از 160 تا اخر 169
هستی با خنده گفت
-منظورت از انجا همان آسایشگاه است نه ؟
-والله چه عرض کنم از همان روز همه چیز در خانه ما عوض شد
کبری خانم نگاهی به دور و بر انداخت و چون اکرم خانم را ندید نجوا کنان اضافه کرد
-نمی دانی زن حاج عباس چقدر تغییر کرده ؟ ان قدر مرا اذیت می کند که خدا می داند و بس خدا کند که حال حاجی زودتر خوب شود نمونه اش همین که تو را از خانه بیرون کرده که چه بشود ؟ توی خانه به ان بزرگی مگر جای او تنگ میشد ؟
دنیا که در کنار هستی ایستاده بود به کبری خانم اشاره کرد در مورد هستی صحبت نکند اما او متوجه نشد گفت
-دنیا خانم بی خودی به من اشاره نکن من دلم می خواد با دخترم درد دل کنم
دنیا از این کار جا خورد گفت
-نه من فقط منظورم این بود که هستی هنوز نیاز به استراحت دارد و خوب است که جلوی او حرفهای خوشایند بزنیم
علیرضا که تا ان لحظه ساکت بود جلو امد و سلام و احوالپرسی کرد به دنیا گفت
-متاسفم که زن داداشم سر لجبازی دارد و زحمت هستی به دوش شما افتاده من مشغول تحقیقات م که ببینم از اقوام هستی چه کسی زنده است تا برای بردن او به نزد انها اقدام کنم کاش حال برادرم خوب بود در این صورت خودش بهتر حریف زنش می شد ولی فعلا کاری از دست ما بر نمی اید
دنیا که از برخورد زن حاجی به قدر کافی گرفته بود گفت
-ما هستی را دوست داریم و مایل نیستیم او فعلا به شمال برگردد شما بهتر است بزرگ شده به وجدان تان هیچ عذابی ندهید همان طور که در ماه گذشته هم هیچ کدام از افراد خانواده ناراحتی وجدان نداشتید تازه هستی ان قدر بزرگ شده که هر وقت بخواهد بدون کمک شما به تنهایی پیش افراد خانواده حقیقی خودش برگرد
فوری دست هستی را گرفت و او را با خود به بخش مراقب های ویژه برد
دکتر از سخنان دنیا خوشحال شد و برای حفظ ظاهر گفت
-علی رضا جان ببخش زنان بسیار رک گو و کم طاق تند خیال نمی کنم دنیا منظور خاصی داشته باشد حرفهای او را به دل نگیر
ان گاه علی رضا را در حالت حیرت باقی گذاشت و رفت به بخش به دنبال دنیا و هستی
محمد در بخش مراقب های ویژه رسیده بود با صدای اکرم خانم برگشت . محمد خیلی دلش می خواست بی توجه به این زن خود خواه وارد بخش شد اما ادب حکم می کرد که به نزد او برود در غیاب شوهر به قدر کافی رنج کشیده بود به عقیده دکتر هستی پاک تر از ان بود که مستوجب چنین رفتاری باشد
روی نیمکت نشست شب قبل از سکته حاج عباس او و شوهرش چقدر در مورد این دکتر خوش قیافه صحبت کرده بودند و برای اینده مشترک او با دختر ته تغاری شان نقشه کشیده بودند حیف که نمیدانست دکتر امروز به ملاقات حاجی می اید و گرنه هر طور بود ترانه را هم با خود می اورد حالا اگر یک روز کلاس ویلون تعطیل می شد به جایی بر نمی خورد
یاد روز قبل افتاد
دخترش بی رحمانه گفت
-مادر تا کی می خواهید بابا را در حالت بی هوشی در بیمارستان خصوصی نگه دارید ؟ میدانید چقدر هزینه دارد ؟ با این پولی که بیهوده خرج بابا می شود هزار تا کار می شود انجام داد
اکرم خانم از این حرف نا پخته ترانه خیلی ناراحت و با گریه بر سرش فریاد زد و گفت
-دختر نمک به حرام حالا که پدرتان زنده است و این گونه درشت می گویی وای به روزی که کوچکترین اتفاقی برای او بیفتد ان وقت حتما می گویی این خانه و ماشین را هم بفروشیم خرج اتی نای تو بکنیم . بعد با گریه کبری را صدا کرده بود و کلی گریه کرد
حالا ناخودآگاه با دیدن دکتر یاد ترانه افتاده بود کاش دکتر از ترانه خواستگاری می کرد
صدای دکتر او را از خیالاتش بیرون اورد
-اکرم خانم به چیزی احتیاج دارید ؟ دقایقی است که من کنار تان نشسته ام ولی شما در خیال خود غوطه ور ید
