صفحات 240 تا 249 ...
کنی.» و همزمان پایش را بر پدال گاز فشرد.
اتومبیل با سرعتی دیوانه وار حرکت می کرد. آثار ترس در چهره ی هستی مشهود بود. از اینکه بدون تفکر دعوت نابجای سعید را پذیرفته بود، در دل به خود لعنت می فرستاد. با سرعت بسیار زیادی که داشتند، امکانِ هر لحظه تصادف در آن خیابانهای یخ زده دور از ذهن نبود. تصمیم گرفت بر اعصاب خود مسلط باشد. شروع به صحبت کرد و گفت: «تو از من چه می خواهی دختران زیادی هستند که یقیناً شرایط تو را می پذیرند. بهتر است مرا راحت بگذاری.»
سعید با این کلام هستی پایش را از روی پدال گاز برداشت و از سرعت اتومبیل کاسته شد. آنگاه گفت: «من دانشجوی رشته ی مدیریت بودم که فریب نگاه آن دو چشم سبز رنگ زیبا را خوردم. افسانه همکلاس من بود و محبوب بسیاری از پسرها، ولی از بین آن همه، مرا انتخاب کرد. درست توجه کن، من او را انتخاب نکردم، بلکه با فریب و حقه بازی مغلوب او شدم. او دختر یکی یکدانه ی کارخانه داری معروف بود که عادت داشت هر چیزی را که اراده می کند، سریعاً به دست بیاورد، همان طور که اراده کرد و توانست همچون غلامی حلقه به گوش مرا هم جذب کند. در واقع همسر نمی خواست، فقط موجودی بی اراده طلب می کرد که مطیع نظریات و تشنه ی اموالش باشد. پدرم به شدت با ازدواج ما مخالف بود و می گفت که ما با هم تناسب اقتصادی نداریم. اما من براحتی نمی توانستم این عروسک زیبا و پولدار را که همراه خودش هزاران راحتی به ارمغان می آورد، فراموش کنم.»
سعید اتومبیل را جلوی رستورانی شیک متوقف کرد و از هستی خواست که پیاده شود. هستی گفت میلی به غذا ندارد، اما سعید جواب داد: «اشکالی ندارد. در رستوران بهتر می شود صحبت کرد. اگر خواستی چیزی نخور.»
هستی فهمیده بود که به راحتی از دست این مرد سمج خلاصی نخواهد داشت. بهتر بود با او کنار می آمد. از سر اکراه همراه سعید وارد رستوران شد. سرپیشخدمت که مشخص بود به خوبی سعید را می شناسد، متواضعانه جلوی او کرنشی کرد. آنگاه صورت غذا را برایشان آورد.
سعید بلافاصله نگاهی عاشقانه به هستی نگریست و گفت: «چه میل داری؟»
هستی اندیشید که میل دارد در آپارتمانش یا در مطب و کنار دکتر باشد، بنابراین جوابی نداد.
سعید به پیشخدمت گفت که به انتخاب خودش غذایی خوب برایشان بیاورد. آنگاه از هستی پرسید: «ببینم، تو پول و ثروت را دوست نداری؟»
هستی حتی می ترسید به چشمهای سعید بنگرد، و سعید بی آنکه مجالی برای تفکر به او بدهد، ادامه داد: «آره، داشتم می گفتم که بابای بیچاره ام بالاخره از دست من دق کرد. اوایل، لذت تصاحب این عروسک کوچولو و ثروت بی حد و حسابش چنان مرا کور کرده بود که اسارتی را که این ازدواج نامتناسب برایم پیش آورده بود، نمی دیدم. ولی پس از مدتی همه چیز خسته کننده شد و بدتر از همه زمانی بود که فهمیدم افسانه شدیداً مریض است. عمل دیالیز هر هفته ی او، اعصاب مرا خرد می کرد و بدتر از آن، حسادتهای نابجایش بود که دقیقاً می خواست مرا زیر نظر بگیرد. تلفنهایم را کنترل می کرد، برای رفت و آمدم مأمور گذاشته بود و انتظار داشت با این کارها باز هم دوستش داشته باشم. تا اینکه بر اثر بیماری دیابت کور شد و وجودش را برای من غیرقابل تحمل کرد. حالا دیگر ما دو تا بچه داریم و به راحتی نمی توانم از شرّ او خلاص شوم.»
