صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 190 تا 199

    «چه کاری از من برمی آید؟ اگر موضوع خلاف شرع نباشد، برای خوشبختی دنیا هر کاری می کنم.»
    «تو باید پیام عشق و محبت مرا به دنیا برسانی و از او بپرسی آیا می توانم به علاقه ی او هم امیدوار باشم یا نه.»
    «خیال نمی کنی بهتر باشد خودت این مطلب را به او بگویی؟ بی شک اگر من به جای دنیا بودم، بیشتر خوشحال می شدم خودت با من صحبت می کردی.»
    علیرضا که بعد از این گفتگو احساس می کرد با هستی راحت تر از سابق است، خنده ای کرد و گفت: «خیال نمی کردم هرگز بتوانم این موضوع را به تو بگویم، ولی حالا می خواهم چیزی را برایت تعریف کنم. اوایل آمدنت به خانه ی برادرم، برای اولین بار احساس کردم از دختری غیر از برادرزاده هایم که عاشقانه دوستشان دارم، خوشم آمده، ولی هر بار به تو نگاه می کردم، چشمان سیاهت خصمانه مرا می نگریست. احساس تنفرت آن قدر نسبت به من زیاد بود که در عوض نزدیک شدن به تو، تصمیم گرفتم از تو بگریزم و با این فرار از تو بود که فهمیدم احساساتم نسبت به تو عشق نیست و شاید نوعی محبت است، برای اینکه جوان بودی و زیبا، و تازه پدر و مادرت را از دست داده بودی. چون عشق با غرور معشوق شعله ورتر می شود، آنچنان که گاهی آتشش وجود عاشق را در بر می گیرد و باعث فنای کامل او می شود.»
    هستی مات و مبهوت به آنچه پسر جوان می گفت، گوش می داد. آیا او واقعاً عاشق حمید بود؟ اگر عشق همان بود که علیرضا آن طور هیجان زده از آن سخن می گفت، پس هستی هنوز آن را نشناخته بود. از طرفی، حس می کرد که این روزها کمتر دلش برای حمید تنگ می شود. تازه فنای او بعد از مرگ حمید موقت بود و او روز به روز به مرحله ی سلامت نزدیکتر می شد. برای لحظه ای از خود احساس تنفر کرد، زیرا فهمید که فنای موقت وجودش نیز تنها برای خاطر حمید نبوده است. او پدر، مادر و دو خواهر عزیزش را نیز همزمان با حمید از دست داده بود. شاید چون هنوز خطبه ی عقد بین او و حمید جاری نشده بود، او خالصانه عاشق حمید نشده بود. مگر نه اینکه بسیاری از زن و شوهرها تازه بعد از عقد عاشق یکدیگر می شوند؟ تصمیم گرفت در نماز آن شبش از حمید طلب مغفرت کند. می دانست خواستگارش آن قدر عاشق و بامعرفت بوده که خطای معشوقه ی کوچولویش را ببخشد.
    در حالی که نگاه متین و با وقار خود را به علیرضا می دوخت، گفت: «دلم نمی خواهد بشنوم احساس تو نسبت به من نوعی ترحم بوده، ولی به عنوان یک حس خوشایند دیگر، چطور بگویم، مثل برادری که خواهرش را دوست دارد، خوشحال تر می شوم. من هر کاری که از دستم بربیاید برای تو می کنم و اگر روزی این وصلت سر بگیرد، بدان که تو برنده ای برنده ی مطلق، حتی اگر به عقیده ی دیگران بازنده به حساب بیایی.»
    «خوشحالم، هستی. خیلی خوشحالم که تو واقعاً دنیای مرا شناخته ای و به ارزش واقعی اش پی برده ای. بهتر است تا خیالات ناجور در مورد ما نکرده اند، زودتر برگردیم پیش بقیه.»
    در هنگام بازگشت، هستی متوجه شد که اثری از دکتر و سارا نیست. حس کرد دوباره قلبش به شماره افتاده است. از حس غریبی که در وجودش زبانه می کشید، متعجب بود. نمی فهمید چرا از ازدواج علیرضا خوشحال است ولی نمی تواند این احساس شادی را در مورد کسی دیگر که او را هم برادر می پنداشت، حفظ کند؟ آیا در نوع احساس خود نسبت به دکتر دچار سوءتفاهم شده بود؟
    با نگاه خود گوشه و کنار رستوران را کاوید و در محلی دور از جماعت، سارا را دید که با هیجان زیاد در حال صحبت با دکتر است.
    پدر امیر در فرصت مناسب حال هستی را از حاج عباس جویا شد و از اینکه چنین مصیبت بزرگی برای دختری به کم سن و سالی او پیش آمده بود، شدیداً احساس تأسف کرد. سپس به یاد گذشته و همسر مرحومش افتاد که درست بیست و دو سال پیش و همزمان با تولد یگانه پسرش امیر به صورت ناگهانی و در عرض سه ماه، غده های سرطانی ناشی از مواد شیمیایی وجود نازنین او را آماج حمله ی خود قرار داده بود.
    در تمام مدتی که آقای خالصی در مورد همسر اول و مادر واقعی فرزندانش صحبت می کرد، معصومه خانم نامادری بچه ها، سرش را به نشانه ی تأیید سخنان شوهرش تکان می داد. می دانست که گذر عمر و سپری شدن ایام، هرگز قادر نیست خاطرات شیرین همسر اول و مادر واقعی بچه ها را در ذهن هیچ مردی محو کند، و همیشه این واقعیت را پذیرفته بود که تنها جانشین همسر اول این مرد است و نمی تواند جای او را بگیرد، گرچه بچه ها و خصوصاً امیر که سرتاسر دوران کودکی اش را نیز در کنار معصومه خانم گذرانده بود، هرگز نمی توانستند وجود مادری دیگر غیر از زنی را که به عنوان مادر می شناختند، بپذیرند. مرگ نابهنگام زن محبوب خانواده باعث شده بود که همه محبت او را در وجود پسرش جستجو کنند و امیر پس از مرگ مادر ناکامش، همواره مورد محبت و علاقه ی همگان بود، خصوصاً پدرش که به شدت در آرزوی داشتن پسری می سوخت. بعدها امیر متوجه معنی شعری که پدرش همیشه هنگام لالایی خواندن برایش می خواند، شد. آقای خالصی با عشقی خالصانه و پدرانه، پسرش را در آغوش خود می فشرد و بارها و بارها تکرار می کرد:
    آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
    در نبود مادرت با هم شدیم تنها چرا
    به هر حال در سرزمین انسانها، غم هرگز غریبه نیست و گهگاه به زور خود را میهمان ناخوانده ی خانه ای می کند.
    سرانجام، همگی برای صرف شام پشت میز قرار گرفتند. اکرم خانم همچنان به هستی بی اعتنایی می کرد، به طوری که دنیا به نجوا در گوش هستی گفت: «این زن احمق به چه چیزش می نازد که این قدر مغرور و خودخواه است؟ طوری رفتار می کند که انگار تو درست بیخ گلویش نشسته ای و راه تنفسش را تنگ کرده ای. خدا را شکر که دخترش دختر خوبی به نظر می آید، وگرنه حسابی بابت قوم و خویش شدنمان متأسف می شدم.»
    اما هیچ کس غیر از حاج عباس نمی دانست که فقط یکی از علل ناراحتی اکرم مربوط به هستی و علت دیگر آن گوشه گیری و انزوای کامل ترانه است که زانوی غم بغل کرده بود و حتی با التماس اکرم خانم نیز راضی به زدن لبخندی زورکی به روی دکتر نبود.
    اکرم خانم با حس زنانه حدس زده بود که سارا با حرکات دلبرانه ی خود مشغول به دام انداختن دامادی است که او و همسرش آن قدر برایش نقشه کشیده بودند و به شدت بابت بی عرضگی دختر خودشان احساس تأسف می کرد، در حالی که ترانه در خلوت خود به فکر راه حلی برای تهیه ی پول بود تا بتواند رابطه اش را با فرزاد که اندکی تیره شده بود، دوباره به وضعیت اول برگرداند و از دست علیرضا نیز خیلی حرص می خورد که قدرت نداشت امیر را متقاعد کند تا همخانه ی دیگرشان را نیز برای شام امشب دعوت کند. او فرزاد را که با امیر در یک آپارتمان زندگی می کرد، به مراتب نزدیکتر و ارجح تر از دکتری می دانست که تازگی ها سر و کله ش در تمام برنامه های مربوط به الهه دیده می شد. به فکرش رسیده بود حتماً علیرضا و امیر به فرزاد حسادت می کنند که او را در هیچ جمعی راه نمی دهند. فرزاد با آن ظاهر زیبا و دخترپسندش می توانست لبخند شادی را برای همیشه بر لبان ترانه ظاهر کند. با یادآوری اینکه در غیبت علیرضا و امیر به یک اشاره ی فرزاد سرمستانه به خانه ی عمویش رفته و در آنجا بار دیگر از عشق فرزاد برخوردار شده بود، لبخندی نامحسوس بر صورتش نقش بست. او دیگر به آبروی خود یا خانواده اش کوچکترین اهمیتی نمی داد. تنها کافی بود مطمئن شود که فرزاد او را دوست دارد، آن وقت حاضر بود خود و یک یک افراد خانواده اش را در پای محبوب جذابش قربانی کند. عشق او به قدری عمیق ولی کورکورانه بود که فکر می کرد هرگز عاشقی مانند او از مادر متولد نشده است. در دل به دخترانی مانند هستی و دنیا که با عشق و دوست داشتن غریبه می نمودند، می خندید و آنان را به باد تمسخر می گرفت.
    در تمام مدت صرف شام، سارا به دکتر اجازه نداد به غیر از خودش کوچکترین توجهی به کسی نشان دهد، در حالی که محمد تمام مدت در این فکر بود که چگونه می تواند برای دقایقی از دست سارا خلاصی یابد. شاید اگر کوچکترین نشانه ای از محبت در هستی می دید، یا حتی اگر او مشتاقانه به نگاه هایش پاسخ می داد... ولی هستی بعد از مرگ نامزدش آنچنان به جماعت مرد، مخصوصاً به او بی اعتنایی نشان می داد که راه کوچکترین روزنه ی امید را نیز می بست. آنگاه دختری زیبا، تحصیلکرده و دارای خانواده ای اصیل و مرفه، این گونه عشق را از او گدایی می کرد.
    علی رغم این تصور، محمد بی اختیار نگاهش را به آنجا که دلش راه می یافت و ندای عقل را نادیده می گرفت، معطوف کرد. محبوبه ی او فارغ از همه چیز با دنیای زندگی او مشغول صحبت بود. در تمامی ماه گذشته که هستی را در کنار خود داشت، بارها و بارها به دنیا حسادت کرده بود، به او که فکر و ذهن هستی را کاملاً به خود اختصاص داده و جایی برای هیچ کس دیگر باقی نگذاشته بود.
    محمد ناامیدانه به طرف سارا برگشت. زیبایی سارا برای دقایقی ممکن بود او را از یاد هستی جدا کند، ولی تأثیر آن به مانند خود زیبایی دوامی نداشت و بقایی بر آن نمی شد یافت.
    علی رغم درخواست دکتر برای رساندن هستی به منزلش، حاج عباس از علیرضا خواست که او و کبری خانم را به منزلشان برساند و هستی بعد از تشکر از آقای خالصی و خانمش بابت میهمانی باشکوهشان، زودتر از میهمانان دیگر به اتفاق علیرضا و کبری رستوران را ترک کرد.
    صبح روز بعد، هستی در دفتر کارش مشغول مرتب کردن پرونده ها بود، که باز هم سر و کله ی سعید پیدا شد. او برای ساعت ده وقت ملاقات داشت و تا آن موقع، یک ساعتی وقت باقی بود. دکتر هنوز به مطب نیامده بود. سعید از خلوت مطب استفاده کرد و روی نزدیکترین صندلی به میز کار هستی نشست. با تسلط و آرام صحبت می کرد. معلوم بود که به خود و سخنانش اعتماد زیادی دارد.
    با اعتماد به نفس کامل از هستی پرسید: «شما تازه شروع به همکاری با دکتر کرده اید؟»
    هستی جواب داد: «دو سه ماهی می شود.»
    «به نظرم قبل از آمدن شما، گلها با این محیط قهر بودند و با دیدن گل خوش آب و رنگی مانند شما، از حسادت به رقابت پرداخته اند، چه عطر مست کننده ای در اینجا پخش است!»
    «شاید علتش علاقه ی خاص من به گل و گیاه است.»
    «همسر من هم زمانی مانند شما زیبا و باطراوت بود.»
    «می خواهید بگویید حالا دیگر لطافت سابق را ندارد؟»
    «البته حالا هم زیباست، ولی در کنار زیبایی خار هم دارد.»
    «هیچ گل زیبایی بدون خار نیست.»
    «اما اگر خارهایش را بیشتر از عطر و زیبایی اش نثار تو کند، دیگر فراموش می کنی که گل است.»
    «و شما برای خلاصی از خارهای زنتان پیش دکتر می آیید.»
    «اوایل بله، ولی چند جلسه ای است که به بهانه ی دیدن شما وجود دکتر را تحمل می کنم.»
    از حرفهای بی پروای مرد، احساس بدی گریبان هستی را گرفت. او هرگز قدرت مبارزه با مردانی را که زیادتر و زیباتر از معمول حرف می زدند، نداشت. او دختری شهرستانی و معصوم و خجالتی بود، از شرم سخن آخر مرد جذاب، صورتش قرمز شد و شرم دخترانه ی همیشگی اش به سراغش آمد. درست در همین لحظه بود که در باز شد و محمد وارد شد. شاید هیچ چیز به قدر دیدن دکتر موجبات خوشحالی او را در آن زمان فراهم نمی کرد.
    در حالی که هراسان از جا بلند می شد، به محمد سلام گفت. محمد که با لبخند وارد مطب شده بود، با دیدن سعید که هنوز نیم ساعتی به وقت ملاقاتش مانده بود، با لحنی عصبانی جواب سلام هستی را داد و سریعاً از سعید خواست که وارد اتاق او شود. او به هیچ وجه از این بیمار خوشش نمی آمد و اگر به تقدس حرفه اش ایمان نداشت، به هیچ وجه وجود این بیمار پولدار و خودخواه را تحمل نمی کرد. به خصوص که از خلال صحبتهای سعید فهمیده بود این مرد دیگر هیچ گونه دلخوشی را در وجود زنش جستجو نمی کند. احتمالاً زندگی زناشویی آنان با وجود دو فرزند به انتهای راه نزدیک می شد و معلوم نبود که چرا این مرد علی رغم ثروت زیادش، مایل به جدایی از زنش نبود. او از این فشار که همچون سرطانی بر تار و پود وجودش چنگ می انداخت، رفته رفته دچار ناراحتی عصبی شده بود، به طوری که در ماههای اخیر تنها به کمک قرصهای آرامش بخش می توانست شبها چند ساعتی بخوابد. ولی علی رغم اینکه مریض بود و برای معالجه به آنجا می آمد، محمد متوجه نگاه های بی پروایی که نثار هستی می کرد، شده بود و این موضوعی بود که موجبات عذاب او را فراهم می آورد. پرنده ی او بی تجربه تر و بی بال و پرتر از آن بود که اسیر وسوسه ی جذابیت یا سخنان فریب دهنده ی مردی که تجربه یک بار ازدواج و وجود دو بچه را از سر گذرانده بود، نشود.
    آن روز تا وقت غروب، محمد فرصتی برای صحبت با هستی به دست نیاورد و البته رغبتی هم برای این کار از خود نشان نداد. هستی علت عکس العمل محمد را نمی فهمید. با این وصف سعی کرد به روی خود نیاورد. گرچه تحمل بی اعتنایی دکتر خیلی آسان به نظر نمی رسید.
    غروب با خلوت شدن مطب، هستی برای نخستین بار از کار خسته شده بود. شاید سارا از دکتر خواسته بود تا این اندازه با هستی جدی و خشک برخورد کند و او آن قدر به این به قول دنیا همبازی دوران کودکی اش علاقه مند بود که حرفهایش را حتی اگر از روی منطق هم نبود، بپذیرد. بعید نبود بعد از این موضوع نیز از دکتر بخواهد که هستی را از مطبش بیرون کند. شاید هم خودش تصمیم می گرفت به جای هر دختر دیگری با همسر آینده اش در یک جا کار کند. اما در این صورت تکلیف هستی چه می شد؟ او که تازه از لاک تنهایی خارج شده و کم کم مرگ عزیزانش را، نه اینکه فراموش کند، بلکه صرفاً باور کرده بود، مسلماً دوباره با شروع بیکاری، باوری که در داغ افراد خانواده اش به خود قبولانده بود، با نمایی از غم و ماتم وجودش را به بازی می گرفت.
    ناخودآگاه به پشت پنجره رفت. پاییزی که با رخ باره ی زرد و نارنجی خود، نمایی از تنهایی مطلوب را برای هستی به ارمغان می آورد، در حال بستن چمدانهایش بود. هستی احتمال می داد که سفیدی زمستان زودتر از موعد همیشگی از راه برسد و مجالی دیگر برای ریختن آخرین برگهای درختان که بی شرم لباس از تن بر می کندند و همچون افرادی شلخته آخرین تکه های پوشش خود را به دست بادهای خشک و بی احساس می سپردند تا هر تکه اش را به گوشه ای بیفکند، باقی نگذارد.
    هستی با دیدن فصل محبوبش که در حال رفتن بود، به فکر ترک این شهر افتاد، ولی خیلی زود از این فکر دست برداشت. آیا هنوز وجود حاج عباس مانعی برای برگشت او به شهر و دیارش محسوب می شد؟ احساس کرد بغضی تلخ گلویش را می فشارد.
    در همین موقع با شنیدن نام خودش که از صبح در انتظار آن بود، به طرف دکتر برگشت. محمد به آرامی گفت: «کار تمام شده. خیال رفتن نداری؟»
    بغض گلویش به گلوله ای که راه تنفس را بر او دشوار می کرد، مبدل شده بود. با افسردگی گفت: «اگر کاری ندارید، می روم.»
    «نه، کاری نمانده. من هم جایی کار دارم و امشب زودتر مطب را تعطیل می کنم.»
    هستی کیفش را برداشت. دیگر ماندن بیشتر از آن را جایز نمی دانست. فکر کرد اگر اندک زمانی بیشتر بماند، چیزی نمی پاید که اشکش جاری شود. هنوز باور نداشت که رفتار دکتر تا این اندازه برایش مهم باشد.
    کاملاً از در خارج نشده بود که کلام دکتر او را بر جا میخکوب کرد. «هستی، من دوست ندارم تو بیش از اندازه با بیمارانم خودمانی شوی.»
    هستی نگاهی سرد به محمد انداخت، به طوری که خشم به وضوح در مردمک سیاه چشمانش که ناآرام تر از همیشه در حرکت بود، حس می شد.
    هستی بدون پاسخ به دکتر از مطب بیرون رفت و در را محکمتر از همیشه پشت سرش بست. دکتر بی اراده برای دیدن پیچ و تابهای اندام ظریف دخترک پشت پنجره ای که تا دقایقی قبل او در آنجا ایستاده بود، ظاهر شد، اما با دیدن آنچه دید، از این کار احساسی از خشم و پشیمانی وجودش را در بر گرفت.
    هستی با ناراحتی از پله های ساختمان سرازیر شد. می اندیشید پله های باریک و بلندی که او را به طبقه ی آموزشگاه موسیقی هدایت می کند، عملاً در تشدید بیماری افرادی که به دکتر مراجعه می کنند، نقش بسزایی دارد. شنیدن نواهای مختلفی که از آلات موسیقی به گوش می رسید، بر اثر تداخل با هم آرامش آهنگین موسیقی را به نوایی گوشخراش تبدیل می کرد. او چطور تا حالا متوجه این همه ناهماهنگی نشده بود؟ شاید دکتر مخصوصاً ترجیح می داد در چنین محیطی به کار بپردازد تا هرگز از تعداد مراجعانش کم نشود.
    ناامیدانه وارد خیابان شلوغ و پر ازدحام شد. حالتش این موضوع را به او می باوراند هنوز به شهری که در آن زندگی می کند، تعلق ندارد. دلش برای خیابانهای کم تردد شهرش تنگ شده بود. به خاطر آورد که اکثر خیابانهای زادگاهش بر اثر زلزله همچون چاک دامن از هم گسیخته شده بود. غم دلش بیشتر شد. تصمیم گرفت به جای اتوبوس که مسیر هر روزه اش از مطب تا خانه را با آن طی می کرد، با تاکسی برود. آرزو داشت زودتر به خانه برسد و آرامش پیدا کند. می بایست تکلیف خود را لااقل با زندگی اش مشخص می کرد، چرا هنوز به بازگشت به زادگاهش رغبت نداشت. در خانه می توانست درباره ی آنچه بلای زلزه بر سرش آورده بود، بنویسد. تازگی ها به نوشته هایش حالتی منسجم داده بود و سعی می کرد تمامی آنچه را به ذهنش می رسید، در قالب داستانی به نگارش درآورد.
    آرزو کرد کبری هنوز از خانه ی حاج عباس برنگشته باشد تا او بتواند آزادانه گریه کند، بی آنکه علتی برای گریه اش بیابد و قصد توضیح آن را برای کبری داشته باشد.
    هنوز مسافت زیادی از محل کارش دور نشده بود که صدای بوق اتومبیلی توجه او را جلب کرد. متوجه بود به نسبت تفاوت هر روزه ای که با هستیِ ساده و شهرستانی بدو ورودش پیدا می کرد، چشمهای بیشتری او را می دید و گاهی افرادی مزاحم نیز او را راحت نمی گذاشتند.
    سعی کرد بی اعتنا به صدای بوقی که می شنید، به راه خود ادامه دهد. احساس کرد اتومبیل مزبور در کنارش توقف کرد و همزمان کسی از آن پیاده شد. اندکی ترسید، ولی با نگاهی به جمعیت زیادی که در خیابان در رفت و آمد بودند، علتی برای نگرانی نیافت.
    مرد او را به نام خواند. «هستی، هستی خانم، کمی صبر کنید. می خواهم با شما صحبت کنم.»
    هستی به طرف مرد برگشت و بیمار جذاب دکتر را دید. بی اختیار ایستاد، ولی متوجه بود که چشمانی آبی رنگ از پشت پنجره او را می نگرد.
    سعید خود را به هستی نزدیک کرد و گفت: «همیشه این قدر تند می روید؟»
    هستی نمی دانست از شدت عصبانیت بود که با شنیدن حرف سعید لبخندی صورتش را پوشاند یا می خواست به مقابله با محمد بپردازد؟
    سعید بی آنکه چشمش را از هستی بردارد، به حرف خود ادامه داد: «هیچ می دانید لبخند بسیار زیبایی هم دارید؟»
    هستی احساس کرد سعید زیاده روی می کند، بنابراین با لحنی جدی گفت: «با من کاری داشتید، آقای مقدسی؟»
    «آه، البته. هیچ می دانید چقدر در انتظارتان ماندم؟ دو سه ساعتی است که در اینجا انتظار شما را می کشم.»
    هستی به یاد آورد که سعید مقدسی موقع ترک مطب از او پرسیده بود دکتر معمولاً تا چه ساعتی مریض می بیند؟ پس مخصوصاً چنین سؤالی کرده بود. در واقع می خواست بداند که هستی تا چه ساعتی در مطب می ماند. اما چرا؟ این مرد از او چه می خواست؟
    بی آنکه متوجه باشد، فکر خود را بر زبان آورده بود.
    سعید جواب داد: «اجازه بدهید شما را برسانم. یقیناً در بین راه بهتر می توانم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 200 تا 209 ...

