تایپ صفحات 170 تا 179

سخنانش را که دعاگونه و ملتمسانه بر زبانش جاری می شد، نمی شنود، ولی حالا می دید که حاجی بالاخره از راز دل او و قولهایی که به خدا داده بود، آشکارا سخن می گوید، شاید اکرم خانم هم توسط حاجی از این سر درونی آگاه شده بود که این گونه از او روی بر می گرداند.
بی آنکه قادربه ادای کوچکترین سخنی باشد، منتظر بقیه ی سخنان حاجی شد.
(( هستی، دخترم، حتما مرا بخشیده ای که آن طور به خدا التماس می کردی حال من خوب شود، این طور نیست؟
چشمان حاجی آشکارا نمناک بود.او از بخشش خود توسط هستی داد سخن می داد، حال آنکه هستی برای بخشش خود از خدا طلب مغفرت کرده بود. او قسم یاد کرده بود که اگر حال حاجی خوب شود، به حاجی به چشم پدر بنگرد. او قول داده بود که برای همیشه از احساسات گناه آلود خود دست بردارد و حالا می دید که حاجی دوباره به زندگی برگشته است. دقایقی بعد، خود حاجی این موضوع را تکرار کرد.
هستی جان، تو باعث به هوش آمدن من شدی. دخترم، خوشحالم که به دنیا برگشتم. به تو قول می دهم دیگر در حقت کوتاهی نکنم.
حالا دیگر قطرات اشک از چشم پیرمرد بر گونه هایش جاری بود. هستی با دستمال اشکهای صورت حاجی را پاک کرد و گفت: حاجی، شما باید مرا ببخشید. من درحق شما و خانواده تان افکاری گناه آلود داشتم.
نه ، عزیزم . تو پاکتر از انی که حتی بتوانی فکر گناه را به سرت راه بدهی.
آنگاه حاجی به هستی اشاره کرد که زنگ بالای سرش را بفشارد . لحظه ای بعد بار دیگر اتاق از افرادی که برای ملاقات حاجی به بیمارستان آده بودند، پر شد. این بار اکرم خانم نیز که دخترانش او را احاطه کرده بودند، وارد اتاق شد. هستی متوجه نگاه عاشقانه و شادالهه به امیر شد. امیر نیز مشتاقانه نگاه نامزدش را پاسخ می داد، حاجی برای گرفتن دستهای اکرم خانم که به طرفش دراز شده بود، تلاش می کرد. سپس آنها را در مشتهای ضعیف خود گرفت و شروع به نوازششان کرد. هستی بار دیگر احساس کرد که درآن جمع غریبه ای بیش نیست. و در حالی که به دنیا اشاره می کرد. به اتفا بیرون رفتند. فقط علیرضا متوجه خارج شدن آنان از اتاق شد.
چهار هفته بعد حاجی از بیمارستان به خانه منتقل شد. در حالی که همه ی پزشکان معتقد بودند در مورد حاجی واقعا معجزه ای به وقوع پیوسته است.
در دو هفته ای که از آمدن هستی به منزل دکتر و دنیا می گذشت. هستی بارها سعی کرده بود. به تقلید از دنیا به نقاشی بپردازد. ولی متاسفانه نقاشی هایش به طنزی بی رنگ و رو، همانند زندگی اش مبدل شده بود. سرانجام دکتر هم که سعی می کرد او را ناامید نکند، پذیرفت که هستی به راستی استعداد نقاشی ندارد. برای اینکه هستی بار دیگر روحیه اش را نبازد، از دنیا خواست که به او پیشنهاد همکاری در مطب را بدهد. به این ترتیب هم دنیا می توانست وقت آزاد بیشتری بای نقاشی داشته باشد و هم هستی خستگی و بیکاری را بهانه ای برای رفتن از آنجا فرار نمی داد. از همه ی اینها گذشته، دکتر نیز می توانست ساعات بیشتری را در کنار هستی سپری کند. آرزو داشت آرامشی که در وجود دختر جوان به وجود آمده بود، هرگز به هم نخورد.
