نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    250-259

    «تکلیف تو روشن است.هر وقت که اراده کنی من حاضرم به دادگاه بیایم وتو را طلاق بدهم.»
    «چرا چرا؟من چه گناهی کرده ام که هنوز مرکب سند ازدواجم خشک نشده ساز جدایی را برایم کوک می کنی؟»
    «عزیز من تو گناهی نداری.حتی حتی من هم گناهکار نیستم.در واقع گناهکاران واقعی کسانی هستند که نقشه مرگ بشر ونابودی بشریت را می کشند وهیچ ملتفت عواقب گناه بزرگشان هم نیستند.»
    «امیر این اتفاقی است که پیش آمده ولی از کجا معلوم که من بیشتر از تو عمر کنم؟چه بسا ناگهان زلزله ای دیگر بیاید ومن هم مثل پدر وامدر هستی در آنی بمیرم وتو هنوز زنده باشی.»
    «آه الهه مزخرف نگو.تو با این حرفهای تلخت مرگ را هم برایم ناگوار می کنی.»
    «وتو،وتو نمی دانی که با این کرهایت زنده بودن را برای من عذاب آور می کنی.»
    «الهه عزیزم من برای خاطر خودت وعلی رغم میلم مجبورم از تو جدا شوم.»
    «نه امیر هیچ کس نمی تواند ما را مجبور به این جدایی کند.من واقعا تورا دوست دارم وزندگی چند روزه با تو رابه عمری زندگی با دیگری ترجیح می دهم.امیر تو رابه خدا مرا از خودت نران.بگذار هر دو فرصت از باقیمانده استفاده کنیم واز کنار هم بودن لذت ببریم.»
    امیر او را که در کنار پاهایش به زمین افتاده بود وگریه کنان التماس می کرد از زمین بلند کرد.از تماس دستها با بدن گرم همسرش گرمایی مطلوب به بدن جوان وبیمارش انتقال یافت.بی آنکه از الهه شرمی داشته باشد ریزش اشک را از چشمانش احساس کرد.این زن او بود الهه آسمانی وزمینی او.می دانست که با همه وجود عاشق اوست.دیگر طاقت خودداری نداشت.در حالی که سر وصورت همسر زیبایش را غرق بوسه واشکهای صادقانه اش می کرد بدن لطیف او رابا همه ی توانش در آغوش عاشقانه اش جای داد.
    وقتی امیر تلفنی به پدرش که تازه از شیراز برگشته بود اطلاع داد که او والهه می خواهند هرچه سریعتر ازدواج کنند واو بهتر است به فکر تدارک مراسمی به ساده ترین صورت ممکن باشد موجی از حیرت وجود آقای خالصی را در بر گرفت ودر جواب پسرش گفت:«امیر جان عزیزم تو حالت خوب است؟اتفاقی افتاده؟»
    «پدر من حالم خوب است.بهتر از همیشه.»
    «ولی ما با هم به توافق دیگری رسیده بودیم.من از طرف تو به خانواده ی الهه اطلاع دادم که برای طلاق دخترشان آماده شوند وآنها هم ضمن تشکر موفقت خود را اعلام کردند یادت نیست؟»
    «چرا یادم هست.ولی تصمیم من والهه عوض شده.مابه هم علاقه داریم ومایلیم باقی عمرمان را در کنار هم زندگی کنیم.»
    «اما پسر مگر تو زنت را دوست نداری؟امیر آیا ضربه ای به سرت اصابت کرده؟توکه بهتر از هرکسی وضع خودت را می دانی.البته من به معجزه بسیار اعتقاد دارم ولی پسرم تنها به امید روی دادن معجزه که نمی شود با زندگی دختر جوانی بازی کرد.»
    امیر با خود گفت:« خدایا کمکم کن وقتی پدر خودم برای پذیرش این موضوع آمادگی ندارد چطور می توانیم دیگران را راضی کنیم؟
    شاید بهتر بود تابع الهه نمی شد.چند صباحی رابه محنت سپری می کرد وبالاخره به رنج دور بودن از الهه عادت می کرد.پسندیده تر بود که یک عمر زندگی الهه را خراب نمی کرد.شاید پدرش راست می گفت.
