230 تا 239
مذکری توجه نکند ، اما دکتر با همه فرق می کرد . شاید هم مانند مورد حاج عباس تصورش غلط بود . حاج عباس با آن همه تفاوت سنی ، در دوره ای برای او عزیزترین فرد بود .
خنده ای تلخ چهره ی زیبای بیضی اش را پوشاند . به یادش آمد که زمانی حتی آرزوی مرگ اکرم خانم را داشت . دکتر به او گفته بود که این حالت ناشی از شوک وارده بر او به علت مرگ تمام عزیزانش بوده است . سعی کرد چشمان آبی رنگ و مهربان حمید را به خاطر بیاورد ، ولی در ذهنش تنها تصویری مبهم از دکتر می دید که با آبی ملکوتی آن نگاه مغرور ، سرتاپای او را می نگرد . آیا به این زودی حمید را از خاطر برده بود ؟ نه ، یقینا" این هم احساسی موقت بود . حتی فکر کرد چرا باید از سارا متنفر باشد ؟ سارایی که او را نمی شناخت و شاید حتی از وجودش هم بی اطلاع بود . به یادش آمد که سارا با حضور دکتر همه چیز و همه کس را به فراموشی می سپارد و بی تامل عشقش را به او عرضه می دارد . حتی به نظر می رسید دکتر با آن همه محبتی که از سارا می بیند ، ناچار به پذیرش عشق او باشد . اما هیچ گونه تعهدی نسبت به هستی نداشت و بیشتر از این که خود را وابسته به هستی بداند ، هستی وامدار او بود .
صدای زنگ در او را از تخیلاتش بیرون کشاند . به طرف در رفت و از خانه خارج شد .
وقتی سعید را دید ، نتوانست از ابراز تعجب خودداری کند . سعید به راستی جذاب بود و در آن کت و شلوار بسیار شیک انگار برای رفتن به مهمانی مجللی آماده شده بود . بوی ادوکلن گران قیمتش از ده فرسخی غوغا می کرد .
هستی به سادگی گفت : شما همیشه این طور برازنده در خانه تان حاضر می شوید ؟
سعید لبخندی بر لب نشاند که دهها بار بر جذابیت صورتش می افزود . موقرانه در اتومبیل گران قیمت خود را گشود و هستی را به داخل هدایت کرد .
هستی که سعی می کرد در مورد مسائل نگران کننده نیندیشد ، به تجهیزات اتومبیل نگریست . وقتی سعید سوار شد خودرو به راحتی به پرواز درآمد ، هستی سعی می کرد به خود بقبولاند که مطمئن است به یک مهمانی خانوادگی دعوت شده است ولی هنوز علت این امر را نمی دانست . ناگهان با سخن سعید به پوچ بودن افکارش پی برد .
سعید به نجوا در گوشش زمزمه می کرد که بسیار زیبا شده است و حیف است که به عنوان منشی مطب ، آن هم مطبی که در آن به معالجه ی دیوانگان اقدام می کنند ، عمر خود را تلف کند .
هستی به راحتی پاسخ داد : اولا" من کارم را دوست دارم . ثانیا" ، مثل این که یادتان رفته آنجا فقط برای معالجه ی دیوانگان نیست . به خاطر ندارید که خودتان هم به آنجا مراجعه می کردید ؟
سعید بی آن که از کنایه ی هستی ناراحت شود ، با خنده ای دلنشین گفت : من هم به نوعی دیوانه بودم که می خواستم با آن قرص های آرامش بخش مشکلم را حل کنم . ولی حالا راه حل واقعی را یافته ام . و نگاه خود را به چشمان هستی دوخت .
هستی منظور سعید را نمی فهمید و شاید هم نمی خواست بفهمد . برای خارج شدن از بحثی که دلخواهش نبود ، از سر بی حوصلگی گفت : خیلی مانده برسیم ؟
سعید موقرانه جواب داد : به این زودی از تنها ماندن با من خسته شدی ؟
هستی به تندی گفت : آقای مقدسی ، مثل این که مرا برای کار دیگری دعوت کرده بودید .