پیشخدمت غذا را آورد و روی میز چید.
سعید به هستی اشاره کرد که شروع کند. هستی با دیدن غذا که به ظاهر بسیار خوشمزه می آمد، شروع به خوردن کرد. اما متوجه شد که سعید با لبخند او را می نگرد و خودش چیزی نمی خورد.
«می دانی که من و تو دوازده سال با هم اختلاف سن داریم؟ تو تازه وارد بیست و یک سالگی شده ای و من سی و سه ساله هستم، اما یقین دارم مناسب ترین همسری هستی که تا به حال مردی انتخاب کرده. هستی، تو باید با من ازدواج کنی. من در مورد تو تحقیق کرده ام و می دانم که همه ی اعضای خانواده ات در زلزله کشته شده اند. من می توانم جای همه ی آنها را برایت پر کنم.»
«بس کنید، بس کنید. از چه چیزی حرف می زنید؟ مگر یادتان نیست که به چه عنوانی مرا امشب دعوت کردید؟ شما زن دارید، زن و دو تا بچه ی نازنین. گمان می کنم که دیگر حق انتخاب را از دست داده اید.»
«نه، اشتباه تو همین جاست. زندگی برای افسانه در حال تمام شدن است، ولی من هنوز جوانم و باید حالا حالاها زندگی کنم و از آن لذت ببرم. لذتی که تاکنون کمی از مزه ی آن را چشیده ام. من و افسانه با هم قراری گذاشته ایم. من در کنار او باقی می مانم و طلاقش نمی دهم، به شرطی که او با ازدواج دوباره ی من موافقت کند. به هر حال به گفته ی پزشکان، او مدت زیادی زنده نمی ماند.»
«و شما با این کارتان قصد دارید او را زودتر راهی آن دیار کنید و در این کار می خواهید مرا هم شریک جرم خودتان کنید. دیگر تمام حرفهایتان را شنیدم. خواهش می کنم مرا به آپارتمانم برگردانید.»
سعید بعد از پرداخت صورتحساب، با هستی از رستوران بیرون آمد.
«هستی، حالا که خوب فکر می کنم، می بینم انتخاب تو بی علت نبوده. باور کن برای اولین بار است که در زندگی احساس می کنم به کسی علاقه دارم. کسی که با وجود او احساس مرد بودن می کنم، با همه ی خصوصیاتی که مردی واقعی باید داشته باشد، نه یک آلت دست. هستی، عزیزم، به من رحم کن و حالا که دارم از این گرداب نجات پیدا می کنم، کمکم کن. البته تو مجبوری با من کنار بیایی. می فهمی، تو مجبوری.»
«من اجباری به این کار ندارم. من انسانی مستقل با رأی آزاد هستم.»
خوشبختانه جلوی آپارتمان هستی رسیده بودند. هستی بی درنگ از اتومبیل پیاده شد. وقتی جلوی درِ خانه رسید، احساس کرد چرخش دستی او را متوقف کرد. می دانست غیر از سعید ممکن نیست شخص دیگری باشد. با نفرت برگشت و نگاه عصبانی و پر رنج خود را به او دوخت. آنگاه گفت: «دست از سرم بردار، وگرنه جیغ می زنم و تمام اهل محل را به اینجا می کشانم.»
