140 الی 149***
کند؛ چند جمله ای را که دیگر حالا همه ی افراد بخش از حفظ بودند و اسمی هم که برای پیر زن انتخاب کرده بودند، به لحاظ آن چند جمله بود.
از قرار از زمانی که پیرزن، هنوز جوان بود برای زیارت خانه ی خدا عازم مکه شده بود اما پس از چند روز پس از آغاز سفر، مرد ناپدید شده و زن بیچاره هرگز نتوانسته بود کوچکترین نشانه ای از شوهرش پیدا کند و او را با حال و روزی نزار در حالی که دیسک کمرش عود کرده بود، از مکه برای عمل جراحی به بیمارستان انتقال داده بودند.او خودش از رنجهایی که کشیده بود، چیزی به یاد نمی آورد، فقط مرتبا می گفت:( برای حج تمدن رفته بودیم، درست زمانی که گنبد را دیدم مهره شدم.دیسک کمرم درد گرفت آخر من آکتوروز دارم.حتما مرا نپذیرفته بود که این بلا به سرم آمد.)
این طور که می گفتند،چندین سال بعد از مرخص شدنش از بیمارستان، دچار مشکل روانی شده بود ، سرانجام دخترش که دیگر تحملش به پایان رسیده بود ، به کمک همسرش او را به آسایشگاه انتقال داده بود.دخترش در هنگام ملاقات ها تعریف کرده بود که مادرش هرگز نتوانسته نقش مادری واقعی را برای او ایفا کند و وی دوره ی کودکی تا جوانی اش را نزد خاله اش طی کرده است.جمله های پیرزن اوایل موجب خنده ی همگان می شد و اسم حاج خانم مهره ، لفظی که زن بینوا به جای محرم شدن به کار می برد، از آن زمان برایش منسوب شد. اما با گذشت زمان ، اما به قدری این حرفها را تکرار کرده بود که دیگر فقط تازه واردهایی که آن را نشنیده بودند و برایشان تازگی داشت به او و حرفهایش می خندیدند.
در صبح یکی از روزها،زمانی که هستی را برای رفتن به اتاق مشاوره آماده می کردند و دیگران هم قرار بود در حیاط قدم بزنند، سیما دخترک چاق با شادی کودکانه اش به سراغ اطلس رفت.اطلس که تازگی ها دائم به یک نقطه خیره می شد یا تمام بدنش را می خاراند توجه سیما را به خود جلب کرده بود.سیما در عوض هر کار دیگری ترجیح می داد روی تخت بنشیند و به حرکات اطلس بنگرد.کمتر نقطه ای در صورت اطلس پیدا می شد که زخم نباشد.
هستی از سر تاسف ناظر ایجاد هر چه بیشتر این زخم ها بود ، ولی هرگز جرات نداشت جلوی این کار زن جوان را که در عذای دو کودکش به این حالت دردناک دچار شده بود، بگیرد یک بار که هستی خواست از این کار زن بی نوا ممانعت کند، او چنان به هستی حمله کرد و موهای بلندش را کشید که هستی احساس می کرد الان تمام موهای سرش از جا کنده می شود.تازه پیرزن و سیما نیز زن را برای این کارش تشویق می کردند.آن روز هستی توسط دو پرستار قوی هیکل که از صدای فریاد های درد آلود او به اتاق آمده بودند، نجات پیدا کرد.زن جوان را هم بلافاصله به اتاقی دیگر بردند تاب ه او شوک الکتریکی وارد کنند، بعد از برگرداندن زن به اتاق ، وقتی هستی دید از آن فرد پر انرژی و پر جنب و جوش فقط موجودی بی رمق و سست روی تخت دراز کشیده و با نفرت او را می نگرد، دیگر قادر به بخشش خود نبود.
آن روز سیما به اتاق اطلس رفت و وقتی دید که در برابر صدای او واکنش نشان نمی دهد، با تمام توان او را به طرف خودش بر گرداند. اما تنها دو چشم بی حرکت در صورتی پر از زخم های کوچک و درشت بود و به وی می نگریست.
