«ولی تو باید طاقت بیاوری وحتما هم این کار را خواهی کرد.بهتر است برای سلامت حاجی دعا کنی.»
کلمه ی دعا در ذهن هستی انعکاس یافت.او چگونه می توانست دعا کند در حالی که مدتها بود با خدا قهر کرده بود؟آیا خدا داشت او را تنبیه می کرد؟
ناگهان از جایش بلند شد وروبه دکتر گفت:«مرا به خانه ی حاجی ببرید.حتما زن وبچه هایش به کمک من نیاز دارند.این کار را که می کنید نه؟»
محمد احساس کرد مسئولیتی گران بر دوش او سنگینی می کند.چگونه می توانست به هستی بگوید که او اجازهی رفتن به منزل حاجی را ندارد وخود اکرم خانم این حق را از او سلب کرده است؟بنابراین گفت:«هستی دنیا عقده دارد بهتر است تو مدتی پیش ما زندگی کنی تا حال حاج عباس خوب شود واو به هوش بیاید.»
«چرا من باید تا به هوش آمدن حاج عباس پیش شما زندگی کنم؟من در اتاقی که متعلق به خودم بود یعنی در منزل حاجی راحت ترم دکتر خواهش می کنم مرابه خانه ی حاجی ببرید.من باید با اکرم خانم به ملاقات حاج عباس بروم.خواهش می کنم دکتر؟»
«باشد این کار را می کنم.ولی نه حالا.تو فعلا چند روزی هم باید در خانه استراحت کنی.وقتی حالت بهتر شد به دیدن اکرم خانم می رویم.حالا می توانی وسایلت را جمع کنی.غروب که شد من برای ترخیصت می آیم.بهتر است با محیط اینجا وافرادی که در این آسایشگاه زندگی می کنند برای همیشه خداحافظی کنی.»
هستی از سر اکراه از اتاق بیرون رفت.نمی دانست علت اینکه صلاح نبود فعلا به خانه حاجی برود چیست.حس می کرد دلش برای همه ی افراد آن خانواده حتی ترانه یا کبری خانم تنگ شده است ولی یقین می دانست که شدیدا دلتنگ حاجی است؛حاجی که اکنون بیهوش ومدتها بود در بیمارستان بستری شده بود.آیا امکان داشت وجود او این وضع را برای حاجی به وجود آورده وباعث سکته اش شده باشد؟در این صورت او دیگر هرگز نمی توانست خود را ببخشد.کاش هرگز به دنیا نمی آمد تا موجبات دلخوری،آزار وحتی مرگ کسانی را که صادقانه دوستشان داشت فراهم آورد.
توجهش به طرف سیما جلب شد.به خاطر آورد که قبل از مرگ اطلس زمانی که دیوانه های اتاق مجاورش حال خوشی داشتند دور سیما حلقه می زدند واو را وادار به رقص می کردند واو بی آنکه بغهمد تن گوشت آلودش را هر دم به طرفی می چرخاند وگاه برای خوشمزگی بیشتر دستهایش را در میان موهای وزوزی اش فرو می برد وبی اعتنا به همه ی دبوانگان پیرامونش می خندید.اما مدتها بود که دیگر کسی خنده ورقص او را ندیده بود.حتی دیگر مادرش نیز زود به زود به ملاقاتش نمی امد واو هر روز بیشتر در خود فرو می رفت.آیا سیما نیز به مرحله ی عقل نزدیک می شد؟آیا عقل با ترک شادیها در انسان آغاز می شود؟
از این تصور ناگهان لبخند بر چهره اش ظاهر شد.چون در آن صورت خود را کلی غقل می دانست یا غمی که علی رغم رها شدن از آسایشگاه در کنج دلش خانه کرده بود به جمع آوری لباسهایش پرداخت.
وقتی سیما فهمید هستی قصد ترک آسایشگاه را دارد یکدفعه خود را به گردن او آویخت وبا لبانی که بر اثر زخمهای صورتش حالت آویزان پیدا کرده بود به هستی التماس می کرد که او را با خودش از آنجا ببرد.قول می داد که دیگر هستی را اذیت نکند والتماس می کرد که او را در جیب لباسهایش پنهان کند تا بتواند از آنجا فرار کند.
حاج خانم مهره نیز از سخنان همیشگی خود دست برداشته بود واین بار با گردنی مج از هستی می پرسید:«ببینم تو می خواهی به حج تمدن بروی؟موقع مهره شدن خیلی مواظب باش چون دیکس کمر وآکتوروز همان موقع به سراغ آدم می آید.ولی تو مثل من نمی شوی چون اولا شوهر نداری بعدش هم قبلا به اینجا امده ای.»
