صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    عروس زلزله 90-99
    دکتر سعی می کرد دوباره او را آرام کند و همزمان فکر می کرد موجود ظریف و کوچولویی که مظهر کاملی از دختر زیباروی شرقی کشورش استٰ چطور توانسته غم به این بزرگی را تحمل کند.
    او با فشار دادن زنگی از دنیا خواست لیوان آبی به اتاق بیاورد و با ورود دنیا، هستی خود را در آغوش او رها کرد. حس می کرد دستی مهربان و خواهرانه پشتش را نوازش می دهد و سعی در آرام کردن او دارد.

    آن شب قبل از خوابیدنٰ هستی تا مدتها در مورد آنچه در مطب دکتر رخ داده بودٰ می اندیشید و بیشتر از آنکه به درمانش توسط دکتر توجه داشته باشدٰ آغوش پرمحبت دنیا فکرش را اشغال می کرد. انگار جانشینی برای نگین مظلومش پیدا شده بود. کاش می شد هر وقت که اراده می کردٰ دنیا را در کنارش می دید. شنیده بود که دنیا زنی مطلقه است ولی تعجب می کرد که چطور امکان دارد مردی حاضر به از دست دادن چنین فرشته ای شده باشد؟ بی شک همسر سابق دنیا دیوانه ای تمام عیار بوده است. اگرچه ترانه در راه بازگشت از مطب گفته بود که احساس می کند دنیا دختر مغرور و خودخواهی است. او با ترانه هم عقیده نبود و حرفش را قبول نداشت.
    به قرص هایی که روی پاتختی بود نگاه کرد. آیا قدرت این قرصهای تجویزی دکتر جوان چشم آبی به حدی بود که با کابوسهای او مقابله کند؟ نهایتا تصمیم گرفت آنها را امتحان کند. با خود می گفت ای کاش به جای این قرصها به او سم می دادند. به هر حال برای خاطر حاج عباس می بایست آنها را می خورد.
    حاج عباس این بار با همسرش عازم مسافرت بود. هستی از تصور این موضوع لرزشی از حسادت بر تن خود احساس کرد. اگر می توانست به جای اکرم خانم با حاج عباس به مسافرتی دونفری برودٰ شاید کمک موثری برای بهبود حالش بود. تازه می توانست حاج عباس را در کنار خود داشته باشد و شبها با پریدن از کابوس در آغوش پرمحبت آن مرد بلندقامت آرام بگیرد. با وجود این مردٰ حتی دیگر از کابوسهای پریشان کننده شبانه نیز نمی ترسید.
    بی اختیار به خود نهیب زد: هستی این افکار شوم را از خودت دور کن. تو میهمان این خانه ای. نمک صاحبخانه را می خوری و می خواهی نمکدان را جلوی چشمش بشکنی؟ لعنت به این افکار پلید.
    باز هم گرمی اشک را در چشمانش حس کرد. می دانست اگر پدرش زنده بود هرگز او را برای اندیشه هایی چنین پست و حقیرانه نمی بخشید. در عالم خیال حتی گزش سیلی را در یک طرف صورتش احساس کرد و بی اختیار دستی بر گونه اش کشید.
    برای اولین بار از اینکه پدرش زنده نبود تا چنین حقارتی را در دخترش ببیند، احساس رضایت کرد. می بایست فکری به حال خود می کرد. بیکاری مانند خوره داشت تار و پود وجودش را دستمایه ی تحقیر می ساخت و او را به موجودی پلید و مفلوک تبدیل می کرد. ناگاه فکری در ذهنش درخشیدن گرفت. شاید می توانست از دنیا تعلیم نقاشی بگیرد و با نقاشی های افسانه ای، خود را از دام بیکاری که به مانند شیطانی پلید به جانش افتاده بود، نجات دهد. مدتها بود که دیگر نماز نمی خواند، اما با این کار نه تنها به آرامش نمی رسید، بلکه بی قراری و آشفتگی را همراهان همیشگی خود می دید.
    سرانجام، علی رغم خوردن قرص، باز هم در نیمه های شب با ترس و دلهره فریاد زنان از خواب پرید. این بار عرقی سرد تمامی بدنش را پوشانده بود و وقتی حاج عباس وارد اتاقش شد، معصومانه گفت: حاجی به خدا من قرصم را خوردم. حتی این بار با دکتر کاملا همکاری کردم پس چرا دوباره کابوس دیدم؟
    حاجی به کبری که هراسان وارد اتاق شده بود، گفت که برای او آب قند بیاورد و به این ترتیب هستی فهمید که حاجی از دست او عصبانی نیست و خیالش اندکی راحت شد.
    فردای آن روز، هستی هنوز در خواب بود که حاجی همراه اکرم خانم عازم مسافرت شد و ریاست آن خانه ی بزرگ را در غیاب خود به علیرضا سپرد. پسر جوان دیگر مانند قبل رغبتی به حضور در آنجا از خود نشان نمی داد، اما به واسطه ی قولی که به برادرش داده بود، خود را ملزم به انجام این کار می دید. قرار بود تمام کارها زیر نظر علیرضا انجام پذیرد و هستی نیز از این قاعده مستثنا نبود. ترانه که فهمیده بود فرزاد در کلاس تعلیم موسیقی در طبقه ی پایین مطب روانشناس هستی ثبت نام کرده استٰ منتظر فرصتی مناسب بود تا عمویش را وادار به ثبت نام او در همان کلاسها کند.
    قرار بود سفر حاج عباس یک ماه به طول بینجامد و هستی از اینکه مجبور بود به جای حاجی زیر بار حرفهای علیرضا برود، احساس رضایت چندانی نداشت. او تصمیم داشت در اولین فرصت ممکن به دنیا زنگ بزند و برای دیدن نقاشی های او به خانه اش برود ولی هنوز آمادگی لازم برای رفتن مجدد به مطب دکتر را در خود نمی دید و بیشتر از ملاقات اوٰ مشتاق دیدار خواهرش بود.
    علیرضا که با درایت تمام خود را از بار علاقه به هستی خارج کرده بود، سعی می کرد روشی را که در مورد برادرزاده هایش به کار می برد، در مورد این دختر جوان غریبه نیز اعمال کند. از جمله برآوردن این خواهش برادرش که هستی حتما به مشاوره ی روانپزشکی خود ادامه دهد. اما عدم موافقت هستی در پذیرش این موضوع، هنوز برای علیرضا قابل هضم نبود. از طرفیٰ او به نوعی نگران صمیمی ترین دوست و همخانه اش امیر هم بود. امیر که همیشه موجودی شاد و بذله گو بودٰ مدتها بود که در خودش فرورفته و با امیر همیشگی زمین تا آسمان فاصله گرفته بود. حتی یکی دو بار علیرضا به او پیشنهاد کرده بود که برای مدتی از دانشگاه مرخصی بگیرد و نزد خانواده اش به شیراز برود ولی امیر فقط مات به او زل زده و بدون کوچکترین جوابی از او دور شده بود.
    غروب روزی بارانیٰ الهه با صورتی برافروخته از دانشگاه به خانه آمد. ترانه که سرانجام توانسته بود علیرضا را به ثبت نامش در آن کلاس راضی کند، همراه او برای ثبت نام عازم آن کلاس اموزش موسیقی شده بود. هستی نیز در اندیشه ها و خیالات خود دست و پا می زد که صدای ضربه ای به در اتاقش او را از عالم خیال بیرون آورد. به گمان اینکه باز هم کبری خانم سعی دارد خلوت او را به هم بزندٰ با لحنی به وضوح دلخورانه گفت: « بله؟»
    صدای جوان و شاداب الهه شنیده شد که گفت: « هستی جان، منم، اجازه هست؟»
    هستی فورا بر روی تخت نشست. تازگی ها از این که دائم در اتاق بود و اکثرا در خواب، از خود خجالت می کشید. سریع گفت: « بیا تو...»
    الهه با حالی متفاوت با همیشه، وارد اتاق شد. حتی هیجانی که در چهره اش دیده می شد، از دید بی اعتنای هستی دور نماند. در کنار هستی روی تخت نشست. هستی که از هنگام وقوع زلزله نسبت به همه چیز و همه کس دیدی بی اعتنا داشت، هنوز به الهه اهمیت می داد. فکر کرد چه چیزی باعث آمدن الهه به اتاق او شده است. ولی منتظر ماند تا خود الهه اولین قدم را در جهت گشودن این راز بردارد. می دانست که قادر است ساعتها ساکت بماند و کنجکاوی از خود نشان ندهد. خوشبختانه انتظارش زیاد به درازا نکشید.
    الهه با شرم و حیای همیشگی، شروع به صحبت کرد. « هستی، تو اگر جای من بودی چه می کردی؟»
    هستی فکر کرد که منظور الهه چیست؟ او هنوز نمی دانست به جای خود چه بکند، چه برسد به اینکه جای کس دیگری بتواند تصمیم بگیرد.
    از سر بی خیالی سری تکان داد.
    « من حسابی گیر کرده ام و در بلاتکلیفی و دودلی عجیبی به سر می برم. راستش فکر کردم تو تجربه ات بیشتر از من است و شاید بتوانی مرا راهنمایی کنی.»
    « در چه زمینه ای تجربه ی من بیشتر است؟»
    « در زمینه ی عشق و دوست داشتن.»
    جای تعجب بود که دو خواهر چنین فکری در مورد او داشتند. او گرچه در دل عاشق بود و قرار بود همسر مردی شود که دوستش داشت، هرگز تجربه ای در این زمینه نداشت.
    به تندی جواب داد: « ولی من کوچکترین تجربه ای در این زمینه ندارم.»
    « هستی جان، اصلا بگذار اول برایت تعریف کنم. واقعیتش من مدتی است متوجه حرکات غیرعادی امیر نسبت به خودم شده بودم. دو سه بار که در دانشگاه با هم مواجه شدیم، بلافاصله از او گریختم. نمی دانم می دانی یا نه. من و امیر در یک دانشگاه درس می خوانیم.»
    « یعنی همکلاس هستید؟»
    « نه باباٰ او سالهای آخر است و من سال اولی. من فیزیک می خوانم و او مکانیک. ولی به هر حال دانشگاه هردویمان یکی است.»
    « خوب چه چیزی باعث شده بود که از او فرار کنی؟ خیال می کردی که به او علاقمند نیستی؟»
    « نهٰ راستش خجالت می کشیدم. یعنی اصلا مطمئن نبودم که علاقه اش حقیقی است.»
    « حالا از کجا مطمئن شدی؟»
    « والله هنوز هم کاملا اطمینان ندارم ولی تردیدم کمتر شده.»
    « بالاخره نمی خواهی بگویی چطوری تردیدت برطرف شد؟»
    « راستش امروز که می خواستم به خانه برگردم، یکدفعه ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. من بی اعتنا به حرکتم ادامه دادم. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که شنیدم کسی اسمم را صدا می زند. تعجب زده به طرف صاحب صدا برگشتم. خیال می کنی چه کسی را دیدم؟»
    « معلوم است دیگر، امیر را.»
    « آره، مثل اینکه اول حرفهام گفته بودم. به هر حال او واقعا مرا صدا می کرد، بدون کوچکترین خجالت با پرده پوشی. وقتی او را دیدم، اول سلام کردم. می دانی که چه پسر شوخ و بامزه ای است ولی این بار برعکس دفعات قبل کوچکترین علامتی از طنز و خنده در چهره اش دیده نمی شد. حتی به نظرم می رسید که کمی ناراحت هم هست. با لحنی دور از شوخی گفت می خواهد به طور خصوصی با من صحبت کند. راستش هرگز خیال نمی کردم از حرف زدن با یک پسر این قدر دچار دلهره بشوم، اما واقعا شدم.»
    هستی از شنیدن حرفهای الهه گرمایی مطبوع در وجودش احساس کرد. بعد از مدتها از سر رغبت تمایل داشت که به حرفهای کسی گوش دهد. الهه این تمایل را آشکارا در چهره ی هستی مشاهده کرد و راغب تر ادامه داد.
    « بالاخره از سر اکراه راضی شدم به حرفهایش گوش بدهم، ولی او گفت بهتر است سوار ماشینش شوم و چون مسیر هردویمان یکی است، در عین حال که مرا می رساند، با هم حرف هم می زنین، اما من موافقت نکردم و گفتم بهتر است حرفهایش را همانجا بزند. کمی این پا و آن پا کرد. بعد یکدفعه گفت مثل اینکه با من غیر از طریق خودم نمی شود کنار آمد. گفت گرچه تصور می کند ممکن است جوابم منفی باشد، تصمیم خودش را گرفته و پرسید حاضرح با او ازدواج کنم؟»
    « تو چه جوابی دادی؟»
    « راستش، راستش من نتوانستم جواب درستی به او بدهم. آخر به قدری بی مقدمه از من خواستگاری کرد که زبانم بند آمد. فقط با لکنت جواب دادم که باید با پدرم صحبت کند. یکدفعه چنان شاد و خوشحال شد که آنی به گفته ی خودم شک کردم که شاید بدون آنکه بفهمم جواب مثبت داده ام. ولی دقایقی بعد مرا از بهتی که در آن فرو رفته بودم، بیرون آورد. گفت البته خودش هم تصمیم داشته به پدر و مادرش بگوید که برای خواستگاری به تهران بیایند. می گفت همین قدر که من مخالف نیستم، کلی موجب مباهات اوست. بعد هم باورت نمی شود، مرا همانجا گذاشت و فورا سوار ماشینش شد و رفت. حالا خودم هم نمی دانم آیا کار درستی انجام داده ام یا نه؟»
    « الهه، تو کاری را که باید، انجام دادی. حالا آیا واقعا به او علاقه مندی؟»
    الهه بی آنکه جوابی بدهد، برای لحظاتی سرش را پایین انداخت. اما بعد از دقایقی سر بلند کرد و در حالی که چشم در چشم هستی دوخته بود قاطعانه گفت: «بله، گمان می کنم. یعنی یقین دارم که به امیر علاقمه مندم.»
    سپس بلادرنگ از اتاق بیرون رفت.
    فصل 6
    سرانجام هستی خود را راضی کرد که به دنیا زنگ بزند و برای دیدن نقاشی های او به خانه اش برود. این کار هستی با استقبالی گرم از طرف علیرضا رو به رو شد به طوری که حیرت دختران خانه ی حاج عباس را برانگیخت.
    ترانه که به کوچکترین موردی آماده ی غیبت کردن بود، به آرامی در گوش الهه گفت: « غلط نکنم عمو از هستی خوشش می آید. وگرنه چرا برای بردن ما به خانه ی دوستمان چنین شوق و اشتیاقی از خود نشان نمی دهد؟»
    اما الهه او را ساکت کرد و در جواب گفت: « عمو تنها به وظیفه ای که بر هده دارد عمل می کند. او به پدر قول داده که همراه ما باشد و احساس مسئولیتی که در قبال هستی دارد، بسیار بیشتر است.»
    هستی مایل نبود که با علیرضا به خانه ی دنیا برود، ولی سرانجام پذیرفت که تابع نظر علیرضا باشد. علیرضا با دلیل برایش توضیح می داد که در غیاب برادرش نمی تواند او را به تنهایی به جایی بفرستد. حتی وقتی هستی مسئله ی سن خود را پیش کشید، علیرضا فقط نگاهی به او انداخت و گفت: « تو اگر سی ساله هم بودی من اجازه نمی دانم که تنها بروی.»
    در طول راه هیچ کدام کوچکترین حرفی نزد. هستی دریافت از نگاه های خیره ای که علیرضا در بدر ورودش به خانه ی حاج عباس به او می کرد، دیگر کوچکترین نشانه ای دیده نمی شود و از این بابت احساس راحتی بیشتری کرد. نزدیکی های محلی که دنیا نشانی اش را تلفنی به او داده بود، علیرضا اتومبیل را متوقف کرد. آنگاه رو به هستی پرسید: « خیال نمی کنی بهتر باشد چند شاخه گل برای دوستت ببری؟ به هر حال برای اولین بار است که به منزل او می روی.»
    هستی که اصلا به این موضوع توجه نکرده بود، با یادآوری علیرضا سری به نشانه ی رضایت تکان داد و به آرامی گفت: « عقیده ی خوبی است.»
    خانه ی دنیا فاصله ی چندانی از منزل حاج عباس نداشت. اما به اندازه ی آن حیاط و باغ بزرگ و ساختمان بسیار زیبایش مجلل نبود. در واقع آژارتمانی سه خوابه و ساده اما بسیار تمیز و شکیل بود، به خصوص آشپزخانه ی بزرگ خانه که سرتاسر از گیاهان طبیعی و مصنوعی پر بود به طوری که در نظر اول، بیننده آسان نمی توانست تشخیص دهد کدام گل یا برگ مصنوعی است.
    وقتی علیرضا از هستی پرسید که چه موقع به دنبالش بیاید، دنیا اعتراض کرد و گفت دلش می خواهد هستی را آن شب نزد خود نگاه دارد ولی علیرضا با ادب تمام جواب داد: « انشاالله ماندن هستی خانم بماند بعد از برگشت حاج عباس.»
    با این جواب علیرضا، دنیا دیگر اصرار نکرد و تنها گفت که در صورت امکان، شب هر قدر دیرتر بیاید، او ممنون می شود.
    علیرضا بلافاصله خداحافظی کرد و رفت.
    دنیا با محبتی که بسیار خالصانه می نمود، هستی را به سالن پذیرایی هدایت کرد. هستی هنگام ورود به آن خانه احساس آشنایی عجیبی داشت. انگار که سالها در آنجا بوده و حتی زندگی نیز کرده است.
    دنیا با شربت آلبالوی خنک از او پذیرایی کرد. هستی گفت: « حتما دکتر مرا برای این نخواهد بخشید.»
    « چرا نباید ببخشد، مگر تو چه کار خطایی انجام داده ای؟»
    « چون نگذاشتم امروز تو به سر کارت بروی.»
    دنیا خنده ای دلنشین کرد و گفت: « فکر برادرم نباش. تو دوست منی و من بابت این کار خیلی تو را دعا کردم. راستش را بخواهی، من اصلا به کار در مطب علاقمند نیستم و اگر شرایط مالی محمد بهتر شود، از او می خواهم یک منشی استخدام کند. از تو چه پنهان این روزها از دوختران جوان که کمی هم برورو داشته باشند، باید ترسید.»
    هستی به سادگی گفت: « به ما از کودکی یاد داده اند از پسرها بترسیم، ولی حالا تو می گویی از دخترها باید ترسید.»
    « راستش به من هم همین را یاد داده اند، اما خوب که به وضع کنونی جامعه دقت می کنم، می فهمم در هر زمان و هر جامعه ای باید از اشخاصی خاص ترسید. هستی جان، نمی دانی من که دخترم، گاهی واقها از همجنسان خودم نه تنها ترس، بلکه وحشت هم دارم. هیچ تا حالا موقع تعطیلی یک دبیرستان دخترانه جلوی آن رسیده ای؟ چیزهایی در آنجا می شود دید که در هیچ فیلم سینمایی جن گیری مشاهده نمی شود. همین دو سه ماه قبل بود که چنین اتفاقی برایم افتاد. چند تا دختر که دو هم جمع شده بودند، چنان حرکات وقیحانه ای انجام می دادند که توجه همه ی مردم خیابان را به خودشان جلب کرده بودند. یکی از آنها با کمال پررویی می گفت: بچه ها ببینید. همه دارند مرا نگاه می کنند. بعد هم بلند بلند می خندیدند. البته خنده که چه عرض کنم، قهقهه می زدند و به پسرها متلک می گفتند. خیلی دلم می خواست نفری یک سیلی جانانه بیخ گوششان می خواباندم و بعد به حالشان گریه می کردم. چون خودشان نمی دانستند که چقدر حقیرند و چه کارهای زشت و ناپسندی انجام می دهند. اما هستی، تو دختر بسیار معصومی هستی که این حالت معصومانه و موقرت آدم را جذب می کند.»
    هستی لبخندی زیبا به صورت آورد، به طوری که ناخودآگاه ردیف دندانهای سفید و مرتبش جلوه گر شد. در این فکر بود که دنیا بسیار خوب از لغات استفاده می کند. با این که دقایقی بیشتر از ورودش به خانه ی دنیا نمی گذشت، فکر کرد که جذب این دختر جوان شده است.
    اما هنوز یک مسئله ی آزاردهنده در مورد دنیا برایش حل نشده بود. چگونه ممکن بود چنین زنی از همسرش جدا شود؟ دلش می خواست راجع به زندگی گذشته ی دنیا بیشتر بداند و علت جداشدن او را از همسرش بفهمد.
    دنیا او را به سوی اتاقی دیگر هدایت کرد تا تابلوهای نقاشی اش را نشانش دهد.
    تا اخر ص 99



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    100-109

    هستی با دیدن تابلوها فکر کرد که دنیا نقاشی زبر دست است و به دور از هرگونه ریا و تظاهری ، صادقانه این مسئله را به او یاد اوری کرد.در بین تابلوهای دنیا، تصویری از دریا و باد نقاشی شده بود . دریایی انچنان صاف و ابی که با انعکاس اینه وار خورشید در زلال ابهای درخشانش نمایی از مظلومیت و معصومیت را به نمایش می گذاشت . هستی به یاد دریای زیبای شمال افتاد که در روزهای اخیر به قدری چیزهای مختلف از ابش صید می شد که انگار لحظه ای یک کشتی در ان غرق می شد و وسایلش به قعر اب فرو می رفت .

    و به یاد شوخی نگین افتاد که بعد از شکار چندین پوست موز از دریا ، با خنده به هستی گفته بود : هستی جدیدا در دریای ما موز کاشته اند که این قدر پوست موز در ان پیدا می شود ؟ با به یاد اوردن نگین ، دوباره هاله ای از غم چهره ی قشنگش را پوشاند . دنیا که متوجه تغییر حالت او شده بود پرسید : هستی جان ، با دیدن این تصویر به یاد شمال افتادی ؟

    -به یاد خواهرم نگین افتادم . خواهر بزرگترم بود . خیلی به هم نزدیک بودیم . موقعی که مرد من در اتاق بودم . به وضوح می دیدم که در زمین فرو رفت و اوار بر سرش فرود امد ، در حالی که اسم مرا فریاد می زد و از من می خواست کمکش کنم . اما من هرگز نتوانستم کوچکترین کمکی به او بکنم . حتی نتوانستم دستم را به سویش دراز کنم . در واقع من او را کشتم . و همزمان با گفتن این موضوع ، اشک چشمان سیاهش را همراهی کرد .

    دنیا از جایش بلند شد و به طرف هستی رفت ، در حالی که او را دراغوش می فشرد ، شروع به نوازش موهای صاف و سیاهش کرد . انگاه از او پرسید : این همان کابوسی است که شبها تورا از خواب می پراند ؟

    هستی که همچنان اشک می ریخت پاسخ داد : بله این خاطره ی تلخ همیشه با من است . حتی در عالم خواب هم مرا تنها نمی گذارد . دنیا ، من احساس گناه می کنم . من بابت گناهی که مرتکب شدم ، بدجوری دارم تقاص پس می دهم .

    -چرت و پرت نگو ، عزیزم . تو ان قدر پاک و معصومی که من حتی در تصورم هم نمی توانم تو را گناهکار ببینم . تو فقط خیالاتی شدی و انچنان به خیالاتت پر و بال داده ای که انها را از جرگه ی اوهام خارج کرده ای و خیال می کنی واقعیت محض است .

    در همین لحظه صدای زنگ در خانه پیچید . دنیا تعجب زده گفت : یعنی امکان دارد محمد باشد که به این زودی مطب را تعطیل کرده ؟

    هستی به سرعت شروع به پاک کردن اشک چشمانش کرد و گفت : در این مورد یقینا من مقصرم . منشی خوبش را از او گرفتم و باعث شدم از تنهایی چنان خسته شود که زودتر به خانه برگردد.

    صدای زنگ در مجددا شنیده شد . دنیا با صدایی که هزاران شوق و شور در ان نهفته بود ، گفت :

    ببین ، به قدری تنبل است که زورش می اید کلید را از جیبش در اورد . تا زنگ را خراب نکرده ، بروم در را باز کنم .

    دقایقی بعد ، صدای صحبت خواهر برادر از پذیرایی شنیده شد . دنیا با لحنی مهربان به برادرش می گفت که برای خوردن شام اماده شود و محمد پاسخ داد که سریعا حمام می کند و می اید .

    هستی یکدفعه تمام راحتی و ارامشی را که پیش از امدن محمد در ان خانه احساس می کرد ، از دست داد . فکر کرد کاش پیش از برگشتن محمد، انجا را ترک کرده بود .

    دنیا به هستی گفت که برای چیدن میز شام می تواند در اشپزخانه به او کمک کند . هستی از سر رغبت این موضوع را پذیرفت . وجود دنیا تکیه گاهی مطمئن بود که در غیاب حاج عباس برای او ارامش را به ارمغان می اورد . سعی کرد اندیشه ی حاج عباس را از ذهن جوانش دور کند ، اما با یاد اوری حاجی و اکرم خانم که به دور از غم و غصه هایی که در دل او خانه کرده بود ، مشغول گذراندن تعطیلات در یکی از کشورهای همجوار بودند ، نمایی از حسادت وجودش را پوشاند .

    وقتی میز شام را چیدند هستی صدایی مردانه و جوان را شنید که از او حالش را می پرسید و به طرف صاحب صدا برگشت .

    دنیا با خنده گفت : هستی جان این جوان خوش قیافه برادرم محمد ، دکتر روانشناس است .

    بعد رو به محمد کرد و گفت : محمد اقا معرفی می کنم ، این هم هستی یکی از بهترین دوستان من .

    از این طرز معرفی، ناگهان لبخندی زیبا برچهره ی هستی ظاهر شد و محمد اندیشید که تا ان لحظه لبخند این دختر جوان را ندیده است .

    هستی در تمام دقایقی که سر میز شام نشسته بودند ، سعی می کرد به دکتر نگاه نکند ،اما محمد از خود می پرسید که چه عاملی باعث شده بود امشب زودتر از شبهای دیگر مطبش را تعطیل کند ؟ این را دنیا هم به محض ورود او پرسیده بود ، و محمد جواب قانع کننده ای برای ان نمی یافت ، او اصلا نمی دانست چرا زودتر از همیشه به خانه برگشته است . فقط یادش بود که لحظات اخر را در مطب بی قرار بوده و سعی می کرد به خود بقبولاند که این کار را برای خاطر دنیا انجام داده است .این موضوع را دنیا نیز به شوخی به او گوشزد کرده بود ، ولی هر دو می توانستند اولین مرتبه نبود که دنیا او را در مطبش تنها می گذاشت ، اما این کار دکتر نخستین بار بود که انجام می شد .

    محمد با نگاهی به هستی دریافت که او خیلی ارام به نظر می رسد . در مطب انگار که سر جنگ داشت و کینه ی او را به دل گرفته بود ، اما حالا به دور از هر گونه کینه ای با ملاحت تمام با دنیا صحبت می کرد .