هستی تعجب زده از تخت پایین آمد و مات و مبهوت نگاهش را به تخت اطلس دوخت.دختر چاق با همه ی کم عقلی اش ، انگار فهمیده بود اطلس با گذشته فرق کرده است.دستهایش را که تا دقایقی پیش زن را جابه جا کرده بود،نگریست و ناگهان شروع به داد کشیدن کرد، به طوری که پرستاران تنها به وسیله ی دستگاه شوک الکتریکی توانستند صدایش را قطع کنند.
آن روز که هستی ناظر مرگ این زن جوان بود، با التماس از دکتر خواست به حاج عباس بگوید تا او را از آنجا ببرد و وقتی دید دکتر در مورد با امدن حاجی چیزی نمی گوید، با خشمی که تا آن روز در وجود دختر جوان بی سابقه بود ، دکتر را گرفت و فریاد زد:(دکتر، خدا تو را بکشد،تو حسودی.تو حسودی تو به حاجی حسودی می کنی، چون من عاشق حاجی ام و حاجی رو دوست دارم.)
آنگاه که متوجه شد دکتر بهت زده او را می نگرد و کوچکترین کلامی بر زبان نمی آورد از گفتن حقیقتی که در دل داشت پشیمان شد و با گریه از اتاق دکتر بیرون رفت.
محمد بعد از خروج هستی از اتاق و شنیدن کلامی که هستی در یکی از حالات عصبی اش بیان کرده بود، آن چنان بهت زده و افسرده شده بود که هرگز قادر نبود آن روز بیمار دیگری را بپذیرد.او بدون اطلاع محیط کارش را ترک کرد و تنها چیزی که می توانست اندکی او را ارام کند ، قدم زدن در هوای سرد پاییزی بود .
بر عکس روزهای گذشته دنیا نیز به دلیل برخی مشکلات به دیدار هستی نیامد و او را بیشتر در افسوس کاری که کرده بود باقی گذاشت.
از روز مرگ اطلس دیگر کسی خنده ای بر لبهای سیما ندید.دخترک که قبل از آن با کارهایش باعث نشاندن لبخند بر لبهای دیگران می شد،تنها بر روی تخت می نشست و به خاراندن صورت و بدنش می پرداخت به طوری که در اندک زمانی، پس از مرگ اطلس زخمهای زیادی در صورت و بدنش نمایان شد. او اغلب باقی مانده ی مواد غذایی را روی زخمهایش می مالید و بدین ترتیب کار زخمها به عفونت کشید.
روزی که هستی راز دلش را پیش دکتر افشا کرد ، آخرین روز مشاوره ی او با محمد بود .پس از آن پزشکی دیگر کار مشاوره با هستی را پذیرفت.
یک روز که با گریه با دنیا صحبت می کرد، التماس کنان ازدنیا خواست که او را از آن قفس نجات دهد.به خصوص که متوجه شده بود که کابوسهای گذشته او را آزار نمی دهد .بغض آلود از دنیا پرسید خبری از حاج عباس ندارد؟
دنیا که طبق سفارش برادرش اجازه نداشت از بدی حال حاج آقا و بیهوش بودنش کلامی به هستی بگوید با آرامش به او گفت:( هستی جان،حاجی هم نگران حال توست.)
( اگر نگران حال من است چرا به دیدنم نمی آید؟توب هاو گفتی که من کاملا خوب شدم و شبها کابوس نمیبینم؟)
( البته، این خبر مهمی است که بی شک محمد به حاجی گفته است.
( دنیا، ن از اینجا خسته شده ام.از دیدن آدمهایی که با یک گوشی تلفن سیم بریده به خیال خودشان با خانه شان ارتباط بر قرار می کنند و یا از دیدن زنی که پوست هندوانه را به جای قسمت اصلی آن می خورد و هزاران صحنه ی جورواجور باور نکردنی دیگر.دنیا جان، تو را به خدا نجاتم بده وگرنه یکی از همین روزهایست که از غفلت پرستاران استفاده کنم و تمام قرص های بیماران را یکجا بخورم.)