    منظورم را به شما تفهیم کنم...»
    هستی خواست بی درنگ جواب منفی بدهد، او تا کنون هرگز چنین کاری انجام نداده بود. می دانست در جامعه ی اصیل ایرانی، هرگز پسندیده نیست دختری جوان و تنها سوار اتومبیل مردی غریبه شود. اگر پدرش زنده بود، یقیناً هیچ توجیهی را از او نمی پذیرفت. اما ناگهان از دور سایه ای را پشت پنجره ی مطب احساس کرد. قامت بلند محمد از دور بسیار کوچکتر از آنچه بود به نظر می رسید.
    هستی از خود می پرسید آیا امکان دارد مجمد او را ببیند؟ به نظرش رسید حتی چشمان آبی محمد را هم می بیند که از فاصله ی دور او و سعید را خیره می نگرد. دیگر درنگ نکرد و از سر اکراه بر صندلی جلوی اتومبیل بسیار شیکی که نشان از ثروت بی حد و اندازه ی صاحبش داشت، نشست.
    لحظه ای بعد، اتومبیل به حرکت درآمد.
    هستی اندیشید به هر علتی که بوده، او مرتکب خطایی نابخشودنی شده است.
    سعید نواری گذاشت و همزمان آهنگ ملایمی از پخش صوت شنیده شد. بر عکس موسیقی گوش خراشی که هستی از طبقه ی زیرین مطب شنیده بود، این آهنگ باعث آرامش لازم در او می شد. منتظر بود سعید حرفش را بزند، ولی انگار او قصد چنین کاری را نداشت. بنابراین هستی معترضانه گفت: «قرار بود علت کارتان را به من تفهیم کنید.»
    در عوض، سعید با سؤالی دیگر پاسخ او را داد. «شما تنها زندگی می کنید، این طور نیست؟»
    «نه کاملاً، ولی مسلماً این موضوعی نیست که بابتش مرا سوار هواپیمایتان کردید.»
    بی آنکه قصد خنداندن سعید را داشته باشد، این کلام را بر زبان رانده بود، اما سعید خندید.
    هستی اندیشید: وقتی می خندد، جذابتر می شود. سعید به هنرپیشه های سینما شباهت داشت. هستی فکر کرد که کوچکترین تناسبی بین او و مرد همراهش وجود ندارد. تصورش با کلام دیگر مرد از هم بریده شد. دیگر نمی خندید و در حین رانندگی، به او می نگریست. هستی اندیشید که اگر سعید به کارش ادامه دهد، هر لحظه امکان تصادف اجتناب ناپذیر است.
    او می گفت: «هواپیما؟ اگر بخواهی، ممکن است روزی واقعاً تو را سوار هواپیما هم بکنم.»
    هستی با خود گفت: مردک دیوانه شده و پرت و پلا می گوید. ولی عکس العملی نشان نداد.
    حالا لحن صدای سعید پر از التماس بود. «هستی، از تو می خواهم برای یک بار هم شده به خانه ی ما بیایی و با همسرم آشنا شوی. قول می دهم زیاد سخت نگذرد. باور کن با قبول این دعوت، لطف بزرگی در حق من می کنی.»
    «ولی من دکتر نیستم، آقای مقدسی. اگر خانمتان هم بیمار است، بهتر است او را همراه خودتان پیش دکتر بیاورید. در این مورد از من کاری ساخته نیست. متأسفم، گمان می کنم بهتر است مرا همین جا پیاده کنید.»
    «آه، نه، نه. منوجه منظورم نشدی. همسر من بیمار هست ولی نه بیمار روحی و روانی.»
    هستی تصور کرد او برعکس ظاهر دلنشینی که دارد، قدر مسلم بیماری اش بیشتر از یک ناراحتی عصبی ساده است.
    سعید در ادامه گفت: «هستی، این لطف را در حق من انجام بده. او مصراً از من می خواهد که تو را به ملاقاتش ببرم.»
    «مرا به ملاقات خانمتان ببرید؟ چرا همسرتان چنین علاقه ای دارد؟ اصلاً مرا از کجا می شناسد؟»
    «از تعریف هایی که قبلاً از تو کرده ام. تو را کاملاً می شناسد. من به او قول داده ام چیزی را از او پنهان نکنم. هستی، تو قول بده که بیایی، آن وقت همه چیز برایت روشن می شود. بدان که اگر امروز این قول را ندهی، فردا تو را وادار به پذیرش آن خواهم کرد و اگر فردا موفق نشوم...»
    «حتماً پس فردا و همین طور الی آخر. اما من واقعاً متوجه منظور شما نمی شوم. به هر حال من باید از حاج عباس در این مورد اجازه بگیرم.»
    «حاج عباس دیگر کیست؟ باشد می توانی به او بگویی که به منزل دوستت می روی. آن وقت من خودم به دنبالت می آیم و خودم هم تو را برمی گردانم.»
    گرچه سخنان سعید به هیچ وجه عاقلانه نبود، یا اینکه هستی متوجه منظور او نمی شد، اثری از دیوانگی در چهره ی مرد به چشم نمی خورد.
    هستی کنجکاوانه پرسید: «آقای مقدسی، شغل شما چیست؟»
    «من مدیرعامل یک شرکت بزرگ تجاری هستم. از این گذشته، چون شرکت ما در ارتباط با وسایل و دستگاههای پزشکی فعالیت می کند، سهامدار تعدادی از بیمارستانهای خصوصی هم هستم. ضمناً اسم من سعید است. بهتر است که تو هم مرا سعید صدا کنی.»
    به آپارتمان هستی رسیده بودند که هستی از سعید تشکر کرد و پیاده شد.
    سعید به عنوان آخرین تذکر گفت: «قرارمان باشد برای شب جمعه ی آینده.»
    هستی در این فکر بود که اگر تقاضای سعید را برآورده کند، در صورتی که زن آینده ی دکتر او را از مطب بیرون کند، شاید بتواند به عنوان منشی در شرکت این آشنای تازه اش مشغول به کار شود. روی این اصل به آهستگی سری به نشانه ی موافقت تکان داد و به طرف آپارتمان خود به راه افتاد.
    تا مراسم عقدکنان الهه بیشتر از دو روز باقی نمانده بود. قرار بود آن روز مطب تا ساعت چهار بعدازظهر تعطیل باشد. نوبت کاری دکتر تیمارستان بود و هستی فرصت داشت ساعاتی را با دنیا بگذراند. قرار بود دنیا برای ناهار به آپارتمان او بیاید. دنیا با عینک ظریفی که بر چشمان قشنگش می گذاشت، قیافه ی مدیران مراکز آموزشی را در ذهن هستی به تصویر می کشید. او پیراهنی زیبا برای کبری خانم هدیه آورده بود، کاری که هستی هرگز به فکر انجام آن نیفتاده بود. کبری منزل حاج عباس بود. بنابراین دو دوست به راحتی می توانستند با هم درد دل کنند. هستی در حینی که برای دو نفرشان چای می ریخت، مردد بود که چگونه مسئله ی علیرضا را با دنیا مطرح کند. حالا که دنیا دور از مردان و دنیای مربوط به آنان به آرامش رسیده بود، چه لزومی داشت آرامش او را به هم بزند؟
    دنیا با هوش و کنجکاوی زنانه ای که داشت، از هستی پرسید: «هی ببینم، تو خیال داری چیزی به من بگویی که خجالت می کشی؟»
    هستی که از حدس دنیا متعجب شده بود، گفت: «تو خیلی باهوشی.»
    «تازه کجایش را دیدی؟ اما قبل از همه بگو دیروز در مطب چه پیش آمده بود؟ محمد خیلی ناراحت و دلخور بود. تمام شب را کلمه ای با من صحبت نکرد.»
    «اتفاقاً دیروز از صبح که وارد مطب شد، عصبانی بود. با من هم برعکس همیشه کلمه ای حرف نزد و حتی در انتهای کار مرا از مطب بیرون کرد.»
    «راست می گویی؟»
    «آره، حتی دنیا، از تو چه پنهان، من گمان می کنم باید به فکر پیدا کردن کار مناسب دیگری باشم. تصور می کنم موضوع هرچه هست، مربوط به سارا خواهر امیر باشد.»
    دنیا بدگمانانه از پشت عینک به هستی نگریست. محبت این دختر را خیلی زود به دل گرفته بود و گرچه بعید می دانست، گاهی در عالم رؤیا تصور می کرد که هستی موفق به جلب نظر محمد شده است. ولی حالا با آمدن سارا همه چیز خراب شده بود. دنیا در شب میهمانی پدر امیر، متوجه سارا و خلوت دو سه ساعته اش با محمد شده بود.
    با لحنی نگران گفت: «پس این دختره ی زبل بالاخره قاپ برادر ساده ی مرا دزدید.»
    انتظار داشت بعد از این حرف، لبخندی بر لبان هستی ظاهر شود، ولی هستی نمی خندید و پرده ای از غم چهره ی ملیحش را در بر گرفته بود. حتماً موضوع مهمی بود که هستی این چنین در فکر بود.
    با انگشت تلنگری به گونه ی برجسته ی هستی زد و گفت: «ببینم، کشتی هایت غرق شده؟ من که شنا بلد نیستم، چطوری انتظار داری که تو را نجات بدهم؟»
    «نه واقعیتش تا مدتی که حالم خراب بود، اصلاً به فکر آینده و آنچه ممکن بود پیش بیاید نبودم. بنابراین احساس راحتی بیشتری داشتم. ولی حالا که عقلم سر جایش آمده، باز هم مثل آدمهای دیگر در مورد زندگی و نگرانی های آن فکر می کنم. از تصور اینکه تا کی می توانم به حاج عباس و دیگران تکیه کنم و به زندگی ادامه بدهم، قلبم می گیرد. دنیا، من آدم بدی هستم، چون بعد از مرگ عزیزانم هنوز دلم می خواهد زندگی کنم. یعنی این قدر پست فطرت و بی وفا شده ام که همه ی کسانی را که خیال می کردم حتی یک روز بدون آنان زنده نمی مانم، به فراموشی سپرده ام! من آدم پستی هستم.»
    هستی همزمان با ادای این سخنان، اشک می ریخت.
    دنیا از جایش بلند شد، او را در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد: «نه عزیزم. تو پست نیستی. تو باید از حق خودت برای زندگی استفاده کنی و تازه باید به فکر بهتر زندگی کردن هم باشی. این حداقل انتظاری است که از خودت باید داشته باشی. اگر غیر از این باشد، نشانه ی این است که هنوز حالت خوب نشده.»
    وقتی دنیا اشک چشمان هستی را با دستهای ظریفش پاک کرد، هر دو از حرکت او خنده شان گرفت.
    هستی در حال خندیدن گفت: «واقعاً مردی که تو را برای آینده اش انتخاب کند، خیلی عاقل است، کاش تو زن داداش من می شدی؟»
    «ای کلک! داداشت را کجا قایم کردی؟ زود باش لو بده ببینم.»
    هستی با خنده به آشپزخانه رفت تا برای آخرین بار به غذایی که برای ناهار آماده کرده بود، سر بزند.
    دنیا توجهش به دفتری که روی میز بود، جلب شد و با صدای بلند از هستی پرسید: «ببینم چیزهایی که گفتی می نویسی، در این دفتر است؟»
    «آره، ولی قابل خواندن نیست. از اینکه کسی آنها را بخواند، احساس خجالت می کنم.»
    «از من که خجالت نمی کشی؟ چون من دقیقاً قصد دارم آنها را مطالعه کنم.»
    «دنیا، اگر دوست داری این کار را بکنی، بهتر است زمانی که من حضور ندارم آنها را بخوانی.»
    «باشد. پس با اجازه من این دفتر را در کیفم می گذارم تا با خودم ببرم.»
    «اشکالی ندارد، دنیا جان. ولی بدان تو تنها کسی هستی که اجازه ی چنین کاری را داری. در ضمن من می خواهم بعد از ناهار در مورد مسئله مهمی با تو صحبت کنم.»
    «وای، من عاشق مسائل مهم هستم. خوب چرا قبل از ناهار آن را مطرح نمی کنی؟»
    «نه، بعد از ناهار بهتر است. حالا کمکم کن تا میز را بچینم.»
    «ای تنبل، میهمان دعوت کردی که از او کار بکشی؟»
    «ببخش عزیزم، تو که مهمان نیستی. در ضمن می دانی که من کمی دست و پا چلفتی هستم.»
    «من را بگو که دوست داشتم تو زن محمد بشوی. خوب است قبول داری که دست و پا چلفتی هستی.»
    بعد از جمله ی آخر دنیا، هستی دیگر ساکت شد و چندین بار عبارت زن محمد را زیر لب تکرار کرد. اما با یادآوری چهره ی آرایش کرده و زیبای سارا، غمی ناگهانی در دلش جای گرفت. به طوری که چهره اش نیز تأثیر میهمان ناخوانده را به خوبی در خود منعکس می کرد.
    دنیا که متوجه طولانی شدن سکوت هستی شده بود، ناخودآگاه پرسید: «ببینم، اتفاقی افتاده؟»
    «نه، نه چیزی نشده.»
    سپس دو دوست در کنار هم به خوردن پرداختند. بعد از صرف غذا، هستی به تفصیل در مورد پیشنهاد علیرضا با دنیا صحبت کرد. ولی وقتی جواب منفی دنیا را شنید، بسیار تعجب کرد. حیرت زده از دنیا پرسید: «ببینم تو از قیافه ی علیرضا خوشت نمی آید یا جواب منفی ات علت دیگری دارد؟»
    «اتفاقاً من معتقدم علیرضا قیافه ی جالبی دارد، ولی گمان می کنم او یکی دو سالی از من کوچکتر باشد. تازه اگر این دلیل خوبی برای جواب منفی من به او نباشد، دلیل بهتری هم دارم. دلیلم این است که او تا حالا ازدواج نکرده ولی من تجربه ی یک شکست را پشت سر گذاشته ام.»
    «نمی دانم دنیا. من همیشه تو را عاقل تر از خودم دانسته ام. شاید تو حقایقی را می بینی که من متوجه آنها نیستم. واقعیتش این است که علیرضا اصرار داشت راجع به ازدواج قبلی تو هم کوچکترین سخنی بر زبان نیاوریم.»
    «خوب، این هم یک دلیل دیگر. حتماً تصور می کند با دانستن این موضوع، یقیناً نظر یکی از افراد خانواده اش نسبت به من تغییر می کند که می خواهد مسئله ی ازدواج و طلاق من مخفی بماند. اینها مسائل کوچکی در جامعه ی ما به حساب نمی آید. حالا هر قدر بخواهی ثابت کنی که والله به خدا دختر بیچاره تقصیری در امر طلاق نداشته، هیچ کس حاضر به پذیرفتن این موضوع نیست. طلاق در کشور ما بیشتر به منزله ی پایان زندگی برای زن است.»
    «دنیا این را نگو. من به یاد رسم بعضی از هندیها می افتم که بعد از مرگ شوهر، زن بیچاره را هم همراه با جسد شوهرش زنده زنده می سوزانند.»
    «در واقع عقاید بعضی از هموطنان ما هم دست کمی از رسم هندیها ندارد. اغلب مردان زن و بچه دار خواهان زن مطلقه هستند، یا مردانی که ناسلامتی جای پدربزرگ آنان محسوب می شوند، با پررویی تمام خیال می کنند لطف دارند که به خواستگاری نوه های از دنیا و اخرت عقب مانده می روند.»
    «ببینم دنیا، همین که علیرضا در این دو گروه جا ندارد، خودش قابل تحسین نیست؟»
    «علیرضا پسر خوبی است، ولی به درد من نمی خورد. راستی، می دانی آن شب من و محمد خیال کردیم حتماً دختر مورد علاقه ی علیرضا تو هستی؟ پس بگو، صحبت خصوصی شما مربوط به من بود. البته محمد متوجه شده بود و با اصرار از من می پرسید که تو راجع به علیرضا چیزی به من گفتی یا نه.»
    «خیال نمی کردم آن شب غیر از سارا حواس دکتر به چیز دیگری هم جلب شده باشد.»
    دنیا با خنده ای زیبا که به خوبی دندانهای سفید و مرتبش را نمایش می داد، گفت: «آی خانم، درست است که برادر من تحصیلکرده و روشنفکر است، ولی شاید مثل من نسبت به تو غیرت دارد. به هر حال تا مدتی مثل خواهر در کنار ما زندگی کردی.»
    با صدای زنگ در، حرف دو دختر نیمه کاره ماند. کبری بود که از خانه ی حاج عباس برگشته بود. با دیدن دنیا صورت او را بوسید و شروع به تعریف از مسائل خانه ی عروس کرد. دنیا صبورانه به وراجی های کبری خانم گوش می داد. بالاخره هستی دنیا را با کبری تنها گذاشت و خود با عجله به طرف مطب به راه افتاد، در حالی که صدای دنیا را می شنید که می گفت: «زیاد هم به محمد رو نده. اگر هم کمی دیر شد، به روی خودت نیاور.»
    وقتی به مطب رسید، علی رغم عجله ای که به کار برده بود، نیم ساعتی می شد که دکتر در محل کارش حاضر شده بود. هستی سریع از محمد عذرخواهی کرد و مریض را که زنی جوان بود. به اتاق مشاوره فرستاد. امروز هم از روی گشاده ی همیشگی محمد اثری نمی دید. سعی کرد با مرتب کردن پرونده ها خود را از ورطه ی خیالات آشفته اش نجات بخشد، ولی با توجه به وقایع دیروز و رفتار خشک و جدی امروز دکتر، دست و دلش به کار نمی رفت.
    خوشبختانه ازدحام بیماران آن روز فرصت کافی برای پرواز افکار گوناگونی که امکان داشت هر لحظه وجودش را بکاود، باقی نگذاشت. تصمیم گرفت با پیروی از توصیه ی دنیا به محمد رو ندهد. حتی به قیمت از دست دادن کارش، که فعلاً خبری از آن به چشم نمی خورد، حاضر نبود سبکسر جلوه کند. از بچگی تملق را در وجود آدمها نمی پسندید و شایسته ی خود نمی دانست برای گناهی که هرگز مرتکب نشده است، چاپلوسی کسی را بکند.
    وقتی آخرین بیمار هم رفت، او آماده ی رفتن شد. هنگامی که برای خداحافظی نزد دکتر رفت، محمد از او خواست چند دقیقه ای صبر کند. هستی حس کرد تپش قلبش شدت گرفت. آیا می خواست از او گله کند که چرا با بیماران روابط صمیمانه برقرار می کند؟ مطمئن بود که وقت سوار شدن به اتومبیل سعید، سایه ی محمد را پشت پنجره دیده، است. شاید هم بابت دیر آمدن امروزش گله داشت. ولی او تمام مدت بقیه ی روز بسیار دقیق و قعالانه به کار پرداخته بود. حق بود که محمد از یک بار تأخیرش صرف نظر می کرد.
    هستی همچنان بلاتکلیف جلوی در ایستاد. دکتر همانند روزهایی که او به عنوان بیمار به آنجا مراجعه می کرد، از او خواست وارد اتاق شود و در را پشت سرش ببندد. او در تمام این مدت هرگز از محمد نهراسیده بود و تنهایی نیز نمی توانست عاملی برای ترس او شود. به آرامی وارد شد و در را به حالت نیمه بسته باقی گذاشت.
    محمد خشمگینانه به طرف در رفت و آن را محکم بست، در حالی که به طعنه می گفت: «متشکرم که همه ی نصایح مرا به کار می گیری.»
    حالا دیگر هستی مطمئن بود که صحبت دکتر در ارتباط با سعید است. آنگاه او رو به رویش ایستاد. هستی نمی دانست چرا حرکت قلبش آرام نمی شود.
    محمد با لحنی عصبانی از او پرسید: «هستی، چرا سوار ماشین او شدی؟ این مردک دیوانه از تو چه می خواست؟ خواهش می کنم دروغ نگو چون خودم تو را دیدم. می فهمی؟ خودم تو را دیدم که با وقاحت تمام سوار ماشین آن مردک زن دار اعصاب خراب شدی.»
    هستی خواست حقیقت را بگوید، ولی دکتر به قدری عصبانی و ناراحت بود که او از بازگو کردن حقیقت ترسید. به یاد زمانی افتاد که در دبیرستان به علت ترس قادر به پاسخگویی به سؤالات معلم نبود. آیا محمد نیز معلم دوران بزرگسالی اش محسوب می شد؟
    فریاد دکتر او را از عالم خیال بیرون آورد. «چرا جواب نمی دهی؟ تو خیال می کنی هر کسی در این شهر دراندشت یک بار نگاهت کرد، واقعاً عاشقت شده و خیال خواستگاری از تو را در سر می پروراند؟ آن مرد زن دارد، می فهمی؟ و تو دخترک نادان علی رغم دانستن این موضوع، برای اقناع هوست سوار ماشین آن بدبخت می شوی. به نظرم در زمان بیماری ات آرام تر بودی. ولی حالا با گذشته فرق زیادی کرده ای. آن از کار پریشبت که دو ساعت با علیرضا خلوت کردی، این هم از کار دیروزت. اگر نمی دانی، بگذار من خیالت را جمع کنم. البته تو زیبایی و مخصوصاً با آن چشمان شهلا می توانی کار خیلی از مردها را یکسره کنی، ولی حیف تو نیست که از زیبایی ات در راه خلاف بهره بگیری؟»
    هستی قادر نبود آنچه را می شنید، باور کند. یقیناً محمد دیوانه شده بود که این گونه گستاخانه حرف می زد و او را مورد تهمت قرار می داد. حتی فرصت دفاع را نیز از هستی دریغ می کرد. اصلاً به چه جرأتی به خود اجازه داده بود همچون بزرگتر برای او تصمیم بگیرد؟
    هستی با فریادی عصبی حرف دکتر را قطع کرد. «دکتر، من به للـه احتیاج ندارم.»
    «تو واقعاً دیوانه ای. یک دختر دیوانه و احمق.»
    «به نظر من دیوانه ی واقعی تو هستی که در اثر معاشرت با بیمارانت عقلت را از دست داده ای. دیگر حاضر نیستم حتی برای لحظه ای تو و حرفهای دیوانه کننده ات را بشنوم. حیف دنیا که خواهر توست. مرد خودخواه و از خود راضی.»
    او در اوج عصبانیت از در اتاق بیرون رفت، در حالی که صدای محمد را می شنید که پرخاشگرانه او را صدا می زد و می گفت حق ندارد دیگر با سعید ملاقات کند.
    هستی به سرعت از در مطب بیرون رفت. سرانجام آنچه انتظارش را می کشید، بسیار زودتر از موعد رخ داده بود. خیال می کرد همه ی حرف های دکتر بنا به دستور سارا زده شده است و حالا دیگر چاره ای نداشت جز اینکه در مقابله با دکتر، کارش را ترک کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 210 تا آخر 219
    چرا به محض اینکه روزنه ای در زندگی اش باز می شد که نور امیدی از آنجا تلالو می کرد، بالافاصله تاریکی با سیاهی نفرت انگیزش همه دریچه های امید را به رویش می بست؟ نه، این باور کردنی نبود که دکتر معالجش او را دیوانه قلمداد کند.
    بیرون بفر می بارید، برف زودرس، اما سفیدی برف نیز سیاهی غم را از دلش نزدود . وقتی سوار اتوبوس شد، ترافیک شدید او و مسافران دیگر را آزرده می کرد.
    نگاه مردی میانسال توجهش را جلب کرد. فورا از او روی برگرداند و از پنجره اتوبوس به بیرون خیره شد تا زا شر نگاه هرز ان مرد برهد. آیا اشکالی در کار او دیده می شد؟ فکر می کرد که دکتر ناجوانمردانه به موضوعی که واقعیت نداشت، اشاره کرده بود. هرگز در تمامی مدتی که با دکتر در ارتباط بود، او را بدین حد عصبانی و ناراحت ندیده بود. از پنجره اتوبوس متوجه جنازه زنی شد که گوشه خیابان افتاده بود و چادر مشکی اش را که اندکی کوتاهتر از قامت او بود ، بر روی او کشیده بودند. پاهای زن در جورابی سیاه رنگ از زیر چادر بیرون زده بود. مقدار زیادی پول خرد هم دراطراف زن بر آسفالت خیابان ریخته شده بود.
    تاریکی شب همراه با بارش برف و سرمای شدید، محیط را غم افزاتر می کرد. پس علت ترافیک نامنتظر آن شب، تصادف منجر به مرگ آن زن بیچاره بود. بی اراده به طرف آن مرد میانسال نگریست که باز هم با چشمانی خیره همچون هیولایی وحشی او را زیر نظر داشت. بار دیگر به جنازه نگاه کرد. فردا قرار بود عقدکنان الهه برپا شود و امروز زنی ناشناس بر اثر بی احتیاطی راننده ای، خانواده ای را به عزا کشانده بود.
    دل غمگینش بیشتر غبار اندوه را همچون رنگ نقاشی بر خود پوشاند. آن قدر ناراحت بود که دلش می خواست یک سیلی جانانه به گوش کسی بزند، و مناسب ترین آدم را برای این کار آن مرد هیز دانست. هیچ چیز، حتی مرگ آن عابر پیاده نیز او را از چشم چرانی بر حذر نمی داشت.
    هستی با استفاده از شلوغی و ازدحام مسافران، در اولین ایستگاه پیاده شد، خوشحال از اینکه از دست آن مردک چشم چران خلاصی یافته است. هنوز بیشتر از چند قدمی از ایستگاه اتوبوس دور نشده بود که ناگاه متوجه صدایی شد: «خانم، خانم!»
    برای لحظه ای به عقب نگاه کرد. خدای بزرگ، همان مرد بود که نشان می داد بسیار کارکشته تر از او بوده و حالا به تعقیبش پردخته است. از سر تأسف اندیشید: فهمیدن خیلی دردآورتر از نفهمیدن و درک نکردن است. بر سرعت قدمهایش افزود. برایش اهمیت نداشت که بر اثر بارش برف، زمین حالت لغزندگی پیدا کرده و کفشهای صاف او برای اسکیت باز بی تجربه ای مثل او مناسب نیست.
    قصد کرد باز هم تندتر برود. می باست خود را از دست آن مرد پرروی هیز می رهاند، که یکدفعه خود را نقش بر زمین دید. روی زمین ولو شده بود و دردی شدید در پاهایی که مدت زیادی از بهبود آنها نمی گذشت احساس کرد. حالا دیگر بعد از اتفاقی که افتاده بود، می توانست راحت بغش گلویش را با نثار اشکها به بیرون روانه کند.
    دو سه نفر برای کمک به او جلو دویدند و آن مزاحم با وخیم شدن اوضاع، از ترس پا به فرار گذاشت.
    به هر مصیبتی بود زن و شوهری جوان او را با وسیله نقلیه خود به بیمارستان رساندند. خوشبختانه بعد از عکس برداری از پاهایش ، مشخص شد که هیچ کدام نشکسته است ولی برای جلوگیری از ضربه مجدد، دکتر صلاح دید که او تا مدتی از عصا استفاده کند تا فشار زیادی به آنها وارد نشود و از او خواست که در مراقبت از خود بیشتر بکوشد.
    حاج عباس که هراسان خود را به بیمارستان رسانده بود، از دیدن هستی در کمال سلامت خدا را شکر کرد. هنوز داد و فریاد اکرم خانم در گوشش می پیچید که هستی را متهم می کرد مخصوصا قصد خراب کردن شادی جشن عقدکنان الهه را دارد.
    وقتی هستی را به خانه رساند، از کبری خانم خواست که از او کاملا مراقبت کند و تا زمان جشن نیز در خانه به استراحت بپردازد تا خودش برای مراسم عقدکنان به دنبال آنها بیاید. حالا که خیالش از جانب هستی جمع شده بود، بالاخره می توانست با خیال جمع شاهد ازدواج دختر زیبا و مهربانش باشد.
    سرانجام وقتی هستی رد رختخواب آرام گرفت، تازه فکر اتفاق ناخوشایندی که در مطب دکتر افتاده بود، اشکهایش را سرازیر کرد. مخصوصا وقتی به یاد می آورد که دکتر او را دیوانه خطاب کرده بود، نفسش بند می آمد و اشکهایش تندتر بر گونهای لطیفش جاری می شد. آیا اتفاقات بدی که برای او می افتاد، حاکی از نفرین و دل آزردگی نگین بود؟ او یک بار در خوب دیده بود که خواهر بزرگترش نگین، او را برای همیشه بخشیده است. اما انگار این آسایش و راحتی خواب و رویایی بیش نبود.
    کبری با دیدن اشکهای معصومانه او، منتظر کوچکترین اشاره ای از جانب هستی بود تا سر زیبای دخترک را در آغوش بگیرد و موهای صاف و یکدست سیاهش را نوازش دهد.
    در مراسم عقدکنان الهه و امیر، ترانه از حضور فرزاد بیشتر از عقد خواهرش رضایت داشت. فرزاد در کت و شلوار شیکی که پوشیده بود، بسیار برازنده و خوش تیپ به نظر می آمد و از این بابت خود نیز می دانست که آراسته ترین پسر مجلس است. ترانه به او افتخار می کرد. در رویا خود را در لباس عروس مجسم می کرد که در کنار فرزاد، به مجلس عقد کنان پا می گذارد و دختران مجرد به او حسادت می ورزند که چنین مرد جذابی را به همسری انتخاب کرده است.
    امیر از خوشحالی سرازپا نمی شناخت. سرانجام به آرزویش رسیده بود و دختر محبوبش را به همسری در می آورد. اکر خانم دستور داده بود که سفره عقد توسط چندین طراح تهیه و آماده شود. الهه دوست داست که رنگ سبز بیشترین رنگ مورد استفاده در سفره باشد، و هستی با دیدن رنگ سبز سفره به یاد سفره هایی افتاد که برای امام حسن (ع) می انداختند. البته رنگ آبی آسمانی و سفید هم به عنوان تکمیل کننده ی رنگ سبز در سفره عقد و عروسی دیده می شد. قوهای سفید رنگ بر برگهای سبز رنگی که در دریایی آبی شناور بودند و دور آنها تخم مرغ های صورتی رنگ و فندق های سبز و بادامهای سفید جلوه ای ویژه داشتند. نان سنگک به شکل سه قلب کوچک و متوسط و بزرگ، به طور اختصاصی پخته شده بود و کنجدهای روی آنها به شکل زیبا اسم امیر و الهه را به تصویر می کشید. قلبی که در وسط قرار داشت تصویر دو دست را که در یکدیگر فشرده می شدند، نمایش می داد. جای حلقه ها نیز تزئینات زیبا و خاص خود را داشت. در ظرفی بلورین نیز عسل ریخته شده بود. همه چیز زیبا بود و در صدر سفره، آیینه قرار داده شده بود. پری که به زیبایی تزئین شده بود، مأمور باز نگه داشتن آیه مناسبی در کتاب الهی و آسمانی قرآن بود.
    حاج عباس به زور هستی را قانع کرد که از عصا استفاده کند. هستی معتقد بود با لباس میهمانی در حالی که عصا در دست دارد، تصویری برای خنداندن دیگران به وجود می آورد. کبری نیز در دفاع از حاج عباس اصرار داشت که هستی به عصا تکیه کند. طبقه معمول، رفتار خشک اکرم خانم چاشنی ثابت میهمانی را برای هستی تشکیل می داد. هنوز عاقد برای خواندن خطبه عقد نیامده بود و امیر مرتبا به ساعت می نگریست که مبادا عاقد زودتر از دکتر و دنیا به مجلس برسد.
    علیرضا و سارا نیز مضطربانه در انتظار این خواهر و برادر بودند. سارا در لباس حریر آبی رنگ، در حالی که موهایش را به طرزی زیبا پشت سرش جمع کرده و رشته هایی از مروارید ما بین آنها آویخته بود، بسیار زیباتر از همیشه به نظر می آمد. سارا همانند عروسان خود را آرایش کرده بود، در صورتی که خواهرش بسیار باوقارتر از او لباس پوشیده و خود را آراسته بود.
    هستی با دیدن سارا اندیشید که دکتر حق دارد خود را در برابر چنین کسی خود را ببازد، در حالی که او با لباس پوشیده و چهره ای به دور از هرگونه رنگ و لعاب ظاهری، بسیار ساده به نظر می آمد. هستی متوجه شد که در برخی از ناخنهای سارا سنگی جواهر نشان روی لاک ناخنش به چشم می آید، که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. با اندکی توجه بیشتر، دریافت که قطعه های جواهر به زنجیرهایی متصل به انگشترهای سارا وصل است. لاک ناخن او نیز مطابق آنچه هستی از قدیم می شناخت، نبود بلکه از ندین رنگ و شکلهای گوناگون درست شده بود.
    با دیدن دکتر و دنیا و دویدن سارا به طرف آنها، حس کرد قلبش در قفسه سینه گیر کرده است. باز هم شدیدا احساس کمبود اکسیژن می کرد. فکر کرد حتما هنوز از حرف دکتر احساس تنفر می کند که قلبش اینچنین تندتر از معمول می زند. بی اختیار دستانش را بر قفسه سینه اش فشار داد. دکتر و دنیا بسیار شیک و برازنده در مجلس حاضر شده بودند. سبد گل بسیار بزرگی نیز برای امیر و الهه آورده بودند. پدر امیر، آقای خالصی، علاقه مندانه محمد را در آغوش گرفت و پیشانی او را بوسید. سارا از عکس العمل پدرس بسیار راضی بود. معصومه خانم نامادری امیر نیز به طرف دنیا رفت. در همین موقع چشم دنیا به هستی افتاد و لبخند زنان دستی برای او تکان داد و همزمان با دیدن عصا در کنار هستی، سریعا به سراغ او رفت.
    هستی هیچ نمی دانست که چرا دلش می خواست در آن مجلس شادی به زیر گریه بزند. سعی کرد ناراحتی اش را به گردن پاهایش بیندازد که هنوز به شدت درد اشت، ولی می دید که با نگاه کردن به دکتر و سارا، درد پاهایش شدت بیشتری می گیرد. کم کم خود را راضی می کرد که لااقل با خودش صادق باشد. واقعیت این بود که به آن دختر حسادت می ورزید، به زیبارویی که بی پروا و آزادانه با دکتری که دیروز او را به بدترین لقب ها نامیده و در انتها نیز دیوانه خوانده بودش، صحبت می کرد.
    دنیا مشغول پذیرایی از خود و هستی بود. سادگی این دختر همیشه عاملی اساسی در جذب هستی بود. از نظر او، دنیا دختری کاملا مودب و با روابط اجتماعی بسیار عالی بود.
    هستی متوجه نگاه های علیرضا به دنیا شد که حالا دیگر خود را محق می دانست نمایی عاشقانه به آنها بدهد، به طوری که دنیا به هستی گفت: مگر جواب مرا به او ندادی که هنوز این طوری نگاهم می کند؟
    هستی برای اولین بار در آن روز خنده اش گرفت و جواب داد: چرا به خدا، گفتم، ولی او گفت خود شقانعت می کند که احساسش نسبت به تو یک هوس کودکانه نیست، و تو را با تمام وجود انتخاب کرده.
    امیر که خیالش از جانب آمدن محمد جمع شده بود، با آرامش بیشتری در کنار الهه زیبایش در انتظار عاقد بود. سرانجام پیرمرد عاقد به همراه جوانی که دفتر بزرگ عقد را یدک می کشید، قدم به مجلس گذاشت. با آمدن عاقد، فورا صدای موسیقی قطع و صلواتی بلند به واسطه ورود آقا گفته شد. حاج عباس و اقای خالصی به پیشواز روحانی مجلس رفتند و با احترام تمام او را به نزد عروس و داماد هدایت کردند.
    اکرم خانم به دلهره ای که مخصوص مادر عروس است، از دنیا خواست که برای ساییدن قند به بالای سر عروس بیاید و وقتی دید که دنیا دست هستی را نیز می کشد، بی معطلی گفت: دنیا خانم، لطفا فقط خودت بیا.
    دنیا که عکس العمل زشت اکرم خانم را در قبال هستی مشاهده کرد، خواست از رفتن امتناع ورزد، ولی هستی با لبخندی ملیح که صورت ظریفش را هزاران بار زیباتر جلوه می داد، از او خواست برود و توجهی به رفتار اکرم خانم نکند. هستی برای خاطر حاج عباس و دلخوشی آن پیرمرد مهربان در این مجلس شرکت کرده بود و نهایت سعی را می کرد که اصلا به رفتار اکرم خانم توجه نکند. هستی متوجه شد که ترانه و فرزاد دست در دست یکدیگر از یکی اتاقها به اتفاق هم بیرون آمدند، با خود گفت که به زودی شاهد ازدواج دختر دوم حاج عباس هم خواهد بود، و از این بابت برای دوست پدرش احساس خوشحالی کرد.
    سارا هنوز ول کن محمد نبود و حتی حاضر نمی شد برای لحظه ای کوتاه هم دکتر جوان را تنها بگذارد. دکتر هم غرق در زیبایی به رایگان عرضه شده دخترک بود. بالاخره با فریاد امیر که محمد را به پیش خود فرا می خواند، او از دست سارا رهایی یافت. در حین عبور سلامی به هستی کرد، ولی وقتی از کنار او گذشت، با دیدن عصا در کنار میز او دوباره برگشت و کنجکاوانه به هستی نگریست.
    هستی احساس ترحم را به وضوح در چشمان سارا خواند، و این چیزی بود که او حتی در مرگ عزیزترین کسانش نیز از هیچ کس توقع نداشت.
    سرانجام الهه بعد از سومین بار که عاقد خطبه عقد را خواند، با اجازه پدر و مادرش بله افسانه ای را که به یکباره دختران را از مرز خامی به پختگی جسمی و روحی می رساند، بر زبان آورد و عاقد بعد از اخذ بله از امیر نیز، آن دو را رسما زن و شوهر اعلام کرد. صدای صلوات و به دنبال آن دست زدن و تبریک گفتن در تمامی فضای مجلس طنین افکند.
    در فرصتی مناسبت و به دور از چشم همه، حاج عباس بسته ای کادو پیچ شده را به هستی داد و از او خواست که آن را از طرف خودش به الهه و امیر تقدیم کند. هستی با لبخندی تشکر کرد. همه دوستان هدیه خود را تقدیم کردند و در انتها، هستی نیز با گفتن تبریک و بوسیدن گونه عروس، هدیه اش را که نمی دانست چیست، تقدیم عروس و داماد کرد. الهه و امیر از او تشکر کردند و اکرم خانم به زور سری به نشانه قدردانی برای او تکان داد.
    با رفتن عاقد، دوباره صدای موسیقی در فضا طنین انداز شد. پیشخدمتان با لباسهای مخصوص و یک شکل، مشغول پذیرایی از مدعوین شدند. خواهر بزرگتر سارا و نامادری اش دنیا را احاطه کرده بودند و دکتر نیز همچنان در بند سارا بود.
    هستی یکباره احساس کرد که برای تنفس به هوای آزاد نیاز دارد. در حالی که به عصا تکیه داده بود، بی آنکه توجه کسی را جلب کند، از سالن بیرون رفت و وارد تراس بزرگ خانه حاج عباس شد که به کمک انواع چراغهای رنگی روشن شده بود. هوای بیرون گرچه سرد بود، بسیار تمیزتر از هوای داخل خانه بود. او روی تاب دو نفره ای که در تراس به چشم می خورد، نشست و بی اختزا با بستن چشم هایش زیر لب به یاد گذشته ها شروع به خواندن ترانه ای شمالی کرد.
    هنوز در بیت دوم ترانه دست و پا می زد که حس کرد کسی در کنارش روی تاب نشست و موقرانه از زیبایی آوازش تعریف کرد. بلافاصله چشم گشود و سیاهی چشمانش با چشمانی به رنگ دریا تلاقی کرد.
    دکتر بود که در کنار او نشسته بود، و با آرامش پرسید: بر سر پاهایت چه بلایی آوردی؟
    زمین خوردم، ولی گمان نمی کنم این موضوع زیاد برای شما مهم باشد.
    هستی، حرفهایی که زدم، فقط برای خاطر خودت بود.
    دکتر، بس کن. خواهش می کنم بس کن. من دیگر تمایلی به ادامه بحث ندارم.
    ولی تو مجبوری به حرفهای من گوش کنی.
    در این صورت سارا خانم بیشتر از این باید در سالن سرگردان باشد و انتظار شما را بکشد.
    به جهنم، بگذار انتظار بکشد. من به او چه کار دارم؟
    هستی با بهت بیشتری به دکتر نگاه کرد. آنگاه یکدفعه از جایش بلند شد تا برود، ولی ناگهان احساس کرد که دکتر محکم بازویش را در چنگ گرفت و او را مجبور می کرد که دوباره سرجایش بنشیند.
    تو فقط راه مقابله را در فرار می بینی؟
    هنوز دست دکتر دور بازوی هستی حلقه شده بود. هستی حس کرد در آن فضای سرد و برفی، گرمایی مطبوع وجودش را نوازش می دهد. علی رغم این موضوع، فریاد کشید: دکتر، چه کار می کنید؟
    دکتر سریع دستش را عقب کشید و با لحنی به وضوح ناراحت گفت: هستی، رفتار بسیار تو مأیوس کننده است.
    و رفتار شما بسیار جسورانه، آن وقت مرا متهم به دیوانگی می کنید؟
    من، من فقط از تو خواستم که دیگر با آن مردک برخوردی نداشته باشی. او قصد فریب تو را دارد. من می خواهم تو این را درک کنی.
    ولی او مدیر عامل یک شرکت تجارتی بزرگ است. هزار تا دختر مثل من دم دست و پای او افتاده اند. یقینا شما در درک موضوع دچار اشتباه شده اید. گمان نمی کنم او وقتش را برای گول زدن دختر ساده ای مثل من تلف کند. دکتر، بهتر است جدا از شغلتان هم به انسانها خوش بین باشید و مثل آن روز که مرا با حرفهای سرد و تلختان متهم کردید، عمل نکنید. آدمها جدا از برآوردن احتیاجات مادی شما هم در واقع انسانند، انسانهایی که به شما اعتماد می کنند و همه چیزشان را برایتان رو می کنند.
    قبل از اینکه دکتر فرصتی برای جواب پیدا کند، صدایی زنانه از پشت سر شنیده شد که می گفت: دکتر، شما اینجایید، خیلی وقت است دنبالتان می گردم.
    محمد از روی تاب بلند شد و هستی با استفاده از فرصتی که به اجبار سارا برایش ایجاد کرده بود، به کمک عصا از کنار او گذشت و بار دیگر وارد سالن شد، در حالی که مطمئن بود به زودی سارا جای او را در کنار دکتر غصب خواهد کرد.
    دکتر متحیر و در سکوت، رفتن هستی را تماشا کرد. هنوز درباره حرفهای دختر جوان می اندیشید. از سوی دیگر، او تا حالا به مقایسه این دو دختر با یکدیگر نپرداخته بود، ولی وقتی آنها را در کنار یکدیگر دید، زیبایی طبیعی هستی را غیر قابل وصف حس کرد، حال آنکه قالبی از پودر و رنگ و روغن، همیشه مانع از دیدن چهره حقیقی سارا بود.
    وقتی هستی به سالن برگشت، دنیا را دید که به او اشاره می کند تا در کنارش بنشیند. سپس در میان سر و صدای ناشی از صدای موسیقی و ازدحام داخل سالن، به هستی گفت: کجا بودی، دختر؟ خیلی وقت است که تو را نمی بینم.
    هستی بدون کوچکترین اشاره ای به دکتر گفت: بیرون سالن هوا می خوردم.
    هوا را همیشه می شود خورد، بگذار از این موزهای خوشمزه برایت پوست بگیرم.
    نگاه هستی باز هم به ترانه جلب شد که سرمستانه مشغول پذیرایی از فرزاد بود. ناگهان فرزاد متوجه او شد و سری به نشانه سلام برایش تکان داد. در نگاه دلنشین فرزاد حالتی وجود داشت که هستی از آن خوشش نیامد؛ نوعی بی پروایی و خوی وحشی که هرگز نظیر آن را در علیرضا، امیر یا دکتر ندیده بود. موقع صرف شام، وقتی متوجه شد فرزاد عمدا در کنار او ایستاد، احساس ترسی ناشناخته تمام وجودش را فراگرفت و وقتی او لیوان نوشابه را برایش پر کرد، از سر اکراه آن را از دست مرد شماره یک مجلس گرفت. همزمان متوجه نگاه نگران دکتر شد که در حین صحبت با سارا، او را می پایید.
    سرانجام بعد از شام، ترانه به آرزوی قلبی اش رسید و در کنار فرزاد به هنرنمایی دو نفری با ویلون پرداخت.
    هستی در همان مدت زمان کوتاه متوجه شده بود که احساس وابستگی ترانه به فرزاد خیلی بیشتر از احساس آن مرد جوان نسبت به ترانه است. در موقع لزوم، فرزاد در جلوی ترانه به دلبری از دختران زیباروی دیگر مجلس نیز می پرداخت و نگاه های حسرت برانگیز و آه های جگرسوز دختر جوان مانعی بر سر راه او محسوب نمی شد.
    وقتی مجلس از وجود مهمانان غریبه خالی شد، دکتر قبل از خداحافظی با هستی، از او خواست علی رغم خستگی، هر طور هست صبح زود در محل کارش حاضر شود، و هستی اندیشید، این بدان معناست که هنوز او را اخراج نکرده است.
    در انتهای شب که قرار گذاشتند عروس و داماد را برای دقایقی تنها بگذارند تا قبل از خروج داماد از منزل آخرین قول و قرارها را نیز با هم رد و بدل کنند، هیچ کس حدس نمی زد که دقایقی بعد صدای جیغ الهه، عروس خوشبخت آن شب، همه را بر جا میخکوب خواهد کرد. الهه بی وقفه فریادمی زد و از پدرش کمک می خواست. همه گمان کردند که این نوعی شوخی از طرف امیر است که با همراهی الهه طراحی شده است و زوج جوان برای ترساندن خانواده قصد اجرای آن را دارند. ولی وقتی الهه با چشم گریان در آستانه در اتاق ظاهر شد، حاج عباس مضطربانه به طرف دخترش دوید. الهه جیغ می زد و می خواست کسی به کمک امیر که بر اثر نفس تنگی رنگ چهره اش تغییر کرده و سرفه امانش را بریده بود، برود.