سعید فهمید که اندکی زیاده روی کرده است . بنابراین با مظلومیتی ساختگی گفت : باور کن که خانم من برای دیدن تو بسیار هیجان زده و مشتاق است . حتی بچه های معصومم هم اشتیاق دیدار تو را دارند . خوشحالم که تو خیلی عادی برخورد می کنی . مشخص است که اعتماد به نفس زیادی داری .
هستی می اندیشید ، پس آن طور که سعید از قبل بیان کرده بود ، این دعوتی عادی نبود . ولی هنوز نمی فهمید از چه چیزی باید احساس نگرانی کند ، و حیرت زده به سعید خیره شد .
سعید با استفاده از این موضوع دوباره گفت : چه چشم های سیاه روشنی !
سیاه روشن ؟ تا حالا این اصطلاح را نشنیده بودم .
به نظرم این اصطلاح فقط خاص چشمان توست . به این علت فقط تو باید آن را بشنوی . خوب ، رسیدیم ، آماده ای ؟
گرچه هنوز نمی دانم برای چه ، ولی گمان می کنم آماده ام .
سعید علی رغم داشتم کلید ، زنگ در را دو بار به صدا در آورد . هستی ناخودآگاه به یاد پدرش افتاد که همیشه با زدن دو زنگ ، نشان می داد که او پشت در است . آیا روح پدرش شاهد بود که او در این وقت شب با غریبه ای همراه شده است ؟ یقینا" از دیدن چنین چیزی رنج زیادی را تحمل می کرد . ولی او که قصد بدی نداشت و برای کمک به سعید و خانمش آمده بود ، گرچه از رفتار سعید چنین موردی را حدس نمی زد .
زن لاغر و نسبتا" مسنی در را به روی آنان گشود . با دیدن سعید لبخندی بر لب نشاند و گفت : سلام آقا ، خانم منتظرتان است .
آنگاه نگاهش را دقیقا" به هستی معطوف کرد . هستی به آهستگی سلام کرد . در نگاه زن کینه ای عمیق موج می زد که درک آن برای هر غریبه ای نیز آسان بود . با همان کینه جواب سلام هستی را داد و با لحنی خشک گفت : بفرمایید .
سعید در گوش هستی گفت : این زهره خانم است ، خدمتکار مخصوص همسرم افسانه .
آن گاه او را به داخل خانه هدایت کرد . هستی تصور کرد که به راستی پا به داخل قصری نهاده است . همه چیز بسیار زیبا و با شکوه بود و برای او که بهترین خانه ای که در عمرش دیده بود به حاج عباس تعلق داشت ، به راستی اعجاب آور بود . با ورود به سالن پذیرایی ، تصور کرد که به باغی سرسبز پای نهاده است . نمای آبشارگون مصنوعی در گوشه ای از سالن بی اختیار او را به یاد زادگاهش انداخت ، با این تفاوت که در آنجا همه چیز حالتی طبیعی داشت .
مبل ها همه زیبا و یادآور شکوه و جلال تخت پادشاهان بود . آباژورهای سفید رنگ و بلندی که به اندازه ی قد یک انسان جلوه می کرد ، در گوشه و کنار قرار داشت و تابلوهای نفیس و گران قیمت نقاشی و ابریشم بافت ، در جای جای دیوارهای سالن پذیرایی طویل آویزان بود . همه چیز بسیار زیبا و شیک بود . بوفه های بسیار شیکی از جنس سیلور در آنجا قرار داشت که ظروف کریستال فوق العاده ظریفی در آن نگهداری می شد . اما آن چه برای هستی تعجب آور بود ، نور کم آن محیط دلنشین بود .
