180-189
محمد که از سؤال بی پروای سارا اندکی هول شده بود، بلافاصله موضوع صحبت را تغییر داد، در حالی که می دانست سارا ول کن قضیه نخواهد بود. می دانست اگر اسمی از هستی بیاورد، از جانب خیلی ها سرزنش می شود و شاید او را ریشخند هم بکنند. اگر هستی سطح تحصیلاتش را بالا می برد، حتماً می توانست فاصله ی بین خود و او را کمتر کند، هر چند چشمان سیاه هستی همه ی حرفها را در قالب نگاهی زیبا و عریان تقدیم طرف مقابلش می کرد و فاصله ها را ذوب و در آنی به چشمه ای زلال تبدیل می کرد؛ آبی که با حرکت روانش هر دم دکتر را بیشتر به سوی او می کشاند.
لحن گلایه آمیز سارا، دکتر را به خود آورد. « دکتر، شما به حرفهای من گوش نمی دادید؟»
« آه، چرا، چرا. گوشم با شما بود.»
« گرچه می دانم دروغ می گویید، حتی دروغتان هم زیباست، همان طور که خودتان بسیار جذاب هستید.»
دکتر نگاه دریایی خود را به دختر همراهش معطوف کرد، او همان سارای کوچولویی بود که در زمان بچگی همیشه با هم بازی می کردند و در حیاط به دنبال هم می دویدند. یادش می آمد که در آن زمانها دو سه بار حسابی او را در عالم کودکی کتک زده بود تا توپ یا اسباب بازی دیگرش را از او بگیرد، گرچه بعد از دیدن اشکهایی که دخترک کوچک به همراه غرغرهای کودکانه اش می ریخت، دیگر قادر به بازی نبود و وسیله ای را که به زور گرفته بود، به او پس می داد. بوسه هایی را که سارا به نشانه ی تشکر از این کار به گونه های او می زد، کاملاً به خاطر می آورد. از یادآوری خاطرات کودکی لبخندی چهره ی جذابش را پوشاند. حالا عروسک همبازی دوران بچگی اش به دختری پرهیجان و رعنا تبدیل شده بود که با نگاههایی که دیگر اثری از معصومیت کودکانه در آنها یافت نمی شد و حرکاتی که با عشوه و لوندی همراه بود، منتظر بود قلب پسرک همبازی اش زا برای همیشه در چنگ بگیرد.
آن شب وقتی کبری خانم از خرید عروسی برای هستی حرف می زد، ناگهان صحبت را به دکتر نشاند و شادمانه گفت:« خوشم آمد، خیلی خوشم آمد.»
هستی تعجب زده گفت:« کبری خانم، از خرید عروس خوشت آمد یا چیزی برای تو خریدند؟»
« نه جانم، توی این واویلا کی به فکر من و خدمات من است؟ منی که در واقع به جای اکرم خانم در حق الهه مادری کردم، حتی شبها برای اینکه خانم راحت بخوابد، تا صبح همین عروس خانم را روی پاهایم تکان می دادم. صبحها او را به مدرسه می بردم و وقتی مریض می شد، تا صبح پاشویه اش می کردم. نه جانم، دنیای ما دنیای قدرشناسی نیست. آنها فقط به چشم کلفت به من نگاه می کنند، گرچه من مثل اعضای خانواده ام به آنها علاقه دارم.»
« خوب، پس حتماً به تصور اینکه خرید عروسی دخترت است خوشت آمد.»
« آن که آره، چون الهه را واقعاً دوست دارم. ولی از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان، هرگز نتوانستم ترانه را مثل الهه دختر خودم بدانم. او از کوچکی و کودکی بدقلق بود و بی تربیت. همیشه فکر می کردم این دخترک لوس به کی رفته. پدرش حاج عباس، جای برادری آقاست. مادرش هم تا همین اواخر خوب بود، ولی یکدفعه از این رو به آن رو شد. انگار شیطان توی جلدش رفت. چه می دانم از این جن گیر من گیرها، جنّی، از همین چیزها شد.»
او در حالی که استغفرالله غلیظی می گفت، انگشت شست و اشاره خود را از هم باز کرد و به نزدیک دهانش برد.
هستی که هنوز به درستی منظور کبری را نفهمیده بود، بی اعتنا از بقیه ی قضایا گذشت و برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. اما هنوز صدای کبری را می شنید که می گفت:« آره جونم، خوشم آمد که نقشه ی خانم نگرفت. راجع به دکتر، همان جوان خوش برورو که آن روز به داد تو رسید و بعداً هم در خانه ی خودش سرپرستی ات کرد.»
با شنیدن اسم دکتر، گوشهای هستی تیزتر شد و بلافاصله به پذیرایی نزد کبری برگشت.