-والله چه بگویم دکتر ؟ راستی شما هم حسابی بی وفا شده اید با گرفتاری حاج آقا همه دوستان هم مرا فراموش کرده اند و یادی از ما نمی کنند از جمله شما آقای دکتر که نمی دانید چقدر پیش حاج آقا عزیز بودید و خاطر تان را می خواست
محمد خیلی دلش می خواست آنچه را در دلش تل بار شده بود به راحتی بیرون بریزد ولی او را زن با قدرتی نمی دید از نظر او . موجود زبونی بود که خود را لایق دلسوزی بود بنابراین بدون اشاره به مطلب مورد نظر گفت
-متاسفم من هم این مدت گرفتار مسئله ای بیمارستان هستی بودم
-اه امان از دست این دختر باور کنید که من اعتقاد دارم این بلا را هم این دختر سر حاجی اورده بس که عباس مرتبا غصه این دختر را می خورد خیال می کردم تا حالا به شهر خودش برگشته ولی مثل اینکه هوار خانه شما شده
-این طوری خوب نیست راجع به هستی صحبت کنید او همدم دنیا است و دنیا فوق العاده به او علاقه مند است
-به هر حال دکتر یک شب همراه دنیا خانم به خانه ما تشریف بیاورید من و بچه ها از دیدن تان خوشحال می شویم
-انشاالله حال حاج عباس که خوب شد شاید مزاحم تان بشویم البته هستی هم همراه ما خواهد بود
اکرم خانم علی رغم میلش سری تکان داد اندیشید
مثل اینکه سایه شوم این جغد دست بردار من و دخترانم نیست دکتر طوری هستی هستی می کند که انگار او را عقد کرده و زن قانونی اش می داند
وقتی سرانجام دکتر وارد بخش مراقب های ویژه شد هستی را دید که دستهای حاج عباس را در دست گرفته بود و مظلومانه اشک می ریخت او در حالی که گریه می کرد زیر لب با او صحبت می کرد حتی دنیا که در کنار هستی بود قادر نبود بفهمد که این دختر چه می گوید
دکتر به دنیا اشاره کرد که هستی را از تخت دور کند می ترسید باز بیماری عصبی او دوباره برگردد
هستی با گریه به دکتر گفت
-یعنی حاج عباس هیچ کدام از ما را نمی ببیند ؟
-خیال نمی کنم قادر به دیدن ما باشد اما مطمئنم که وجود تو را حس می کند
-قادر به شنیدن صداها هم نیست ؟
-ما همیشه به اطرافیان مریض بی هوش توصیه می کنیم که با او صحبت کنند
محمد خیلی دلش می خواست از هستی بپرسد که به حاج عباس چه گفته اما هر طور بود جلوی خودش را گرفت
دکتر ان شب در کلینیک کشیک بود این اولین شبی بود که بعد از یک ماه در کلینیک احساس تنهایی می کرد به بهانه دیدن جای خالی هستی وارد اتاقی شد که هستی در ان بستری بود ولی متوجه شد که تخت هستی توسط دختری چهارده ساله اشغال شده است طبق معمول سیما او را با دو چشم قهوه ای رنگش نگاه می کرد با دیدن دکتر از او پرسید
-دکتر زن دیگر را امشب بستری کردی ؟
دکتر با شیطنتی گل کرده بود به ارامی گفت
-نه سیما من زنم را به خانه بردم
-به شوهر من هم می گویی مرا به خانه خودش ببرد ؟
-مگه تو شوهر داری ؟
-خب هستی هم نداشت اما تو می گویی شوهر او هستی پس شاید بدون اینکه من هم بدانم شوهر دارم ولی خودم خبر ندارم
دکتر از استنباط صحیح دخترک دیوانه جا خورده بود با بهت و حیرتی واقعی از اتاق بیرون رفت
روز بعد ترانه مصرانه به پرو پای مادرش پیچید که پدرش را به بیمارستان دولتی انتقال دهد با صدای بلند با مادرش بحث می کرد با صدای زنگ تلفن ساکت شد
الهه گوشی را برداشت و همین طور که صحبت می کرد اشکش سرازیر شد و گفت
-بالاخره اتفاق افتاد
بعد از قطع تلفن در حالی که اشک می ریخت مادرش را در آغوش گرفت و گفت
-مادر پدر پدر
اکرم خانم به شدت دست و پایش را گم کرد و سراسیمه به ترانه گفت
-حالا دیگه خیالت راحت شد ؟ پدرت را کشتی ؟ حالا رویت میشود حتی قطره ای اشک در مراسم عزایش بریزی ؟
ترانه از ناراحتی اینکه نکند همه تقصیر ها به گردن او بیفتد بهت زده به الهه می نگریست تا مطمئن شود
البته با خوشحالی صورت مادرش را بوسید و گفت
-مادر فریاد نزن بابا به هوش امده و حتی دو سه کلمه هم حرف زده او از پرستار خواست که هستی را به بالین بیاورند