در انتهای سالن ، زنی با اندام زیبا در وسط دو کودک هفت و هشت ساله ایستاده بود و او را تماشا می کرد که با دیدن آن محیط ، حسابی دست و پایش را گم کرده بود . سعید به آرامی دستش را بر پشت او گذاشت و به جلو راهنمایی اش کرد . هستی که قصد داشت کفش هایش را دربیاورد ، وقتی سعید با کفش به سالن قدم گذاشت ، از انجام این کار پشیمان شد ولی با حسرت روی فرش های ابریشم ظریفی پا گذاشت که از لا به لای آنها سرامیک زیبای کرم رنگی نمایان بود . وقتی کاملا" جلوی زن بلند قامت رسیدند ، مضطربانه سلام کرد .
زن با صدایی که انگار از ملکوت آواز می خواند ، پاسخ سلام او را داد . سعید پادرمیانی کرد و برای کاهش جذبه ی محیطی که می دانست دلخواه همسرش است ، گفت :
این خانم همسرم افسانه است و این دو تا هم عسل و علی . البته آنها زندگی را در قالب افسانه می بینند و حتی برای لحظه ای دوست ندارند از او جدا شوند .
دو کودک با تعظیمی کوتاه سلام کردند . آنگاه سعید بلافاصله گفت :
این همان هستی خانم است . به همین سادگی و به زیبایی سیندرلا و سفید برفی و یا هر افسانه ی دیگری که مادرتان می خواهد به شما یاد بدهد .
افسانه به تندی وسط حرف سعید پرید و گفت : سعید ، بهتر است به زهره بگویی پذیرایی را شروع کند .
هستی هنوز از اصل ماجرا چیزی سر در نیاورده بود . عینک سیاهی که افسانه به چهره زده بود ، باعث می شد نتواند با او ارتباط چهره ای برقرار کند . افسانه او را به نشستن دعوت کرد . باز هم دو کودک در دو طرف افسانه قرار گرفتند و سعید روی مبلی کنار هستی نشست . کمی بعد سر و کله ی زهره خانم با شربت مخصوصی پیدا شد . ابتدا سینی شربت را جلوی سعید گرفت . سعید یک لیوان را جلوی هستی گذاشت و بعد برای خودش لیوانی دیگر برداشت . این کار سعید باعث شد که زهره با نفرت بیشتری هستی را نگاه کند ، به طوری که سعید به او اعتراض کرد و افسانه به زن تذکر داد که به کارش بپردازد .
با محبت عمیقی که در کلام زهره موج می زد ، چشمی به خانمش گفت و لیوان شربت را به دست او داد . آن گاه برای علی و عسل هم دو لویان از شربت گوارا روی میز مقابل آنان قرار داد . هستی هنوز نمی فهمیدکه چرا افسانه در آن اتاق نیمه تاریک ، عینک را از چشمش بر نمی دارد . سکوتی سنگین بر جو آنجا حاکم بود و هیچ کس خیال بر هم زدنش را نداشت .
کاملا" معلوم بود که عسل و علی به مقررات انضباطی خانه عادت دارند ، اما علی رغم این موضوع ، بنا به خصوصیت کودکانه شان ، به زودی احساس خستگی در آنان ظاهر شد و در گوش مادرشان شروع به پچ پچ کردند .
سعید با دیدن این وضع از افسانه خواست که اجازه بدهد آنها بروند و بازی کنند . بدین ترتیب آثار شادی در نگاه زیبای دو کودک تجلی کرد .
افسانه علی رغم میلش ، به آن ها اجازه داد که بروند . با رفتن دو کودک ، هستی احساس آزادی بیشتری کرد . تصمیم گرفت که خودش سکوت را بشکند . بنابراین از افسانه پرسید : آیا نور اتاق به حدی زیاد است که چشمتان را می زند ؟
افسانه برای اولین بار خندید و آن گاه در پاسخ گفت : طفلک بیچاره ، یعنی سعید حقیقتی را که حق شماست بدانید ، به شما نگفته ؟ شما نمی دانید که من نابینا هستم ؟
هستی حیرت زده گفت : شما نابینایید ؟!