وقتی دنیا از سراکراه پیشنهادش را با هستی در میان گذاشت، نزدیک بود در اثر سو تفاهمی جزئی، هرگز هستی پیشنهاد را نپذیرد. دنیا که تنها به دلیل علاقه به برادرش قبول کرده بود با او همکاری کند از این می ترسید که هستی نیز از سر رو در بایستی بپذیرد که در مطب کار کند. اما از آنجا که دنیا هرگز ناخشنودی اش را در مورد کاری که انجام می داد بروز نداده بود، هستی تصور می کرد که با قبول این کار عملا باعث بیکاری دنیا می شود، و در قبول این مسئولیت دچار تردید بود. سرانجام دکتر تشریح کرد که این کار هستی کمک بزرگی به آن خواهر و برادر است. بدین ترتیب خیال هستی راحت شد و پذیرفت که به جای دنیا به کمک دکتر بشتابد.
گرچه دنیا بسیار با محبت و با تجربه بود. علاقه ی هستی به کار در مدت زمانی کوتاه باعث جذب مشتریان زیادتری شد، به خصوص که زیبایی معصومانه ی دختر جوان ناخواه به ملاحت طبع او می افزود. هنوز زمان زیادی از آمدن هستی به مطب نگذشته بود که از دکتر خواست تزئینات آنجا را تغییردهد. قدر مسلم وجود گلدانهای گل طبیعی بر زیبایی محیط می افزود. دکتر با اظهار تاسف اعلام کرد: من قدرت نگهداری از گلهای طبیعی را ندارم، راستش تخصصم را در خشکاندن گلها گرفته ام.
هستی با لبخندی که هزاران بار بر زیبایی چشمان سیاه او می افزود . گفت: دکتر، مثل اینکه یادتان رفته من یک دختر شمالی ام و از سرزمین گل و گیاه به تهران خشک و دود گرفته ی شما آمده ام. باور کنید خودم مسئولیت نگهداری و پرورش آنها را به عهده می گیرم.
از وقتی هستی از بیمارستان مرخص شده بود، تغییری فاحش در او به وجود آمده بود. به خصوص بعد از قبول مسئولیتی که به عهده گرفته بود، نتیجه ی درونی دختر جوان به گل نشسته بود. و دکتر تصور می کردکه انگار هستی در حمام گل شنا کرده است. بوی عطر مست کننده ی گل مریم همیشه از دختر جوان به مشام می رسید در افکار شیطانی غوطه ور می شد، اما سادگی و نجابتی که در همه حال از هستی دیده می شد، با چنان وقاری در هم آمیخته بود که او بابت این افکارشوم خود را لعنت می کرد. درمیان بیمارانی مختلفی که برای بهبود اعصاب و روان خود نزد دکتر می آمدند، مرد جوان و جذابی که همیشه با راننده ی خود را وارد مطب می شد، جلب توجه بیشتری می کرد، به خصوص که هستی متوجه شده بود مرد جوان از لحظه ی ورود به دقت او را زیر نظر می گیرد. این مسئله و غرور خاصی که در مرد جوان محسوس بود باعث می شد که هستی هرگز با اواحساس راحتی نکند. بیمار مزبور که سعید نام داشت، تمام مدتی که در اتاق انتظار به سر می برد، بی وقفه با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و دائم دستور انجام کارهایی را می داد.
هستی یکبار به طور اتفاقی در مورد سعید از دکتر پرسید .نگاه دکتر آنچنان خیره و تعجب زده بود که برای لحظه ای هستی از سوالش احساس پشیمانی کرد. دکتر در عوض پاسخ به سوال هستی از او پرسید: اتفاق خاصی افتاده؟ چیزی به تو گفته که داری از این مرد می پرسی؟
هستی که هول شده بود، مضطربانه جواب داد: نه ،نه، چیزی نشده، فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.
