نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    230 تا 239

    مذکری توجه نکند ، اما دکتر با همه فرق می کرد . شاید هم مانند مورد حاج عباس تصورش غلط بود . حاج عباس با آن همه تفاوت سنی ، در دوره ای برای او عزیزترین فرد بود .
    خنده ای تلخ چهره ی زیبای بیضی اش را پوشاند . به یادش آمد که زمانی حتی آرزوی مرگ اکرم خانم را داشت . دکتر به او گفته بود که این حالت ناشی از شوک وارده بر او به علت مرگ تمام عزیزانش بوده است . سعی کرد چشمان آبی رنگ و مهربان حمید را به خاطر بیاورد ، ولی در ذهنش تنها تصویری مبهم از دکتر می دید که با آبی ملکوتی آن نگاه مغرور ، سرتاپای او را می نگرد . آیا به این زودی حمید را از خاطر برده بود ؟ نه ، یقینا" این هم احساسی موقت بود . حتی فکر کرد چرا باید از سارا متنفر باشد ؟ سارایی که او را نمی شناخت و شاید حتی از وجودش هم بی اطلاع بود . به یادش آمد که سارا با حضور دکتر همه چیز و همه کس را به فراموشی می سپارد و بی تامل عشقش را به او عرضه می دارد . حتی به نظر می رسید دکتر با آن همه محبتی که از سارا می بیند ، ناچار به پذیرش عشق او باشد . اما هیچ گونه تعهدی نسبت به هستی نداشت و بیشتر از این که خود را وابسته به هستی بداند ، هستی وامدار او بود .
    صدای زنگ در او را از تخیلاتش بیرون کشاند . به طرف در رفت و از خانه خارج شد .
    وقتی سعید را دید ، نتوانست از ابراز تعجب خودداری کند . سعید به راستی جذاب بود و در آن کت و شلوار بسیار شیک انگار برای رفتن به مهمانی مجللی آماده شده بود . بوی ادوکلن گران قیمتش از ده فرسخی غوغا می کرد .
    هستی به سادگی گفت : شما همیشه این طور برازنده در خانه تان حاضر می شوید ؟
    سعید لبخندی بر لب نشاند که دهها بار بر جذابیت صورتش می افزود . موقرانه در اتومبیل گران قیمت خود را گشود و هستی را به داخل هدایت کرد .
    هستی که سعی می کرد در مورد مسائل نگران کننده نیندیشد ، به تجهیزات اتومبیل نگریست . وقتی سعید سوار شد خودرو به راحتی به پرواز درآمد ، هستی سعی می کرد به خود بقبولاند که مطمئن است به یک مهمانی خانوادگی دعوت شده است ولی هنوز علت این امر را نمی دانست . ناگهان با سخن سعید به پوچ بودن افکارش پی برد .
    سعید به نجوا در گوشش زمزمه می کرد که بسیار زیبا شده است و حیف است که به عنوان منشی مطب ، آن هم مطبی که در آن به معالجه ی دیوانگان اقدام می کنند ، عمر خود را تلف کند .
    هستی به راحتی پاسخ داد : اولا" من کارم را دوست دارم . ثانیا" ، مثل این که یادتان رفته آنجا فقط برای معالجه ی دیوانگان نیست . به خاطر ندارید که خودتان هم به آنجا مراجعه می کردید ؟
    سعید بی آن که از کنایه ی هستی ناراحت شود ، با خنده ای دلنشین گفت : من هم به نوعی دیوانه بودم که می خواستم با آن قرص های آرامش بخش مشکلم را حل کنم . ولی حالا راه حل واقعی را یافته ام . و نگاه خود را به چشمان هستی دوخت .
    هستی منظور سعید را نمی فهمید و شاید هم نمی خواست بفهمد . برای خارج شدن از بحثی که دلخواهش نبود ، از سر بی حوصلگی گفت : خیلی مانده برسیم ؟
    سعید موقرانه جواب داد : به این زودی از تنها ماندن با من خسته شدی ؟
    هستی به تندی گفت : آقای مقدسی ، مثل این که مرا برای کار دیگری دعوت کرده بودید .
