نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 260 تا اخر 269

    جوان است و دیگر با من احساس خوشبختی نمی کند بعد سریعا موضوع تو را به میان اورد او مدتهاست که در مورد تو تحقیق می کند و این طور که می گوید تو تمام خواسته هایی را که از دست من ساخته نبود برایش برآورد می کنی هستی تو نباید با زندگی یک زن و دو طفل معصوم بازی کنی ؟
    هستی در تمام مدت از سر حسرت درایت زندگی مشترکی که از اول نیز بر پایه ای درست بنا نشده بود افسانه همچون غریقی بود در اقیانوسی وسیع که تنها به چوبی شکسته تکیه داده بود و سعی می کرد به کمک ان مدت زمان بیشتر خود را بر روی آب نگه دارد هستی دلش می خواست که افسانه می توانست دست از عشق خود بکشد و برای همیشه سعید را به فراموشی بسپارد ولی متوجه بود که خواسته او چیزی دیگر است
    با لحنی متاثر گفت
    -افسانه جان باور کن که من هر کاری بتوانم برای نجات زندگی تو و عسل و علی می کنم ولی خیال نمی کنم کار زیادی از من ساخته باشد قبول کن که از اول نمی بایست به خواسته داشتن با سعید ازدواج می کردی تو زن فوق العاده زیبایی هستی یقین خواستگاران زیادی داشتی
    -در جوانی موقعی که دختری هیجده نوزده ساله بودم عشق او چنان مرا کور کرد که فکری غیر از سعید در مخیله ام نمی گنجید حتی پدرم از غصه من دق کرد و مرد حال کرد و مرد حال که زمان اندکی بیشتر به زنده ماندم نمانده دیگر چنین کاری را از من توقع نداشته باش
    -یعنی سعید به فکر کودکان بی گناهش هم نیست ؟
    -گمان نمی کنم ان قدر از تو خوشش امده که به راحتی حاضر است حتی برای همیشه سرپرستی انها را به من بسپارد چون می داند چند صباحی بیشتر از ان من نخواهند بود مهم این است که از من رضایت گرفته که با ازدواج شما موافقت کنم این شرط او برای زندگی با من است
    -اه افسانه این شرط برای هر زنی بسیار دردناک است البته مطمئن باش که از طرف من خطری تو را تهدید نمی کند این را به تو قول می دهم
    -البته من قصد توهین به تو را ندارم ولی راستش من به هیچ کس اطمینان ندارم با این موقعیتی که دارم نمی شود چنین انتظار هم از من داشت تو هم موقعیت مناسبی نداری تنهایی و کسی را نداری یک منشی ساده با حقوقی بسیار کم که حتی نیازهای شخصی ات را هم برآورده نمی کند تو دروغ می گویی
    صدایش را بلند تر کرد و چانه خوش فرمش ناخودآگاه می لرزید
    -نه تو دخترک ساده نمی توانی جای مرا بگیری نمی توانی در این صورت من خودم می کشمت می فهمی ؟ به خدا قسم می کشمت
    زهره سعی کرد خانمش را ارام کند و هستی مات و مبهوت به زن زیبایی که از شدت عشق به مجنونی واقعی مبدل شده بود می نگریست زهره به او اشاره کرد که سخنی نگوید
    هستی شدید خودداری را حفظ کرد و جواب مزخرفات افسانه را نداد ولی اگر افسانه می خواست ادامه دهد بی شک طاقتش تمام م شد
    زهره که دست افسانه را در دست گرفته بود او را وادار به برخاستن از جایش کرد . هستی هیچ گونه علاقه ای به سعید یا زندگی با او را ندارد به اصرار خانمش را وادار به ترک خانه هستی کرد ولی هنوز اتومبیل را روشن نکرده بود که به بهانه ای جا گذاشتن چیزی دوباره به نزد هستی برگشت و با لحنی مادرانه گفت