    آقای خالصی که طولانی شدن سکوت امیر را پشت تلفن حس کرد با ناراحتی وبغضی پدرانه که از زمان پی بردن به بیماری پسرش راه تنفسش را سخت می کرد گفت:«امیر پسرم تو هنوز پشت خطی؟پس چرا جواب نمی دهی؟امیر حرف بزن.»
    «آره پدر هنوز پشت خطم.نمی دانم پدر نمی دانم چه بگویم؟»
    «عزیزم من دوسه روز دیگر به تهران می ایم.تو خودت را ناراحت نکن.با هم می نشینیم وتصمیمی درست می گیریم.»
    صدای افسرده ی امیر به گوش می رسید که گفت:«باشد پدر منتظرت هستم.»
    بازگو کردن تصمیم الهه در خانه ی حاج عباس غوغایی حقیقی به پا کرد.سر میز شام بودند.اکرم خانم که از شدت غصه تا دقایقی قادر به گفتن هیچ حرفی نبود.سپس ناگهان با جیغ وفریاد از سر میز شام بلند شد والهه رابه توفان سخنانش سپرد.او ازدواج الهه وامیر را امری ناممکن می دانست ومرتبا او را از عواقب این کار آگاه می کرد.وقتی متوجه شد که گوش الهه به فریادهای او بدهکار نیست تازه بنای گریه والتماس را گذاشت.حاج عباس هم که سرش را از شدت غصه به زیر انداخته بود وسخنی نمی گفت با سکوتش کفر اکرم خانم را بیشتر در می اورد.اما الهه که انگار اصلا اتفاقی در زندگی اش نیفتاده است با راحتی خیال به همه عنوان می کرد که او وامیر تصمیم خود را گرفته اند واگر حکمت خدابراین بود که آنها از هم جدا شوند حتما قبل از عقد آنها موفق به فهمیدن این موضوع می شدند.اکرم خانم از بس جیغ وداد وگریه وناله کرد فشار خونش بالا رفت وبی حال بر صندلی افتاد.ترانه که در آن میان ابدا به داد وبیدادهای مادرش گوش نمی داد با دیدن غش کردن مادر سراسیمه کبری را صدا کرد تا قرص فشار خون او را بیاورد.
    حاج عباس هم با دیدن حال وخیم همسرش در عوض هرکاری تنها به سرزنش اکرم پرداخت وگفت:«اکرم تو بالاخره با این کارها بلیت مرگ زودرست را صادر می کنی.آخر زن کمی تحمل کن تا ببینم چه باید بکنیم.»
    اکرم که با توجه به حرص وجوش زیادی دیگر قادر به حرف زدن نبود با اشاره به حاج عباس می فهماند که همه ی تقصیرها به گردن اوست.الهه نیز با گریه به مادرش می گفت که اوتصمیمش را گرفته وهیچ کس قادر به پشیمان کردن او نیست.اکرم که با جویدن قرصزیر زبانش حس می کرد حالش کمی بهتر شده است دوباره بنای گریه وفحش دادن به امیر را از سر گرفت به طوری که الهه دیگر طاقت نیاورد وگریه کنان به طرف اتاقش دوید.
    اکرم که متوجه شده بود حرفهایش در بین افراد خانواده خریداری ندارد سخنانش را پس از امیر متوجه علیرضا کرد که مظلومانه وساکت افراد خانواده تماشا می کرد.اکرم بی رحمانه به علیرضا اعتراض می کرد:«تو پای این پسر رابه خانه مان باز کردی واگر کاری برای به هم زدن این وصلت نکنی یقینا با دیت خودت برادرزاده ات را بدبخت کرده ای.»
