130 تا 139
ترانه ی کمی لوسش .
زمانی که با همسرش در مورد در بند کشیدن دکتر تبادل نظر می کرد و با هم برای آینده ی مشترک او و دخترشان نقشه می کشیدند ، هرگز تصور نمی کردند که آن دختر مظلوم در اثر فشار غم و اندوه فاصله ی چندانی تا مرز جنون ندارد و این موضوع یک بار هم در اندیشه شان راه پیدا نکرد . تازه همین اکرم زنش بود که با زرنگی تمام او را غافلگیر کرد و موافقت کلاس خصوصی تعلیم ویلون را برای ترانه ی عزیزش گرفت . اما چرا ترانه تا بدین حد در مورد این کلاس اصرار می ورزد ؟ به یاد جواب همسرش افتاد که به او گفته بود :
اولا" چون فرزاد دوست علیرضاست ، پس قابل اطمینان است ؛ ثانیا" پسرک نیاز مالی دارد و با این کار کمکی به پسر جوان دانشجو می شود ؛ ثالثا" این طور که ترانه می گوید ، او در این فن به تمام معنا استاد است . خوب معلوم است دیگر ، با این تفاسیر انتظار داری ترانه روی کس دیگری اصرار کند ؟
حاج عباس هم چون می خواست پدر و همسر خوبی باشد ، سرانجام با موضوع موافقت کرده بود . تازه با هم قرار گذاشته بودند که از فردا به فکر تدارک جهیزیه ی الهه باشند . الهه کوچولویش که قرار بود عروس بشود و خود کدبانوی خانه ای دیگر . الهه ی عاقل و عزیزش ، دختر محبوب و مهربانش . تنها فرد از جمع خانواده که نگران سرنوشت هستی بود .
اما با این دختر جوان و بی کس می بایست چه می کرد ؟ او ناخواسته قبل از خواب به زنش قول داده بود دیگر او را به خانه شان نیاورد . کاش هرگز چنین قولی را به اکرم نمی داد . او که همیشه به مهربان ترین زن در بین اقوام و آشنایان معروف بود ، او که تاکنون با بد و خوب حاج عباس ساخته بود ، چگونه یک شبه تغییر ماهیت داده و به زنی بی رحم و خشن تبدیل شده بود ؟ حتی وقتی متوجه شده بود حاج عباس به راحتی حاضر به قبول خواهش او در مورد بر نگرداندن هستی نیست ، تا این درجه پیش رفته بود که با گریه حاجی را متهم به خیالاتی شوم کرده بود .
حاج عباس با این افکار سرش را به طرف بالا گرفت و در دل نجوا کرد : خدایا تو شاهدی که هرگز غیر از هدف خیر برای این دختر فکر دیگری در ذهنم ریشه نداشته و غیر از این که به چشم دخترم به او نگاه کنم ، نگاه نامحرمانه ای به او نکردم .
آه که از سخن زنش چه رنجی در درون خود حس کرده بود ! به چهره ی معصومانه ی زنی که مدت بیست و هشت سال در کنارش روز را به شب و شب را به روز رسانده بود ، نگاه کرد . خدایا ، از حکمت تو و راز پوشیده در وجود موجودات لطیفی که آفریده ای در عجبم .
او کاملا" خلع سلاح شده بود و برای اولین بار احساس می کرد که انگار ریاست خانواده را از دست داده است . چگونه ممکن بود بتواند به سرنوشت این طفل معصوم بی اعتنا بماند ؟ چطور می توانست در روز قیامت رو در روی پدر هستی که به نوعی برادر او نیز محسوب می شد ، سر بلند کند و در چشمان او که بی اندازه به چشمان سیاه دخترک شبیه بود ، نگاه کند و بگوید : متاسفم برادر ، زنم اجازه نداد که حتی دخترت را به خانه ام راه دهم .
اگر او حمایت خود را حالا که آن دختر بیشترین نیاز را به او داشت ، از او دریغ می کرد ، چه بر سر هستی می آمد ؟ به خوبی می دانست که هستی طعمه ی مناسبی برای شکارچیان آدم به حساب می آید .