البته دکتر هرگز از پاسخ هستی قانع نشد و بعد از آن سعی کرد که سعید را در انتظار نگذارد و سریعا او را به داخل مطب دعوت کند هستی گرچه عکس العمل دکتر بسیار تعحب کرده بود، بعد از آن احساس راحتی بیشتری می کرد، به خصوص که از شر نگاههای خیره ی آن مرد جذاب خلاصی می یافت.
سرانجام وقتی حاج عباس سلامت خود ار به دست آورد، امیر مجددا از خانواده اشت خواست که برای برگزاری مراسم عقد به تهران بیایند، قبل از انجام عقد الهه و امیر، شبی حاجی عباس با دسته گل و شیرینی برای دیدن هستی به خانه ی دکتر رفت. او موفق نشده بود اکرم خانم را به پذیرش دوباره ی هستی در خانه ی خودش راضی کند و از اینکه هستی را سربار دکتر و خواهرش می دید، بسیار متاسف بود. و موضوع او را آزارمی داد؛ یکی اینکه هستی در خانه ی دکتر به سر می برد و دیگر اینکه رابطه ی کبری با اکرم خانم این طور مخدوش بود.
هستی با نگاهی به حاجی متوجه شد که اوبسیار ضعیف تر از سابق شده است. مخصوصا عصایی که سنگین وزن حاجی را تحمل می کرد ،برازنده ی هیکل بلندقامت او نبود. بعد از به هوش آمدن حاجی تنها به اتکای آن عصا می توانست حرکت کند. دنیابرای گرفتن گل و شیرینی جلو رفت. علیرضا به کمک حاجی شتافت تا برای نشستن به اوتکیه کند و هستی از سر تاسف به حاج عباس می نگریست. برایش باورکردنی نبود کسی را که مطهر قدرت می دانست، حالا اینچنین ضعیف ببیند. سریعا به طرف آشپزخانه رفت تا برای میهمانان شربت و شیرینی بیاورد. دکتر که می دانست آمدن حاجی به منزل آنها بی علت نیست، همچنان در سکوت به اون نگاه می کرد. در دل آرزو می کرد که حاجی مسئله ای باز گرداندن هستی را مطرح نکند. حالا دیگر هستی جزئی از اعضای خانواده ی دکتر به حساب می امد و دوری از او مشکل به نظر می رسید.
وقتی همگی رودروی یکدیگر نشستند. برای لحظه ای کوتاه نگاه دنیا و علیرضا د رهم گره خورد . اما دنیا سریعا نگاهش را از چشمانی که صاحبش جوانتر از خود او به نظر می آمد، برگرداند.
هستی با لحنی مهربان از حاجی پرسید که حالش چطور است؟
حاجی که با نگاهی مهربان تر، دختر جوان دوستش را می نگریست. احساس کرد که هستی با گذشته تفاوت زیادی کرده است. پژمردگی اولیه در چشمان سیاه دخترک به شفافیتی گوهر فام تبدیل شده بود. از اینکه می دید هستی در حال فراموش کردن مصیبتی است که بر سرش امده بود، از صمیم قلب خوشحال شد، اما با یادآوری مطلبی که برای گفتن آن در خانه ی دکتر حضور پیدا کرده بود، احساس شرمندگی کرد. سوال به وضوح مضطربانه ی دکتر آرامش خاطر بیشتری را در مطرح کردن موضوع برای حاج عباس به ارمغان آورد.
حاج عباس، چطور شد که ماسعادت دیدار شما را پیدا کردیم؟
والله دکتر جان، خودتان می دانید در مدتی که مریض بودم، عملا دستم به جایی بند نبود، واز زندگی تنها نفس کشیدن برایم باقی مانده بودم. بنابراین در ارتباط با زحمتی که هستی برایتان داشت، کاری از دستم بر نمی آمد و شما هم که برادری را در حق هستی و پسری را در حق من تمام کردید. من هرگز محبتهای شما را فراموش نخواهم کرد، ولی حالا الحمدلله دوباره به زندگی برگشتم و وقت آن رسیده که به مزاحمتم خاتمه بدهم.
تپش قلب محمدشدت یافت. احساس می کرد تمامی خون بدنش در صورتش جمع شده است. که دنیا با جمله ای به کمکش شتافت.