( من امشب ب محمد صحبت می کنم.این حرفهای تو نشان از خوب شدن حالت می دهد.)
آن شب دنیا با برادرش حسابی به بحث پرداخت.محمد می گفت بهتر است هستی دو سه روز آخر دوره ی درمان خود را نیز در آسایشگاه طی کند و دنیا بر این عقیده بود که در خانه بهتر می توان در مورد بهبود دختر جوان کار کرد.
محمد که توسط دوستش امیر فهمیده بود که در غیاب حاج عباس، اکرم خانم مایل به پذیرش دوباره ی هستی نیست، از خواهرش پرسید:(هستی می داند که نمی تواند دوباره به مکان قبلی اش بازگردد؟)
این موضوعی بود که دنیا نیز به آن توجه نکرده بود و دکتر می ترسید با بیان این مسئله ضربه ای سخت به روح و روان دختر جوان وارد شود و شیشه ی ظریف وجودش چنان بشکند که دیگر امیدی به التیام دوباره ی زخم هایش نباشد.با اینکه او تمام هزینه های مالی درمان هستی خود را به عهده گرفته بود ، تصور می کرد هستی آسیب پذیر تر از آن است که بتوان راحت واقعیتهای دنیای حقیقی را به او گفت.او شبهای زیادی فکر کرده و به این نتیجه رسیده بود که با تمامی وجود تقاضای پذیرش هستی را در خانه اش دارد،ولی نمی دانست با دنیا چه کند؟دلش می خواست که می توانست به دور از هر دغدغه ای موضوعی را که در قلب خود پنهان کرده بود ، با دنیا در میان بگذارد.او خود بهتر از هر کس دیگری موقعیت هستی را درک می کرد آیا او برای اینکه عشق بیمارش را به دل سپرده بود مورد تمسخر قرار نمی دادند؟آن هم بیماری که یک ماه را در آسایشگاه روانی بستری بوده است؟دختری بی کس و یار که با تجاربی که برایاز پای در آوردنرستمی کافی بود.تازه اینها تصورات روحی دکتر قبل از آن بود که هستی حقیقت ناگوار دیگری را برایش مطرح کند.زمانی که متوجه شد معشوقه ی خیالی اش خود عشق کس دیگری را در سر می پروراند،دلش می خواست آن قدر او را در آسایشگاه نگه می داشت تا دیگر هرگز موجودی به نام حاج عباس را نشناسد، مردی که برازنده بود جای پدر هستی باشد هستی به او گفته بود به حاجی حسودی اش می شود ، ولی این دروغی محض بود.یعنی تا آن زمان که به حاجی به چشم پدر می نگریست،هرگز.اما از لحظه ی شوم به بعد چرا او بی شک به موجودی که در قلب دخترک جایی وسیع را اشغال کرده بود حسادت می ورزید.
او در واقع به موجود نیمه مرده ای که دیگر هیچ اختیاری از خود مداشت، حسادت می کرد.
وای بر او که تا کجا تنزل یافته بود .آیا هرگز تصور می کرد از خدا بخواهد که حاجی هرگز به هوش نیاید؟ولی زن و دختران جوانش چه گناهی کرده بودند؟ تازه از حاجی هیچ گونه رفتاریکه حاکی از هوس یا عشق او نسبت به هستی باشد، ندیده بود. سعی کرد افکاری شیطانی را از خود دور کند.او هرگز موجود بی اراده ای نبود که این چنین خود را در بند شیطان اسیر ببیند.
با صدای دلنشین خواهرش از تصورات خود خارج شد.دنیا پرسید:(محمد، در چه فکری هستی؟)
در چه فکری هستم؟بلافاصله تصمیم گرفت سوالی را که مدتی بود فکرش را به خود مشغول کرده بود ، با دنیا مطرح کند.