برای اولین بار گرمی اشک را بعد از مرگ دوستش در چشمان خود حس کرد . در حالی که بلند می شد تا با دستمال چشمان خود را پاک کند ، تصمیم گرفت فردا صبح به ملاقات دختر جوان برود .
هنوز دستش کاملا" دستمال را لمس نکرده بود که فشار زیادی را در قسمت چپ سینه اش حس کرد . قلبش داشت از جا کنده می شد . دکترش این اواخر به او تاکید کرده بود که مواظب خودش باشد . قبل از هر حرکتی ، ناله کنان بر تخت افتاد و بیهوش شد .
کبری خانم تا آن لحظه به خاطر نمی آورد که خانمش را این چنین سرگردان و آشفته دیده باشد . جیغ می زد و گریه می کرد و از خدا می خواست که حاج عباس را دوباره به او برگرداند . او حتی در آمبولانسی که حاجی را به طرف بیمارستان می برد نیز لحظه ای آرام نگرفت . حاجی را سریعا" به بخش ویژه بردند و اعلام کردند که متاسفانه حاجی دچار سکته ی قلبی و مغزی شده و در اثر آن در حالت اغما فرو رفته است .
با وضعیتی که برای حاجی پیش آمده بود ، مسئله ی هستی کاملا" به فراموشی سپرده شد و وجود دختر جوان به یکباره از یادها رفت . ولی اکرم خانم سکته ی بی موقع حاج عباس را بی ارتباط با هستی نمی دانست و در دلش به نفرین دختر جوان می پرداخت . امیر که به نوعی به عنوان داماد خانواده پذیرفته شده بود ، در حالی که به شدت نگران وضع بحرانی حاجی بود ، از ترس مادرزنش سعی می کرد که هرگز حرفی از هستی به میان نیاورد . الهه و علیرضا نیز آن قدر درگیر وضعیت نامناسب پدر و برادرشان بودند که که یادی از دختر جوان نمی کردند . اکرم خانم حتی این قضیه را که حاجی به دکتر قول داده بود از نظر مادی هیچ مضایقه ای در حق هستی نشان ندهد ، به خاطر نمی آورد و نهایت سعی اش در این بود که با نذر و دعاهای فراوان سلامت حاج عباس را از خدا بخواهد . گاهی سر نماز وقتی به سجده می رفت ، آن قدر گریه می کرد که الهه با نگرانی او را از سجاده بلند می کرد . اما ترانه شدیدا" درگیر و دار مسائل عاطفی و احساسی خود غرق بود . روز اول فوق العاده نگران حال پدرش بود و حسابی نیز گریه می کرد ، ولی با گذشت روزها و خارج نشدن حاجی از حالت اغما صورت مسئله را برای خود تفسیر و سپس به حل آن پرداخت . به منظور راه گشایی ، در وهله ی اول مادرش را به انجام تعهدی که قبل از خراب شدن حال پدرش پذیرفته بود ، وادار کرد . البته بنا به پیشنهاد فرزاد ، ترانه که این روزها مانند موم در دست این قهرمان آرمانی آرزوهایش بود ، سعی می کرد زمان تدریس را بیشتر در ساعات ملاقات پدرش ترتیب دهد تا فضای خانه راحتی و تنهایی لازم را که فرزاد آن را از عوامل پیشرفت می دانست ، داشته باشد . در این میان ، فقط کبری خانم بود که می خواست بداند چه بر سر هستی آمده و البته جرات سوال کردن را حتی از الهه خانم که این روزها بر اثر حوادث پیش آمده به نرمی سابق نبود ، نداشت .
هستی در اولین شب بستری شدنش در آسایشگاه بر اثر تزریق متوالی آرامش بخش تا صبح از خواب بیدار نشد . وقتی ساعت نه صبح چشمانش را گشود ، ناگهان از آنچه دید ، وحشت کرد .
کسی با چشمانی از حدقه بیرون زده و سری که یک طرف آن مو داشت و طرف دیگرش کاملا" طاس بود ، بر روی او خم شده و به او زل زده بود .