-چی پدرت به هوش امده ؟
اما ناگهان با شنیدن ادامه صحبت الهه با بغض دیوانه وار فریاد کشید
-پدرت با این دختر دیوانه چی کار دارد ؟ او فقط دیروز به ملاقات عباس رفته ولی ما یک ماه است که شب و روز مان در بیمارستان می گذرد من از اول می دانستم که مردها وفا ندارند حتی موقع مردن هم چشمانشان دنبال زن دیگری غیر از زن خوش داناست
-مادر این چه حرفی است که می زنی ؟ تو باید خدا رو شکر کنی که دوباره پدر را به ما باز گرداند خودت که میدانی هستی همسن و سال من و ترانه است یعنی جای فرزند بابا ست
-پس چه علتی دارد که پدرت از بین این همه ادم خواسته این دخترک دهاتی به نزد او برود
-نمی دانم واقعیتش این را نمی دانم بهتر است وقتی به ملاقات او رفتیم این را از پدر بپرسیم
-ولی او نخواسته ما را ببیند من به بیمارستان نمی ایم
ترانه که موقعیت را خود را بعد از هوش امدن پدر خراب می دید بلافاصله جلو امد و گفت
-مادر درست است که پدر نخواسته ما را ببیند ولی ما که دوست داریم او را ببینیم
او در عین حال از خدا می خواست حافظه پدرش بعد از هوش امدن کاملا برنگشته باشد مخصوصا که مربوطه به دسته چک و تعداد چکهای کشیده شده بود
الهه به خانه دکتر زنگ زد و خبر داد که پدرش به هوش امده و خواهان ملاقات با هستی است بعد سریعا به خانه عمویش رفت تا خبر به هوش امدن پدرش را به علیرضا و امیر هم بدهد فرزاد که مشغول تمرین ویلون بود از این که کسی مزاحم تمرینش می شد ناراحت می شد در را باز کرد ولی با دیدن الهه ان دختر زیبا رو صحبت خود را تغییر داد و از این که هیچ کس در منزل نبود عذر خواهی کرد و از او پرسید ایا کمکی از او ساخته است ؟
الهه که از نگاه هیز پسر جوان کلافه شده بود گفت
-نه فقط اگر امیر با علی رضا امد بگویید سریعا به منزل ما بیاید
فرزاد اندیشید که امیر روی دختر زیباتر انگشت گذاشته است در این فکر بود که ایا امیر در مدتی که با الهه نامزد بود جرات گرفتن دستهای این فرشته را داشته یا نه ولی به این نتیجه رسید که امیر با همه شیطنتی معتقد تر از این حرفهاست
در حالی که الهه را به داخل خانه دعوت می کرد گفت
-اگر بیاید تو تا چند دقیقه دیگر حتما پیداشان می شود الهه خانم اتفاق مهمی افتاده ؟
به فکرش رسید که شاید پدر ترانه مرده است ان وقت نان ترانه در روغن است ولی با شنیدن سخن الهه رویاهایش را نقش بر اب دید و دلخور از او خداحافظی کرد
الهه که اولین بار بود با فرزاد هم کلام می شد برخلاف ظاهر جذابی باطنی بسیار بد داشت . در این فکر بود که ترانه عجب مربی چشم چرانی برای تعلیم برگزیده است ناگهان به یاد رفتار ترانه در مراسم ختم پدر مادر هستی افتاد که سر مستانه برای دیدن فرزاد سرو دست می شکست احساس نگرانی در تمام وجودش پیچید انها در تمام روزهای گذشته ان دو را در خانه تنها گذاشته و برای ملاقات پدرش به بیمارستان رفته بود ایا امکان داشت که فرزاد خیانتکار باشد ؟ ولی خود را قانع کرد که حداقل ترانه عاقل است
ولی فرزاد چی ؟
او دوست صمیمی امیر و علی رضا بود او هر گز امکان نداشت به صمیمی ترین دوستانش خیانت کند از طرفی فرزاد خوش تیپ تر از ان بود که درگیر یک دختر شود در تمام ماه گذشته او به پاکی مردی که قرار بود همسرش شود بیشتر ایمان اورده بود امیر حتی یک بار هم برای گرفتن دست الهه تلاش نکرده و در صورتی که گاهی الهه فکر می کرد ایا امیر از احساسات ضعیفی در قبال دختر جوان و زیبا همچون او برخوردار است ؟ ولی به دفعات اتش عشق را در چشمان شیدای امیر دیده بود همان نگاه وحشی که در عرض چند لحظه ممکن بود یخ وجود هر دختری را اب کند آری امیر عاشق بود عشقی حقیقی نسبت به الهه در خود می پرو راند .