    -خانم می دانم شما دختر عاقلی هستید و هرگز فریب مرد حقه بازی مانند ارباب مرا نخواهید خورد خواهش می کنم حرفهای افسانه را به دل نگیرید او از غصه این فکر نزدیک است به مرحله جنون برسد شما خودتان را از این معرکه کنار بکشید
    هستی سرش را به نشانه سخنان زن با تجربه تکان داد در حالی که از خود می پرسید چرا خداوند این بار چنین افرادی را در مسیری قرار داده است و در مورد بدبختی زن زیبایی که می دانست مدت زیادی از زندگی اش باقی نیست
    متوجه بود که ثروت و پول به تنهایی هیچ گاه تضمینی برای خوشبختی نخواهد بود بی اختیاری خودش را در نظر گرفت که بی پولی به نحوی زندگی اش را تحت الشعاع قرار می داد هر چند تقاضای او برای پول هیچ گاه از جانب حاج عباس بی جواب گذاشته نشده بود به خاطر اورد با وقوع زلزله او نه تنها همه نزدیکان ش . بلکه کل دارایی ها ی پدرش را نیز از دست داده بود فعلا تنها مورد خوشایندی که می توانست بابت ان خوشحال باشد اعتراف شبهه برانگیز دکتر بود که معلوم نبود هنوز به ان پایبند باشد
    قبل از انکه اشکش برای خاطر خودش یا ان زن مظلوم جاری شود از جا بلند شد و به اماده کردن ناهار پرداخت تا بعدا دقیق تر فکر کند
    تازه دومین لقمه را به دهان گذاشته بود که باز هم صدای زنگ در شنیده شد احساس گرسنگی شدیدی می کرد و مایل نبود کسی وسط ناهار مزاحمش شود ولی ظاهرا کسی که پشت در ایستاده بود حاضر به کوتاه امدن نبود
    سرانجام علی رغم میلش مجبور شد از جا بلند شود و وقتی گوشی ایفون را در دست گرفت باورش نمی شد که دنیا پشت در ایستاده باشد با خوشحالی در را باز کرد بلافاصله صدای قدم های دنیا را شنید که از پله ها بالا می امد فکر کرد شاید او از محمد خبری اورده باشد به هر حال تصمیم گرفته بود که دیگر به مطب نرود در واقع خجالت می کشید که با محمد رو در رو شود
    چهره شاداب دنیا با خنده ای که بر لب داشت در چارچوب در ظاهر شد با دیدن دنیا سعی کرد تمام غصه ها ی دلش را به دور بریزد شادمانه گفت
    -ببینم چه خبر شده که تو این قدر خوشحالی ؟ حتما این بار به خواستگاری علی رضا جواب مثبت دادی راستش را بگو ؟
    -اره امدم کارت عروسی را شخصا به تو بدهم
    -وای خدای چه عالی پس بالاخره از تنهایی کسل شدی ؟
    -اره جون تو تا تو را وارد خانه ات جدیدت نکنم دست بردار نیستم اول تو بعدش فکری به حال خودم می کنم راستی هستی هنوز برای اینده ات خودت تصمیمی نگرفتی ؟
    با این حرف دنیا عالمی از ماتم قلب هستی را پر کرد احتمال می داد شاید دنیا را محمد فرستاده باشد ولی با حرفی که او زد متوجه شد امکان این موضوع صفر است
    یقین محمد در مورد دیشب سخنی با دنیا مطرح نکرده بود شاید اصلا موضوع را تمام شده می انگاشت به همین دلیل لزومی نداشت که بخواهد ان را با دنیا مطرح کند
    دنیا صمیمانه گفت
    -دختر داستان نت معرکه است تو خیلی خوب توانستی حالات مردم را در حین زلزله بیان کنی ببینم تا به حال با ناشری هم برای چاپ کتابت صحبت کرده ای ؟
    -چه می گویی ؟ دیگر فقط مانده بود تو مرا مسخره کنی
    -مسخره برای چی ؟ به خدا راست می گویم . باید به سراغ یک ناشر برویم
    -برای چه ؟
    -معلوم است برای چه برای چاپ کتابت دیگر
    هستی با صدای بلند خندید