    سعید فهمید که اندکی زیاده روی کرده است . بنابراین با مظلومیتی ساختگی گفت : باور کن که خانم من برای دیدن تو بسیار هیجان زده و مشتاق است . حتی بچه های معصومم هم اشتیاق دیدار تو را دارند . خوشحالم که تو خیلی عادی برخورد می کنی . مشخص است که اعتماد به نفس زیادی داری .
    هستی می اندیشید ، پس آن طور که سعید از قبل بیان کرده بود ، این دعوتی عادی نبود . ولی هنوز نمی فهمید از چه چیزی باید احساس نگرانی کند ، و حیرت زده به سعید خیره شد .
    سعید با استفاده از این موضوع دوباره گفت : چه چشم های سیاه روشنی !
    سیاه روشن ؟ تا حالا این اصطلاح را نشنیده بودم .
    به نظرم این اصطلاح فقط خاص چشمان توست . به این علت فقط تو باید آن را بشنوی . خوب ، رسیدیم ، آماده ای ؟
    گرچه هنوز نمی دانم برای چه ، ولی گمان می کنم آماده ام .
    سعید علی رغم داشتم کلید ، زنگ در را دو بار به صدا در آورد . هستی ناخودآگاه به یاد پدرش افتاد که همیشه با زدن دو زنگ ، نشان می داد که او پشت در است . آیا روح پدرش شاهد بود که او در این وقت شب با غریبه ای همراه شده است ؟ یقینا" از دیدن چنین چیزی رنج زیادی را تحمل می کرد . ولی او که قصد بدی نداشت و برای کمک به سعید و خانمش آمده بود ، گرچه از رفتار سعید چنین موردی را حدس نمی زد .
    زن لاغر و نسبتا" مسنی در را به روی آنان گشود . با دیدن سعید لبخندی بر لب نشاند و گفت : سلام آقا ، خانم منتظرتان است .
    آنگاه نگاهش را دقیقا" به هستی معطوف کرد . هستی به آهستگی سلام کرد . در نگاه زن کینه ای عمیق موج می زد که درک آن برای هر غریبه ای نیز آسان بود . با همان کینه جواب سلام هستی را داد و با لحنی خشک گفت : بفرمایید .
    سعید در گوش هستی گفت : این زهره خانم است ، خدمتکار مخصوص همسرم افسانه .
    آن گاه او را به داخل خانه هدایت کرد . هستی تصور کرد که به راستی پا به داخل قصری نهاده است . همه چیز بسیار زیبا و با شکوه بود و برای او که بهترین خانه ای که در عمرش دیده بود به حاج عباس تعلق داشت ، به راستی اعجاب آور بود . با ورود به سالن پذیرایی ، تصور کرد که به باغی سرسبز پای نهاده است . نمای آبشارگون مصنوعی در گوشه ای از سالن بی اختیار او را به یاد زادگاهش انداخت ، با این تفاوت که در آنجا همه چیز حالتی طبیعی داشت .
    مبل ها همه زیبا و یادآور شکوه و جلال تخت پادشاهان بود . آباژورهای سفید رنگ و بلندی که به اندازه ی قد یک انسان جلوه می کرد ، در گوشه و کنار قرار داشت و تابلوهای نفیس و گران قیمت نقاشی و ابریشم بافت ، در جای جای دیوارهای سالن پذیرایی طویل آویزان بود . همه چیز بسیار زیبا و شیک بود . بوفه های بسیار شیکی از جنس سیلور در آنجا قرار داشت که ظروف کریستال فوق العاده ظریفی در آن نگهداری می شد . اما آن چه برای هستی تعجب آور بود ، نور کم آن محیط دلنشین بود .
