نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

R A H A عروس زلزله | زهرا نیکخواه 10-28-2011, 12:57 AM
R A H A صفحه 1 تا 9 فصل 1 ... 10-28-2011, 12:57 AM
R A H A 19-10 «اما...» «اما... 10-28-2011, 12:58 AM
R A H A 20-29 با شنیدن نام زلزله،... 10-28-2011, 12:58 AM
R A H A صفحات 30 تا 39 ... با... 10-28-2011, 12:59 AM
R A H A 40-49 هستی طاقت نیاورد و... 10-28-2011, 01:00 AM
R A H A 60 _70 او با شنيدن... 10-28-2011, 01:01 AM
R A H A صفحه 70 تا 79 فصل 5 ... 10-28-2011, 01:03 AM
R A H A 80-89 صحبت کنیم ؟» « نه... 10-28-2011, 01:04 AM
R A H A 100-109 هستی با دیدن... 10-28-2011, 01:05 AM
R A H A 110-119 نمیبایست خود را... 10-28-2011, 01:06 AM
R A H A 120- 129 پس حمید نمرده... 10-28-2011, 01:06 AM
R A H A 130 تا 139 ترانه ی... 10-28-2011, 01:06 AM
R A H A 140 الی 149*** کند؛ چند... 10-28-2011, 01:07 AM
R A H A از 160 تا اخر 169 ... 10-28-2011, 01:09 AM
R A H A تایپ صفحات 170 تا 179 ... 10-28-2011, 01:10 AM
R A H A 180-189 محمد که از سؤال... 10-28-2011, 01:11 AM
R A H A صفحات 190 تا 199 «چه... 10-28-2011, 01:11 AM
R A H A صفحات 200 تا 209 ... ... 10-28-2011, 01:12 AM
R A H A از صفحه 210 تا آخر 219 چرا... 10-28-2011, 01:12 AM
R A H A 220-229 بعد از انتقال... 10-28-2011, 01:13 AM
R A H A 230 تا 239 مذکری توجه... 10-28-2011, 01:14 AM
R A H A صفحات 240 تا 249 ... ... 10-28-2011, 01:14 AM
R A H A 250-259 «تکلیف تو روشن... 10-28-2011, 01:15 AM
R A H A از 260 تا اخر 269 جوان... 10-28-2011, 01:16 AM
R A H A 279-270 دست ظریف... 10-28-2011, 01:16 AM
R A H A 280 تا 289 آنگاه تراته... 10-28-2011, 01:17 AM
R A H A 289 تا 299 فصل 12 ... 10-28-2011, 01:19 AM
R A H A 300 _ 309 می داد،... 10-28-2011, 01:19 AM
R A H A صفحات 310 تا 319 ... ... 10-28-2011, 01:25 AM
R A H A 320-329 حس می کرد که... 10-28-2011, 01:26 AM
R A H A صفحات 330 تا 339 ... ... 10-28-2011, 01:26 AM
R A H A از صفحه 340 تا 349 -تو... 10-28-2011, 01:27 AM
R A H A صفحات 350 تا 359 ... ... 10-28-2011, 01:27 AM
R A H A 360 تا 369 خفه شو ، مردک... 10-28-2011, 01:27 AM
R A H A 370-379 وعاشقانه... 10-28-2011, 01:29 AM
R A H A صفحات 380 تا 389 ... فصل... 10-28-2011, 01:30 AM
R A H A صفحات 390 تا 399 یک ... 10-28-2011, 01:30 AM
R A H A 400-409 16 صبح آن... 10-28-2011, 01:31 AM
R A H A 410 تا 419..... حال ... 10-28-2011, 01:31 AM
R A H A 420 تا 424 انجام داده بود... 10-28-2011, 01:35 AM
R A H A 425-440 فصل 17 الهه ... 10-28-2011, 01:36 AM
R A H A 441-450 18 وقتی هستی... 10-28-2011, 01:38 AM
R A H A 451-460 بود که در را به... 10-28-2011, 01:38 AM
R A H A 461-473 داشته باشد . شاید... 10-28-2011, 01:39 AM
R A H A فصل 20 دنیا تا پاسی از... 10-28-2011, 01:40 AM
R A H A 490-500 ۲۱ ... 10-28-2011, 01:40 AM
R A H A 500-510 " کدام شرط... 10-28-2011, 01:40 AM
R A H A 510-520 که چه میگویی... 10-28-2011, 01:41 AM
R A H A 520-527 گریه سر داد .... 10-28-2011, 01:41 AM
R A H A فصل 23 تولد دختر... 10-28-2011, 01:41 AM
R A H A هستي مي انديشد كه هنوز... 10-28-2011, 01:41 AM
پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    220-229

    بعد از انتقال امیر به اورژانس بیمارستان و معاینات مقدماتی ، دستور بستری شدن او صادر شد ، در حالی که پدر امیر حالت مجنون ها را از خود نشان می داد و نامادری اش که از یک سالگی او را بزرگ کرده بود و مانند پسرش عزیز می شمردش ، بر سر می زد و گریه می کرد .