قبل از اینکه از تصمیم خود پشیمان شود، پرسید:( دنیا، هستی بعد از مرخص شدن از آسایشگاه کجا باید برود؟)
( حاج عباس که بیهوش است،اکرم خانم چه عقیده ای دارد؟)
( او معتقد است هستی پیش اقوامش در شمال برگردد.به هر حال حتما کسی از اقوامش زنده است که مسئولیت او را تقبل کند.)
( محمد، تو دکتر این دختر هست.تو چه عقیده ای داری؟)
( من گمان میکنم، یعنی به نظر من...)
( فهمیدم.تو معتقدی این موضوع زیاد برایش خوب نیست.این طور نیست؟)
( آره، البته او تا اندازه ای درمان شده ولی با دیدن دوباره ی آن محیط، شاید بیماری اش عود کند.او به محیط تازه ای نیاز دارد.)
( در تهران کسی را دارد که از او نگهداری کند؟)
( خیال نمی کنم غیر از حاج عباس کسی را در تهران بشناسد، فقط می ماند، می ماند...)
( آره. من هم همین عقیده را دارم.فقط می ماند ما و خانه ی ما.)
( یعنی تو موافقی که او را به خانه ی خود بیاوریم؟)
البته، من او را واقعا دوست دارم و تصورم بر این است که او هم به من علاقه دارد.)
( پس به قول امیر،پنجاه در صد قضیه حل است.فقط پنجاه در صد بقیه می ماند که آن هم با توافق من حل می شود.)
( پس می توانم به او خبر مرخص شدنش را بدهم؟)
( فکر کنم زمان آن رسیده که پرنده ی کوچولویمان را از آن قفس وحشت آور خارج کنیم.)
جریان گم شدن اشیای زینتی اکرم خانم همچنان ادامه داشت و جای تعجب نبود که مظلوم ترین فرد خانه مورد اتهام قرار گیرد.طوری عرصه بر کبری ،آن خدمتکار زحمتکش تنگ شده بود که یک روز چادر به سر کرد و با بستن تنها یک ساک دستی ، قصد فرار از آن خانه را کرد.الهه که ناظر این کار قضیه بود ، برای رهایی از داد و بیداد های همیشگی مادرش ، با این کار کبری مخالفتی نکرد.خود الهه نیز از درک موضوع غافل بود.
ترانه از طرفی خدا را شکر می کرد که مادرش هرگز به سراغ دسته چک حاج عباس که هر چند روز یک بار ورقی از ان کم می شد، نمی رود.بی شک با همه ی زرنگی اش به هیچ وجه نمی توانست کشیدن چک و امضای تقلبی پدرش را به گردن کبری بیچاره ی بی سواد بیندازد.
کبری تا شب در کوچه ها سرگردان ماند.او که انتظار داشت اقلا الهه جلوی رفتنش را بگیرد، با شروع تاریکی از کاری که کرده بود، پشیمان شد.اندیشید که بر اثر سکته ی حاج عباس یقینا اکرم خانم هم دیوانه شده که دائم به پر و پای او می پیچید، یا امکان داشت بر اثر حواس پرتی جواهرات گران بهای خود را در گوشه ای گذاشته و جای آنها را فراموش کرده باشد.