حاج عباس، هستی، مثل خواهی کوچکتر ما است و هنوز هیچی نشده ،من و محمد آن قدر به او عادت کرده ایم که جدایی از او برایمان امکان پذیر نیست.
هستی مشتاقانه به دنیا نگریست. چقدر این دختر را دوست داشت. بعد از مرگ تمامی اعضای خانواده اش و بیهوشی طولانی مدت حاج عباس، ناخودآگاه دنیا را جایگزین همه ی عزیزان از دست رفته اش کرده بود. برای لحظه ای از دنیا روی برگرداند و نگاهش را به سمت محمد دوخت.
بعد از بهتر شدن حالش، دیگر محمد را در قالب حمید نمی دید.
حالا او صرفا دکتر جوانی بود که با خلوص نیت دختری شهرستانی و بی کس را پناه داده بود. فقط وجود دکتر و خواهرش بود که باعث شده بود او در روزهای اخیر درد تنهایی را کمتر احساس کند.او هرگز برادری نداشت تا بفهمد چگونه می تواد به چشم برادر به دکتر بنگرد، اما حس می کرد در همین مدت کوتاه به این غریبه ی آشنا علاقه پیدا کرده است.
ناگهان متوجه شد که دکتر نگاه آسمانی اش را به اودوخته است. با آرامش به محمد نگریست و برای اولین بار برق عجیبی را در چشمان آبی دکتر دید. نگاه دکتر از لبخندی زیبا پرشده بود.
هستی سربه زیر انداخت. او که مدتها بود آرزو داشت حاج عباس دوباره به دنبالش بیاید، حالا می دید دیگر به راحتی طاقت دور شدن از این انسانهایی را که باتمام وجود دوستش داشتند، ندارد. اما از طرف دیگر، حاج عباس درست می گفت. وقتش رسیده بود زحمت را کم کند.
بالاخره دکتر هم در آینده ی نزدیک ازدواج می کرد، که دراین صورت وجود او در آن خانه زیادی به نظر می رسید. پس چه بهتر که قبل از این واقعه آنجا را ترک می کرد. با تصور زن گرفتن دکتر، دلش گرفت.ولی چرا؟ با تراشیدن جوابی، دل خودش را راضی کرد. یقینا زن دکتر جای او را در درنزد دنیا پر می کرد و بنابراین یگانه دوست صادقش را هم از دست می داد، برای یک لحظه آرزو کرد که دکتر زن نگیرد، اما سریعا به سرزنش خود پرداخت. این جوابی نبود که در قبال محبت های خواهر و برادر مهربان از خود توقع داشت.
صدای دکتر او را از عالم خیال به واقعیت سوق دارد.
حاج عباس، دنیا راست می گوید. به خصوص که حالا هستی درمطب هم کار می کنه و رفت و آمدش هم با خود من است.
پس دکتر هم ازماندن او ناراضی نبود. بر عکس اینکه اکثر اوقات تصور می کرد باعث عذاب و دردسر آنها شده است. تا حدی که گاهی به فکر برگشتن به شهر زلزله زده اش می افتاد. اماشاید دکتر از روی تعارف چنین حرفی رابر زبان می آورد . نه، بهتر بود از فرصت به دست امده استفاده می کرد و زودتر از زیر بار این مزاحمت خلاص می شد.
حاج عباس به ملایمت به دکتر پاسخ داد» می دانم دکتر جان، می دانم که شما حسابی محبت دارید. خوش به حال آن پدر و مادری که شما دامادش بشوید. ولی من برای بردن دخترم تصمیم قطعی گرفته ام.
هستی بی اختیار صدای خود راشنید که میگفت: حاجی، قصد دارید مرا به خانه ی خودتان برگردانید؟ خیال نمی کنم اکرم خانم خیلی از دیدن من خوشحال شود.