    اکرم خانم با دیدن حال نامساعد داماد جوانش ، غش کرده بود و هستی سعی می کرد با شربت و ماساژ او را به حال بیاورد . در این میان الهه که تور عروسی را به کناری انداخته بود ، با پریشانی اشک می ریخت و از همه می خواست او را به بیمارستان و نزد شوهرش انتقال دهند .
    با منظم شدن تنفس امیر ، حاج عباس به اعضای خانواده خبر داد که دیگر نگران حال تازه داماد نباشند . در حالی که خود به شدت نگران بود و از پچ پچ های در گوشی پدر و نامادری اش خود را بیمارستان رساند و امیر که تازه از زیر دستگاه اکسیژن بیرون امده بود ، با دیدن الهه لبخندی چهره ی بی حالش را پوشاند و دستش را برای گرفتن دست الهه دراز کرد .
    برای خود او هم غیر قابل باور بود که بعد از مدتی انتظار ، حالا که می رفت به ارزویش برسد ، حالش یکدفعه چنان بد شود که مجبور شود شب اول عقد کنانش را در بیمارستان سپری کند .
    دکتر از پدر او خواسته بود که به هم خوردن حال پسرش را یک اتفاق ساده نداند و با ازمایش های مختلف علت این امر را پی گیری کند .
    حاج عباس برای دلخوشی دختر عزیزش به شوخی می گفت که یقینا امیر از شدت خوشحالی چنین بی تاب شده است و اقای خالصی نیز برای عوض کردن جو غمگین موجود ان هم در شب عروسی تنها پسرش ، حرف حاج عباس را تایید می کرد . در حالی که دلش با دیدن حالتهای امیر که بی شباهت به بیماری مادر امیر نبود ، در اشوبی وحشتناک به سر می برد . الهه نیز که می اندیشید هرگز عروسی به بدشانسی او وجود ندارد ، با یاد اوری موضوع هستی خدا را شکر کرد که همسرش زنده است و نفس می کشد .
    فردای ان روز امیر را به بیمارستانی مجهزتر انتقال دادند . گرچه تنفسش به حالت عادی برگشته بود ، اقای خالصی اصرار داشت به گفته ی دکتر عمل کنند و انواع ازمایش را در مورد او به کار بگیرند .
    این موضوعی بود که داماد جوان به سختی طاقت تحمل ان را داشت .
    سرانجام در انتهای هفته امیر را مرخص کردند و لی از پدرش خواستند که برای دریافت جواب ، روز بعد به بیمارستان برود .
    امیر بی توجه به بیماری اش که دیگر چندان دست و پا گیر نبود ، با الهه در مورد اینده نقشه می کشید و اکرم خانم خوشحال بود که داماد عزیزش از بیمارستان مرخص شده است .
    فردا شب اقای خالصی بعد از دریافت جواب بیمارستان ، تقاضای ملاقات خصوص با حاج عباس را کرد . الهه تصور می کرد که موضوع بحث پدرش با پدر امیر در ارتباط با چگونگی شروع زندگی مشترک انان است و بی خبر از خصوصی بودن این ملاقات ، امدن اقای خالصی را به امیر اطلاع داد .
    درست زمانی که اقای خالصی حقیقتی تلخ را بیان می کرد ، امیر وارد خانه ی حاج عباس شد . الهه و امیر که به اتفاق قصد وارد شدن به اتاق را داشتند ، تنها موفق به شنیدن سخنانی شدند که خبر از جدایی انان می داد . صحبت از طلاق بود . امیر وحشت زده به پدرش می نگریست که چگونه می تواند این قدر راحت سخن از طلاق زنی بگوید که می دانست پسرش به شدت به او علاقه مند است ؟
    حال الهه نیز دست کمی از حال امیر نداشت .