    در انتهای سالن ، زنی با اندام زیبا در وسط دو کودک هفت و هشت ساله ایستاده بود و او را تماشا می کرد که با دیدن آن محیط ، حسابی دست و پایش را گم کرده بود . سعید به آرامی دستش را بر پشت او گذاشت و به جلو راهنمایی اش کرد . هستی که قصد داشت کفش هایش را دربیاورد ، وقتی سعید با کفش به سالن قدم گذاشت ، از انجام این کار پشیمان شد ولی با حسرت روی فرش های ابریشم ظریفی پا گذاشت که از لا به لای آنها سرامیک زیبای کرم رنگی نمایان بود . وقتی کاملا" جلوی زن بلند قامت رسیدند ، مضطربانه سلام کرد .
    زن با صدایی که انگار از ملکوت آواز می خواند ، پاسخ سلام او را داد . سعید پادرمیانی کرد و برای کاهش جذبه ی محیطی که می دانست دلخواه همسرش است ، گفت :
    این خانم همسرم افسانه است و این دو تا هم عسل و علی . البته آنها زندگی را در قالب افسانه می بینند و حتی برای لحظه ای دوست ندارند از او جدا شوند .
    دو کودک با تعظیمی کوتاه سلام کردند . آنگاه سعید بلافاصله گفت :
    این همان هستی خانم است . به همین سادگی و به زیبایی سیندرلا و سفید برفی و یا هر افسانه ی دیگری که مادرتان می خواهد به شما یاد بدهد .
    افسانه به تندی وسط حرف سعید پرید و گفت : سعید ، بهتر است به زهره بگویی پذیرایی را شروع کند .
    هستی هنوز از اصل ماجرا چیزی سر در نیاورده بود . عینک سیاهی که افسانه به چهره زده بود ، باعث می شد نتواند با او ارتباط چهره ای برقرار کند . افسانه او را به نشستن دعوت کرد . باز هم دو کودک در دو طرف افسانه قرار گرفتند و سعید روی مبلی کنار هستی نشست . کمی بعد سر و کله ی زهره خانم با شربت مخصوصی پیدا شد . ابتدا سینی شربت را جلوی سعید گرفت . سعید یک لیوان را جلوی هستی گذاشت و بعد برای خودش لیوانی دیگر برداشت . این کار سعید باعث شد که زهره با نفرت بیشتری هستی را نگاه کند ، به طوری که سعید به او اعتراض کرد و افسانه به زن تذکر داد که به کارش بپردازد .
    با محبت عمیقی که در کلام زهره موج می زد ، چشمی به خانمش گفت و لیوان شربت را به دست او داد . آن گاه برای علی و عسل هم دو لویان از شربت گوارا روی میز مقابل آنان قرار داد . هستی هنوز نمی فهمیدکه چرا افسانه در آن اتاق نیمه تاریک ، عینک را از چشمش بر نمی دارد . سکوتی سنگین بر جو آنجا حاکم بود و هیچ کس خیال بر هم زدنش را نداشت .
    کاملا" معلوم بود که عسل و علی به مقررات انضباطی خانه عادت دارند ، اما علی رغم این موضوع ، بنا به خصوصیت کودکانه شان ، به زودی احساس خستگی در آنان ظاهر شد و در گوش مادرشان شروع به پچ پچ کردند .
    سعید با دیدن این وضع از افسانه خواست که اجازه بدهد آنها بروند و بازی کنند . بدین ترتیب آثار شادی در نگاه زیبای دو کودک تجلی کرد .
    افسانه علی رغم میلش ، به آن ها اجازه داد که بروند . با رفتن دو کودک ، هستی احساس آزادی بیشتری کرد . تصمیم گرفت که خودش سکوت را بشکند . بنابراین از افسانه پرسید : آیا نور اتاق به حدی زیاد است که چشمتان را می زند ؟
    افسانه برای اولین بار خندید و آن گاه در پاسخ گفت : طفلک بیچاره ، یعنی سعید حقیقتی را که حق شماست بدانید ، به شما نگفته ؟ شما نمی دانید که من نابینا هستم ؟
    هستی حیرت زده گفت : شما نابینایید ؟!