هستی صورت جروکیده ی پیرزن را بوسید.برای اولین بار پیرزن دستش را به پشتی هستی گذاشت وشروع به نوازش او کرد.
پرستار که در حمل ساک به او کمک میک رد با خوشحالی گفت:«دختر جان به نظرم تو برای دکتر ارزشی بیشتر از یک قوم وخویش دور را داری.به هر حال امیدوارم دیگر تو را در اینجا نبینم.»
هستی تعجب زده گفت:»قوم وخویش دور!دکتر این حرف را زده؟!»
«آره مگر تو از اقوام دور دکتر نیستی؟»
هستی پس از مکثی کوتاه سری تکان داد وگفت:»چرا قوم وخویش که هستیم اما خیلی دور نیستیم.»
آنگاه به خداحافظی با پرستاران دیگر پرداخت.
دکتر کنار اتومبیل به انتظار او ایستاده بود تا خداحافظی اش با افراد آسایشگاه به پایان برسد.وقتی سرانجام هستی از در آسایشگاه بیرون آمد ابتدای هوای بیرون رابه درون ریه های خود فرستادوانگار در هوای بیرون آزادی بیشتری وجود داشت.سپس با نگاهی به دکتر جوان به طرف اتومبیل اوبه راه افتاد.زندگی می رفت تا نمایی دیگر را به او که مهره ای همچون دیگر مهره های سفید وسیاه شطرنج زندگی انسانها بود نشان دهد.ولی این بار هستی حس بهتری داشت وخود را موجودی قوی تر احساس می کرد.
همزمان با ترخیص هستی از آسایشگاه روانی ر هوایی پاییزی که رخسار درختان پژمرده رنگ زرد ونارنجی به خود گرفته بودند آنجا که دیگر آواز مستانه بلبلان باغ خانه ی حاج عباس از نبود صاحبخانه شنیده نمی شد ترانه غم انگیزترنی غروب زندگی اش را در قالب هوسی لجام گسیخته وسرکش آغاز کرد واین در نبود ساکنان خانه وحتی خدمتکار پیرشان کبری بود که تنها با غروب روز فرارش توانسته بود در بیرون از منزل حاج عباس دوام بیاورد وبا آغاز تاریکی گریان والتماس کنان خود رابه پشت در خانه ای که سالها در آن زیسته بود رسانده ودر حالی که اشک می ریخت برای گناه نکرده ای که مظلومانه او رابه انجام آن متهم کرده بودند عذرخواهی کرده بود.اکرم خانم سرانجام دلش به حال پیرزن سوخته واجازه داده بود سریعا به آشپزخانه برگردد زیرا تا آن وقت غروب هنوز هیپ کس تدارکی برای شام ندیده بود ووجود کبری امری لازم وضروری برای آن خانه به حساب می امد.
در آن روز کبری نیز از الهه خواهش کرده بود که او را برای ملاقات از حاج عباس به بیمارستان ببرند ودر نتیجه با اهمالی که همگی در حق دخترک نادان ترانه انجام دادند مناسبترین محیط برای آغاز لغزش وخطای او را فراهم آورند.
ترانه سرمست از غرور جوانی وزیبایی دخترانه اش بی صبرانه خود را در آغوش فرزاد خیانتکار رها کرد واجازه داد که نامردی از غنچه معطر وجود او بهره مند شود وبا خیانتی آشکار هستی دختری را که می توانست همچون گلی سالها بماند وبارور شود در خزان پاییزی بخشکاند.
ترانه آن قدر به فرزاد اطمینان داشت که حتی پس از پرپر شدن گل عفتش که بی وجود هیچ عقد شرعی یا عاقد رسمی انجام پذیرفته بود در فکر حقیرش به تصور اینکه برای همیشه فرزاد رابه چنگ آورده است اظهار رضایتی عمیق وجدش را فراگرفت.ووقتی شنید که فرزاد با صدای جذابش او را زن خود نامید خود را خوشبختترین موجود روی زمین قلمداد کرد.
البته فرزاد در دنباله ی نوازشهای خائنانه اش موضوع مهمی رابه خورد افکار دخترک که مانند شخصیت او متزلزل بود داد.حقیقتی که تا آن روز ترانه در محیط زندگی اش به صورتی کاملا برعکس آن را دیده بود.