وقتی از ترس سرش را برگرداند ، دختری چاق با موهای وزوزی برای ترساندن او صدایی وحشتناک در آورد .
هستی وحشت زده فریاد کشید : اینجا کجاست ؟ به دادم برسید .
حالا دیگر صدای خنده ی بلند دختر شنیده می شد که در خلال قهقهه هایش می گفت : تو به جهنم آمدی ، تو به جهنم آمدی .
این بار هستی بلندتر فریاد کشید : کمکم کنید ، کمکم کنید.
پیرزن کوچکترین عکس العملی از خود نشان نمی داد و بی حرکت روی تخت هستی خم شده بود و تنها او را نگاه می کرد . ولی دختر جوان که سیما نام داشت ، با دیدن پرستار که به طرف هستی می آمد ، سراسیمه خود را عقب کشید و در حالت ترسی که به راستی در چشمانش مشهود بود ، بی وقفه می گفت :
مرا به اتاق برق نبر ، من کاری نکردم ، مرا نبر . باد کرده ، مرا نبر .
پرستار با اخمی به او گفت : خوب ، حال کاری با تو نداریم .
سپس رو به هستی کرد و گفت : بخش را روی سرت گذاشتی ، چه خبر است ؟ هتل که نیامدی ، عزیزم . حیف که فامیل دکتری .
هستی هراسان پرسید : تو کی هستی ؟ من اینجا چه می کنم ؟ دکتر دیگر کیست ؟
دختر چاق زودتر از پرستار به سخن درآمد و گفت : همان که شوهرت بود . بالای سرت بود . تو دیگر چقدر خنگی ، دختر ! آن وقت این باد کرده به من می گوید احمق دیوانه .
بعد بلافاصله انگشتش را به طرف هستی گرفت و پشت سر هم گفت : احمق دیوانه ، احمق دیوانه .
هستی سعی کرد به مغز خود فشار بیاورد که چگونه به آنجا منتقل شده است ، ولی چیزی به خاطر نیاورد . آخرین بار در اتاقش بود که کبری خانم به دنبالش آمد و او را به صرف شام دعوت کرد . اما پس از آن چیزی را در یاد نداشت . حتی فکر می کرد که احتمالا" هرگز به میز شام نرسیده است .
به پرستار که باز هم قصد داشت آمپولی به او تزریق کند ، نگاهی کرد و ناگهان پرسید : تو چه می کنی ؟ برای چی می خواهی به من آمپول بزنی ؟
اما پرستار که احتمال می داد هستی به او حمله ور شود ، زنگ بالای تخت را به صدا در آورد . طولی نکشید مردی قوی هیکل در اونیفرم پرستاری به تخت هستی نزدیک شد . دختر چاق روی تخت خودش دست می زد و به وضوح از این که هستی را اسیر آن دو نفر می دید ، شادی می کرد .
هستی با دیدن مرد قوی هیکل ، در حالی که هراسان به او خیره شده بود ، دیگر اعتراضی نکرد . حتی دستش را نیز به سوی پرستار دراز کرد . پرستار که آثار عقل را در چشمان دختر جوان از حرکت اخیرش حدس زده بود ، آرام تر از قبل آمپول را در رگ دست ظریف دخترک فرو برد . وقتی پرستار مرد بدون هیچ عکس العملی از در خارج شد ، پرستار از هستی پرسید : دردت که نیامد ؟
هستی در حالی که دستش را می مالید و اشکی که در چشمانش جمع شده بود او را مظلوم تر از همیشه نشان می داد ، گفت : حاج عباس کجاست ؟ من می خواهم حاج عباس را ببینم .
پرستار که شخصصی به نام حاج عباس را نمی شناخت ، به تصور این که دختر جوان باز هم دچار خیالات و اوهام شده است ، از سر تاثر او را نگریست و گفت :
حتما" می آید . الان به او زنگ می زنم که تا غروب بیاید .
آنگاه با حالتی تهدیدآمیز رو به دختر چاق کرد و گفت : سیما ، عاقل باش . این دخترک ناز را اذیت نکن .