    -دختر هزاران نوشته چرت و پرت تر از این را هم چاپ کرده اند تازه چندین بار تجدید چاپ شده بعد تو به این داستان جالب که حقیقی تلخ را در بر دارد می گویی مزخرف ؟ زود باش پاشو با هم برویم پیش یک ناشر خوب تازه محمد هم پس از خواندن ان باور نمی کرد که تو اینها را نوشته باشی محمد می گفت جاذبه داستانت ان قد ر زیاد است که تا ادم ان را تمام نکند ارام نمی گیرد
    -ولی دنیا
    -ولی دنیا را بگذار کنار زود باش برویم
    وقتی هستی به اتفاق دنیا از خانه خارج شد چشمش در گوشه خیابان به اتومبیل پارک شده سعید افتاد بی اختیار وحشت وجودش را فرا گرفت خوشحال شد که دنیا در کنارش است او را به قدر کافی قوی می دانست که حریف ادم ورزشکار و قوی هیکلی همچون سعید نیز بشود در ذهنش مجسم کرد که دنیا در حال کشتی گرفتن با سعید است از این تصور خنده بر لبانش نشست
    دنیا با تردید به او نگریست و گفت
    -حالا برای چی می خند ی ؟ گفتم که کتابت چاپ می شود ولی خیال نکن این مردم مثل خارجی ها خیلی کتاب خوان هستند و تو به قدر کافی مشهور می شوی
    -نه عزیزم در ایران مردم بیشتر ا هل تجارت هستند تا کتاب خواندن
    -یک بار در مجله ای که الان اسمش خاطرم نیست نوشته بود که کتاب خوان ها دو دسته هستند دسته اول کسانتین هستند که می خوانند تا فراموش کنند و دسته دوم که تعدادشان خیلی کم است می خوانند تا به خاطر بسپارند من مطمئنم افراد دسته اول در کشور ما زیادترند به نظرت بهتر نیست عوض ناشر دنبال یک کارگران بگردیم ؟
    هستی دید اتومبیل سعید ارام ارام به تعقیب انان پرداخته است دستی به پشت دنیا زد و گفت
    -تو سخن ران خوبی هستی بهتر بود به جای نقاشی و وکالت می پرداختی ؟ ان وقت مطمئن بودم که موکل انت همگی اعدام می شدند
    دو دست خنده کنان به طرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادند هستی اندیشید که دلیلی وجود ندارد روزش را خراب کند به خصوص که با وجود دنیا همه چیز حالتی شاد تر به خود می گرفت



    فصل یازده

    امیر برای اطمینان از درستی کاری که قصد انجامش را داشت تصمیم گرفت با محمد مشورتی کند محمد را به اندازه کافی عاقل و دوست و واقعی خود می دانست به نظر امیر رضایت محمد برای ازدواجش با الهه لازم و ضروری بود و این کاری بود که می بایست قبل از امدن مجدد پدرش به انجام می رساند
    غروب به سراغ محمد رفت و وقت او را تنها در مطب دید بسیار تعجب کرد با لحنی پرسش گر گفت
    -دکتر منشی خوشگلت را شوهر دادی ؟
    محمد برای لحظه ای از سر دلخوری به امیر نگریست ولی با دیدن صورت امیر که مرتب تر از دفعه به نظر می رسید درست ندانست شوخی او را به حالتی ناپسند پاسخ بگوید با لبخند جواب داد
    -یک هفته ای م شود که سر کار نمی اید و مرا دست تنها گذاشته خیال نمی کردم این قدر بی وفا باشد حتما سرش جای دیگری گرم است
    -ای ناقلا حتما تو چیزی می دانی که از من پنهان می کنی
    -راستش من یک کاری انجام دادم که تو از ان بی خبری
    -چه کاری ؟
    -باشد بعدا مفصل برایت تعریف می کنم
    -به هر حال اگر بخواهی سارا با یک تلگراف اماده است تا به تهران بیاید و بهعنوان منشی جای هستی کار کند
    -نه امیر جان لطفاً پای سارا را به این قضیه باز نکن
    -ولی از قرا ر معلوم نقشه های زیادی در دل کوچکش برای تو کشیده البته من به او گوشزد کردم که فریب رفتارهای موقرانه تو را نخورد چون تو به این سادگی ها دم به تله نمی دهی ولی طفلک خیال می کند که چون دو سه سالی از من بزرگتر است افراد را بهتر از من می شناسد به هر حال برای عاقل شدن این دختر لازم است که سر او هم به سنگ بخورد