فرزاد در حالی که او را تماشا میک رد ودر گوشش نجوای عشق سرمیداد به او گوشزد کرد:«که از امروز تو زن منی وباید در تمام مشکلات من سهیم باشی وبرای حل آنها هر کاری که می توانی انجام دهی.»
ترانه که هوس آغوش فرزاد هر لحظه آتش خواستن او را شدیدتر می کرد شادمانه گفت:«خودت می دانی که من هر کاری می بتوانم برای تو می کنم.»
آنگاه برگی دیگر از دسته چک پدرش را کند وبا امضایی که با امضای حاج عباس مو نمی زد مبلغ گزافی را روی آن نوشت به دست فرزاد سپردش.سپس به فرزاد که با پولهای حاج عباس روز به روز جذابتر وشیک تر از قبل می شد گفت:«عزیزم تو کی برای خواستگاری از من می آیی؟گمان می کنم من همه جور امتحان وفاداری خودم رابه تو پس داده ام.»
فرزاد با چشمهای خوشنرگش نگاهی موذی وزیرکانه به دختر ساده ونادان انداخت وگفت:«با بیهوش بودن پدرت از چه کسی باید تو را خواستگاری کنم؟بگذار پدرت به هوش بیاید یقینا پدرو مادرم را مجبور می کنم که به خواستگاری تو بیایند ولی تا آن روز ما می توانیم باز هم از هم لذت ببریم.»نیشگونی از صورت لطیف دخترک گرفت.
ترانه که از سخنان فرزاد فقط همین قدر شنیده بود که او سرانجام به خواستگاری اش خواهد آمد سری تکان داد وگفت:«من زن تو هستم وتو مرا دوست داری مگرنه؟»
فرزاد با لبخندی که بر جذابیت صورتش می افزود وترانه عاشق را بیشتر شیفته میک رد پاسخ داد:«برمنکرش لعنت بر منکرش لعنت.»
آن شب ترانه دقایقی در مورد کاری که انجام داده بود وبلای بزرگی که بر سرش آمده بود اندیشید.برای لحظاتی لرزه بر پیکرش افتاد ولی وقتی به یاد قولهای شیرینی افتاد که در باره زندگی آینده از فرزاد شنیده بود ترس از وجودش رخت بربست وبا تصور آینده ای لذت بخش چشم بر هم گذاشت وخوابی راحت را برای خود پیش بینی کرد.
فصل هشتم
وقتی هستی همرا دکتر وارد خانه شد انتظار داشت که دنیا به استقبالش بیاید ولی از ندیدن او در خانه بسیار حیرت زده شد واز دکتر پرسید:«به نظرم دنیا از آمدن من به اینجا زیاد راضی نیست.»
دکتر با لبخندی دلتشین پاسخ داد:«اما من می گویم آمدن تو به این خانه برای من ودنیا بسیار خوشایند است.او مجبور بود امروز برای جمع کردن نمایشگاه نقاشی اش به محل نمایشگاه برود وازاین بابت خیلی متاسف بود ولی من راضی اش کردم که به تنهایی قادرم چند ساعتی تا امدن دنیا تو را سرگرم کنم.حالا می خواهی بگوی که من در این کار شکست خورده ام؟»
«نه نه من چنین قصدی نداشتم.»
«خوب حالا به من بگو چای می خوری یانه؟»
«بهتر است من چای را درست کنم.»
«نه امروز تو میهمان مایی.از فردا خودت صاحبخانه می شوی.تازه بهتر است فعلا استراحت کنی.»
«چه زمانی مرا به ملاقات حاج عباس می برید؟»
دکتر نگاه خیره اش را متوجه هستی کرد.یعنی هستی از عشق او نسبت به خودش اطلاعی نداشت؟به هرحال چشمان زیبا وبی اعتنایش نشان از بی گناهی وعدم اطلاع از احساسات او داشت.
محمد با تانی وارد آشپرخانه شد.با شنیدن نام حاج عباس از زبان هستی تمام ذوف وشوقی که هنگام ورودشان به خانه از خود نشان داده بود در نطفه خفه شده بود هرچند می دانست حاج عباس پیرمردی محترم وروبه فوت است.به خود نهیب زد که در اثر کار با دیوانگان خود نیز به عاقبت آنها دچار شده است اما وقتی دقایقی بعد که در کنار هستی چای می خورد احساس می کرد بسیار سرخوش است وحال خوشش را بی تاثیر از وجود دختر جوان نمی دانست.