کبری که بنا به تجربه فهمیده بود موضوع برای هستی جالب تر شده است، با هیجان بیشتری شروع به تعریف کرد. « آره، مگر تو نمی دانستی؟ غلط نکنم آقا و خانم نقشه ی آقای دکتر را کشیده بودند.
هستی بی طاقت پرسید:« آقای دکتر؟ نقشه ی آقای دکتر را برای کی کشیده بودند؟»
برای ترانه دیگر، عزیزم. یقیناً به فکر تو که نبودند. هزارم که تو برای حاج عباس عزیز باشی، به قدر بچه های حقیقی خودش که عزیز و دردانه نیستی.»
« کبری خانم، شوخی نکن. دکتر مثل برادر من است. علت کنجکاوی من این است که او و خواهرش را به جای عزیزانی که از دست داده ام، دوست دارم.»
« ببینم، من را چطور؟ تو را به خدا راست بگو، مرا هم دوست داری؟»
هستی دستی از سر مهربانی روی صورت چروکیده ی کبری که رنج زمانه او را پیرتر از سن حقیقی اش نشان می داد کشید و گفت:« به خدا تو را به اندازه ی مادر واقعی ام دوست دارم.»
کبری که از سخن محبت آمیز هستی اشک در چشمانش جمع شده بود، ناگهان دستان ظریف هستی را به لبانش نزدیک کرد، آنها را بوسید و به آرامی گفت:« من از اول که تو را دیدم، به خدائندی خدا مثل دخترم به تو علاقه مند شدم. دختری که همیشه آرزویش را داشتم، ولی هیچ وقت نصیبم نشد. آره عزیزم، دکتر روی اکرم خانم را زمین زد. نه تنها به ترانه روی خوش نشان نداد، بلکه به نظرم به زودی خبر ازدواج او را با سارا خانم خواهر کوچک امیر آقا می شنویم. دخترک کم مانده بود دکتر بیچاره را درسته قورت بدهد.»
هستی به ظاهر خندید، ولی غمی بزرگ را در دلش احساس می کرد. پس بالاخره برادر دنیا هم به تله افتاده بود. آیا همه ی خواهران از شنیدن خبر عروسی برادرشان اینچنین غمگین می شوند؟ بارها شاهد بود که دختران همکلاسش در دبیرستان، خوشحال و خندان و با جعبه ی شیرینی به مدرسه می آمدند و خبر مسرت بخش ازدواج برادرشان را به اطلاع همگان می رساندند. پس چرا او احساس شادی نمی کرد؟ مگر نه اینکه همیشه در دل اعتراف می کرد دکتر را به مانند برادری مهربان دوست دارد؟ آیا انتظاری غیر از این داشت؟ می دانست که دکتر جوان است و اول آخر باید همسری انتخاب کند. مگر نه اینکه حاج عباس به همین علت او را از خانه ی بیرون آورده بود؟ پس چرا این قدر این خبر برای او غریب به نظر می رسید؟ احساس کرد اشک چشمانش را فرا می گیرد و برای اینکه کبری متوجه نشود، برای شستن چشمانش وارد دستشویی شد و در را پشت سرش بست.
فصل9
دو روز مانده به مراسم عقد، آقای خالصی پدر امیر به مناسبت وصلت فرخنده ای که قرار بود به زودی به وقوع بپیوندند، همه ی اعضای خانواده ی الهه را به همراه دکتر و خواهرش برای صرف شام به رستورانی دعوت کرده بود. حاج عباس مصر بود که هستی و کبری نیز در این شب نشینی حضور یابند، ولی خانمش مرتباً او را به یاد گذشته و اتفاق ناخوشایندی می انداخت که به دلیل کار هستی افتاده بود. حاج عباس عقیده داشت که حال هستی کاملاً خوب شده است و دیگر شبها نیز کابوس نمی بیند، اما اکرم خانم با این استدلال که دیوانه، دیوانه است، سعی می کرد هستی را مخرب روح و روان خانواده نشان دهد. بالاخره این امر موجب اختلاف بین زن و شوهر شد که البته از طریق کبری به هستی منتقل می شد، کبری حتی برای اینکه هستی همانند خود او از اکرم خانم متنفر شود، عبارت «هستی دیونه است» را دقیقاً به گوش دخترک رساند.
هستی بعد از شنیدن حرفهای کبری خانم، تنها سری تکان داد و به آرامی گفت:« اکرم خانم حق دارد بعد از بلاهایی که هر شب با فریادهایم بر سر او و خانواده اش آوردم، هنوز مرا دیوانه بپندارد، مخصوصاً با آن افتضاحی که شب آخر از خودم در آوردم.»