    آخر صفحه 219


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    220-229

    بعد از انتقال امیر به اورژانس بیمارستان و معاینات مقدماتی ، دستور بستری شدن او صادر شد ، در حالی که پدر امیر حالت مجنون ها را از خود نشان می داد و نامادری اش که از یک سالگی او را بزرگ کرده بود و مانند پسرش عزیز می شمردش ، بر سر می زد و گریه می کرد .
    اکرم خانم با دیدن حال نامساعد داماد جوانش ، غش کرده بود و هستی سعی می کرد با شربت و ماساژ او را به حال بیاورد . در این میان الهه که تور عروسی را به کناری انداخته بود ، با پریشانی اشک می ریخت و از همه می خواست او را به بیمارستان و نزد شوهرش انتقال دهند .
    با منظم شدن تنفس امیر ، حاج عباس به اعضای خانواده خبر داد که دیگر نگران حال تازه داماد نباشند . در حالی که خود به شدت نگران بود و از پچ پچ های در گوشی پدر و نامادری اش خود را بیمارستان رساند و امیر که تازه از زیر دستگاه اکسیژن بیرون امده بود ، با دیدن الهه لبخندی چهره ی بی حالش را پوشاند و دستش را برای گرفتن دست الهه دراز کرد .
    برای خود او هم غیر قابل باور بود که بعد از مدتی انتظار ، حالا که می رفت به ارزویش برسد ، حالش یکدفعه چنان بد شود که مجبور شود شب اول عقد کنانش را در بیمارستان سپری کند .
    دکتر از پدر او خواسته بود که به هم خوردن حال پسرش را یک اتفاق ساده نداند و با ازمایش های مختلف علت این امر را پی گیری کند .
    حاج عباس برای دلخوشی دختر عزیزش به شوخی می گفت که یقینا امیر از شدت خوشحالی چنین بی تاب شده است و اقای خالصی نیز برای عوض کردن جو غمگین موجود ان هم در شب عروسی تنها پسرش ، حرف حاج عباس را تایید می کرد . در حالی که دلش با دیدن حالتهای امیر که بی شباهت به بیماری مادر امیر نبود ، در اشوبی وحشتناک به سر می برد . الهه نیز که می اندیشید هرگز عروسی به بدشانسی او وجود ندارد ، با یاد اوری موضوع هستی خدا را شکر کرد که همسرش زنده است و نفس می کشد .
    فردای ان روز امیر را به بیمارستانی مجهزتر انتقال دادند . گرچه تنفسش به حالت عادی برگشته بود ، اقای خالصی اصرار داشت به گفته ی دکتر عمل کنند و انواع ازمایش را در مورد او به کار بگیرند .
    این موضوعی بود که داماد جوان به سختی طاقت تحمل ان را داشت .
    سرانجام در انتهای هفته امیر را مرخص کردند و لی از پدرش خواستند که برای دریافت جواب ، روز بعد به بیمارستان برود .
    امیر بی توجه به بیماری اش که دیگر چندان دست و پا گیر نبود ، با الهه در مورد اینده نقشه می کشید و اکرم خانم خوشحال بود که داماد عزیزش از بیمارستان مرخص شده است .
    فردا شب اقای خالصی بعد از دریافت جواب بیمارستان ، تقاضای ملاقات خصوص با حاج عباس را کرد . الهه تصور می کرد که موضوع بحث پدرش با پدر امیر در ارتباط با چگونگی شروع زندگی مشترک انان است و بی خبر از خصوصی بودن این ملاقات ، امدن اقای خالصی را به امیر اطلاع داد .
    درست زمانی که اقای خالصی حقیقتی تلخ را بیان می کرد ، امیر وارد خانه ی حاج عباس شد . الهه و امیر که به اتفاق قصد وارد شدن به اتاق را داشتند ، تنها موفق به شنیدن سخنانی شدند که خبر از جدایی انان می داد . صحبت از طلاق بود . امیر وحشت زده به پدرش می نگریست که چگونه می تواند این قدر راحت سخن از طلاق زنی بگوید که می دانست پسرش به شدت به او علاقه مند است ؟
    حال الهه نیز دست کمی از حال امیر نداشت .
    امیر در حالی که دست الهه را در دستش می فشرد ، با نفرت فریاد می کشید : پدر ، شما چطور می توانید این قدر راحت راجع به سرنوشت من و زنم تصمیم بگیرید ؟ من الهه را به اندازه ی جانم دوست دارم و هرگز حاضر به طلاق دادن او نیستم .
    الهه که با سخنان امیر احساسی مطبوع داشت ، خود را به شوهرش نزدیک تر کرد .می اندیشید که یقینا پیرمرد بیچاره عقلش را از دست داده است .
    اقای خالصی سرش را به زیر انداخت . طاقت نداشت که با دست خود تیشه به ریشه ی خوشی تنها پسرش بزند ، ولی این تصمیمی بود که بعد از مدتها تفکر ، در حالی که در خیابانها اشک می ریخت و قدم می زد ، گرفته بود .
    حاج عباس به ارامی و از سر تاسف دستی به شانه ی امیر زد و از او خواست که بنشیند . امیر و الهه در کنار هم بر مبلی نشستند ، اما هنوز از حرفهای اقای خالصی سر در نمی اوردند .
    حاج عباس اجازه نداد انان بیشتر از این در انتظار بمانند . در حالی که ناراحتی در لحن صدایش موج می زد ، گفت :
    امیر جان ، پدرت قصد بدی ندارد . ما باید موضوع مهمی را به اطلاع تو و الهه برسانیم . مسئله ای که گفتنش دل و جرات زیادی می طلبد .
    برای اولین بار صدای هراسان الهه شنیده شد که مضطربانه پرسید : این موضوع مهمی که من و امیر از ان خبری نداریم ، چیست ؟ یعنی این قدر مهم است که دیگران باید در مورد ما و زندگی مان تصمیم بگیرند و بی انکه نظر ما را بپرسند ، دستور طلاق ما را صادر کنند ؟
    انگاه رویش را به طرف پدر شوهرش برگداند و با ناراحتی گفت :
    پدر جان ، از من چه چیز بدی دیدید که دو روزه از عروستان بیزار شدید ؟
    اقای خالصی که دیگر طاقت نداشت حرفهای دلخراش پسر و عروس زیبایش را بشنود ، در حالی که سر چشمه ی اشکش از خشکیدگی به در امده بود ، نالان گفت :
    نه دخترم ، خدا شاهد است که من تو را اندازه ی دو دخترم دوست دارم و اگر می گویم قبل از عروسی بهتر است شماها از هم جدا شوید ...
    تحمل او تمام شد و به زیر گریه زد . دقیقه ای بعد که هق هق گریه اش اندکی ارام گرفت ، در جواب سوال امیر که می خواست بداند چرا باید او و الهه از هم جدا شوند ، چشم گریان خود را به یگانه پسر محبوبش دوخت و انگاه به ارامی گفت :
    چون امیر من ، جان من ، عزیز من ، چند صباحی بیشتر از عمرش باقی نمانده .
    امیر احساس کرد که قفل محکمی بر دهانش زدند . پدرش را می شناخت و می دانست که امکان ندارد برای شوخی حرفی چنین تلخ را بر زبان جاری کند ، به خصوص موضوعی به این مهمی و ان هم در ارتباط با عزیزترین فرد زندگی اش . پس امیر حیال می کرد که موفق به ، به دست اوردن همسر زیبایش الهه شده است .
    صدای اقای خالصی باز هم در گوشش طنین انداخت که خطاب به او می گفت :
    امیر جان ف ان شب که حالت بهم خورد من به یاد مادرت افتادم و قلبم گرفت . تو که می دانی ، مادرت به علت نزدیک بودن به محلی که در جنگ تحمیلی توسط دشمن بعثی بمباران شیمیایی شد ، جزو افرادی بود که در اثر این بمب لعنتی الوده شدند . ولی مثل اینکه عوارض ان باید تا اخر عمر گریبان زندگی ما را بگیرد . امیر جان تو هم الوده شده بودی و حالا اثر مخرب ان در تو مشخص شده .
    امیر به وسط حرف پدرش پرید و با لحنی تاثر انگیز گفت :
    و به زودی می میرم . این طور نیست ؟ ان هم زمانی که قرار است ازدواج کنم ... می شنوی الهه ؟ قصه ی ازدواج من و تو از حالت افسانه خارج نشده ، می فهمی الهه ؟
    نگاهش به چشمان پر از اشک الله که از قبل چهره ی زیبایش را خروارها اشک پوشانده بود ، ثابت ماند و فریادی از درد براورد . سپس دیگر طاقت نیاورد و سراسیمه از اتاق بیرون دوید .
    الهه به دنبال او دوید و صدای فریاد امیر ، امیرش خانه را پر کرد ولی دیگر اثری از امیر ندید .
    امیر زودتر از او خانه را ترک کرده بود .
    فصل دهم
    در هفته ای که گذشت ، روابط محمد و هستی بسیار سرد بود . محمد با نگاهی از سر بدگمانی هستی را می نگریست و همه ی حرکات و رفت و امد او را زیر نظر داشت . برایش تعجب اور بود که سعید مقدسی زنگ زده و قرار ملاقاتش را با او به هم زده بود . گرچه نیامدن سعید برای محمد خوشایند بود ، این خوشحالی دقایقی بیشتر نپایید و دلهره ای ناگهانی به دلش راه یافت . فکر کرد حتما خارج از مطب با هستی قرار ملاقات گذاشته است که دیگر نیازی به امدن به مطب و مشاوره با دکتر ندارد . کم کم این اندیشه در او تقویت شد که اساسا امدن سعید به مطب نیز به منظوری خاص صورت می گرفته است . بارها حس کرده بود که سعید به شدتی که خود را بیمار قلمداد می کند ، مریض نیست ، به خصوص این اواخر زیاد به صحبت با دکتر رغبت نشان نمی داد . تصور ارتباط مخفی سعید با هستی ، قبلش را به اتش می کشید . اندیشه ی از دست دادن هستی برای او غیر قابل باور بود و هستی را تا ابد متعلق به خود می دانست . پیش خود و در خلوت تنهایی اش ، بارها به عشق شدیدش به این دختر که نخستین بار به صورت بیماری یتیم با او مواجه شده بود ، اعتراف کرده بود ، ولی هنوز امادگی بیان موضوع را به طور علنی در خود نمی یافت . می خواست مطمئن شود که مرتکب اشتباه نمی شود و براساس احساسات عمل نمی کند . و حالا حس می کرد بی انکه فرصت ابراز این مسئله را پیدا کند ، برای همیشه در حال از دست دادن هستی است . مخصوصا امروز متوجه شده بود که رفتار هستی از همیشه مرموزتر است . احساسی پنهان او را وادار می کرد که کنجکاوی بیشتری در مورد دختر جوان به خرج دهد .
    از سوی دیگر ، هستی بی اعتنا به قولی که به سعید داده بود ، در فکر تیرگی روابط خود با دکتر بود و وجود سارا در این مورد بی تاثیر نمی دانست . در هفته ای که گذشته بود ، بارها در مورد تغییر شغل فکر کرده بود و همیشه سعید جوابی بود بر علامت سوالی که در ذهنش نقش می بست .
    ناگهان قولی را که به سعید داده بود ، به خاطر اورد . هنوز نمی دانست که سعید واقعا از او چه انتظاری دارد ، ولی هر چه بود ، به دلیل دعوت او به خانه و در کنار همسر و دو فرزندش ، ممکن نبود انتظاری نا معقول از او داشته باشد . به هر حال تصمیم گرفته بود برای اولین و در واقع اخرین بار ، تقاضای سعید را براورده کند . هر طور بود می بایست امروز به مقوله ی این مرد می پرداخت و برای همیشه تکلیفش را با او روشن کند .
    قرار بود سعید ساعت هشت به دنبالش بیاید . می دانست که کبری قرار است شب را در خانه ی حاج عباس بماند . قرار بود خانواده ی امیر به منزل حاج عباس بیایند به طور محرمانه در مورد موضوع مهمی صحبت کنند .
    کبری می گفت :
    نمی دانم حالا که انها قانونا زن و شوهر هستند ، موضوع محرمانه شان دیگر چیست ؟ بهتر است به جای این کار ، مواظب ترانه باشند که دائم با این پسره فرزاد در اتاق جداگانه مشغول نوازندگی است و هیچ کس کاری به انها ندارد .
    همچنین کبری یاد اوری می کرد که حاج عباس در تمام هفته ی قبل روزگار خوشی نداشته و دائم در فکر بود ، الهه دائما گریه می کرده و از تازه داماد نیز در طول هفته خبری در خانه ی حاج عباس نشده است . انگار اختلافی بین عروس و داماد پیش امده بود که حالا برای رفع این اختلاف ، حاج عباس خانواده ی دامادش را دعوت کرده بود .
    هستی از شنیدن اختلاف بین الهه و امیر خوشحال نشد . در باورش نمی گنجید پسری که ان همه ادعای دلباختگی به الهه را می کرد ، چیزی نگذشته جا زده باشد . بعد از شب عقد الهه ، او دیگر خبری از حاج عباس نداشت . یقینا مرد بیچاره ان قدر گرفتار مسائل خانه ی خودش بود که دیگر نمی توانست به هستی یا مشکلات او بپردازد . او از موضوع دعوت امشب سعید ، با کبری یا حاج عباس صحبتی نکرده بود ، زیرا اولا حوصله ی سوالهای پر پیچ و خم کبری را نداشت ، ثانیا گمان نمی کرد مسئله ان قدر ها مهم باشد که بخواهد ان را برای حاج عباس تعریف کند و از نیامدن ان شب کبری نیز با روی خوش استقبال کرده بود . فقط تنها مشکل را در وجود دکتر می دید . می دانست اینکه بخواهد ساعتی زودتر مطب را ترک کند ، اصلا خوشایند دکتر نیست . ولی بالاخره می ابیست این کار را می کرد . می توانست مرتب کردن پرونده ها را به روز بعد موکول کند . او در انجام وظایفش هیچ گاه کوتاهی نمی کرد و از این لحاظ اطمینان کامل دکتر را جلب کرده بود .
    هستی با یقین به این مسئله از جا بلند شد و به طرف اتاق محمد که خالی از بیمار بود ، رفت . به ارامی ضربه ای به در نواخت .صدای موزون و جوان دکتر که نشاط زندگی را در مریضانش ایجاد می کرد ، در گوشش پیچید که اجازه ی داخل شدن را به او می داد . با تانی وارد اتاق شد و رودرروی دکتر ایستاد . در ان واحد غرور پر جذبه ای که ناشی از قدرت او در برابر هستی بود ، به خوبی چهره اش را پوشاند . غروری که باعث عدم اعتراف عشق خالصانه ی عاشق به معشوقش می شد و هستی ان را به عنوان حریمی برای جداسازی خود از دکتر تعبیر کرد . همان چیزی که باعث می شد به دکتر احترام بگذارد و خود را از بسیاری لحاظ در سطحی پایین تر از او ببیند .
    به اهستگی گفت : دکتر ، با اجازه من امروز می خواهم یک ساعت زودتر مطب را ترک کنم .
    دقایقی طول کشید تا هستی از دام نگاه ابی رنگی که او را زیر نظر گرفته بود ، برهد .
    دکتر پرسید : کار مهمی داری یا قصد داری جایی بروی ؟
    احساسی ناخوشایند وجود هستی را در بر گرفت . علی رغم عصبانیتش از سوال نابجایی که دکتر به خود اجازه ی مطرح کردنش را داده بود ، مایل نبود روابطش را با دمتر تیره تر سازد . ولی قبل از اینکه بتواند جوابی از خود بسازد ، ضربه ای به در نواخته شد . برای فرار از پاسخی دروغ که قصد داشت تحویل دکتر بدهد ، سریع به طرف در رفت و ان را گشود . انچه می دید غیر قابل باور بود .
    امیر با چهر ه ای تکیده و ریشی که معلوم بود صاحبش مدتی است به ان دست نزده است ، در چارچوب در ایستاده بود . نگاهش انچنان غمگین و افسرده بود که قبول اینکه این همان داماد سرزنده و شاداب چند روز پیش است ، براحتی امکان پذیر نبود .
    هستی به امیر سلام کرد و امیر بی انکه متوجه باشد ، تنها سری تکان داد .
    محمد با دیدن امیر جلو دوید و او را روی صندلی نشاند . می دانست که امیر خواهان صحبت خصوصی با اوست . مکالمه ای که با توجه به وضعیت خراب روحی امیر ، حداقل دو ساعتی طول می کشید و این مدت کافی بود که هستی بهانه ی لازم را برای خروج از مطب به دست اورد .
    دکتر در حالی که در دلش احساس نارضایتی می کرد ، اجازه ی این خروج را با ورود بی موقع امیر به هستی داد و او چون پرنده ای سبک بال سریعا از مطب خارج شد . شاید گمان می کرد دکتر از تصمیمش پشیمان شود یا او را دوباره به زیر سوال بکشاند .
    بعد از رفتن هستی ، دکتر دوباره به اتاق و نزد امیر برگشت . ازدواج چه بر سر امیر اورده بود ؟ از روحیه ی بشاش همیشگی اثری در وجود داماد جوان دیده نمی شد . با تاثر و پریشانی به امیر گفت : دوست عزیزم، چه اتفاقی برایت افتاده ؟ تو باید در حال گذراندن بهترین روزهای زندگی ات باشی .
    امیر نگاه افسرده اش را به دکتر دوخت . همیشه محمد را بهترین راز دار خود می دانست و امروز هم پناهگاهی امن تر از او نیافته بود .دست دراز کرد و دستان صمیمی و صادق دوستی را که به طرفش دراز شده بود ، در دست گرفت . علی رغم اینکه او و همه ی پسران و مردان همسن و سالش اشک ریختن را بسیار نکوهیده و سرزنش اور می دانستند ، حس کرد که دلش می خواهد بگرید . اشک به چشمانش فشار می اورد و او را در بد مخمصه ای گیر انداخته بود ، محمد به ارامی اغوش باز کرد و امیر را در اغوش برادرانه اش جای داد . ریزش اشکهای امیر را حس کرد . انگاه به او گفت که راحت باشد و هیچ اشکالی ندارد که جلوی او اشک بریزد . او اماده بود که غم درونی موجودی را بشنود ، موجودی که با او غریبه نبود . زمانی بود که ارزو می کرد می توانست جای او باشد و در بحبوحه ی غمها نیز شوخی کند و بخندد . امیر در بسیاری از دقایق زندگی به دادش رسیده بود . زمانی که پدر و مادرش در ان تصادف وحشتناک دار فانی را وداع گفته بودند ، او بود که مردانه به دلداری اش پرداخته بود . تازه از هیچ کمک مالی نیز در حق او دریغ نکرده بود . حتی مطبی که داشت ، اگر ضمانت امیر و پدر پولدارش اقای خالصی نبود ، هرگز نمی توانست وام بگیرد و شاید هنوز هم موفق به خرید این مکان نشده بود .
    نه ، می بایست تاجایی که می توانست در زدودن زنگار غم از دل دوست دیرینه اش می کوشید . تصمیم گرفت سکوت کند تا امیر پس از یافتن ارامش لازم ، شروع به سخن گفتن کند .
    راس ساعت هشت شب ، زنگ اپارتمان هستی به صدا در امد .
    او می دانست که سعید با توجه به ثروتی که دارد ، حتما زنی شیک پوش و زیبا را به همسری برگزیده است و هستی مایل نبود حالا که در پایتخت کشور زندگی می کرد ، بلافاصله از ظاهر ساده اش به شهرستانی بودنش پی ببرند . بنابراین شیک ترین لباسش را که عبارت از کت و شلواری کرم رنگ و بسیار زیبا بود ، پوشیده بود . وقتی جلوی اینه خود را برانداز کرد ، دید که هنوز هم بسیار ساده اما شیک است و برای اولین بار از انچه در اینه می دید ، لذت برد . ناخوداگاه ارزو کرد که دکتر او را بدین صورت می دید. دکتری که دو سالی می شد در کنارش بود ، اما بی اعتنا به او و دختران دیگر ، البته غیر از سارا . احساس کرد از سارا متنفر است . کاش او زودتر به شیراز بر می گشت. ولی رفتنش هم فایده ای برای او در بر نداشت . بعد از حمید ، تصمیم جدی گرفته بود که به او وفادار بماند و هرگز به هیچ موجود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    230 تا 239