صدای قهقهه ی وحشتناک دخترک باز هم در گوش هستی پیچید که با فریاد گفت : باد کرده ، اطلسی او را می خورد . من او را دوست دارم .
سپس بدون خجالت از افرادی که در اتاق بودند شروع به خالی کردن باد معده اش کرد و هر بار با این کار ، بلندتر از قبل می خندید و سپس شروع به دست زدن می کرد .
ناگهان زن جوانی که به نظر هستی سالم ترین فرد بین آن سه نفر بود ، سرش را از روی بالش بلند کرد و به زیر گریه زد .
هستی که بر اثر داروی دریافتی کاملا" بی رمق و سست شده بود ، فقط حیرت زده به او نگاه می کرد . حالا دیگر برایش واضح بود که در آسایشگاه روانی بستری است . اما چرا ؟ چه کسی تا بدین حد از او بیزار بود که بی رحمانه او را در میان چنین موجوداتی بستری کرده بود ؟ آیا حاج عباس خبر داشت که او کجا اسیر شده است ؟ اگر خبر داشت ، چرا برای نجات او اقدامی نمی کرد ؟
به ناگاه حس کرد که ضرباتی مستقیما" سرش را هدف قرار داد ، به طوری که از شدت درد اشک همچون سیلابی بی وقفه بر صورتش جاری شد . با نگاهی متوجه شد زن جوانی که اطلس نام داشت ، مشغول زدن اوست . علی رغم درد بسیاری که متحمل می شد ، به هیچ وجه قدرت نداشت جلوی آن زن را بگیرد . دیگر از فریاد زدن و کمک خواستن هم پشیمان شده بود . وقتی احساس کرد که مایع لزجی از صورت به طرف لبهایش سرازیر است ، دیگر حتی نای فریاد هم نداشت . مزه ی خون را که قطره ای نیز در دهانش وارد شده بود ، حس کرد . ناگهان معجزه ای به وقوع پیوست .
وقتی سعی می کرد چشمانش را که در اثر ضربات حسابی متورم شده بود باز کند ، تصویری مبهم از دنیا را دید که آن زن را از او دور کرد و بلادرنگ زنگ بالای تخت را به صدا درآورد . اما او دیگر نه قادر به دیدن کسی بود و نه حتی وجود کسی را حس می کرد . بی اختیار خود را در دالانی نورانی احساس کرد . همه جا نور بود و رنگ . رنگ شادی بخش . رنگ هایی که مانند زادگاهشان سبز و آب هایش آبی خالص بود . او بر روی انواری رنگی نشسته بود و تاب می خورد . نور نارنجی رنگ زیبایی طناب تاب را تشکیل می داد و بدنه ی آن را ، جایی که هستی بر آن قرار داشت ، نوری آبی رنگ به رنگ زیبای آسمان بالای سرش ، و او هر لحظه به یک سو می رفت ، بالا ، پایین . چقدر این نور سواری لذت بخش بود ! حالا هستی می خندید ، زیرا نگین خواهرش بر نورهایی دیگر که به شکل اسب بودند ، سوار بود . نگین شلاقش را که از نور بنفش بود ، بر اسب می زد و حیوان در میان آن همه نور رنگی یوزتمه می رفت . آن وقت برای لحظه ای از اسب نورانی اش پیاده شد ، هستی را در میان زمین و آسمان در آغوش کشید و بعد پیشانی او را ، درست مابین ابروانش ، بوسید ، به طوری که هستی احساس کرد از دهان نگین نوری خارج می شود . سپس نگین دوباره سوار اسب نورانی اش شد و در میان دریایی از نور ، در حالی که با هستی خداحافظی می کرد ، او را ترک کرد . هستی ناگاه از دالان نورانی خارج شد . احساس درد تمام صورتش را فرا گرفت . چقدر بینی اش درد می کرد . هنوز پلک هایش سنگین تر از آن بود که به آسانی از روی چشمهایش پرده بردارد . اما صدای فردی را می شنید که در اوج عصبانیت اعتراض می کرد . سعی کرد بشنود ، اما کلمات به شکلی عجیب برایش مبهم بود . آن صدا در عین ناراحتی ، برایش دلنشین بود . انگار متعلق به دنیا بود .