    امیر در حالی که دست الهه را در دستش می فشرد ، با نفرت فریاد می کشید : پدر ، شما چطور می توانید این قدر راحت راجع به سرنوشت من و زنم تصمیم بگیرید ؟ من الهه را به اندازه ی جانم دوست دارم و هرگز حاضر به طلاق دادن او نیستم .
    الهه که با سخنان امیر احساسی مطبوع داشت ، خود را به شوهرش نزدیک تر کرد .می اندیشید که یقینا پیرمرد بیچاره عقلش را از دست داده است .
    اقای خالصی سرش را به زیر انداخت . طاقت نداشت که با دست خود تیشه به ریشه ی خوشی تنها پسرش بزند ، ولی این تصمیمی بود که بعد از مدتها تفکر ، در حالی که در خیابانها اشک می ریخت و قدم می زد ، گرفته بود .
    حاج عباس به ارامی و از سر تاسف دستی به شانه ی امیر زد و از او خواست که بنشیند . امیر و الهه در کنار هم بر مبلی نشستند ، اما هنوز از حرفهای اقای خالصی سر در نمی اوردند .
    حاج عباس اجازه نداد انان بیشتر از این در انتظار بمانند . در حالی که ناراحتی در لحن صدایش موج می زد ، گفت :
    امیر جان ، پدرت قصد بدی ندارد . ما باید موضوع مهمی را به اطلاع تو و الهه برسانیم . مسئله ای که گفتنش دل و جرات زیادی می طلبد .
    برای اولین بار صدای هراسان الهه شنیده شد که مضطربانه پرسید : این موضوع مهمی که من و امیر از ان خبری نداریم ، چیست ؟ یعنی این قدر مهم است که دیگران باید در مورد ما و زندگی مان تصمیم بگیرند و بی انکه نظر ما را بپرسند ، دستور طلاق ما را صادر کنند ؟
    انگاه رویش را به طرف پدر شوهرش برگداند و با ناراحتی گفت :
    پدر جان ، از من چه چیز بدی دیدید که دو روزه از عروستان بیزار شدید ؟
    اقای خالصی که دیگر طاقت نداشت حرفهای دلخراش پسر و عروس زیبایش را بشنود ، در حالی که سر چشمه ی اشکش از خشکیدگی به در امده بود ، نالان گفت :
    نه دخترم ، خدا شاهد است که من تو را اندازه ی دو دخترم دوست دارم و اگر می گویم قبل از عروسی بهتر است شماها از هم جدا شوید ...
    تحمل او تمام شد و به زیر گریه زد . دقیقه ای بعد که هق هق گریه اش اندکی ارام گرفت ، در جواب سوال امیر که می خواست بداند چرا باید او و الهه از هم جدا شوند ، چشم گریان خود را به یگانه پسر محبوبش دوخت و انگاه به ارامی گفت :
    چون امیر من ، جان من ، عزیز من ، چند صباحی بیشتر از عمرش باقی نمانده .
    امیر احساس کرد که قفل محکمی بر دهانش زدند . پدرش را می شناخت و می دانست که امکان ندارد برای شوخی حرفی چنین تلخ را بر زبان جاری کند ، به خصوص موضوعی به این مهمی و ان هم در ارتباط با عزیزترین فرد زندگی اش . پس امیر حیال می کرد که موفق به ، به دست اوردن همسر زیبایش الهه شده است .
    صدای اقای خالصی باز هم در گوشش طنین انداخت که خطاب به او می گفت :
    امیر جان ف ان شب که حالت بهم خورد من به یاد مادرت افتادم و قلبم گرفت . تو که می دانی ، مادرت به علت نزدیک بودن به محلی که در جنگ تحمیلی توسط دشمن بعثی بمباران شیمیایی شد ، جزو افرادی بود که در اثر این بمب لعنتی الوده شدند . ولی مثل اینکه عوارض ان باید تا اخر عمر گریبان زندگی ما را بگیرد . امیر جان تو هم الوده شده بودی و حالا اثر مخرب ان در تو مشخص شده .