    برای لحظه ای نگاهش را به چهره ی زیبای دخترک دوخت . اشعه ی نگاه ابی رنگش باعث شد که هستی سر بلند کرد و به او بنگرد ، اما بلادرنگ نگاهش را به طرف دنیا معطوف کرد . و در این موقع بود که محمد دریافت جاذبه ی این چشمان سیاه وحشی بود که او را این گونه بی قرار کرده بود .

    در دل به سرزنش خود پرداخت . چون نخستین قراری که در دانشگاه با خود گذاشته بود ، این بود که فقط به درد دلها و احساسات بیمارانش ارج نهد و هرگز خود را درگیر این احساسات نکند . این پندی بود که استاد پیرش به همه ی دانشجویان داده بود و او تا ان روز توانسته بود این حریم را حفظ کند .

    سرمستانه و بی اراده بار دیگر نگاه دریا گونش را که زیر نور چراغ متمایل به سبز به رنگ جنگلهای با طراوت محل زندگی بیمارش شده بود ، به هستی دوخت به امید اینکه بار دیگر سیاهی چشمان زیبای او را ببیند . ولی هستی دیگر هرگز به طرف محمد نگاه نکرد . محمد بقیه ی مدت صرف شام را در سکوت سپری کرد ، به طوری که دنیا به او اعتراض کرد که چرا ساکت است . محمد در جواب گفت که نمی خواهد خلوت دوستانه ی دو دختر زیبا را به هم بزند و بعد از شام سریعا با عذرخواهی از انها به اتاقش پناه برد ، در حالی که فکر می کرد امروز روزی است که خود او شدیدا به مشاوره ی روانپزشکی احتیاج دارد .

    او ان شب برعکس دوران تحصیلش که از تمامی ازمونها سربلند بیرون می امد ، احساس پیروزی نداشت . یقینا از کار حرفه ای اش تخطی کرده بود ، چون قادر نبود بین احساسات و شغلش حریم قائل شود و این برای او به منزله ی شکستی واقعی به شمار می امد .

    علیرضا در ساعات اولیه شب به همراه دوستش امیر به دنبال هستی امد . دکتر برای احوالپرسی از امیر بار دیگر ملزم به دیدن هستی شد که در حال سوار شدن به اتومبیل بود و از دنیا و لحظه ای هم با او خداحافظی کرد . محمد با دیدن این صحنه برای اولین بار ارزو کرد به جای امیر بود و می توانست لحظاتی را در کنار این سیه چشم قرار گیرد .
    دو روز بعد ، ترانه در اوج دلخوری ، اماده ی رفتن به کلاس تعلیم ویلون بود . کم کم از ان همه تلاشی که برای ثبت نام در این کلاس به خرج داده بود ، احساس پشیمانی وجودش را در بر می گرفت . این جلسه ی چهارمی بود که به کلاس می رفت ، اما هنوز موفق به دیدن فرزاد نشده بود . روز اولی که برای تحقیق به کلاس اموزش موسیقی رفته بود ،شنیده بود . روز اولی که دو تا از دخترها علاقه مندانه
    راجع به پسری حرف می زنند . با کمی دقت متوجه شده بود که ان دو از فردی به نام فرزاد معتمدی صحبت می کنند . او حتی به وضوح کلمه ی ویلون را نیز شنیده بود و با اطمینان از اینکه فرزاد هم در کلاس تعلیم ویلون است ، عمویش را وادار کرده بود که اسم او را در این کلاس بنویسد ، در حالی که رشته ی دلخواه خودش سنتور بود و حالا در سه جلسه ی قبلی موفق به دیدن فرزاد نشده بود . نه در کلاس تعلیم ویلون و نه حتی در راهروی اموزشگاه و دیگر کلاسهای تعلیم موسیقی .

    برای دیدن فرزاد با پر رویی تمام ، کلاسهای دیگر را نیز گشته اما هرگز کوچک ترین نشانه ای از او نیافته بود . و حالا با اوقات تلخی برای چهارمین جلسه اماده می شد که به کلاس برود .

    پکر و دمغ در گوشه ای نشست . حتی از خرید ویلون نیز ناراضی بود و همه ی اینها را به نوعی تقصیر هستی می دانست . اگر این دخترک دیوانه را تا مطب روانشناس همراهی نمی کرد هرگز موفق به دیدن اموزشگاه موسیقی نمی شد و خود را اسیر امیدی واهی نمی کرد .

    در کلاس ظاهرا نگاهش به پسرک تازه به دوران رسیده ای بود که خیال می کرد هنر نواختن ویلون مستقیما در ارتباط با پیچ و تابهای موهایس بلند دخترانه اش است . ترانه می اندیشید ، کاش پسرک احمق به جای اینکه مرتبا دست به میان موهای بلندش بکشد ، به نواختن ویلون بیشتر اهمیت می داد و این گونه صدای ناله ی ساز را بیهوده و خش دار در نمی اورد . به هر حال تصمیم گرفت این اخرین باری باشد که وارد این کلاس مسخره می شود .

    بهتر بود خودش هم به انچه علاقه مند بود می پرداخت . یعنی ساز دلخواهش سنتور . وگرنه بعید نبود به زودی مورد تمسخر جمعی دیگر قرار بگیرد .

    هنوز کلاس شروع نشده بود و او از سر بی حوصلگی به وراجی دختری که از هنر خود در میهمانی خانوادگی دیشبش صحبت می کرد ، گوش می داد . انچه لحظاتی بعد دید ، برایش به خواب و رویا بیشتر شبیه بود تا واقعیت .

    فرزاد با ان ظاهر برازنده و قد بلندش ، در حالی که ویلونی در دست داشت در کنار مربی قبلی ایستاده بود و مربی سخنانی را به زبان می اورد که باورش برای ترانه غیر ممکن بود . مربی از اقای فرزاد معتمدی به عنوان صاحب هنری در این زمینه نام می برد که قرار بود از این پس تعلیم شاگردان ان کلاس را بر عهده بگیرد، در حالی که ترانه با خود قرار گذاشته بود دیگر به این کلاس نیاید . لبخندی به پهنای صورت ، لبان زیبایش را در بر گرفته بود . ایا او درست می دید ؟

    بلی فرزاد در جلوی رویش بود و برای شروع کلاس قطعه ای زیبا را ویلون می نواخت.هماهنگ با حرکت ارشه ی ویلون ترانه غرق در رویا و خیالات شده بود و خودرا می دید که در کنار فرزاد ویلون می نوازد . با صدای دست زدنهای شاگردان که مشتاقانه استاد خوش چهره و خوش دستشان را تشویق می کردند ، از عالم خیال خارج شد . می دانست که محال است غیر از ویلون دست به سازی دیگر ، حتی سنتوری که این قدر ان را دوست می داشت ، بزند . ساز او فرزاد بود و دنیایش را عشق این پسر پر کرده بود . در تمام مدت کلاس ، فرزاد کوچک ترین عکس العملی مبنی بر اشنایی از خود بروز نداد . حالت قشنگش که متناسب با چهره ی مردانه و فوق العاده جذابش بود ، با همراهی غرور فراوان از او اسطوره ای دست نیافتنی برای دختران کلاس ساخته بود . دیوار محکمی که ترانه حاضر بود بارها با سر به ان بکوبد ، شاید بتواند کوچکترین روزنه ای در ان ایجاد کند .

    سرانجام در پایان کلاس دیگر طاقت نیاورد و در حالی که شعاع زرین خواستن ، عاشقانه در چشمان عسلی رنگ زیبایش تلالو ایجاد کرده بود ، خود را سرمستانه به فرزاد رساند و با زیبا ترین حالتی که می توانست به صدای دخترانه اش بدهد ، به صحبت با او پرداخت .

    -اقای معتمدی نمی دانم شما مرا شناخته اید یا نه ، اما من هرگز خیال نمی کردم که شخصی به جوانی شما استادی چنان بزرگ باشد . من واقعا خوشحالم .

    فرزاد با نگاه مغرور و جذاب خود به ترانه نگریست . به خوبی تخشیص می داد که این دختر زیبا بسیار هیجان زده است . و از این بابت به شدت لذت می برد . با صدایی که هزاران بار نرمتر از نوای موسیقی دل انگیزش بود پاسخ داد : من هم خوشحالم که دختری به زیبایی شما در این کلاس تعلیم می بیند . قبلا ویلون کار کرده اید ؟

    ترانه ناخوداگاه می خواست بگوید که قبلا حتی از ویلون بدش نیز می امده ولی برای خاطر او اماده ی فراگیری این ساز شده است ، اما به موقع جلوی دهانش را گرفت و گفت : من در ابتدای راهم ، ولی حتما به کمک شما نواختن ان را یاد می گیرم .

    و در ذهنش نقشه ی کلاس خصوصی را که در ان فقط خودش بود و فرزاد پی ریزی کرد .

    در انتهای کلاس ان دو با هم عازم رفتن به سوی منزلشان شدند در حالی که ترانه از همراهی پسری به ان خوشتیپی غرق در غرور شده بود و فرزاد می اندیشید که شاید با این شیفتگی که به وضوح در ترانه مشهود بود بتواند اندکی از مشکلات مالی اش را بر طرف کند . نامه ی برادرش در جیب شلوارش سنگینی می کرد که از او تقاضای مداری پول کرده بود . هنوز بیشتر از یک هفته از فرستادن پولی که با هزار زحمت ان را تهیه و برای پدرش روانه کرده بود ، نمی گذشت که حالا بابک به عنوان سرمایه ی اولیه کاری که می خواست شروع کند از او تقاضای مبلغی کرده بود . فکر می کرد حتما پدرش باز هم پول را صرف اعتیاد خود کرده و ان را از خانواده اش دریغ داشته است . از طرفی بابک از بیماری سخت مادرشان در نامه نوشته بود . قلب مادرشان دیگر به سختی کار می کرد و اگر سریعا برای عمل جراحی در بیمارستان بستری نمی شد ، امکان این بود که برای همیشه از تپش باز بماند . ان وقت تکلیف سه خواهر و سه برادری که همگی از او کوچکتر بودند چه می شد ؟ او هرگز توان بزرگ کردن خواهران و برادرانش را بدون کمک مادر فداکارش نداشت . چون در این مورد نمی توانست به کمک پدر متکی باشد .

    پدرش کارگری ساده و البته معتاد بود که اگر به کمکهای فرزاد متکی نبود، شاید در گوشه ای از خیابان به خواب می رفت بی انکه دیگر هرگز چشم بگشاید . در دل به خانواده ای که از دوران نوجوانی وبال گردنش بود و ظاهرا قرار بود تا اخر زندگی اش هم همینطور باشد .

    سرانجام هستی تصمیم گرفت از مخالفت با علیرضا دست بردارد ،به خصوص که رفتن به مطب بهانه ای برای دیدار دوباره دنیا به دست او می داد . وقتی صادقانه به قلبش رجوع می کرد ، می دید که به دنیا علاقه مند است . رفتار محبت امیز ان زن جوان چنان تاثیری بر او گذاشته بود که همچون خواهری بزرگتر او را دوست داشت . گرچه تحمل دکتر را سخت می دانست ، با دیدن دوباره ی دنیا این عذاب برایش قابل تحمل می شد .

    از علیرضا خواست که اجازه دهد به تنهایی به مطب دکتر برود و علیرضا از سر اکراه این موضوع را پذیرفت . نوبت هستی اخرین مریض بود ، اما او از سر رغبت کمی زودتر در مطب حاضر شد .

    دنیا با دیدن او سریعا به طرفش رفت و صورتش را بوسید . سپس گفت : می خواستم به تو زنگ بزنم .

    -اتفاقی افتاده ؟

    -نه ، ولی می خواستم برای تشکیل نمایشگاه نقاشی کمکم کنی .

    -اما من نمی دانم چه کاری باید انجام دهم .

    -همین قدر که تو در کنارم باشی خودش قوت قلب است . بقیه ی کارها هم بخودی خود انجام می شود .

    -خوشحال می شوم که بتوانم کاری برایت انجام دهم .

    -راستی وضعیت کابوسهای شبانه ات چطور است ؟

    -با شدت تمام به فعالیت خود مشغولند و همچنان مرا شبها از خواب می پرانند .

    -با علیرضا امدی ؟

    -خوشبختانه موافقت کرد که تنها بیایم . تازه خبر نداری که قرار است تنها هم برگردم .

    -واقعا که داری به خودکفایی می رسی . البته چون اخرین مریض هستی ، من و برادرم تو را می رسانیم .

    -نه لازم نیست . قرار شد تنها برگردم ، نه اینکه مزاحم شما بشوم .

    در اتق دکتر باز شد و مریض محمد که دختری جوان بود ، از اتاق خارج شد .

    وقتی هستی چشمش به بیمار قبلی افتاد و متوجه شد که دخترک ارایش زیادی کرده است به دنیا گفت :

    خیال می کردم که تمام مراجعین دکتر ناراحتی عصبی دارند و از بیماری رنج می برند .

    دنیا که منظور هستی را فهمیده بود ، با لبخندی پاسخ داد : این یکی هم بیمار است ، منتها بیمار دیدن محمد . البته اولین بار به بهانه ی بیماری عصبی امد ، ولی محمد عقیده دارد که او مدتهاست خوب شده و نیازی به امدن مجدد ندارد . به هر حال هر بار با اصرار از من می خواهد وقتی به او بدهم . خوب هستی جان تا محمد عصبانی نشده برو تو .

    هستی از سر اکراه در زد و بعد از شنیدن صدای محمد که او را به داخل دعوت می کرد ، وارد اتاق شد . محمد از او خواست که در را پشت سرش ببندد . این بار هستی خودش روی صندلی مخصوص بیماران نشست . لحظاتی بیشترطول نکشید که محمد مستقیما روبه رویش قرار گرفت. محمد در حالی که پرونده ی هستی را می بست از او پرسید : خوب ، حالت چطور است ؟ هنوز هم خواب می بینی ؟

    -منظورتان کابوسهای شبانه است ؟ به دنیا هم گفتم که هر شب باید مثل فیلم در ساعت مخصوص نمایش داده شود . این برنامه همچنان ادامه دارد . دکتر متاسفانه داروهای شما هم کار ساز نبوده .

    -خدا رو شکر ولی انگار وضع روحی ات خیلی بهتر است . چون متلکهای جانانه ات خیلی کار ساز است .

    -ببخشید منظوری نداشتم . من مرتبا قرصها را می خورم اما نتیجه ای ندیده ام . خیال نمی کنید بهتر باشد نوع انها را عوض کنید ؟

    -هستی تو از زندگی گذشته ات هیچ حرفی نزده ای . گمان می کنم بهتر است از اول شروع کنیم . ما باید بفهمیم چرا فقط کابوس خواهرت دست از سر تو بر نمی دارد ، در صورتی که تو تمام افراد خانواده را در ان فاجعه از دست دادی .

    -نمی دانم ، شاید چون من باعث کشته شدن افراد خانواده ام شده ام ، خداوند بدین وسیله می خواهد تقاص مظلومیت خواهرم را از من بگیرد .

    -خودت هم می دانی که چنین چیزی واقعیت ندارد . بارها اتفاق افتاده که در زلزله و حتی سیل یا حوادث طبیعی دیگر ، همه ی افراد خانواده مرده اند و فقط کودک خردسالی باقی مانده . ایا کودک خردسال باید بگوید او باعث قتل افراد خانواده اش شده ؟

    -نمی دانم دکتر ، شاید شما راست بگویید . یعنی، یعنی امیدوارم این طور باشد که شما می گویید . باور کنید حتی همسرم هم مرا به حال خودم رها کرده ، ولی خاطره ی نگین دست بردار نیست .

    محمد با شنیدن نام همسر از زبا ن هستی دست و پای خود را گم کرد و قدرت تکلمش را از دست داد ، به طوری که هستی متوجه شد حال دکتر چندان مناسب نیست . مضطربانه از او پرسید : اتفاقی افتاده دکتر ؟ انگار حالتان چندان مساعد نیست . من حرف بدی زدم ؟

    محمد که سعی میکرد حالت عادی خود را حفظ کند ، سراسیمه گفت : نه ، نه چیز مهمی نیست . گمان می کنم امروز کارم زیاد تر بوده و یقینا خسته شده ام .

    -دکتر ، حتما من وقت بدی مزاحم شدم ، می خواهید مشاوره مان را تمام کنیم ؟

    -نه ، نه برعکس به نظرم تازه داریم به نتایج مهمی می رسیم .