    اما ترانه هیچ صحبتی نمی کرد ودر غم خود دست وپا می زد.حالت تهوع صبحگاهی اش او را از عاقبت آنچه حدس می زد می ترساند.به خصوص که متوجه شده بود فرزاد رغبت اولیه رابه او ندارد.تازگی ها حتی از سر تظاهر هم خود را عاشق ترانه نشان نمی داد وهرگاه ترانه صحبتی از ازدواج وخواستاری پیش می اورد با وقاحت تمام می گفت:«من هیچ وقت کوچکترین قولی راجع به ازدواج به تو ندادم.اگر هم به این وضع راضی نیستی می توانی دور مرا خط بکشی.»
    ترانه برای جلب توجه فرزاد دو سه بار به سلاح زنانه دست زده بود واشکش را سرازیر کرده بود اما فرزاد کوچکترین اعتنایی به ناراحتی او نداشت.بنابراین سعی می کرد به طریقی که فرزاد به آن علاقمند است دوست داشتن را از معشوق خود گدایی کند وبرای این کسب رضایت حتی به محتویات کیف کبری خانم هم رحم نمی کرد وچندبار این کار را انجام داده بود.البته هر بار که کبری با گریه وزاری موضوع گم شدن پول داخل کیف خود را مطرح می کرد اکرم خانم به نحوی مسئله را لوث میک رد وبه تصور اینکه کبری برای رفع سوءتفاهم از دزدی خود دروغ می گوید حرفهایش را باور نمی کرد.
    بعد از این وقایع کبری دیگر پول خود را فقط در جیب روپوش کارش نگه می داشت ومی دانست با جوسازی اکرم خانم برعلیه او که ضعیفترین موجود آن خانه بود دیگر حتی حاج عباس والهه نیز سخنانش را باور نخواهند کرد.
    اما خرابی مداوم حال ترناه در هر صبحگاه موضوعی بود که حسابی فکر او را به خود مشغول کرده بود وباعث نگرانی این دختر بی خیال وخودخواه شده بود.می بایست چاره ای می اندیشید وخیالش را راحت می کرد.با توجه به شناختی که از الهه داشت می دانست که او هرگز قبل از عقد حتی دست امیر را نیز در دست نگرفته چه برسد که چنین تجربه ی تلخی هم داشته باشد.
    ناگهنا فکری در ذهنش جرقه زد.هستی آری شاید او چیزی می دانست ومی توانست دربرطرف کردن حال خرابش چاره ای بیندیشد.بهتربود از او کمک می خواست.اما آیا می توانست به او اعتماد کند؟به هرحال کار او به مرحله ای رسیده بود که می بایست از کسی که واردتر از او بود کمک می طلبید ومطمئن تر از هستی کسی را سراغ نداشت.بی شک او دختری قابل اعتماد بود وبارها این موضوع رابا توجه به رفتار موقرانه اش به اثبات ریانده بود.بله مناسبترین شخص در وضعیت فعلی هستی بود ولاغیر.تصمیم گرفت در اولین فرصت ممکن به ملاقات هستی برود.

    هستی تمام شب را بیدار ماند ودرباره ی سخنان دکتر فکر کرد.هنوز باور نمی کرد آنچه از دکتر شنیده است حقیقت داشته باشد.آیا طرف واقعی صحبت دکتر خود او بود؟دکتر از دوست داشتن در مدت دو سالی که در کنار هم سپری کرده بودند سخن می گفت.چطور او با حس زنانه اش چنین موضوعی را حدس نزده بود؟مسئله ای که سیمای مجنون با همه ی دیوانگی اش بارها در آسایشگاه روانی به او یادآوری کرده بود واو فقط خندیده بود وسکوت کرده بود.حالا با این اعتراف محمد کارشان به کجا می کشید؟در حالی که تصور میک رد امروز وفرداست که توسط سارا از کارش برکنار می شود.با یاداوری سارا چهره ی آرایش کرده ولوند آن دختر شیرازی را در ذهن مجسم کرد.نه تنها او حتی دنیا نیز حدس می زد که دکتر اسیر دام این دختر هیجان برانگیز شده است چطور دکتر سرانجام هستی را انتخاب کرده بود؟او را که در مقابل سارا آن قدر ساده به نظر می آمد؟حالا دیگر می فهمید که چرا تازگی ها بودن دکتر را به همنشینی با هر کس دیگری ترجیح می دهد.به نظر می رسید که چشمان دریا رنگ محمد جایی وسیع از قلب او رابه خود اختصاص داده است.او سرانجام جانشینی راستین برای حمید پیدا کرده بود جانشینی که از صمیم قلب به او احترام می گذاشت ودر حین این احترام شدیدا هم دوستش داشت.به آرامی کلماتی را که تا حالا جرات نداشت حتی در ذهن خود نیز تکرار کند بر زبان جاری ساخت.