    امیر به وسط حرف پدرش پرید و با لحنی تاثر انگیز گفت :
    و به زودی می میرم . این طور نیست ؟ ان هم زمانی که قرار است ازدواج کنم ... می شنوی الهه ؟ قصه ی ازدواج من و تو از حالت افسانه خارج نشده ، می فهمی الهه ؟
    نگاهش به چشمان پر از اشک الله که از قبل چهره ی زیبایش را خروارها اشک پوشانده بود ، ثابت ماند و فریادی از درد براورد . سپس دیگر طاقت نیاورد و سراسیمه از اتاق بیرون دوید .
    الهه به دنبال او دوید و صدای فریاد امیر ، امیرش خانه را پر کرد ولی دیگر اثری از امیر ندید .
    امیر زودتر از او خانه را ترک کرده بود .
    فصل دهم
    در هفته ای که گذشت ، روابط محمد و هستی بسیار سرد بود . محمد با نگاهی از سر بدگمانی هستی را می نگریست و همه ی حرکات و رفت و امد او را زیر نظر داشت . برایش تعجب اور بود که سعید مقدسی زنگ زده و قرار ملاقاتش را با او به هم زده بود . گرچه نیامدن سعید برای محمد خوشایند بود ، این خوشحالی دقایقی بیشتر نپایید و دلهره ای ناگهانی به دلش راه یافت . فکر کرد حتما خارج از مطب با هستی قرار ملاقات گذاشته است که دیگر نیازی به امدن به مطب و مشاوره با دکتر ندارد . کم کم این اندیشه در او تقویت شد که اساسا امدن سعید به مطب نیز به منظوری خاص صورت می گرفته است . بارها حس کرده بود که سعید به شدتی که خود را بیمار قلمداد می کند ، مریض نیست ، به خصوص این اواخر زیاد به صحبت با دکتر رغبت نشان نمی داد . تصور ارتباط مخفی سعید با هستی ، قبلش را به اتش می کشید . اندیشه ی از دست دادن هستی برای او غیر قابل باور بود و هستی را تا ابد متعلق به خود می دانست . پیش خود و در خلوت تنهایی اش ، بارها به عشق شدیدش به این دختر که نخستین بار به صورت بیماری یتیم با او مواجه شده بود ، اعتراف کرده بود ، ولی هنوز امادگی بیان موضوع را به طور علنی در خود نمی یافت . می خواست مطمئن شود که مرتکب اشتباه نمی شود و براساس احساسات عمل نمی کند . و حالا حس می کرد بی انکه فرصت ابراز این مسئله را پیدا کند ، برای همیشه در حال از دست دادن هستی است . مخصوصا امروز متوجه شده بود که رفتار هستی از همیشه مرموزتر است . احساسی پنهان او را وادار می کرد که کنجکاوی بیشتری در مورد دختر جوان به خرج دهد .
    از سوی دیگر ، هستی بی اعتنا به قولی که به سعید داده بود ، در فکر تیرگی روابط خود با دکتر بود و وجود سارا در این مورد بی تاثیر نمی دانست . در هفته ای که گذشته بود ، بارها در مورد تغییر شغل فکر کرده بود و همیشه سعید جوابی بود بر علامت سوالی که در ذهنش نقش می بست .
    ناگهان قولی را که به سعید داده بود ، به خاطر اورد . هنوز نمی دانست که سعید واقعا از او چه انتظاری دارد ، ولی هر چه بود ، به دلیل دعوت او به خانه و در کنار همسر و دو فرزندش ، ممکن نبود انتظاری نا معقول از او داشته باشد . به هر حال تصمیم گرفته بود برای اولین و در واقع اخرین بار ، تقاضای سعید را براورده کند . هر طور بود می بایست امروز به مقوله ی این مرد می پرداخت و برای همیشه تکلیفش را با او روشن کند .
    قرار بود سعید ساعت هشت به دنبالش بیاید . می دانست که کبری قرار است شب را در خانه ی حاج عباس بماند . قرار بود خانواده ی امیر به منزل حاج عباس بیایند به طور محرمانه در مورد موضوع مهمی صحبت کنند .