البته ، نابینا و بیمار دیالیزی و دیابتی ، سعید ، تو چطور موضوع به این مهمی را از این دخترک کم سن و سال مخفی کردی ؟ راستی هستی خانم ، از صدایت معلوم است که خیلی جوانی . تو چند سال داری ؟
من ، من تازه وارد بیست و یک سال شده ام .
آن وقت می دانی سعید ، همین مرد خوش تیپ و جذابی که با این همه ابهت در کنارت نشسته ، چند سال از تو بزرگتر است ؟
سعید طوری که سعی می کرد صدایش چندان بلند نشود ، گفت : افسانه ، تو قرار بود مسائل دیگر را بگویی . یادت نمی آید ؟ هنوز هستی از چیزی خبر ندارد .
من از چه چیز خبر ندارم ؟ موضوع چیست ؟
آمدن زهره باعث شد که دوباره هر سه سکوت کنند . زهره این بار با سینی چای وارد شد . وقتی ظرف کیک را جلوی هستی می گرفت ، گفت : نترسید خانم . کیک بخورید . شما آن قدر لاغرید که مدت ها لازم دارید تا اندامی به زیبایی افسانه خانم پیدا کنید .
هستی بلاتکلیف به سعید نگریست . هنوز نمی دانست جنگ بر سر چیست که او را به آن دعوت می کنند .
قبل از این که هستی جوابی بدهد ، سعید گفت : زهره ، مزخرف نگو . خودت می دانی که اندام هستی بسیار زیباست . بهتر است تو کارت را بکنی و دیگر در چیزی که به تو ربطی ندارد ، دخالت نکنی .
زهره با لحنی تلخ جواب داد : آه . البته آقا . حالا که دستور می دهید ، خفه می شوم .
سعید این بار به تندی گفت : دیگر صحبت نکن . بهتر است بروی .
زهره با بغضی که گلویش را می فشرد ، به طرف آشپزخانه دوید .
افسانه با آن صدای ملکوتی اش دوباره به سخن درآمد و این بار آرام تر از سابق گفت : سعید ، زهره تقصیری ندارد . او از کودکی مرا بزرگ کرده و همیشه مثل یک مادر برای خاطر من با همه جنگیده . تو حق نداری این طور تند و بی پروا با او صحبت کنی . آن هم به خاطر ...
سعید با فریاد تندی گفت : برای خاطر چی ، یک غریبه ؟ همین را می خواهی بگویی ؟ افسانه بس کن . قرار بود من با تو صادق باشم و دور از چشم تو کاری انجام ندهم . تو هم قول هایی به من داده بودی ، یادت نیست ؟
هستی که از حرف های آنها سر در نمی آورد ، وقتی جدال لفظی زن و شوهر را دید ، از جا بلند شد و گفت : گمان می کنم بهتر است من از اینجا بروم .
سعید بلافاصله پاسخ داد : نه ، تو هیچ جا نمی روی . ما با هم از این جا می رویم . می فهمی ، افسانه ؟ من با هستی می روم ، چه تو بخواهی ، چه نخواهی .
افسانه با دستپاچگی گفت : آه ، نه سعید ، خواهش می کنم با من این طور رفتار نکن . من هنوز زنده ام ، زنده . باشد ، هر چه تو بگویی . هستی خانم خواهش می کنم ، نرو . برای خاطر دل من ، دل یک زن درمانده ، اما عاشق ، این خانه را ترک نکن .
هستی سرگردان و بهت زده ایستاد . سعید سیگاری روشن کرد و تند تند به آن پک زد . افسانه گریه می کرد . هستی دوباره روی مبل نشست .
افسانه عینک سیاهش را از چشم برداشت . در زیر نور کمی که اتاق را روشن می کرد ، مردمک سبز چشمان درخشان زنی نمایان شد که کور بود .