«چرند نگو. اولین سؤال مردم این است که در این موقع شب با من چه می کنی، آن هم در خیابانی تاریک. آن وقت خیال می کنی مزخرفات تو را باور می کنند؟ ولی به عنوان آخرین کلام به تو سفارشی دارم. بهتر است دقیقاً راجع به حرفهای من فکر کنی. تو آدم بی کسی هستی. البته من از تو بی کس ترم، ولی افرادی را می شناسم که برای پول دست به هر کاری می زنند و خراب کردن زندگی یک دختر برای آنها از آب خوردن هم راحت تر است. پس خوب فکر کن و درست تصمیم بگیر. من یک بار در زندگی شکست خورده ام و مطمئن باش که دیگر اجازه نمی دهم کسی برای بار دوم مرا بازیچه ی دست خودش قرار بده. حالا مثل بچه های خوب اجازه داری به خانه ات بروی و عمیقاً در مورد حرفهای من فکر کنی.»
آنگاه دست هستی را رها کرد و به داخل اتومبیل برگشت.
هستی بلافاصله کلید را در سوراخ قفل در چرخاند و هراسان و وحشت زده وارد خانه شد. او هرگز متوجه نشد که دو چشم نگران از مسافتی دور او و همراهش را می نگرد.
محمد فوری بعد از خروج امیر از مطب، به فکر فرو رفته بود. او فکر هر چیزی را می کرد، غیر از شیمیایی شدن امیر و مرگی زودرس برای جوانی که هیچ گناهی نداشت و فقط متعلق به سرزمینی بود که زمانی توسط جلادی انسان نما مورد هجوم واقع شده بود. او چگونه می توانست امیر را به آرامش دعوت کند؟ امیر که حتی به مقتضای سنش نیز هرگز نمی توانست نقشی در جنگ ایران و عراق ایفا کند.
خدایا، او می بایست چه می کرد؟ آن هم برای عزیزترین دوستش. از خود می پرسید: امیر چند وقت دیگر زنده است؟ آیا به صلاح اوست که با الهه ازدواج کند یا باید قید این دختر را برای همیشه بزند؟
ناگاه به یاد زندگی خودش افتاد و دختری که صمیمانه دوستش داشت و هنوز کوچکترین سخنی از عشق به او نگفته بود. به یاد هستی، منشی دوست داشتنی مطبش.
آیا او فرصت زیادی برای این ابراز علاقه داشت که تاکنون اقدامی نکرده بود؟ راستی چرا امروز هستی از او اجازه خواسته بود که زودتر از مطب خارج شود؟ آیا با کسی قرار ملاقات داشت؟ بهتر بود تکلیف خود را با این دختر چشم جادویی مشخص می کرد. می بایست از عشق با او حرف می زد و نظرش را در مورد ازدواج جویا می شد. تا همین الان هم فرصت زیادی را از دست داده بود.
به سرعت از مطب خارج شد و به طرف خانه ی هستی رفت. اما پس از زنگهای متوالی، تنها سکوت خانه بود که جوابگویش بود. تصمیم گرفت تا هر زمانی که طول بکشد، منتظر بماند و با هستی صحبت کند. ولی این انتظار به درازا کشید، تا سرانجام پس از گذشت چهار ساعت، در شرایطی که کم کم از آمدن هستی قطع امید کرده بود، اتومبیل گران قیمت سعید را شناخت.
نه، اشتباه نمی کرد. هستی بود که در کنار سعید روی صندلی جلو نشسته بود. خود را پشت درختی پنهان کرد. خوشحال بود که در آن شب برفی خیابان خلوت است و کسی او را نمی بیند. برایش خجالت آور بود اگر یکی از بیمارانش او را در حالی که سعی می کرد کاملاً خود را پنهان کند، ببیند. اما چه اهمیتی داشت اگر او را می دیدند؟
او هستی را متعلق به خود می دانست و برای این ابراز مالکیت آمده بود. در واقع قصد داشت سند مالکیت را برای همیشه به نام خود صادر کند و حالا با ناراحتی ناظر بود که آن مردک کثیف به بازوی دختر محبوبش چنگ انداخته است. بی اختیار برای لحظه ای تصمیم گرفت از پناهگاه خود خارج شود و به قصد مقابله با سعید جلو برود، که ندای عقل او را مجدداً عقب زد. او هنوز از روابط آنها اطلاع درستی نداشت. ابتدا می بایست با هستی در این زمینه صحبت می کرد، قبل از اینکه جلوی بیمارش سکه ی یک پول شود. علی رغم عصبانیت، طاقت آورد و بعد از رفتن سعید برای دقایقی به درختی که پشت آن پناه گرفته بود، تکیه داد. وقتی حالش اندکی بهتر شد، به طرف آپارتمان هستی قدم برداشت، قدمهایی که کند بود و صاحب آن را به سختی به مقصد می رساند. با رسیدن به پشت در، دستش را بر زنگ گذاشت و آن را فشرد.