    مذکری توجه نکند ، اما دکتر با همه فرق می کرد . شاید هم مانند مورد حاج عباس تصورش غلط بود . حاج عباس با آن همه تفاوت سنی ، در دوره ای برای او عزیزترین فرد بود .
    خنده ای تلخ چهره ی زیبای بیضی اش را پوشاند . به یادش آمد که زمانی حتی آرزوی مرگ اکرم خانم را داشت . دکتر به او گفته بود که این حالت ناشی از شوک وارده بر او به علت مرگ تمام عزیزانش بوده است . سعی کرد چشمان آبی رنگ و مهربان حمید را به خاطر بیاورد ، ولی در ذهنش تنها تصویری مبهم از دکتر می دید که با آبی ملکوتی آن نگاه مغرور ، سرتاپای او را می نگرد . آیا به این زودی حمید را از خاطر برده بود ؟ نه ، یقینا" این هم احساسی موقت بود . حتی فکر کرد چرا باید از سارا متنفر باشد ؟ سارایی که او را نمی شناخت و شاید حتی از وجودش هم بی اطلاع بود . به یادش آمد که سارا با حضور دکتر همه چیز و همه کس را به فراموشی می سپارد و بی تامل عشقش را به او عرضه می دارد . حتی به نظر می رسید دکتر با آن همه محبتی که از سارا می بیند ، ناچار به پذیرش عشق او باشد . اما هیچ گونه تعهدی نسبت به هستی نداشت و بیشتر از این که خود را وابسته به هستی بداند ، هستی وامدار او بود .
    صدای زنگ در او را از تخیلاتش بیرون کشاند . به طرف در رفت و از خانه خارج شد .
    وقتی سعید را دید ، نتوانست از ابراز تعجب خودداری کند . سعید به راستی جذاب بود و در آن کت و شلوار بسیار شیک انگار برای رفتن به مهمانی مجللی آماده شده بود . بوی ادوکلن گران قیمتش از ده فرسخی غوغا می کرد .
    هستی به سادگی گفت : شما همیشه این طور برازنده در خانه تان حاضر می شوید ؟
    سعید لبخندی بر لب نشاند که دهها بار بر جذابیت صورتش می افزود . موقرانه در اتومبیل گران قیمت خود را گشود و هستی را به داخل هدایت کرد .
    هستی که سعی می کرد در مورد مسائل نگران کننده نیندیشد ، به تجهیزات اتومبیل نگریست . وقتی سعید سوار شد خودرو به راحتی به پرواز درآمد ، هستی سعی می کرد به خود بقبولاند که مطمئن است به یک مهمانی خانوادگی دعوت شده است ولی هنوز علت این امر را نمی دانست . ناگهان با سخن سعید به پوچ بودن افکارش پی برد .
    سعید به نجوا در گوشش زمزمه می کرد که بسیار زیبا شده است و حیف است که به عنوان منشی مطب ، آن هم مطبی که در آن به معالجه ی دیوانگان اقدام می کنند ، عمر خود را تلف کند .
    هستی به راحتی پاسخ داد : اولا" من کارم را دوست دارم . ثانیا" ، مثل این که یادتان رفته آنجا فقط برای معالجه ی دیوانگان نیست . به خاطر ندارید که خودتان هم به آنجا مراجعه می کردید ؟
    سعید بی آن که از کنایه ی هستی ناراحت شود ، با خنده ای دلنشین گفت : من هم به نوعی دیوانه بودم که می خواستم با آن قرص های آرامش بخش مشکلم را حل کنم . ولی حالا راه حل واقعی را یافته ام . و نگاه خود را به چشمان هستی دوخت .
    هستی منظور سعید را نمی فهمید و شاید هم نمی خواست بفهمد . برای خارج شدن از بحثی که دلخواهش نبود ، از سر بی حوصلگی گفت : خیلی مانده برسیم ؟
    سعید موقرانه جواب داد : به این زودی از تنها ماندن با من خسته شدی ؟
    هستی به تندی گفت : آقای مقدسی ، مثل این که مرا برای کار دیگری دعوت کرده بودید .
    سعید فهمید که اندکی زیاده روی کرده است . بنابراین با مظلومیتی ساختگی گفت : باور کن که خانم من برای دیدن تو بسیار هیجان زده و مشتاق است . حتی بچه های معصومم هم اشتیاق دیدار تو را دارند . خوشحالم که تو خیلی عادی برخورد می کنی . مشخص است که اعتماد به نفس زیادی داری .
    هستی می اندیشید ، پس آن طور که سعید از قبل بیان کرده بود ، این دعوتی عادی نبود . ولی هنوز نمی فهمید از چه چیزی باید احساس نگرانی کند ، و حیرت زده به سعید خیره شد .
    سعید با استفاده از این موضوع دوباره گفت : چه چشم های سیاه روشنی !
    سیاه روشن ؟ تا حالا این اصطلاح را نشنیده بودم .
    به نظرم این اصطلاح فقط خاص چشمان توست . به این علت فقط تو باید آن را بشنوی . خوب ، رسیدیم ، آماده ای ؟
    گرچه هنوز نمی دانم برای چه ، ولی گمان می کنم آماده ام .
    سعید علی رغم داشتم کلید ، زنگ در را دو بار به صدا در آورد . هستی ناخودآگاه به یاد پدرش افتاد که همیشه با زدن دو زنگ ، نشان می داد که او پشت در است . آیا روح پدرش شاهد بود که او در این وقت شب با غریبه ای همراه شده است ؟ یقینا" از دیدن چنین چیزی رنج زیادی را تحمل می کرد . ولی او که قصد بدی نداشت و برای کمک به سعید و خانمش آمده بود ، گرچه از رفتار سعید چنین موردی را حدس نمی زد .
    زن لاغر و نسبتا" مسنی در را به روی آنان گشود . با دیدن سعید لبخندی بر لب نشاند و گفت : سلام آقا ، خانم منتظرتان است .
    آنگاه نگاهش را دقیقا" به هستی معطوف کرد . هستی به آهستگی سلام کرد . در نگاه زن کینه ای عمیق موج می زد که درک آن برای هر غریبه ای نیز آسان بود . با همان کینه جواب سلام هستی را داد و با لحنی خشک گفت : بفرمایید .
    سعید در گوش هستی گفت : این زهره خانم است ، خدمتکار مخصوص همسرم افسانه .
    آن گاه او را به داخل خانه هدایت کرد . هستی تصور کرد که به راستی پا به داخل قصری نهاده است . همه چیز بسیار زیبا و با شکوه بود و برای او که بهترین خانه ای که در عمرش دیده بود به حاج عباس تعلق داشت ، به راستی اعجاب آور بود . با ورود به سالن پذیرایی ، تصور کرد که به باغی سرسبز پای نهاده است . نمای آبشارگون مصنوعی در گوشه ای از سالن بی اختیار او را به یاد زادگاهش انداخت ، با این تفاوت که در آنجا همه چیز حالتی طبیعی داشت .
    مبل ها همه زیبا و یادآور شکوه و جلال تخت پادشاهان بود . آباژورهای سفید رنگ و بلندی که به اندازه ی قد یک انسان جلوه می کرد ، در گوشه و کنار قرار داشت و تابلوهای نفیس و گران قیمت نقاشی و ابریشم بافت ، در جای جای دیوارهای سالن پذیرایی طویل آویزان بود . همه چیز بسیار زیبا و شیک بود . بوفه های بسیار شیکی از جنس سیلور در آنجا قرار داشت که ظروف کریستال فوق العاده ظریفی در آن نگهداری می شد . اما آن چه برای هستی تعجب آور بود ، نور کم آن محیط دلنشین بود .
    در انتهای سالن ، زنی با اندام زیبا در وسط دو کودک هفت و هشت ساله ایستاده بود و او را تماشا می کرد که با دیدن آن محیط ، حسابی دست و پایش را گم کرده بود . سعید به آرامی دستش را بر پشت او گذاشت و به جلو راهنمایی اش کرد . هستی که قصد داشت کفش هایش را دربیاورد ، وقتی سعید با کفش به سالن قدم گذاشت ، از انجام این کار پشیمان شد ولی با حسرت روی فرش های ابریشم ظریفی پا گذاشت که از لا به لای آنها سرامیک زیبای کرم رنگی نمایان بود . وقتی کاملا" جلوی زن بلند قامت رسیدند ، مضطربانه سلام کرد .
    زن با صدایی که انگار از ملکوت آواز می خواند ، پاسخ سلام او را داد . سعید پادرمیانی کرد و برای کاهش جذبه ی محیطی که می دانست دلخواه همسرش است ، گفت :
    این خانم همسرم افسانه است و این دو تا هم عسل و علی . البته آنها زندگی را در قالب افسانه می بینند و حتی برای لحظه ای دوست ندارند از او جدا شوند .
    دو کودک با تعظیمی کوتاه سلام کردند . آنگاه سعید بلافاصله گفت :
    این همان هستی خانم است . به همین سادگی و به زیبایی سیندرلا و سفید برفی و یا هر افسانه ی دیگری که مادرتان می خواهد به شما یاد بدهد .
    افسانه به تندی وسط حرف سعید پرید و گفت : سعید ، بهتر است به زهره بگویی پذیرایی را شروع کند .
    هستی هنوز از اصل ماجرا چیزی سر در نیاورده بود . عینک سیاهی که افسانه به چهره زده بود ، باعث می شد نتواند با او ارتباط چهره ای برقرار کند . افسانه او را به نشستن دعوت کرد . باز هم دو کودک در دو طرف افسانه قرار گرفتند و سعید روی مبلی کنار هستی نشست . کمی بعد سر و کله ی زهره خانم با شربت مخصوصی پیدا شد . ابتدا سینی شربت را جلوی سعید گرفت . سعید یک لیوان را جلوی هستی گذاشت و بعد برای خودش لیوانی دیگر برداشت . این کار سعید باعث شد که زهره با نفرت بیشتری هستی را نگاه کند ، به طوری که سعید به او اعتراض کرد و افسانه به زن تذکر داد که به کارش بپردازد .
    با محبت عمیقی که در کلام زهره موج می زد ، چشمی به خانمش گفت و لیوان شربت را به دست او داد . آن گاه برای علی و عسل هم دو لویان از شربت گوارا روی میز مقابل آنان قرار داد . هستی هنوز نمی فهمیدکه چرا افسانه در آن اتاق نیمه تاریک ، عینک را از چشمش بر نمی دارد . سکوتی سنگین بر جو آنجا حاکم بود و هیچ کس خیال بر هم زدنش را نداشت .
    کاملا" معلوم بود که عسل و علی به مقررات انضباطی خانه عادت دارند ، اما علی رغم این موضوع ، بنا به خصوصیت کودکانه شان ، به زودی احساس خستگی در آنان ظاهر شد و در گوش مادرشان شروع به پچ پچ کردند .
    سعید با دیدن این وضع از افسانه خواست که اجازه بدهد آنها بروند و بازی کنند . بدین ترتیب آثار شادی در نگاه زیبای دو کودک تجلی کرد .
    افسانه علی رغم میلش ، به آن ها اجازه داد که بروند . با رفتن دو کودک ، هستی احساس آزادی بیشتری کرد . تصمیم گرفت که خودش سکوت را بشکند . بنابراین از افسانه پرسید : آیا نور اتاق به حدی زیاد است که چشمتان را می زند ؟
    افسانه برای اولین بار خندید و آن گاه در پاسخ گفت : طفلک بیچاره ، یعنی سعید حقیقتی را که حق شماست بدانید ، به شما نگفته ؟ شما نمی دانید که من نابینا هستم ؟
    هستی حیرت زده گفت : شما نابینایید ؟!
    البته ، نابینا و بیمار دیالیزی و دیابتی ، سعید ، تو چطور موضوع به این مهمی را از این دخترک کم سن و سال مخفی کردی ؟ راستی هستی خانم ، از صدایت معلوم است که خیلی جوانی . تو چند سال داری ؟
    من ، من تازه وارد بیست و یک سال شده ام .
    آن وقت می دانی سعید ، همین مرد خوش تیپ و جذابی که با این همه ابهت در کنارت نشسته ، چند سال از تو بزرگتر است ؟
    سعید طوری که سعی می کرد صدایش چندان بلند نشود ، گفت : افسانه ، تو قرار بود مسائل دیگر را بگویی . یادت نمی آید ؟ هنوز هستی از چیزی خبر ندارد .
    من از چه چیز خبر ندارم ؟ موضوع چیست ؟
    آمدن زهره باعث شد که دوباره هر سه سکوت کنند . زهره این بار با سینی چای وارد شد . وقتی ظرف کیک را جلوی هستی می گرفت ، گفت : نترسید خانم . کیک بخورید . شما آن قدر لاغرید که مدت ها لازم دارید تا اندامی به زیبایی افسانه خانم پیدا کنید .
    هستی بلاتکلیف به سعید نگریست . هنوز نمی دانست جنگ بر سر چیست که او را به آن دعوت می کنند .
    قبل از این که هستی جوابی بدهد ، سعید گفت : زهره ، مزخرف نگو . خودت می دانی که اندام هستی بسیار زیباست . بهتر است تو کارت را بکنی و دیگر در چیزی که به تو ربطی ندارد ، دخالت نکنی .
    زهره با لحنی تلخ جواب داد : آه . البته آقا . حالا که دستور می دهید ، خفه می شوم .
    سعید این بار به تندی گفت : دیگر صحبت نکن . بهتر است بروی .
    زهره با بغضی که گلویش را می فشرد ، به طرف آشپزخانه دوید .
    افسانه با آن صدای ملکوتی اش دوباره به سخن درآمد و این بار آرام تر از سابق گفت : سعید ، زهره تقصیری ندارد . او از کودکی مرا بزرگ کرده و همیشه مثل یک مادر برای خاطر من با همه جنگیده . تو حق نداری این طور تند و بی پروا با او صحبت کنی . آن هم به خاطر ...
    سعید با فریاد تندی گفت : برای خاطر چی ، یک غریبه ؟ همین را می خواهی بگویی ؟ افسانه بس کن . قرار بود من با تو صادق باشم و دور از چشم تو کاری انجام ندهم . تو هم قول هایی به من داده بودی ، یادت نیست ؟
    هستی که از حرف های آنها سر در نمی آورد ، وقتی جدال لفظی زن و شوهر را دید ، از جا بلند شد و گفت : گمان می کنم بهتر است من از اینجا بروم .
    سعید بلافاصله پاسخ داد : نه ، تو هیچ جا نمی روی . ما با هم از این جا می رویم . می فهمی ، افسانه ؟ من با هستی می روم ، چه تو بخواهی ، چه نخواهی .
    افسانه با دستپاچگی گفت : آه ، نه سعید ، خواهش می کنم با من این طور رفتار نکن . من هنوز زنده ام ، زنده . باشد ، هر چه تو بگویی . هستی خانم خواهش می کنم ، نرو . برای خاطر دل من ، دل یک زن درمانده ، اما عاشق ، این خانه را ترک نکن .
    هستی سرگردان و بهت زده ایستاد . سعید سیگاری روشن کرد و تند تند به آن پک زد . افسانه گریه می کرد . هستی دوباره روی مبل نشست .
    افسانه عینک سیاهش را از چشم برداشت . در زیر نور کمی که اتاق را روشن می کرد ، مردمک سبز چشمان درخشان زنی نمایان شد که کور بود .
    هستی حیرت زده به آخرین تابلوی زیبای آن خانه می نگریست . زیبایی افسانه ، افسانه وار بود و دو چشم او مظهر معصومیت و افسون ، که زیبایی او را کامل می ساخت . هستی باور نمی کرد که آن دو مهره ی سبز رنگ واقعا" نتوانند جایی را ببیند . آنها که خود نور دهنده بودند ، چطور از سر حسادت انعکاس هر نوری را به خود حرام کرده بودند ؟
    هستی با لکنت شروع به صحبت کرد . من ، من راستش نمی دانم چرا این جا هستم و گمان می کنم بهتر است که ندانم . اما سعید خان ، بهتر است شما فرشته ای را که در کنار دارید این قدر آزار ندهید . به خدا قسم من هرگز در عمرم زنی به زیبایی همسر شما ندیده ام . او خارق العاده است . او واقعا" پری الهی است که اشتباهی مقصدش را زمین تعیین کرده اند .
    سعید بی پروا گفت " چیزهایی که تو می گویی ، واقعا" زمانی در افسانه وجود داشت ، ولی سال هاست که او فقط ظاهر زیبایش را حفظ کرده . او زنی حسود ، خودخواه ، متعصب و کور است . بله ، کور واقعی ، نه فقط کور از دو چشم ، بلکه کوری که برعکس کورهای دیگر دل تاریکی هم دارد و می خواهد مرا هم همراه خود وارد دنیای خسته کننده اش کند .
    سپس رو به همسرش کرد : اما افسانه ، مطمئن باش این آخرین باری است که با تو راه می آیم . من واقعا" این دختر را دوست دارم و می خواهم با او ازدواج کنم . این آخرین حرف من است .
    صدای هق هق گریه ی افسانه بلند شد .
    هستی با شنیدن آخرین جمله ی سعید نزدیک بود بیهوش شود . سعید وقیحانه در حضور همسرش از ازدواج با او سخن می گفت . او حتی از دو فرزند کم سن و سالش هم خجالت نمی کشید . هستی در اوج عصبانیت از جا بلند شد و با فریاد بر سر سعید ، گفت : بس کنید آقای مقدسی . شما خیال کرده اید با یک دختر دهاتی بی دست و پا طرفید که این طور با من و همسر بی گناهتان رفتار می کنید ؟ کجای دنیا این طوری خواستگاری می کنند ؟ کجا را دیده اید که تا آخرین لحظه خود عروس خبر از خواستگاری اش نداشته باشد ؟
    این بار افسانه طاقت نیاورد و با بغض به طرف اتاقش دوید . سعید بعد از این که سیگارش را با حالتی عصبی در زیر سیگاری خاموش کرد ، از جا بلند شد و به طرف هستی آمد . آنگاه در نهایت جذابیت مردانه ای که از او انتظار می رفت ، گفت :
    هستی من تو را دوست دارم . واقعا" دوستت دارم . تو تنها امید من برای تحمل چنین زندگی خشک و بی روحی هستی .
    سپس در حالی که سعی می کرد صدایش را آهسته تر کند ، ادامه داد : به خدا قسم از او ، از این خانه ، از پول و ثروتش ، از زیبایی و معصومیتی که تو از آن حرف می زنی ، متنفرم .
    هستی حس می کرد که در آن خانه تحقیر شده است . سعید به آسانی غرور آن دو زن را زیر پا له کرده بود . اشک چشمان سیاهش را احاطه کرد . او تا کی می توانست این چنین صبور باشد ؟ به شدت ضربه ای به سینه ی سعید کوبید و از جلوی او بیرون دوید .
    سعید به دنبالش رفت و ملتمسانه گفت : هستی ، تقصیر افسانه است . او همه چیز را خراب کرد . من باید با تو صحبت کنم .
    ولی من حرفی با شما ندارم . من باید به خانه برگردم .
    هستی از در آن قصر که حالا برایش همچون مخروبه ای به نظر می رسید ، بیرون آمد . برف تمام سطح خیابان را پوشانده بود و او احتمال می داد با کفش هایی که مناسب پیاده روی در آن شب یخ زده نبود ، با مغز به زمین بخورد ، ولی اصلا" اهمیتی به این موضوع نداد . آرزو می کرد زودتر خودرویی برسد و او سوار بر آن شود و از آن ماتمکده بگریزد . تا سعید بخواهد اتومبیلش را از پارکینگ مجللش بیرون بیاورد ، او فرصت داشت فکری برای نجات خودش کند . همچنان اشک می ریخت و راه می رفت . به اواسط کوچه رسیده بود که خودرویی جلوی پایش ترمز کرد . با خوشحالی خواست مقصد خود را بگوید که از نگاه های سه جوان داخل اتومبیل ترسید .
    بغل دستی راننده که جوانی با موهای افشان دخترانه و ابروهای کاملا" نازک شده بود ، با خنده ای لوس گفت : عزیزم بیا بالا ، بیرون سرد است . می چایی ها !
    جوانی که در صندلی پشت بود و عینکی را از سر تقلیدی کورکورانه در آن وقت شب به بالای ابرویش گذاشته بود ، ناگهان در اتومبیل را باز کرد و دست او را کشید . هستی می خواست مقاومت کند ، ولی آن جوان از او قوی تر بود . فریاد زد و کمک خواست ، اما در آن شب سرد زمستانی کسی نبود که به فریادش برسد . از کاری که کرده بود ، حسابی پشیمان شده بود که ناگاه معجزه ای به وقوع پیوست . قامت بلند و ورزشکارانه ی سعید را دید که او را به طرف خود کشید و با فریاد بر سر جوان ها گفت :
    احمق ها به زن من چه کار دارید ؟ گم شوید وگرنه هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید .
    جوانی که موهایش حتی از بسیاری از دختران نیز بلندتر بود ، با خنده ای نابجا گفت : خودت گم شو . اگر زن توست ، تنها وسط خیابان چه می کند ؟ این خوشگله طعمه ی امشب ماست .
    و بلافاصله به منظور مقابله با سعید از اتومبیل پیاده شد . سعید هستی را رها کرد و با مشت محکمی به دهان پسرک مو بلند ، او را نقش بر زمین کرد . برف یخ زده نیز به کمک هستی و سعید آمد و باعث سر خوردن پسرک تا جوی آب شد . با صدای تالاپ شکستن یخ روی جوی ، راننده حساب کار خود را کرد و با التماس گفت : آقا ببخشید ، سیا ، بپر فرامرز را بینداز تو ماشین . بدو یالله .
    سیاوش ، پسرک عینکی ، مات و مبهوت فرامرز را تماشا می کرد که به زور خود را از وسط یخ و لجن بیرون می کشید . بلافاصله به سراغ دوستش رفت و او را کشان کشان سوار اتومبیل کرد و در چشم برهم زدنی از نظر ناپدید شدند .
    سعید بدون هیچ گونه کلامی سوار اتومبیل خود شد و با تحکم به هستی گفت که سوار شود . هستی در حالی که سعی می کرد جلوی زیرش اشکش را بگیرد ، سوار شد . سعید دستمالی به او داد تا اشک هایش را پاک کند و آن گاه بدون تامل ، موتور را روشن کرد .
    مدتی بدون کوچک ترین حرفی در خیابان ها دور زدند . وقتی هستی آرام گرفت ، گفت : آقای مقدسی ، خواهش می کنم مرا به خانه برگردانید .
    لطفا" به من نگو آقای مقدسی ، مرا سعید صدا کن .
    نه ، ترجیح می دهم شما را همان آقای مقدسی صدا بزنم .
    ببین هستی ، قرار بود ما با هم شام بخوریم . حالا افسانه با دیوانگی هایش امشب را خراب کرد و من اجازه نمی دهم شب من و تو هم به این راحتی خراب بشود . بعد از شام تو را صحیح و سالم به خانه ات می رسانم . می توانی به من اطمینان کنی .
    ولی من می خواهم همین الان برگردم .
    پس در این صورت بهتر است که در ماشین را باز کنی و خودت را بیرون پرت کنی




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 240 تا 249 ...

