرزاد است. او حاضر به انجام این کار نیست. "
    " چطور ممکن است؟ او باید با تو ازدواج کند. تو باید پدرت را از این قضیه مطلع کنی. "
    " کدام قضیه؛ این که مرتباً حالم بهم می خورد؟ "
    " نه، اینکه احتمال دارد از فرزاد باردار باشی. "
    حالتی از ترس در چهره ترانه ظاهر شد. هستی متوجه شد که او می لرزد. برای ریختن چای به آشپزخانه رفت و وقتی با سینی چای برگشت، ترانه هنوز از شوکی که با این سخن به او وارد شده بود، بیرون نیامده بود.
    هستی فنجان چای را روی میز مقابل ترانه قرار داد. آنگاه ادامه داد: " البته امیدوارم چنین اتفاق ناجوری نیفتاده باشد، چون در این صورت نمی دانم پدرت از درد این حادثه جان به در می برد یا نه. ترانه، تو بدترین ظلمی را که امکان دارد دختری در حق خانواده اش بکند، انجام دادی. من واقعاً برایت متأسفم. "
    " به خدا قسم من، من خیال می کردم فرزاد مرا دوست دارد. اما من واقعاً به او علاقه مندم. "
    " با وجود این ظلم بزرگی که در حق تو کرده، باز هم به راحتی این حرف را می زنی؟ "
    " آره هستی، تو هنوز نمی دانی عشق یعنی چه؟ من واقعاً عاشق فرزادم. حتی برای خاطر او حاضرم خودم را بکشم. الآن، الآن هم اگر او اشاره کند، حاضرم همه اعضای خانواده ام را ترک کنم و با فرزاد به هرجای دنیا که بخواهد بروم. "
    هستی از حماقت دختری که جلوی رویش نشسته بود، شدیداً افسرده شد. کاری که ترانه از آن سخن می گفت، در بازار پست ترین زنان تاریخ نیز به سختی عرضه می شد. برای لحظه ای آرزو کرد پدر و مادرش زنده بودند. حیف که تراه قدر این نعمات بزرگ را نمی دانست و به آسانی در کوی هوس به حراج این مواهب آسمانی می پرداخت. دلش می خواست این قدرت را داشت که دخترک هرزه بوالهوس را از خانه بیرون می انداخت، اما اندیشید که ترانه دختر حاج عباس است. ندای وجدان به او حکم می کرد که به کمک این دختر نادان برخیزد، همان گونه که پدرش در بدترین شرایط به داد خود او رسیده بود.
    ولی از او چه کمکی ساخته بود؟ ترانه بیش از اندازه با گام های خطا پیش رفته بود. انگار که در مسابقه خطاکاری شرکت داشت.
    هستی فکر کرد اولین قدم این است که او را به نزد دکتر زنان ببرد. ابتدا می بایست می فهمیدند که آیا واقعاً بچه ای در کار هست؟ هر چند آرزو می کرد قضیه به این پیچیدگی نباشد.
    بعد از ظهر فردا وقتی دو دختر با تأسف از در مطب بیرون آمدند، ترانه هنوز در گیجی به سر می برد. باورش نمی شد جنینی را در وجودش می پروراند. او چهارماهه باردار بود و از قبل از آزمایش به فکر مثبت بودن جواب بود. او فرزند نامشروع فرزاد را در وجودش پرورش می داد.
    با بغضی دردآلود گفت: " هستی، حالا چه کار کنم؟ به نظر تو حالا که فرزاد دیگر هیچ علاقه ای به من ندارد، بهتر نیست خودم را بکشم؟ "
    هستی در نهایت انزجار به ترانه نگریست. او می خواست گناهی را با گناهی دیگر بپوشاند. پرخاشگرانه گفت: " مرگ چاره کار تو نیست. خودکشی دردی همیشگی را به دامان خانواده ات خواهد اندخت. تازه با حالی که مادرت دارد، ممکن است او را زودتر راهی دیار باقی بکنی. باید فکر کنیم و تصمیم عاقلانه تری بگیریم. "
    " ولی من تصمیمم را گرفته ام. اگر می خواهی مرا از خودکشی منصرف کنی، باید فرزاد را راضی به خواستگاری از من کنی. او هنوز نمی داند صاحب بچه ای شده. شاید با فهمیدن این موضوع راضی به ازدواج با من بشود. "
    " ولی ترانه جان بهتر است از کسی دیگر بخواهیم این کار را انجام دهد. خیال نمی کنم بتوانم به خوبی با فرزاد صحبت کنم. "
    " نه، نه، هستی. خواهش می کنم. من مایل نیستم هیچ کس دیگر از جریان بدبخت شدنم خبردار شود. تو باید با فرزاد صحبت کنی. "
    " اما اگر نتوانستم او را به این امر متقاعد کنم چه؟ "
    ترانه با صدایی گرفته گفت: " اگر این طور بشود، زنده ماندن من دیگر به هیچ دردی نمی خورد. "
    " آه، ترانه، خواهش می کنم این طور صحبت نکن. من سعی خودم را می کنم، ولی این طور که از شواهد برمی آید، تو نباید منتظر معجزه ای از طرف دوست خوش قیافه ات باشی. من تصور می کنم بهترین کار این است که پدرت از ماوقع مطلع شود. بی شک او تصمیم درستی اتخاذ خواهد کرد. "
    " هستی، اگر نمی خواهی این کار را انجام دهی، بهتر است دنبال بهانه نگردی. "





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/