هستی از دامی که در آن گیر کرده بود، هنوز احساس وحشت می کرد. آن قدر سراسیمه و هراسان بود که جرأت نکرد گوشی آیفون را بردارد. بعید می دانست غیر از سعید کس دیگری باشد.
سراسیمه در ذهنش تکرار کرد: خدایا، این مردک دیوانه از جان من چه می خواهد؟ چرا راحتم نمی گذارد؟
اما صدای زنگ همچنان به گوش می رسید، انگار این صدای عذاب وجدانی بود که برای هستی در نظر گرفته شده بود و تمامی نداشت. دو دستش را بر گوشهایش گذاشت، اما هر کاری کرد، صدا همچنان در گوشش می پیچید. کاش هرگز دعوت دیوانه وار سعید را قبول نمی کرد. یقیناً دکتر چیزی در مورد بیمارش حدس زده بود که می خواست مانع از ملاقات او با سعید شود. کاش به حرف دکتر توجه بیشتری کرده بود.
وقتی فهمید از صدای زنگ خلاصی ندارد و ترسش بی فایده است، بهتر دید با سعید مواجه شود. بنابراین با نفرت گوشی آیفون را برداشت و پرسید: «کیست؟»
اما برخلاف انتظارش، صدای دکتر را از پشت آیفون شنید. تعجب زده پرسید: «شمایید دکتر؟»
«بله، منم. تصمیم نداری در را به رویم باز کنی؟»
«آه، چرا، چرا، البته، بفرمایید بالا.»
بسیار حیرت کرده بود. این محمد بود که ساعت دوازده شب به دیدارش آمده بود. وقتی در را گشود، محمد را خسته تر از خود یافت. هنوز قادر نبود تعجب خود را پنهان کند. فکر کرد شاید برای حاج عباس اتفاقی افتاده است. با نگرانی پرسید: «مسئله ای پیش آمده؟ حاج عباس طوری شده؟»
محمد علی رغم عصبانیت، خودداری کرد و گفت: «نه، هیچ اتفاقی برای کسی که تو بشناسیش نیفتاده. ببینم، نمی خواهی از جلوی در کنار بروی؟ آن از در باز کردنت، این هم از تعارف کردنت.»
«آه، ببخشید، بفرمایید تو. من واقعاً از آمدنتان شوکه شدم، آن هم این وقت شب.»
«از آمدن خودت به خانه تعجب نکردی، آن هم این وقت شب!؟»
هستی اندیشید: او از کجا فهمیده که من چه موقع به خانه برگشته ام. شاید یکدستی می زند تا جواب حقیقی را از زیر زبان من بیرون بکشد.
سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند و بی آنکه جوابی به سؤال دکتر بدهد، پرسید: «دکتر چای میل دارید؟»
«نه، آمدم با تو حرف بزنم. بهتر است چند لحظه بنشینی.»
«خوب من فردا به مطب می آمدم. یعنی مسئله این قدر مهم بود که تا فردا نمی توانستید صبر کنید؟»
«حدوداً چهار ساعت است که منتظر جنابعالی هستم. درست در مدتی که شما با آن نامرد برای خوشگذرانی رفته بودید.»
«نه، نه، شما اشتباه می کنید.»
«هستی، سعی نکن به من دروغ بگویی. من به تو یادآوری کرده بودم که سعید زن و بچه دارد.»