    کنی.» و همزمان پایش را بر پدال گاز فشرد.
    اتومبیل با سرعتی دیوانه وار حرکت می کرد. آثار ترس در چهره ی هستی مشهود بود. از اینکه بدون تفکر دعوت نابجای سعید را پذیرفته بود، در دل به خود لعنت می فرستاد. با سرعت بسیار زیادی که داشتند، امکانِ هر لحظه تصادف در آن خیابانهای یخ زده دور از ذهن نبود. تصمیم گرفت بر اعصاب خود مسلط باشد. شروع به صحبت کرد و گفت: «تو از من چه می خواهی دختران زیادی هستند که یقیناً شرایط تو را می پذیرند. بهتر است مرا راحت بگذاری.»
    سعید با این کلام هستی پایش را از روی پدال گاز برداشت و از سرعت اتومبیل کاسته شد. آنگاه گفت: «من دانشجوی رشته ی مدیریت بودم که فریب نگاه آن دو چشم سبز رنگ زیبا را خوردم. افسانه همکلاس من بود و محبوب بسیاری از پسرها، ولی از بین آن همه، مرا انتخاب کرد. درست توجه کن، من او را انتخاب نکردم، بلکه با فریب و حقه بازی مغلوب او شدم. او دختر یکی یکدانه ی کارخانه داری معروف بود که عادت داشت هر چیزی را که اراده می کند، سریعاً به دست بیاورد، همان طور که اراده کرد و توانست همچون غلامی حلقه به گوش مرا هم جذب کند. در واقع همسر نمی خواست، فقط موجودی بی اراده طلب می کرد که مطیع نظریات و تشنه ی اموالش باشد. پدرم به شدت با ازدواج ما مخالف بود و می گفت که ما با هم تناسب اقتصادی نداریم. اما من براحتی نمی توانستم این عروسک زیبا و پولدار را که همراه خودش هزاران راحتی به ارمغان می آورد، فراموش کنم.»
    سعید اتومبیل را جلوی رستورانی شیک متوقف کرد و از هستی خواست که پیاده شود. هستی گفت میلی به غذا ندارد، اما سعید جواب داد: «اشکالی ندارد. در رستوران بهتر می شود صحبت کرد. اگر خواستی چیزی نخور.»
    هستی فهمیده بود که به راحتی از دست این مرد سمج خلاصی نخواهد داشت. بهتر بود با او کنار می آمد. از سر اکراه همراه سعید وارد رستوران شد. سرپیشخدمت که مشخص بود به خوبی سعید را می شناسد، متواضعانه جلوی او کرنشی کرد. آنگاه صورت غذا را برایشان آورد.
    سعید بلافاصله نگاهی عاشقانه به هستی نگریست و گفت: «چه میل داری؟»
    هستی اندیشید که میل دارد در آپارتمانش یا در مطب و کنار دکتر باشد، بنابراین جوابی نداد.
    سعید به پیشخدمت گفت که به انتخاب خودش غذایی خوب برایشان بیاورد. آنگاه از هستی پرسید: «ببینم، تو پول و ثروت را دوست نداری؟»
    هستی حتی می ترسید به چشمهای سعید بنگرد، و سعید بی آنکه مجالی برای تفکر به او بدهد، ادامه داد: «آره، داشتم می گفتم که بابای بیچاره ام بالاخره از دست من دق کرد. اوایل، لذت تصاحب این عروسک کوچولو و ثروت بی حد و حسابش چنان مرا کور کرده بود که اسارتی را که این ازدواج نامتناسب برایم پیش آورده بود، نمی دیدم. ولی پس از مدتی همه چیز خسته کننده شد و بدتر از همه زمانی بود که فهمیدم افسانه شدیداً مریض است. عمل دیالیز هر هفته ی او، اعصاب مرا خرد می کرد و بدتر از آن، حسادتهای نابجایش بود که دقیقاً می خواست مرا زیر نظر بگیرد. تلفنهایم را کنترل می کرد، برای رفت و آمدم مأمور گذاشته بود و انتظار داشت با این کارها باز هم دوستش داشته باشم. تا اینکه بر اثر بیماری دیابت کور شد و وجودش را برای من غیرقابل تحمل کرد. حالا دیگر ما دو تا بچه داریم و به راحتی نمی توانم از شرّ او خلاص شوم.»
    پیشخدمت غذا را آورد و روی میز چید.
    سعید به هستی اشاره کرد که شروع کند. هستی با دیدن غذا که به ظاهر بسیار خوشمزه می آمد، شروع به خوردن کرد. اما متوجه شد که سعید با لبخند او را می نگرد و خودش چیزی نمی خورد.
    «می دانی که من و تو دوازده سال با هم اختلاف سن داریم؟ تو تازه وارد بیست و یک سالگی شده ای و من سی و سه ساله هستم، اما یقین دارم مناسب ترین همسری هستی که تا به حال مردی انتخاب کرده. هستی، تو باید با من ازدواج کنی. من در مورد تو تحقیق کرده ام و می دانم که همه ی اعضای خانواده ات در زلزله کشته شده اند. من می توانم جای همه ی آنها را برایت پر کنم.»
    «بس کنید، بس کنید. از چه چیزی حرف می زنید؟ مگر یادتان نیست که به چه عنوانی مرا امشب دعوت کردید؟ شما زن دارید، زن و دو تا بچه ی نازنین. گمان می کنم که دیگر حق انتخاب را از دست داده اید.»
    «نه، اشتباه تو همین جاست. زندگی برای افسانه در حال تمام شدن است، ولی من هنوز جوانم و باید حالا حالاها زندگی کنم و از آن لذت ببرم. لذتی که تاکنون کمی از مزه ی آن را چشیده ام. من و افسانه با هم قراری گذاشته ایم. من در کنار او باقی می مانم و طلاقش نمی دهم، به شرطی که او با ازدواج دوباره ی من موافقت کند. به هر حال به گفته ی پزشکان، او مدت زیادی زنده نمی ماند.»
    «و شما با این کارتان قصد دارید او را زودتر راهی آن دیار کنید و در این کار می خواهید مرا هم شریک جرم خودتان کنید. دیگر تمام حرفهایتان را شنیدم. خواهش می کنم مرا به آپارتمانم برگردانید.»
    سعید بعد از پرداخت صورتحساب، با هستی از رستوران بیرون آمد.
    «هستی، حالا که خوب فکر می کنم، می بینم انتخاب تو بی علت نبوده. باور کن برای اولین بار است که در زندگی احساس می کنم به کسی علاقه دارم. کسی که با وجود او احساس مرد بودن می کنم، با همه ی خصوصیاتی که مردی واقعی باید داشته باشد، نه یک آلت دست. هستی، عزیزم، به من رحم کن و حالا که دارم از این گرداب نجات پیدا می کنم، کمکم کن. البته تو مجبوری با من کنار بیایی. می فهمی، تو مجبوری.»
    «من اجباری به این کار ندارم. من انسانی مستقل با رأی آزاد هستم.»
    خوشبختانه جلوی آپارتمان هستی رسیده بودند. هستی بی درنگ از اتومبیل پیاده شد. وقتی جلوی درِ خانه رسید، احساس کرد چرخش دستی او را متوقف کرد. می دانست غیر از سعید ممکن نیست شخص دیگری باشد. با نفرت برگشت و نگاه عصبانی و پر رنج خود را به او دوخت. آنگاه گفت: «دست از سرم بردار، وگرنه جیغ می زنم و تمام اهل محل را به اینجا می کشانم.»
    «چرند نگو. اولین سؤال مردم این است که در این موقع شب با من چه می کنی، آن هم در خیابانی تاریک. آن وقت خیال می کنی مزخرفات تو را باور می کنند؟ ولی به عنوان آخرین کلام به تو سفارشی دارم. بهتر است دقیقاً راجع به حرفهای من فکر کنی. تو آدم بی کسی هستی. البته من از تو بی کس ترم، ولی افرادی را می شناسم که برای پول دست به هر کاری می زنند و خراب کردن زندگی یک دختر برای آنها از آب خوردن هم راحت تر است. پس خوب فکر کن و درست تصمیم بگیر. من یک بار در زندگی شکست خورده ام و مطمئن باش که دیگر اجازه نمی دهم کسی برای بار دوم مرا بازیچه ی دست خودش قرار بده. حالا مثل بچه های خوب اجازه داری به خانه ات بروی و عمیقاً در مورد حرفهای من فکر کنی.»
    آنگاه دست هستی را رها کرد و به داخل اتومبیل برگشت.
    هستی بلافاصله کلید را در سوراخ قفل در چرخاند و هراسان و وحشت زده وارد خانه شد. او هرگز متوجه نشد که دو چشم نگران از مسافتی دور او و همراهش را می نگرد.
    محمد فوری بعد از خروج امیر از مطب، به فکر فرو رفته بود. او فکر هر چیزی را می کرد، غیر از شیمیایی شدن امیر و مرگی زودرس برای جوانی که هیچ گناهی نداشت و فقط متعلق به سرزمینی بود که زمانی توسط جلادی انسان نما مورد هجوم واقع شده بود. او چگونه می توانست امیر را به آرامش دعوت کند؟ امیر که حتی به مقتضای سنش نیز هرگز نمی توانست نقشی در جنگ ایران و عراق ایفا کند.
    خدایا، او می بایست چه می کرد؟ آن هم برای عزیزترین دوستش. از خود می پرسید: امیر چند وقت دیگر زنده است؟ آیا به صلاح اوست که با الهه ازدواج کند یا باید قید این دختر را برای همیشه بزند؟
    ناگاه به یاد زندگی خودش افتاد و دختری که صمیمانه دوستش داشت و هنوز کوچکترین سخنی از عشق به او نگفته بود. به یاد هستی، منشی دوست داشتنی مطبش.
    آیا او فرصت زیادی برای این ابراز علاقه داشت که تاکنون اقدامی نکرده بود؟ راستی چرا امروز هستی از او اجازه خواسته بود که زودتر از مطب خارج شود؟ آیا با کسی قرار ملاقات داشت؟ بهتر بود تکلیف خود را با این دختر چشم جادویی مشخص می کرد. می بایست از عشق با او حرف می زد و نظرش را در مورد ازدواج جویا می شد. تا همین الان هم فرصت زیادی را از دست داده بود.
    به سرعت از مطب خارج شد و به طرف خانه ی هستی رفت. اما پس از زنگهای متوالی، تنها سکوت خانه بود که جوابگویش بود. تصمیم گرفت تا هر زمانی که طول بکشد، منتظر بماند و با هستی صحبت کند. ولی این انتظار به درازا کشید، تا سرانجام پس از گذشت چهار ساعت، در شرایطی که کم کم از آمدن هستی قطع امید کرده بود، اتومبیل گران قیمت سعید را شناخت.
    نه، اشتباه نمی کرد. هستی بود که در کنار سعید روی صندلی جلو نشسته بود. خود را پشت درختی پنهان کرد. خوشحال بود که در آن شب برفی خیابان خلوت است و کسی او را نمی بیند. برایش خجالت آور بود اگر یکی از بیمارانش او را در حالی که سعی می کرد کاملاً خود را پنهان کند، ببیند. اما چه اهمیتی داشت اگر او را می دیدند؟
    او هستی را متعلق به خود می دانست و برای این ابراز مالکیت آمده بود. در واقع قصد داشت سند مالکیت را برای همیشه به نام خود صادر کند و حالا با ناراحتی ناظر بود که آن مردک کثیف به بازوی دختر محبوبش چنگ انداخته است. بی اختیار برای لحظه ای تصمیم گرفت از پناهگاه خود خارج شود و به قصد مقابله با سعید جلو برود، که ندای عقل او را مجدداً عقب زد. او هنوز از روابط آنها اطلاع درستی نداشت. ابتدا می بایست با هستی در این زمینه صحبت می کرد، قبل از اینکه جلوی بیمارش سکه ی یک پول شود. علی رغم عصبانیت، طاقت آورد و بعد از رفتن سعید برای دقایقی به درختی که پشت آن پناه گرفته بود، تکیه داد. وقتی حالش اندکی بهتر شد، به طرف آپارتمان هستی قدم برداشت، قدمهایی که کند بود و صاحب آن را به سختی به مقصد می رساند. با رسیدن به پشت در، دستش را بر زنگ گذاشت و آن را فشرد.
    هستی از دامی که در آن گیر کرده بود، هنوز احساس وحشت می کرد. آن قدر سراسیمه و هراسان بود که جرأت نکرد گوشی آیفون را بردارد. بعید می دانست غیر از سعید کس دیگری باشد.
    سراسیمه در ذهنش تکرار کرد: خدایا، این مردک دیوانه از جان من چه می خواهد؟ چرا راحتم نمی گذارد؟
    اما صدای زنگ همچنان به گوش می رسید، انگار این صدای عذاب وجدانی بود که برای هستی در نظر گرفته شده بود و تمامی نداشت. دو دستش را بر گوشهایش گذاشت، اما هر کاری کرد، صدا همچنان در گوشش می پیچید. کاش هرگز دعوت دیوانه وار سعید را قبول نمی کرد. یقیناً دکتر چیزی در مورد بیمارش حدس زده بود که می خواست مانع از ملاقات او با سعید شود. کاش به حرف دکتر توجه بیشتری کرده بود.
    وقتی فهمید از صدای زنگ خلاصی ندارد و ترسش بی فایده است، بهتر دید با سعید مواجه شود. بنابراین با نفرت گوشی آیفون را برداشت و پرسید: «کیست؟»
    اما برخلاف انتظارش، صدای دکتر را از پشت آیفون شنید. تعجب زده پرسید: «شمایید دکتر؟»
    «بله، منم. تصمیم نداری در را به رویم باز کنی؟»
    «آه، چرا، چرا، البته، بفرمایید بالا.»
    بسیار حیرت کرده بود. این محمد بود که ساعت دوازده شب به دیدارش آمده بود. وقتی در را گشود، محمد را خسته تر از خود یافت. هنوز قادر نبود تعجب خود را پنهان کند. فکر کرد شاید برای حاج عباس اتفاقی افتاده است. با نگرانی پرسید: «مسئله ای پیش آمده؟ حاج عباس طوری شده؟»
    محمد علی رغم عصبانیت، خودداری کرد و گفت: «نه، هیچ اتفاقی برای کسی که تو بشناسیش نیفتاده. ببینم، نمی خواهی از جلوی در کنار بروی؟ آن از در باز کردنت، این هم از تعارف کردنت.»
    «آه، ببخشید، بفرمایید تو. من واقعاً از آمدنتان شوکه شدم، آن هم این وقت شب.»
    «از آمدن خودت به خانه تعجب نکردی، آن هم این وقت شب!؟»
    هستی اندیشید: او از کجا فهمیده که من چه موقع به خانه برگشته ام. شاید یکدستی می زند تا جواب حقیقی را از زیر زبان من بیرون بکشد.
    سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند و بی آنکه جوابی به سؤال دکتر بدهد، پرسید: «دکتر چای میل دارید؟»
    «نه، آمدم با تو حرف بزنم. بهتر است چند لحظه بنشینی.»
    «خوب من فردا به مطب می آمدم. یعنی مسئله این قدر مهم بود که تا فردا نمی توانستید صبر کنید؟»
    «حدوداً چهار ساعت است که منتظر جنابعالی هستم. درست در مدتی که شما با آن نامرد برای خوشگذرانی رفته بودید.»
    «نه، نه، شما اشتباه می کنید.»
    «هستی، سعی نکن به من دروغ بگویی. من به تو یادآوری کرده بودم که سعید زن و بچه دارد.»
    «دکتر، من از این موضوع اطلاع دارم.»
    «ولی هوس آن قدر تو را کور کرده که به آن اهمیتی نمی دهی.»
    «شما حق ندارید این طور با من صحبت کنید.»
    «من حق ندارم، دیگران چه؟ دیگران چه فکری در مورد تو می کنند؟»
    «من قبول دارم که اشتباه کردم.»
    «حالا این را می گویی. بعد از اینکه چهار ساعت با این مردک مزخرف وقت گذراندی. او که در بیرون در هم نزدیک بود تو را در آغوش بگیرد و تو مثل احمقها ایستادی و به او زُل زدی. آه، چرا، چرا هستی؟ آیا به این سرعت خودت را به پول فروختی؟»
    «دکتر، خواهش می کنم این طور تند با من حرف نزن. من قبول دارم که اشتباه کردم.»
    محمد از خشم به منتها درجه رسیده بود. فریاد زنان گفت: «اشتباه، اشتباه بعد از آن همه سفارش و خواهش. تو با حقه بازی از من اجازه خواستی که خود را از مطب خلاص کنی تا زودتر به ملاقات آن مردک عوضی بروی.»
    «دکتر، بس کن. دیگر کافی است. به چه حقی در کاری که به شما مربوط نیست دخالت می کنی. من بیست و یک ساله ام و هر کاری دلم بخواهد انجام می دهم و نیاز به پدری که در کارهایم بزرگتری کند، ندارم. آره، از تو اجازه گرفتم تا به ملاقات سعید بروم. خوب، راحت شدی؟ حالا راحتم بگذار.»
    ناگهان سوزش سیلی را بر صورتش حس کرد، و در حالی که دیگر لزومی بر پنهان کردن اشکهایش نمی دید، با دو دست به سینه ی دکتر کوبید و گفت: «تو از سعید هم بدتری. می فهمی، تو از سعید هم بدتری. از تو متنفرم، از همه ی شما مردها بیزارم.»
    دکتر با دو دستش دستهای ظریف هستی را گرفت و آنها را به لبانش نزدیک کرد. آنگاه با لحنی که افسردگی و تأثر در آن هویدا بود، گفت: «یعنی تو متوجه نشدی؟ می خواهی بگی نفهمیدی دو سال است که تو را دوست دارم و عاشقت هستم؟ متأسفم، هستی. برای همه چیز متأسفم و بیشتر از همه برای خودم.»
    آنگاه سریعا از آپارتمان هستی خارج شد.
    هستی با تأثر و تنها با نگاهی اشک آلود به بدرقه ی دکتر رفت. سپس با لعنت فرستادن به شانس بد خود، هق هق کنان به رختخوابش پناه برد.
    زنگ آپارتمان مشترک امیر و دوستانش سومین بار بود که به صدا در می آمد. امیر که در آپارتمان تنها بود، رغبتی برای باز کردن در از خود نشان نمی داد. همزمان زنگ تلفن همراهش شنیده شد. با نفرتی آشکار، تلفن را بی آنکه بخواهد بداند چه کسی پشت خط بوده است، خاموش کرد. اما دوباره صدای زنگ در شنیده شد. به سنگینی از جایش بلند شد و از سر اکراه گوشی آیفون را برداشت. صدایش غمگین تر از همیشه بود وقتی پرسید چه کسی پشت در است؟
    الهه با بغضی آشکار پاسخ داد: «امیر، در را باز کن. می دانم که تنهایی خودت را در خانه حبس کرده ای. خواهش می کنم در را باز کن.»
    امیر با شنیدن صدای همسر زیبایش، احساس کرد که تپش قلبش شدت گرفت. ناخودآگاه ضربه ای به سینه اش وارد کرد و آنگاه پاسخ داد: «الهه، بهتر است بروی. من اصلاً حوصله ندارم.»
    اما الهه دست بردار نبود. این بار با گریه درخواست کرد که امیر در را باز کند. گفت: «باور کن این قدر اینجا می مانم تا تو در را باز کنی. من باید با تو حرف بزنم.» آنگاه مأیوسانه با دست به در کوبید.
    «الهه، من با تو کاری ندارم. بهتر است به خانه برگردی.»
    «لعنتی، لعنتی، گفتم در را باز کن. تو موجود بیچاره ای هستی که حتی از حرف زدن با همسرت هم می ترسی. یاالله در را باز کن.»
    امیر به در تکیه داده بود و مردد بود که چه کند. سرانجام دلش طاقت ندیدن الهه را نیاورد و در را باز کرد. الهه که ناامیدانه پشت در ایستاده بود، به سرعت از پله ها بالا رفت و امیر را دید که در چهارچوب در آپارتمان ایستاده است. گفت: «امیر، برو کنار می خواهم داخل شوم.»
    «که چه بشود؟ که زباله های عشق را هم دور بیندازی؟»
    «چرند نگو، بگذار بیایم تو.»
    امیر از جلوی در کنار رفت و الهه داخل شد. الهه بلافاصله روسری را از سرش برداشت. موهای مشکی صاف و یکدستش بر روی شانه های ظریفش سُر خور... نگاه معصومش را به چشمان امیر دوخت. آنگاه پر از خشم و عصبانیت بر سر او فریاد زد: «آقا، چه بخواهی چه نخواهی، سهم تو از زندگی همین است. نه یک سیر اضافه تر و نه یه مثقالی کمتر.»
    امیر سرش را پایین انداخته بود. می دانست قادر نیست به موجود زیبایی که در مقابلش ایستاده بود، نگاه کند و از شدت تأثر اشک نریزد. او الهه را با همه ی وجودش دوست داشت. الهه اولین دختری بود که قلب او را ربوده بود و آن چنان بر آن چنگ می زد که قدرت تنفس را نیز از وجود جوانش می ربود. بعد از عاشق شدنش بود که دست از شوخی های بی مزه و بامزه اش برداشته بود و تا از جانب الهه ی زیبایش مطمئن نشد، هرگز نخندید.
    حالا بعد از تحمل ماهها عذاب و جدایی، یقین داشت که الهه از نظر شرعی، متعلق به خودش است، ولی جرأت نداشت حتی به چشمان او تیز بنگرد و خود را در آنها غرق کند.
    خیلی آرام، آن چنان که صدایش به سختی شنیده می شد، گفت: «برای چه به اینجا آمدی؟ من که سرانجام می میرم. می خواهی مرگم را جلو بیندازی؟»
    الهه اشک ریزان گفت: «نه، آمدم تا مطمئن شوم که هنوز دوستم داری. امیر، به من نگاه کن. من زن توام، زن تو. هیچ تازه عروسی هر قدر هم زشت باشد، این طور از طرف دامادش طرد نمی شود.» آنگاه سعی کرد سر امیر را که همچنان به پایین خم بود، به طرف خودش برگرداند.
    امیر از سر اکراه نگاهش را به الهه دوخت. چشمان خیس همسرش دریایی از اشک شده بود، که به راحتی می توانست امیر را در خود غرق کند. معصومیت نهفته در سیاهی چشمان الهه، غیر قابل وصف بود. در واقع، نخستین بار هم این معصومیت نهفته در چشمانش بود که امیر را به سوی خود جذب کرده بود. امیر حس کرد که باز هم می تواند با نگاه به آن چشمان زیبا، رازهای جدیدتری را کشف کند. چشمانی که با هر نگاه تازه، عاشقش را بیشتر می فریفت و عشق را به تمنا در آن متجلی می ساخت. ناگهان الهه را از خود دور کرد و فریاد زد: «آه، الهه. تو چه می کنی؟ خواهش می کنم از اینجا برو.»
    «ولی امیر، تو باید تکلیف مرا مشخص کنی. من به این سادگی از اینجا نخواهم رفت.»
    «تکلیف تو روشن است. هر وقت که اراده کنی، من حاضرم به دادگاه بیایم و تو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    250-259