    (بله من محمد را دوست دارم.در واقع من،من عاشق محمدم وبه دلیل این عشق است که علی رغم از دست دادن همه ی افراد خانواده ام مایلم زندگی کنم.)
    بارها از محمد شنیده بود:«هستی سعی کن چیزی یا کسی را در دنیای کنونی ات پید ا کنی وبرای خاطر او آرزوی مرگ را از خود دور کنی.»
    حالا هستی آن شخص را یافته بود واو کسی غیر از محمد نبود.دیگر می دانست احساس تنفری که ناخودآگاه نسبت به سارا پیدا کرده بود ناشی از حسادتش نسبت به او در ارتباط با مرد محبوبش بوده است.با احساس پیوندی که امکان داشت در مسیر تکاملی صحبتهای دکتر بین او ومحمد بسته شود شادی تمام وجودش را دربرگرفت.
    کاش به حرف محمد گوش داده بود وهرگز با سعید نمی رفت.حیف که با این رفتن عملا خود را گرفتار کرده بود.ازا ین گذشته موجبات رنجیدگی محمد را نیز فراهم کرده بود.تصمیم گرفت که صبح زود به هر طریق ممکن خود رابه محمد برساند.می بایست همه چیز رابه او خاطرنشان میک رد قبل از اینکه از اعترافاتش احساس پشیمانی کند.همین حالا هم چندان به این موضوع مطمئن نبود.
    محمد در سنانش صحبت از تاسف برای خود را مطرح کرده بود.آیا قصد داشت به هستی وانمود کند که در حین ابراز علاقه به او شدیدا هم از این امر پشیمان است؟
    نه نه ممکن نبود این حقیقت داشته باشد.او خود وارد زندگی خصوصی هستی شده بود ودختر جوان هرگز کوچکترین کاری برای تحریک دکتر انجام نداده بود.روا نبود امیدی را که این چنین زندگی او را زیباتر میک رد به باد یغما بسپارد.بهتر بود درباره ی چیزهای خوشایند فکر کند.بله بهتر بود که میخ وابید.
    کاش صبح زودتر می رسید واو خود را مشتاقانه به محمد می رساند.می بایست همه چیز رابه او می گفت اینکه او را دوست دارد ودمتهاست که آرزوی شنیدن سخنانی محبت آمیز را از او داشته است.سرانجام نزدیکی های صبح بود که خواب او را در ربود.
    صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد.وحشت زده بر جایش نشست وبا سرگیجه گوشی را برداشت.صدای محبت آمیز کبری بود که به او خبر می داد حال اکرم خانم خیلی خوب نیست واو ممکن است تا دو سه روزی نتواند پیش هستی برگردد.
    بی اختیار از شنیدن اینکه تا دوسه روزی از شر سوال وجوابهای کبری راحت است خوشحال شد.ساعت یک بعدازظهر را نشان می داد واو تمام صبح را خوابیده بود.مسائل شب گذشته همچون فیلمی بر روی پرده جلوی چشمش واضح بود.تمام انچه را براو گذشته بود دقیقا به خاطر می اورد سخنان خودخواهانه مرد جذابی که گمان می کرد چون هستی را دوست دارد صاحب اختیار اوست گریه های مظلومانه زنی که برای نجات زندگی اش راه جنگیدن را فراموش کرده بود خدمتکاری که از عشق به اربابش حاضر هرکاری بود تا موانع خوشبختی اربابش را از سر راه بردارد ودر انتها دکتر محبوبش که در بدترین شرایط ممکن به او ابراز عشق وعلاقه کرده بود.