    اما محمد در دل هراس داشت که موضوع را ادامه دهد . تصور می کرد که هرگز


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    110-119

    نمیبایست خود را چنین سست نشان میداد.نمیدانست چرا در برابر این دختر جوان عنان از کف میدهد.او تا به حال درباره ی عشق نیندیشیده بود و تصور میکرد به راحتی میتواند تا انتهای عمر در برابر همه ی زنان عالم ایستادگی کند.البته او قبلا هم به دو زن عشق ورزیده بود ولی هیچ کدام از این عشقها این چنین او را مستأصل و بیچاره نکرده بود.او همیشه عاشق مادر و خواهرش بود و آنها را شدیدا دوست داشت و حالا این دختر ظریف با چشمهای سیاه درشتی که یکباره در زندگی اش را یاه یافته بود هنوز از راه نرسیده داشت بازی خطرناکی را با زندگی او آغار میکرد و به او که تازه داشت اولین قدمهای شروع این بازی را برمیداشت میگفت که همسر داشته است.
    او ناامیدانه مجددا از هستی پرسید:«مگر تو ازدواج کرده ای که ادعا میکنی همسرت تو را رها کرده؟»
    «نه دکتر مثل اینکه شما درست متوجه نشدید.منظورم این بود که او هم در اثر زلزلخ فوت کرده.»
    «زندگی مشترکتان چند سال ادامه داشت؟حتنا مدتش آن قدرها طولانی نبوده.چون هنوز خیلی جوانی.»
    «زندگی ما شروع نشده تمام شد.صبح روزی که قرار بود عقد من و حمید انجام گیرد هرگز فرا نرسید.همامن شب زلزله باعث مرگ همسر آینده ام شد و این وصلت هیچ وقت انجام نگرفت.»
    ناخودآگاه از شنیدن این موضع آرامشی در وجود دکتر تجلی کرد پس هنوز هم میتوانست امیدی داشت باشد.اما امید به چه؟او میتوانست با کسی که در معرض افسردگی روحی قرار داشت و شاید هم مراحلی از آن را طی کرده بود.از دوست داشتن حرف بزند؟تازه خودش هم هنوز به احساسی که در وجودش شکوفا شده بود چندان مطمئن نبود.او فقط از ظاهر زیبای این دختر خوشش می آمد و از دیدنش غرق میشد همان طور که از دیدن دختران دیگر هم...نه این صحیح نبود.او تا حالا به تمام بیمارانش چه زن و چه دختر فقط به چشم بیمار نگریسته بود و نگرشش از دید پزشک کار او را بسیار راحت تر میکرد و بهتر میتوانست ناراحتی شان را تشخصیص دهد و در معالجه ی آنها بکوشد.
    ولی در مورد هستی چه؟کاش پنیا این همه راجع به این دختر با او صحبت نکرده بود و هزاران بار سخن از معصومیت نهفته در او نگفته بود.آیا دنیا خبر داشت که زلزله در شب عقدکنان هستی به وقوع پیوسته است؟حالا که خوب فکر میکرد میفهمید حتی اگر این حادثه مرگ خانواده ی هستی را هم به بار نمی آورد باز تنها مرگ همسر آینده اش به اندازه کافی خردکننده بود.بی اراده سؤال بعدی را برای آرامش دل خودش پرسید.
    «بی شک تو نامزدت نقشه های زیادی بری آینده تان کشیده بودید این طور نیست؟»
    برای لحظه ای نمایی از لبخند بر چهره ی هستی نقش بست.او از خصوصی ترین موضوع زندگی اش بری دکتر حرف زده بود و ناچار بود که این راه را تا آخر ادامه دهد.بعد از یددن دنیا به بهبود خود نیز علاقمند شده بود.هرچند فکر میکرد از دست دکتر کاری برای او برنمی آید این موضوع به امتحانش می ارزید.دکتر درست به هدف زده بود و مسؤله ای که اغلب اوقات در ارتباط با حمید او را می آزرد همین بود.او حتی فرصت نیافته بود به مرد محبویش بگوید او را دوست دارد درحالی که آرزویش این بود تا روزی همسر او شود.
    با یادآوری حمید بی آنکه قادر به ممانعت باشد حلقه ی اشک چشمهای سیاهش را پوشاند.دلش نمیخواست جلوی مردی که چشمهایش این گونه او را به یاد محبوبش می انداخت از خود ضعف نشان دهد.سرشش را پایین انداخت و به آهستگی گفت:«نه دکتر من حتی فرصت صحبت خصوصی با او را هم پیدا نکردم.همه چیز را برای بعد عقد گذاشته بودیم و متأسفانه این زمان هرگز فرا نرسید.»
    او با دست به پاک کردن اشکهای خود پرداخت.دکتر که جعبه دستمال کاغذی را جلوی او گرفته بود گفت:«هستی خانم بهتر است جلوی ریزش اشکهایت را نگیری.حالا دلم میخواهد که از چگونگی مرگ خواهرت برایم حرف یزنی.»
    «نه دکتر من دیگر طاقت ندارم.خواهش میکنم این قدر مرا آزار ندهید.دنیا دنیا....»
    هستی پی در پی نام دنیا را فریاد میزد و محمد در حالی که سعی میکرد او را آرام کند با لحنی مهربان گفت:«باشد دیگر هیچ چیز نمیگویم.ولی خواهش میکنم آرام باش.فقط به یک سؤال دیگر من جواب بده.تو واقعا دنیا را دوست داری؟»
    هستی که از صدا زدن دنیا دست برداشته بود تعجب زده به دکتر جوان نگاه کرد و آنگاه گفت:«آنقدر که دوشت داشتم به جای شما او دکتر من بود.»
    «یعنی این قدر از من متنفری.»
    هستی با نگاهی به چشمان ابی محمد به یاد دریایی افتاد که دنیا تصویرش را کشیده بود و جواب داد:«نه من از هیچکس تنفر ندارم حتی شما.»
    دکتر با لرزشی که فقط خودش میفهمید به واسطه ی وجود این بیمار به او سرایت کرده است از طریق زنگ دنیا را صدا زد.او فکر میکرد نه تنها نتوانسته گامی در جهت بهبود حال هستی بردارد بلکه خودش هم بیمار عشق او شده است.
    با وجود مخالفت هستی او را به منزلش رساندند.هستی که با بودند دنیا دوباره به فردی عادی تبدیل شده بود در صندلی عقب اتومبیل با دنیا مشغول صحبت بود.دکتر جوان گاه گااهی از آیینه به او مینگریست و با خود میگفت ای کاش هستی به جای خواهرش این قدر راحت و صمیمی با او حرف میزد.آنگاه میتوانست کاری کند که کابوسهای شبانه برای همیشه دست از سر او بردارند و راحتش بگذارند.هنوز نتوانسته وبد چیز زیادی از راز آن چشمان زیبا کشف کند ولی تصمیم گرفته بود به هر قیمتی که هست وجود این دختر را از اوهامی که او را در خود میفشرد و قصد مچاله کردن بدن و ورح ظریفش را داشت تطهیر کند گرچه به خوبی واقف بود که این کار آنچنان که اوایل تصور میکرد کار راحتی نیست.
    آن روز صبح هستی علی رغم خواب آشفته ی شبانه اش زودتر از معمول بیدار شد میدانست که شب حاج عباس برمیگردد و این موضوع باعث شده بود دوباره غنچه ی لبخند برلبان دختر جوان بشکفد.هرچند دائم به خودش تلقین میکرد که باید حاج عباس را همچون پدری مهربان دوست داشته باشد افکارش مرتبا به انکار این مسئله میپرداختنپ.گاهی که به تنهایی در اتاق خود به سر میبرد در دل سپاسگزار بود که روان انسان نادیدنی است و مانند چهره ی ظاهرش هرچیزی در ان انعکاس نمییابد وگرنه اگر اکرم خانم از آنچه در اندیشه ی اوو میگذشت باخبر میشد شاید قصد نابودی اش را میکرد همان گونه که ذهن بیمار او چندین مرتبه اکرم خانم را تا درون قبر مشایعت کرده بود.پس از آن در عالم خواب نیز دیده بود که حاج عباس همچنان پیر و پیرتر میشود و همزمان موهای پرپشت و شبق گونش در حال ریزش است.در یک چشم برهم زدن سری را که هستی دوست داشت برسینه بگذارد همانند اینکه هرگز مویی در آن نرویید است یکدست طاس میشد و در دقایقی دیگر میدید که دندانهای حاج عباس غیر از دو دندان جلویی که درازتر مینمود ریخته است و او به قصد ازار هستی با قهقهه ای هراس آور در پی وی میدود.سپس هستی با فریادی بلندتر از هر شب از خواب بیدار شده بود ولی وقتی حاج عباس با چهره ی مهربان همیشگی اش خود را به بالای سر او رسانده بود هستی متوجه شده بود که همه چیز تنها خواب و خیالی بیش نبوده است.هستی از آن شب به خود قول داد که دیگر هرگز درخیال نیز به فکر مرگ اکرم خانم نباشد.
    قرار بود همگی برای استقبال از حاج عباس و زنش به فرودگاه بروند.امیر که با گفتن موضوع خواستگاری اش به علیرضا به نوعی خود را جزو فامیل قلمداد میکرد خود را مشتاق این استقبال نشان میداد و هرچه علیرضا به او میگفت برادرش که هنوز از این موضوع مطلع نیست امیر خنده ای تحویل میداد و میگفت:«بابا من میخواهم دل پدرزن آینده ام را به دست بیاورم تو چه کار به این کارها داری؟»
    امیر از پدر و مادرش خواسته بود که ظرف دو سه روز آینده خود را برای خواستگاری از دختر دلخواهش به تهران برسانند.گرچه مادر امیر که در واقع نامادری او بود و از چند ماهگی وظیفه نگهداری از او را به عهده گرفته بود زیاد از این موضوع راضی نبود باری رضایت یگانه پسرش که کمتر از پسر واقعی خود دوستش نداشت حاظر به هرکاری بود از جمله خواستگاری از دختری که هیچ گونه شناختی از او نداشت و همشهری خودشان هم نبود.
    درهنگام رفتن به فرودگاه وقتی علیرضا موضوع خواستگاری ایمر از الهه را به طرز بامزه تعریف کرد الهه از شرم سرش را پایین انداخت اما ترانه بدون ترس از اینکه مبادا کسی در مورد او فکر بدی بکند به علیرضا گفت:«بهتر بود دوست دیگرت را هم دعوت میکردی.درست نیست شما د و نفر دائم با هم باشید و فرزاد که دوست مشترک شماست دائم تنها بماند.»
    امیر با خنده جواب داد:«خوش به حال فرزاد که چنین مدافع سرسختی دارد.اگر خودش بداند بی شک خیلی خوشحال میشود.»
    الهه برای پدره پوشی آنچه ترانه به زبان می آورد گفت:«البته ترانه به چشم استاد به فرزاد نگاه میکند.»
    در این میان تنها هستی بود که سخنی به زبان نمی آورد و خود را با نگاه کردن به خیابانها مشغول میکرد.بسیار امیدوار بود تا برگشت حاج عباس حالش کاملا خوب بشود.متأسفانه کابوسهای شبانه خیال نداشت دست از سر او بردارد.
    حاج عباس با خوشحالی دخترانش را در آغوش گرفت و بوسید حتی سر زیبای هستی را که در روسری خوشرنگی قرار داشت نیز بوسید.از دسدن ایمر تعجب کرد ولی در دل این جوان را دوست داشت و از دیدن او نیز خوشحال بود.
    برعکس هستی که لاغرتر و ضعیفتر از سابق شده بود اکرم خانم بسیار بشاش و خوش آب و رنگ نشان میداد.معلوم بود که در سفر دونفری به همراه شوهرش حسابی به او خوش گذشته است.در فرصتی مناسب حاج عباس در مورد حال هستی از علیرضا سؤال کرد اما وقتی جواب ناامید کننده ی او را شنید فکر کرد شاید مسافرت برای هستی نیز مؤثر باشد.میدانست مسافرت در بسیاری مواقع به درمان اغلب بیماریها کمک میکند.بنابراین تصمیم گرفت در این باره با دکتر هستی مشورت کند.
    علی رغم تعارف حاج عباس و همسرش امیر قبول نکرد که به داخل خانه ی آنها بیاید ولی از علیرضا قول گرفت که زودتر قضیه را با پدر و مادر الهه درمیان بگذارد.سه روز بعد وقتی هستی موضوع یاد گرفت نقاشی را با حاج عباس مطرح کرد حاج عباس با خوشحالی پذیرفت که او برای آموختن نقاشی نزد دنیا برود ولی در مورد تعلیم خصوصی ویلون ترانه موافق نبود و با اصرار از ترانه خواست دروس خود را با جدیت بیشتری دنبال کند.ترانه سرسختانه در برابر پدرش مقاومت کرد و در انتها گفت که در صورت عدم تعلیم ویلون آن هم در کلاس خصوصی دگیر حاضر به ادامه ی تحصیلاتش نیست.
    امیر که سرانجام اجازه یافته بود به همراه خانواده اش به منظور خواستگاری از الهه به منزل حاج عباس بیاید از شادی در حال پر درآوردن بود.دوستان دانشگاهی اش از اینکه میدیدند او دوباره روحیه ی شاداب گذشته را پیدا کرده است بسیار خوشحال بودند.امیر به اصرار از محمد خواست که به عنوان دوست صمیمی اش در این مراسم او را همراهی کند.
    وقتی با عدم موافقت او مواجه شد به شوخی گفت:«بیچاره من که هم پدر دارم و هم مادر تو را بگو که در مراسم خواستگاری ات من باید هم نقش پدرت را بازی کنم و هم نقش مادرت را آن وقت اگر با تو لج کنم و در مراسم شرکت نکنم کارت زار میشود و به تو دختر نمیدهند.»
    محمد بی درنگ جواب داد:«شاید دختری را که من به عنوان همسر میپسندم خودش هم پدر و مادر نداشته باشد.در این صورت وجود تو دیگر ضرورتی ندارد.»
    امیر درحالی که به روی محمد میخندید گفت:«من هرگز به عنوان پدر به تو اجازه نخواهم داد به خواستگاری چنین دختری بروی.اصلا شاید اگر با خواهر همسر من ازدواج کنی مناسب تر باشد.اگرچه ترانه کمی سربه هواست در عوض دختری خوشگل است آن هم از نوع نوازنده اش.تازه ثروت سرشار پدرش هم اول تا آخر مال این دو دختر است.البته من چون نیازی به این پولها ندارم همه اش برای تو میماند که در وهله اول میتوانی یک مطب درست و حسابی بخری.»
    سرانجام با اصرارهای امیر محمد قانع شد که به عنوان دوست خانوادگی در مراسم حضور یابد.
    شبی که قرار بود مراسم برگزار شود هستی به اصرار الهه و پدرش لباس مشکی خود را درآورد و لباسی به رنگ ابی آسمانی که متعلق به الهه بود پوشید.یک ساعت مانده به مراسم هستی از آمدن به مجلس امتناع کرد و عذرخواهی کرد.می اندیشید همه ی اعضای خانواده در آن جمعند و دلیلی برای حضور او که در واقع غریبه ای بیش نیست وجود ندارد.حتی اصرار حاج عباس هم برای تغییر عقیده ی او بی فایده بود.سرانجام اکرم خانم از حاج عباس خواست که بیش از این به هستی اصرار نورزد.
    کبری خانم انگار قرار بود برای دختر خودش خواستگار بیاید.از شدت خوشحالی ددست و پایش را حسابی گم کرده بود و تا آن ساعت بعدازظهر دست کم دو لیوان و سه زیردستی شکسته بود.ترانه به عنوان متلک به او گفت که اقلا چندتا ظرف را سالم بگذارد تا بتواند در مراسم خواشتگاری او هم بشکن بشکنی راه بیندازد.مادرش از ترس ناراحت شدن کبری خانم با تشر دختر کوچکش را به اتاق فرستاد و صورت زن بیچاره را که از خجالت سرخ شده بود بوسید و گفت که حرف ترانه را به دل نگیرد و او هنوز بچه است.
    علی رغم اصرار ترانه که از علیرضا خواسته بود دوست مشترکشان را هم به مراسم دعوت کند حتی یک تعارف خشک و خالی هم از طرف او به فرزاد نشد.
    سرانجام خانواده ی داماد شامل امیر پدرش نامادری و خواهر کوچکترش به همراه محمد با گل و شیرینی سر رسیدند.محمد به نوبه ی خود جوانی خوش قد و بالا بود در کت و شلوار خوشدوختی که پوشیده بود از تازه دامادها چیزی کم نداشت.پدر امیر که دوست پدر محمد بود با دیدن پسر دوست مرحومش که آنقدر خوش تیپ و برومند شده بود بی اختیار صورت محمد را بوسید و برای او آرزوی چنین روزی را کرد و از اینکه پدر او زنده نیست تا جوان رعنایش را ببیند شدیدا متأثر شد.
    در این بین امیر گفت:«مثل اینکه اشتباه کردم محمد را دعوت کردم.میترسم پدر الهه هم مثل پدر خودم پدری را در حقم کامل کند و محمد را عوض من به دامادی بپسندد.تنها امیدم فقط به الهه است که قبلا بله را از او گرفته ام.»
    سارا خواهر دوم امیر که تنها یکی دو سال از محمد کوچکتر بود و از دیدن محمد در جمع خودشان حسابی خوشحال بود به شوخی به امیر گفت:«برادر جان زیاد هم دلت را به دخترها خوش نکن.»
    نامادری امیر معصومه خانم با دیدن شادی جوانان گفت:«خوب از شوخی گذشته آقای دکتر شما کی میخواهید دستی بالا بزنید؟بابا شما چن سالی هم از امیر من بزرگتری و به نظرم دیگر وقتش رسیده.»
    امیر دستی به پشت مخمد زد و گفت:«مادر جان وقتش رسیده کدام است؟به نظر من از وقتش هم گذشته.ولی شما را به خدا امشب را به فکر من باشید.مثل اینکه عروسی من است ها!»
    سارا خواهرانه نیشگونی از بازوی برادر محبوب خانواده اش گرفت و گفت:«هی آقا داماد امشب تازه مراسم خواستگاری است.هنوز تا عروسی خیلی مانده مثل اینکه زیاد هول هستی.»
    پپدر امیر گفت:«بابا این قدر بچه ام را اذیت نکنید.تا این گل و شیرینی تو دستمان خشک نشده بگذارید زنگ در را بزنیم.»و خودش زنگ را فشرد.
    در جمع شاد آن شب محمد معتقد بود که مجلس چیزی کم دارد و بی شک نقص محفل را در عدم حضور هستی میدانست.چون دو خانواده به توافقهایی نیز دست پیدا کردند قرار شد دنباله ی صحبتها بماند برای بعد از شام.در فاصله ی تدارک میز شام محمد از علیرضا درمورد حال هستی سؤال کرد.علیرضا گفت که اتفاقا حاج عباس میخواست در همین مورد با او صحبت کند و برادرش را صدا زد.حاج عباس با استفاده از فرصت خود را به دکتر جوان رساند.او بسیار جذب متانت و برخورد موقرانه ی محمد شده بود به خصوص که از تخصص و ظاهری بسیار جذاب نیز برخوردار بود.در واقع حاج عباس آرزوی دامادی چون محمد را برای دختر دیگرش در سر میپروراند.به هر حال محمد از حاج عباس خواست که از هستی بخواهد زود به زود به ملاقات او برود و حاج عباس ضمن موافقت با این کار از محمد برای همکاری خواهرش در یاد دادن نقاشی به هستی تشکر کرد.
    ترانه انگار که در مجلس عزل شرکت کرده باشد پکر و دمغ در گوشه ای نشسته بود و درعالم خیال غوطه میخورد به طوری که نامادری امیر از اکرم خانم پرسید:«مثل اینکه حال دخترتان زیاد خوب نیست سرما خورده؟»
    اکرم خانم که از رفتار ترانه احساس نارضایتی میکرد با خوشرویی جواب داد:«به هر حال آنها خواهر دوقلو هستند و آن قدر به هم عادت دارند که جدا شدن از هم برایشان چندان خوشایند نیست.»
    وقتی کبری خانم اعلام کرد که شام آماده است حاج عباس او را به دنبال هستی فرستاد و یادآوری کرد که مبادا با لباس مشکی سر میز حاضر شود.
    هستی ابتدا نمیخواست به نزد میهمانان برود ولی با توجه به نصایح مادرانه ی کبری که او را شدیدا دوست داشت قبول کرد این کار را انجام دهد.قبل از حضور هستی حاج عباس به طور مختصر در مورد هستی و وضعیت بغرنجی که در آن دست و پا میزد برای خانواده ی داماد جدیدش توصیح داد.الهه که از حضور خانواده ی امیر و وصلتی که قرار بود انجام پذیرد حسابی خوشحال بود در تکمیل سخنان پدرش افزود هستی در شبی که قرار بود فردایش عروس شود دچار مصیبت زلزله شده بود.افراد خانواده ی امیر خصوصا خواهرش به شدت تحت تأثیر قرار گرفتند و بسیار مشتاق دیدن موجودی شدند که ظرفیتش یقینا بیشتر از افراد عادی بود.
    اما هستی برخلاف همیشه که لباسی گشاد و سیاه میپوشید این بار با لباسی خوشرنگ و زیبا برتن وارد جمع شد.تپش قلب دکتر ناخودآگاه شدت گرفت.هستی با همان آرامشی که درمواقع عادی از او دیده میشد به آرامی سلام کرد.مادر و خواهر امیر به طرفش رفتند و دختر تنها را که با نگاهی معصوم در چشمانی بی اندازه زیبا به جمع مینگریست در بغل گرفتند و گونه های لطیف و جوانش را بوسیدند.
    اما اکرم خانم کوچکترین عکس العملی از خود نشان نداد.تازگی ها مهربانی هایش بیشتر شامل حال اعضای خانواده ی خودش میشد و حس میکرد وقت آن رسیده تا حاج عباس هستی را نزد اقوام حقیقی اش که از زلزله جان سالم به در برده بودند برگرداند.ولی از ترس حاج عباس و عکس العمل او که وجودش را با خیر سرشته بودند جرأت چنین درخواستی نداشت.
    الهه شادمانه دست هستی را کشید و ترانه از روی ناچاری سری برای او تکان دادن اما از جایش جم نخورد.هستی با دیدن دکتر حیرت زده به او نگریست و اگر ایمر را در آن جمع و در کنار الهه نمیدید تصور میکرد که باری دکتر به خواستگاری آماده اند.با نگاه پرسشگر در آن جمع به دنبال دنیا گشت ولی او را نیافت.در همین موقع نامادری امیر درمورد کشته شدن پدر و مادرش از او سؤالاتی کرد ولی هستی که مایل نبود در آن لحظه گذشته ی خود را به خاطر بیاورد چون حس میکرد بدین ترتیب شادی ان محفل رنگ میباز و آثار غم در آن متجلی میشود بی اعتنا به نامادری امیر گوشه ای از میز را برای نشستن انتخاب کرد.چقدر دلش میخواست میتوانست دنیا را در کنار خود داشته باشد.در این صورت دیگر از کسی نمیترسید و این گونه دچار اضطراب نمیشد.حالا که دنیا حضور نداشت شاید برادر او کمکی مؤثر محسوب میشد.
    بی اختیار به جانب دکتر نگریست.ظاهر دکتر متفاوت نشان میداد.نه اشتباه نمیکرد این دکتر نبود که سر میز شام با آن چشمان آبی مخملی او را نگاه میکرد بلکه حمید بود که برای خواستگاری از او به خانه ی حاج عباس آمده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    120- 129

    پس حمید نمرده بود و به او دروغ گفته بودند. می دانست حمید آن قدر بی رحم نیست که بی هیچ کلامی یک دفعه او را برای همیشه رها کند. تازه بسیار خوش تیپ تر از سابق هم شده بود. هیچ وقت تصور نمی کرد حمید تا این اندازه جذاب و خوایتنی باشد. مطمئناً هر دختری با دیدن او آرزو می کرد دست در دستش بگذارد و خود را در آغوش گرمش رها کند. دلش نمی خواست یک بار دیگر او را از دست بدهد. حالا که خدای مهربان حمیدش را به او بازگردانده بود، حق بود که با خدا آشتی کند. می بایست به حمید می گفت که او را شدیداً دوست دارد، یعنی همیشه دوستش داشته اما برای خاطر نگین چیزی نمی گفته است. نه، نمی بایست وقت را تلف می کرد.
    احساس کرد بغل دستی اش بازوی او را می فشرد. این دیگر چه کسی بود و از او چه می خواست؟ چرا مانع از دیدار محبوبش می شد؟ ناگهان به دست بغل دستی اش کوبید و عاشقانه رو به دکتر فریاد کشید: « حمید، حمید، تو برگشتی؟ می دانستم تو هستی ات را تنها نمی گذاری.»
    همزمان ترانه جیغی کشید و فریادزنان گفت: « پدر، به دادم برس، سوختم. هستی مرا سوزاند.»
    حمید از آن طرف میز بلند شده و با نگرانی چشم به او دوخته بود. تلاش می کرد هر چه سریع تر خود را به هستی برساند. در حالی که دستان هستی را گرفته بودند، صدای فریادش بلندتر می شد. برای یک لحظه دستش را از دست افرادی که به زور او را نگه داشته بودند، درآورد و ظرف چینی مقابلش را پرت کرد. صدای شکستن ظرف برای یک آن فضای اتاق را پر کرد و به دنبال آن صدای هستی که فریاد می زد: « ولم کنید، حمید نجاتم بده»، قطع نمی شد.
    هستی احساس کرد که کسی با سیلی به صورتش می زند. با این کار، کمی از حالت آشفتگی بیرون آمد. حالا دیگر قادر نبود حمید را ببیند. به جای حمید، دکتر را می دید که برویش خم شده و بر گونه هایش ضربه می زند. فکر کرد که همه چیز تقصیر دکتر است و او حتی برادر دنیا نیست. او به دروغ خود را برادر دنیا می نامید. می بایست دنیا را نیز از شرّ این مرد چشم آبی خلاص می کرد. دستانش را آزاد دید، پس شروع به کوبیدن بر سینه ی دکتر کرد و هر لحظه بر شدت ضربات خود افزود.
    چرا دکتر هیچ گونه مقاومتی از خود نشان نمی داد؟ دلش می خواست دکتر را زیر ضربات خود از پا درآورد. می دید که به جرم کشتن دکتر دارند او را به زندان می برند. حتی قتلهای دیگری هم که کرده بود لو رفته بود و همه فهمیده بودند که او قاتل خواهرش است و پدر و مادرش را کشته است، حتی مریم کوچولو را. او پیمان خانوادگی را نقض کرده بود و خداوند داشت از او انتقام می گرفت. اشکهایش بی وقفه بر چهره اش سرازیر بود. وقتی خود را حسابی ناتوان و زار دید، بی اختیار به آغوش کسی که تا لحظاتی پیش دیوانه وار به قصد کشت او را می زد پناه برد. بوی خوش عطر مشامش را پر کرد، و در آغوش دکتر بیهوش شد.
    دکتر فوراً با کلینیک روانی که صبحها در آن کار می کرد، برای درخواست آمبولانس تماس گرفت. اکرم خانم بی حال در گوشه ای افتاده بود و کبری او را باد می زد. به محض اینکه حالش کمی بهتر شد ، اشک ریزان رو به حاج عباس فریاد زد: « همه اش تقصیر توست. حاجی، این دختر را از اینجا ببر. آخر کار خیر هم اندازه دارد. تو داری آینده ی دخترانت را سیاه می کنی، آن هم برای خاطر دختری که هیچ نسبتی با ما ندارد. از حالا به بعد یا جای من اینجاست یا جای این دختره.»
    کبری که شدیداً دلش به حال هستی می سوخت، با لیوانی شربت خود را به خانمش رساند و در حالی که سعی می کرد شربت را به خورد او بدهد، از سر محبت نسبت به هستی گفت: « خانم جان، آرام باشید. انشاالله حال دختر بیچاره خوب می شود. او غیر از این خانه پناهگاه دیگری ندارد.»
    اکرم خانم که از شنیدن دلسوزی های بیجای کبری بیشتر عصبانی شده بود، با دست به لیوان شربت زد، که باعث شد روی زمین بیفتد و در دم به صدها تکه ی ریز و درشت تبدیل شد.
    کبری این بار از ترس اینکه نکند خانمش سر لج بیفتد و قصد بیرون کردن او را هم بکند، هراسان گفت: « ببخشید، خانم جان، غلط کردم. هر جور شما بفرمایید.»
    اما الهه و امیر و حاج عباس در اوج نگرانی منتظر به هوش آمدن هستی بودند، در حالی که انگار او قصد داشت تمامی شب بیداری های خود را یکباره تلافی کند.
    نامادری و پدر امیر که از وضع موجود حسابی ناراحت بودند، به مادر عروس آینده شان می گفتند که خود را نگران نکند.
    دقایقی بعد آمبولانس رسید و دکتر به تنهایی همراه با هستی با آمبولانس عازم کلینیک روانی شد که در آنجا تختی را برای هستی آماده کرده بودند. حاج عباس با تأسف از موقعیتی که در آن به سر می برد، به دکتر گفت که اگر موقعیت به آینده ی دخترش بستگی نداشت، حتماً هستی را همراهی می کرد، ولی در ضمن به او سفارش کرد که اصلاً غصه ی پول را نخورد و بهترین اتاق کلینیک را به هستی اختصاص دهد.
    بعد از انتقال هستی از خانه ی حاج عباس، تا مدتی همه چه به هم ریخته بود، ولی سرانجام اوضاع به حال اول خود برگشت. میز شام دوباره چیده شد و غذاها که سرد شده بود، جدداً گرم شد و همه مشغول خوردن شدند. تنها امیر بود که فکر می کرد با آوردن دوستش، چه دردسری برای او ایجاد کرده است.
    با اینکه حاج عباس می خواست حالت عادی خود را حفظ کند، کاملاً مشخص بود که ناراحت است و از درون رنج می برد. اکرم خانم که این اواخر دیگر به زور وجود هستی را در آن خانه تحمل می کرد، به نوعی با رفتن دخترک دوباره آرامش از دست رفته اش را به دست آورد. خصوصاً که در نبود هستی می توانست به راحتی بخوابد و دیگر فریادهای این دختر وحشی نمی توانست در نیمه ی شب خواب راحت را بر او حرام کند.
    دکتر وخیم شدن حال هستی را تلفنی به دنیا خبر داد. دنیا که به شدت متأثر شده بود، از محمد پرسید چه کسی همراه او به آسایشگاه می رود و وقتی فهمید که دخترک در آنجا غریب و بی کس است، گفت که سریعاً خود را خواهد رساند. ولی محمد گفت که هستی فعلاً بیهوش است و به کمک کسی غیر از خدا نیاز ندارد. متأسفانه علی رغم درخواست دکتر تمام اتاقهای خصوصی اشغال بود. بنابراین به ناچار هستی را در اتاقی که به غیر از او سه نفر دیگر هم بستری بودند، خواباندند.
    پرستار کشیک که تازه متوجه ظاهر دکتر با آن کت و شلوار شیک مخصوص میهمانی شده بود، به آرامی در گوش دکتر گفت: « دکتر، خیلی شیک شده اید.»
    دکتر که به شدت در فکر هستی بود، به نشانه ی تشکر از آن پرستار میانسال که چند ماهی می شد از همسرش جدا شده بود، فقط سری تکان داد. وقتی پرستار متوجه شد ششدانگ حواص دکتر نزد بیمار جوانش است، نگاهی به هستی انداخت و گفت: « خیلی جوان است. از بستگان است، دکتر؟»
    محمد برای خلاصی از سؤالات پرستار پاسخ داد: « بله از اقوام دور من است و فعلاً نیاز به رسیدگی دارد.»
    « اما دکتر، فعلاً که بیهوش است. یقیناً حمله ای به او دست داده و بعد از حمله بیهوش شده. بعد از به هوش آمدن نیاز به رسیدگی دارد.»
    دکتر حیرت زده به پرستار کارکشته نگاهی کرد، سپس نسخه ای نوشت و از او خواست قبل از به هوش آمدن هستی، داروها را تهیه کند.»
    پرستار این بار با محبت بیشتری به دختر بیهوش نگریست. او به برگه ای که دکتر آن را پر می کرد، نگاهی انداخت و با فهمیدن نام بیمار زیر لب گفت: «هستی، چه اسم قشنگی؟ من و همسرم تصمیم داشتیم وقتی بچه دار شدیم، اسم اولین دخترمان را هستی بگذاریم.»
    آنگاه مقنعه اش را که در اثر تلاش برای مرتب کردن جای هستی شل شده بود و جلوی دیدش را می گرفت، دوباره درست کرد و از دکتر پرسید: « شما می خواهید اینجا بمانید؟»
    « بله. تا وقتی بهوش بیاید، من می مانم.»
    پرستار سری از روی تعجب تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
    روی یکی از تختها زن پیری مشاهده می شد که دو هفته پیش او را به کلینیک انتقال داده بودند. او با استفاده از غفلت پرستاران تیغی تهیه کرده و نصف موهای سرش را تراشیده بود. او هرگز به پرستاران بخش اجازه نمی داد موهای طرف دیگر سرش را هم کوتاه کنند. در این دو هفته به علت حملات سختی که به او دست می داد، چندین بار به او شوک الکتریکی داده بودند.
    روی تخت دیگر، زن جوانی که خود را به درون آتش انداخته بود تا دو کودک خردسالش را نجات دهد، بستری بود. مأموران آتش نشانی در این حادثه که بر اثر انفجار گاز به وجود آمده بود، فقط موفق شده بودند این زن را نجات دهند، که او هم بعد از قریب دو ماه معالجه و بستری شدن در بیمارستان، سرانجام کارش به این کلینیک کشیده شده بود. ملافه ی آبی رنگی را روی سرش کشیده بود و معلوم نبود آیا در خواب است یا عمداً خود را به خواب زده است.
    در سمت چپ تخت هستی نیز دخترکی چاق با موهای کوتاه و وزوزی پاهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود و تمامی حرکات دکتر را با چشمان قهوه ای رنگش که حالت بیماری به وضوح در آن مشخص بود، تعقیب می کرد. محمد از خود می پرسید آیا درست است که هستی را در چنین محیطی بستری کند؟ با نگاهی به صورت قشنگ هستی که در خواب همچون فرشته ای معصوم به نظر می رسید، فکر کرد شاید در مورد او اشتباه کرده و تحت تأثیر محیط قرار گرفته و خیلی سریع او را به آسایشگاه انتقال داده است. هستی ِ او یقیناً آن قدر بیمار نبود که نیازی به بستری شدن در بخش روانی داشته باشد، آن هم در بین افرادی که مطمئناً عادی نبودند، نمونه اش آن دختر که به طرزی وحشت آور به او می نگریست.
    نگاهش بی اختیار بر دخترک چاق ِ مو وزوزی ثابت مانده بود، که با سؤالی از جانب دخترک غافلگیر شد. او پرسید که این دختر هم می خواسته مادرش را بکشد که به اینجا آوردندش؟
    محمد موقعیت پزشک بودن خود را کنار گذاشت و تنها به عنوان همراه بیمار عزیزش به آرامی گفت: « نه، او مادر ندارد که بخواهد مادرش را بکشد.»
    « تو پدرش هستی؟»
    « این قدر از او بزرگتر نشان می دهم؟»
    لبخندی احمقانه بر لبان دختر نشست و گفت: « حتماً همسرش هستی؟»
    این بار محمد همان لبخند را بر لبان خود احساس کرد. لحظه ای فکر کرد که او دختری دیوانه است و دروغ یا راست، تا دقایقی دیگر آنچه را می شنود از خاطر خواهد برد.
    آنگاه برای لحظاتی خود را از عالم واقعیت دور کرد و بنا به میل خود به دخترک پاسخ داد: « بله. او همسر کوچولوی من است. خیلی خوشگل است، مگر نه؟»
    دخترک بی اراده به دستها و شکم برآمده اش نگاهی کرد و خیلی جدی گفت: « اگر مثل من یک کمی تپل تر بشود، خوشگل می شود. حتماً تو به او غذا نمی دهی؟»
    « چرا، ولی او نمی خورد چون خیلی دلش غصه دارد. حالا تو هم بگیر بخواب.»
    همزمان صدای قدمهای پرستار در اتاق شنیده شد. دخترک لبهایش را پر از باد کرد و با تمسخر گفت: « پرستار باد کرده آمد. پرستار باد کرده آمد.»
    دکتر با توجه به حرف دخترک چاق به عقب برگشت. عجیب بود که تا آن موقع متوجه نشده بود سر بزرگ و لبهای چاق پرستار هیچ گونه تناسبی با هیکل ظریف و استخوانی او ندارد. و این موضوعی بود که دخترک به ظاهر دیوانه فهمیده بود. بلافاصله از گفتن حرف چند دقیقه پیش خود به دخترک پشیمان شد. اگر او موضوع را جلوی پرستار می گفت، یا حتی جلوی خود هستی... آه که چه اشتباهی کرده بود.
    اما سرانجام به خود گفت که خوشبختانه اگر هم چنین اتفاقی بیفتد، کسی حرف دختری دیوانه را قبول نخواهد کرد. راستی چرا دنیای ما آن قدر در دروغ غرق بود که فردی تحصیل کرده نیز از بیان حقیقتی که در دل داشت، می ترسید؟ در عالم فکر و در ذهن خود به عذرخواهی از خدا پرداخت.
    پرستاری دیگر در کنار پرستار اولی ایستاده بود. به آهستگی به دکتر گفتند می خواهند لباس بیمار را عوض کنند و لباس کلینیک را به او بپوشانند. دکترآن قدر در افکار خود دست و پا می زد که منظور پرستار را درک نکرد و با لحنی دستوری پرسید: « حتماً باید این کار را بکنید؟»
    « دکتر، در حالت بیهوشی درگیری کمتر است. وقتی مریض به هوش بیاید، اغلب مقاومت می کند و اوضاع بدتر می شود.»
    « خوب، اگر لازم می دانید، این کار را انجام دهید.»
    پرستار تازه با پوزخندی به دکتر نگریست و پرستار اولی نجوا کنان در گوش دکتر گفت: « شاید راضی نباشد جلوی شما او را لخت کنیم.»
    دکتر تازه متوجه حقیقت کلام پرستار شد. گرچه برای دقایقی در عالم خیال خود را شوهر هستی وانمود کرده بود، در واقعیت او غریبه ای بود که هیچ گونه محرمیتی با هستی نداشت. به ناگاه از خجالت سرخ شد و بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون رفت، در حالی که صدای دختر چاق به گوشش می آمد که شادمانه می گفت: « باد کرده، لباس همرنگ من را به اش بپوشان، باشد؟»
    از نیمه شب گذشته بود که هستی به آرامی چشمانش را گشو و با دیدن نوری که در بالای تختش روشن بود، دوباره چشمانش را بست. دستان ظریفش را روی چشم گذاشت و ناله کنان خواست که چراغ را خاموش کنند. هنوز نمی دانست که کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است.
    دکتر که تمام شب را بالای سر هستی بیدار نشسته بود، در گوشش نجوا کرد: « تو حالت خوب است؟»
    صدا برای هستی آشنا بود، ولی صاحب صدا را نمی شناخت. پرسید: « شما کی هستید؟ من کجا هستم؟»
    « تو در کلینیکی، عزیزم. به تو فشار عصبی فوق العاده زیادی وارد آمده و تو یکدفعه بیهوش شدی.»
    « بیهوش برای چی؟ من می خواهم برگردم خانه. اینجا کجاست؟»
    « هستی جان، آرام باش. مطمئن باش بر می گردی خانه، اما وقتی حالت کاملاً خوب شد.»
    « من حالم خوب است. تو دروغگویی.» و ناگهان سعی کرد از جایش برخیزد.
    دکتر سعی کرد او را روی تخت نگاه دارد. متوجه بود که هنوز شوک عصبی او از بین نرفته است. تلاش کرد تا زنگ کنار تخت را به صدا درآورد. می بایست داروی خواب آور به هستی تزریق می شد و او به تنهایی قادر به انجام این کار نبود.
    ناگهان هستی با قدرت زیادی دستهایش را از دست دکتر رها کرد و سیلی محکمی به گوش او نواخت. همزمان صدای خنده ای از تخت دخترک چاق به گوش رسید. دکتر ناگهان رو به دخترک چاق کرد و بی اختیار گفت: « آنجا نشین، بیا کمک من.»
    خنده بر لبان دخترک ماسید و هراسان پرسید: « به او هم برق وصل می کنید؟»
    دکتر نمی دانست جواب دلخواه دخترک چه ممکن است باشد. از سر استیصال پرسید: « تو چه دوست داری؟»
    « آره دوست دارم آن قدر به او برق وصل کنید که بمیرد.»
    « پس کمکم کن. زود باش بیا دستهایش را بگیر.»
    دخترک در عرض یک لحظه خود را برای کمک به دکتر رساند و با تمام قوا، هیکل خود را روی هستی انداخت، به طوری که دکتر ترسید مبادا هستی را خفه کند. سریعاً زنگ را به صدا درآورد و دخترک را از روی هستی بلند کرد. هستی هنوز برای فرار از تخت مقابله می کرد که پرستاران برای کمک سررسیدند.
    فوراً آرامش بخشی به او تزریق شد و دستانش را به تخت بستند. هنوز صدای ظریف هستی در گوش دکتر شنیده می شد که می گفت: « لعنتی ها، ولم کنید، چرا دستم را می بندید؟ ولم کنید.» آنگاه آرام آرام ساکت شد و دوباره به خواب رفت.
    پرستار میانسال از کشمکشی که با هستی داشت و حسابی خسته شده بود، فریاد زنان به دخترک چاق گفت که سریع به تختش برود و بخوابد. از دکتر نیز که نشان می داد حسابی خسته شده است، خواست که برای استراحت به خانه برگردد. با آرامش بخشی که به هستی تزریق شده بود، دکتر می دانست که او تا مدتها می خوابد و خواب را برای دختر جوان در آن غربت کشنده، بهترین چیز می دانست.