فرزاد از عشق سرکش و بی امان ترانه نسبت به خود آگاه بود، به دنبال فرصتی مناسب می گشت که دخترک احمق را برای همیشه چاکر و بنده ی خود کند.بارها در هنگام خود از خود پرسیده بود آیا شایسته است که به دوست خود چنین خیانتی بکند؟گرچه او به ترانه کوچکترین علاقه ای نداشت، مدتها بود از دوستی خالصانه امیر و علیرضا برخوردار شده و امیر با وجود موقعیت مناسب مالی اش بارها به موقع به فریادش رسیده بود.حتی به واسطه امیر و ضمانت او بود که تواسنته بود به سمت استاد موسیقی در کلاس تعلیم ویولون کار پیدا کند.کاری که خود مقدمات آشنایی او را با ترانه مهیا ساخته بود.ترانه لقمه ای چرب و نرم بود که به اندازه کافی خوشگل هم بود و تحملش چندان سخت نبود.اما مهمتر از همه این بود که پولدار و به قدر کافی احمق بود که برای خاطر او هر کاری انجام دهد.او برای لحظه ای به علیرضا همخانه چندین و چند ساله شان بود؟ولی خب حاج عباس آن قدر تمکن مالی داشت که از پس خرج خانواده او هر بر آید.به خصوص که مادرش دو روز پیش به او خبر داده بود خواهر سومش هم در حال عروس شدن است و خاطر نشان کرده بود که نمی تواند در قضیه جهیزیه به پدر لا ابالیشان کوچکترین اعتنمادی داشته باشد.چه دلیلی داشت که او به فکر دیگران باشد؟ حالا بر فرض که امیر و علیرضا گاهی کمکهای مالی به او کرده بودند ، او که نمیتوانست برای جبران کمبودهای خانواده اش دست گدایی به سوی آنان دراز کند تا شاید دست او را رد نکنند.دختران احمق قشر دلخواه او بودند، لطیف و زیبا و البته نادان، که البته هر دو صفت هم به سود او بود و فرصت سوء استفاده را به امثال او می داد.گرچه در بین این پری رویان افراد عاقل هم پیدا می شد که گول امثال او را نمی خوردند و کوچکترین اعتنایی به او نمی کردند، او هم کاری به آنها نداشت.کم نبودند دخترانی که به طمع ظاهر او هوس می کردند او را برای همیشه در بند کشند و در این راه حاضر به فدا کردن همه چیز حتی نجابت و عفت خود بودند، و ترانه صیدی جدید برای این شکارچی بود، صیدی که به غلط خود را صیادی ماهر می دانست.
دنیا شادمانه خبر مرخص شدن هستی را به اطلاع او رساند.سپس به او گفت که خود را برای آخرین مشاوره با دکتر حاضر کند.خبر رهایی از آسایشگاه آن قدر شیرین بود که هستی بابت آن به جای یک بار مشاوره حاضر به چندین مشاوره هم می شد.وقتی بالاخره در اتاق مشاوره حضور پیدا کرد، با دلخوری به دکتر گفت:( سرانجام به این نتیجه رسیدید که دیوانگی من خوب شده؟)
دکتر با نگاهی به سرتاپای هستی ، احساس کرد که او اندکی چاق تر از سابق شده است.این موضوع زیبایی صورت او را دوچندان می کرد، شنیده بود که پرستاران به جای صدا کردن اسم، او را دختر خوشگله صدا می کنند و حالا که آبی به زیر پوستش رفته بود و کابوس های شبانه هم دیگر آنچنان با اعصابش بازی نمی کرد،این لقب واقعا برازنده دختر تنهایی بود که مقابلش قرار داشت و چه بسا خود او باعث به وجود آمدن حقیقت تلخی از بازی زندگی هستی می شد.
به ارامی و بدون هیچ گونه شتابی در برابر هستی نشست.اتاق مشاوره ی او در کلینیک بسیار دلنشین تر از مطبش بود ، دیوار های اتاق با چندین تصویر دل انگیز از محیط طبیعت پوشانده شده بود.تصاویر آنچنان زیبا بودند که با نگاهی دقیق به آنها، بیمار ناخود آگاه فراسوی آن چه را در آن می زیست در نظر می آورد، کوه ها ، صخره ها، آبشاری که بی وقفه جاری بود و کینه ها و عداوتها را در مسیر خود میشست و همراه می برد.زیباتر از تابلو های نقاشی، گلهای زیبایی بود که در گلدان اتاق به چشم می خورد.گلها به رنگهای زرد،قرمز ، بنفش و نارنجی بودند و بنا به دستور دکتر،هر روز صبح از باغچه ی آسایشگاه چیده می شدند و بر روی میز دکتر قرار می گرفتند.البته عطر این گلهای وحشی آنچنان زیاد بود که باعث ناراحتی یکی دو مریض شده بود به طوری که تا حالا دوبار گلدان را شکسته بودند و دکتر بسیار شانس آورده بود که آسیب جدی به خودش وارد نشده بود.اما در روحیه ی بیمارانی که در مرز عادی شدن بود بسیار موثر بود.