    کبری می گفت :
    نمی دانم حالا که انها قانونا زن و شوهر هستند ، موضوع محرمانه شان دیگر چیست ؟ بهتر است به جای این کار ، مواظب ترانه باشند که دائم با این پسره فرزاد در اتاق جداگانه مشغول نوازندگی است و هیچ کس کاری به انها ندارد .
    همچنین کبری یاد اوری می کرد که حاج عباس در تمام هفته ی قبل روزگار خوشی نداشته و دائم در فکر بود ، الهه دائما گریه می کرده و از تازه داماد نیز در طول هفته خبری در خانه ی حاج عباس نشده است . انگار اختلافی بین عروس و داماد پیش امده بود که حالا برای رفع این اختلاف ، حاج عباس خانواده ی دامادش را دعوت کرده بود .
    هستی از شنیدن اختلاف بین الهه و امیر خوشحال نشد . در باورش نمی گنجید پسری که ان همه ادعای دلباختگی به الهه را می کرد ، چیزی نگذشته جا زده باشد . بعد از شب عقد الهه ، او دیگر خبری از حاج عباس نداشت . یقینا مرد بیچاره ان قدر گرفتار مسائل خانه ی خودش بود که دیگر نمی توانست به هستی یا مشکلات او بپردازد . او از موضوع دعوت امشب سعید ، با کبری یا حاج عباس صحبتی نکرده بود ، زیرا اولا حوصله ی سوالهای پر پیچ و خم کبری را نداشت ، ثانیا گمان نمی کرد مسئله ان قدر ها مهم باشد که بخواهد ان را برای حاج عباس تعریف کند و از نیامدن ان شب کبری نیز با روی خوش استقبال کرده بود . فقط تنها مشکل را در وجود دکتر می دید . می دانست اینکه بخواهد ساعتی زودتر مطب را ترک کند ، اصلا خوشایند دکتر نیست . ولی بالاخره می ابیست این کار را می کرد . می توانست مرتب کردن پرونده ها را به روز بعد موکول کند . او در انجام وظایفش هیچ گاه کوتاهی نمی کرد و از این لحاظ اطمینان کامل دکتر را جلب کرده بود .
    هستی با یقین به این مسئله از جا بلند شد و به طرف اتاق محمد که خالی از بیمار بود ، رفت . به ارامی ضربه ای به در نواخت .صدای موزون و جوان دکتر که نشاط زندگی را در مریضانش ایجاد می کرد ، در گوشش پیچید که اجازه ی داخل شدن را به او می داد . با تانی وارد اتاق شد و رودرروی دکتر ایستاد . در ان واحد غرور پر جذبه ای که ناشی از قدرت او در برابر هستی بود ، به خوبی چهره اش را پوشاند . غروری که باعث عدم اعتراف عشق خالصانه ی عاشق به معشوقش می شد و هستی ان را به عنوان حریمی برای جداسازی خود از دکتر تعبیر کرد . همان چیزی که باعث می شد به دکتر احترام بگذارد و خود را از بسیاری لحاظ در سطحی پایین تر از او ببیند .
    به اهستگی گفت : دکتر ، با اجازه من امروز می خواهم یک ساعت زودتر مطب را ترک کنم .
    دقایقی طول کشید تا هستی از دام نگاه ابی رنگی که او را زیر نظر گرفته بود ، برهد .
    دکتر پرسید : کار مهمی داری یا قصد داری جایی بروی ؟
    احساسی ناخوشایند وجود هستی را در بر گرفت . علی رغم عصبانیتش از سوال نابجایی که دکتر به خود اجازه ی مطرح کردنش را داده بود ، مایل نبود روابطش را با دمتر تیره تر سازد . ولی قبل از اینکه بتواند جوابی از خود بسازد ، ضربه ای به در نواخته شد . برای فرار از پاسخی دروغ که قصد داشت تحویل دکتر بدهد ، سریع به طرف در رفت و ان را گشود . انچه می دید غیر قابل باور بود .
    امیر با چهر ه ای تکیده و ریشی که معلوم بود صاحبش مدتی است به ان دست نزده است ، در چارچوب در ایستاده بود . نگاهش انچنان غمگین و افسرده بود که قبول اینکه این همان داماد سرزنده و شاداب چند روز پیش است ، براحتی امکان پذیر نبود .
    هستی به امیر سلام کرد و امیر بی انکه متوجه باشد ، تنها سری تکان داد .