هستی به نکته ای اشاره کرده بود که حاجی از گفتنش هراس داشت. با لکنتی آشکا رگفت: مجبورم روراست با شما صحبت کنم. اکرم در نبود من حال نامناسبی پیدا کرده، آن قدر که گاهی خیال می کنم این همان زنی نیست که من سالها با او زندگی کردم و صادقانه به او عشق ورزیدم. شاید هم حق با اکرم باشد. او به شدت از نظر روحی ضربه دیده، به هر حال فعلا در وضعیتی است که به شدت نسبت به هستی حساسیت دارد.
حتی از اکبری که دوسه بار از هستی دفاع کرده بوده بیزار شده و مرتبا ا زمن می خواهد که علی رغم زحمت زیادی که زن بیچاره از اول جوانی اش د رخانه ی ماکشیده، او را جواب کنم.
دنیا به وسط حرف حاج عباس پرید وگفت: خوب، با این وضع صلاح نیست که هستی را دوباره به آنجا برگردانید.
می دانم دخترم، می دانم. قصد چنین کاری را هم ندارم. واقعیتش با علیرضا به این نتیجه رسیدیم که یکی از آپارتمان هایم را در اختیار هستی و کبری قرار دهم. با وجود کبری، دیگر نگران تنهایی هستی هم نخواهم شد و تازه مرتبا من و علیرضا به آنها سر خواهیم زد.
دکتر با شنیدن اینکه علیرضا نیز قرار است به هستی سر بزند، دلخور شد، ولی صحیح نمی دانست در این مورد سخنی بر زبان بیاورد/. فقط پرسید که محل این آپارتمان کجاست؟
خوشبختانه، از اینجا و از خانه ی ما زیاد دور نیست. من از شما هم می خواهم که هستی را تنها نگذارید. هستی با نگرانی آشکاری به حاج عباس گفت: حاج عباس، شما که توقع ندارید من دیگر سرکار نروم. البته اگر دکتر راضی باشد، مایلم به کار در مطب ادامه دهم.
دکتر نفسی راحت کشید. از اظهار تمایل هستی به ادامه ی کارش علنا احساسی خوشایند به او دست داد و اندیشید که هستی حتی در صورت عدم رضایت حاج عباس هم می تواند به کار دلخواه خود ادامهدهد. دلیلی نداشت که حاج عباس با این امر مخالفت بورزد، در حالی که شنیده بود حتی یکی از دختران حاجی به تعلیم موسیقی می پردازد و این موضوع نشان میداد که او آدم زیاد متعصبی نیست.
صدای حاجی که به وضوح خستگی و فشار روحی او را نشان می داد، آهسته تر از همیشه به گوش رسید. در این زمینه آقای دکتر و خود تو باید تصمیم بگیرید.
من دلیلی برای مخالفت نمی بینم.
هستی نگاه نگرانش را به دکتر دوخت و دکتر با لحنی که سعی می کرد شادی درونی اش را منعکس نکند، به سادگی گفت: بدون هستی کارکردن در آن مطب برای من عذاب آور است.
دنیا بلند شد و صورت هستی را بوسید/ قرار شد تا اواسط هفته، علیرضا ترتیب انتقال هستی را بدهد.
کبری خانم ابتدا از شنیدن اینکه قرار است برای همیشه خانه ای را که سالها در آن زندگی کرده بود ترک کند، حسابی گریه کرد، ولی وقتی فهمید حاج عباس اورا به حال خود رها نمی کند و قرار است باهستی دریک آپارتمان زندگی کند، بابت اشکهایی که ریخته بود به شدت افسوس خورد، به خصوص که گریه کردنش باعث شد اکرم خانم به او سرکوفت بزند که خودش با کارهای اشتباهش باعث این امر شد از چشم او و آقا بیفتد و حالا باید با یک دختر دهاتی در یک اتاق زندگی کند.
البته وقتی اکرم خانم متوجه شد قرار است یکی از آپارتمانهای حاج عباس در اختیار هستی و کبری قرار گیرد، حسابی از حاجی دلخور شد، ولی دیگر جرات نکرد در این مورد کلامی بر زبان بیاورد یا اعتراضی کند، خصوصا که قرار بود خانواده ی امیر ظرف یکی دو روز آینده برای برگزاری مراسم عقد به تهران بیایند.