دکتر متوجه شد که توجه هستی به گلهای روی میز جلب شده است، و با استفاده از این موضوع مطلبش را آغاز کرد.
(هستی،این گلها زیبا هستند مگر نه؟)
هستی از دیدن تناسب رنگ گلها به وجو آمده بود، گفت:(بله، زیبا هستند مثل زندگی که خارج از این آسایشگاه در جریان است.دکتر بالاخره فهمیدید که من خوب شده ام؟)
(آره،تو از اول خوب بودی. فقط کمی به اعصابت فشار آمده بود که لازم بود مدتی تحت مراقبت باشی.)
( به حاج عباس خبر دادید که غروب به دنبالم بیاید؟)
دکتر احساس می کرد که هر وقت هستی از حاج عباس حرف می زند چشمان سیاهش برق می زند.آیا به راستی دختر جوان عشق را در وجود مرد پیری که به راحتی می توانست جای پدرش باشد، میدید؟فکر کرد که حالش حتی از تصور این موضوع دگرگون میشود.
بلافاصله جواب داد:(هستی حاج عباس نیم تواند به دنبال تو بیاید.)
غمی ناگهان چهره هستی را فرا گرفت.از جایش بلند شد و به قصد بیرون رفتن از اتاق به راه افتاد.دکتر حیرت زده حرکات او را تعقیب می کرد.از اینکه علت نیامدن حاجی را از او نپرسیده بود تعجب می کرد.نزدیک در، راه را بر او بست و گفت:(خوب، می خواهی چه کار کنی؟تصمیم نداری از اینجا بروی؟)
هستی نگاه زیبای بی اعتنای خود را به دکتر دوخت و گفت:(چرا، تصمیم دارم اینجا را ترک کنم.حتما علیرضا را دنبالم می فرستد.شاید اکرم خانم به حاجی اجازه آمدن نمی دهد.شاید هم کار دارد یا شاید هم مسافرت باشد.او در تمام ماه گذشته حتی یک بار هم به دیدن من نیامد.گمان می کنم از من متنفر شده باشد...ببینم، شما به حاجی گفته اید که حال من خوب شده و دیگر از خواب نمی پرم؟)
با گفتن این سخنان حاجی می دید که چشمان زیبای دخترک پر از اشک شده است.می بایست به او حقیقت را می گفت و قبل از خروج از آسایشگاه ظرفیت او را می سنجید.بنابراین قاطعانه شروع به صحبت کرد.(هستی من در مورد حال تو چیزی به حاجی نگفتم،چون نمی توانستم بگویم.)
در یک آن چهره هستی را نمایی از خشم پر کرد،امام با خودداری گفت:(دکتر،چرا مرا اذیت می کنید؟شما با این کارتان باعث می شوید هزاران فکر ناجور در مورد حاجی به سرم بیاید.)
(هستی، حاجی مریض است.یعنی سکته کرده و الان یک ماهی می شود که بیهوش است.میفهمی؟)
با شنیدن این حرف لرزه ای ناگهانی بر پیکر هستی وارد شد.حالا دیگر اشک بی وقفه از چشمانش سرازیر بود.دکتر به قصد کمک به او بازویش را گرفت و او را بر صندلی نشاند.
صدای بسیار نازکی از دخترک به گوش می رسید:(دکتر بگویید که برای ترساندن من چنین دروغی را گفته اید.این حرف برای این است که مرا تنبیه کنید؟من از حرفی که زدم پشیمانم خواهش میکنم مصیبت دیگری بر سرم نیاورید.من دیگر طاقت ندارم.)
( ولی تو باید طاقت بیاوری و حتما هم این کار را خواهی کرد،بهتر است برای
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)