    فصل 7

    گرچه آن شب اکرم خانم تا صبح راحت خوابید و به قول خودش فریاد گوشخراش آن دختر دیوانه جان به سرش نکرد، حاج عباس حتی برای لحظه ای نتوانست چشم روی هم بگذارد. حتی یک بار به تصور اینکه فریاد هستی را شنیده است، از اتاقش بیرون آمد و سراسیمه خود را به اتاق او رساند و فقط بعد از باز کردن و خالی دیدن اتاق بود که به یادآورد هستی ره به آسایشگاه فرستاده است. با این حال باز هم از کبری خانم که با نگاهی بهت زده در پشت سر اربابش ایستاده بود و او را می نگریست، با لحنی دردناک سؤال کرد: « کبری خانم، تو هم صدای هستی را شنیدی؟»
    ولی زمانی که دید اشک در چشمان زن سالخورده جمع شد، از سؤال خود احساس پشیمانی کرد. هنگام برگشت به اتاق، شنید که زن خدمتکار بغض آلوده گفت: « حاج آقا، از شما انتظار نداشتم دخترک بینوا را تنهایی راهی آسایشگاه روانی کنید.»
    حاج عباس به سرعت وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. بی شک از کبری خجالت می کشید. وقتی روی تخت در کنار همسرش دراز کشید، به قیافه ی زنی که سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده بود، نگریست. اکرم، همسرش، با آرامش کامل خوابیده بود. انگار تمام مسائل دور و برش در وجود دو دختر جوانش خلاصه می شد. یکی از آنها را که داشت عروس می کرد و دیگری را ...
    برای لحظه ای فکر دکتر جوان در ذهنش دور زد. همین امشب بود که بعد از رفتن میهمانان با اکرم در مورد دکتر حرف زده بودند؛ مناسب ترین انتخاب برای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    130 تا 139


    ترانه ی کمی لوسش .
    زمانی که با همسرش در مورد در بند کشیدن دکتر تبادل نظر می کرد و با هم برای آینده ی مشترک او و دخترشان نقشه می کشیدند ، هرگز تصور نمی کردند که آن دختر مظلوم در اثر فشار غم و اندوه فاصله ی چندانی تا مرز جنون ندارد و این موضوع یک بار هم در اندیشه شان راه پیدا نکرد . تازه همین اکرم زنش بود که با زرنگی تمام او را غافلگیر کرد و موافقت کلاس خصوصی تعلیم ویلون را برای ترانه ی عزیزش گرفت . اما چرا ترانه تا بدین حد در مورد این کلاس اصرار می ورزد ؟ به یاد جواب همسرش افتاد که به او گفته بود :
    اولا" چون فرزاد دوست علیرضاست ، پس قابل اطمینان است ؛ ثانیا" پسرک نیاز مالی دارد و با این کار کمکی به پسر جوان دانشجو می شود ؛ ثالثا" این طور که ترانه می گوید ، او در این فن به تمام معنا استاد است . خوب معلوم است دیگر ، با این تفاسیر انتظار داری ترانه روی کس دیگری اصرار کند ؟
    حاج عباس هم چون می خواست پدر و همسر خوبی باشد ، سرانجام با موضوع موافقت کرده بود . تازه با هم قرار گذاشته بودند که از فردا به فکر تدارک جهیزیه ی الهه باشند . الهه کوچولویش که قرار بود عروس بشود و خود کدبانوی خانه ای دیگر . الهه ی عاقل و عزیزش ، دختر محبوب و مهربانش . تنها فرد از جمع خانواده که نگران سرنوشت هستی بود .
    اما با این دختر جوان و بی کس می بایست چه می کرد ؟ او ناخواسته قبل از خواب به زنش قول داده بود دیگر او را به خانه شان نیاورد . کاش هرگز چنین قولی را به اکرم نمی داد . او که همیشه به مهربان ترین زن در بین اقوام و آشنایان معروف بود ، او که تاکنون با بد و خوب حاج عباس ساخته بود ، چگونه یک شبه تغییر ماهیت داده و به زنی بی رحم و خشن تبدیل شده بود ؟ حتی وقتی متوجه شده بود حاج عباس به راحتی حاضر به قبول خواهش او در مورد بر نگرداندن هستی نیست ، تا این درجه پیش رفته بود که با گریه حاجی را متهم به خیالاتی شوم کرده بود .
    حاج عباس با این افکار سرش را به طرف بالا گرفت و در دل نجوا کرد : خدایا تو شاهدی که هرگز غیر از هدف خیر برای این دختر فکر دیگری در ذهنم ریشه نداشته و غیر از این که به چشم دخترم به او نگاه کنم ، نگاه نامحرمانه ای به او نکردم .
    آه که از سخن زنش چه رنجی در درون خود حس کرده بود ! به چهره ی معصومانه ی زنی که مدت بیست و هشت سال در کنارش روز را به شب و شب را به روز رسانده بود ، نگاه کرد . خدایا ، از حکمت تو و راز پوشیده در وجود موجودات لطیفی که آفریده ای در عجبم .
    او کاملا" خلع سلاح شده بود و برای اولین بار احساس می کرد که انگار ریاست خانواده را از دست داده است . چگونه ممکن بود بتواند به سرنوشت این طفل معصوم بی اعتنا بماند ؟ چطور می توانست در روز قیامت رو در روی پدر هستی که به نوعی برادر او نیز محسوب می شد ، سر بلند کند و در چشمان او که بی اندازه به چشمان سیاه دخترک شبیه بود ، نگاه کند و بگوید : متاسفم برادر ، زنم اجازه نداد که حتی دخترت را به خانه ام راه دهم .
    اگر او حمایت خود را حالا که آن دختر بیشترین نیاز را به او داشت ، از او دریغ می کرد ، چه بر سر هستی می آمد ؟ به خوبی می دانست که هستی طعمه ی مناسبی برای شکارچیان آدم به حساب می آید .
    برای اولین بار گرمی اشک را بعد از مرگ دوستش در چشمان خود حس کرد . در حالی که بلند می شد تا با دستمال چشمان خود را پاک کند ، تصمیم گرفت فردا صبح به ملاقات دختر جوان برود .
    هنوز دستش کاملا" دستمال را لمس نکرده بود که فشار زیادی را در قسمت چپ سینه اش حس کرد . قلبش داشت از جا کنده می شد . دکترش این اواخر به او تاکید کرده بود که مواظب خودش باشد . قبل از هر حرکتی ، ناله کنان بر تخت افتاد و بیهوش شد .
    کبری خانم تا آن لحظه به خاطر نمی آورد که خانمش را این چنین سرگردان و آشفته دیده باشد . جیغ می زد و گریه می کرد و از خدا می خواست که حاج عباس را دوباره به او برگرداند . او حتی در آمبولانسی که حاجی را به طرف بیمارستان می برد نیز لحظه ای آرام نگرفت . حاجی را سریعا" به بخش ویژه بردند و اعلام کردند که متاسفانه حاجی دچار سکته ی قلبی و مغزی شده و در اثر آن در حالت اغما فرو رفته است .
    با وضعیتی که برای حاجی پیش آمده بود ، مسئله ی هستی کاملا" به فراموشی سپرده شد و وجود دختر جوان به یکباره از یادها رفت . ولی اکرم خانم سکته ی بی موقع حاج عباس را بی ارتباط با هستی نمی دانست و در دلش به نفرین دختر جوان می پرداخت . امیر که به نوعی به عنوان داماد خانواده پذیرفته شده بود ، در حالی که به شدت نگران وضع بحرانی حاجی بود ، از ترس مادرزنش سعی می کرد که هرگز حرفی از هستی به میان نیاورد . الهه و علیرضا نیز آن قدر درگیر وضعیت نامناسب پدر و برادرشان بودند که که یادی از دختر جوان نمی کردند . اکرم خانم حتی این قضیه را که حاجی به دکتر قول داده بود از نظر مادی هیچ مضایقه ای در حق هستی نشان ندهد ، به خاطر نمی آورد و نهایت سعی اش در این بود که با نذر و دعاهای فراوان سلامت حاج عباس را از خدا بخواهد . گاهی سر نماز وقتی به سجده می رفت ، آن قدر گریه می کرد که الهه با نگرانی او را از سجاده بلند می کرد . اما ترانه شدیدا" درگیر و دار مسائل عاطفی و احساسی خود غرق بود . روز اول فوق العاده نگران حال پدرش بود و حسابی نیز گریه می کرد ، ولی با گذشت روزها و خارج نشدن حاجی از حالت اغما صورت مسئله را برای خود تفسیر و سپس به حل آن پرداخت . به منظور راه گشایی ، در وهله ی اول مادرش را به انجام تعهدی که قبل از خراب شدن حال پدرش پذیرفته بود ، وادار کرد . البته بنا به پیشنهاد فرزاد ، ترانه که این روزها مانند موم در دست این قهرمان آرمانی آرزوهایش بود ، سعی می کرد زمان تدریس را بیشتر در ساعات ملاقات پدرش ترتیب دهد تا فضای خانه راحتی و تنهایی لازم را که فرزاد آن را از عوامل پیشرفت می دانست ، داشته باشد . در این میان ، فقط کبری خانم بود که می خواست بداند چه بر سر هستی آمده و البته جرات سوال کردن را حتی از الهه خانم که این روزها بر اثر حوادث پیش آمده به نرمی سابق نبود ، نداشت .
    هستی در اولین شب بستری شدنش در آسایشگاه بر اثر تزریق متوالی آرامش بخش تا صبح از خواب بیدار نشد . وقتی ساعت نه صبح چشمانش را گشود ، ناگهان از آنچه دید ، وحشت کرد .
    کسی با چشمانی از حدقه بیرون زده و سری که یک طرف آن مو داشت و طرف دیگرش کاملا" طاس بود ، بر روی او خم شده و به او زل زده بود .
    وقتی از ترس سرش را برگرداند ، دختری چاق با موهای وزوزی برای ترساندن او صدایی وحشتناک در آورد .
    هستی وحشت زده فریاد کشید : اینجا کجاست ؟ به دادم برسید .
    حالا دیگر صدای خنده ی بلند دختر شنیده می شد که در خلال قهقهه هایش می گفت : تو به جهنم آمدی ، تو به جهنم آمدی .
    این بار هستی بلندتر فریاد کشید : کمکم کنید ، کمکم کنید.
    پیرزن کوچکترین عکس العملی از خود نشان نمی داد و بی حرکت روی تخت هستی خم شده بود و تنها او را نگاه می کرد . ولی دختر جوان که سیما نام داشت ، با دیدن پرستار که به طرف هستی می آمد ، سراسیمه خود را عقب کشید و در حالت ترسی که به راستی در چشمانش مشهود بود ، بی وقفه می گفت :
    مرا به اتاق برق نبر ، من کاری نکردم ، مرا نبر . باد کرده ، مرا نبر .
    پرستار با اخمی به او گفت : خوب ، حال کاری با تو نداریم .
    سپس رو به هستی کرد و گفت : بخش را روی سرت گذاشتی ، چه خبر است ؟ هتل که نیامدی ، عزیزم . حیف که فامیل دکتری .
    هستی هراسان پرسید : تو کی هستی ؟ من اینجا چه می کنم ؟ دکتر دیگر کیست ؟
    دختر چاق زودتر از پرستار به سخن درآمد و گفت : همان که شوهرت بود . بالای سرت بود . تو دیگر چقدر خنگی ، دختر ! آن وقت این باد کرده به من می گوید احمق دیوانه .
    بعد بلافاصله انگشتش را به طرف هستی گرفت و پشت سر هم گفت : احمق دیوانه ، احمق دیوانه .
    هستی سعی کرد به مغز خود فشار بیاورد که چگونه به آنجا منتقل شده است ، ولی چیزی به خاطر نیاورد . آخرین بار در اتاقش بود که کبری خانم به دنبالش آمد و او را به صرف شام دعوت کرد . اما پس از آن چیزی را در یاد نداشت . حتی فکر می کرد که احتمالا" هرگز به میز شام نرسیده است .
    به پرستار که باز هم قصد داشت آمپولی به او تزریق کند ، نگاهی کرد و ناگهان پرسید : تو چه می کنی ؟ برای چی می خواهی به من آمپول بزنی ؟
    اما پرستار که احتمال می داد هستی به او حمله ور شود ، زنگ بالای تخت را به صدا در آورد . طولی نکشید مردی قوی هیکل در اونیفرم پرستاری به تخت هستی نزدیک شد . دختر چاق روی تخت خودش دست می زد و به وضوح از این که هستی را اسیر آن دو نفر می دید ، شادی می کرد .
    هستی با دیدن مرد قوی هیکل ، در حالی که هراسان به او خیره شده بود ، دیگر اعتراضی نکرد . حتی دستش را نیز به سوی پرستار دراز کرد . پرستار که آثار عقل را در چشمان دختر جوان از حرکت اخیرش حدس زده بود ، آرام تر از قبل آمپول را در رگ دست ظریف دخترک فرو برد . وقتی پرستار مرد بدون هیچ عکس العملی از در خارج شد ، پرستار از هستی پرسید : دردت که نیامد ؟
    هستی در حالی که دستش را می مالید و اشکی که در چشمانش جمع شده بود او را مظلوم تر از همیشه نشان می داد ، گفت : حاج عباس کجاست ؟ من می خواهم حاج عباس را ببینم .
    پرستار که شخصصی به نام حاج عباس را نمی شناخت ، به تصور این که دختر جوان باز هم دچار خیالات و اوهام شده است ، از سر تاثر او را نگریست و گفت :
    حتما" می آید . الان به او زنگ می زنم که تا غروب بیاید .
    آنگاه با حالتی تهدیدآمیز رو به دختر چاق کرد و گفت : سیما ، عاقل باش . این دخترک ناز را اذیت نکن .
    صدای قهقهه ی وحشتناک دخترک باز هم در گوش هستی پیچید که با فریاد گفت : باد کرده ، اطلسی او را می خورد . من او را دوست دارم .
    سپس بدون خجالت از افرادی که در اتاق بودند شروع به خالی کردن باد معده اش کرد و هر بار با این کار ، بلندتر از قبل می خندید و سپس شروع به دست زدن می کرد .
    ناگهان زن جوانی که به نظر هستی سالم ترین فرد بین آن سه نفر بود ، سرش را از روی بالش بلند کرد و به زیر گریه زد .
    هستی که بر اثر داروی دریافتی کاملا" بی رمق و سست شده بود ، فقط حیرت زده به او نگاه می کرد . حالا دیگر برایش واضح بود که در آسایشگاه روانی بستری است . اما چرا ؟ چه کسی تا بدین حد از او بیزار بود که بی رحمانه او را در میان چنین موجوداتی بستری کرده بود ؟ آیا حاج عباس خبر داشت که او کجا اسیر شده است ؟ اگر خبر داشت ، چرا برای نجات او اقدامی نمی کرد ؟
    به ناگاه حس کرد که ضرباتی مستقیما" سرش را هدف قرار داد ، به طوری که از شدت درد اشک همچون سیلابی بی وقفه بر صورتش جاری شد . با نگاهی متوجه شد زن جوانی که اطلس نام داشت ، مشغول زدن اوست . علی رغم درد بسیاری که متحمل می شد ، به هیچ وجه قدرت نداشت جلوی آن زن را بگیرد . دیگر از فریاد زدن و کمک خواستن هم پشیمان شده بود . وقتی احساس کرد که مایع لزجی از صورت به طرف لبهایش سرازیر است ، دیگر حتی نای فریاد هم نداشت . مزه ی خون را که قطره ای نیز در دهانش وارد شده بود ، حس کرد . ناگهان معجزه ای به وقوع پیوست .
    وقتی سعی می کرد چشمانش را که در اثر ضربات حسابی متورم شده بود باز کند ، تصویری مبهم از دنیا را دید که آن زن را از او دور کرد و بلادرنگ زنگ بالای تخت را به صدا درآورد . اما او دیگر نه قادر به دیدن کسی بود و نه حتی وجود کسی را حس می کرد . بی اختیار خود را در دالانی نورانی احساس کرد . همه جا نور بود و رنگ . رنگ شادی بخش . رنگ هایی که مانند زادگاهشان سبز و آب هایش آبی خالص بود . او بر روی انواری رنگی نشسته بود و تاب می خورد . نور نارنجی رنگ زیبایی طناب تاب را تشکیل می داد و بدنه ی آن را ، جایی که هستی بر آن قرار داشت ، نوری آبی رنگ به رنگ زیبای آسمان بالای سرش ، و او هر لحظه به یک سو می رفت ، بالا ، پایین . چقدر این نور سواری لذت بخش بود ! حالا هستی می خندید ، زیرا نگین خواهرش بر نورهایی دیگر که به شکل اسب بودند ، سوار بود . نگین شلاقش را که از نور بنفش بود ، بر اسب می زد و حیوان در میان آن همه نور رنگی یوزتمه می رفت . آن وقت برای لحظه ای از اسب نورانی اش پیاده شد ، هستی را در میان زمین و آسمان در آغوش کشید و بعد پیشانی او را ، درست مابین ابروانش ، بوسید ، به طوری که هستی احساس کرد از دهان نگین نوری خارج می شود . سپس نگین دوباره سوار اسب نورانی اش شد و در میان دریایی از نور ، در حالی که با هستی خداحافظی می کرد ، او را ترک کرد . هستی ناگاه از دالان نورانی خارج شد . احساس درد تمام صورتش را فرا گرفت . چقدر بینی اش درد می کرد . هنوز پلک هایش سنگین تر از آن بود که به آسانی از روی چشمهایش پرده بردارد . اما صدای فردی را می شنید که در اوج عصبانیت اعتراض می کرد . سعی کرد بشنود ، اما کلمات به شکلی عجیب برایش مبهم بود . آن صدا در عین ناراحتی ، برایش دلنشین بود . انگار متعلق به دنیا بود .
    به سختی با حرکت دادن به لبهایش ، دنیا را صدا کرد . آن گاه صدای آرام بخش عزیزترین کسی که برایش باقی مانده بود ، شنیده شد که مهربانانه به او می گفت :
    هستی جان ، عزیزم ، نترس . من پیش توام . دیگر تو را تنها نمی گذارم . آرام باش عزیزم .
    خیلی سعی می کرد که دیگر اشک نریزد ، ولی موفق نشد .
    دنیا شروع به پاک کردن اشک های او کرد و با صدایی بغض آلود گفت : هستی جان ، گریه نکن . دارند بینی ات را پانسمان می کنند . خدا رحم کرد که نشکست ، وگرنه من می دانستم و مسئول این جا .
    هستی بی آن که قادر به دیدن باشد ، دست بی رمقش را به امید فشردن دست دنیا ، تا جایی که می توانست بالا آورد .
    دنیا که متوجه منظور هستی شده بود ، دست دراز کرد و دست هستی را در دستان مهربان خود فشرد . سپس آن را به لب هایش نزدیک کرد و همچون خواهری مهربان دست هستی را بوسید .
    یک هفته ای بود که حاج عباس در حالت اغما به سر می برد و حتی برای لحظه ای به هوش نیامده بود . اعضای خانواده ی امیر که بیشتر از آن نمی توانستند کار و زندگی خود را ول کنند و در تهران و در هتل بمانند ، عازم شیراز شدند . پدر و نامادری امیر از اتفاق ناگواری که برای خانواده ی عروس آینده شان پیش آمده بود ، ناراحت و نگران بودند ، اما می دانستند که سخن از عقد و عروسی در وضعیتی بحرانی که الهه و خانواده اش در آن غوطه ور بودند ، سخنی به گزاف خواهد بود . روی این اصل از امیر خواستند که صبر پیشه کند و خویشتن داری نشان دهد ، ولی الهه و خانواده اش را تنها نگذارد .
    امیر که روز به روز صفات خوب الهه ، از جمله وفای به خانواده نزدش عیان تر می شد ، حس می کرد که خداوند زیباترین و بهترین عروس دنیا را نصیبش کرده است و روز به روز عشق شدیدتری به دختر بزرگ حاج عباس که تنها دقایقی زودتر از ترانه به دنیا آمده بود ، پیدا می کرد .
    در بعدازظهر یکی از روزها ، زمانی که اعضای خانواده ی حاج عباس به همراه علیرضا و امیر عازم بیمارستان بودند ، ترانه به بهانه ی کلاس موسیقی صورت مادرش را که در عرض چند روز گذشته به قدر کافی پیر شده بود و در نبود حاج عباس علنا" چین و چروک در آن ظاهر شده بود ، بوسید و از او برای نرفتن به بیمارستان عذرخواهی کرد . چندین روز بود که ترانه هیچ گونه تمایلی برای رفتن به بیمارستان و دیدن پدر از خود نشان نمی داد . عشق فرزاد در تمامی تار و پود وجودش رگ و ریشه دوانده و علنا" جایی برای محبت کسی دیگر باقی نگذاشته بود .
    فرزاد که معمولا" از مشکلات مالی صحبت می کرد ، یک بار در دنباله ی حرف هایش به دختر عموی پولدارش پروانه اشاره کرده و گفته بود که خانواده اش اصرار به ازدواج او با پروانه دارد . تا شاید به کمک ثروت خانواده ی عمویش ، مشکلات برادران و خواهران او که تعدادشان هم کم نبود ، اندکی برطرف شود .
    قلب ترانه از سخنان بی رحمانه ی فرزاد به درد آمده بود و در حالی که اشک در چشمان عسلی رنگش پر می شد ، بغض آلود پرسیده بود : تو به پروانه علاقه هم داری ؟
    فرزاد که در دل به حماقت دخترک می خندید ، و در حالی که او را تماشا می کرد ، در گوشش نجوای عشق سر داده بود . از آن پس هر بار ترانه هر چه پول نقد به همراه داشت ، صادقانه و کورکورانه در اختیار محبوب جذابش قرار داده بود . حتی دفعه ی آخر هم دست درازی کرده و علاوه بر تمامی پول نقد ، انگشتری گران قیمت مادرش را که او در آخرین سالگرد ازدواجشان از حاج عباس هدیه گرفته بود ، در اختیار فرزاد قرار داده . ترانه می دانست که دیگر از خود اختیاری ندارد و از آن به بعد به عروسکی آلت دست فرزاد تبدیل شده است . آن قدر به فرزاد اجازه دهد حتی طناب چرخاندن عروسک را به دور گردنش بپیچد و به قدری آن را فشار دهد تا حق زندگی را نیز از او بگیرد .
    چند روز بعد که مادرش از گم شدن پول ها و انگشتر خبر داده بود ، ترانه با آگاهی کامل ، اندیشه ی مادرش را به سوی کبری خانم سوق داده بود تا بی گناهی را در دامن جهالت گناه آلود خود بسوزاند . گرچه آن شب از دیدن گریه های کبری خانم که به نوعی نقش مادر را برای او و خواهرش ایفا کرده بود ، دلش بی اندازه گرفت . این دل گرفتگی به حدی نبود که او را مجبور به خیانت به عشق افسانه ای اش کند . تنها کاری که انجام داد ، این بود که به کمک الهه مادرش را که از فشار غم و غصه بر سر کبری خانم فریاد می زد و بی رحمانه او را به القابی مانند دزد و نمک نشناس متهم می کرد ، آرام کند .
    الهه که با قوای حسی خود می دانست زنی که همزمان با ورود مادرش وارد خانه ی حاج عباس شده و در همه دوران حقارت ها و بدبختی های زیادی را تحمل کرده است ، ممکن نیست چنین کاری کرده باشد ، کبری خانم را در آغوش گرفته و سعی کرده بود او را از جلوی چشم مادر عصبانی و ناراحت خود دور کند . کبری نیز در حالی که مظلومانه اشک می ریخت ، برای اولین بار جرات کرده و گفته بود :
    این همه بدبختی به علت بیرون کردن آن طفلک بینوا از این خانه است . به خدا اگر حاج عباس به هوش بیاید ، می گویم مرا از این خانه ببرد . او مرد خوبی است و مادرت بدون او اصلا" قابل تحمل نیست .
    الهه نیز که با شنیدن اسم پدر تحت تاثیر قرار گرفته بود ، گریه کنان گفته بود : آره عزیزم ، تو دعا کن پدرم بهتر بشود و به هوش بیاید ، من تو را با خودم می برم . کبری جان ، فقط دعا کن .
    مدت دو هفته از بستری شدن هستی در آسایشگاه می گذشت . با گذشت روزها ، هستی دیگر بی تابی روزهای نخست را نداشت . حتی کم کم به وجود دکتر جوانش که هر روز به مدت دو ساعت او را برای مشاوره به اتاق خود می برد نیز عادت کرده بود . هر روز غروب ، بدون استثناء دنیا به ملاقات او می آمد و ساعت ها با هم صحبت می کردند . دنیا برای هر روز حرف تازه ای داشت که به او بگوید و حرف هایش هرگز خسته کننده و تکراری نبود . حتی در روزهای اخیر نوید رفتن از آسایشگاه را هم به هستی می داد . امید به دیدن هر روزه ی دنیا ، محیط آسایشگاه را برای هستی قابل تحمل می کرد ، به خصوص که تازگی ها نکات بامزه ای در وجود بیماران آنجا کشف می کرد . مثلا" همان پیرزنی که حالا دیگر با رشد موهایش در طرف طاس سرش به وحشتناکی سابق نبود و پرستاران بخش او را حاج خانم مهره صدا می زدند ، می توانست ساعت ها بی حرکت بنشیند و تنها چند جمله را تکرار



