نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 200 تا 209 ...

    منظورم را به شما تفهیم کنم...»
    هستی خواست بی درنگ جواب منفی بدهد، او تا کنون هرگز چنین کاری انجام نداده بود. می دانست در جامعه ی اصیل ایرانی، هرگز پسندیده نیست دختری جوان و تنها سوار اتومبیل مردی غریبه شود. اگر پدرش زنده بود، یقیناً هیچ توجیهی را از او نمی پذیرفت. اما ناگهان از دور سایه ای را پشت پنجره ی مطب احساس کرد. قامت بلند محمد از دور بسیار کوچکتر از آنچه بود به نظر می رسید.
    هستی از خود می پرسید آیا امکان دارد مجمد او را ببیند؟ به نظرش رسید حتی چشمان آبی محمد را هم می بیند که از فاصله ی دور او و سعید را خیره می نگرد. دیگر درنگ نکرد و از سر اکراه بر صندلی جلوی اتومبیل بسیار شیکی که نشان از ثروت بی حد و اندازه ی صاحبش داشت، نشست.
    لحظه ای بعد، اتومبیل به حرکت درآمد.
    هستی اندیشید به هر علتی که بوده، او مرتکب خطایی نابخشودنی شده است.
    سعید نواری گذاشت و همزمان آهنگ ملایمی از پخش صوت شنیده شد. بر عکس موسیقی گوش خراشی که هستی از طبقه ی زیرین مطب شنیده بود، این آهنگ باعث آرامش لازم در او می شد. منتظر بود سعید حرفش را بزند، ولی انگار او قصد چنین کاری را نداشت. بنابراین هستی معترضانه گفت: «قرار بود علت کارتان را به من تفهیم کنید.»
    در عوض، سعید با سؤالی دیگر پاسخ او را داد. «شما تنها زندگی می کنید، این طور نیست؟»
    «نه کاملاً، ولی مسلماً این موضوعی نیست که بابتش مرا سوار هواپیمایتان کردید.»
    بی آنکه قصد خنداندن سعید را داشته باشد، این کلام را بر زبان رانده بود، اما سعید خندید.
    هستی اندیشید: وقتی می خندد، جذابتر می شود. سعید به هنرپیشه های سینما شباهت داشت. هستی فکر کرد که کوچکترین تناسبی بین او و مرد همراهش وجود ندارد. تصورش با کلام دیگر مرد از هم بریده شد. دیگر نمی خندید و در حین رانندگی، به او می نگریست. هستی اندیشید که اگر سعید به کارش ادامه دهد، هر لحظه امکان تصادف اجتناب ناپذیر است.
    او می گفت: «هواپیما؟ اگر بخواهی، ممکن است روزی واقعاً تو را سوار هواپیما هم بکنم.»
    هستی با خود گفت: مردک دیوانه شده و پرت و پلا می گوید. ولی عکس العملی نشان نداد.
    حالا لحن صدای سعید پر از التماس بود. «هستی، از تو می خواهم برای یک بار هم شده به خانه ی ما بیایی و با همسرم آشنا شوی. قول می دهم زیاد سخت نگذرد. باور کن با قبول این دعوت، لطف بزرگی در حق من می کنی.»
    «ولی من دکتر نیستم، آقای مقدسی. اگر خانمتان هم بیمار است، بهتر است او را همراه خودتان پیش دکتر بیاورید. در این مورد از من کاری ساخته نیست. متأسفم، گمان می کنم بهتر است مرا همین جا پیاده کنید.»
    «آه، نه، نه. منوجه منظورم نشدی. همسر من بیمار هست ولی نه بیمار روحی و روانی.»
    هستی تصور کرد او برعکس ظاهر دلنشینی که دارد، قدر مسلم بیماری اش بیشتر از یک ناراحتی عصبی ساده است.
    سعید در ادامه گفت: «هستی، این لطف را در حق من انجام بده. او مصراً از من می خواهد که تو را به ملاقاتش ببرم.»