به سختی با حرکت دادن به لبهایش ، دنیا را صدا کرد . آن گاه صدای آرام بخش عزیزترین کسی که برایش باقی مانده بود ، شنیده شد که مهربانانه به او می گفت :
هستی جان ، عزیزم ، نترس . من پیش توام . دیگر تو را تنها نمی گذارم . آرام باش عزیزم .
خیلی سعی می کرد که دیگر اشک نریزد ، ولی موفق نشد .
دنیا شروع به پاک کردن اشک های او کرد و با صدایی بغض آلود گفت : هستی جان ، گریه نکن . دارند بینی ات را پانسمان می کنند . خدا رحم کرد که نشکست ، وگرنه من می دانستم و مسئول این جا .
هستی بی آن که قادر به دیدن باشد ، دست بی رمقش را به امید فشردن دست دنیا ، تا جایی که می توانست بالا آورد .
دنیا که متوجه منظور هستی شده بود ، دست دراز کرد و دست هستی را در دستان مهربان خود فشرد . سپس آن را به لب هایش نزدیک کرد و همچون خواهری مهربان دست هستی را بوسید .
یک هفته ای بود که حاج عباس در حالت اغما به سر می برد و حتی برای لحظه ای به هوش نیامده بود . اعضای خانواده ی امیر که بیشتر از آن نمی توانستند کار و زندگی خود را ول کنند و در تهران و در هتل بمانند ، عازم شیراز شدند . پدر و نامادری امیر از اتفاق ناگواری که برای خانواده ی عروس آینده شان پیش آمده بود ، ناراحت و نگران بودند ، اما می دانستند که سخن از عقد و عروسی در وضعیتی بحرانی که الهه و خانواده اش در آن غوطه ور بودند ، سخنی به گزاف خواهد بود . روی این اصل از امیر خواستند که صبر پیشه کند و خویشتن داری نشان دهد ، ولی الهه و خانواده اش را تنها نگذارد .
امیر که روز به روز صفات خوب الهه ، از جمله وفای به خانواده نزدش عیان تر می شد ، حس می کرد که خداوند زیباترین و بهترین عروس دنیا را نصیبش کرده است و روز به روز عشق شدیدتری به دختر بزرگ حاج عباس که تنها دقایقی زودتر از ترانه به دنیا آمده بود ، پیدا می کرد .
در بعدازظهر یکی از روزها ، زمانی که اعضای خانواده ی حاج عباس به همراه علیرضا و امیر عازم بیمارستان بودند ، ترانه به بهانه ی کلاس موسیقی صورت مادرش را که در عرض چند روز گذشته به قدر کافی پیر شده بود و در نبود حاج عباس علنا" چین و چروک در آن ظاهر شده بود ، بوسید و از او برای نرفتن به بیمارستان عذرخواهی کرد . چندین روز بود که ترانه هیچ گونه تمایلی برای رفتن به بیمارستان و دیدن پدر از خود نشان نمی داد . عشق فرزاد در تمامی تار و پود وجودش رگ و ریشه دوانده و علنا" جایی برای محبت کسی دیگر باقی نگذاشته بود .
فرزاد که معمولا" از مشکلات مالی صحبت می کرد ، یک بار در دنباله ی حرف هایش به دختر عموی پولدارش پروانه اشاره کرده و گفته بود که خانواده اش اصرار به ازدواج او با پروانه دارد . تا شاید به کمک ثروت خانواده ی عمویش ، مشکلات برادران و خواهران او که تعدادشان هم کم نبود ، اندکی برطرف شود .