    -ببینم تو از خواهرت صحبت می کنی یا از غریبه ؟ با وجود برادر دلسوزی مثل تو سارا حالا حالا ها میهمان پدرت و مادرت است خوب بهتر است دیگه از جنس مخالف حرف نزنیم بگو ببینم حال خودت چطور است ؟ مثل اینکه نسبت به سابق خیلی بهتری
    -خدا رو شکر
    -ببینم این شکر شما از بابت چیست ؟
    -برای اینکه می دانم در جوانی می میرم و بزرگ شدن هر کودکی را که من پدرش باشم نمی بینم
    -دوست مرا نگاه کن نه برادر من شکر کردن که هنوز نفس می کشی و دیگر زانوی بغل نمی کنی
    -خوب اره در واقع دارم کم کم موقعیت جدیدم را باور می کنم گرچه با نگاه کردن به الهه دلم می خواهد مثل دخترها جیغ بکشم و بر بخت بد خودم لعنت بفرستم محمد جان امدم در یک مورد به من کمک کنی
    -در چه مورد ؟
    -در مورد ازدواج ؟
    -خجالت بکش پسر . مگر می خواهی به جای الهه با من ازدواج کنی ؟
    -دکتر مثل این که امروز تو هم حسابی سر حالی ولی من جدا از تو راهنمایی می خواهم به نظر تو ایا درست است که من با الهه زندگی کنم ؟ منظورم این است با وجودی که می دانم فقط مدت کوتاهی زنده می مانم زندگی الهه را خراب کنم ؟
    -امیر من تقریبا کارم تمام شده به نظرم بهتر است برای پیدا کردن جوابت به ملاقات افرادی برویم که وضعیت مشابه تو را دارند موافقی ؟
    -یعنی کجا ؟
    -یعنی به بیمارستانی که بیماران شیمیایی حاصل از جنگ تحمیلی در ان بستری هستند
    -که چه بشود ؟ هیچ کدام از انها که موقعیت مرا ندارند
    -یعنی چه ؟ یعنی هیچ کس نیست که عوارض شیمیایی شدن گریبان او را گرفته باشد و فقط تو تنها زیان دیده این جنگ لعنتی هستی 0
    -نه نه منظورم این نبود منظورم این است که انها هدف داشتند و از اول راهشان را انتخاب کرده بودند عده ای همان موقع در جبهه ها ی جنگ شهید شدند عده ای هم شهادت شان کمی به تعویق افتاد ولی به هر حال شهیدند مرگ نه ؟ پس چون مرگ را خودشان انتخاب کردند برایشان افتخار امیز و لذت بخش است ولی من چه ؟
    -اره تو خودت انتخاب نکردی اما به نوعی انتخاب شدی دقیق نمیدانم ولی گمان می کنم پایان زندگی امثال تو شروعی برای شهادت مظلومانه آنهاست
    -دوست من مطمئنم این حرف ها را برای دلخوشی من می زنی ولی حاضرم با تو به بیمارستانی که می گویی بیایم به هر حال دیدن یکی دو تا از همدردانم احساس تنهایی را از من دور می کند
    محمد ناخودآگاه دست های امیر را گرفت و گفت
    -مرد تو تنها نیستی باور کن همه ما تا اخرین لحظه با تو هستیم فقط تو ممکن است دقیق توجه کن که می گویم ممکن است بله ممکن است چند سالی زودتر از ما عازم دیار باقی شوی مطمئن باش که ما هم پس از تو خواهیم امد و ان وقت انتظار داریم که به گرمی از ما پذیرایی کنی و راه و چاه را به من یاد بدهی امیر جان به مرگ به منزله زندگی جدید نگاه کن مثل نقل مکانی که بعد از قبولی در دانشگاه از شیراز به تهران داشتیم مرگ هم دقیقا نوعی نقل مکان است حتما انجا اشناهایی را هم می بینی مادرت . مادر و پدر من و دیگران اما موقعیت تو از همه عالی تر است چون میدانی که کی عازم هستی و میتوانی تا ان روز حساب و کتابت را صاف کنی و فارغ به ان سو بپری ان هم در جوانی و زمانی که هنوز الوده به گناهان زیادی نشده ای