    محمد با دیدن امیر جلو دوید و او را روی صندلی نشاند . می دانست که امیر خواهان صحبت خصوصی با اوست . مکالمه ای که با توجه به وضعیت خراب روحی امیر ، حداقل دو ساعتی طول می کشید و این مدت کافی بود که هستی بهانه ی لازم را برای خروج از مطب به دست اورد .
    دکتر در حالی که در دلش احساس نارضایتی می کرد ، اجازه ی این خروج را با ورود بی موقع امیر به هستی داد و او چون پرنده ای سبک بال سریعا از مطب خارج شد . شاید گمان می کرد دکتر از تصمیمش پشیمان شود یا او را دوباره به زیر سوال بکشاند .
    بعد از رفتن هستی ، دکتر دوباره به اتاق و نزد امیر برگشت . ازدواج چه بر سر امیر اورده بود ؟ از روحیه ی بشاش همیشگی اثری در وجود داماد جوان دیده نمی شد . با تاثر و پریشانی به امیر گفت : دوست عزیزم، چه اتفاقی برایت افتاده ؟ تو باید در حال گذراندن بهترین روزهای زندگی ات باشی .
    امیر نگاه افسرده اش را به دکتر دوخت . همیشه محمد را بهترین راز دار خود می دانست و امروز هم پناهگاهی امن تر از او نیافته بود .دست دراز کرد و دستان صمیمی و صادق دوستی را که به طرفش دراز شده بود ، در دست گرفت . علی رغم اینکه او و همه ی پسران و مردان همسن و سالش اشک ریختن را بسیار نکوهیده و سرزنش اور می دانستند ، حس کرد که دلش می خواهد بگرید . اشک به چشمانش فشار می اورد و او را در بد مخمصه ای گیر انداخته بود ، محمد به ارامی اغوش باز کرد و امیر را در اغوش برادرانه اش جای داد . ریزش اشکهای امیر را حس کرد . انگاه به او گفت که راحت باشد و هیچ اشکالی ندارد که جلوی او اشک بریزد . او اماده بود که غم درونی موجودی را بشنود ، موجودی که با او غریبه نبود . زمانی بود که ارزو می کرد می توانست جای او باشد و در بحبوحه ی غمها نیز شوخی کند و بخندد . امیر در بسیاری از دقایق زندگی به دادش رسیده بود . زمانی که پدر و مادرش در ان تصادف وحشتناک دار فانی را وداع گفته بودند ، او بود که مردانه به دلداری اش پرداخته بود . تازه از هیچ کمک مالی نیز در حق او دریغ نکرده بود . حتی مطبی که داشت ، اگر ضمانت امیر و پدر پولدارش اقای خالصی نبود ، هرگز نمی توانست وام بگیرد و شاید هنوز هم موفق به خرید این مکان نشده بود .
    نه ، می بایست تاجایی که می توانست در زدودن زنگار غم از دل دوست دیرینه اش می کوشید . تصمیم گرفت سکوت کند تا امیر پس از یافتن ارامش لازم ، شروع به سخن گفتن کند .
    راس ساعت هشت شب ، زنگ اپارتمان هستی به صدا در امد .
    او می دانست که سعید با توجه به ثروتی که دارد ، حتما زنی شیک پوش و زیبا را به همسری برگزیده است و هستی مایل نبود حالا که در پایتخت کشور زندگی می کرد ، بلافاصله از ظاهر ساده اش به شهرستانی بودنش پی ببرند . بنابراین شیک ترین لباسش را که عبارت از کت و شلواری کرم رنگ و بسیار زیبا بود ، پوشیده بود . وقتی جلوی اینه خود را برانداز کرد ، دید که هنوز هم بسیار ساده اما شیک است و برای اولین بار از انچه در اینه می دید ، لذت برد . ناخوداگاه ارزو کرد که دکتر او را بدین صورت می دید. دکتری که دو سالی می شد در کنارش بود ، اما بی اعتنا به او و دختران دیگر ، البته غیر از سارا . احساس کرد از سارا متنفر است . کاش او زودتر به شیراز بر می گشت. ولی رفتنش هم فایده ای برای او در بر نداشت . بعد از حمید ، تصمیم جدی گرفته بود که به او وفادار بماند و هرگز به هیچ موجود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/