هستی بعد از تلفن الهه هرگز قادر به کنترل خود نبود به هیچ وجه نمی توانست خود را راضی کند که تا امدن دکتر تحمل کند او که هنوز به هوش امدن حاج عباس را باور نمی کرد با ترسی پنهان از دنیا می خواست حقیقت مطلب را به او بگوید دنیا با شادی او را می بوسید و مطمئن ش کرد که به گفته الهه حاج عباس به هوش امده و خواهان ملاقات اوست
قرار گذاشتند بعد از تماس تلفنی با محمّد سریعاً عازم بیمارستان شوند هستی سجده شکر به جا می اورد از خداوند تشکر کرد او بعد از ورود به بیمارستان اکرم خانم را دید که روی نیمکتی ته راهرو بخش نشسته بود برای گفتن سلام و تبریک بابت به هوش امدن حاج عباس به طرف اکرم خانم رفت ولی قبل از اینکه به او برسد اکرم خانم با دیدن هستی از جایش بلند شد و در حالی که پشتش به او می کرد رو به پنجره ایستاد
هستی توقف کرد و حیرت زده از این حرکت زن به او نگریست تعمق کرد چه کار بدی از او سر زده بود که اکرم خانم با او این کار را می کرد ؟ دنیا که بالاخره موفق شده بود جای مناسبی پارک کند وقتی هستی را دید که بی حرکت وسط راهرو ایستاده جلو رفت و گفت
-هستی جان ؟ چرا این جا ایستاده ای ؟ مگر نمی خواهی به دیدن حاج عباس بروی ؟
هستی بهت زده گفت
-چرا می خواهم بروم اما
از گفتن بقیه حرفش صرف نظر کرد در اوج ناراحتی به طرف دنیا برگشت چشمان ابی دنیا حتی از پشت عینک ظریفش نیز شفاف و درخشان بود هستی به وضوح حس زندگی را در انها می دید بی اعتنا به زن حاج عباس وارد اتاق شد
در داخل اتاق وضع به گونه ای دیگر بود الهه ترانه برادر و داماد اینده حاجی دور تخت را اشغال کرده بودند
الهه با دیدن هستی فریاد زد
-خوب این هم هستی خودمان هستی جان خوش امدی پدر می خواهد تو را ببیند
علی رضا با دیدن دنیا که به دنبال هستی وارد اتاق شد لبخندی پنهان صورتش را پوشاند زیاد از وضعیت این دختر خبر نداشت و بیماری برادرش مهلت کسب اطلاعات بیشتر را از او گرفته بود اما حالا با بهتر شدن اوضاع شاید می توانست از امیر به نوعی دوست صمیمی دکتر بود از این دختر ارام ولی مهربان چشم ابی اخبار بیشتر ی کسب کند
همه به سلام مشغول شدند که حاجی به ارامی اشاره کرد او و هستی را در اتاق تنها بگذارند
هستی برای نخستین بار از اینکه با حاجی تنها بماند ترسید ولی بنا به احترام که همه برای نظر حاجی قائل بودند به زودی اتاق از وجود همه به غیر از هستی خالی شد
حاج عباس با نگاه از هستی خواست که به تخت نزدیک شد و هستی به ارامی جلو امد هنوز قادر به صحبت با حاج عباس نبود و تنها با چشمانی اشکبار به او نگاه می کرد صدای حاجی به سختی شنیده می شد هستی باز هم به تخت نزدیکتر شد
-دیروز در عالم بی هوشی صدای تو را شنیدم
لرزش خفیف بر تن هستی نشست او بسیار آهسته بعد از مدتها دوباره با خدا گفتگو کرده بود به قدری نجواگونه که یقین داشت غیر از خودش هیچ کس
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)