قلب ترانه از سخنان بی رحمانه ی فرزاد به درد آمده بود و در حالی که اشک در چشمان عسلی رنگش پر می شد ، بغض آلود پرسیده بود : تو به پروانه علاقه هم داری ؟
فرزاد که در دل به حماقت دخترک می خندید ، و در حالی که او را تماشا می کرد ، در گوشش نجوای عشق سر داده بود . از آن پس هر بار ترانه هر چه پول نقد به همراه داشت ، صادقانه و کورکورانه در اختیار محبوب جذابش قرار داده بود . حتی دفعه ی آخر هم دست درازی کرده و علاوه بر تمامی پول نقد ، انگشتری گران قیمت مادرش را که او در آخرین سالگرد ازدواجشان از حاج عباس هدیه گرفته بود ، در اختیار فرزاد قرار داده . ترانه می دانست که دیگر از خود اختیاری ندارد و از آن به بعد به عروسکی آلت دست فرزاد تبدیل شده است . آن قدر به فرزاد اجازه دهد حتی طناب چرخاندن عروسک را به دور گردنش بپیچد و به قدری آن را فشار دهد تا حق زندگی را نیز از او بگیرد .
چند روز بعد که مادرش از گم شدن پول ها و انگشتر خبر داده بود ، ترانه با آگاهی کامل ، اندیشه ی مادرش را به سوی کبری خانم سوق داده بود تا بی گناهی را در دامن جهالت گناه آلود خود بسوزاند . گرچه آن شب از دیدن گریه های کبری خانم که به نوعی نقش مادر را برای او و خواهرش ایفا کرده بود ، دلش بی اندازه گرفت . این دل گرفتگی به حدی نبود که او را مجبور به خیانت به عشق افسانه ای اش کند . تنها کاری که انجام داد ، این بود که به کمک الهه مادرش را که از فشار غم و غصه بر سر کبری خانم فریاد می زد و بی رحمانه او را به القابی مانند دزد و نمک نشناس متهم می کرد ، آرام کند .
الهه که با قوای حسی خود می دانست زنی که همزمان با ورود مادرش وارد خانه ی حاج عباس شده و در همه دوران حقارت ها و بدبختی های زیادی را تحمل کرده است ، ممکن نیست چنین کاری کرده باشد ، کبری خانم را در آغوش گرفته و سعی کرده بود او را از جلوی چشم مادر عصبانی و ناراحت خود دور کند . کبری نیز در حالی که مظلومانه اشک می ریخت ، برای اولین بار جرات کرده و گفته بود :
این همه بدبختی به علت بیرون کردن آن طفلک بینوا از این خانه است . به خدا اگر حاج عباس به هوش بیاید ، می گویم مرا از این خانه ببرد . او مرد خوبی است و مادرت بدون او اصلا" قابل تحمل نیست .
الهه نیز که با شنیدن اسم پدر تحت تاثیر قرار گرفته بود ، گریه کنان گفته بود : آره عزیزم ، تو دعا کن پدرم بهتر بشود و به هوش بیاید ، من تو را با خودم می برم . کبری جان ، فقط دعا کن .
مدت دو هفته از بستری شدن هستی در آسایشگاه می گذشت . با گذشت روزها ، هستی دیگر بی تابی روزهای نخست را نداشت . حتی کم کم به وجود دکتر جوانش که هر روز به مدت دو ساعت او را برای مشاوره به اتاق خود می برد نیز عادت کرده بود . هر روز غروب ، بدون استثناء دنیا به ملاقات او می آمد و ساعت ها با هم صحبت می کردند . دنیا برای هر روز حرف تازه ای داشت که به او بگوید و حرف هایش هرگز خسته کننده و تکراری نبود . حتی در روزهای اخیر نوید رفتن از آسایشگاه را هم به هستی می داد . امید به دیدن هر روزه ی دنیا ، محیط آسایشگاه را برای هستی قابل تحمل می کرد ، به خصوص که تازگی ها نکات بامزه ای در وجود بیماران آنجا کشف می کرد . مثلا" همان پیرزنی که حالا دیگر با رشد موهایش در طرف طاس سرش به وحشتناکی سابق نبود و پرستاران بخش او را حاج خانم مهره صدا می زدند ، می توانست ساعت ها بی حرکت بنشیند و تنها چند جمله را تکرار
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)