«دکتر، من از این موضوع اطلاع دارم.»
«ولی هوس آن قدر تو را کور کرده که به آن اهمیتی نمی دهی.»
«شما حق ندارید این طور با من صحبت کنید.»
«من حق ندارم، دیگران چه؟ دیگران چه فکری در مورد تو می کنند؟»
«من قبول دارم که اشتباه کردم.»
«حالا این را می گویی. بعد از اینکه چهار ساعت با این مردک مزخرف وقت گذراندی. او که در بیرون در هم نزدیک بود تو را در آغوش بگیرد و تو مثل احمقها ایستادی و به او زُل زدی. آه، چرا، چرا هستی؟ آیا به این سرعت خودت را به پول فروختی؟»
«دکتر، خواهش می کنم این طور تند با من حرف نزن. من قبول دارم که اشتباه کردم.»
محمد از خشم به منتها درجه رسیده بود. فریاد زنان گفت: «اشتباه، اشتباه بعد از آن همه سفارش و خواهش. تو با حقه بازی از من اجازه خواستی که خود را از مطب خلاص کنی تا زودتر به ملاقات آن مردک عوضی بروی.»
«دکتر، بس کن. دیگر کافی است. به چه حقی در کاری که به شما مربوط نیست دخالت می کنی. من بیست و یک ساله ام و هر کاری دلم بخواهد انجام می دهم و نیاز به پدری که در کارهایم بزرگتری کند، ندارم. آره، از تو اجازه گرفتم تا به ملاقات سعید بروم. خوب، راحت شدی؟ حالا راحتم بگذار.»
ناگهان سوزش سیلی را بر صورتش حس کرد، و در حالی که دیگر لزومی بر پنهان کردن اشکهایش نمی دید، با دو دست به سینه ی دکتر کوبید و گفت: «تو از سعید هم بدتری. می فهمی، تو از سعید هم بدتری. از تو متنفرم، از همه ی شما مردها بیزارم.»
دکتر با دو دستش دستهای ظریف هستی را گرفت و آنها را به لبانش نزدیک کرد. آنگاه با لحنی که افسردگی و تأثر در آن هویدا بود، گفت: «یعنی تو متوجه نشدی؟ می خواهی بگی نفهمیدی دو سال است که تو را دوست دارم و عاشقت هستم؟ متأسفم، هستی. برای همه چیز متأسفم و بیشتر از همه برای خودم.»
آنگاه سریعا از آپارتمان هستی خارج شد.
هستی با تأثر و تنها با نگاهی اشک آلود به بدرقه ی دکتر رفت. سپس با لعنت فرستادن به شانس بد خود، هق هق کنان به رختخوابش پناه برد.
زنگ آپارتمان مشترک امیر و دوستانش سومین بار بود که به صدا در می آمد. امیر که در آپارتمان تنها بود، رغبتی برای باز کردن در از خود نشان نمی داد. همزمان زنگ تلفن همراهش شنیده شد. با نفرتی آشکار، تلفن را بی آنکه بخواهد بداند چه کسی پشت خط بوده است، خاموش کرد. اما دوباره صدای زنگ در شنیده شد. به سنگینی از جایش بلند شد و از سر اکراه گوشی آیفون را برداشت. صدایش غمگین تر از همیشه بود وقتی پرسید چه کسی پشت در است؟
الهه با بغضی آشکار پاسخ داد: «امیر، در را باز کن. می دانم که تنهایی خودت را در خانه حبس کرده ای. خواهش می کنم در را باز کن.»
امیر با شنیدن صدای همسر زیبایش، احساس کرد که تپش قلبش شدت گرفت. ناخودآگاه ضربه ای به سینه اش وارد کرد و آنگاه پاسخ داد: «الهه، بهتر است بروی. من اصلاً حوصله ندارم.»