    «مرا به ملاقات خانمتان ببرید؟ چرا همسرتان چنین علاقه ای دارد؟ اصلاً مرا از کجا می شناسد؟»
    «از تعریف هایی که قبلاً از تو کرده ام. تو را کاملاً می شناسد. من به او قول داده ام چیزی را از او پنهان نکنم. هستی، تو قول بده که بیایی، آن وقت همه چیز برایت روشن می شود. بدان که اگر امروز این قول را ندهی، فردا تو را وادار به پذیرش آن خواهم کرد و اگر فردا موفق نشوم...»
    «حتماً پس فردا و همین طور الی آخر. اما من واقعاً متوجه منظور شما نمی شوم. به هر حال من باید از حاج عباس در این مورد اجازه بگیرم.»
    «حاج عباس دیگر کیست؟ باشد می توانی به او بگویی که به منزل دوستت می روی. آن وقت من خودم به دنبالت می آیم و خودم هم تو را برمی گردانم.»
    گرچه سخنان سعید به هیچ وجه عاقلانه نبود، یا اینکه هستی متوجه منظور او نمی شد، اثری از دیوانگی در چهره ی مرد به چشم نمی خورد.
    هستی کنجکاوانه پرسید: «آقای مقدسی، شغل شما چیست؟»
    «من مدیرعامل یک شرکت بزرگ تجاری هستم. از این گذشته، چون شرکت ما در ارتباط با وسایل و دستگاههای پزشکی فعالیت می کند، سهامدار تعدادی از بیمارستانهای خصوصی هم هستم. ضمناً اسم من سعید است. بهتر است که تو هم مرا سعید صدا کنی.»
    به آپارتمان هستی رسیده بودند که هستی از سعید تشکر کرد و پیاده شد.
    سعید به عنوان آخرین تذکر گفت: «قرارمان باشد برای شب جمعه ی آینده.»
    هستی در این فکر بود که اگر تقاضای سعید را برآورده کند، در صورتی که زن آینده ی دکتر او را از مطب بیرون کند، شاید بتواند به عنوان منشی در شرکت این آشنای تازه اش مشغول به کار شود. روی این اصل به آهستگی سری به نشانه ی موافقت تکان داد و به طرف آپارتمان خود به راه افتاد.
    تا مراسم عقدکنان الهه بیشتر از دو روز باقی نمانده بود. قرار بود آن روز مطب تا ساعت چهار بعدازظهر تعطیل باشد. نوبت کاری دکتر تیمارستان بود و هستی فرصت داشت ساعاتی را با دنیا بگذراند. قرار بود دنیا برای ناهار به آپارتمان او بیاید. دنیا با عینک ظریفی که بر چشمان قشنگش می گذاشت، قیافه ی مدیران مراکز آموزشی را در ذهن هستی به تصویر می کشید. او پیراهنی زیبا برای کبری خانم هدیه آورده بود، کاری که هستی هرگز به فکر انجام آن نیفتاده بود. کبری منزل حاج عباس بود. بنابراین دو دوست به راحتی می توانستند با هم درد دل کنند. هستی در حینی که برای دو نفرشان چای می ریخت، مردد بود که چگونه مسئله ی علیرضا را با دنیا مطرح کند. حالا که دنیا دور از مردان و دنیای مربوط به آنان به آرامش رسیده بود، چه لزومی داشت آرامش او را به هم بزند؟
    دنیا با هوش و کنجکاوی زنانه ای که داشت، از هستی پرسید: «هی ببینم، تو خیال داری چیزی به من بگویی که خجالت می کشی؟»
    هستی که از حدس دنیا متعجب شده بود، گفت: «تو خیلی باهوشی.»
    «تازه کجایش را دیدی؟ اما قبل از همه بگو دیروز در مطب چه پیش آمده بود؟ محمد خیلی ناراحت و دلخور بود. تمام شب را کلمه ای با من صحبت نکرد.»