او ودنیا تمام شب قبل را زحمت کشیده بودند تا بتوانند سومین اتاق خانه اش را برای دخترک مهیا کنند وحالا می دید که دلش مب خواهد او رابه اتاق خودش ببرد.علی رغم این تمایل در اتاق هستی را گشود وگفت اگر بخواهد می تواند به حمام برود وبعد استراحتی کند.
هستی بی توجه به سخنان دکتر گفت:«مایلم همین الان برای ملاقات حاج عباس بروم.»
دکتر پرسید:«خسته نیستی؟خیال نمی کنی دیدن کسی که دوستش داری در آن وضعیت برای روحیه ات زیاد مناسب نباشد؟»
هستی متوجه کنایه ای که در سخن دکتر بود شد وگفت:«دکتر من حاجی را تنها در دل خودم ودر فکرم دوست دارم.»
دکتر بی درنگ پرسید:«حاج عباس چطور؟او از علاقه ی دیوانه وار تو نسبت به خودش خبر دارد؟»
هستی یکدفعه فریاد کشید:«نه نه اصلا.او از این موضوع اطلاعی ندارد وتصور می کنم اگر هم کوچکترین علاقه ای به من داشته باشد به احترام دوستی با پدرم است.در واقع او پدرانه به من علاقه دارد.»
دکتر از صمیم قلب از شنیدن این موضوع خوشحال شد ونفسی راحت کشید.
هستی از دکتر پرسید:«دکتر چرا مرابه خانه اکرم خانم نبردیدنکند آنها از وجود من خسته شده اند ودیگر مایل به پذیرش من در آنجا نیستند؟»
محمد بی اختیار سرش را پایین انداخت.نمی خواست به هستی بگوید که آنها حتی هزینه آسایشگاه او را تقبل نکردند ودکتر خود با رضایت تمام متحمل خرج آسایشگاه شده است گرچه این هزینه برای او که فقط متکی به خودش بود وسرمایه ای از پدر یا مادرش به او نرسیده بود هزینه ای بسیار سنگین بود.اما در جواب هستی گفت:شاید آنها با مریض خودشان درگیر هستند وفرصت رسیدگی به یک نفر دیگر را ندارند.»
«ولی حاجی مرا به عنوان عضوی از خانواده اش به تهران اورد.آیا به این راحتی می شود فردی از افراد خانواده را طرد کرد؟پس آنان تا به حال به من به چشم دیگری می نگریستند.یک غریبه یک یتیم وکسی که به خانواده ی آنها تحمیل شده بود وحالا همین تحمیل در مورد شما به نوعی دیگر در حال رقم خوردن است.من باید به شهر خودم برگردم.شاید اقوامی داشته باشم که از زلزله جان سالم به در برده باشند.»
«گمان می کنم الان خیلی زود باشد که تو بخواهی راجع به برگشتن فکر کنی.گذر زمان همه چیز را حل می کند.»
«حتی تحمیل وجود مرا؟نه دکتر شاید دنیا بتواند به نوعی وجود مرا نادیده بگیرد اما شما جوانید ومسلما تا چند وقت دیگ ازدواج می کنید.آن وقت خودتان هم از اینکه مرابه اینجا اوردید پشیمان می شوید.»
دکتر برای لحظه ای به فکر فرو رفت.دلش می خواست قدرت آن را داشت که با هستی حرف بزند وصادقانه از احساسات درونی اش بگوید اما می دانست که دختر جوان هنوز نیاز به استراحت بیشتری دارد ونباید به این سرعت فکرش را با چنین موضوعی درگیر کرد.تازه با بیان مطلبی که هستی ناخودآگاه در مورد حاج عباس به او گفته بود تکلیف خود را از لحاظ عاطفی نیز روشن کرده بود.نه گفتن حقیقت جز ضایع کردن شخصیت وغرورش فایده ی دیگری برای او نداشت.شاید هم هستی تصور می کرد که او با تنها گیر آوردنس قصد سوءاستفاده از بی کسی وغربت دختری جوان را دارد.
بهتر بود خود او هم موضوع را به گذشت زمان محول میک رد.بنابراین با خنده ای که بر جذابیت صورتش می افزود به هستی گفت:«خدا را چه دیدی؟من که فعلا قصد زن گرفتن ندارم.امکان دادر حتی تو زودتر ازمن هم ازدواج...»
هستی در حالی که به وسط حرف دکتر پرید سراسیمه گفت:«نه دکتر من مثل دنیا دیگر هرگز قصد ازدواج ندارم.»