اما این آرامش تنها در ظاهر قضیه بود، در صورتی که در دل دختر جوان غوغایی دیگر برپا بود. او که از زمان برگشتن سلامت حاج عباس به بعد دیگرنمازش را ترک نمی کرد، سر سجاده و دور از چشم کبری دقایقی طولانی به گریه می پرداخت و باز هم از خدا می خواست که او را از این بی کسی و تنهایی نجات بخشد و حالا که برگشت افراد خانواده اش ممکن نبود، لااقل او را به نزد آنها ببرد.
ولی با گفتن این کلام به یاد سخن دکتر می افتاد که در آسایشگاه روانی هنگام مشاوره ی خصوصی بارها صریحاً به او گفته بود که هرگاه دیگر آرزوی مرگ نکرد و آماده ی مبارزه با سختی های زندگی شد، مطمئن باشد که خوب شده است، در غیر اینصورت هنوز خطر افسردگی و بیماری وجودش را تهدید می کند، بنابراین او هرگز مایل نبود به هیچ قیمتی به آن بیمارستان روانی برگردد.
ناخودآگاه صورت گرد و تپل سیما در جلوی نظرش مجسم شد و پیچ و تابهای خنده داری که به هیکل زمخت و چاق خود می داد. حتی پرستاران نیز برای دیدن حرکات بامزه ای او در اتاق آنها جمع می شدند و برایش دست می زدند و می خندیدند، و سیما در عالم کودکانه ای که هرگز با دیار بزرگان قاطی نمی شد، بی دغدغه ی همگان به هنرنمایی ناشیانه ی خود مشغول بود.
بهتر بود او نیز بی توجه و بی اعتنا به دنیایی که با افسانه و رؤیا تفاوت زیادی داشت، به کار دلخواه خود می پرداخت. نوشتن می توانست نجات بخش او در بحبوحه ی افکار پریشانی باشد که او را در برگرفته بود.
سرانجام الهه به دعوای پدر و مادرش که نزدیک بد به قهری طولانی مبدل شود، پایان بخشید. پدر امیر رسماً از حاج عباس خواسته بود کبری خانم و دختری را که آن شب در خواستگاری حضور داشت، همراه بیاورد.
اکرم خانم علی رغم میلش، برای خاطر الهه مجبور به پذیرش هستی و کبری شد.
هستی قصد نداشت در میهمانی شرکت کند، ولی به اصرار زیاد حاج عباس که دوست نداشت او زمان زیادی را در تنهایی به سر ببرد، و همچنین دعوت امیر که از طرف پدرش رسماً او و کبری را به رستوران دعوت کرده بود، پذیرفت که حضور پیدا کند. خصوصاً وجود دنیا عامل دیگری برای پذیرش این دعوت بود و البته ته دلش اعتراف می کرد خواهان دیدن سارا، خواهر زیبا و تحصیلکرده ی امیر هم هست که تعریف حرکات وسوسه انگیزش را به دفعات از زبان کبری شنیده بود.
قرار بود علیرضا بعد از استقرار خانواده ی حاج عباس در رستوران، به دنبال او و کبری بیاید. هستی مدتها بود که دیگر از دیدن علیرضا رنج نمی برد، مخصوصاً که علیرضا کنترل شدیدی روی رفتارش با دختران ، به ویژه او داشت. به هر حال حاج عباس او را مانند پسر خود در خانواده اش بزرگ کرده بود و او می خواست وفاداری اش را به برادرش ثابت کند.
در طول راه، زمانی که حواس زن خدمتکار به بیرون اتومبیل جلب بود، علیرضا به آرامی از هستی پرسید:« هستی، به نظرت دنیا قصد ازدواج ندارد؟»
این موضوعی بود که هستی هرگز درباره اش نیندیشیده بود. تعجب زده به طرف علیرضا برگشت و گفت:« چطور مگر؟ خواستگار مناسبی برای او پیدا کرده ای؟»
علیرضا که متوجه شد حواس کبری خانم با شنیدن موضوع خواستگاری و ازدواج به آنها جلب شده است، دیگر به صحبت خود ادمه نداد و با اشاره ای به هستی فهماند که بقیه ی موضوع بماند در فرصتی مناسب.
هستی که چندین روز بود موفق به دیدار دنیا نشده بود، فقط دلش می خواست در کنار او بنشیند و به سخنان حساب شده و صدایش که به جذابیت فواره های زیبایی بود که آب را سرمستانه به بالا پرتاب می کردند، گوش فرا دهد.
هستی در بدو ورودش موفق به سلام و احوالپرسی با همه شده بود، الا اکرم خانم که به نوعی از دادن جواب سلام او، خود را خلاصی بخشیده و سعی کرده بود نگاهش با دختر شهرستانی که در آن جمع غریب می نمود، تلاقی نکند. گرچه در لحظه ای که هستی متوجه نبود، او را زیر نظر گرفت و پیش خود اعتراف کرد که هستی تغییرات زیادی با گذشته کرده است. دخترک با چشمان سیاه و معصومش بسیار زیباتر از سابق شده بود و حتی علی رغم سادگی ظاهر، چیزی کمتر از الهه تازه عروس که صبح آن روز برای تغییر چهره ی دخترانه اش به همراه نامادری امیر به آرایشگاه رفته بود، نداشت.