    «تکلیف تو روشن است.هر وقت که اراده کنی من حاضرم به دادگاه بیایم وتو را طلاق بدهم.»
    «چرا چرا؟من چه گناهی کرده ام که هنوز مرکب سند ازدواجم خشک نشده ساز جدایی را برایم کوک می کنی؟»
    «عزیز من تو گناهی نداری.حتی حتی من هم گناهکار نیستم.در واقع گناهکاران واقعی کسانی هستند که نقشه مرگ بشر ونابودی بشریت را می کشند وهیچ ملتفت عواقب گناه بزرگشان هم نیستند.»
    «امیر این اتفاقی است که پیش آمده ولی از کجا معلوم که من بیشتر از تو عمر کنم؟چه بسا ناگهان زلزله ای دیگر بیاید ومن هم مثل پدر وامدر هستی در آنی بمیرم وتو هنوز زنده باشی.»
    «آه الهه مزخرف نگو.تو با این حرفهای تلخت مرگ را هم برایم ناگوار می کنی.»
    «وتو،وتو نمی دانی که با این کرهایت زنده بودن را برای من عذاب آور می کنی.»
    «الهه عزیزم من برای خاطر خودت وعلی رغم میلم مجبورم از تو جدا شوم.»
    «نه امیر هیچ کس نمی تواند ما را مجبور به این جدایی کند.من واقعا تورا دوست دارم وزندگی چند روزه با تو رابه عمری زندگی با دیگری ترجیح می دهم.امیر تو رابه خدا مرا از خودت نران.بگذار هر دو فرصت از باقیمانده استفاده کنیم واز کنار هم بودن لذت ببریم.»
    امیر او را که در کنار پاهایش به زمین افتاده بود وگریه کنان التماس می کرد از زمین بلند کرد.از تماس دستها با بدن گرم همسرش گرمایی مطلوب به بدن جوان وبیمارش انتقال یافت.بی آنکه از الهه شرمی داشته باشد ریزش اشک را از چشمانش احساس کرد.این زن او بود الهه آسمانی وزمینی او.می دانست که با همه وجود عاشق اوست.دیگر طاقت خودداری نداشت.در حالی که سر وصورت همسر زیبایش را غرق بوسه واشکهای صادقانه اش می کرد بدن لطیف او رابا همه ی توانش در آغوش عاشقانه اش جای داد.
    وقتی امیر تلفنی به پدرش که تازه از شیراز برگشته بود اطلاع داد که او والهه می خواهند هرچه سریعتر ازدواج کنند واو بهتر است به فکر تدارک مراسمی به ساده ترین صورت ممکن باشد موجی از حیرت وجود آقای خالصی را در بر گرفت ودر جواب پسرش گفت:«امیر جان عزیزم تو حالت خوب است؟اتفاقی افتاده؟»
    «پدر من حالم خوب است.بهتر از همیشه.»
    «ولی ما با هم به توافق دیگری رسیده بودیم.من از طرف تو به خانواده ی الهه اطلاع دادم که برای طلاق دخترشان آماده شوند وآنها هم ضمن تشکر موفقت خود را اعلام کردند یادت نیست؟»
    «چرا یادم هست.ولی تصمیم من والهه عوض شده.مابه هم علاقه داریم ومایلیم باقی عمرمان را در کنار هم زندگی کنیم.»
    «اما پسر مگر تو زنت را دوست نداری؟امیر آیا ضربه ای به سرت اصابت کرده؟توکه بهتر از هرکسی وضع خودت را می دانی.البته من به معجزه بسیار اعتقاد دارم ولی پسرم تنها به امید روی دادن معجزه که نمی شود با زندگی دختر جوانی بازی کرد.»
    امیر با خود گفت:« خدایا کمکم کن وقتی پدر خودم برای پذیرش این موضوع آمادگی ندارد چطور می توانیم دیگران را راضی کنیم؟
    شاید بهتر بود تابع الهه نمی شد.چند صباحی رابه محنت سپری می کرد وبالاخره به رنج دور بودن از الهه عادت می کرد.پسندیده تر بود که یک عمر زندگی الهه را خراب نمی کرد.شاید پدرش راست می گفت.
    آقای خالصی که طولانی شدن سکوت امیر را پشت تلفن حس کرد با ناراحتی وبغضی پدرانه که از زمان پی بردن به بیماری پسرش راه تنفسش را سخت می کرد گفت:«امیر پسرم تو هنوز پشت خطی؟پس چرا جواب نمی دهی؟امیر حرف بزن.»
    «آره پدر هنوز پشت خطم.نمی دانم پدر نمی دانم چه بگویم؟»
    «عزیزم من دوسه روز دیگر به تهران می ایم.تو خودت را ناراحت نکن.با هم می نشینیم وتصمیمی درست می گیریم.»
    صدای افسرده ی امیر به گوش می رسید که گفت:«باشد پدر منتظرت هستم.»
    بازگو کردن تصمیم الهه در خانه ی حاج عباس غوغایی حقیقی به پا کرد.سر میز شام بودند.اکرم خانم که از شدت غصه تا دقایقی قادر به گفتن هیچ حرفی نبود.سپس ناگهان با جیغ وفریاد از سر میز شام بلند شد والهه رابه توفان سخنانش سپرد.او ازدواج الهه وامیر را امری ناممکن می دانست ومرتبا او را از عواقب این کار آگاه می کرد.وقتی متوجه شد که گوش الهه به فریادهای او بدهکار نیست تازه بنای گریه والتماس را گذاشت.حاج عباس هم که سرش را از شدت غصه به زیر انداخته بود وسخنی نمی گفت با سکوتش کفر اکرم خانم را بیشتر در می اورد.اما الهه که انگار اصلا اتفاقی در زندگی اش نیفتاده است با راحتی خیال به همه عنوان می کرد که او وامیر تصمیم خود را گرفته اند واگر حکمت خدابراین بود که آنها از هم جدا شوند حتما قبل از عقد آنها موفق به فهمیدن این موضوع می شدند.اکرم خانم از بس جیغ وداد وگریه وناله کرد فشار خونش بالا رفت وبی حال بر صندلی افتاد.ترانه که در آن میان ابدا به داد وبیدادهای مادرش گوش نمی داد با دیدن غش کردن مادر سراسیمه کبری را صدا کرد تا قرص فشار خون او را بیاورد.
    حاج عباس هم با دیدن حال وخیم همسرش در عوض هرکاری تنها به سرزنش اکرم پرداخت وگفت:«اکرم تو بالاخره با این کارها بلیت مرگ زودرست را صادر می کنی.آخر زن کمی تحمل کن تا ببینم چه باید بکنیم.»
    اکرم که با توجه به حرص وجوش زیادی دیگر قادر به حرف زدن نبود با اشاره به حاج عباس می فهماند که همه ی تقصیرها به گردن اوست.الهه نیز با گریه به مادرش می گفت که اوتصمیمش را گرفته وهیچ کس قادر به پشیمان کردن او نیست.اکرم که با جویدن قرصزیر زبانش حس می کرد حالش کمی بهتر شده است دوباره بنای گریه وفحش دادن به امیر را از سر گرفت به طوری که الهه دیگر طاقت نیاورد وگریه کنان به طرف اتاقش دوید.
    اکرم که متوجه شده بود حرفهایش در بین افراد خانواده خریداری ندارد سخنانش را پس از امیر متوجه علیرضا کرد که مظلومانه وساکت افراد خانواده تماشا می کرد.اکرم بی رحمانه به علیرضا اعتراض می کرد:«تو پای این پسر رابه خانه مان باز کردی واگر کاری برای به هم زدن این وصلت نکنی یقینا با دیت خودت برادرزاده ات را بدبخت کرده ای.»
    اما ترانه هیچ صحبتی نمی کرد ودر غم خود دست وپا می زد.حالت تهوع صبحگاهی اش او را از عاقبت آنچه حدس می زد می ترساند.به خصوص که متوجه شده بود فرزاد رغبت اولیه رابه او ندارد.تازگی ها حتی از سر تظاهر هم خود را عاشق ترانه نشان نمی داد وهرگاه ترانه صحبتی از ازدواج وخواستاری پیش می اورد با وقاحت تمام می گفت:«من هیچ وقت کوچکترین قولی راجع به ازدواج به تو ندادم.اگر هم به این وضع راضی نیستی می توانی دور مرا خط بکشی.»
    ترانه برای جلب توجه فرزاد دو سه بار به سلاح زنانه دست زده بود واشکش را سرازیر کرده بود اما فرزاد کوچکترین اعتنایی به ناراحتی او نداشت.بنابراین سعی می کرد به طریقی که فرزاد به آن علاقمند است دوست داشتن را از معشوق خود گدایی کند وبرای این کسب رضایت حتی به محتویات کیف کبری خانم هم رحم نمی کرد وچندبار این کار را انجام داده بود.البته هر بار که کبری با گریه وزاری موضوع گم شدن پول داخل کیف خود را مطرح می کرد اکرم خانم به نحوی مسئله را لوث میک رد وبه تصور اینکه کبری برای رفع سوءتفاهم از دزدی خود دروغ می گوید حرفهایش را باور نمی کرد.
    بعد از این وقایع کبری دیگر پول خود را فقط در جیب روپوش کارش نگه می داشت ومی دانست با جوسازی اکرم خانم برعلیه او که ضعیفترین موجود آن خانه بود دیگر حتی حاج عباس والهه نیز سخنانش را باور نخواهند کرد.
    اما خرابی مداوم حال ترناه در هر صبحگاه موضوعی بود که حسابی فکر او را به خود مشغول کرده بود وباعث نگرانی این دختر بی خیال وخودخواه شده بود.می بایست چاره ای می اندیشید وخیالش را راحت می کرد.با توجه به شناختی که از الهه داشت می دانست که او هرگز قبل از عقد حتی دست امیر را نیز در دست نگرفته چه برسد که چنین تجربه ی تلخی هم داشته باشد.
    ناگهنا فکری در ذهنش جرقه زد.هستی آری شاید او چیزی می دانست ومی توانست دربرطرف کردن حال خرابش چاره ای بیندیشد.بهتربود از او کمک می خواست.اما آیا می توانست به او اعتماد کند؟به هرحال کار او به مرحله ای رسیده بود که می بایست از کسی که واردتر از او بود کمک می طلبید ومطمئن تر از هستی کسی را سراغ نداشت.بی شک او دختری قابل اعتماد بود وبارها این موضوع رابا توجه به رفتار موقرانه اش به اثبات ریانده بود.بله مناسبترین شخص در وضعیت فعلی هستی بود ولاغیر.تصمیم گرفت در اولین فرصت ممکن به ملاقات هستی برود.

    هستی تمام شب را بیدار ماند ودرباره ی سخنان دکتر فکر کرد.هنوز باور نمی کرد آنچه از دکتر شنیده است حقیقت داشته باشد.آیا طرف واقعی صحبت دکتر خود او بود؟دکتر از دوست داشتن در مدت دو سالی که در کنار هم سپری کرده بودند سخن می گفت.چطور او با حس زنانه اش چنین موضوعی را حدس نزده بود؟مسئله ای که سیمای مجنون با همه ی دیوانگی اش بارها در آسایشگاه روانی به او یادآوری کرده بود واو فقط خندیده بود وسکوت کرده بود.حالا با این اعتراف محمد کارشان به کجا می کشید؟در حالی که تصور میک رد امروز وفرداست که توسط سارا از کارش برکنار می شود.با یاداوری سارا چهره ی آرایش کرده ولوند آن دختر شیرازی را در ذهن مجسم کرد.نه تنها او حتی دنیا نیز حدس می زد که دکتر اسیر دام این دختر هیجان برانگیز شده است چطور دکتر سرانجام هستی را انتخاب کرده بود؟او را که در مقابل سارا آن قدر ساده به نظر می آمد؟حالا دیگر می فهمید که چرا تازگی ها بودن دکتر را به همنشینی با هر کس دیگری ترجیح می دهد.به نظر می رسید که چشمان دریا رنگ محمد جایی وسیع از قلب او رابه خود اختصاص داده است.او سرانجام جانشینی راستین برای حمید پیدا کرده بود جانشینی که از صمیم قلب به او احترام می گذاشت ودر حین این احترام شدیدا هم دوستش داشت.به آرامی کلماتی را که تا حالا جرات نداشت حتی در ذهن خود نیز تکرار کند بر زبان جاری ساخت.
    (بله من محمد را دوست دارم.در واقع من،من عاشق محمدم وبه دلیل این عشق است که علی رغم از دست دادن همه ی افراد خانواده ام مایلم زندگی کنم.)
    بارها از محمد شنیده بود:«هستی سعی کن چیزی یا کسی را در دنیای کنونی ات پید ا کنی وبرای خاطر او آرزوی مرگ را از خود دور کنی.»
    حالا هستی آن شخص را یافته بود واو کسی غیر از محمد نبود.دیگر می دانست احساس تنفری که ناخودآگاه نسبت به سارا پیدا کرده بود ناشی از حسادتش نسبت به او در ارتباط با مرد محبوبش بوده است.با احساس پیوندی که امکان داشت در مسیر تکاملی صحبتهای دکتر بین او ومحمد بسته شود شادی تمام وجودش را دربرگرفت.
    کاش به حرف محمد گوش داده بود وهرگز با سعید نمی رفت.حیف که با این رفتن عملا خود را گرفتار کرده بود.ازا ین گذشته موجبات رنجیدگی محمد را نیز فراهم کرده بود.تصمیم گرفت که صبح زود به هر طریق ممکن خود رابه محمد برساند.می بایست همه چیز رابه او خاطرنشان میک رد قبل از اینکه از اعترافاتش احساس پشیمانی کند.همین حالا هم چندان به این موضوع مطمئن نبود.
    محمد در سنانش صحبت از تاسف برای خود را مطرح کرده بود.آیا قصد داشت به هستی وانمود کند که در حین ابراز علاقه به او شدیدا هم از این امر پشیمان است؟
    نه نه ممکن نبود این حقیقت داشته باشد.او خود وارد زندگی خصوصی هستی شده بود ودختر جوان هرگز کوچکترین کاری برای تحریک دکتر انجام نداده بود.روا نبود امیدی را که این چنین زندگی او را زیباتر میک رد به باد یغما بسپارد.بهتر بود درباره ی چیزهای خوشایند فکر کند.بله بهتر بود که میخ وابید.
    کاش صبح زودتر می رسید واو خود را مشتاقانه به محمد می رساند.می بایست همه چیز رابه او می گفت اینکه او را دوست دارد ودمتهاست که آرزوی شنیدن سخنانی محبت آمیز را از او داشته است.سرانجام نزدیکی های صبح بود که خواب او را در ربود.
    صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد.وحشت زده بر جایش نشست وبا سرگیجه گوشی را برداشت.صدای محبت آمیز کبری بود که به او خبر می داد حال اکرم خانم خیلی خوب نیست واو ممکن است تا دو سه روزی نتواند پیش هستی برگردد.
    بی اختیار از شنیدن اینکه تا دوسه روزی از شر سوال وجوابهای کبری راحت است خوشحال شد.ساعت یک بعدازظهر را نشان می داد واو تمام صبح را خوابیده بود.مسائل شب گذشته همچون فیلمی بر روی پرده جلوی چشمش واضح بود.تمام انچه را براو گذشته بود دقیقا به خاطر می اورد سخنان خودخواهانه مرد جذابی که گمان می کرد چون هستی را دوست دارد صاحب اختیار اوست گریه های مظلومانه زنی که برای نجات زندگی اش راه جنگیدن را فراموش کرده بود خدمتکاری که از عشق به اربابش حاضر هرکاری بود تا موانع خوشبختی اربابش را از سر راه بردارد ودر انتها دکتر محبوبش که در بدترین شرایط ممکن به او ابراز عشق وعلاقه کرده بود.
    حتی به یاد قراری که شب گذشته با خود گذاشته بود افتاد ولی فهمید که هرگز جرات رفتن به مطب محمد را نخواهد داشت.اندیشید با اشتباهی که در مورد سعید مرتکب شده است شاید برای همیشه دکتر را از دست داده باشد.
    صدای زنگ تلفن او را از خیالاتش خارج کرد.لحظه ای فکر کرد که ممکن است محمد پشت خط باشد وبا عجله گوشی را دردست گرفت ولی صدایی از گوشی شنیده نشد.صدای زنگ بار دیگر در گوشش پیچید.تعجب زده به گوشی که در دستش قرار داشت خیره شد.صدای ممتد بوق از داخل آن شنیده می شد.متوجه شد که اشتباه کرده وصدای زنگ در بوده است.به طرف آیفون دوید ووقتی فهمید چه کسی پشت پشت در است به شدت یکه خورد.در آپارتمان را گشود وبا افسانه مواجه شد.زهره همچون محافظی صادق در کنار خانمش ایستاده وعصای سفید او را در دست گرفته بود.افسانه بیرون قصر خود بسیار مظلوم جلوه می کرد.
    هستی تعجب زده به آنها نگریست وسلامی آهسته بر لب اورد.
    افسانه گفت:«هستی مایلم با تعو صحبت کنم اجازه می دهی داخل شوم؟»
    «ولی دیشب حرفهایمان را زدیم ودیگر حرفی باقی نمانده.»
    «چرا چرا من وتو فقط به حرفهای سعید گوش دادیم.ولی من صحبتی نکردم.»
    هستی از سر اکراه از جلوی در کنار رفت.فکر می کرد:(خدایا چرا این زن وشوهر ول کن من نیستند؟چرا راحتم نمی گذارند؟)
    تا اینجا نیز به قدر کافی برایش دردسر درست کرده بودند.اما مثل اینکه تا کاملا زندگی اش رابه هم نمی زدند دست بردار نبودند.
    افسانه به کمک زهره داخل خانه شد وروی اولین مبلی که پیدا کرد نشست.هستی وارد آشپزخانه شد وبهترین فرصت بود که بتواند لیوانی چای بخورد.سرش حسابی درد می کرد.افسانه فورا شروع به صحبت کرد.به نظر می رسید در صدایش نوعی قدرت نهفته است قدرتی که به اندازه کافی جاذب بود.
    «هستی بیا بنشین.می خواهم قولی به من بدهی.»
    هستی با سینی که سه فنجان چای ب آن نمایان بود وارد سالن شد.زهره مشغول توضیح چگونگی وضعیت آپارتمان به افسانه بود وبا ورود هستی صحبتش را قطع کرد.هستی روبه روی افسانه نشست ودر حالی که فنجان چای خود را برمی داشت به آنان تعارف کرد که چای وشیرینی بخورند.
    افسانه تشکر کرد وآنگاه با صدای جادویی اش شروع به صحبت کرد.«هستی خانم من دیروز متوجه شدم که شما گرچه پدر ومادرتان را از دست دادید آدمی نجیب واصیل هستید منظورم راکه می فهمید؟»
    هستی سری تکان داد ولی وقتی دید که افسانه منتظر سخن یا عکس العملی از جانب اوست تازه به خاطر آورد با انسانی طرف است که نمی تواند ببیند.بنابراین بلندتر از معمول گفت:«متشکرم ولی متوجه منظورتان نمی شوم.»
    زهره که عصبانیت جزئی لاینفک از صورتش رابه هنگام صحبت با هستی تشکیل می داد گفت:«هستی خانم درست است افسانه خانم علی رغم داشتن زیباترین چشمهای دنیا قادر به دیدن نیست ولی خوشبختانه گوشهایی قوی دارد ولازم نیست که این طور داد بزنید.»
    هستی متوجه شد که باز هم اشتباه کرده است.به نظرش رسیده بود که اگر بلند صحبت نکند افسانه حرفهای او را نمی فهمد.بنابراین عذرخواهانه گفت:«متاسفم.من تا حالا با فردی مانند شما طرف صحبت نبوده ام.م
    افسانه سر قشنگش را تکان داد وگفت:«اشکالی ندارد.به هر حال داشتم می گفتم گرچه ظاهرا وضعیت زندگی شما چندان بد هم نیست من برای دادن یک پیشنهاد به شما آمده ام.»
    «پیشنهاد؟چه پیشنهادی؟»
    «من حاضرم پول زیادی به شما بدهم تا پایتان را از زندگی من بیرون بکشید.»
    «ولی لازم نیست چنین کاری کنید من تمایلی به داخلت در زندگی شما ندارم.باور کنید که من کوچکترین علاقه ای به شوهر شما ندارم.پس پولتان را برای خودتان نگه دارید واز اینج بروید.»
    «می دانم بعنی گمان می کنم آنچه می گویید حقیقت دارد اما سعید،سعید را چه کنم؟مطمئنم که او به شما علاقه دارد.این اولین بار است که به صورت جدی موضوع زنی دیگر را مطرح می کند.»
    «این دیگر به من ارتباطی ندارد.شما باید به کمک فنون زنانگی زندگیتان را نجات دهید.»
    «شما هم باید در این مورد به من کمک کنید شما باید او را از خود برانید.او باید از جانب شما ناامید شود.در این صورت بار دیگر به طرف من برمی گردد.»
    «آیا شوهر شما ارزش این همه فداکاری رامی فهمد؟شما چرا این قدر برای او ارزش قائلید؟تمام این ثروت هم که متعلق به شماست.مردان خودخواهی مثل همسر شما را باید از خانه بیرون کرد.به نظر من شما اشتباه می کنید.»
    قطرات اشک چشمان زمردین افسانه راپر کرد.عینک سیاهش رابه نرمی از چشم برداشت وشروع به پاک کردن آنها کرد.قلب هستی از دیدن اشکهای افسانه به درد آمد.با تاثر گفت:«افسانه خانم من چاره ی کار را در گریه کردن نمی بینم.به خدا قسم مردی که من دیدم ارزش دوست داشتن را ندارد.او مرد هوسبازی است که با وجود کوچکترین بیماری در وجود همسرش او رابه حال خود رها می کند وزندگی رادر بقای هوس خود می بیند.»
    افسانه در حالی که آه می کشید با افسوس گفت:«هستی من این مرد را هرچه باشد دوست دارم.من عاشق هستم او پدر دو فرزند من است.شاید سعید تقصیری نداشته باشد وگناه بی وفایی اوبه گردن من باشد.»
    «نه این امکان ندارد.چطور ممکن است شما گناهکار باشید؟»
    «راستش این من بودم که او را وادار به ازدواج کردم.او هم برای خاطر پول قانع شد وقبول کرد که در کنار هم زندگی کنیم.بعدها هم در زندگی مرتبا حس می کردم که نسبت به من وفادار نیست.مرتبا برایش بپا می گذاشتم.حتی بعد از تولد علی وعسل نیز شکم قوت بیشتری گرفت.با شدت گرفتن بیماری قندم دیگر قادر نبودم به خوبی همه جا را ببینم.کلیه هایم هم از کار افتاد وهفته ای یک بار حتی دو بار ناچار بودم دیالیز شوم.باشروع این بیماریها سعید کمتر به خانه می امد واکثرا خودش رابا کارش ودوستان زیادی که دور وبرش می پلکیدند مشغول می کرد.سرانجام عشق زیدی من به او باعث نفرت او از من شد.تا این اواخر که مرتبا مسئله ی طلاق را مطرح می کرد.وقتی یک روز از او خواستم موضوع اصلی را مطرح کند گفت می خواهد دوباره ازدواج کند واینکه هنوز جوان است ودیگر با من احساس خوشبختی نمی کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از 260 تا اخر 269

    جوان است و دیگر با من احساس خوشبختی نمی کند بعد سریعا موضوع تو را به میان اورد او مدتهاست که در مورد تو تحقیق می کند و این طور که می گوید تو تمام خواسته هایی را که از دست من ساخته نبود برایش برآورد می کنی هستی تو نباید با زندگی یک زن و دو طفل معصوم بازی کنی ؟
    هستی در تمام مدت از سر حسرت درایت زندگی مشترکی که از اول نیز بر پایه ای درست بنا نشده بود افسانه همچون غریقی بود در اقیانوسی وسیع که تنها به چوبی شکسته تکیه داده بود و سعی می کرد به کمک ان مدت زمان بیشتر خود را بر روی آب نگه دارد هستی دلش می خواست که افسانه می توانست دست از عشق خود بکشد و برای همیشه سعید را به فراموشی بسپارد ولی متوجه بود که خواسته او چیزی دیگر است
    با لحنی متاثر گفت
    -افسانه جان باور کن که من هر کاری بتوانم برای نجات زندگی تو و عسل و علی می کنم ولی خیال نمی کنم کار زیادی از من ساخته باشد قبول کن که از اول نمی بایست به خواسته داشتن با سعید ازدواج می کردی تو زن فوق العاده زیبایی هستی یقین خواستگاران زیادی داشتی
    -در جوانی موقعی که دختری هیجده نوزده ساله بودم عشق او چنان مرا کور کرد که فکری غیر از سعید در مخیله ام نمی گنجید حتی پدرم از غصه من دق کرد و مرد حال کرد و مرد حال که زمان اندکی بیشتر به زنده ماندم نمانده دیگر چنین کاری را از من توقع نداشته باش
    -یعنی سعید به فکر کودکان بی گناهش هم نیست ؟
    -گمان نمی کنم ان قدر از تو خوشش امده که به راحتی حاضر است حتی برای همیشه سرپرستی انها را به من بسپارد چون می داند چند صباحی بیشتر از ان من نخواهند بود مهم این است که از من رضایت گرفته که با ازدواج شما موافقت کنم این شرط او برای زندگی با من است
    -اه افسانه این شرط برای هر زنی بسیار دردناک است البته مطمئن باش که از طرف من خطری تو را تهدید نمی کند این را به تو قول می دهم
    -البته من قصد توهین به تو را ندارم ولی راستش من به هیچ کس اطمینان ندارم با این موقعیتی که دارم نمی شود چنین انتظار هم از من داشت تو هم موقعیت مناسبی نداری تنهایی و کسی را نداری یک منشی ساده با حقوقی بسیار کم که حتی نیازهای شخصی ات را هم برآورده نمی کند تو دروغ می گویی
    صدایش را بلند تر کرد و چانه خوش فرمش ناخودآگاه می لرزید
    -نه تو دخترک ساده نمی توانی جای مرا بگیری نمی توانی در این صورت من خودم می کشمت می فهمی ؟ به خدا قسم می کشمت
    زهره سعی کرد خانمش را ارام کند و هستی مات و مبهوت به زن زیبایی که از شدت عشق به مجنونی واقعی مبدل شده بود می نگریست زهره به او اشاره کرد که سخنی نگوید
    هستی شدید خودداری را حفظ کرد و جواب مزخرفات افسانه را نداد ولی اگر افسانه می خواست ادامه دهد بی شک طاقتش تمام م شد
    زهره که دست افسانه را در دست گرفته بود او را وادار به برخاستن از جایش کرد . هستی هیچ گونه علاقه ای به سعید یا زندگی با او را ندارد به اصرار خانمش را وادار به ترک خانه هستی کرد ولی هنوز اتومبیل را روشن نکرده بود که به بهانه ای جا گذاشتن چیزی دوباره به نزد هستی برگشت و با لحنی مادرانه گفت
    -خانم می دانم شما دختر عاقلی هستید و هرگز فریب مرد حقه بازی مانند ارباب مرا نخواهید خورد خواهش می کنم حرفهای افسانه را به دل نگیرید او از غصه این فکر نزدیک است به مرحله جنون برسد شما خودتان را از این معرکه کنار بکشید
    هستی سرش را به نشانه سخنان زن با تجربه تکان داد در حالی که از خود می پرسید چرا خداوند این بار چنین افرادی را در مسیری قرار داده است و در مورد بدبختی زن زیبایی که می دانست مدت زیادی از زندگی اش باقی نیست
    متوجه بود که ثروت و پول به تنهایی هیچ گاه تضمینی برای خوشبختی نخواهد بود بی اختیاری خودش را در نظر گرفت که بی پولی به نحوی زندگی اش را تحت الشعاع قرار می داد هر چند تقاضای او برای پول هیچ گاه از جانب حاج عباس بی جواب گذاشته نشده بود به خاطر اورد با وقوع زلزله او نه تنها همه نزدیکان ش . بلکه کل دارایی ها ی پدرش را نیز از دست داده بود فعلا تنها مورد خوشایندی که می توانست بابت ان خوشحال باشد اعتراف شبهه برانگیز دکتر بود که معلوم نبود هنوز به ان پایبند باشد
    قبل از انکه اشکش برای خاطر خودش یا ان زن مظلوم جاری شود از جا بلند شد و به اماده کردن ناهار پرداخت تا بعدا دقیق تر فکر کند
    تازه دومین لقمه را به دهان گذاشته بود که باز هم صدای زنگ در شنیده شد احساس گرسنگی شدیدی می کرد و مایل نبود کسی وسط ناهار مزاحمش شود ولی ظاهرا کسی که پشت در ایستاده بود حاضر به کوتاه امدن نبود
    سرانجام علی رغم میلش مجبور شد از جا بلند شود و وقتی گوشی ایفون را در دست گرفت باورش نمی شد که دنیا پشت در ایستاده باشد با خوشحالی در را باز کرد بلافاصله صدای قدم های دنیا را شنید که از پله ها بالا می امد فکر کرد شاید او از محمد خبری اورده باشد به هر حال تصمیم گرفته بود که دیگر به مطب نرود در واقع خجالت می کشید که با محمد رو در رو شود
    چهره شاداب دنیا با خنده ای که بر لب داشت در چارچوب در ظاهر شد با دیدن دنیا سعی کرد تمام غصه ها ی دلش را به دور بریزد شادمانه گفت
    -ببینم چه خبر شده که تو این قدر خوشحالی ؟ حتما این بار به خواستگاری علی رضا جواب مثبت دادی راستش را بگو ؟
    -اره امدم کارت عروسی را شخصا به تو بدهم
    -وای خدای چه عالی پس بالاخره از تنهایی کسل شدی ؟
    -اره جون تو تا تو را وارد خانه ات جدیدت نکنم دست بردار نیستم اول تو بعدش فکری به حال خودم می کنم راستی هستی هنوز برای اینده ات خودت تصمیمی نگرفتی ؟
    با این حرف دنیا عالمی از ماتم قلب هستی را پر کرد احتمال می داد شاید دنیا را محمد فرستاده باشد ولی با حرفی که او زد متوجه شد امکان این موضوع صفر است
    یقین محمد در مورد دیشب سخنی با دنیا مطرح نکرده بود شاید اصلا موضوع را تمام شده می انگاشت به همین دلیل لزومی نداشت که بخواهد ان را با دنیا مطرح کند
    دنیا صمیمانه گفت
    -دختر داستان نت معرکه است تو خیلی خوب توانستی حالات مردم را در حین زلزله بیان کنی ببینم تا به حال با ناشری هم برای چاپ کتابت صحبت کرده ای ؟
    -چه می گویی ؟ دیگر فقط مانده بود تو مرا مسخره کنی
    -مسخره برای چی ؟ به خدا راست می گویم . باید به سراغ یک ناشر برویم
    -برای چه ؟
    -معلوم است برای چه برای چاپ کتابت دیگر
    هستی با صدای بلند خندید
    -دختر هزاران نوشته چرت و پرت تر از این را هم چاپ کرده اند تازه چندین بار تجدید چاپ شده بعد تو به این داستان جالب که حقیقی تلخ را در بر دارد می گویی مزخرف ؟ زود باش پاشو با هم برویم پیش یک ناشر خوب تازه محمد هم پس از خواندن ان باور نمی کرد که تو اینها را نوشته باشی محمد می گفت جاذبه داستانت ان قد ر زیاد است که تا ادم ان را تمام نکند ارام نمی گیرد
    -ولی دنیا
    -ولی دنیا را بگذار کنار زود باش برویم
    وقتی هستی به اتفاق دنیا از خانه خارج شد چشمش در گوشه خیابان به اتومبیل پارک شده سعید افتاد بی اختیار وحشت وجودش را فرا گرفت خوشحال شد که دنیا در کنارش است او را به قدر کافی قوی می دانست که حریف ادم ورزشکار و قوی هیکلی همچون سعید نیز بشود در ذهنش مجسم کرد که دنیا در حال کشتی گرفتن با سعید است از این تصور خنده بر لبانش نشست
    دنیا با تردید به او نگریست و گفت
    -حالا برای چی می خند ی ؟ گفتم که کتابت چاپ می شود ولی خیال نکن این مردم مثل خارجی ها خیلی کتاب خوان هستند و تو به قدر کافی مشهور می شوی
    -نه عزیزم در ایران مردم بیشتر ا هل تجارت هستند تا کتاب خواندن
    -یک بار در مجله ای که الان اسمش خاطرم نیست نوشته بود که کتاب خوان ها دو دسته هستند دسته اول کسانتین هستند که می خوانند تا فراموش کنند و دسته دوم که تعدادشان خیلی کم است می خوانند تا به خاطر بسپارند من مطمئنم افراد دسته اول در کشور ما زیادترند به نظرت بهتر نیست عوض ناشر دنبال یک کارگران بگردیم ؟
    هستی دید اتومبیل سعید ارام ارام به تعقیب انان پرداخته است دستی به پشت دنیا زد و گفت
    -تو سخن ران خوبی هستی بهتر بود به جای نقاشی و وکالت می پرداختی ؟ ان وقت مطمئن بودم که موکل انت همگی اعدام می شدند
    دو دست خنده کنان به طرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادند هستی اندیشید که دلیلی وجود ندارد روزش را خراب کند به خصوص که با وجود دنیا همه چیز حالتی شاد تر به خود می گرفت