هستی حیرت زده به آخرین تابلوی زیبای آن خانه می نگریست . زیبایی افسانه ، افسانه وار بود و دو چشم او مظهر معصومیت و افسون ، که زیبایی او را کامل می ساخت . هستی باور نمی کرد که آن دو مهره ی سبز رنگ واقعا" نتوانند جایی را ببیند . آنها که خود نور دهنده بودند ، چطور از سر حسادت انعکاس هر نوری را به خود حرام کرده بودند ؟
هستی با لکنت شروع به صحبت کرد . من ، من راستش نمی دانم چرا این جا هستم و گمان می کنم بهتر است که ندانم . اما سعید خان ، بهتر است شما فرشته ای را که در کنار دارید این قدر آزار ندهید . به خدا قسم من هرگز در عمرم زنی به زیبایی همسر شما ندیده ام . او خارق العاده است . او واقعا" پری الهی است که اشتباهی مقصدش را زمین تعیین کرده اند .
سعید بی پروا گفت " چیزهایی که تو می گویی ، واقعا" زمانی در افسانه وجود داشت ، ولی سال هاست که او فقط ظاهر زیبایش را حفظ کرده . او زنی حسود ، خودخواه ، متعصب و کور است . بله ، کور واقعی ، نه فقط کور از دو چشم ، بلکه کوری که برعکس کورهای دیگر دل تاریکی هم دارد و می خواهد مرا هم همراه خود وارد دنیای خسته کننده اش کند .
سپس رو به همسرش کرد : اما افسانه ، مطمئن باش این آخرین باری است که با تو راه می آیم . من واقعا" این دختر را دوست دارم و می خواهم با او ازدواج کنم . این آخرین حرف من است .
صدای هق هق گریه ی افسانه بلند شد .
هستی با شنیدن آخرین جمله ی سعید نزدیک بود بیهوش شود . سعید وقیحانه در حضور همسرش از ازدواج با او سخن می گفت . او حتی از دو فرزند کم سن و سالش هم خجالت نمی کشید . هستی در اوج عصبانیت از جا بلند شد و با فریاد بر سر سعید ، گفت : بس کنید آقای مقدسی . شما خیال کرده اید با یک دختر دهاتی بی دست و پا طرفید که این طور با من و همسر بی گناهتان رفتار می کنید ؟ کجای دنیا این طوری خواستگاری می کنند ؟ کجا را دیده اید که تا آخرین لحظه خود عروس خبر از خواستگاری اش نداشته باشد ؟
این بار افسانه طاقت نیاورد و با بغض به طرف اتاقش دوید . سعید بعد از این که سیگارش را با حالتی عصبی در زیر سیگاری خاموش کرد ، از جا بلند شد و به طرف هستی آمد . آنگاه در نهایت جذابیت مردانه ای که از او انتظار می رفت ، گفت :
هستی من تو را دوست دارم . واقعا" دوستت دارم . تو تنها امید من برای تحمل چنین زندگی خشک و بی روحی هستی .
سپس در حالی که سعی می کرد صدایش را آهسته تر کند ، ادامه داد : به خدا قسم از او ، از این خانه ، از پول و ثروتش ، از زیبایی و معصومیتی که تو از آن حرف می زنی ، متنفرم .
هستی حس می کرد که در آن خانه تحقیر شده است . سعید به آسانی غرور آن دو زن را زیر پا له کرده بود . اشک چشمان سیاهش را احاطه کرد . او تا کی می توانست این چنین صبور باشد ؟ به شدت ضربه ای به سینه ی سعید کوبید و از جلوی او بیرون دوید .
سعید به دنبالش رفت و ملتمسانه گفت : هستی ، تقصیر افسانه است . او همه چیز را خراب کرد . من باید با تو صحبت کنم .
ولی من حرفی با شما ندارم . من باید به خانه برگردم .