    -محمد کاش می شد همه لحظات باقی مانده را در کنار تو سر کنم تو برداشت خوبی از قضایا داری و به همه چیز خوش بین هستی و انگاه محمد را برادرانه در آغوش گرفت
    موقع ورود به بیمارستان امیر احساس کرد که راه نفسش بنده امده است برایش تعجب اور بود که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی هنوز بیماران شیمیایی وجود داشته باشد خدا را شکر کرد که در زمان جنگ کودکی بیش نبود است هنوز نمی دانست ایا اگر در ان زمان بزرگ سال بود امکان داشت داوطلب جنگیدن بشود یا خیر . ولی قسمت این بود که ابلیس جنگ حریصانه او را هم در خود بلعد و فرصت زندگی را از او دریغ کند
    پرستاری جوان انها را به بخش مورد نظرشان هدایت کرد امیر که تصور می کرد بیشتر از دو یا سه نفر در ان بخش بستری نباشند از دیدن ان همه بیمار تعجب کرد در کنار مردی میان سال نشستند که حتی در زیر دستگاه اکسیژن هم به زور نفس می کشید زنی در کنارش ایستاده بود و با نگرانی به بیمار که به نظر می رسید همسرش است چشم دوخته بود محمد به راحتی شروع به صحبت با ان زن کرد و زن جواب داد
    -ده سال است که با هم زندگی می کنیم دو تا بچه داریم دو دختر شش و هفت ساله اوایل حالش نسبتا خوب بود ولی دو سه سالی است که مرتبا مدت بیست روز از ماه را بستری است دیگر چیزی از زندگی نمی فهمد یعنی همه مان نمی فهمیم و بدتر از همه خودش خیلی رنج می برد ان قدر که گفتن نمیشود فهمید دکتر ها می گویند بیشتر از یکی دو ماه دیگر زنده نیست من می خواهم لحظات اخر را در کنارش باشم او برای مرگ هنوز جوان است ولی خودش با این همه عذابی که تحمل می کند پشیمان نیست می گوید قسمتش همین بوده و هر جای دیگر هم که بود عاقبش همین می شد
    در این جا زن طاقت نیاورد و با بغض گفت
    -نمیدانم بعد از رفتنش با دو تا بچه کوچک چه باید بکنم
    مرد که معلوم بود علی رغم حال وخیمش گوشش می کرد به حرف های زن است ناله کنان زن را نگاه می کرد وقتی نگاهشان در هم تلاقی کرد با آرامشی بی نظیر دستانش را به سوی بالا برد و با حرکت چشم به زن گفت که به خداوند توکل داشته باشد
    دکتر برای بیمار آرزوی سلامت کرد و سپس دست امیر را گرفت و او را به اتاقی دیگر برد پیرزنی به همراه دختر جوانی که چادر به سر کرده بود روی صندلی های کنار تخت بیمار نشسته بودند
    دکتر به ارامی گفت
    -حالش چطور است ؟
    دختر زودتر گفت
    -شما دکتر هستید ؟
    -بله ولی دکتر روان شناسم
    بیمار پیرمردی بود با ریش بلند که روی تخت خوابیده و سرمی به او وصل بود
    این بار پیرزن گفت
    -حالش خوب نیست ولی دردش بعد از شیمی درمانی زیادتر م شود تازه از شیمی درمانی برگشته
    امیر به بیمار نظری انداخت سی و پنج یا حداکثر چهل سال نشان می داد پوست جای جای سرش نمایان بود علائم بارز شیمی درمانی که همانا ریختن موها ست به خوبی در او مشهود بود به این حالت چهره اش بسیار با ابهت داشت به فرمانده های صف مقدم جبهه شبیه بود
    به ارامی چشمانش را گشود و دختر جوان را صدا کرد دختر به سرعت خود را به او رساند و گفت
    -سید چی شده ؟ چیزی لازم داری ؟ من اینجا هستم
    سید به زحمت دست خود را به طرف دختر جوان که لیلا نام داشت دراز کرد و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/