    البته ، نابینا و بیمار دیالیزی و دیابتی ، سعید ، تو چطور موضوع به این مهمی را از این دخترک کم سن و سال مخفی کردی ؟ راستی هستی خانم ، از صدایت معلوم است که خیلی جوانی . تو چند سال داری ؟
    من ، من تازه وارد بیست و یک سال شده ام .
    آن وقت می دانی سعید ، همین مرد خوش تیپ و جذابی که با این همه ابهت در کنارت نشسته ، چند سال از تو بزرگتر است ؟
    سعید طوری که سعی می کرد صدایش چندان بلند نشود ، گفت : افسانه ، تو قرار بود مسائل دیگر را بگویی . یادت نمی آید ؟ هنوز هستی از چیزی خبر ندارد .
    من از چه چیز خبر ندارم ؟ موضوع چیست ؟
    آمدن زهره باعث شد که دوباره هر سه سکوت کنند . زهره این بار با سینی چای وارد شد . وقتی ظرف کیک را جلوی هستی می گرفت ، گفت : نترسید خانم . کیک بخورید . شما آن قدر لاغرید که مدت ها لازم دارید تا اندامی به زیبایی افسانه خانم پیدا کنید .
    هستی بلاتکلیف به سعید نگریست . هنوز نمی دانست جنگ بر سر چیست که او را به آن دعوت می کنند .
    قبل از این که هستی جوابی بدهد ، سعید گفت : زهره ، مزخرف نگو . خودت می دانی که اندام هستی بسیار زیباست . بهتر است تو کارت را بکنی و دیگر در چیزی که به تو ربطی ندارد ، دخالت نکنی .
    زهره با لحنی تلخ جواب داد : آه . البته آقا . حالا که دستور می دهید ، خفه می شوم .
    سعید این بار به تندی گفت : دیگر صحبت نکن . بهتر است بروی .
    زهره با بغضی که گلویش را می فشرد ، به طرف آشپزخانه دوید .
    افسانه با آن صدای ملکوتی اش دوباره به سخن درآمد و این بار آرام تر از سابق گفت : سعید ، زهره تقصیری ندارد . او از کودکی مرا بزرگ کرده و همیشه مثل یک مادر برای خاطر من با همه جنگیده . تو حق نداری این طور تند و بی پروا با او صحبت کنی . آن هم به خاطر ...
    سعید با فریاد تندی گفت : برای خاطر چی ، یک غریبه ؟ همین را می خواهی بگویی ؟ افسانه بس کن . قرار بود من با تو صادق باشم و دور از چشم تو کاری انجام ندهم . تو هم قول هایی به من داده بودی ، یادت نیست ؟
    هستی که از حرف های آنها سر در نمی آورد ، وقتی جدال لفظی زن و شوهر را دید ، از جا بلند شد و گفت : گمان می کنم بهتر است من از اینجا بروم .
    سعید بلافاصله پاسخ داد : نه ، تو هیچ جا نمی روی . ما با هم از این جا می رویم . می فهمی ، افسانه ؟ من با هستی می روم ، چه تو بخواهی ، چه نخواهی .
    افسانه با دستپاچگی گفت : آه ، نه سعید ، خواهش می کنم با من این طور رفتار نکن . من هنوز زنده ام ، زنده . باشد ، هر چه تو بگویی . هستی خانم خواهش می کنم ، نرو . برای خاطر دل من ، دل یک زن درمانده ، اما عاشق ، این خانه را ترک نکن .
    هستی سرگردان و بهت زده ایستاد . سعید سیگاری روشن کرد و تند تند به آن پک زد . افسانه گریه می کرد . هستی دوباره روی مبل نشست .
    افسانه عینک سیاهش را از چشم برداشت . در زیر نور کمی که اتاق را روشن می کرد ، مردمک سبز چشمان درخشان زنی نمایان شد که کور بود .