    فصل یازده

    امیر برای اطمینان از درستی کاری که قصد انجامش را داشت تصمیم گرفت با محمد مشورتی کند محمد را به اندازه کافی عاقل و دوست و واقعی خود می دانست به نظر امیر رضایت محمد برای ازدواجش با الهه لازم و ضروری بود و این کاری بود که می بایست قبل از امدن مجدد پدرش به انجام می رساند
    غروب به سراغ محمد رفت و وقت او را تنها در مطب دید بسیار تعجب کرد با لحنی پرسش گر گفت
    -دکتر منشی خوشگلت را شوهر دادی ؟
    محمد برای لحظه ای از سر دلخوری به امیر نگریست ولی با دیدن صورت امیر که مرتب تر از دفعه به نظر می رسید درست ندانست شوخی او را به حالتی ناپسند پاسخ بگوید با لبخند جواب داد
    -یک هفته ای م شود که سر کار نمی اید و مرا دست تنها گذاشته خیال نمی کردم این قدر بی وفا باشد حتما سرش جای دیگری گرم است
    -ای ناقلا حتما تو چیزی می دانی که از من پنهان می کنی
    -راستش من یک کاری انجام دادم که تو از ان بی خبری
    -چه کاری ؟
    -باشد بعدا مفصل برایت تعریف می کنم
    -به هر حال اگر بخواهی سارا با یک تلگراف اماده است تا به تهران بیاید و بهعنوان منشی جای هستی کار کند
    -نه امیر جان لطفاً پای سارا را به این قضیه باز نکن
    -ولی از قرا ر معلوم نقشه های زیادی در دل کوچکش برای تو کشیده البته من به او گوشزد کردم که فریب رفتارهای موقرانه تو را نخورد چون تو به این سادگی ها دم به تله نمی دهی ولی طفلک خیال می کند که چون دو سه سالی از من بزرگتر است افراد را بهتر از من می شناسد به هر حال برای عاقل شدن این دختر لازم است که سر او هم به سنگ بخورد
    -ببینم تو از خواهرت صحبت می کنی یا از غریبه ؟ با وجود برادر دلسوزی مثل تو سارا حالا حالا ها میهمان پدرت و مادرت است خوب بهتر است دیگه از جنس مخالف حرف نزنیم بگو ببینم حال خودت چطور است ؟ مثل اینکه نسبت به سابق خیلی بهتری
    -خدا رو شکر
    -ببینم این شکر شما از بابت چیست ؟
    -برای اینکه می دانم در جوانی می میرم و بزرگ شدن هر کودکی را که من پدرش باشم نمی بینم
    -دوست مرا نگاه کن نه برادر من شکر کردن که هنوز نفس می کشی و دیگر زانوی بغل نمی کنی
    -خوب اره در واقع دارم کم کم موقعیت جدیدم را باور می کنم گرچه با نگاه کردن به الهه دلم می خواهد مثل دخترها جیغ بکشم و بر بخت بد خودم لعنت بفرستم محمد جان امدم در یک مورد به من کمک کنی
    -در چه مورد ؟
    -در مورد ازدواج ؟
    -خجالت بکش پسر . مگر می خواهی به جای الهه با من ازدواج کنی ؟
    -دکتر مثل این که امروز تو هم حسابی سر حالی ولی من جدا از تو راهنمایی می خواهم به نظر تو ایا درست است که من با الهه زندگی کنم ؟ منظورم این است با وجودی که می دانم فقط مدت کوتاهی زنده می مانم زندگی الهه را خراب کنم ؟
    -امیر من تقریبا کارم تمام شده به نظرم بهتر است برای پیدا کردن جوابت به ملاقات افرادی برویم که وضعیت مشابه تو را دارند موافقی ؟
    -یعنی کجا ؟
    -یعنی به بیمارستانی که بیماران شیمیایی حاصل از جنگ تحمیلی در ان بستری هستند
    -که چه بشود ؟ هیچ کدام از انها که موقعیت مرا ندارند
    -یعنی چه ؟ یعنی هیچ کس نیست که عوارض شیمیایی شدن گریبان او را گرفته باشد و فقط تو تنها زیان دیده این جنگ لعنتی هستی 0
    -نه نه منظورم این نبود منظورم این است که انها هدف داشتند و از اول راهشان را انتخاب کرده بودند عده ای همان موقع در جبهه ها ی جنگ شهید شدند عده ای هم شهادت شان کمی به تعویق افتاد ولی به هر حال شهیدند مرگ نه ؟ پس چون مرگ را خودشان انتخاب کردند برایشان افتخار امیز و لذت بخش است ولی من چه ؟
    -اره تو خودت انتخاب نکردی اما به نوعی انتخاب شدی دقیق نمیدانم ولی گمان می کنم پایان زندگی امثال تو شروعی برای شهادت مظلومانه آنهاست
    -دوست من مطمئنم این حرف ها را برای دلخوشی من می زنی ولی حاضرم با تو به بیمارستانی که می گویی بیایم به هر حال دیدن یکی دو تا از همدردانم احساس تنهایی را از من دور می کند
    محمد ناخودآگاه دست های امیر را گرفت و گفت
    -مرد تو تنها نیستی باور کن همه ما تا اخرین لحظه با تو هستیم فقط تو ممکن است دقیق توجه کن که می گویم ممکن است بله ممکن است چند سالی زودتر از ما عازم دیار باقی شوی مطمئن باش که ما هم پس از تو خواهیم امد و ان وقت انتظار داریم که به گرمی از ما پذیرایی کنی و راه و چاه را به من یاد بدهی امیر جان به مرگ به منزله زندگی جدید نگاه کن مثل نقل مکانی که بعد از قبولی در دانشگاه از شیراز به تهران داشتیم مرگ هم دقیقا نوعی نقل مکان است حتما انجا اشناهایی را هم می بینی مادرت . مادر و پدر من و دیگران اما موقعیت تو از همه عالی تر است چون میدانی که کی عازم هستی و میتوانی تا ان روز حساب و کتابت را صاف کنی و فارغ به ان سو بپری ان هم در جوانی و زمانی که هنوز الوده به گناهان زیادی نشده ای
    -محمد کاش می شد همه لحظات باقی مانده را در کنار تو سر کنم تو برداشت خوبی از قضایا داری و به همه چیز خوش بین هستی و انگاه محمد را برادرانه در آغوش گرفت
    موقع ورود به بیمارستان امیر احساس کرد که راه نفسش بنده امده است برایش تعجب اور بود که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی هنوز بیماران شیمیایی وجود داشته باشد خدا را شکر کرد که در زمان جنگ کودکی بیش نبود است هنوز نمی دانست ایا اگر در ان زمان بزرگ سال بود امکان داشت داوطلب جنگیدن بشود یا خیر . ولی قسمت این بود که ابلیس جنگ حریصانه او را هم در خود بلعد و فرصت زندگی را از او دریغ کند
    پرستاری جوان انها را به بخش مورد نظرشان هدایت کرد امیر که تصور می کرد بیشتر از دو یا سه نفر در ان بخش بستری نباشند از دیدن ان همه بیمار تعجب کرد در کنار مردی میان سال نشستند که حتی در زیر دستگاه اکسیژن هم به زور نفس می کشید زنی در کنارش ایستاده بود و با نگرانی به بیمار که به نظر می رسید همسرش است چشم دوخته بود محمد به راحتی شروع به صحبت با ان زن کرد و زن جواب داد
    -ده سال است که با هم زندگی می کنیم دو تا بچه داریم دو دختر شش و هفت ساله اوایل حالش نسبتا خوب بود ولی دو سه سالی است که مرتبا مدت بیست روز از ماه را بستری است دیگر چیزی از زندگی نمی فهمد یعنی همه مان نمی فهمیم و بدتر از همه خودش خیلی رنج می برد ان قدر که گفتن نمیشود فهمید دکتر ها می گویند بیشتر از یکی دو ماه دیگر زنده نیست من می خواهم لحظات اخر را در کنارش باشم او برای مرگ هنوز جوان است ولی خودش با این همه عذابی که تحمل می کند پشیمان نیست می گوید قسمتش همین بوده و هر جای دیگر هم که بود عاقبش همین می شد
    در این جا زن طاقت نیاورد و با بغض گفت
    -نمیدانم بعد از رفتنش با دو تا بچه کوچک چه باید بکنم
    مرد که معلوم بود علی رغم حال وخیمش گوشش می کرد به حرف های زن است ناله کنان زن را نگاه می کرد وقتی نگاهشان در هم تلاقی کرد با آرامشی بی نظیر دستانش را به سوی بالا برد و با حرکت چشم به زن گفت که به خداوند توکل داشته باشد
    دکتر برای بیمار آرزوی سلامت کرد و سپس دست امیر را گرفت و او را به اتاقی دیگر برد پیرزنی به همراه دختر جوانی که چادر به سر کرده بود روی صندلی های کنار تخت بیمار نشسته بودند
    دکتر به ارامی گفت
    -حالش چطور است ؟
    دختر زودتر گفت
    -شما دکتر هستید ؟
    -بله ولی دکتر روان شناسم
    بیمار پیرمردی بود با ریش بلند که روی تخت خوابیده و سرمی به او وصل بود
    این بار پیرزن گفت
    -حالش خوب نیست ولی دردش بعد از شیمی درمانی زیادتر م شود تازه از شیمی درمانی برگشته
    امیر به بیمار نظری انداخت سی و پنج یا حداکثر چهل سال نشان می داد پوست جای جای سرش نمایان بود علائم بارز شیمی درمانی که همانا ریختن موها ست به خوبی در او مشهود بود به این حالت چهره اش بسیار با ابهت داشت به فرمانده های صف مقدم جبهه شبیه بود
    به ارامی چشمانش را گشود و دختر جوان را صدا کرد دختر به سرعت خود را به او رساند و گفت
    -سید چی شده ؟ چیزی لازم داری ؟ من اینجا هستم
    سید به زحمت دست خود را به طرف دختر جوان که لیلا نام داشت دراز کرد و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض



    279-270



    دست ظریف او را فشرد. اشک در چشمهای لیلا حلقه زد. به آرامی خم شد و دست سید را که نشان می داد روزگاری قدرتمند بوده است، به لب خودش نزدیک کرد. پیرزن نیز در زیر چادر گریه می کرد. این مسئله از لرزش تن رنجور و نحیفش به خوبی مشخص بود.
    لیلا گفت: " سید، انشاءالله حالت که خوب شد، برمی گردیم خانه و دوباره در کنار هم زندگی می کنیم. "
    سید آن قدر ضعیف شده بود که دیگر توان حرف زدن نداشت. تنها با تکان دادن سرش ناامیدانه به تأیید حرف لیلا پرداخت. همزمان پرستار وارد شد و از همه خواست که دقایقی اتاق را ترک کنند. پانسمان پیرمردی که در تخت بغلی سید خوابیده بود، احتیاج به تعویض داشت. دکتر با استفاده از موقعیت، خود را به کنار لیلا و پیرزن رساند. از لیلا پرسید: " سید شوهرت است؟ "
    لیلا با افتخاری که نور آن از چشمانش ساطع بود، جواب داد: " آره. اوایل در دانشگاه استادم بود. سید دکترای فیزیک دارد و من دانشجوی او بودم. همه دانشجویان شیفته جذبه و سواد سید بودند. قبل از شیمی درمانی موهای پرپشتی داشت. با آن تیپ و قیافه و آن متانت و آقایی، همه او را دوست داشتند. باورمان نمی شد که مجرد باشد، ولی بود و این سعادت من بود که زنش شدم. البته از بعضی حالاتش فهمیده بودم که دوستم دارد، ولی انگار با توجه به تفاوت سنی بین ما، صلاح نمی دانست موضوع خواستگاری از من و ازدواج را مطرح کند. بالاخره مجبور شدم خودم از او خواستگاری کنم. "
    با یادآوری آن روزها، لبخندی زیبا چهره لیلا را روشن کرد. وقتی نگاهش به نگاه نگران امیر افتاد که مشتاقانه منتظر بود تا بقیه صحبتش را ادامه دهد، علاقه مندانه ادامه داد: " اولش قبول نمی کرد و موضوع تفاوت سنی مان را بهانه قرار می داد، ولی بعد که دید از دست من خلاصی ندارد، گفت که بیمار است و از مجروحان شیمیایی دوران جنگ. آن روز تا خود صبح گریه کردم. آقای دکتر شما سید را نمی شناسید. او مرد بزرگی است. هرگز از اینکه زندگی اش در جوانی محکوم به فنا شده بود، ناراحت نبوده، ولی از یک چیز خیلی غصه می خورد. می گوید وقتی می بیند مردم به راحتی به هم دروغ می گویند و سر یکدیگر را کلاه می گذارند، اعصابش بیشتر خرد می شود. مثلاً روزی سوار یک ماشین شخصی شده بود که مسافرکشی می کرد. مرد دیگری بعد از او سوار می شود و می گوید که چهارراه سرسبز پیاده می شود. اینجا نطق آقای راننده گل می کند و کلی شعار می دهد که با این هوای آلوده تهران، دیگر جای سرسبزی باقی نمانده. بعد مثل افراد حکیم و ادیب شروع به خواندن شعرهای ادبی می کند، به طوری که سید خیال می کند او انسانی وارسته و ارزشمند است. به خوبی توانسته بود، مرد مسافر را هم جذب کند. وقتی به مقصد می رسند، سید به علت نداشتن پول خرد یک اسکناس درشت به راننده می دهد و او مقدار کمی از آن پول را برمی گرداند. وقتی سید اعتراض می کند، او می گوید کرایه آن مسیر تا آخرش همین قدر می شود و قبل از اینکه سید بتواند بگوید ماشین او که کرایه خطی نیست و مسیری کار نمی کند، پا را می گذارد روی گاز و می رود. سید می گفت می ترسد آدم های شعاری پرمدعا مثل این راننده زیاد باشند، کسانی که برای دیگران موعظه می کنند ولی خودشان در برابر سکه ای بی ارزش به خاک می افتند و به هر پستی تن درمی دهند. "
    لیلا مکثی کرد و ادامه داد: " دکتر غصه سید برای این است که مبادا خون و جان این همه جوان بیهوده به هدر رفته باشد و نتیجه ای از آن گرفته نشود. نگاه ها دیگر مانند اوایل انقلاب رنگ مهربانی ندارد و در همه جا متأسفانه این پول است که حرف اول و آخر را می زند. بارها گفته اگر بداند که جامعه با جان او یا امثال او اصلاح می شود، لحظه ای دریغ نمی کند. موقعی که حالش خوب است، دائم این شعر را زیر لب زمزمه می کند که، چرا تقلید ما از دیگران تنها تباهی ها و زشتی هاست، چرا ته مانده های جام های غرب را مستانه می نوشیم. و می گوید مگر ما بندگان یک خدای دیگر هستیم؟ "
    پرستار کارش را به اتمام رسانده بود و لیلا آماده شد که به نزد همسرش برگردد. در حالی که دست چروکیده و نحیف پیرزن را در دست گرفته بود، عازم رفتن به اتاق بود که ناگهان امیر از او پرسید: " ببخشید لیلا خانم، یک سؤال از شما دارم. ممکن است جواب مرا بدهید؟ "
    لیلا با لبخندی بزرگوارانه گفت: " البته، اگر بتوانم، چرا جواب ندهم؟ "
    " لیلا خانم، هرگز از ازدواج با آقا سید پشیمان نشدید؟ منظورم این است که با توجه به... "
    " با توجه به اینکه این روزها عفریت مرگ دائم دور سر سید عزیزم می چرخد؟ منظورتان همین است؟ "
    " بله، بله. "
    " خوب بگذارید خیالتان را راحت کنم. من از اینکه زودتر از این سعادت پیدا نکردم تا با یک انسان، انسانی کامل زندگی کنم، بسیار متأسفم. سید آن قدر وجودش خالص و نورانی است که همین مدت اتدک زندگی با او را به عمری زندگی دور از معنویت با افراد سالم ترجیح می دهم. می دانید آقا، نمی شود در کنار یک منبع نور باشی و از آن بهره نگیری. فقط آرزو دارم هدیه ای که خداوند از این ازدواج نصیبم کرده، وقت به دنیا آمدنش سعادت این را پیدا کند که پدرش اذان و اقامه را در گوشش بخواند. نه آقا، به قول ابوعلی سینا، من عرض زندگی با سید را به طول زندگی با فرد عادی ترجیح می دهم. مطمئن باشید اگر یک بار دیگر هم به عقب برگردم، نه یک بار بلکه هزاران بار دیگر هم انتخابم همین خواهد بود. خداحافظ. "
    او در حالی که به پیرزن کمک می کرد، راهی اتاق سید شد و امیر همان طور روی نیمکت راهروی بیمارستان نشست و به فکر فرو رفت.
    دکتر صلاح ندانست بیش از این او را در این محیط نگه دارد. یقین داشت که امیر جوابش را گرفته است. حالا دیگر تصمیم با خودشان بود، با امیر و الهه، هیچ کس نمی بایست به خود اجازه دخالت در زندگی آن دو جوان را می داد، به خصوص که الهه قانوناً و شرعاً زن امیر بود.
    حدود دو هفته ای می شد که هستی به مطب نرفته بود. برایش مسلم بود که دکتر او را ترک کرده و حتی از ابراز عشقش نسبت به او پشیمان شده است. تنها دلخوشی او امیدواری به چاپ کتابش بود. هنوز ناشر با او تماس نگرفته بود و او در دلهره و اضطراب عجیبی به سر می برد.
    هستی پیش کبری خانم در آشپزخانه بود و قرار بود که کبری به منزل حاج عباس برود. در دو هفته گذشته بیشتر روزها و حتی شب ها را نیز در خانه حاج عباس گذرانده بود. حال اکرم خانم بسیار خراب بود و حتی بابت فشار خون بالایش دو سه بار به صورت اورژانس پایش به بیمارستان رسیده بود. البته او حاضر به بستری شدن در بیمارستان نبود و با دادن تعهد دوباره به خانه برگشته بود. کبری برای هستی تعریف می کرد: " هر چه هست، زیر سر امیر داماد تازه است. البته به پسر به آن خوبی نمی آید که آدم بدی باشد و شاید هم تقصیر اکرم خانم است که این روزها در بهانه گیری دست دخترهای چهارده ساله را نیز از پشت بسته. "
    هستی به کبری سفارش کرد: " حسابی به اکرم خانم برس تا انشاءالله حال او هر چه زودتر خوب بشود. حاج عباس تازه خوب شده و روا نیست حالا که خدا دوباره او را برگردانده، این قدر از طرف خانواده در عذاب باشد. "
    کبری با ناراحتی جواب داد: " قربان دل پرمحبت تو بشوم. عزیز دلم، تو این قدر به فکر این زنی، ولی او حتی از ریخت تو خوشش نمی آید. این بلاها هم برای این به سرش می آید که دل تو را شکست و اشک مرا بی گناه درآورد. من او را نفرین کردم. سر نماز خدا را قسم دادم که تقاص کارهایش را بگیرد، اما می دانی هستی جان، الآن سر نماز دعا می کنم که خداوند به او سلامتی بدهد. چه کنم، طاقت ندارم اشک و ناله کسی را ببینم. "
    هستی در حالی که بوسه ای بر صورت چروکیده کبری می زد گفت: " آفرین. من خوشحالم که با آدمی به بامحبتی تو زندگی می کنم. انشاءالله خدا به اندازه قلبت به تو جواب بدهد. "
    کبری که از اظهار محبت دختر جوان حسابی غرورش ارضا شده بود، در حالی که اشک چشمهایش را پاک می کرد، دختر جوان را در آغوش گرفت و شروع به نوازش موهای صافش کرد.
    صدای زنگ در باعث به هم خوردن جو شاعرانه موجود میان آنان شد و کبری از سر اکراه به سمت در شتافت.
    هستی از سلام و احوالپرسی کبری فهمید که آشنایی به خانه آنها آمده است. امیدوار بود که این آشنا دنیا باشد ولی با دیدن ترانه به شدت تعجب کرد.
    ترانه با حالتی به ظاهر مهربان به طرف هستی آمد و صورت او را بوسید. هستی هنوز نمی دانست علت حضور ترانه در آنجا چیست.
    ترانه نگاهی به آپارتمان انداخت و با حالتی کنایه آمیز گفت: " چه جای خلوت خوبی گیرت آمده. از شر همه مزاحمان هم حلاص. خدا جون، حالا می فهمم که پدرم حقیقتاً تو را مثل دخترش دوست دارد. حتی گمان می کنم کمی هم بیشتر از من به تو علاقه مند است، چون هرگز حاضر نمی شود چنین آپارتمانی را به تنهایی در اختیار من بگذارد. "
    هستی بلاتکلیف ترانه را می نگریست. کبری از ترانه دعوت کرد که بنشیند تا او برایش چای بیاورد.
    ترانه با این تعارف کبری، نگاهی به او کرد و گفت: " کبری خانم من چای نمی خواهم، تو بهتر است زودتر به خانه ما بروی که حاج خانم شدیداً به تو احتیاج دارد. خیالت ازجانب هستی هم راحت باشد. من امشب را پیش هستی می مانم. چون می دانستم مادرم به من اجازه آمدن یا ماندن در اینجا را نمی دهد، بدون اطلاع آمدم. گفتم بهتر است که از طریق تو به مادرم خبر بدهم که شب را اینجا می مانم. "
    کبری در حالی که با پشت دست بر دهانش می زد، گفت: " وای خانم جان، کار بسیار بدی کردی. چرا به اکرم خانم اطلاع ندادی؟ من که جرأت نمی کنم به او بگویم تو اینجایی. می دانی که اکرم خانم اصلاً با این دختر مظلوم خوب نیست. هر چه پیش می آید، می گوید تقصیر قدم های نحس هستی است. "
    ترانه به وسط حرف کبری پرید و با لحنی خشن گفت: " کبری خانم، بس کن. مادرم کی گفته که هستی بدقدم است؟ تو با این حرف ها روابط این دو نفر را خراب تر از قبل می کنی. بهتر است دیگر خودت را معطل نکنی. "
    هستی که ظرف میوه را روی میز می گذاشت، ضمن تعارف به ترانه گفت: " به هر حال به اینجا خوش آمدی، در واقع به خانه خودت. "
    ترانه برای نخستین بار لبخندی زد. شاهد بود که کبری زیر لب غر می زند، اما می دانست تا دقایقی دیگر او آنها را تنها می گذارد و این همان خواسته قلبی اش بود.
    سرانجام وقتی تنها شدند، دچار دودلی شد. آیا صحیح بود به دختری که در واقع هیچ نسبتی با او نداشت، اطمینان می کرد و مسئله ای به این مهمی را به او می گفت؟ اما اندیشید که چاره دیگری برایش نمانده است. حالت حال به هم خوردنهای صبحگاهی اش او را کلافه کرده بود. حتی حالا دیگر اواسط روز هم با دیدن بعضی چیزها یا حس کمترین بویی از غذا، حالش خراب می شد. شاید هستی می توانست در این مورد کمکی برای او باشد. با نگاهی به چشمان سیاه دخترک، حس کرد شاید شخص مورد نظرش را اشتباه گرفته است. چشمان هستی معصومیت کامل او را نشان می داد. بالاخره فکر کرد او که برای درخواست امداد از هستی اولین گام را برداشته، بهتر است بقیه راه را هم بپیماید، و قبل از اینکه از تصمیم آخرش پشیمان شود، شروع به سخن گفتن کرد.
    " هستی، از من نمی پرسی برای چه به اینجا آمده ام؟ "
    " حالا به هر دلیلی که آمدی، خوش آمدی. "
    " ممنونم، ولی علت آمدنم این است که از تو تقاضای کمک دارم. "
    " از من؟! لبخندی ملیح چهره زیبای هستی را پوشاند. " من چه کمکی می توانم به تو بکنم؟ "
    " هستی، حقیقت را به من بگو. تو قبل از وقوع زلزله نامزد داشتی و قرار بود فردای آن روز کذایی ازدواج کنی و به خانه همسرت بروی؟ "
    نمایی گنگ از تصویر باوقار حمید جلوی چشمان هستی ظاهر شد. از خود تعجب کرد و در دل به سرزنش خود پرداخت. او دیگر حتی قادر به یادآوری صورت حمید به طور واضح نبود. با این حال به ترانه گفت: " بله، من نامزد داشتم. خوب، این موضوع چه کمکی به تو می کند؟ "
    " آره موضوع همین است. آیا تو هیچ وقت دچار حال به هم خوردگی نشدی؟ "
    " خوب، من تا حالا دفعات زیادی دچار این حالت شده ام و بعضی از اوقات هم تا صبح درد کشیدم. "
    " دکتر برای حالت تهوع تو چه کار کرد؟ "
    " من فقط یک بار رفتم دکتر. او هم به من تذکر داد که در خوردن غذایی که دوست دارم زیاده روی نکنم. البته دفعات بعدی که باز هم زیاده از حد می خوردم، گاهی دچار همین حالت می شدم، ولی به تدریج یاد گرفتم که دیگر زیاد نخورم. در واقع دل درد و پیچش معده، آن هم در بیست و چهار ساعت مداوم، چیز بسیار طاقت فرسایی است. اینها چه کمکی به تو می کند؟ "
    ترانه که از شنیدن حرف های هستی حسابی پکر و دلخور شده بود، با ناراحتی گفت: " من را بگو که خیال کردم تو باهوشی، ولی مثل اینکه در این مورد تو دست خنگ ها را هم از پشت بسته ای. " و بدون مقدمه زد زیر گریه.
    هستی با دیدن اشک های ترانه، دلش به حال او سوخت و گفت: " ترانه جان، منظور تو چیست؟ من فقط یک حالت تهوع دیگر می شناسم که آن هم مربوط به خانم هاست، اما تو که هنوز ازدواج نکرده ای. "
    ترانه برای لحظه ای از گریستن بازماند و خیره به دهان هستی نگاه کرد. آنگاه بدون تردید از گفتن رازی که مثل دشنه ای هر لحظه قلبش را جریحه دارتر می کرد، گفت: " هستی، من می ترسم که علائم من هم مثل زن ها باشد. "
    هستی حیرت زده به ترانه نگریست. برایش قابل قبول نبود که دختر حاج عباس، همان مرد محترم و باایمان، به چنین درجه ای از پستی سقوط کرده باشد که چنین سخنی را این طور بدون واهمه بیان کند. دلش می خواست اول از همه به جای حاج عباس سیلی محکمی به صورت ترانه بزند. او چه تصوری در مورد هستی داشت که در این مورد از وی کمک می خواست؟
    به هر حال هستی به جای هر عکس العمل تندی، به آرامی گفت: " خانواده من اجازه نمی دادند که من و حمید حتی قبل از عقد رسمی با هم صحبت کنیم. ترانه، تو در این مورد مطمئنی؟ "
    " نه، نه، من به هیچ چیز اطمینان ندارم. " این بار به زاری افتاد و هق هق کنان گفت: " هستی تو کمکم می کنی، مگر نه؟ "
    " آره، ولی بگو ببینم این موضوع مربوط به فرزاد است؟ "
    " تو از کجا فهمیدی که پای فرزاد در این قضیه در بین است؟ "
    " خیال نمی کنم از کجایش چندان مهم باشد. اما ترانه، بدان که تو با این کار بلایی بزرگ و خانمان سوز بر سر خودت و حاج عباس بیچاره آوردی. "
    ترانه فقط اشک می ریخت.
    هستی ادامه داد: " ببینم، بهتر نیست به فرزاد بگویی که هر چه زودتر به خواستگاری ات بیاید و قبل از اینکه کسی ملتفت قضیه شود، با هم ازدواج کنید؟ "
    " مشکل اصلی خود فرزاد است. او حاضر به انجام این کار نیست. "
    " چطور ممکن است؟ او باید با تو ازدواج کند. تو باید پدرت را از این قضیه مطلع کنی. "
    " کدام قضیه؛ این که مرتباً حالم بهم می خورد؟ "
    " نه، اینکه احتمال دارد از فرزاد باردار باشی. "
    حالتی از ترس در چهره ترانه ظاهر شد. هستی متوجه شد که او می لرزد. برای ریختن چای به آشپزخانه رفت و وقتی با سینی چای برگشت، ترانه هنوز از شوکی که با این سخن به او وارد شده بود، بیرون نیامده بود.
    هستی فنجان چای را روی میز مقابل ترانه قرار داد. آنگاه ادامه داد: " البته امیدوارم چنین اتفاق ناجوری نیفتاده باشد، چون در این صورت نمی دانم پدرت از درد این حادثه جان به در می برد یا نه. ترانه، تو بدترین ظلمی را که امکان دارد دختری در حق خانواده اش بکند، انجام دادی. من واقعاً برایت متأسفم. "
    " به خدا قسم من، من خیال می کردم فرزاد مرا دوست دارد. اما من واقعاً به او علاقه مندم. "
    " با وجود این ظلم بزرگی که در حق تو کرده، باز هم به راحتی این حرف را می زنی؟ "
    " آره هستی، تو هنوز نمی دانی عشق یعنی چه؟ من واقعاً عاشق فرزادم. حتی برای خاطر او حاضرم خودم را بکشم. الآن، الآن هم اگر او اشاره کند، حاضرم همه اعضای خانواده ام را ترک کنم و با فرزاد به هرجای دنیا که بخواهد بروم. "
    هستی از حماقت دختری که جلوی رویش نشسته بود، شدیداً افسرده شد. کاری که ترانه از آن سخن می گفت، در بازار پست ترین زنان تاریخ نیز به سختی عرضه می شد. برای لحظه ای آرزو کرد پدر و مادرش زنده بودند. حیف که تراه قدر این نعمات بزرگ را نمی دانست و به آسانی در کوی هوس به حراج این مواهب آسمانی می پرداخت. دلش می خواست این قدرت را داشت که دخترک هرزه بوالهوس را از خانه بیرون می انداخت، اما اندیشید که ترانه دختر حاج عباس است. ندای وجدان به او حکم می کرد که به کمک این دختر نادان برخیزد، همان گونه که پدرش در بدترین شرایط به داد خود او رسیده بود.
    ولی از او چه کمکی ساخته بود؟ ترانه بیش از اندازه با گام های خطا پیش رفته بود. انگار که در مسابقه خطاکاری شرکت داشت.
    هستی فکر کرد اولین قدم این است که او را به نزد دکتر زنان ببرد. ابتدا می بایست می فهمیدند که آیا واقعاً بچه ای در کار هست؟ هر چند آرزو می کرد قضیه به این پیچیدگی نباشد.
    بعد از ظهر فردا وقتی دو دختر با تأسف از در مطب بیرون آمدند، ترانه هنوز در گیجی به سر می برد. باورش نمی شد جنینی را در وجودش می پروراند. او چهارماهه باردار بود و از قبل از آزمایش به فکر مثبت بودن جواب بود. او فرزند نامشروع فرزاد را در وجودش پرورش می داد.
    با بغضی دردآلود گفت: " هستی، حالا چه کار کنم؟ به نظر تو حالا که فرزاد دیگر هیچ علاقه ای به من ندارد، بهتر نیست خودم را بکشم؟ "
    هستی در نهایت انزجار به ترانه نگریست. او می خواست گناهی را با گناهی دیگر بپوشاند. پرخاشگرانه گفت: " مرگ چاره کار تو نیست. خودکشی دردی همیشگی را به دامان خانواده ات خواهد اندخت. تازه با حالی که مادرت دارد، ممکن است او را زودتر راهی دیار باقی بکنی. باید فکر کنیم و تصمیم عاقلانه تری بگیریم. "
    " ولی من تصمیمم را گرفته ام. اگر می خواهی مرا از خودکشی منصرف کنی، باید فرزاد را راضی به خواستگاری از من کنی. او هنوز نمی داند صاحب بچه ای شده. شاید با فهمیدن این موضوع راضی به ازدواج با من بشود. "
    " ولی ترانه جان بهتر است از کسی دیگر بخواهیم این کار را انجام دهد. خیال نمی کنم بتوانم به خوبی با فرزاد صحبت کنم. "
    " نه، نه، هستی. خواهش می کنم. من مایل نیستم هیچ کس دیگر از جریان بدبخت شدنم خبردار شود. تو باید با فرزاد صحبت کنی. "
    " اما اگر نتوانستم او را به این امر متقاعد کنم چه؟ "
    ترانه با صدایی گرفته گفت: " اگر این طور بشود، زنده ماندن من دیگر به هیچ دردی نمی خورد. "
    " آه، ترانه، خواهش می کنم این طور صحبت نکن. من سعی خودم را می کنم، ولی این طور که از شواهد برمی آید، تو نباید منتظر معجزه ای از طرف دوست خوش قیافه ات باشی. من تصور می کنم بهترین کار این است که پدرت از ماوقع مطلع شود. بی شک او تصمیم درستی اتخاذ خواهد کرد. "
    " هستی، اگر نمی خواهی این کار را انجام دهی، بهتر است دنبال بهانه نگردی. "