    «اتفاقاً دیروز از صبح که وارد مطب شد، عصبانی بود. با من هم برعکس همیشه کلمه ای حرف نزد و حتی در انتهای کار مرا از مطب بیرون کرد.»
    «راست می گویی؟»
    «آره، حتی دنیا، از تو چه پنهان، من گمان می کنم باید به فکر پیدا کردن کار مناسب دیگری باشم. تصور می کنم موضوع هرچه هست، مربوط به سارا خواهر امیر باشد.»
    دنیا بدگمانانه از پشت عینک به هستی نگریست. محبت این دختر را خیلی زود به دل گرفته بود و گرچه بعید می دانست، گاهی در عالم رؤیا تصور می کرد که هستی موفق به جلب نظر محمد شده است. ولی حالا با آمدن سارا همه چیز خراب شده بود. دنیا در شب میهمانی پدر امیر، متوجه سارا و خلوت دو سه ساعته اش با محمد شده بود.
    با لحنی نگران گفت: «پس این دختره ی زبل بالاخره قاپ برادر ساده ی مرا دزدید.»
    انتظار داشت بعد از این حرف، لبخندی بر لبان هستی ظاهر شود، ولی هستی نمی خندید و پرده ای از غم چهره ی ملیحش را در بر گرفته بود. حتماً موضوع مهمی بود که هستی این چنین در فکر بود.
    با انگشت تلنگری به گونه ی برجسته ی هستی زد و گفت: «ببینم، کشتی هایت غرق شده؟ من که شنا بلد نیستم، چطوری انتظار داری که تو را نجات بدهم؟»
    «نه واقعیتش تا مدتی که حالم خراب بود، اصلاً به فکر آینده و آنچه ممکن بود پیش بیاید نبودم. بنابراین احساس راحتی بیشتری داشتم. ولی حالا که عقلم سر جایش آمده، باز هم مثل آدمهای دیگر در مورد زندگی و نگرانی های آن فکر می کنم. از تصور اینکه تا کی می توانم به حاج عباس و دیگران تکیه کنم و به زندگی ادامه بدهم، قلبم می گیرد. دنیا، من آدم بدی هستم، چون بعد از مرگ عزیزانم هنوز دلم می خواهد زندگی کنم. یعنی این قدر پست فطرت و بی وفا شده ام که همه ی کسانی را که خیال می کردم حتی یک روز بدون آنان زنده نمی مانم، به فراموشی سپرده ام! من آدم پستی هستم.»
    هستی همزمان با ادای این سخنان، اشک می ریخت.
    دنیا از جایش بلند شد، او را در آغوش گرفت و در گوشش نجوا کرد: «نه عزیزم. تو پست نیستی. تو باید از حق خودت برای زندگی استفاده کنی و تازه باید به فکر بهتر زندگی کردن هم باشی. این حداقل انتظاری است که از خودت باید داشته باشی. اگر غیر از این باشد، نشانه ی این است که هنوز حالت خوب نشده.»
    وقتی دنیا اشک چشمان هستی را با دستهای ظریفش پاک کرد، هر دو از حرکت او خنده شان گرفت.
    هستی در حال خندیدن گفت: «واقعاً مردی که تو را برای آینده اش انتخاب کند، خیلی عاقل است، کاش تو زن داداش من می شدی؟»
    «ای کلک! داداشت را کجا قایم کردی؟ زود باش لو بده ببینم.»
    هستی با خنده به آشپزخانه رفت تا برای آخرین بار به غذایی که برای ناهار آماده کرده بود، سر بزند.
    دنیا توجهش به دفتری که روی میز بود، جلب شد و با صدای بلند از هستی پرسید: «ببینم چیزهایی که گفتی می نویسی، در این دفتر است؟»
    «آره، ولی قابل خواندن نیست. از اینکه کسی آنها را بخواند، احساس خجالت می کنم.»
    «از من که خجالت نمی کشی؟ چون من دقیقاً قصد دارم آنها را مطالعه کنم.»