    هستی حیرت زده به آخرین تابلوی زیبای آن خانه می نگریست . زیبایی افسانه ، افسانه وار بود و دو چشم او مظهر معصومیت و افسون ، که زیبایی او را کامل می ساخت . هستی باور نمی کرد که آن دو مهره ی سبز رنگ واقعا" نتوانند جایی را ببیند . آنها که خود نور دهنده بودند ، چطور از سر حسادت انعکاس هر نوری را به خود حرام کرده بودند ؟
    هستی با لکنت شروع به صحبت کرد . من ، من راستش نمی دانم چرا این جا هستم و گمان می کنم بهتر است که ندانم . اما سعید خان ، بهتر است شما فرشته ای را که در کنار دارید این قدر آزار ندهید . به خدا قسم من هرگز در عمرم زنی به زیبایی همسر شما ندیده ام . او خارق العاده است . او واقعا" پری الهی است که اشتباهی مقصدش را زمین تعیین کرده اند .
    سعید بی پروا گفت " چیزهایی که تو می گویی ، واقعا" زمانی در افسانه وجود داشت ، ولی سال هاست که او فقط ظاهر زیبایش را حفظ کرده . او زنی حسود ، خودخواه ، متعصب و کور است . بله ، کور واقعی ، نه فقط کور از دو چشم ، بلکه کوری که برعکس کورهای دیگر دل تاریکی هم دارد و می خواهد مرا هم همراه خود وارد دنیای خسته کننده اش کند .
    سپس رو به همسرش کرد : اما افسانه ، مطمئن باش این آخرین باری است که با تو راه می آیم . من واقعا" این دختر را دوست دارم و می خواهم با او ازدواج کنم . این آخرین حرف من است .
    صدای هق هق گریه ی افسانه بلند شد .
    هستی با شنیدن آخرین جمله ی سعید نزدیک بود بیهوش شود . سعید وقیحانه در حضور همسرش از ازدواج با او سخن می گفت . او حتی از دو فرزند کم سن و سالش هم خجالت نمی کشید . هستی در اوج عصبانیت از جا بلند شد و با فریاد بر سر سعید ، گفت : بس کنید آقای مقدسی . شما خیال کرده اید با یک دختر دهاتی بی دست و پا طرفید که این طور با من و همسر بی گناهتان رفتار می کنید ؟ کجای دنیا این طوری خواستگاری می کنند ؟ کجا را دیده اید که تا آخرین لحظه خود عروس خبر از خواستگاری اش نداشته باشد ؟
    این بار افسانه طاقت نیاورد و با بغض به طرف اتاقش دوید . سعید بعد از این که سیگارش را با حالتی عصبی در زیر سیگاری خاموش کرد ، از جا بلند شد و به طرف هستی آمد . آنگاه در نهایت جذابیت مردانه ای که از او انتظار می رفت ، گفت :
    هستی من تو را دوست دارم . واقعا" دوستت دارم . تو تنها امید من برای تحمل چنین زندگی خشک و بی روحی هستی .
    سپس در حالی که سعی می کرد صدایش را آهسته تر کند ، ادامه داد : به خدا قسم از او ، از این خانه ، از پول و ثروتش ، از زیبایی و معصومیتی که تو از آن حرف می زنی ، متنفرم .
    هستی حس می کرد که در آن خانه تحقیر شده است . سعید به آسانی غرور آن دو زن را زیر پا له کرده بود . اشک چشمان سیاهش را احاطه کرد . او تا کی می توانست این چنین صبور باشد ؟ به شدت ضربه ای به سینه ی سعید کوبید و از جلوی او بیرون دوید .
    سعید به دنبالش رفت و ملتمسانه گفت : هستی ، تقصیر افسانه است . او همه چیز را خراب کرد . من باید با تو صحبت کنم .
    ولی من حرفی با شما ندارم . من باید به خانه برگردم .