    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    280 تا 289
    آنگاه تراته راهش را از هستی جدا کرد و از طرف مخالف او رفت . هستی به سرعت به دنبالش دوید و گفت : « باشد ، باشد ، هر کاری تو بخواهی می کنم . حالا بهتر است از من دور نشوی . »
    ترانه برای اولین بار با حالتی قدرشناسانه به هستی نگریست . آنگاه بازوی اورا گرفت تا با هم به خانه ی هستی بروند .
    هستی تعجب زده به دروغ هایی که ترانه بابت ماندنش در آپارتمان وی تحویل مادرش می داد و سعی می کرد بدین وسیله او را توجیه کند ، گوش می داد . در ان لحظه می اندیشید که دروغ مبنا و پایه ی تمام خطرات و آلودگی هاست . مخصوصاً سخنان گزافی که نوجوانان برای گول زدن یا قانع کردن والدینشان به کار می برند .
    یقیناً ترانه بارها این عمل زشت را انجام داده بود که سرانجام به دامی چنین مخوف افتاده بود . بدبختی این بود که به این سادگی نمی شد برایش کاری انجام داد .
    بالاخره بعد از قریب نیم ساعت حرف زدن پشتلفن ، سرانجام اکرم خانم از سر اکراه پذیرفت ترانه دو سه روزی پیش هستی بماند .
    ترانه با خاطری آسوده گفت : « بالاخره راضی اش کردم . »
    هستی نتوانست خودداری کند و بی اراده گفت : « ای کاش مادرت در دوستی های قبلی تو کمی سخت گیری حالا را داشت . »
    ترانه گفت : « راست می گویی . این بدبختی که بر سرم آمده ، تقصیر مادرم هم هست . حقش نبود با همه ی خواسته های من موافقت می کرد . در این صورت من هرگز به فرزاد فرصت چنین سوء استفاده ای را نمی دادم و فقط در دلم او را دوست داشتم . گرچه خانواده ام آرزو دارند روزی دکتر به خواستگاری ام بیاید و او را به عنوان داماد خانواده کاملاً برازنده می بینند . »
    هستی با کلام آخر ترانه به یاد چهره ی جذاب و مغرور محمد افتاد . دو هفته ای می شد که خبری از او نداشت . از شبی که از منزل سعید به خانه برگشته بود ، دیگر به مطب نرفته بود. در این مدت دو سه بار هم موفق به دیدن دنیا شده ولی او نیز کوچکترین عکس العملی از خود نشان نداده بود . این اواخر هستی شک کرده بود که شاید دنیا در مورد نرفتن او به مطب چیزی می داند . حالا ترانه از دکتر حرف می زد . قلبش مالامال از غصه شد . هیچ کس هرگز محمد و هستی را با هم در نظر نمی آورد . انگار پذیرفتن این موضوع که شاید هستی زن دلخواه محمد باشد ، غیر ممکن به نظر می رسید .
    زنگ تلفن به صدا در آمد . ترانه گشوی را برداشت و با خنده ای تلخ گفت : « از انتشارات ؟! نه آقا ، شما اشتباه گرفته اید ما با انتشارات کاری نداریم . »
    در این موقع بود که هستی به خود آمد و به طرف تلفن دوید و گوشی تبفن را از دستش گرفت . قریب به یک هفته از جواب منفی اولین ناشر برای چاپ کتابش می گذشت . او به اصرار دنیا ، کتاب را به دومین انتشارات برده بود . دنیا گفته بود اگر شده کتاب را به تک تک موسسات نشر ببرند ، این کار را انجام خواهد داد . بعد برای مشتاق کردن بیشتر هستی ، شرح حالی از نویسنده ای که یکی از شاهکارهای ادبیات انگلیس را نوشته بود ، برای او تعریف کرده بود .
    او گفته بود : « هیتی جان ، باور کن ناشری که این نویسنده برای چاپ رمانش به ان مراجعه کرده بود ، گفته بود هرگز چنین چیزهایی را چاپ نمی کند ، غافل از اینکه آن اثر بعدها یکی از شاهکارهای ادبی جهان می شود . »
    دنیا مثل همیشه خوبین بود و سخنانش جذاب و دلخوش کننده ، و برای اینکه هستی ناراحت نشود ، گفته بود : « عزیز من عده ای از ناشران فقط منتظرن یک نویسنده اسمش سر زبانها بیفتد ، آن وقت به دنبال چاپ آثار او می دوند . به ندرت ناشری زحمت معروف کردن نویسنده ای را به خود می دهد . » بعد دستش را مشت کرده و با حالت با مزه ای گفته بود : « هلو ، بپر تو گلو . »
    هستی با به خاطر آوردن حرف های دنیا راحت تر با قضیه برخورد کرده بود . حالا در این اندیشه بود که آیا دومین ناشر نیز جواب منفی خواهد داد ؟ گوشی تلفن را در دست گرفته بود و به سخنان طرف مقابلش گوش می داد .
    « خانم ما به شما تبریک می گوییم . هیئت نظارت ما کتاب شما را برای چاپ انتخاب کرده و لازم است برای بستن قراداد به دفتر نشریه تشریف بیاورید . »
    باورش نمی شد آنچه که می شنود ، حقیقت داشته باشد . شادمانانه ، در حالی که از لحن صدایش مشخص بود اندکی هول شده است ، تشکر کرد و روز و ساعت ملاقات را پرسید .
    قرار لازم گذاشته شد .
    وقتی گوشی را گذاشت ترانه هنوز تعجب زده او را می نگریست . « هستی تو از چه حرف می زنی ؟ مگر تو کتاب نوشته ای ؟ »
    او به آرامی به نشانه ی مثبت بودن جواب ، سرش را تکان داد .
    ترانه با حسرتی آشکار گفت : « دختر تو چقدر بیکاری ، می دانی ، من همیشه معتقد بوده ام نویسنده ها کمی غیر عادی هستند . البته به تو بر نخورد . تو که هنوز نویسنده نشدی ، ولی در هر حال حتماً کار خسته کننده ای است . »
    « ولی من این کار خسته کننده را دوست دارم . »
    « خوب اگر واقعاً به این شغل بی درآمد علاقه داری ، مبارکت باشد . کسی دوست ندارد آن را از تو بگیرد . به هر حال به نظرم الان بهترین وقت برای تلفن زدن به فرزاد است . احتمالاً او حالا در خانه تنهاست . »
    « تو شماره اش را داری ؟ »
    « وای هستی ، از دست تو ! مثل اینکه درست و حسابی حواست را از دست داده ای . خوب معلوم است که دارم . به علاوه عموی من هم آنجا زندگی میکند . »
    « آره ، راست می گویی ، خوب شماره را بگیر . »
    « باشد ، من شماره را می گیرم ، ولی تو صحبت کن و یک قرار ملاقات با فرزاد بگذار . به نظرم توی پارک بهتر است . وقتی با شما با هم صحبت می کنید ، من هم همان نزدیکی ها منتظرت می نشینم . »
    « امیدوارم ، همان قدر که تو سنگ این مرد را به سینه می زنی ، او هم به تو علاقه مند باشد . به هر حال از قدیم گفته اند برای کسی بمیر که لااقل برای تو تب کند . عضق موقعی زیباست که دو طرف یکدیگر را دوست داشته باشند . عضق یک طرفه غیر از دردسر و عذاب چیز دیگری در بر ندارد . به قول معروف عشق یکسره ، مایه دردسره . »
    « آه هستی ، بس کن تو هم دست کمی از خانم معلم ها نداری . خیال نمی کردم این قدر پند و اندرز بلد باشی . »
    ترانه بعد از شماره گیری گوشی تلفن را به دست هستی داد . صدای جذاب پسرانه از پشت خط شنیده شد .« الو ؟ »
    هستی با نگاهی به چهره ی ترانه ، حس کرد که رنگ صورت دختر جوان حسابی پریده است . موقرانه سلامی کرد و فرزاد جواب سلام او را داد و پرسید که او کیست ؟
    هستی از سر اکراه جواب داد : « نمی دانم مرا می شناسید یا نه . به هر حال من هستی هستم . »
    توقع نداشت فرزاد به این سرعت او را به خاطر آورد . ولی برعکس انتظارش ، فرزاد بالافاصله گفت : « هستی ؟ همان دختر فوق العاده زیبایی که در خانه ی برادر علیرضا موفق به دیدارش شدم . درست است ؟ چه عجب شما یاد من کردید ؟ ! خیلی دوست داشتم که بتوانم از نزدیک با شما صحبت کنم . »
    هستی که اصلاً از طرز حرف زدن فرزاد خوشش نیامده بود ، علی رغم میل درونی اش پاسخ داد : « من باید در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم . آن هم به صورت خصوصی . »
    « می دونی هستی خانم ، همه ی دوستی ها با یک موضوع مهم شروع می شود . من کاملاً آماده ام که موضوع مهم شما را بشنوم . مایلید وقتی امیر و علیرضا منزل نیستند ، به خانه ی ما بیایید ؟ مطمئناً می توانیم راحت و بدون دردسر با هم صحبت کنیم . »
    چیزی نمانده بود هستی پشت تلفن فریاد بکشد ، اما با نگاهی به چهره ی نگران و ملتمس ترانه ، جلوی خودر ا گرفت و گفت : « نه نه ، در یک مکان عمومی مثل پارک باشد ، بهتر است . »
    « باشد هر جور میل شماست . واقعیتش من هم در پی یافتن شماره تلفن شما بودم ، اما نمی دانستم چگونه می توانم آن را از علیرضا بپرسم . خوشحالم که شما کار مرا راحت کردید . »
    « شماره تلفن من را برای چه ؟ »
    « برای بیان همان موضوع مهمی که شما می خواهید بابتش مرا به پارک بکشانید . »
    حالتی از حیرت در چشمان سیاه هستی مشخص شد . تعجب زده پرسید : « شما چطور از موضوع اطلاع دارید ؟ »
    « عزیزم مگر می شود مردی مثل من از ذهن دختر کوچولویی مثل تو خبر نداشته باشد ؟ »
    حالت صمیمانه ای که در صدای فرزاد شنیده می شد ، خیلی برای هستی جالب نبود ، بنابراین برای ختم کلام فوراً گفت : « من فردا ساعت شش بعدظهر در پارک ساعی متظرتان هستم . »
    « به این زودی قصد دارید که تلفن را قطع کنید ؟ واقعاً فردا می آیید ؟ نکند مرا غال بگذارید ؟ »
    هستی گفت : « بله ، حتماً خواهم آمد . خداحافظ . » و قبل از شنیدن هر کلام دیگری ، گوشی را بر جایش قرار داد .
    در حالی که شاهد نگاه پرسشگر ترانه بود ، هرگز تصور نمی کرد بتواند در انجام خواسته اش از این مرد کثیف موفق بشود .
    امیر به اتفاق الهه عازم بیمارستان بود . هر روز بعدظهر دو ساعت ملاقات برای عموم آزاد است . در برابر پرسش های پیاپی الهه ، سکوت کرد و از او خواست تا رسیدن به مقصد تحمل کند . سرانجام با ورود به بخش بیماران شیمیایی ، الهه منظور امیر را دریافت . امیر قصد داشت واقعیتی را که مدتی دیگر در زندگی آنها تجلی می کرد . زودتر از موعد به او نشان دهد . می بایست الهه را می آزمود . آیا الهه می توانست به منزله ی لیلایی دیگر باشد ؟ لیلای سید که همواره به او وفادار بود و سید را همچون عزیزی بزرگ گرامی می داشت ؟ امروز می بایست تصمیم خود را می گرفتند و همه چیز به الهه بستگی داشت . دوست داشت الهه را به بالین دو مریضی ببرد که دفعه ی گذشته به همراه دکتر آنان را دیده بود . دست های الهه در دستش عرق کرده بود ، انگار دختر جوان از دیدن آن محیط خود را گم کرده بود . با نگاهی به چشم های زیبای همسرش ، احساس کرد دلش می خواهد کلامی در زیبایی آن نگاه آشفته بگوید یا حتی بهتر می دید که در آن جمع نگاه مهربان او را تحسین کند و صاحب ان را ببوسد ولی علی رغم انچه در درونش می گذشت به آرامی پرسید : « تا حالا به دیدن چنین بیمارانی رفته ای ؟ »
    الهه با بغضی که در صدایش شنیده می شد گفت : « نه ، آیا همه ی اینها محکوم به مرگند ؟ »
    امیر نگاهش را به الهه دوخت و با لحنی که غرور بیشتر از همه چیز در آن حس می شد گفت : « خودشام مرگ را نوعی آزادی می دانند . در واقع اینها شهیدان زنده اند . »
    به اتاق سید رسیدند ، ولی مردی دیگر در آنجا بستری بود . امیر حس کرد که ضربان قلبش شدت بیشتری یافته است . ناگاه دست الهه رارها کرد و به طرف پرستاری رفت که پشت میزش ایستاده بود و با ناراحتی پرسید : « خانم پرستار ، ببخشید . آقا سیدی که در آن اتاق بستری بود چه شده ؟ »
    لبخندی از سر رضایت بر لبان پرستار سفید پوش دیده شود . با همان آرامشی که در او دیده می شد ، جواب داد : « فعلاً مرخص شد تا چند وقت دیگر دوباره به خانه اش برگردد . » الهه که پشت سر امیر ایستاده بود ، با لحنی متعجب پرسید » « به خانه اش برگردد ؟ »
    « آره ، در واقع خانه ی اصلی تمام بیماران شیمیایی اینجاست ، ما حتی بیشتر از اعضای خانواده شان آنها را می بینیم . آیا شما نسبتی با سید دارید ؟ »
    امیر به جای الهه جواب داد : « نه فقط با او آشنا هستیم ، فقط همین . »
    ناگاه صدای جیغ زنی آنها را به طرف اتاقی دیگر کشاند . الهه جلوتر از امیر وارد اتاق شد . امیر می دانست در آن اتاق بیماری بستری بود که دو دختر کوچک داشت . پرستاران مشغول کشیدن ملافه ای سفید بر روی بیمار بودند . زن اشک می ریخت و التماس کنان می گفت : « حالا من چه کنم ؟ چگونه بدون همسر عزیزم زندگی کنم ؟ »
    پرستاری سعی در آرام کردن زن داشت . زن با ناخنهایش صورت خودر ا می کند و همچنان فریاد می زد .
    اشکی که از بدو ورود الهه به بیمارستان در نقاب شیشه ای چشمانش پنهان شده بود ، شروع به ریزش کرد . حالا دلیلی واضح برای اشک ریختن داشت . ناخودآگاه به طرف زن دوید و او را در آغوش گرفت .
    زن جون بی توجه به اینکه غریبه ای او را در بغل گرفته بود ، گریه می کرد و از دقایق آخر عمر همسرش حرف می زد .
    پرستاری که مسن تر و با تجربه تر از همکاران دیگرش نشان می داد ، گفت : « خدا را شکر کن که او دیگر از درد نجات پیدا کرده . عزیزم ، تو که راضی نبودی همسرت بیش از این رنج بکشد . پس باید به شهادت او هم راضی شوی . »
    الهه و امیر دیدند که چند مرد با دوربین های بزرگ فیلمبردای وارد اتاق شدند / آنها از طرف تلویزیون آمده بودند . امیر در این فکر بود که متاسفانه مدت زمان زیادی طول نخواهد کشید که همه نه تنها این مرد ، بلکه ، خانواده اش را هم به فراموشی خواهد سپرد . اما فعلاً او قهرمان بود . قهرمانی مظلوم اما شجاع که با تحمل تمامی دردهای طاقت فرسا ، لحظه ای از ایمان و عقیده اش دست برنداشته بود . اسوه ای که به مراتب نسبت به یاران دیگرش که در زمان جنگ شهید شدند ، رنج و عذاب بیشتری را تحمل کرده بود . صبری کشنده برای مدتها تحمل درد ، در جسم رنج کشیده اش .
    امیر دست الهه را کشید و با هم از آن اتاق بیرون آمدند . معتقد بود مصیبتی که شاهدش بودند . به قدر کافی قوی بود تا الهه را از خواسته اش پشیمان کند . سعی کرد برای آخرین بار گرمای دست الهه را حس کند . با فشاری بر دست ظریف همسرش عملاً وارد دنیای غریبی شد که می دانست خط ممنوعه آن بسیار پر رنگ تر از رنگ های دیگر است . آن چنان که قرمزی اش به سیاهی می زد . سیاهی ای که مدت ها بود زندگی او را در بر گرفته بود . تصمیم گرفت تا زمانی که الهه دستش را از دست او بیرون نکشد ، خود اقدامی برای این کار نکند . لمس ظرافت این دست چیزی نبود که برای او گناه محسوب شود . می دانست آخرین دقایق پیوند قانونی و شرعی اش را با موجودی که به اندازه ی جان دوستش داشت ، می گذراند . دیگر به الهه نمی نگریست . ولی هر لحظه بر فشار دستش می افزود . به این وسیله حس می کرد برای آخرین مرتبه همسر زیبایش را در آغوش می فشرد . شاید حتی قبل از مرگ یا شهادت او ، الهه با مردی که از عواقب جنگ سهمی نداشت ، وصلت می کرد . کاش در آن روز مرگ او نیز فرا می رسید . احساس کرد قدرت ندارد مانع از ریزش اشکهایش بشود . ولی هنوز دستهای الهه را در دستان به ظاهر قوی خود می فشرد .
    در حیاط بیمارستان ، ناگاه الهه ایستاد و فریاد زنان گفت : « امیر ، فقط با تو ازدواج می کنم . امیر ، من هم تو را دوست دارم . یک عضق واقعی در همه ی ابعادش . می فهمی امیر ؟ اگر صد بار دیگر هم صحنه ای از آزمونی سخت تر از آنچه دیدم برایم مهیا کن ، من سربلند و بدون تقلب از این آزمونها بیرون خواهم آمد . »
    آنچه امیر می شنید ، به گوشش زیباترین و هیجان انگیز ترین کلام دنیا بود . حرف هایی که از دنیای مادی زده می شد ، ولی بوی معنویت آن تمام فضای بیمارستانرا پر کرده بود .
    امیر ، دیگر نگران نگاههای کنجکاوی که آنها را می نگریست ، نبود ، اشک از چشمان دو جوان سرازیر بود و در برابر دیدگان مردمی که کنجکاو بودند و از سر محبت آنها را می نگریستند ، دست در دست یکدیگر بیمارستان را ترک کردند .
    امیر فهمیده بود که در انتخاب الهه اشتباه نکرده است . حالا دیگر مطمئن بود که همسرش با قبول همه ی آن اتفاقات ناخوشایندی کع قرار بود روزی تار و پود زندگی آنها را وحشیانه ، همچون دراکولایی خون آشام بدرد ، او را پذیرفته است ، تا روزی که سرانجام مرگ آنها را از هم جدا کند .
    تا آن روز شاید هنوز فرصت برای زندگی با عشق باقی می بود .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/