    حتی به یاد قراری که شب گذشته با خود گذاشته بود افتاد ولی فهمید که هرگز جرات رفتن به مطب محمد را نخواهد داشت.اندیشید با اشتباهی که در مورد سعید مرتکب شده است شاید برای همیشه دکتر را از دست داده باشد.
    صدای زنگ تلفن او را از خیالاتش خارج کرد.لحظه ای فکر کرد که ممکن است محمد پشت خط باشد وبا عجله گوشی را دردست گرفت ولی صدایی از گوشی شنیده نشد.صدای زنگ بار دیگر در گوشش پیچید.تعجب زده به گوشی که در دستش قرار داشت خیره شد.صدای ممتد بوق از داخل آن شنیده می شد.متوجه شد که اشتباه کرده وصدای زنگ در بوده است.به طرف آیفون دوید ووقتی فهمید چه کسی پشت پشت در است به شدت یکه خورد.در آپارتمان را گشود وبا افسانه مواجه شد.زهره همچون محافظی صادق در کنار خانمش ایستاده وعصای سفید او را در دست گرفته بود.افسانه بیرون قصر خود بسیار مظلوم جلوه می کرد.
    هستی تعجب زده به آنها نگریست وسلامی آهسته بر لب اورد.
    افسانه گفت:«هستی مایلم با تعو صحبت کنم اجازه می دهی داخل شوم؟»
    «ولی دیشب حرفهایمان را زدیم ودیگر حرفی باقی نمانده.»
    «چرا چرا من وتو فقط به حرفهای سعید گوش دادیم.ولی من صحبتی نکردم.»
    هستی از سر اکراه از جلوی در کنار رفت.فکر می کرد:(خدایا چرا این زن وشوهر ول کن من نیستند؟چرا راحتم نمی گذارند؟)
    تا اینجا نیز به قدر کافی برایش دردسر درست کرده بودند.اما مثل اینکه تا کاملا زندگی اش رابه هم نمی زدند دست بردار نبودند.
    افسانه به کمک زهره داخل خانه شد وروی اولین مبلی که پیدا کرد نشست.هستی وارد آشپزخانه شد وبهترین فرصت بود که بتواند لیوانی چای بخورد.سرش حسابی درد می کرد.افسانه فورا شروع به صحبت کرد.به نظر می رسید در صدایش نوعی قدرت نهفته است قدرتی که به اندازه کافی جاذب بود.
    «هستی بیا بنشین.می خواهم قولی به من بدهی.»
    هستی با سینی که سه فنجان چای ب آن نمایان بود وارد سالن شد.زهره مشغول توضیح چگونگی وضعیت آپارتمان به افسانه بود وبا ورود هستی صحبتش را قطع کرد.هستی روبه روی افسانه نشست ودر حالی که فنجان چای خود را برمی داشت به آنان تعارف کرد که چای وشیرینی بخورند.
    افسانه تشکر کرد وآنگاه با صدای جادویی اش شروع به صحبت کرد.«هستی خانم من دیروز متوجه شدم که شما گرچه پدر ومادرتان را از دست دادید آدمی نجیب واصیل هستید منظورم راکه می فهمید؟»
    هستی سری تکان داد ولی وقتی دید که افسانه منتظر سخن یا عکس العملی از جانب اوست تازه به خاطر آورد با انسانی طرف است که نمی تواند ببیند.بنابراین بلندتر از معمول گفت:«متشکرم ولی متوجه منظورتان نمی شوم.»
    زهره که عصبانیت جزئی لاینفک از صورتش رابه هنگام صحبت با هستی تشکیل می داد گفت:«هستی خانم درست است افسانه خانم علی رغم داشتن زیباترین چشمهای دنیا قادر به دیدن نیست ولی خوشبختانه گوشهایی قوی دارد ولازم نیست که این طور داد بزنید.»