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    140 الی 149***
    کند؛ چند جمله ای را که دیگر حالا همه ی افراد بخش از حفظ بودند و اسمی هم که برای پیر زن انتخاب کرده بودند، به لحاظ آن چند جمله بود.
    از قرار از زمانی که پیرزن، هنوز جوان بود برای زیارت خانه ی خدا عازم مکه شده بود اما پس از چند روز پس از آغاز سفر، مرد ناپدید شده و زن بیچاره هرگز نتوانسته بود کوچکترین نشانه ای از شوهرش پیدا کند و او را با حال و روزی نزار در حالی که دیسک کمرش عود کرده بود، از مکه برای عمل جراحی به بیمارستان انتقال داده بودند.او خودش از رنجهایی که کشیده بود، چیزی به یاد نمی آورد، فقط مرتبا می گفت:( برای حج تمدن رفته بودیم، درست زمانی که گنبد را دیدم مهره شدم.دیسک کمرم درد گرفت آخر من آکتوروز دارم.حتما مرا نپذیرفته بود که این بلا به سرم آمد.)
    این طور که می گفتند،چندین سال بعد از مرخص شدنش از بیمارستان، دچار مشکل روانی شده بود ، سرانجام دخترش که دیگر تحملش به پایان رسیده بود ، به کمک همسرش او را به آسایشگاه انتقال داده بود.دخترش در هنگام ملاقات ها تعریف کرده بود که مادرش هرگز نتوانسته نقش مادری واقعی را برای او ایفا کند و وی دوره ی کودکی تا جوانی اش را نزد خاله اش طی کرده است.جمله های پیرزن اوایل موجب خنده ی همگان می شد و اسم حاج خانم مهره ، لفظی که زن بینوا به جای محرم شدن به کار می برد، از آن زمان برایش منسوب شد. اما با گذشت زمان ، اما به قدری این حرفها را تکرار کرده بود که دیگر فقط تازه واردهایی که آن را نشنیده بودند و برایشان تازگی داشت به او و حرفهایش می خندیدند.
    در صبح یکی از روزها،زمانی که هستی را برای رفتن به اتاق مشاوره آماده می کردند و دیگران هم قرار بود در حیاط قدم بزنند، سیما دخترک چاق با شادی کودکانه اش به سراغ اطلس رفت.اطلس که تازگی ها دائم به یک نقطه خیره می شد یا تمام بدنش را می خاراند توجه سیما را به خود جلب کرده بود.سیما در عوض هر کار دیگری ترجیح می داد روی تخت بنشیند و به حرکات اطلس بنگرد.کمتر نقطه ای در صورت اطلس پیدا می شد که زخم نباشد.
    هستی از سر تاسف ناظر ایجاد هر چه بیشتر این زخم ها بود ، ولی هرگز جرات نداشت جلوی این کار زن جوان را که در عذای دو کودکش به این حالت دردناک دچار شده بود، بگیرد یک بار که هستی خواست از این کار زن بی نوا ممانعت کند، او چنان به هستی حمله کرد و موهای بلندش را کشید که هستی احساس می کرد الان تمام موهای سرش از جا کنده می شود.تازه پیرزن و سیما نیز زن را برای این کارش تشویق می کردند.آن روز هستی توسط دو پرستار قوی هیکل که از صدای فریاد های درد آلود او به اتاق آمده بودند، نجات پیدا کرد.زن جوان را هم بلافاصله به اتاقی دیگر بردند تاب ه او شوک الکتریکی وارد کنند، بعد از برگرداندن زن به اتاق ، وقتی هستی دید از آن فرد پر انرژی و پر جنب و جوش فقط موجودی بی رمق و سست روی تخت دراز کشیده و با نفرت او را می نگرد، دیگر قادر به بخشش خود نبود.
    آن روز سیما به اتاق اطلس رفت و وقتی دید که در برابر صدای او واکنش نشان نمی دهد، با تمام توان او را به طرف خودش بر گرداند. اما تنها دو چشم بی حرکت در صورتی پر از زخم های کوچک و درشت بود و به وی می نگریست.
    هستی تعجب زده از تخت پایین آمد و مات و مبهوت نگاهش را به تخت اطلس دوخت.دختر چاق با همه ی کم عقلی اش ، انگار فهمیده بود اطلس با گذشته فرق کرده است.دستهایش را که تا دقایقی پیش زن را جابه جا کرده بود،نگریست و ناگهان شروع به داد کشیدن کرد، به طوری که پرستاران تنها به وسیله ی دستگاه شوک الکتریکی توانستند صدایش را قطع کنند.
    آن روز که هستی ناظر مرگ این زن جوان بود، با التماس از دکتر خواست به حاج عباس بگوید تا او را از آنجا ببرد و وقتی دید دکتر در مورد با امدن حاجی چیزی نمی گوید، با خشمی که تا آن روز در وجود دختر جوان بی سابقه بود ، دکتر را گرفت و فریاد زد:(دکتر، خدا تو را بکشد،تو حسودی.تو حسودی تو به حاجی حسودی می کنی، چون من عاشق حاجی ام و حاجی رو دوست دارم.)
    آنگاه که متوجه شد دکتر بهت زده او را می نگرد و کوچکترین کلامی بر زبان نمی آورد از گفتن حقیقتی که در دل داشت پشیمان شد و با گریه از اتاق دکتر بیرون رفت.
    محمد بعد از خروج هستی از اتاق و شنیدن کلامی که هستی در یکی از حالات عصبی اش بیان کرده بود، آن چنان بهت زده و افسرده شده بود که هرگز قادر نبود آن روز بیمار دیگری را بپذیرد.او بدون اطلاع محیط کارش را ترک کرد و تنها چیزی که می توانست اندکی او را ارام کند ، قدم زدن در هوای سرد پاییزی بود .
    بر عکس روزهای گذشته دنیا نیز به دلیل برخی مشکلات به دیدار هستی نیامد و او را بیشتر در افسوس کاری که کرده بود باقی گذاشت.
    از روز مرگ اطلس دیگر کسی خنده ای بر لبهای سیما ندید.دخترک که قبل از آن با کارهایش باعث نشاندن لبخند بر لبهای دیگران می شد،تنها بر روی تخت می نشست و به خاراندن صورت و بدنش می پرداخت به طوری که در اندک زمانی، پس از مرگ اطلس زخمهای زیادی در صورت و بدنش نمایان شد. او اغلب باقی مانده ی مواد غذایی را روی زخمهایش می مالید و بدین ترتیب کار زخمها به عفونت کشید.
    روزی که هستی راز دلش را پیش دکتر افشا کرد ، آخرین روز مشاوره ی او با محمد بود .پس از آن پزشکی دیگر کار مشاوره با هستی را پذیرفت.
    یک روز که با گریه با دنیا صحبت می کرد، التماس کنان ازدنیا خواست که او را از آن قفس نجات دهد.به خصوص که متوجه شده بود که کابوسهای گذشته او را آزار نمی دهد .بغض آلود از دنیا پرسید خبری از حاج عباس ندارد؟
    دنیا که طبق سفارش برادرش اجازه نداشت از بدی حال حاج آقا و بیهوش بودنش کلامی به هستی بگوید با آرامش به او گفت:( هستی جان،حاجی هم نگران حال توست.)
    ( اگر نگران حال من است چرا به دیدنم نمی آید؟توب هاو گفتی که من کاملا خوب شدم و شبها کابوس نمیبینم؟)
    ( البته، این خبر مهمی است که بی شک محمد به حاجی گفته است.
    ( دنیا، ن از اینجا خسته شده ام.از دیدن آدمهایی که با یک گوشی تلفن سیم بریده به خیال خودشان با خانه شان ارتباط بر قرار می کنند و یا از دیدن زنی که پوست هندوانه را به جای قسمت اصلی آن می خورد و هزاران صحنه ی جورواجور باور نکردنی دیگر.دنیا جان، تو را به خدا نجاتم بده وگرنه یکی از همین روزهایست که از غفلت پرستاران استفاده کنم و تمام قرص های بیماران را یکجا بخورم.)
    ( من امشب ب محمد صحبت می کنم.این حرفهای تو نشان از خوب شدن حالت می دهد.)
    آن شب دنیا با برادرش حسابی به بحث پرداخت.محمد می گفت بهتر است هستی دو سه روز آخر دوره ی درمان خود را نیز در آسایشگاه طی کند و دنیا بر این عقیده بود که در خانه بهتر می توان در مورد بهبود دختر جوان کار کرد.
    محمد که توسط دوستش امیر فهمیده بود که در غیاب حاج عباس، اکرم خانم مایل به پذیرش دوباره ی هستی نیست، از خواهرش پرسید:(هستی می داند که نمی تواند دوباره به مکان قبلی اش بازگردد؟)
    این موضوعی بود که دنیا نیز به آن توجه نکرده بود و دکتر می ترسید با بیان این مسئله ضربه ای سخت به روح و روان دختر جوان وارد شود و شیشه ی ظریف وجودش چنان بشکند که دیگر امیدی به التیام دوباره ی زخم هایش نباشد.با اینکه او تمام هزینه های مالی درمان هستی خود را به عهده گرفته بود ، تصور می کرد هستی آسیب پذیر تر از آن است که بتوان راحت واقعیتهای دنیای حقیقی را به او گفت.او شبهای زیادی فکر کرده و به این نتیجه رسیده بود که با تمامی وجود تقاضای پذیرش هستی را در خانه اش دارد،ولی نمی دانست با دنیا چه کند؟دلش می خواست که می توانست به دور از هر دغدغه ای موضوعی را که در قلب خود پنهان کرده بود ، با دنیا در میان بگذارد.او خود بهتر از هر کس دیگری موقعیت هستی را درک می کرد آیا او برای اینکه عشق بیمارش را به دل سپرده بود مورد تمسخر قرار نمی دادند؟آن هم بیماری که یک ماه را در آسایشگاه روانی بستری بوده است؟دختری بی کس و یار که با تجاربی که برایاز پای در آوردنرستمی کافی بود.تازه اینها تصورات روحی دکتر قبل از آن بود که هستی حقیقت ناگوار دیگری را برایش مطرح کند.زمانی که متوجه شد معشوقه ی خیالی اش خود عشق کس دیگری را در سر می پروراند،دلش می خواست آن قدر او را در آسایشگاه نگه می داشت تا دیگر هرگز موجودی به نام حاج عباس را نشناسد، مردی که برازنده بود جای پدر هستی باشد هستی به او گفته بود به حاجی حسودی اش می شود ، ولی این دروغی محض بود.یعنی تا آن زمان که به حاجی به چشم پدر می نگریست،هرگز.اما از لحظه ی شوم به بعد چرا او بی شک به موجودی که در قلب دخترک جایی وسیع را اشغال کرده بود حسادت می ورزید.
    او در واقع به موجود نیمه مرده ای که دیگر هیچ اختیاری از خود مداشت، حسادت می کرد.
    وای بر او که تا کجا تنزل یافته بود .آیا هرگز تصور می کرد از خدا بخواهد که حاجی هرگز به هوش نیاید؟ولی زن و دختران جوانش چه گناهی کرده بودند؟ تازه از حاجی هیچ گونه رفتاریکه حاکی از هوس یا عشق او نسبت به هستی باشد، ندیده بود. سعی کرد افکاری شیطانی را از خود دور کند.او هرگز موجود بی اراده ای نبود که این چنین خود را در بند شیطان اسیر ببیند.
    با صدای دلنشین خواهرش از تصورات خود خارج شد.دنیا پرسید:(محمد، در چه فکری هستی؟)
    در چه فکری هستم؟بلافاصله تصمیم گرفت سوالی را که مدتی بود فکرش را به خود مشغول کرده بود ، با دنیا مطرح کند.
    قبل از اینکه از تصمیم خود پشیمان شود، پرسید:( دنیا، هستی بعد از مرخص شدن از آسایشگاه کجا باید برود؟)
    ( حاج عباس که بیهوش است،اکرم خانم چه عقیده ای دارد؟)
    ( او معتقد است هستی پیش اقوامش در شمال برگردد.به هر حال حتما کسی از اقوامش زنده است که مسئولیت او را تقبل کند.)
    ( محمد، تو دکتر این دختر هست.تو چه عقیده ای داری؟)
    ( من گمان میکنم، یعنی به نظر من...)
    ( فهمیدم.تو معتقدی این موضوع زیاد برایش خوب نیست.این طور نیست؟)
    ( آره، البته او تا اندازه ای درمان شده ولی با دیدن دوباره ی آن محیط، شاید بیماری اش عود کند.او به محیط تازه ای نیاز دارد.)
    ( در تهران کسی را دارد که از او نگهداری کند؟)
    ( خیال نمی کنم غیر از حاج عباس کسی را در تهران بشناسد، فقط می ماند، می ماند...)
    ( آره. من هم همین عقیده را دارم.فقط می ماند ما و خانه ی ما.)
    ( یعنی تو موافقی که او را به خانه ی خود بیاوریم؟)
    البته، من او را واقعا دوست دارم و تصورم بر این است که او هم به من علاقه دارد.)
    ( پس به قول امیر،پنجاه در صد قضیه حل است.فقط پنجاه در صد بقیه می ماند که آن هم با توافق من حل می شود.)
    ( پس می توانم به او خبر مرخص شدنش را بدهم؟)
    ( فکر کنم زمان آن رسیده که پرنده ی کوچولویمان را از آن قفس وحشت آور خارج کنیم.)
    جریان گم شدن اشیای زینتی اکرم خانم همچنان ادامه داشت و جای تعجب نبود که مظلوم ترین فرد خانه مورد اتهام قرار گیرد.طوری عرصه بر کبری ،آن خدمتکار زحمتکش تنگ شده بود که یک روز چادر به سر کرد و با بستن تنها یک ساک دستی ، قصد فرار از آن خانه را کرد.الهه که ناظر این کار قضیه بود ، برای رهایی از داد و بیداد های همیشگی مادرش ، با این کار کبری مخالفتی نکرد.خود الهه نیز از درک موضوع غافل بود.
    ترانه از طرفی خدا را شکر می کرد که مادرش هرگز به سراغ دسته چک حاج عباس که هر چند روز یک بار ورقی از ان کم می شد، نمی رود.بی شک با همه ی زرنگی اش به هیچ وجه نمی توانست کشیدن چک و امضای تقلبی پدرش را به گردن کبری بیچاره ی بی سواد بیندازد.
    کبری تا شب در کوچه ها سرگردان ماند.او که انتظار داشت اقلا الهه جلوی رفتنش را بگیرد، با شروع تاریکی از کاری که کرده بود، پشیمان شد.اندیشید که بر اثر سکته ی حاج عباس یقینا اکرم خانم هم دیوانه شده که دائم به پر و پای او می پیچید، یا امکان داشت بر اثر حواس پرتی جواهرات گران بهای خود را در گوشه ای گذاشته و جای آنها را فراموش کرده باشد.
    فرزاد از عشق سرکش و بی امان ترانه نسبت به خود آگاه بود، به دنبال فرصتی مناسب می گشت که دخترک احمق را برای همیشه چاکر و بنده ی خود کند.بارها در هنگام خود از خود پرسیده بود آیا شایسته است که به دوست خود چنین خیانتی بکند؟گرچه او به ترانه کوچکترین علاقه ای نداشت، مدتها بود از دوستی خالصانه امیر و علیرضا برخوردار شده و امیر با وجود موقعیت مناسب مالی اش بارها به موقع به فریادش رسیده بود.حتی به واسطه امیر و ضمانت او بود که تواسنته بود به سمت استاد موسیقی در کلاس تعلیم ویولون کار پیدا کند.کاری که خود مقدمات آشنایی او را با ترانه مهیا ساخته بود.ترانه لقمه ای چرب و نرم بود که به اندازه کافی خوشگل هم بود و تحملش چندان سخت نبود.اما مهمتر از همه این بود که پولدار و به قدر کافی احمق بود که برای خاطر او هر کاری انجام دهد.او برای لحظه ای به علیرضا همخانه چندین و چند ساله شان بود؟ولی خب حاج عباس آن قدر تمکن مالی داشت که از پس خرج خانواده او هر بر آید.به خصوص که مادرش دو روز پیش به او خبر داده بود خواهر سومش هم در حال عروس شدن است و خاطر نشان کرده بود که نمی تواند در قضیه جهیزیه به پدر لا ابالیشان کوچکترین اعتنمادی داشته باشد.چه دلیلی داشت که او به فکر دیگران باشد؟ حالا بر فرض که امیر و علیرضا گاهی کمکهای مالی به او کرده بودند ، او که نمیتوانست برای جبران کمبودهای خانواده اش دست گدایی به سوی آنان دراز کند تا شاید دست او را رد نکنند.دختران احمق قشر دلخواه او بودند، لطیف و زیبا و البته نادان، که البته هر دو صفت هم به سود او بود و فرصت سوء استفاده را به امثال او می داد.گرچه در بین این پری رویان افراد عاقل هم پیدا می شد که گول امثال او را نمی خوردند و کوچکترین اعتنایی به او نمی کردند، او هم کاری به آنها نداشت.کم نبودند دخترانی که به طمع ظاهر او هوس می کردند او را برای همیشه در بند کشند و در این راه حاضر به فدا کردن همه چیز حتی نجابت و عفت خود بودند، و ترانه صیدی جدید برای این شکارچی بود، صیدی که به غلط خود را صیادی ماهر می دانست.
    دنیا شادمانه خبر مرخص شدن هستی را به اطلاع او رساند.سپس به او گفت که خود را برای آخرین مشاوره با دکتر حاضر کند.خبر رهایی از آسایشگاه آن قدر شیرین بود که هستی بابت آن به جای یک بار مشاوره حاضر به چندین مشاوره هم می شد.وقتی بالاخره در اتاق مشاوره حضور پیدا کرد، با دلخوری به دکتر گفت:( سرانجام به این نتیجه رسیدید که دیوانگی من خوب شده؟)
    دکتر با نگاهی به سرتاپای هستی ، احساس کرد که او اندکی چاق تر از سابق شده است.این موضوع زیبایی صورت او را دوچندان می کرد، شنیده بود که پرستاران به جای صدا کردن اسم، او را دختر خوشگله صدا می کنند و حالا که آبی به زیر پوستش رفته بود و کابوس های شبانه هم دیگر آنچنان با اعصابش بازی نمی کرد،این لقب واقعا برازنده دختر تنهایی بود که مقابلش قرار داشت و چه بسا خود او باعث به وجود آمدن حقیقت تلخی از بازی زندگی هستی می شد.
    به ارامی و بدون هیچ گونه شتابی در برابر هستی نشست.اتاق مشاوره ی او در کلینیک بسیار دلنشین تر از مطبش بود ، دیوار های اتاق با چندین تصویر دل انگیز از محیط طبیعت پوشانده شده بود.تصاویر آنچنان زیبا بودند که با نگاهی دقیق به آنها، بیمار ناخود آگاه فراسوی آن چه را در آن می زیست در نظر می آورد، کوه ها ، صخره ها، آبشاری که بی وقفه جاری بود و کینه ها و عداوتها را در مسیر خود میشست و همراه می برد.زیباتر از تابلو های نقاشی، گلهای زیبایی بود که در گلدان اتاق به چشم می خورد.گلها به رنگهای زرد،قرمز ، بنفش و نارنجی بودند و بنا به دستور دکتر،هر روز صبح از باغچه ی آسایشگاه چیده می شدند و بر روی میز دکتر قرار می گرفتند.البته عطر این گلهای وحشی آنچنان زیاد بود که باعث ناراحتی یکی دو مریض شده بود به طوری که تا حالا دوبار گلدان را شکسته بودند و دکتر بسیار شانس آورده بود که آسیب جدی به خودش وارد نشده بود.اما در روحیه ی بیمارانی که در مرز عادی شدن بود بسیار موثر بود.
    دکتر متوجه شد که توجه هستی به گلهای روی میز جلب شده است، و با استفاده از این موضوع مطلبش را آغاز کرد.
    (هستی،این گلها زیبا هستند مگر نه؟)
    هستی از دیدن تناسب رنگ گلها به وجو آمده بود، گفت:(بله، زیبا هستند مثل زندگی که خارج از این آسایشگاه در جریان است.دکتر بالاخره فهمیدید که من خوب شده ام؟)
    (آره،تو از اول خوب بودی. فقط کمی به اعصابت فشار آمده بود که لازم بود مدتی تحت مراقبت باشی.)
    ( به حاج عباس خبر دادید که غروب به دنبالم بیاید؟)
    دکتر احساس می کرد که هر وقت هستی از حاج عباس حرف می زند چشمان سیاهش برق می زند.آیا به راستی دختر جوان عشق را در وجود مرد پیری که به راحتی می توانست جای پدرش باشد، میدید؟فکر کرد که حالش حتی از تصور این موضوع دگرگون میشود.
    بلافاصله جواب داد:(هستی حاج عباس نیم تواند به دنبال تو بیاید.)
    غمی ناگهان چهره هستی را فرا گرفت.از جایش بلند شد و به قصد بیرون رفتن از اتاق به راه افتاد.دکتر حیرت زده حرکات او را تعقیب می کرد.از اینکه علت نیامدن حاجی را از او نپرسیده بود تعجب می کرد.نزدیک در، راه را بر او بست و گفت:(خوب، می خواهی چه کار کنی؟تصمیم نداری از اینجا بروی؟)
    هستی نگاه زیبای بی اعتنای خود را به دکتر دوخت و گفت:(چرا، تصمیم دارم اینجا را ترک کنم.حتما علیرضا را دنبالم می فرستد.شاید اکرم خانم به حاجی اجازه آمدن نمی دهد.شاید هم کار دارد یا شاید هم مسافرت باشد.او در تمام ماه گذشته حتی یک بار هم به دیدن من نیامد.گمان می کنم از من متنفر شده باشد...ببینم، شما به حاجی گفته اید که حال من خوب شده و دیگر از خواب نمی پرم؟)
    با گفتن این سخنان حاجی می دید که چشمان زیبای دخترک پر از اشک شده است.می بایست به او حقیقت را می گفت و قبل از خروج از آسایشگاه ظرفیت او را می سنجید.بنابراین قاطعانه شروع به صحبت کرد.(هستی من در مورد حال تو چیزی به حاجی نگفتم،چون نمی توانستم بگویم.)
    در یک آن چهره هستی را نمایی از خشم پر کرد،امام با خودداری گفت:(دکتر،چرا مرا اذیت می کنید؟شما با این کارتان باعث می شوید هزاران فکر ناجور در مورد حاجی به سرم بیاید.)
    (هستی، حاجی مریض است.یعنی سکته کرده و الان یک ماهی می شود که بیهوش است.میفهمی؟)
    با شنیدن این حرف لرزه ای ناگهانی بر پیکر هستی وارد شد.حالا دیگر اشک بی وقفه از چشمانش سرازیر بود.دکتر به قصد کمک به او بازویش را گرفت و او را بر صندلی نشاند.
    صدای بسیار نازکی از دخترک به گوش می رسید:(دکتر بگویید که برای ترساندن من چنین دروغی را گفته اید.این حرف برای این است که مرا تنبیه کنید؟من از حرفی که زدم پشیمانم خواهش میکنم مصیبت دیگری بر سرم نیاورید.من دیگر طاقت ندارم.)
    ( ولی تو باید طاقت بیاوری و حتما هم این کار را خواهی کرد،بهتر است برای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    «ولی تو باید طاقت بیاوری وحتما هم این کار را خواهی کرد.بهتر است برای سلامت حاجی دعا کنی.»
    کلمه ی دعا در ذهن هستی انعکاس یافت.او چگونه می توانست دعا کند در حالی که مدتها بود با خدا قهر کرده بود؟آیا خدا داشت او را تنبیه می کرد؟
    ناگهان از جایش بلند شد وروبه دکتر گفت:«مرا به خانه ی حاجی ببرید.حتما زن وبچه هایش به کمک من نیاز دارند.این کار را که می کنید نه؟»
    محمد احساس کرد مسئولیتی گران بر دوش او سنگینی می کند.چگونه می توانست به هستی بگوید که او اجازهی رفتن به منزل حاجی را ندارد وخود اکرم خانم این حق را از او سلب کرده است؟بنابراین گفت:«هستی دنیا عقده دارد بهتر است تو مدتی پیش ما زندگی کنی تا حال حاج عباس خوب شود واو به هوش بیاید.»
    «چرا من باید تا به هوش آمدن حاج عباس پیش شما زندگی کنم؟من در اتاقی که متعلق به خودم بود یعنی در منزل حاجی راحت ترم دکتر خواهش می کنم مرابه خانه ی حاجی ببرید.من باید با اکرم خانم به ملاقات حاج عباس بروم.خواهش می کنم دکتر؟»
    «باشد این کار را می کنم.ولی نه حالا.تو فعلا چند روزی هم باید در خانه استراحت کنی.وقتی حالت بهتر شد به دیدن اکرم خانم می رویم.حالا می توانی وسایلت را جمع کنی.غروب که شد من برای ترخیصت می آیم.بهتر است با محیط اینجا وافرادی که در این آسایشگاه زندگی می کنند برای همیشه خداحافظی کنی.»
    هستی از سر اکراه از اتاق بیرون رفت.نمی دانست علت اینکه صلاح نبود فعلا به خانه حاجی برود چیست.حس می کرد دلش برای همه ی افراد آن خانواده حتی ترانه یا کبری خانم تنگ شده است ولی یقین می دانست که شدیدا دلتنگ حاجی است؛حاجی که اکنون بیهوش ومدتها بود در بیمارستان بستری شده بود.آیا امکان داشت وجود او این وضع را برای حاجی به وجود آورده وباعث سکته اش شده باشد؟در این صورت او دیگر هرگز نمی توانست خود را ببخشد.کاش هرگز به دنیا نمی آمد تا موجبات دلخوری،آزار وحتی مرگ کسانی را که صادقانه دوستشان داشت فراهم آورد.
    توجهش به طرف سیما جلب شد.به خاطر آورد که قبل از مرگ اطلس زمانی که دیوانه های اتاق مجاورش حال خوشی داشتند دور سیما حلقه می زدند واو را وادار به رقص می کردند واو بی آنکه بغهمد تن گوشت آلودش را هر دم به طرفی می چرخاند وگاه برای خوشمزگی بیشتر دستهایش را در میان موهای وزوزی اش فرو می برد وبی اعتنا به همه ی دبوانگان پیرامونش می خندید.اما مدتها بود که دیگر کسی خنده ورقص او را ندیده بود.حتی دیگر مادرش نیز زود به زود به ملاقاتش نمی امد واو هر روز بیشتر در خود فرو می رفت.آیا سیما نیز به مرحله ی عقل نزدیک می شد؟آیا عقل با ترک شادیها در انسان آغاز می شود؟
    از این تصور ناگهان لبخند بر چهره اش ظاهر شد.چون در آن صورت خود را کلی غقل می دانست یا غمی که علی رغم رها شدن از آسایشگاه در کنج دلش خانه کرده بود به جمع آوری لباسهایش پرداخت.
    وقتی سیما فهمید هستی قصد ترک آسایشگاه را دارد یکدفعه خود را به گردن او آویخت وبا لبانی که بر اثر زخمهای صورتش حالت آویزان پیدا کرده بود به هستی التماس می کرد که او را با خودش از آنجا ببرد.قول می داد که دیگر هستی را اذیت نکند والتماس می کرد که او را در جیب لباسهایش پنهان کند تا بتواند از آنجا فرار کند.
    حاج خانم مهره نیز از سخنان همیشگی خود دست برداشته بود واین بار با گردنی مج از هستی می پرسید:«ببینم تو می خواهی به حج تمدن بروی؟موقع مهره شدن خیلی مواظب باش چون دیکس کمر وآکتوروز همان موقع به سراغ آدم می آید.ولی تو مثل من نمی شوی چون اولا شوهر نداری بعدش هم قبلا به اینجا امده ای.»
    هستی صورت جروکیده ی پیرزن را بوسید.برای اولین بار پیرزن دستش را به پشتی هستی گذاشت وشروع به نوازش او کرد.
    پرستار که در حمل ساک به او کمک میک رد با خوشحالی گفت:«دختر جان به نظرم تو برای دکتر ارزشی بیشتر از یک قوم وخویش دور را داری.به هر حال امیدوارم دیگر تو را در اینجا نبینم.»
    هستی تعجب زده گفت:»قوم وخویش دور!دکتر این حرف را زده؟!»
    «آره مگر تو از اقوام دور دکتر نیستی؟»
    هستی پس از مکثی کوتاه سری تکان داد وگفت:»چرا قوم وخویش که هستیم اما خیلی دور نیستیم.»
    آنگاه به خداحافظی با پرستاران دیگر پرداخت.
    دکتر کنار اتومبیل به انتظار او ایستاده بود تا خداحافظی اش با افراد آسایشگاه به پایان برسد.وقتی سرانجام هستی از در آسایشگاه بیرون آمد ابتدای هوای بیرون رابه درون ریه های خود فرستادوانگار در هوای بیرون آزادی بیشتری وجود داشت.سپس با نگاهی به دکتر جوان به طرف اتومبیل اوبه راه افتاد.زندگی می رفت تا نمایی دیگر را به او که مهره ای همچون دیگر مهره های سفید وسیاه شطرنج زندگی انسانها بود نشان دهد.ولی این بار هستی حس بهتری داشت وخود را موجودی قوی تر احساس می کرد.
    همزمان با ترخیص هستی از آسایشگاه روانی ر هوایی پاییزی که رخسار درختان پژمرده رنگ زرد ونارنجی به خود گرفته بودند آنجا که دیگر آواز مستانه بلبلان باغ خانه ی حاج عباس از نبود صاحبخانه شنیده نمی شد ترانه غم انگیزترنی غروب زندگی اش را در قالب هوسی لجام گسیخته وسرکش آغاز کرد واین در نبود ساکنان خانه وحتی خدمتکار پیرشان کبری بود که تنها با غروب روز فرارش توانسته بود در بیرون از منزل حاج عباس دوام بیاورد وبا آغاز تاریکی گریان والتماس کنان خود رابه پشت در خانه ای که سالها در آن زیسته بود رسانده ودر حالی که اشک می ریخت برای گناه نکرده ای که مظلومانه او رابه انجام آن متهم کرده بودند عذرخواهی کرده بود.اکرم خانم سرانجام دلش به حال پیرزن سوخته واجازه داده بود سریعا به آشپزخانه برگردد زیرا تا آن وقت غروب هنوز هیپ کس تدارکی برای شام ندیده بود ووجود کبری امری لازم وضروری برای آن خانه به حساب می امد.
    در آن روز کبری نیز از الهه خواهش کرده بود که او را برای ملاقات از حاج عباس به بیمارستان ببرند ودر نتیجه با اهمالی که همگی در حق دخترک نادان ترانه انجام دادند مناسبترین محیط برای آغاز لغزش وخطای او را فراهم آورند.
    ترانه سرمست از غرور جوانی وزیبایی دخترانه اش بی صبرانه خود را در آغوش فرزاد خیانتکار رها کرد واجازه داد که نامردی از غنچه معطر وجود او بهره مند شود وبا خیانتی آشکار هستی دختری را که می توانست همچون گلی سالها بماند وبارور شود در خزان پاییزی بخشکاند.
    ترانه آن قدر به فرزاد اطمینان داشت که حتی پس از پرپر شدن گل عفتش که بی وجود هیچ عقد شرعی یا عاقد رسمی انجام پذیرفته بود در فکر حقیرش به تصور اینکه برای همیشه فرزاد رابه چنگ آورده است اظهار رضایتی عمیق وجدش را فراگرفت.ووقتی شنید که فرزاد با صدای جذابش او را زن خود نامید خود را خوشبختترین موجود روی زمین قلمداد کرد.
    البته فرزاد در دنباله ی نوازشهای خائنانه اش موضوع مهمی رابه خورد افکار دخترک که مانند شخصیت او متزلزل بود داد.حقیقتی که تا آن روز ترانه در محیط زندگی اش به صورتی کاملا برعکس آن را دیده بود.
    فرزاد در حالی که او را تماشا میک رد ودر گوشش نجوای عشق سرمیداد به او گوشزد کرد:«که از امروز تو زن منی وباید در تمام مشکلات من سهیم باشی وبرای حل آنها هر کاری که می توانی انجام دهی.»
    ترانه که هوس آغوش فرزاد هر لحظه آتش خواستن او را شدیدتر می کرد شادمانه گفت:«خودت می دانی که من هر کاری می بتوانم برای تو می کنم.»
    آنگاه برگی دیگر از دسته چک پدرش را کند وبا امضایی که با امضای حاج عباس مو نمی زد مبلغ گزافی را روی آن نوشت به دست فرزاد سپردش.سپس به فرزاد که با پولهای حاج عباس روز به روز جذابتر وشیک تر از قبل می شد گفت:«عزیزم تو کی برای خواستگاری از من می آیی؟گمان می کنم من همه جور امتحان وفاداری خودم رابه تو پس داده ام.»
    فرزاد با چشمهای خوشنرگش نگاهی موذی وزیرکانه به دختر ساده ونادان انداخت وگفت:«با بیهوش بودن پدرت از چه کسی باید تو را خواستگاری کنم؟بگذار پدرت به هوش بیاید یقینا پدرو مادرم را مجبور می کنم که به خواستگاری تو بیایند ولی تا آن روز ما می توانیم باز هم از هم لذت ببریم.»نیشگونی از صورت لطیف دخترک گرفت.
    ترانه که از سخنان فرزاد فقط همین قدر شنیده بود که او سرانجام به خواستگاری اش خواهد آمد سری تکان داد وگفت:«من زن تو هستم وتو مرا دوست داری مگرنه؟»
    فرزاد با لبخندی که بر جذابیت صورتش می افزود وترانه عاشق را بیشتر شیفته میک رد پاسخ داد:«برمنکرش لعنت بر منکرش لعنت.»
    آن شب ترانه دقایقی در مورد کاری که انجام داده بود وبلای بزرگی که بر سرش آمده بود اندیشید.برای لحظاتی لرزه بر پیکرش افتاد ولی وقتی به یاد قولهای شیرینی افتاد که در باره زندگی آینده از فرزاد شنیده بود ترس از وجودش رخت بربست وبا تصور آینده ای لذت بخش چشم بر هم گذاشت وخوابی راحت را برای خود پیش بینی کرد.