اما الهه دست بردار نبود. این بار با گریه درخواست کرد که امیر در را باز کند. گفت: «باور کن این قدر اینجا می مانم تا تو در را باز کنی. من باید با تو حرف بزنم.» آنگاه مأیوسانه با دست به در کوبید.
«الهه، من با تو کاری ندارم. بهتر است به خانه برگردی.»
«لعنتی، لعنتی، گفتم در را باز کن. تو موجود بیچاره ای هستی که حتی از حرف زدن با همسرت هم می ترسی. یاالله در را باز کن.»
امیر به در تکیه داده بود و مردد بود که چه کند. سرانجام دلش طاقت ندیدن الهه را نیاورد و در را باز کرد. الهه که ناامیدانه پشت در ایستاده بود، به سرعت از پله ها بالا رفت و امیر را دید که در چهارچوب در آپارتمان ایستاده است. گفت: «امیر، برو کنار می خواهم داخل شوم.»
«که چه بشود؟ که زباله های عشق را هم دور بیندازی؟»
«چرند نگو، بگذار بیایم تو.»
امیر از جلوی در کنار رفت و الهه داخل شد. الهه بلافاصله روسری را از سرش برداشت. موهای مشکی صاف و یکدستش بر روی شانه های ظریفش سُر خور... نگاه معصومش را به چشمان امیر دوخت. آنگاه پر از خشم و عصبانیت بر سر او فریاد زد: «آقا، چه بخواهی چه نخواهی، سهم تو از زندگی همین است. نه یک سیر اضافه تر و نه یه مثقالی کمتر.»
امیر سرش را پایین انداخته بود. می دانست قادر نیست به موجود زیبایی که در مقابلش ایستاده بود، نگاه کند و از شدت تأثر اشک نریزد. او الهه را با همه ی وجودش دوست داشت. الهه اولین دختری بود که قلب او را ربوده بود و آن چنان بر آن چنگ می زد که قدرت تنفس را نیز از وجود جوانش می ربود. بعد از عاشق شدنش بود که دست از شوخی های بی مزه و بامزه اش برداشته بود و تا از جانب الهه ی زیبایش مطمئن نشد، هرگز نخندید.
حالا بعد از تحمل ماهها عذاب و جدایی، یقین داشت که الهه از نظر شرعی، متعلق به خودش است، ولی جرأت نداشت حتی به چشمان او تیز بنگرد و خود را در آنها غرق کند.
خیلی آرام، آن چنان که صدایش به سختی شنیده می شد، گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟ من که سرانجام می میرم. می خواهی مرگم را جلو بیندازی؟»
الهه اشک ریزان گفت: «نه، آمدم تا مطمئن شوم که هنوز دوستم داری. امیر، به من نگاه کن. من زن توام، زن تو. هیچ تازه عروسی هر قدر هم زشت باشد، این طور از طرف دامادش طرد نمی شود.» آنگاه سعی کرد سر امیر را که همچنان به پایین خم بود، به طرف خودش برگرداند.
امیر از سر اکراه نگاهش را به الهه دوخت. چشمان خیس همسرش دریایی از اشک شده بود، که به راحتی می توانست امیر را در خود غرق کند. معصومیت نهفته در سیاهی چشمان الهه، غیر قابل وصف بود. در واقع، نخستین بار هم این معصومیت نهفته در چشمانش بود که امیر را به سوی خود جذب کرده بود. امیر حس کرد که باز هم می تواند با نگاه به آن چشمان زیبا، رازهای جدیدتری را کشف کند. چشمانی که با هر نگاه تازه، عاشقش را بیشتر می فریفت و عشق را به تمنا در آن متجلی می ساخت. ناگهان الهه را از خود دور کرد و فریاد زد: «آه، الهه. تو چه می کنی؟ خواهش می کنم از اینجا برو.»
«ولی امیر، تو باید تکلیف مرا مشخص کنی. من به این سادگی از اینجا نخواهم رفت.»
«تکلیف تو روشن است. هر وقت که اراده کنی، من حاضرم به دادگاه بیایم و تو
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)