هستی از در آن قصر که حالا برایش همچون مخروبه ای به نظر می رسید ، بیرون آمد . برف تمام سطح خیابان را پوشانده بود و او احتمال می داد با کفش هایی که مناسب پیاده روی در آن شب یخ زده نبود ، با مغز به زمین بخورد ، ولی اصلا" اهمیتی به این موضوع نداد . آرزو می کرد زودتر خودرویی برسد و او سوار بر آن شود و از آن ماتمکده بگریزد . تا سعید بخواهد اتومبیلش را از پارکینگ مجللش بیرون بیاورد ، او فرصت داشت فکری برای نجات خودش کند . همچنان اشک می ریخت و راه می رفت . به اواسط کوچه رسیده بود که خودرویی جلوی پایش ترمز کرد . با خوشحالی خواست مقصد خود را بگوید که از نگاه های سه جوان داخل اتومبیل ترسید .
بغل دستی راننده که جوانی با موهای افشان دخترانه و ابروهای کاملا" نازک شده بود ، با خنده ای لوس گفت : عزیزم بیا بالا ، بیرون سرد است . می چایی ها !
جوانی که در صندلی پشت بود و عینکی را از سر تقلیدی کورکورانه در آن وقت شب به بالای ابرویش گذاشته بود ، ناگهان در اتومبیل را باز کرد و دست او را کشید . هستی می خواست مقاومت کند ، ولی آن جوان از او قوی تر بود . فریاد زد و کمک خواست ، اما در آن شب سرد زمستانی کسی نبود که به فریادش برسد . از کاری که کرده بود ، حسابی پشیمان شده بود که ناگاه معجزه ای به وقوع پیوست . قامت بلند و ورزشکارانه ی سعید را دید که او را به طرف خود کشید و با فریاد بر سر جوان ها گفت :
احمق ها به زن من چه کار دارید ؟ گم شوید وگرنه هر چه دیدید از چشم خودتان دیدید .
جوانی که موهایش حتی از بسیاری از دختران نیز بلندتر بود ، با خنده ای نابجا گفت : خودت گم شو . اگر زن توست ، تنها وسط خیابان چه می کند ؟ این خوشگله طعمه ی امشب ماست .
و بلافاصله به منظور مقابله با سعید از اتومبیل پیاده شد . سعید هستی را رها کرد و با مشت محکمی به دهان پسرک مو بلند ، او را نقش بر زمین کرد . برف یخ زده نیز به کمک هستی و سعید آمد و باعث سر خوردن پسرک تا جوی آب شد . با صدای تالاپ شکستن یخ روی جوی ، راننده حساب کار خود را کرد و با التماس گفت : آقا ببخشید ، سیا ، بپر فرامرز را بینداز تو ماشین . بدو یالله .
سیاوش ، پسرک عینکی ، مات و مبهوت فرامرز را تماشا می کرد که به زور خود را از وسط یخ و لجن بیرون می کشید . بلافاصله به سراغ دوستش رفت و او را کشان کشان سوار اتومبیل کرد و در چشم برهم زدنی از نظر ناپدید شدند .
سعید بدون هیچ گونه کلامی سوار اتومبیل خود شد و با تحکم به هستی گفت که سوار شود . هستی در حالی که سعی می کرد جلوی زیرش اشکش را بگیرد ، سوار شد . سعید دستمالی به او داد تا اشک هایش را پاک کند و آن گاه بدون تامل ، موتور را روشن کرد .
مدتی بدون کوچک ترین حرفی در خیابان ها دور زدند . وقتی هستی آرام گرفت ، گفت : آقای مقدسی ، خواهش می کنم مرا به خانه برگردانید .
لطفا" به من نگو آقای مقدسی ، مرا سعید صدا کن .
نه ، ترجیح می دهم شما را همان آقای مقدسی صدا بزنم .
ببین هستی ، قرار بود ما با هم شام بخوریم . حالا افسانه با دیوانگی هایش امشب را خراب کرد و من اجازه نمی دهم شب من و تو هم به این راحتی خراب بشود . بعد از شام تو را صحیح و سالم به خانه ات می رسانم . می توانی به من اطمینان کنی .
ولی من می خواهم همین الان برگردم .
پس در این صورت بهتر است که در ماشین را باز کنی و خودت را بیرون پرت کنی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)