غروب روز ی که هستی منزل دنیا و دکتر نیز نمی توانست غبار غم را ا زگرفته و غمگین بود که حتی شوخی های دکتر نیز نمی توانست غبار غم را از چهره ی با صفای او پاک کند. درانتهای شب، دکتر که برای اولین بار بعد از مرگ پدرو مادرش قطرات اشک را در چشمان خواهرش مشاهده میکرد، سردنیا را در آغوش برادرانه ی خود گرفت و به سخنان دنیا که مهربانانه از هستی یاد می کرد، گوش می داد که صدای زنگ تلفن برخاست. دنیا ناخودآگاه به سمت تلفن دوید، ولی دقایق بعد که فهمید امیر دوست محمد پشت خط است و هستی زنگ نزده است. گوشی را به برادرش سپرد.
امیر از دکتر و دنیا می خواست که او و الهه را در خرید عروسی همراهی کند. دکتر حوصله ی لازم را برای این کار در خود نمی دید، ولی برای خاطر امیر پذیرفت. به هر حال علی رغم اصرار امیر، دنیا قبول نکرد همراه آنها برای خرید برود.
هستی از طریق کبری خانم که قرار بود تا پیداشدن خدمتکار مناسب برای انجام کارهای خانه ی حاج عباس صبحها به آنجا برود و غروبها به آپارتمان نزد هستی برگردد.
در جریان خبرهای عقد و عروسی قرار می گرفت. او در دل آرزوی خوشبختی الهه را داشت. قرار بود که فردا مطب تعطیل باشد و هستی برعکس تصوری که قبل از آمدن به آپارتمان حاج عباس داشت، از بودن در آنجا احساس رضایت می کرد. بعد از آنکه عملا در کار نقاشی توفیقی نیافته بود، سعی می کرد در مواقع بیکاری به نوشتن پناه ببرد و به صورت پراکنده چیزهایی هم نوشته بود.
البته هنوز به درجه ای نرسیده بود که به ادامه ی تحصیل تمایل داشته باشد، ولی از خلال صحبتهای دکتر فهمیده بود که او دوست دارد منشی اشت تحصیلات عالی داشته باشد و ناخودآگاه این موضوع را به هستی گوشزد کرده بود، ولی هستی آنچنان جدی درباره ی این موضوع فکر نکرده بود.
برای خرید عقد، دکتر، امیرو علیرضا به همراه الهه، ترانه وسارا و سیمین خواهرا ن امیر، راهی بازار شدند.
دکتر که دائما مورد توجه سارا خواهر کوچیکتر امیر قرار می گرفت، خوشحال بود که لااقل ترانه کاری به کار او ندارد، همین طور سیمین خواهر بزرگتر امیر، دختری بیست هفت ساله که دریک شرکت خصوصی در شیراز مشغول کار بود . اما سارا بعد از گرفتن لیسانس به دنبال خواستگار مناسبی میگشت. او برعکس برادر با استعدادش هیچ گونه علاقه ای به ادامه ی تحصیل نداشت، ولی دوره های مختلف تزئین سفره ی عقد و آشپزی و شیرینی پزی را دیده بود و می توانست کدبانوی خوبی باشد.
علیرضا حال دنیا را از دکتر پرسید و از نیامدن او اظهار تاسف کرد، ولی دکتر در این اندیشه بود که می بایست هستی را برای خرید همراه می آوردند و وجود او را در این موقعیت حتی ا زدنیا نیز واجب تر می دانست، زیرا هستی حداقل مدت یک سال درآن خانه و یا خانواده ی حاج عباس زندگی کرده بود.
البته نبودن هستی را در این ماجرا بی ارتباط با زن حاجی نمی دانست.
سارا در تمام مدت خرید بسیار هیجان زده بود و حتی برای لحظه ای محمد را تنها نمی گذاشت. در آخر هم از او پرسید که آیا تا به حال به دختری علاقه مند شده است یا خیر؟