    هستی متوجه شد که باز هم اشتباه کرده است.به نظرش رسیده بود که اگر بلند صحبت نکند افسانه حرفهای او را نمی فهمد.بنابراین عذرخواهانه گفت:«متاسفم.من تا حالا با فردی مانند شما طرف صحبت نبوده ام.م
    افسانه سر قشنگش را تکان داد وگفت:«اشکالی ندارد.به هر حال داشتم می گفتم گرچه ظاهرا وضعیت زندگی شما چندان بد هم نیست من برای دادن یک پیشنهاد به شما آمده ام.»
    «پیشنهاد؟چه پیشنهادی؟»
    «من حاضرم پول زیادی به شما بدهم تا پایتان را از زندگی من بیرون بکشید.»
    «ولی لازم نیست چنین کاری کنید من تمایلی به داخلت در زندگی شما ندارم.باور کنید که من کوچکترین علاقه ای به شوهر شما ندارم.پس پولتان را برای خودتان نگه دارید واز اینج بروید.»
    «می دانم بعنی گمان می کنم آنچه می گویید حقیقت دارد اما سعید،سعید را چه کنم؟مطمئنم که او به شما علاقه دارد.این اولین بار است که به صورت جدی موضوع زنی دیگر را مطرح می کند.»
    «این دیگر به من ارتباطی ندارد.شما باید به کمک فنون زنانگی زندگیتان را نجات دهید.»
    «شما هم باید در این مورد به من کمک کنید شما باید او را از خود برانید.او باید از جانب شما ناامید شود.در این صورت بار دیگر به طرف من برمی گردد.»
    «آیا شوهر شما ارزش این همه فداکاری رامی فهمد؟شما چرا این قدر برای او ارزش قائلید؟تمام این ثروت هم که متعلق به شماست.مردان خودخواهی مثل همسر شما را باید از خانه بیرون کرد.به نظر من شما اشتباه می کنید.»
    قطرات اشک چشمان زمردین افسانه راپر کرد.عینک سیاهش رابه نرمی از چشم برداشت وشروع به پاک کردن آنها کرد.قلب هستی از دیدن اشکهای افسانه به درد آمد.با تاثر گفت:«افسانه خانم من چاره ی کار را در گریه کردن نمی بینم.به خدا قسم مردی که من دیدم ارزش دوست داشتن را ندارد.او مرد هوسبازی است که با وجود کوچکترین بیماری در وجود همسرش او رابه حال خود رها می کند وزندگی رادر بقای هوس خود می بیند.»
    افسانه در حالی که آه می کشید با افسوس گفت:«هستی من این مرد را هرچه باشد دوست دارم.من عاشق هستم او پدر دو فرزند من است.شاید سعید تقصیری نداشته باشد وگناه بی وفایی اوبه گردن من باشد.»
    «نه این امکان ندارد.چطور ممکن است شما گناهکار باشید؟»
    «راستش این من بودم که او را وادار به ازدواج کردم.او هم برای خاطر پول قانع شد وقبول کرد که در کنار هم زندگی کنیم.بعدها هم در زندگی مرتبا حس می کردم که نسبت به من وفادار نیست.مرتبا برایش بپا می گذاشتم.حتی بعد از تولد علی وعسل نیز شکم قوت بیشتری گرفت.با شدت گرفتن بیماری قندم دیگر قادر نبودم به خوبی همه جا را ببینم.کلیه هایم هم از کار افتاد وهفته ای یک بار حتی دو بار ناچار بودم دیالیز شوم.باشروع این بیماریها سعید کمتر به خانه می امد واکثرا خودش رابا کارش ودوستان زیادی که دور وبرش می پلکیدند مشغول می کرد.سرانجام عشق زیدی من به او باعث نفرت او از من شد.تا این اواخر که مرتبا مسئله ی طلاق را مطرح می کرد.وقتی یک روز از او خواستم موضوع اصلی را مطرح کند گفت می خواهد دوباره ازدواج کند واینکه هنوز جوان است ودیگر با من احساس خوشبختی نمی کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/