    فصل هشتم
    وقتی هستی همرا دکتر وارد خانه شد انتظار داشت که دنیا به استقبالش بیاید ولی از ندیدن او در خانه بسیار حیرت زده شد واز دکتر پرسید:«به نظرم دنیا از آمدن من به اینجا زیاد راضی نیست.»
    دکتر با لبخندی دلتشین پاسخ داد:«اما من می گویم آمدن تو به این خانه برای من ودنیا بسیار خوشایند است.او مجبور بود امروز برای جمع کردن نمایشگاه نقاشی اش به محل نمایشگاه برود وازاین بابت خیلی متاسف بود ولی من راضی اش کردم که به تنهایی قادرم چند ساعتی تا امدن دنیا تو را سرگرم کنم.حالا می خواهی بگوی که من در این کار شکست خورده ام؟»
    «نه نه من چنین قصدی نداشتم.»
    «خوب حالا به من بگو چای می خوری یانه؟»
    «بهتر است من چای را درست کنم.»
    «نه امروز تو میهمان مایی.از فردا خودت صاحبخانه می شوی.تازه بهتر است فعلا استراحت کنی.»
    «چه زمانی مرا به ملاقات حاج عباس می برید؟»
    دکتر نگاه خیره اش را متوجه هستی کرد.یعنی هستی از عشق او نسبت به خودش اطلاعی نداشت؟به هرحال چشمان زیبا وبی اعتنایش نشان از بی گناهی وعدم اطلاع از احساسات او داشت.
    محمد با تانی وارد آشپرخانه شد.با شنیدن نام حاج عباس از زبان هستی تمام ذوف وشوقی که هنگام ورودشان به خانه از خود نشان داده بود در نطفه خفه شده بود هرچند می دانست حاج عباس پیرمردی محترم وروبه فوت است.به خود نهیب زد که در اثر کار با دیوانگان خود نیز به عاقبت آنها دچار شده است اما وقتی دقایقی بعد که در کنار هستی چای می خورد احساس می کرد بسیار سرخوش است وحال خوشش را بی تاثیر از وجود دختر جوان نمی دانست.
    او ودنیا تمام شب قبل را زحمت کشیده بودند تا بتوانند سومین اتاق خانه اش را برای دخترک مهیا کنند وحالا می دید که دلش مب خواهد او رابه اتاق خودش ببرد.علی رغم این تمایل در اتاق هستی را گشود وگفت اگر بخواهد می تواند به حمام برود وبعد استراحتی کند.
    هستی بی توجه به سخنان دکتر گفت:«مایلم همین الان برای ملاقات حاج عباس بروم.»
    دکتر پرسید:«خسته نیستی؟خیال نمی کنی دیدن کسی که دوستش داری در آن وضعیت برای روحیه ات زیاد مناسب نباشد؟»
    هستی متوجه کنایه ای که در سخن دکتر بود شد وگفت:«دکتر من حاجی را تنها در دل خودم ودر فکرم دوست دارم.»
    دکتر بی درنگ پرسید:«حاج عباس چطور؟او از علاقه ی دیوانه وار تو نسبت به خودش خبر دارد؟»
    هستی یکدفعه فریاد کشید:«نه نه اصلا.او از این موضوع اطلاعی ندارد وتصور می کنم اگر هم کوچکترین علاقه ای به من داشته باشد به احترام دوستی با پدرم است.در واقع او پدرانه به من علاقه دارد.»
    دکتر از صمیم قلب از شنیدن این موضوع خوشحال شد ونفسی راحت کشید.
    هستی از دکتر پرسید:«دکتر چرا مرابه خانه اکرم خانم نبردیدنکند آنها از وجود من خسته شده اند ودیگر مایل به پذیرش من در آنجا نیستند؟»
    محمد بی اختیار سرش را پایین انداخت.نمی خواست به هستی بگوید که آنها حتی هزینه آسایشگاه او را تقبل نکردند ودکتر خود با رضایت تمام متحمل خرج آسایشگاه شده است گرچه این هزینه برای او که فقط متکی به خودش بود وسرمایه ای از پدر یا مادرش به او نرسیده بود هزینه ای بسیار سنگین بود.اما در جواب هستی گفت:شاید آنها با مریض خودشان درگیر هستند وفرصت رسیدگی به یک نفر دیگر را ندارند.»
    «ولی حاجی مرا به عنوان عضوی از خانواده اش به تهران اورد.آیا به این راحتی می شود فردی از افراد خانواده را طرد کرد؟پس آنان تا به حال به من به چشم دیگری می نگریستند.یک غریبه یک یتیم وکسی که به خانواده ی آنها تحمیل شده بود وحالا همین تحمیل در مورد شما به نوعی دیگر در حال رقم خوردن است.من باید به شهر خودم برگردم.شاید اقوامی داشته باشم که از زلزله جان سالم به در برده باشند.»
    «گمان می کنم الان خیلی زود باشد که تو بخواهی راجع به برگشتن فکر کنی.گذر زمان همه چیز را حل می کند.»
    «حتی تحمیل وجود مرا؟نه دکتر شاید دنیا بتواند به نوعی وجود مرا نادیده بگیرد اما شما جوانید ومسلما تا چند وقت دیگ ازدواج می کنید.آن وقت خودتان هم از اینکه مرابه اینجا اوردید پشیمان می شوید.»
    دکتر برای لحظه ای به فکر فرو رفت.دلش می خواست قدرت آن را داشت که با هستی حرف بزند وصادقانه از احساسات درونی اش بگوید اما می دانست که دختر جوان هنوز نیاز به استراحت بیشتری دارد ونباید به این سرعت فکرش را با چنین موضوعی درگیر کرد.تازه با بیان مطلبی که هستی ناخودآگاه در مورد حاج عباس به او گفته بود تکلیف خود را از لحاظ عاطفی نیز روشن کرده بود.نه گفتن حقیقت جز ضایع کردن شخصیت وغرورش فایده ی دیگری برای او نداشت.شاید هم هستی تصور می کرد که او با تنها گیر آوردنس قصد سوءاستفاده از بی کسی وغربت دختری جوان را دارد.
    بهتر بود خود او هم موضوع را به گذشت زمان محول میک رد.بنابراین با خنده ای که بر جذابیت صورتش می افزود به هستی گفت:«خدا را چه دیدی؟من که فعلا قصد زن گرفتن ندارم.امکان دادر حتی تو زودتر ازمن هم ازدواج...»
    هستی در حالی که به وسط حرف دکتر پرید سراسیمه گفت:«نه دکتر من مثل دنیا دیگر هرگز قصد ازدواج ندارم.»
    «دنیا خودش این مسئله را به تو گفت که حالا تو هم آن را شعار خودت کرده ای؟»
    «نه ولی حدش می زنم شخصیت دنیا به قدری قوی است که نیازی به همسری یا مشارکت هیچ مردی نخواهد داشت.اوبه تنهایی کامل است.»
    «البته قبول دارم که شخصیت دنیا بی نقص است.ولی او هم برای تکمیل وجود خودش بالاخره این نیاز را احساس می کند.همان طور که خود تو هم به مردی نیاز خواهی داشت که سربر شانه هایش بگذاری واو را به منزله ی تکیه گاهی امن احساس کنی یا زمانی در آغوشش فرو بروی وبا ریختن اشک خود را از زیر بار همه ی غمها خلاص کنی.من به عنوان دکتر معالجت می گویم که تو کوچترین تجربه ای در این زمینه نداری وحیف توست از تجربه ی داشتن همسر،همسری که دوستت داشته باشد ورضایت خودش را در رضایت تو ببیند محرم بمانی.»
    دنیا که دقایق بود وارد خانه شده بود بعد از تمام شدن صحبت برادرش ناگهان خود را به وسط آشپزخانه رساند وبه شوخی گفت:«مثل اینکه صحبت خواستگاری برای من است وهمه مشغول تصمیم گیری واظهار نظر هستید غیر از خود عروس خانم.خوب برادر جان این مرد خوشبخت کیست وکی قراراست بیاید؟»
    هستی خنده کنان دنیا را در آغوش گرفت ودر حالی که صورتش را می بوسید گفت:«دنیا تو همیشه یک خروار شادی با خودت حمل می کنی وهر جابروی همانجا آنها را تخلیه می کنی.»
    محمد که شوق واقعی دیدار دنیا را در وجود هستی کشف میک رد می اندیشید آیا زمانی می شود که هستی از امدن او هم این گونه خوشحال شود؟
    سرانجام قرار شد همان موقع برای دیدن حاج عباس عازم بیمارستان شوند.
    در بین راه دنیا متوجه گرفتگی چهره ی هستی شد وبه دکتر گفت:«شاید بهتر بود امروز را در خانه می ماندیم وفردا به ملاقات حاجی می امدیم.برای آن بنده ی خدا که فرقی نمی کند.حدود یه ماه است که بیهوش است یک روز دیگر هم سرش.»
    دکتر سری تکان داد اما هستی با افسوس آشکاری گفت:«می دانم برای شما دردسر درست کردم ولی من هر طور شده باید او را ببینم.»
    دنیا سرش را به طرف هستی چرخاند وبا لحنی مهربان گفت:«نه هستی جان من برای خاطر تو می گویم.از اینکه این قدر خسته وناراحت می بینمت دلم پر از غصه می شود.»
    هستی لبخندی پر از محبت به دنیا زد.دنیا نیز بی خبر از آنچه قبلا بین دکتر وهستی پیش آمده بود به صحبتش ادامه داد:«می دانم که حاجی خیلی برایت ارزش دارد.یقینا تو حاجی را جایگزین پدرت کردی وحالا با اتفاقی که در واقع برای پدرت افتاده حسابی ناراحت وپکر هستی.»
    دکتر با شنیدن آنچه که دنیا بیان کرده بود از آیینه به هستی نگاهی کرد ونگاه هستی را نیز متوجه خود دید.جای شک نبود که هر دو مورد کلام دنیا وتعبیری که از حاج عباس برای هستی کرده بود می اندیشید.
    در راهروی بیمارستان به طور اتفاقی با خانواده ی حاجی مواجه شدند.الهه با دیدن هستی جلو مد واو رادر آغوش گرفت.امیر هم به پیروی از الهه جلو رفت وبا دکتر به احوالپرسی پرداخت.
    دکتر از طریق امیر از نظر خانواده ی حاج عباس نسبت به هستی مطلع شده بود.او را از حال خانواده ی امیر وپدرش سوال کرد وامیر در جواب گفت که همه مخصوصا سارا برایش سلام می رسانند.
    اکرم خانم در جواب سلام هستی بدون احوالپرسی فقط سلامی خشک کرد وسریعا از جلوی او رد شد.اما کبری خانم هستی را در آغوش فشرد ودر حالی که به شدت گریه می کرد با بغض گفت:«عزیزم از روزی که حالت به هم خورد وتو را به آنجا بردند...»

    150-159



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    از 160 تا اخر 169


    هستی با خنده گفت
    -منظورت از انجا همان آسایشگاه است نه ؟
    -والله چه عرض کنم از همان روز همه چیز در خانه ما عوض شد
    کبری خانم نگاهی به دور و بر انداخت و چون اکرم خانم را ندید نجوا کنان اضافه کرد
    -نمی دانی زن حاج عباس چقدر تغییر کرده ؟ ان قدر مرا اذیت می کند که خدا می داند و بس خدا کند که حال حاجی زودتر خوب شود نمونه اش همین که تو را از خانه بیرون کرده که چه بشود ؟ توی خانه به ان بزرگی مگر جای او تنگ میشد ؟
    دنیا که در کنار هستی ایستاده بود به کبری خانم اشاره کرد در مورد هستی صحبت نکند اما او متوجه نشد گفت
    -دنیا خانم بی خودی به من اشاره نکن من دلم می خواد با دخترم درد دل کنم
    دنیا از این کار جا خورد گفت
    -نه من فقط منظورم این بود که هستی هنوز نیاز به استراحت دارد و خوب است که جلوی او حرفهای خوشایند بزنیم
    علیرضا که تا ان لحظه ساکت بود جلو امد و سلام و احوالپرسی کرد به دنیا گفت
    -متاسفم که زن داداشم سر لجبازی دارد و زحمت هستی به دوش شما افتاده من مشغول تحقیقات م که ببینم از اقوام هستی چه کسی زنده است تا برای بردن او به نزد انها اقدام کنم کاش حال برادرم خوب بود در این صورت خودش بهتر حریف زنش می شد ولی فعلا کاری از دست ما بر نمی اید
    دنیا که از برخورد زن حاجی به قدر کافی گرفته بود گفت
    -ما هستی را دوست داریم و مایل نیستیم او فعلا به شمال برگردد شما بهتر است بزرگ شده به وجدان تان هیچ عذابی ندهید همان طور که در ماه گذشته هم هیچ کدام از افراد خانواده ناراحتی وجدان نداشتید تازه هستی ان قدر بزرگ شده که هر وقت بخواهد بدون کمک شما به تنهایی پیش افراد خانواده حقیقی خودش برگرد
    فوری دست هستی را گرفت و او را با خود به بخش مراقب های ویژه برد
    دکتر از سخنان دنیا خوشحال شد و برای حفظ ظاهر گفت
    -علی رضا جان ببخش زنان بسیار رک گو و کم طاق تند خیال نمی کنم دنیا منظور خاصی داشته باشد حرفهای او را به دل نگیر
    ان گاه علی رضا را در حالت حیرت باقی گذاشت و رفت به بخش به دنبال دنیا و هستی
    محمد در بخش مراقب های ویژه رسیده بود با صدای اکرم خانم برگشت . محمد خیلی دلش می خواست بی توجه به این زن خود خواه وارد بخش شد اما ادب حکم می کرد که به نزد او برود در غیاب شوهر به قدر کافی رنج کشیده بود به عقیده دکتر هستی پاک تر از ان بود که مستوجب چنین رفتاری باشد
    روی نیمکت نشست شب قبل از سکته حاج عباس او و شوهرش چقدر در مورد این دکتر خوش قیافه صحبت کرده بودند و برای اینده مشترک او با دختر ته تغاری شان نقشه کشیده بودند حیف که نمیدانست دکتر امروز به ملاقات حاجی می اید و گرنه هر طور بود ترانه را هم با خود می اورد حالا اگر یک روز کلاس ویلون تعطیل می شد به جایی بر نمی خورد
    یاد روز قبل افتاد
    دخترش بی رحمانه گفت
    -مادر تا کی می خواهید بابا را در حالت بی هوشی در بیمارستان خصوصی نگه دارید ؟ میدانید چقدر هزینه دارد ؟ با این پولی که بیهوده خرج بابا می شود هزار تا کار می شود انجام داد
    اکرم خانم از این حرف نا پخته ترانه خیلی ناراحت و با گریه بر سرش فریاد زد و گفت
    -دختر نمک به حرام حالا که پدرتان زنده است و این گونه درشت می گویی وای به روزی که کوچکترین اتفاقی برای او بیفتد ان وقت حتما می گویی این خانه و ماشین را هم بفروشیم خرج اتی نای تو بکنیم . بعد با گریه کبری را صدا کرده بود و کلی گریه کرد
    حالا ناخودآگاه با دیدن دکتر یاد ترانه افتاده بود کاش دکتر از ترانه خواستگاری می کرد
    صدای دکتر او را از خیالاتش بیرون اورد
    -اکرم خانم به چیزی احتیاج دارید ؟ دقایقی است که من کنار تان نشسته ام ولی شما در خیال خود غوطه ور ید
    -والله چه بگویم دکتر ؟ راستی شما هم حسابی بی وفا شده اید با گرفتاری حاج آقا همه دوستان هم مرا فراموش کرده اند و یادی از ما نمی کنند از جمله شما آقای دکتر که نمی دانید چقدر پیش حاج آقا عزیز بودید و خاطر تان را می خواست
    محمد خیلی دلش می خواست آنچه را در دلش تل بار شده بود به راحتی بیرون بریزد ولی او را زن با قدرتی نمی دید از نظر او . موجود زبونی بود که خود را لایق دلسوزی بود بنابراین بدون اشاره به مطلب مورد نظر گفت
    -متاسفم من هم این مدت گرفتار مسئله ای بیمارستان هستی بودم
    -اه امان از دست این دختر باور کنید که من اعتقاد دارم این بلا را هم این دختر سر حاجی اورده بس که عباس مرتبا غصه این دختر را می خورد خیال می کردم تا حالا به شهر خودش برگشته ولی مثل اینکه هوار خانه شما شده
    -این طوری خوب نیست راجع به هستی صحبت کنید او همدم دنیا است و دنیا فوق العاده به او علاقه مند است
    -به هر حال دکتر یک شب همراه دنیا خانم به خانه ما تشریف بیاورید من و بچه ها از دیدن تان خوشحال می شویم
    -انشاالله حال حاج عباس که خوب شد شاید مزاحم تان بشویم البته هستی هم همراه ما خواهد بود
    اکرم خانم علی رغم میلش سری تکان داد اندیشید
    مثل اینکه سایه شوم این جغد دست بردار من و دخترانم نیست دکتر طوری هستی هستی می کند که انگار او را عقد کرده و زن قانونی اش می داند
    وقتی سرانجام دکتر وارد بخش مراقب های ویژه شد هستی را دید که دستهای حاج عباس را در دست گرفته بود و مظلومانه اشک می ریخت او در حالی که گریه می کرد زیر لب با او صحبت می کرد حتی دنیا که در کنار هستی بود قادر نبود بفهمد که این دختر چه می گوید
    دکتر به دنیا اشاره کرد که هستی را از تخت دور کند می ترسید باز بیماری عصبی او دوباره برگردد
    هستی با گریه به دکتر گفت
    -یعنی حاج عباس هیچ کدام از ما را نمی ببیند ؟
    -خیال نمی کنم قادر به دیدن ما باشد اما مطمئنم که وجود تو را حس می کند
    -قادر به شنیدن صداها هم نیست ؟
    -ما همیشه به اطرافیان مریض بی هوش توصیه می کنیم که با او صحبت کنند
    محمد خیلی دلش می خواست از هستی بپرسد که به حاج عباس چه گفته اما هر طور بود جلوی خودش را گرفت
    دکتر ان شب در کلینیک کشیک بود این اولین شبی بود که بعد از یک ماه در کلینیک احساس تنهایی می کرد به بهانه دیدن جای خالی هستی وارد اتاقی شد که هستی در ان بستری بود ولی متوجه شد که تخت هستی توسط دختری چهارده ساله اشغال شده است طبق معمول سیما او را با دو چشم قهوه ای رنگش نگاه می کرد با دیدن دکتر از او پرسید
    -دکتر زن دیگر را امشب بستری کردی ؟
    دکتر با شیطنتی گل کرده بود به ارامی گفت
    -نه سیما من زنم را به خانه بردم
    -به شوهر من هم می گویی مرا به خانه خودش ببرد ؟
    -مگه تو شوهر داری ؟
    -خب هستی هم نداشت اما تو می گویی شوهر او هستی پس شاید بدون اینکه من هم بدانم شوهر دارم ولی خودم خبر ندارم
    دکتر از استنباط صحیح دخترک دیوانه جا خورده بود با بهت و حیرتی واقعی از اتاق بیرون رفت