سارا به هر طریقی بود جایی در کنار دکتر برای خود پیدا کرده بود و مرتباً در حال صحبت با دکتر بود. هستی که سعی می کرد بدون جلب توجه دکتر آنان را زیر نظر داشته باشد، احساس می کرد که دکتر بسیار راحت و صمیمی با سارا صحبت می کند. در فاصله ای که تا آوردن شام وجود داشت، الهه به همراه امیر از جمع جدا شد تا در فضای زیبا و خوش منظر بیرون رستوران لحظاتی را به تنهایی به سر ببرند.
هستی متوجه شد که سارا یکی دو باری پیشنهاد پیروی از عملکرد الهه و امیر را به دکتر می داد، اما محمد هر بار با ابراز مخالفت در برابر او مقاومت می کرد. هستی بی اختیار از ضایع شدن سارا احساس رضایت کرد. او هرگز تصور نمی کرد زمانه ای برسد که شاهد اظهار تمایل علنی به عشق یا حتی ازدواج از طرف همجنسان خودش باشد.
ناگهان متوجه اشاره ی علیرضا شد که می خواست دقایقی را به تنهایی با او صحبت کند. می دانست قصد علیرضا تکمیل گفتگوی داخل اتومبیل است، لذا چون یک طرف قضیه را دنیا می دانست، خیلی راحت از جا بلند شد و با علیرضا به نقطه ای خلوت در بیرون رستوران، کنار آبشاری مصنوعی در نمای کوهی ساخته شده به دست بشر، رفت.
علیرضا بلافاصله وقت را غنیمت شمرد و گفت:« هستی، ممنون که آمدی. واقعیتش گفتن این موضوع کمی مشکل به نظر می رسد، ولی من با تو احساس راحتی می کنم. شاید برای اینکه هر دو صمیمانه یک نفر را دوست داریم.»
هستی لبخندی مهربان تحویل علیرضا داد و آهسته گفت:« منظورت دنیاست؟»
« درست فهمیدی، آره. منظورم اوست. دنیایی که مدتهاست دنیای مرا پر کرده و حتی دیگر راحت نمی توانم درس بخوانم هستی، راست بگو. در زندگی این دختر که مردی وجود ندارد، دارد؟»
« چه می گویی؟ یعنی دنیا یک بار فبلاً ازدواج کرده؟»
« بله، مگر تو اطلاعی از این موضوع نداشتی؟ شوهرش آدم حقیری بود که قدر این گوهر را ندانست و بعد از مرگ پدر و مادر دنیا، او را طلاق داد و روانه ی خانه ی برادرش کرد.»
« آه، عجب آدم کثیفی! البته شاید هم شانس من بود که او را طلاق داد. من حاضرم این آدم کثیف را مانند گل ببویم و دستهای ناجوانمردانه اش را ببوسم که زنش را طلاق داده. چون در غیر این صورت حتماً من می مردم.»
« علیرضا، مثل اینکه هیجان تو خیلی زیاد است. داری پرت و پلا می گویی.»
« هستی جان، تو مثل من پدر و مادری نداری، پس غم بی کسی را درک می کنی، مدتهاست که این راز را در دل خودم حفظ کردم. باور کن دیگر طاقت ندارم. حتی دیگر نمی توانم این موضوع را پنهان کنم. گرچه مسئله ی طلاق دنیا باید برای همیشه مخفی بماند.»
« آخر چرا؟ او که کار خلافی نکرده؟»
« می دانم. البته که او خلاف نکرده، ولی برادرم و خانمش یقیناً در صورتی که متوجه شوند او قبلاً ازدواج کرده، با ازدواج من مخالفت می کنند، به خصوص که او یکی دو سالی هم از من بزرگتر است.»
« حاج عباس مرد روشنفکری است. وقتی علاقه ی خالصانه ی تو را ببیند، حتماً با ازدواج شما موافقت می کند.»
« حاج عباس گرچه حاضر است بی هیچ شرطی برادرش را داماد ببیند، طلاق را در خانواده ننگ بزرگی می داند، چه برسد به اینکه تنها برادرش بخواهد با زنی مطلقه وصلت کند. نه، من این خطر را نمی کنم. تو هم نباید این مسئله را به کسی بگویی.»
« والله گمان می کنم همه از این قضیه مطلع باشند، یا لااقل امیر که حتماً خبر دارد.»
« امیر دوست من است و برای خاطر من سکوت می کند ولی هستی، تو باید یک کاری بکنی.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)