    «دنیا، اگر دوست داری این کار را بکنی، بهتر است زمانی که من حضور ندارم آنها را بخوانی.»
    «باشد. پس با اجازه من این دفتر را در کیفم می گذارم تا با خودم ببرم.»
    «اشکالی ندارد، دنیا جان. ولی بدان تو تنها کسی هستی که اجازه ی چنین کاری را داری. در ضمن من می خواهم بعد از ناهار در مورد مسئله مهمی با تو صحبت کنم.»
    «وای، من عاشق مسائل مهم هستم. خوب چرا قبل از ناهار آن را مطرح نمی کنی؟»
    «نه، بعد از ناهار بهتر است. حالا کمکم کن تا میز را بچینم.»
    «ای تنبل، میهمان دعوت کردی که از او کار بکشی؟»
    «ببخش عزیزم، تو که مهمان نیستی. در ضمن می دانی که من کمی دست و پا چلفتی هستم.»
    «من را بگو که دوست داشتم تو زن محمد بشوی. خوب است قبول داری که دست و پا چلفتی هستی.»
    بعد از جمله ی آخر دنیا، هستی دیگر ساکت شد و چندین بار عبارت زن محمد را زیر لب تکرار کرد. اما با یادآوری چهره ی آرایش کرده و زیبای سارا، غمی ناگهانی در دلش جای گرفت. به طوری که چهره اش نیز تأثیر میهمان ناخوانده را به خوبی در خود منعکس می کرد.
    دنیا که متوجه طولانی شدن سکوت هستی شده بود، ناخودآگاه پرسید: «ببینم، اتفاقی افتاده؟»
    «نه، نه چیزی نشده.»
    سپس دو دوست در کنار هم به خوردن پرداختند. بعد از صرف غذا، هستی به تفصیل در مورد پیشنهاد علیرضا با دنیا صحبت کرد. ولی وقتی جواب منفی دنیا را شنید، بسیار تعجب کرد. حیرت زده از دنیا پرسید: «ببینم تو از قیافه ی علیرضا خوشت نمی آید یا جواب منفی ات علت دیگری دارد؟»
    «اتفاقاً من معتقدم علیرضا قیافه ی جالبی دارد، ولی گمان می کنم او یکی دو سالی از من کوچکتر باشد. تازه اگر این دلیل خوبی برای جواب منفی من به او نباشد، دلیل بهتری هم دارم. دلیلم این است که او تا حالا ازدواج نکرده ولی من تجربه ی یک شکست را پشت سر گذاشته ام.»
    «نمی دانم دنیا. من همیشه تو را عاقل تر از خودم دانسته ام. شاید تو حقایقی را می بینی که من متوجه آنها نیستم. واقعیتش این است که علیرضا اصرار داشت راجع به ازدواج قبلی تو هم کوچکترین سخنی بر زبان نیاوریم.»
    «خوب، این هم یک دلیل دیگر. حتماً تصور می کند با دانستن این موضوع، یقیناً نظر یکی از افراد خانواده اش نسبت به من تغییر می کند که می خواهد مسئله ی ازدواج و طلاق من مخفی بماند. اینها مسائل کوچکی در جامعه ی ما به حساب نمی آید. حالا هر قدر بخواهی ثابت کنی که والله به خدا دختر بیچاره تقصیری در امر طلاق نداشته، هیچ کس حاضر به پذیرفتن این موضوع نیست. طلاق در کشور ما بیشتر به منزله ی پایان زندگی برای زن است.»
    «دنیا این را نگو. من به یاد رسم بعضی از هندیها می افتم که بعد از مرگ شوهر، زن بیچاره را هم همراه با جسد شوهرش زنده زنده می سوزانند.»
    «در واقع عقاید بعضی از هموطنان ما هم دست کمی از رسم هندیها ندارد. اغلب مردان زن و بچه دار خواهان زن مطلقه هستند، یا مردانی که ناسلامتی جای پدربزرگ آنان محسوب می شوند، با پررویی تمام خیال می کنند لطف دارند که به خواستگاری نوه های از دنیا و اخرت عقب مانده می روند.»