    روز بعد ترانه مصرانه به پرو پای مادرش پیچید که پدرش را به بیمارستان دولتی انتقال دهد با صدای بلند با مادرش بحث می کرد با صدای زنگ تلفن ساکت شد
    الهه گوشی را برداشت و همین طور که صحبت می کرد اشکش سرازیر شد و گفت
    -بالاخره اتفاق افتاد
    بعد از قطع تلفن در حالی که اشک می ریخت مادرش را در آغوش گرفت و گفت
    -مادر پدر پدر
    اکرم خانم به شدت دست و پایش را گم کرد و سراسیمه به ترانه گفت
    -حالا دیگه خیالت راحت شد ؟ پدرت را کشتی ؟ حالا رویت میشود حتی قطره ای اشک در مراسم عزایش بریزی ؟
    ترانه از ناراحتی اینکه نکند همه تقصیر ها به گردن او بیفتد بهت زده به الهه می نگریست تا مطمئن شود
    البته با خوشحالی صورت مادرش را بوسید و گفت
    -مادر فریاد نزن بابا به هوش امده و حتی دو سه کلمه هم حرف زده او از پرستار خواست که هستی را به بالین بیاورند
    -چی پدرت به هوش امده ؟
    اما ناگهان با شنیدن ادامه صحبت الهه با بغض دیوانه وار فریاد کشید
    -پدرت با این دختر دیوانه چی کار دارد ؟ او فقط دیروز به ملاقات عباس رفته ولی ما یک ماه است که شب و روز مان در بیمارستان می گذرد من از اول می دانستم که مردها وفا ندارند حتی موقع مردن هم چشمانشان دنبال زن دیگری غیر از زن خوش داناست
    -مادر این چه حرفی است که می زنی ؟ تو باید خدا رو شکر کنی که دوباره پدر را به ما باز گرداند خودت که میدانی هستی همسن و سال من و ترانه است یعنی جای فرزند بابا ست
    -پس چه علتی دارد که پدرت از بین این همه ادم خواسته این دخترک دهاتی به نزد او برود
    -نمی دانم واقعیتش این را نمی دانم بهتر است وقتی به ملاقات او رفتیم این را از پدر بپرسیم
    -ولی او نخواسته ما را ببیند من به بیمارستان نمی ایم
    ترانه که موقعیت را خود را بعد از هوش امدن پدر خراب می دید بلافاصله جلو امد و گفت
    -مادر درست است که پدر نخواسته ما را ببیند ولی ما که دوست داریم او را ببینیم
    او در عین حال از خدا می خواست حافظه پدرش بعد از هوش امدن کاملا برنگشته باشد مخصوصا که مربوطه به دسته چک و تعداد چکهای کشیده شده بود
    الهه به خانه دکتر زنگ زد و خبر داد که پدرش به هوش امده و خواهان ملاقات با هستی است بعد سریعا به خانه عمویش رفت تا خبر به هوش امدن پدرش را به علیرضا و امیر هم بدهد فرزاد که مشغول تمرین ویلون بود از این که کسی مزاحم تمرینش می شد ناراحت می شد در را باز کرد ولی با دیدن الهه ان دختر زیبا رو صحبت خود را تغییر داد و از این که هیچ کس در منزل نبود عذر خواهی کرد و از او پرسید ایا کمکی از او ساخته است ؟
    الهه که از نگاه هیز پسر جوان کلافه شده بود گفت
    -نه فقط اگر امیر با علی رضا امد بگویید سریعا به منزل ما بیاید
    فرزاد اندیشید که امیر روی دختر زیباتر انگشت گذاشته است در این فکر بود که ایا امیر در مدتی که با الهه نامزد بود جرات گرفتن دستهای این فرشته را داشته یا نه ولی به این نتیجه رسید که امیر با همه شیطنتی معتقد تر از این حرفهاست
    در حالی که الهه را به داخل خانه دعوت می کرد گفت
    -اگر بیاید تو تا چند دقیقه دیگر حتما پیداشان می شود الهه خانم اتفاق مهمی افتاده ؟
    به فکرش رسید که شاید پدر ترانه مرده است ان وقت نان ترانه در روغن است ولی با شنیدن سخن الهه رویاهایش را نقش بر اب دید و دلخور از او خداحافظی کرد
    الهه که اولین بار بود با فرزاد هم کلام می شد برخلاف ظاهر جذابی باطنی بسیار بد داشت . در این فکر بود که ترانه عجب مربی چشم چرانی برای تعلیم برگزیده است ناگهان به یاد رفتار ترانه در مراسم ختم پدر مادر هستی افتاد که سر مستانه برای دیدن فرزاد سرو دست می شکست احساس نگرانی در تمام وجودش پیچید انها در تمام روزهای گذشته ان دو را در خانه تنها گذاشته و برای ملاقات پدرش به بیمارستان رفته بود ایا امکان داشت که فرزاد خیانتکار باشد ؟ ولی خود را قانع کرد که حداقل ترانه عاقل است
    ولی فرزاد چی ؟
    او دوست صمیمی امیر و علی رضا بود او هر گز امکان نداشت به صمیمی ترین دوستانش خیانت کند از طرفی فرزاد خوش تیپ تر از ان بود که درگیر یک دختر شود در تمام ماه گذشته او به پاکی مردی که قرار بود همسرش شود بیشتر ایمان اورده بود امیر حتی یک بار هم برای گرفتن دست الهه تلاش نکرده و در صورتی که گاهی الهه فکر می کرد ایا امیر از احساسات ضعیفی در قبال دختر جوان و زیبا همچون او برخوردار است ؟ ولی به دفعات اتش عشق را در چشمان شیدای امیر دیده بود همان نگاه وحشی که در عرض چند لحظه ممکن بود یخ وجود هر دختری را اب کند آری امیر عاشق بود عشقی حقیقی نسبت به الهه در خود می پرو راند .
    هستی بعد از تلفن الهه هرگز قادر به کنترل خود نبود به هیچ وجه نمی توانست خود را راضی کند که تا امدن دکتر تحمل کند او که هنوز به هوش امدن حاج عباس را باور نمی کرد با ترسی پنهان از دنیا می خواست حقیقت مطلب را به او بگوید دنیا با شادی او را می بوسید و مطمئن ش کرد که به گفته الهه حاج عباس به هوش امده و خواهان ملاقات اوست
    قرار گذاشتند بعد از تماس تلفنی با محمّد سریعاً عازم بیمارستان شوند هستی سجده شکر به جا می اورد از خداوند تشکر کرد او بعد از ورود به بیمارستان اکرم خانم را دید که روی نیمکتی ته راهرو بخش نشسته بود برای گفتن سلام و تبریک بابت به هوش امدن حاج عباس به طرف اکرم خانم رفت ولی قبل از اینکه به او برسد اکرم خانم با دیدن هستی از جایش بلند شد و در حالی که پشتش به او می کرد رو به پنجره ایستاد
    هستی توقف کرد و حیرت زده از این حرکت زن به او نگریست تعمق کرد چه کار بدی از او سر زده بود که اکرم خانم با او این کار را می کرد ؟ دنیا که بالاخره موفق شده بود جای مناسبی پارک کند وقتی هستی را دید که بی حرکت وسط راهرو ایستاده جلو رفت و گفت
    -هستی جان ؟ چرا این جا ایستاده ای ؟ مگر نمی خواهی به دیدن حاج عباس بروی ؟
    هستی بهت زده گفت
    -چرا می خواهم بروم اما
    از گفتن بقیه حرفش صرف نظر کرد در اوج ناراحتی به طرف دنیا برگشت چشمان ابی دنیا حتی از پشت عینک ظریفش نیز شفاف و درخشان بود هستی به وضوح حس زندگی را در انها می دید بی اعتنا به زن حاج عباس وارد اتاق شد
    در داخل اتاق وضع به گونه ای دیگر بود الهه ترانه برادر و داماد اینده حاجی دور تخت را اشغال کرده بودند
    الهه با دیدن هستی فریاد زد
    -خوب این هم هستی خودمان هستی جان خوش امدی پدر می خواهد تو را ببیند
    علی رضا با دیدن دنیا که به دنبال هستی وارد اتاق شد لبخندی پنهان صورتش را پوشاند زیاد از وضعیت این دختر خبر نداشت و بیماری برادرش مهلت کسب اطلاعات بیشتر را از او گرفته بود اما حالا با بهتر شدن اوضاع شاید می توانست از امیر به نوعی دوست صمیمی دکتر بود از این دختر ارام ولی مهربان چشم ابی اخبار بیشتر ی کسب کند
    همه به سلام مشغول شدند که حاجی به ارامی اشاره کرد او و هستی را در اتاق تنها بگذارند
    هستی برای نخستین بار از اینکه با حاجی تنها بماند ترسید ولی بنا به احترام که همه برای نظر حاجی قائل بودند به زودی اتاق از وجود همه به غیر از هستی خالی شد
    حاج عباس با نگاه از هستی خواست که به تخت نزدیک شد و هستی به ارامی جلو امد هنوز قادر به صحبت با حاج عباس نبود و تنها با چشمانی اشکبار به او نگاه می کرد صدای حاجی به سختی شنیده می شد هستی باز هم به تخت نزدیکتر شد
    -دیروز در عالم بی هوشی صدای تو را شنیدم
    لرزش خفیف بر تن هستی نشست او بسیار آهسته بعد از مدتها دوباره با خدا گفتگو کرده بود به قدری نجواگونه که یقین داشت غیر از خودش هیچ کس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    تایپ صفحات 170 تا 179

    سخنانش را که دعاگونه و ملتمسانه بر زبانش جاری می شد، نمی شنود، ولی حالا می دید که حاجی بالاخره از راز دل او و قولهایی که به خدا داده بود، آشکارا سخن می گوید، شاید اکرم خانم هم توسط حاجی از این سر درونی آگاه شده بود که این گونه از او روی بر می گرداند.
    بی آنکه قادربه ادای کوچکترین سخنی باشد، منتظر بقیه ی سخنان حاجی شد.
    (( هستی، دخترم، حتما مرا بخشیده ای که آن طور به خدا التماس می کردی حال من خوب شود، این طور نیست؟
    چشمان حاجی آشکارا نمناک بود.او از بخشش خود توسط هستی داد سخن می داد، حال آنکه هستی برای بخشش خود از خدا طلب مغفرت کرده بود. او قسم یاد کرده بود که اگر حال حاجی خوب شود، به حاجی به چشم پدر بنگرد. او قول داده بود که برای همیشه از احساسات گناه آلود خود دست بردارد و حالا می دید که حاجی دوباره به زندگی برگشته است. دقایقی بعد، خود حاجی این موضوع را تکرار کرد.
    هستی جان، تو باعث به هوش آمدن من شدی. دخترم، خوشحالم که به دنیا برگشتم. به تو قول می دهم دیگر در حقت کوتاهی نکنم.
    حالا دیگر قطرات اشک از چشم پیرمرد بر گونه هایش جاری بود. هستی با دستمال اشکهای صورت حاجی را پاک کرد و گفت: حاجی، شما باید مرا ببخشید. من درحق شما و خانواده تان افکاری گناه آلود داشتم.
    نه ، عزیزم . تو پاکتر از انی که حتی بتوانی فکر گناه را به سرت راه بدهی.
    آنگاه حاجی به هستی اشاره کرد که زنگ بالای سرش را بفشارد . لحظه ای بعد بار دیگر اتاق از افرادی که برای ملاقات حاجی به بیمارستان آده بودند، پر شد. این بار اکرم خانم نیز که دخترانش او را احاطه کرده بودند، وارد اتاق شد. هستی متوجه نگاه عاشقانه و شادالهه به امیر شد. امیر نیز مشتاقانه نگاه نامزدش را پاسخ می داد، حاجی برای گرفتن دستهای اکرم خانم که به طرفش دراز شده بود، تلاش می کرد. سپس آنها را در مشتهای ضعیف خود گرفت و شروع به نوازششان کرد. هستی بار دیگر احساس کرد که درآن جمع غریبه ای بیش نیست. و در حالی که به دنیا اشاره می کرد. به اتفا بیرون رفتند. فقط علیرضا متوجه خارج شدن آنان از اتاق شد.
    چهار هفته بعد حاجی از بیمارستان به خانه منتقل شد. در حالی که همه ی پزشکان معتقد بودند در مورد حاجی واقعا معجزه ای به وقوع پیوسته است.
    در دو هفته ای که از آمدن هستی به منزل دکتر و دنیا می گذشت. هستی بارها سعی کرده بود. به تقلید از دنیا به نقاشی بپردازد. ولی متاسفانه نقاشی هایش به طنزی بی رنگ و رو، همانند زندگی اش مبدل شده بود. سرانجام دکتر هم که سعی می کرد او را ناامید نکند، پذیرفت که هستی به راستی استعداد نقاشی ندارد. برای اینکه هستی بار دیگر روحیه اش را نبازد، از دنیا خواست که به او پیشنهاد همکاری در مطب را بدهد. به این ترتیب هم دنیا می توانست وقت آزاد بیشتری بای نقاشی داشته باشد و هم هستی خستگی و بیکاری را بهانه ای برای رفتن از آنجا فرار نمی داد. از همه ی اینها گذشته، دکتر نیز می توانست ساعات بیشتری را در کنار هستی سپری کند. آرزو داشت آرامشی که در وجود دختر جوان به وجود آمده بود، هرگز به هم نخورد.
    وقتی دنیا از سراکراه پیشنهادش را با هستی در میان گذاشت، نزدیک بود در اثر سو تفاهمی جزئی، هرگز هستی پیشنهاد را نپذیرد. دنیا که تنها به دلیل علاقه به برادرش قبول کرده بود با او همکاری کند از این می ترسید که هستی نیز از سر رو در بایستی بپذیرد که در مطب کار کند. اما از آنجا که دنیا هرگز ناخشنودی اش را در مورد کاری که انجام می داد بروز نداده بود، هستی تصور می کرد که با قبول این کار عملا باعث بیکاری دنیا می شود، و در قبول این مسئولیت دچار تردید بود. سرانجام دکتر تشریح کرد که این کار هستی کمک بزرگی به آن خواهر و برادر است. بدین ترتیب خیال هستی راحت شد و پذیرفت که به جای دنیا به کمک دکتر بشتابد.
    گرچه دنیا بسیار با محبت و با تجربه بود. علاقه ی هستی به کار در مدت زمانی کوتاه باعث جذب مشتریان زیادتری شد، به خصوص که زیبایی معصومانه ی دختر جوان ناخواه به ملاحت طبع او می افزود. هنوز زمان زیادی از آمدن هستی به مطب نگذشته بود که از دکتر خواست تزئینات آنجا را تغییردهد. قدر مسلم وجود گلدانهای گل طبیعی بر زیبایی محیط می افزود. دکتر با اظهار تاسف اعلام کرد: من قدرت نگهداری از گلهای طبیعی را ندارم، راستش تخصصم را در خشکاندن گلها گرفته ام.
    هستی با لبخندی که هزاران بار بر زیبایی چشمان سیاه او می افزود . گفت: دکتر، مثل اینکه یادتان رفته من یک دختر شمالی ام و از سرزمین گل و گیاه به تهران خشک و دود گرفته ی شما آمده ام. باور کنید خودم مسئولیت نگهداری و پرورش آنها را به عهده می گیرم.
    از وقتی هستی از بیمارستان مرخص شده بود، تغییری فاحش در او به وجود آمده بود. به خصوص بعد از قبول مسئولیتی که به عهده گرفته بود، نتیجه ی درونی دختر جوان به گل نشسته بود. و دکتر تصور می کردکه انگار هستی در حمام گل شنا کرده است. بوی عطر مست کننده ی گل مریم همیشه از دختر جوان به مشام می رسید در افکار شیطانی غوطه ور می شد، اما سادگی و نجابتی که در همه حال از هستی دیده می شد، با چنان وقاری در هم آمیخته بود که او بابت این افکارشوم خود را لعنت می کرد. درمیان بیمارانی مختلفی که برای بهبود اعصاب و روان خود نزد دکتر می آمدند، مرد جوان و جذابی که همیشه با راننده ی خود را وارد مطب می شد، جلب توجه بیشتری می کرد، به خصوص که هستی متوجه شده بود مرد جوان از لحظه ی ورود به دقت او را زیر نظر می گیرد. این مسئله و غرور خاصی که در مرد جوان محسوس بود باعث می شد که هستی هرگز با اواحساس راحتی نکند. بیمار مزبور که سعید نام داشت، تمام مدتی که در اتاق انتظار به سر می برد، بی وقفه با تلفن همراهش مشغول صحبت بود و دائم دستور انجام کارهایی را می داد.
    هستی یکبار به طور اتفاقی در مورد سعید از دکتر پرسید .نگاه دکتر آنچنان خیره و تعجب زده بود که برای لحظه ای هستی از سوالش احساس پشیمانی کرد. دکتر در عوض پاسخ به سوال هستی از او پرسید: اتفاق خاصی افتاده؟ چیزی به تو گفته که داری از این مرد می پرسی؟
    هستی که هول شده بود، مضطربانه جواب داد: نه ،نه، چیزی نشده، فقط از روی کنجکاوی پرسیدم.
    البته دکتر هرگز از پاسخ هستی قانع نشد و بعد از آن سعی کرد که سعید را در انتظار نگذارد و سریعا او را به داخل مطب دعوت کند هستی گرچه عکس العمل دکتر بسیار تعحب کرده بود، بعد از آن احساس راحتی بیشتری می کرد، به خصوص که از شر نگاههای خیره ی آن مرد جذاب خلاصی می یافت.
    سرانجام وقتی حاج عباس سلامت خود ار به دست آورد، امیر مجددا از خانواده اشت خواست که برای برگزاری مراسم عقد به تهران بیایند، قبل از انجام عقد الهه و امیر، شبی حاجی عباس با دسته گل و شیرینی برای دیدن هستی به خانه ی دکتر رفت. او موفق نشده بود اکرم خانم را به پذیرش دوباره ی هستی در خانه ی خودش راضی کند و از اینکه هستی را سربار دکتر و خواهرش می دید، بسیار متاسف بود. و موضوع او را آزارمی داد؛ یکی اینکه هستی در خانه ی دکتر به سر می برد و دیگر اینکه رابطه ی کبری با اکرم خانم این طور مخدوش بود.
    هستی با نگاهی به حاجی متوجه شد که اوبسیار ضعیف تر از سابق شده است. مخصوصا عصایی که سنگین وزن حاجی را تحمل می کرد ،برازنده ی هیکل بلندقامت او نبود. بعد از به هوش آمدن حاجی تنها به اتکای آن عصا می توانست حرکت کند. دنیابرای گرفتن گل و شیرینی جلو رفت. علیرضا به کمک حاجی شتافت تا برای نشستن به اوتکیه کند و هستی از سر تاسف به حاج عباس می نگریست. برایش باورکردنی نبود کسی را که مطهر قدرت می دانست، حالا اینچنین ضعیف ببیند. سریعا به طرف آشپزخانه رفت تا برای میهمانان شربت و شیرینی بیاورد. دکتر که می دانست آمدن حاجی به منزل آنها بی علت نیست، همچنان در سکوت به اون نگاه می کرد. در دل آرزو می کرد که حاجی مسئله ای باز گرداندن هستی را مطرح نکند. حالا دیگر هستی جزئی از اعضای خانواده ی دکتر به حساب می امد و دوری از او مشکل به نظر می رسید.
    وقتی همگی رودروی یکدیگر نشستند. برای لحظه ای کوتاه نگاه دنیا و علیرضا د رهم گره خورد . اما دنیا سریعا نگاهش را از چشمانی که صاحبش جوانتر از خود او به نظر می آمد، برگرداند.
    هستی با لحنی مهربان از حاجی پرسید که حالش چطور است؟
    حاجی که با نگاهی مهربان تر، دختر جوان دوستش را می نگریست. احساس کرد که هستی با گذشته تفاوت زیادی کرده است. پژمردگی اولیه در چشمان سیاه دخترک به شفافیتی گوهر فام تبدیل شده بود. از اینکه می دید هستی در حال فراموش کردن مصیبتی است که بر سرش امده بود، از صمیم قلب خوشحال شد، اما با یادآوری مطلبی که برای گفتن آن در خانه ی دکتر حضور پیدا کرده بود، احساس شرمندگی کرد. سوال به وضوح مضطربانه ی دکتر آرامش خاطر بیشتری را در مطرح کردن موضوع برای حاج عباس به ارمغان آورد.
    حاج عباس، چطور شد که ماسعادت دیدار شما را پیدا کردیم؟
    والله دکتر جان، خودتان می دانید در مدتی که مریض بودم، عملا دستم به جایی بند نبود، واز زندگی تنها نفس کشیدن برایم باقی مانده بودم. بنابراین در ارتباط با زحمتی که هستی برایتان داشت، کاری از دستم بر نمی آمد و شما هم که برادری را در حق هستی و پسری را در حق من تمام کردید. من هرگز محبتهای شما را فراموش نخواهم کرد، ولی حالا الحمدلله دوباره به زندگی برگشتم و وقت آن رسیده که به مزاحمتم خاتمه بدهم.
    تپش قلب محمدشدت یافت. احساس می کرد تمامی خون بدنش در صورتش جمع شده است. که دنیا با جمله ای به کمکش شتافت.
    حاج عباس، هستی، مثل خواهی کوچکتر ما است و هنوز هیچی نشده ،من و محمد آن قدر به او عادت کرده ایم که جدایی از او برایمان امکان پذیر نیست.
    هستی مشتاقانه به دنیا نگریست. چقدر این دختر را دوست داشت. بعد از مرگ تمامی اعضای خانواده اش و بیهوشی طولانی مدت حاج عباس، ناخودآگاه دنیا را جایگزین همه ی عزیزان از دست رفته اش کرده بود. برای لحظه ای از دنیا روی برگرداند و نگاهش را به سمت محمد دوخت.
    بعد از بهتر شدن حالش، دیگر محمد را در قالب حمید نمی دید.
    حالا او صرفا دکتر جوانی بود که با خلوص نیت دختری شهرستانی و بی کس را پناه داده بود. فقط وجود دکتر و خواهرش بود که باعث شده بود او در روزهای اخیر درد تنهایی را کمتر احساس کند.او هرگز برادری نداشت تا بفهمد چگونه می تواد به چشم برادر به دکتر بنگرد، اما حس می کرد در همین مدت کوتاه به این غریبه ی آشنا علاقه پیدا کرده است.
    ناگهان متوجه شد که دکتر نگاه آسمانی اش را به اودوخته است. با آرامش به محمد نگریست و برای اولین بار برق عجیبی را در چشمان آبی دکتر دید. نگاه دکتر از لبخندی زیبا پرشده بود.
    هستی سربه زیر انداخت. او که مدتها بود آرزو داشت حاج عباس دوباره به دنبالش بیاید، حالا می دید دیگر به راحتی طاقت دور شدن از این انسانهایی را که باتمام وجود دوستش داشتند، ندارد. اما از طرف دیگر، حاج عباس درست می گفت. وقتش رسیده بود زحمت را کم کند.
    بالاخره دکتر هم در آینده ی نزدیک ازدواج می کرد، که دراین صورت وجود او در آن خانه زیادی به نظر می رسید. پس چه بهتر که قبل از این واقعه آنجا را ترک می کرد. با تصور زن گرفتن دکتر، دلش گرفت.ولی چرا؟ با تراشیدن جوابی، دل خودش را راضی کرد. یقینا زن دکتر جای او را در درنزد دنیا پر می کرد و بنابراین یگانه دوست صادقش را هم از دست می داد، برای یک لحظه آرزو کرد که دکتر زن نگیرد، اما سریعا به سرزنش خود پرداخت. این جوابی نبود که در قبال محبت های خواهر و برادر مهربان از خود توقع داشت.
    صدای دکتر او را از عالم خیال به واقعیت سوق دارد.
    حاج عباس، دنیا راست می گوید. به خصوص که حالا هستی درمطب هم کار می کنه و رفت و آمدش هم با خود من است.
    پس دکتر هم ازماندن او ناراضی نبود. بر عکس اینکه اکثر اوقات تصور می کرد باعث عذاب و دردسر آنها شده است. تا حدی که گاهی به فکر برگشتن به شهر زلزله زده اش می افتاد. اماشاید دکتر از روی تعارف چنین حرفی رابر زبان می آورد . نه، بهتر بود از فرصت به دست امده استفاده می کرد و زودتر از زیر بار این مزاحمت خلاص می شد.
    حاج عباس به ملایمت به دکتر پاسخ داد» می دانم دکتر جان، می دانم که شما حسابی محبت دارید. خوش به حال آن پدر و مادری که شما دامادش بشوید. ولی من برای بردن دخترم تصمیم قطعی گرفته ام.
    هستی بی اختیار صدای خود راشنید که میگفت: حاجی، قصد دارید مرا به خانه ی خودتان برگردانید؟ خیال نمی کنم اکرم خانم خیلی از دیدن من خوشحال شود.
    هستی به نکته ای اشاره کرده بود که حاجی از گفتنش هراس داشت. با لکنتی آشکا رگفت: مجبورم روراست با شما صحبت کنم. اکرم در نبود من حال نامناسبی پیدا کرده، آن قدر که گاهی خیال می کنم این همان زنی نیست که من سالها با او زندگی کردم و صادقانه به او عشق ورزیدم. شاید هم حق با اکرم باشد. او به شدت از نظر روحی ضربه دیده، به هر حال فعلا در وضعیتی است که به شدت نسبت به هستی حساسیت دارد.
    حتی از اکبری که دوسه بار از هستی دفاع کرده بوده بیزار شده و مرتبا ا زمن می خواهد که علی رغم زحمت زیادی که زن بیچاره از اول جوانی اش د رخانه ی ماکشیده، او را جواب کنم.
    دنیا به وسط حرف حاج عباس پرید وگفت: خوب، با این وضع صلاح نیست که هستی را دوباره به آنجا برگردانید.
    می دانم دخترم، می دانم. قصد چنین کاری را هم ندارم. واقعیتش با علیرضا به این نتیجه رسیدیم که یکی از آپارتمان هایم را در اختیار هستی و کبری قرار دهم. با وجود کبری، دیگر نگران تنهایی هستی هم نخواهم شد و تازه مرتبا من و علیرضا به آنها سر خواهیم زد.
    دکتر با شنیدن اینکه علیرضا نیز قرار است به هستی سر بزند، دلخور شد، ولی صحیح نمی دانست در این مورد سخنی بر زبان بیاورد/. فقط پرسید که محل این آپارتمان کجاست؟
    خوشبختانه، از اینجا و از خانه ی ما زیاد دور نیست. من از شما هم می خواهم که هستی را تنها نگذارید. هستی با نگرانی آشکاری به حاج عباس گفت: حاج عباس، شما که توقع ندارید من دیگر سرکار نروم. البته اگر دکتر راضی باشد، مایلم به کار در مطب ادامه دهم.
    دکتر نفسی راحت کشید. از اظهار تمایل هستی به ادامه ی کارش علنا احساسی خوشایند به او دست داد و اندیشید که هستی حتی در صورت عدم رضایت حاج عباس هم می تواند به کار دلخواه خود ادامهدهد. دلیلی نداشت که حاج عباس با این امر مخالفت بورزد، در حالی که شنیده بود حتی یکی از دختران حاجی به تعلیم موسیقی می پردازد و این موضوع نشان میداد که او آدم زیاد متعصبی نیست.
    صدای حاجی که به وضوح خستگی و فشار روحی او را نشان می داد، آهسته تر از همیشه به گوش رسید. در این زمینه آقای دکتر و خود تو باید تصمیم بگیرید.
    من دلیلی برای مخالفت نمی بینم.
    هستی نگاه نگرانش را به دکتر دوخت و دکتر با لحنی که سعی می کرد شادی درونی اش را منعکس نکند، به سادگی گفت: بدون هستی کارکردن در آن مطب برای من عذاب آور است.
    دنیا بلند شد و صورت هستی را بوسید/ قرار شد تا اواسط هفته، علیرضا ترتیب انتقال هستی را بدهد.
    کبری خانم ابتدا از شنیدن اینکه قرار است برای همیشه خانه ای را که سالها در آن زندگی کرده بود ترک کند، حسابی گریه کرد، ولی وقتی فهمید حاج عباس اورا به حال خود رها نمی کند و قرار است باهستی دریک آپارتمان زندگی کند، بابت اشکهایی که ریخته بود به شدت افسوس خورد، به خصوص که گریه کردنش باعث شد اکرم خانم به او سرکوفت بزند که خودش با کارهای اشتباهش باعث این امر شد از چشم او و آقا بیفتد و حالا باید با یک دختر دهاتی در یک اتاق زندگی کند.
    البته وقتی اکرم خانم متوجه شد قرار است یکی از آپارتمانهای حاج عباس در اختیار هستی و کبری قرار گیرد، حسابی از حاجی دلخور شد، ولی دیگر جرات نکرد در این مورد کلامی بر زبان بیاورد یا اعتراضی کند، خصوصا که قرار بود خانواده ی امیر ظرف یکی دو روز آینده برای برگزاری مراسم عقد به تهران بیایند.
    غروب روز ی که هستی منزل دنیا و دکتر نیز نمی توانست غبار غم را ا زگرفته و غمگین بود که حتی شوخی های دکتر نیز نمی توانست غبار غم را از چهره ی با صفای او پاک کند. درانتهای شب، دکتر که برای اولین بار بعد از مرگ پدرو مادرش قطرات اشک را در چشمان خواهرش مشاهده میکرد، سردنیا را در آغوش برادرانه ی خود گرفت و به سخنان دنیا که مهربانانه از هستی یاد می کرد، گوش می داد که صدای زنگ تلفن برخاست. دنیا ناخودآگاه به سمت تلفن دوید، ولی دقایق بعد که فهمید امیر دوست محمد پشت خط است و هستی زنگ نزده است. گوشی را به برادرش سپرد.
    امیر از دکتر و دنیا می خواست که او و الهه را در خرید عروسی همراهی کند. دکتر حوصله ی لازم را برای این کار در خود نمی دید، ولی برای خاطر امیر پذیرفت. به هر حال علی رغم اصرار امیر، دنیا قبول نکرد همراه آنها برای خرید برود.
    هستی از طریق کبری خانم که قرار بود تا پیداشدن خدمتکار مناسب برای انجام کارهای خانه ی حاج عباس صبحها به آنجا برود و غروبها به آپارتمان نزد هستی برگردد.
    در جریان خبرهای عقد و عروسی قرار می گرفت. او در دل آرزوی خوشبختی الهه را داشت. قرار بود که فردا مطب تعطیل باشد و هستی برعکس تصوری که قبل از آمدن به آپارتمان حاج عباس داشت، از بودن در آنجا احساس رضایت می کرد. بعد از آنکه عملا در کار نقاشی توفیقی نیافته بود، سعی می کرد در مواقع بیکاری به نوشتن پناه ببرد و به صورت پراکنده چیزهایی هم نوشته بود.
    البته هنوز به درجه ای نرسیده بود که به ادامه ی تحصیل تمایل داشته باشد، ولی از خلال صحبتهای دکتر فهمیده بود که او دوست دارد منشی اشت تحصیلات عالی داشته باشد و ناخودآگاه این موضوع را به هستی گوشزد کرده بود، ولی هستی آنچنان جدی درباره ی این موضوع فکر نکرده بود.
    برای خرید عقد، دکتر، امیرو علیرضا به همراه الهه، ترانه وسارا و سیمین خواهرا ن امیر، راهی بازار شدند.
    دکتر که دائما مورد توجه سارا خواهر کوچیکتر امیر قرار می گرفت، خوشحال بود که لااقل ترانه کاری به کار او ندارد، همین طور سیمین خواهر بزرگتر امیر، دختری بیست هفت ساله که دریک شرکت خصوصی در شیراز مشغول کار بود . اما سارا بعد از گرفتن لیسانس به دنبال خواستگار مناسبی میگشت. او برعکس برادر با استعدادش هیچ گونه علاقه ای به ادامه ی تحصیل نداشت، ولی دوره های مختلف تزئین سفره ی عقد و آشپزی و شیرینی پزی را دیده بود و می توانست کدبانوی خوبی باشد.
    علیرضا حال دنیا را از دکتر پرسید و از نیامدن او اظهار تاسف کرد، ولی دکتر در این اندیشه بود که می بایست هستی را برای خرید همراه می آوردند و وجود او را در این موقعیت حتی ا زدنیا نیز واجب تر می دانست، زیرا هستی حداقل مدت یک سال درآن خانه و یا خانواده ی حاج عباس زندگی کرده بود.
    البته نبودن هستی را در این ماجرا بی ارتباط با زن حاجی نمی دانست.
    سارا در تمام مدت خرید بسیار هیجان زده بود و حتی برای لحظه ای محمد را تنها نمی گذاشت. در آخر هم از او پرسید که آیا تا به حال به دختری علاقه مند شده است یا خیر؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    180-189