«دنیا خودش این مسئله را به تو گفت که حالا تو هم آن را شعار خودت کرده ای؟»
«نه ولی حدش می زنم شخصیت دنیا به قدری قوی است که نیازی به همسری یا مشارکت هیچ مردی نخواهد داشت.اوبه تنهایی کامل است.»
«البته قبول دارم که شخصیت دنیا بی نقص است.ولی او هم برای تکمیل وجود خودش بالاخره این نیاز را احساس می کند.همان طور که خود تو هم به مردی نیاز خواهی داشت که سربر شانه هایش بگذاری واو را به منزله ی تکیه گاهی امن احساس کنی یا زمانی در آغوشش فرو بروی وبا ریختن اشک خود را از زیر بار همه ی غمها خلاص کنی.من به عنوان دکتر معالجت می گویم که تو کوچترین تجربه ای در این زمینه نداری وحیف توست از تجربه ی داشتن همسر،همسری که دوستت داشته باشد ورضایت خودش را در رضایت تو ببیند محرم بمانی.»
دنیا که دقایق بود وارد خانه شده بود بعد از تمام شدن صحبت برادرش ناگهان خود را به وسط آشپزخانه رساند وبه شوخی گفت:«مثل اینکه صحبت خواستگاری برای من است وهمه مشغول تصمیم گیری واظهار نظر هستید غیر از خود عروس خانم.خوب برادر جان این مرد خوشبخت کیست وکی قراراست بیاید؟»
هستی خنده کنان دنیا را در آغوش گرفت ودر حالی که صورتش را می بوسید گفت:«دنیا تو همیشه یک خروار شادی با خودت حمل می کنی وهر جابروی همانجا آنها را تخلیه می کنی.»
محمد که شوق واقعی دیدار دنیا را در وجود هستی کشف میک رد می اندیشید آیا زمانی می شود که هستی از امدن او هم این گونه خوشحال شود؟
سرانجام قرار شد همان موقع برای دیدن حاج عباس عازم بیمارستان شوند.
در بین راه دنیا متوجه گرفتگی چهره ی هستی شد وبه دکتر گفت:«شاید بهتر بود امروز را در خانه می ماندیم وفردا به ملاقات حاجی می امدیم.برای آن بنده ی خدا که فرقی نمی کند.حدود یه ماه است که بیهوش است یک روز دیگر هم سرش.»
دکتر سری تکان داد اما هستی با افسوس آشکاری گفت:«می دانم برای شما دردسر درست کردم ولی من هر طور شده باید او را ببینم.»
دنیا سرش را به طرف هستی چرخاند وبا لحنی مهربان گفت:«نه هستی جان من برای خاطر تو می گویم.از اینکه این قدر خسته وناراحت می بینمت دلم پر از غصه می شود.»
هستی لبخندی پر از محبت به دنیا زد.دنیا نیز بی خبر از آنچه قبلا بین دکتر وهستی پیش آمده بود به صحبتش ادامه داد:«می دانم که حاجی خیلی برایت ارزش دارد.یقینا تو حاجی را جایگزین پدرت کردی وحالا با اتفاقی که در واقع برای پدرت افتاده حسابی ناراحت وپکر هستی.»
دکتر با شنیدن آنچه که دنیا بیان کرده بود از آیینه به هستی نگاهی کرد ونگاه هستی را نیز متوجه خود دید.جای شک نبود که هر دو مورد کلام دنیا وتعبیری که از حاج عباس برای هستی کرده بود می اندیشید.
در راهروی بیمارستان به طور اتفاقی با خانواده ی حاجی مواجه شدند.الهه با دیدن هستی جلو مد واو رادر آغوش گرفت.امیر هم به پیروی از الهه جلو رفت وبا دکتر به احوالپرسی پرداخت.
دکتر از طریق امیر از نظر خانواده ی حاج عباس نسبت به هستی مطلع شده بود.او را از حال خانواده ی امیر وپدرش سوال کرد وامیر در جواب گفت که همه مخصوصا سارا برایش سلام می رسانند.
اکرم خانم در جواب سلام هستی بدون احوالپرسی فقط سلامی خشک کرد وسریعا از جلوی او رد شد.اما کبری خانم هستی را در آغوش فشرد ودر حالی که به شدت گریه می کرد با بغض گفت:«عزیزم از روزی که حالت به هم خورد وتو را به آنجا بردند...»
150-159
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)