    «ببینم دنیا، همین که علیرضا در این دو گروه جا ندارد، خودش قابل تحسین نیست؟»
    «علیرضا پسر خوبی است، ولی به درد من نمی خورد. راستی، می دانی آن شب من و محمد خیال کردیم حتماً دختر مورد علاقه ی علیرضا تو هستی؟ پس بگو، صحبت خصوصی شما مربوط به من بود. البته محمد متوجه شده بود و با اصرار از من می پرسید که تو راجع به علیرضا چیزی به من گفتی یا نه.»
    «خیال نمی کردم آن شب غیر از سارا حواس دکتر به چیز دیگری هم جلب شده باشد.»
    دنیا با خنده ای زیبا که به خوبی دندانهای سفید و مرتبش را نمایش می داد، گفت: «آی خانم، درست است که برادر من تحصیلکرده و روشنفکر است، ولی شاید مثل من نسبت به تو غیرت دارد. به هر حال تا مدتی مثل خواهر در کنار ما زندگی کردی.»
    با صدای زنگ در، حرف دو دختر نیمه کاره ماند. کبری بود که از خانه ی حاج عباس برگشته بود. با دیدن دنیا صورت او را بوسید و شروع به تعریف از مسائل خانه ی عروس کرد. دنیا صبورانه به وراجی های کبری خانم گوش می داد. بالاخره هستی دنیا را با کبری تنها گذاشت و خود با عجله به طرف مطب به راه افتاد، در حالی که صدای دنیا را می شنید که می گفت: «زیاد هم به محمد رو نده. اگر هم کمی دیر شد، به روی خودت نیاور.»
    وقتی به مطب رسید، علی رغم عجله ای که به کار برده بود، نیم ساعتی می شد که دکتر در محل کارش حاضر شده بود. هستی سریع از محمد عذرخواهی کرد و مریض را که زنی جوان بود. به اتاق مشاوره فرستاد. امروز هم از روی گشاده ی همیشگی محمد اثری نمی دید. سعی کرد با مرتب کردن پرونده ها خود را از ورطه ی خیالات آشفته اش نجات بخشد، ولی با توجه به وقایع دیروز و رفتار خشک و جدی امروز دکتر، دست و دلش به کار نمی رفت.
    خوشبختانه ازدحام بیماران آن روز فرصت کافی برای پرواز افکار گوناگونی که امکان داشت هر لحظه وجودش را بکاود، باقی نگذاشت. تصمیم گرفت با پیروی از توصیه ی دنیا به محمد رو ندهد. حتی به قیمت از دست دادن کارش، که فعلاً خبری از آن به چشم نمی خورد، حاضر نبود سبکسر جلوه کند. از بچگی تملق را در وجود آدمها نمی پسندید و شایسته ی خود نمی دانست برای گناهی که هرگز مرتکب نشده است، چاپلوسی کسی را بکند.
    وقتی آخرین بیمار هم رفت، او آماده ی رفتن شد. هنگامی که برای خداحافظی نزد دکتر رفت، محمد از او خواست چند دقیقه ای صبر کند. هستی حس کرد تپش قلبش شدت گرفت. آیا می خواست از او گله کند که چرا با بیماران روابط صمیمانه برقرار می کند؟ مطمئن بود که وقت سوار شدن به اتومبیل سعید، سایه ی محمد را پشت پنجره دیده، است. شاید هم بابت دیر آمدن امروزش گله داشت. ولی او تمام مدت بقیه ی روز بسیار دقیق و قعالانه به کار پرداخته بود. حق بود که محمد از یک بار تأخیرش صرف نظر می کرد.