    محمد که از سؤال بی پروای سارا اندکی هول شده بود، بلافاصله موضوع صحبت را تغییر داد، در حالی که می دانست سارا ول کن قضیه نخواهد بود. می دانست اگر اسمی از هستی بیاورد، از جانب خیلی ها سرزنش می شود و شاید او را ریشخند هم بکنند. اگر هستی سطح تحصیلاتش را بالا می برد، حتماً می توانست فاصله ی بین خود و او را کمتر کند، هر چند چشمان سیاه هستی همه ی حرفها را در قالب نگاهی زیبا و عریان تقدیم طرف مقابلش می کرد و فاصله ها را ذوب و در آنی به چشمه ای زلال تبدیل می کرد؛ آبی که با حرکت روانش هر دم دکتر را بیشتر به سوی او می کشاند.
    لحن گلایه آمیز سارا، دکتر را به خود آورد. « دکتر، شما به حرفهای من گوش نمی دادید؟»
    « آه، چرا، چرا. گوشم با شما بود.»
    « گرچه می دانم دروغ می گویید، حتی دروغتان هم زیباست، همان طور که خودتان بسیار جذاب هستید.»
    دکتر نگاه دریایی خود را به دختر همراهش معطوف کرد، او همان سارای کوچولویی بود که در زمان بچگی همیشه با هم بازی می کردند و در حیاط به دنبال هم می دویدند. یادش می آمد که در آن زمانها دو سه بار حسابی او را در عالم کودکی کتک زده بود تا توپ یا اسباب بازی دیگرش را از او بگیرد، گرچه بعد از دیدن اشکهایی که دخترک کوچک به همراه غرغرهای کودکانه اش می ریخت، دیگر قادر به بازی نبود و وسیله ای را که به زور گرفته بود، به او پس می داد. بوسه هایی را که سارا به نشانه ی تشکر از این کار به گونه های او می زد، کاملاً به خاطر می آورد. از یادآوری خاطرات کودکی لبخندی چهره ی جذابش را پوشاند. حالا عروسک همبازی دوران بچگی اش به دختری پرهیجان و رعنا تبدیل شده بود که با نگاههایی که دیگر اثری از معصومیت کودکانه در آنها یافت نمی شد و حرکاتی که با عشوه و لوندی همراه بود، منتظر بود قلب پسرک همبازی اش زا برای همیشه در چنگ بگیرد.
    آن شب وقتی کبری خانم از خرید عروسی برای هستی حرف می زد، ناگهان صحبت را به دکتر نشاند و شادمانه گفت:« خوشم آمد، خیلی خوشم آمد.»
    هستی تعجب زده گفت:« کبری خانم، از خرید عروس خوشت آمد یا چیزی برای تو خریدند؟»
    « نه جانم، توی این واویلا کی به فکر من و خدمات من است؟ منی که در واقع به جای اکرم خانم در حق الهه مادری کردم، حتی شبها برای اینکه خانم راحت بخوابد، تا صبح همین عروس خانم را روی پاهایم تکان می دادم. صبحها او را به مدرسه می بردم و وقتی مریض می شد، تا صبح پاشویه اش می کردم. نه جانم، دنیای ما دنیای قدرشناسی نیست. آنها فقط به چشم کلفت به من نگاه می کنند، گرچه من مثل اعضای خانواده ام به آنها علاقه دارم.»
    « خوب، پس حتماً به تصور اینکه خرید عروسی دخترت است خوشت آمد.»
    « آن که آره، چون الهه را واقعاً دوست دارم. ولی از خدا پنهان نیست، از تو چه پنهان، هرگز نتوانستم ترانه را مثل الهه دختر خودم بدانم. او از کوچکی و کودکی بدقلق بود و بی تربیت. همیشه فکر می کردم این دخترک لوس به کی رفته. پدرش حاج عباس، جای برادری آقاست. مادرش هم تا همین اواخر خوب بود، ولی یکدفعه از این رو به آن رو شد. انگار شیطان توی جلدش رفت. چه می دانم از این جن گیر من گیرها، جنّی، از همین چیزها شد.»
    او در حالی که استغفرالله غلیظی می گفت، انگشت شست و اشاره خود را از هم باز کرد و به نزدیک دهانش برد.
    هستی که هنوز به درستی منظور کبری را نفهمیده بود، بی اعتنا از بقیه ی قضایا گذشت و برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. اما هنوز صدای کبری را می شنید که می گفت:« آره جونم، خوشم آمد که نقشه ی خانم نگرفت. راجع به دکتر، همان جوان خوش برورو که آن روز به داد تو رسید و بعداً هم در خانه ی خودش سرپرستی ات کرد.»
    با شنیدن اسم دکتر، گوشهای هستی تیزتر شد و بلافاصله به پذیرایی نزد کبری برگشت.
    کبری که بنا به تجربه فهمیده بود موضوع برای هستی جالب تر شده است، با هیجان بیشتری شروع به تعریف کرد. « آره، مگر تو نمی دانستی؟ غلط نکنم آقا و خانم نقشه ی آقای دکتر را کشیده بودند.
    هستی بی طاقت پرسید:« آقای دکتر؟ نقشه ی آقای دکتر را برای کی کشیده بودند؟»
    برای ترانه دیگر، عزیزم. یقیناً به فکر تو که نبودند. هزارم که تو برای حاج عباس عزیز باشی، به قدر بچه های حقیقی خودش که عزیز و دردانه نیستی.»
    « کبری خانم، شوخی نکن. دکتر مثل برادر من است. علت کنجکاوی من این است که او و خواهرش را به جای عزیزانی که از دست داده ام، دوست دارم.»
    « ببینم، من را چطور؟ تو را به خدا راست بگو، مرا هم دوست داری؟»
    هستی دستی از سر مهربانی روی صورت چروکیده ی کبری که رنج زمانه او را پیرتر از سن حقیقی اش نشان می داد کشید و گفت:« به خدا تو را به اندازه ی مادر واقعی ام دوست دارم.»
    کبری که از سخن محبت آمیز هستی اشک در چشمانش جمع شده بود، ناگهان دستان ظریف هستی را به لبانش نزدیک کرد، آنها را بوسید و به آرامی گفت:« من از اول که تو را دیدم، به خدائندی خدا مثل دخترم به تو علاقه مند شدم. دختری که همیشه آرزویش را داشتم، ولی هیچ وقت نصیبم نشد. آره عزیزم، دکتر روی اکرم خانم را زمین زد. نه تنها به ترانه روی خوش نشان نداد، بلکه به نظرم به زودی خبر ازدواج او را با سارا خانم خواهر کوچک امیر آقا می شنویم. دخترک کم مانده بود دکتر بیچاره را درسته قورت بدهد.»
    هستی به ظاهر خندید، ولی غمی بزرگ را در دلش احساس می کرد. پس بالاخره برادر دنیا هم به تله افتاده بود. آیا همه ی خواهران از شنیدن خبر عروسی برادرشان اینچنین غمگین می شوند؟ بارها شاهد بود که دختران همکلاسش در دبیرستان، خوشحال و خندان و با جعبه ی شیرینی به مدرسه می آمدند و خبر مسرت بخش ازدواج برادرشان را به اطلاع همگان می رساندند. پس چرا او احساس شادی نمی کرد؟ مگر نه اینکه همیشه در دل اعتراف می کرد دکتر را به مانند برادری مهربان دوست دارد؟ آیا انتظاری غیر از این داشت؟ می دانست که دکتر جوان است و اول آخر باید همسری انتخاب کند. مگر نه اینکه حاج عباس به همین علت او را از خانه ی بیرون آورده بود؟ پس چرا این قدر این خبر برای او غریب به نظر می رسید؟ احساس کرد اشک چشمانش را فرا می گیرد و برای اینکه کبری متوجه نشود، برای شستن چشمانش وارد دستشویی شد و در را پشت سرش بست.

    فصل9
    دو روز مانده به مراسم عقد، آقای خالصی پدر امیر به مناسبت وصلت فرخنده ای که قرار بود به زودی به وقوع بپیوندند، همه ی اعضای خانواده ی الهه را به همراه دکتر و خواهرش برای صرف شام به رستورانی دعوت کرده بود. حاج عباس مصر بود که هستی و کبری نیز در این شب نشینی حضور یابند، ولی خانمش مرتباً او را به یاد گذشته و اتفاق ناخوشایندی می انداخت که به دلیل کار هستی افتاده بود. حاج عباس عقیده داشت که حال هستی کاملاً خوب شده است و دیگر شبها نیز کابوس نمی بیند، اما اکرم خانم با این استدلال که دیوانه، دیوانه است، سعی می کرد هستی را مخرب روح و روان خانواده نشان دهد. بالاخره این امر موجب اختلاف بین زن و شوهر شد که البته از طریق کبری به هستی منتقل می شد، کبری حتی برای اینکه هستی همانند خود او از اکرم خانم متنفر شود، عبارت «هستی دیونه است» را دقیقاً به گوش دخترک رساند.
    هستی بعد از شنیدن حرفهای کبری خانم، تنها سری تکان داد و به آرامی گفت:« اکرم خانم حق دارد بعد از بلاهایی که هر شب با فریادهایم بر سر او و خانواده اش آوردم، هنوز مرا دیوانه بپندارد، مخصوصاً با آن افتضاحی که شب آخر از خودم در آوردم.»
    اما این آرامش تنها در ظاهر قضیه بود، در صورتی که در دل دختر جوان غوغایی دیگر برپا بود. او که از زمان برگشتن سلامت حاج عباس به بعد دیگرنمازش را ترک نمی کرد، سر سجاده و دور از چشم کبری دقایقی طولانی به گریه می پرداخت و باز هم از خدا می خواست که او را از این بی کسی و تنهایی نجات بخشد و حالا که برگشت افراد خانواده اش ممکن نبود، لااقل او را به نزد آنها ببرد.
    ولی با گفتن این کلام به یاد سخن دکتر می افتاد که در آسایشگاه روانی هنگام مشاوره ی خصوصی بارها صریحاً به او گفته بود که هرگاه دیگر آرزوی مرگ نکرد و آماده ی مبارزه با سختی های زندگی شد، مطمئن باشد که خوب شده است، در غیر اینصورت هنوز خطر افسردگی و بیماری وجودش را تهدید می کند، بنابراین او هرگز مایل نبود به هیچ قیمتی به آن بیمارستان روانی برگردد.
    ناخودآگاه صورت گرد و تپل سیما در جلوی نظرش مجسم شد و پیچ و تابهای خنده داری که به هیکل زمخت و چاق خود می داد. حتی پرستاران نیز برای دیدن حرکات بامزه ای او در اتاق آنها جمع می شدند و برایش دست می زدند و می خندیدند، و سیما در عالم کودکانه ای که هرگز با دیار بزرگان قاطی نمی شد، بی دغدغه ی همگان به هنرنمایی ناشیانه ی خود مشغول بود.
    بهتر بود او نیز بی توجه و بی اعتنا به دنیایی که با افسانه و رؤیا تفاوت زیادی داشت، به کار دلخواه خود می پرداخت. نوشتن می توانست نجات بخش او در بحبوحه ی افکار پریشانی باشد که او را در برگرفته بود.
    سرانجام الهه به دعوای پدر و مادرش که نزدیک بد به قهری طولانی مبدل شود، پایان بخشید. پدر امیر رسماً از حاج عباس خواسته بود کبری خانم و دختری را که آن شب در خواستگاری حضور داشت، همراه بیاورد.
    اکرم خانم علی رغم میلش، برای خاطر الهه مجبور به پذیرش هستی و کبری شد.
    هستی قصد نداشت در میهمانی شرکت کند، ولی به اصرار زیاد حاج عباس که دوست نداشت او زمان زیادی را در تنهایی به سر ببرد، و همچنین دعوت امیر که از طرف پدرش رسماً او و کبری را به رستوران دعوت کرده بود، پذیرفت که حضور پیدا کند. خصوصاً وجود دنیا عامل دیگری برای پذیرش این دعوت بود و البته ته دلش اعتراف می کرد خواهان دیدن سارا، خواهر زیبا و تحصیلکرده ی امیر هم هست که تعریف حرکات وسوسه انگیزش را به دفعات از زبان کبری شنیده بود.
    قرار بود علیرضا بعد از استقرار خانواده ی حاج عباس در رستوران، به دنبال او و کبری بیاید. هستی مدتها بود که دیگر از دیدن علیرضا رنج نمی برد، مخصوصاً که علیرضا کنترل شدیدی روی رفتارش با دختران ، به ویژه او داشت. به هر حال حاج عباس او را مانند پسر خود در خانواده اش بزرگ کرده بود و او می خواست وفاداری اش را به برادرش ثابت کند.
    در طول راه، زمانی که حواس زن خدمتکار به بیرون اتومبیل جلب بود، علیرضا به آرامی از هستی پرسید:« هستی، به نظرت دنیا قصد ازدواج ندارد؟»
    این موضوعی بود که هستی هرگز درباره اش نیندیشیده بود. تعجب زده به طرف علیرضا برگشت و گفت:« چطور مگر؟ خواستگار مناسبی برای او پیدا کرده ای؟»
    علیرضا که متوجه شد حواس کبری خانم با شنیدن موضوع خواستگاری و ازدواج به آنها جلب شده است، دیگر به صحبت خود ادمه نداد و با اشاره ای به هستی فهماند که بقیه ی موضوع بماند در فرصتی مناسب.
    هستی که چندین روز بود موفق به دیدار دنیا نشده بود، فقط دلش می خواست در کنار او بنشیند و به سخنان حساب شده و صدایش که به جذابیت فواره های زیبایی بود که آب را سرمستانه به بالا پرتاب می کردند، گوش فرا دهد.
    هستی در بدو ورودش موفق به سلام و احوالپرسی با همه شده بود، الا اکرم خانم که به نوعی از دادن جواب سلام او، خود را خلاصی بخشیده و سعی کرده بود نگاهش با دختر شهرستانی که در آن جمع غریب می نمود، تلاقی نکند. گرچه در لحظه ای که هستی متوجه نبود، او را زیر نظر گرفت و پیش خود اعتراف کرد که هستی تغییرات زیادی با گذشته کرده است. دخترک با چشمان سیاه و معصومش بسیار زیباتر از سابق شده بود و حتی علی رغم سادگی ظاهر، چیزی کمتر از الهه تازه عروس که صبح آن روز برای تغییر چهره ی دخترانه اش به همراه نامادری امیر به آرایشگاه رفته بود، نداشت.
    سارا به هر طریقی بود جایی در کنار دکتر برای خود پیدا کرده بود و مرتباً در حال صحبت با دکتر بود. هستی که سعی می کرد بدون جلب توجه دکتر آنان را زیر نظر داشته باشد، احساس می کرد که دکتر بسیار راحت و صمیمی با سارا صحبت می کند. در فاصله ای که تا آوردن شام وجود داشت، الهه به همراه امیر از جمع جدا شد تا در فضای زیبا و خوش منظر بیرون رستوران لحظاتی را به تنهایی به سر ببرند.
    هستی متوجه شد که سارا یکی دو باری پیشنهاد پیروی از عملکرد الهه و امیر را به دکتر می داد، اما محمد هر بار با ابراز مخالفت در برابر او مقاومت می کرد. هستی بی اختیار از ضایع شدن سارا احساس رضایت کرد. او هرگز تصور نمی کرد زمانه ای برسد که شاهد اظهار تمایل علنی به عشق یا حتی ازدواج از طرف همجنسان خودش باشد.
    ناگهان متوجه اشاره ی علیرضا شد که می خواست دقایقی را به تنهایی با او صحبت کند. می دانست قصد علیرضا تکمیل گفتگوی داخل اتومبیل است، لذا چون یک طرف قضیه را دنیا می دانست، خیلی راحت از جا بلند شد و با علیرضا به نقطه ای خلوت در بیرون رستوران، کنار آبشاری مصنوعی در نمای کوهی ساخته شده به دست بشر، رفت.
    علیرضا بلافاصله وقت را غنیمت شمرد و گفت:« هستی، ممنون که آمدی. واقعیتش گفتن این موضوع کمی مشکل به نظر می رسد، ولی من با تو احساس راحتی می کنم. شاید برای اینکه هر دو صمیمانه یک نفر را دوست داریم.»
    هستی لبخندی مهربان تحویل علیرضا داد و آهسته گفت:« منظورت دنیاست؟»
    « درست فهمیدی، آره. منظورم اوست. دنیایی که مدتهاست دنیای مرا پر کرده و حتی دیگر راحت نمی توانم درس بخوانم هستی، راست بگو. در زندگی این دختر که مردی وجود ندارد، دارد؟»
    « چه می گویی؟ یعنی دنیا یک بار فبلاً ازدواج کرده؟»
    « بله، مگر تو اطلاعی از این موضوع نداشتی؟ شوهرش آدم حقیری بود که قدر این گوهر را ندانست و بعد از مرگ پدر و مادر دنیا، او را طلاق داد و روانه ی خانه ی برادرش کرد.»
    « آه، عجب آدم کثیفی! البته شاید هم شانس من بود که او را طلاق داد. من حاضرم این آدم کثیف را مانند گل ببویم و دستهای ناجوانمردانه اش را ببوسم که زنش را طلاق داده. چون در غیر این صورت حتماً من می مردم.»
    « علیرضا، مثل اینکه هیجان تو خیلی زیاد است. داری پرت و پلا می گویی.»
    « هستی جان، تو مثل من پدر و مادری نداری، پس غم بی کسی را درک می کنی، مدتهاست که این راز را در دل خودم حفظ کردم. باور کن دیگر طاقت ندارم. حتی دیگر نمی توانم این موضوع را پنهان کنم. گرچه مسئله ی طلاق دنیا باید برای همیشه مخفی بماند.»
    « آخر چرا؟ او که کار خلافی نکرده؟»
    « می دانم. البته که او خلاف نکرده، ولی برادرم و خانمش یقیناً در صورتی که متوجه شوند او قبلاً ازدواج کرده، با ازدواج من مخالفت می کنند، به خصوص که او یکی دو سالی هم از من بزرگتر است.»
    « حاج عباس مرد روشنفکری است. وقتی علاقه ی خالصانه ی تو را ببیند، حتماً با ازدواج شما موافقت می کند.»
    « حاج عباس گرچه حاضر است بی هیچ شرطی برادرش را داماد ببیند، طلاق را در خانواده ننگ بزرگی می داند، چه برسد به اینکه تنها برادرش بخواهد با زنی مطلقه وصلت کند. نه، من این خطر را نمی کنم. تو هم نباید این مسئله را به کسی بگویی.»
    « والله گمان می کنم همه از این قضیه مطلع باشند، یا لااقل امیر که حتماً خبر دارد.»
    « امیر دوست من است و برای خاطر من سکوت می کند ولی هستی، تو باید یک کاری بکنی.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/