    هستی از در آن قصر که حالا برایش همچون مخروبه ای به نظر می رسید ، بیرون آمد . برف تمام سطح خیابان را پوشانده بود و او احتمال می داد با کفش هایی که مناسب پیاده روی در آن شب یخ زده نبود ، با مغز به زمین بخورد ، ولی اصلا" اهمیتی به این موضوع نداد . آرزو می کرد زودتر خودرویی برسد و او سوار بر آن شود و از آن ماتمکده بگریزد . تا سعید بخواهد اتومبیلش را از پارکینگ مجللش بیرون بیاورد ، او فرصت داشت فکری برای نجات خودش کند . همچنان اشک می ریخت و راه می رفت . به اواسط کوچه رسیده بود که خودرویی جلوی پایش ترمز کرد . با خوشحالی خواست مقصد خود را بگوید که از نگاه های سه جوان داخل اتومبیل ترسید .
    بغل دستی راننده که جوانی با موهای افشان دخترانه و ابروهای کاملا" نازک شده بود ، با خنده ای لوس گفت : عزیزم بیا بالا ، بیرون سرد است . می چایی ها !
    جوانی که در صندلی پشت بود و عینکی را از سر تقلیدی کورکورانه در آن وقت شب به بالای ابرویش گذاشته بود ، ناگهان در اتومبیل را باز کرد و دست او را کشید . هستی می خواست مقاومت کند ، ولی آن جوان از او قوی تر بود . فریاد زد و کمک خواست ، اما در آن شب سرد زمستانی کسی نبود که به فریادش برسد . از کاری که کرده بود ، حسابی پشیمان شده بود که ناگاه معجزه ای به وقوع پیوست . قامت بلند و ورزشکارانه ی سعید را دید که او را به طرف خود کشید و با فریاد بر سر جوان ها گفت :
    احمق ها به زن من چه کار دارید ؟ گم شوید وگرنه هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید .
    جوانی که موهایش حتی از بسیاری از دختران نیز بلندتر بود ، با خنده ای نابجا گفت : خودت گم شو . اگر زن توست ، تنها وسط خیابان چه می کند ؟ این خوشگله طعمه ی امشب ماست .
    و بلافاصله به منظور مقابله با سعید از اتومبیل پیاده شد . سعید هستی را رها کرد و با مشت محکمی به دهان پسرک مو بلند ، او را نقش بر زمین کرد . برف یخ زده نیز به کمک هستی و سعید آمد و باعث سر خوردن پسرک تا جوی آب شد . با صدای تالاپ شکستن یخ روی جوی ، راننده حساب کار خود را کرد و با التماس گفت : آقا ببخشید ، سیا ، بپر فرامرز را بینداز تو ماشین . بدو یالله .
    سیاوش ، پسرک عینکی ، مات و مبهوت فرامرز را تماشا می کرد که به زور خود را از وسط یخ و لجن بیرون می کشید . بلافاصله به سراغ دوستش رفت و او را کشان کشان سوار اتومبیل کرد و در چشم برهم زدنی از نظر ناپدید شدند .
    سعید بدون هیچ گونه کلامی سوار اتومبیل خود شد و با تحکم به هستی گفت که سوار شود . هستی در حالی که سعی می کرد جلوی زیرش اشکش را بگیرد ، سوار شد . سعید دستمالی به او داد تا اشک هایش را پاک کند و آن گاه بدون تامل ، موتور را روشن کرد .
    مدتی بدون کوچک ترین حرفی در خیابان ها دور زدند . وقتی هستی آرام گرفت ، گفت : آقای مقدسی ، خواهش می کنم مرا به خانه برگردانید .
    لطفا" به من نگو آقای مقدسی ، مرا سعید صدا کن .
    نه ، ترجیح می دهم شما را همان آقای مقدسی صدا بزنم .
    ببین هستی ، قرار بود ما با هم شام بخوریم . حالا افسانه با دیوانگی هایش امشب را خراب کرد و من اجازه نمی دهم شب من و تو هم به این راحتی خراب بشود . بعد از شام تو را صحیح و سالم به خانه ات می رسانم . می توانی به من اطمینان کنی .
    ولی من می خواهم همین الان برگردم .
    پس در این صورت بهتر است که در ماشین را باز کنی و خودت را بیرون پرت کنی




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/