    هستی همچنان بلاتکلیف جلوی در ایستاد. دکتر همانند روزهایی که او به عنوان بیمار به آنجا مراجعه می کرد، از او خواست وارد اتاق شود و در را پشت سرش ببندد. او در تمام این مدت هرگز از محمد نهراسیده بود و تنهایی نیز نمی توانست عاملی برای ترس او شود. به آرامی وارد شد و در را به حالت نیمه بسته باقی گذاشت.
    محمد خشمگینانه به طرف در رفت و آن را محکم بست، در حالی که به طعنه می گفت: «متشکرم که همه ی نصایح مرا به کار می گیری.»
    حالا دیگر هستی مطمئن بود که صحبت دکتر در ارتباط با سعید است. آنگاه او رو به رویش ایستاد. هستی نمی دانست چرا حرکت قلبش آرام نمی شود.
    محمد با لحنی عصبانی از او پرسید: «هستی، چرا سوار ماشین او شدی؟ این مردک دیوانه از تو چه می خواست؟ خواهش می کنم دروغ نگو چون خودم تو را دیدم. می فهمی؟ خودم تو را دیدم که با وقاحت تمام سوار ماشین آن مردک زن دار اعصاب خراب شدی.»
    هستی خواست حقیقت را بگوید، ولی دکتر به قدری عصبانی و ناراحت بود که او از بازگو کردن حقیقت ترسید. به یاد زمانی افتاد که در دبیرستان به علت ترس قادر به پاسخگویی به سؤالات معلم نبود. آیا محمد نیز معلم دوران بزرگسالی اش محسوب می شد؟
    فریاد دکتر او را از عالم خیال بیرون آورد. «چرا جواب نمی دهی؟ تو خیال می کنی هر کسی در این شهر دراندشت یک بار نگاهت کرد، واقعاً عاشقت شده و خیال خواستگاری از تو را در سر می پروراند؟ آن مرد زن دارد، می فهمی؟ و تو دخترک نادان علی رغم دانستن این موضوع، برای اقناع هوست سوار ماشین آن بدبخت می شوی. به نظرم در زمان بیماری ات آرام تر بودی. ولی حالا با گذشته فرق زیادی کرده ای. آن از کار پریشبت که دو ساعت با علیرضا خلوت کردی، این هم از کار دیروزت. اگر نمی دانی، بگذار من خیالت را جمع کنم. البته تو زیبایی و مخصوصاً با آن چشمان شهلا می توانی کار خیلی از مردها را یکسره کنی، ولی حیف تو نیست که از زیبایی ات در راه خلاف بهره بگیری؟»
    هستی قادر نبود آنچه را می شنید، باور کند. یقیناً محمد دیوانه شده بود که این گونه گستاخانه حرف می زد و او را مورد تهمت قرار می داد. حتی فرصت دفاع را نیز از هستی دریغ می کرد. اصلاً به چه جرأتی به خود اجازه داده بود همچون بزرگتر برای او تصمیم بگیرد؟
    هستی با فریادی عصبی حرف دکتر را قطع کرد. «دکتر، من به للـه احتیاج ندارم.»
    «تو واقعاً دیوانه ای. یک دختر دیوانه و احمق.»
    «به نظر من دیوانه ی واقعی تو هستی که در اثر معاشرت با بیمارانت عقلت را از دست داده ای. دیگر حاضر نیستم حتی برای لحظه ای تو و حرفهای دیوانه کننده ات را بشنوم. حیف دنیا که خواهر توست. مرد خودخواه و از خود راضی.»
    او در اوج عصبانیت از در اتاق بیرون رفت، در حالی که صدای محمد را می شنید که پرخاشگرانه او را صدا می زد و می گفت حق ندارد دیگر با سعید ملاقات کند.
    هستی به سرعت از در مطب بیرون رفت. سرانجام آنچه انتظارش را می کشید، بسیار زودتر از موعد رخ داده بود. خیال می کرد همه ی حرف های دکتر بنا به دستور سارا زده شده است و حالا دیگر چاره ای نداشت جز اینکه در مقابله با دکتر، کارش را ترک کند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/