120- 129
پس حمید نمرده بود و به او دروغ گفته بودند. می دانست حمید آن قدر بی رحم نیست که بی هیچ کلامی یک دفعه او را برای همیشه رها کند. تازه بسیار خوش تیپ تر از سابق هم شده بود. هیچ وقت تصور نمی کرد حمید تا این اندازه جذاب و خوایتنی باشد. مطمئناً هر دختری با دیدن او آرزو می کرد دست در دستش بگذارد و خود را در آغوش گرمش رها کند. دلش نمی خواست یک بار دیگر او را از دست بدهد. حالا که خدای مهربان حمیدش را به او بازگردانده بود، حق بود که با خدا آشتی کند. می بایست به حمید می گفت که او را شدیداً دوست دارد، یعنی همیشه دوستش داشته اما برای خاطر نگین چیزی نمی گفته است. نه، نمی بایست وقت را تلف می کرد.
احساس کرد بغل دستی اش بازوی او را می فشرد. این دیگر چه کسی بود و از او چه می خواست؟ چرا مانع از دیدار محبوبش می شد؟ ناگهان به دست بغل دستی اش کوبید و عاشقانه رو به دکتر فریاد کشید: « حمید، حمید، تو برگشتی؟ می دانستم تو هستی ات را تنها نمی گذاری.»
همزمان ترانه جیغی کشید و فریادزنان گفت: « پدر، به دادم برس، سوختم. هستی مرا سوزاند.»
حمید از آن طرف میز بلند شده و با نگرانی چشم به او دوخته بود. تلاش می کرد هر چه سریع تر خود را به هستی برساند. در حالی که دستان هستی را گرفته بودند، صدای فریادش بلندتر می شد. برای یک لحظه دستش را از دست افرادی که به زور او را نگه داشته بودند، درآورد و ظرف چینی مقابلش را پرت کرد. صدای شکستن ظرف برای یک آن فضای اتاق را پر کرد و به دنبال آن صدای هستی که فریاد می زد: « ولم کنید، حمید نجاتم بده»، قطع نمی شد.
هستی احساس کرد که کسی با سیلی به صورتش می زند. با این کار، کمی از حالت آشفتگی بیرون آمد. حالا دیگر قادر نبود حمید را ببیند. به جای حمید، دکتر را می دید که برویش خم شده و بر گونه هایش ضربه می زند. فکر کرد که همه چیز تقصیر دکتر است و او حتی برادر دنیا نیست. او به دروغ خود را برادر دنیا می نامید. می بایست دنیا را نیز از شرّ این مرد چشم آبی خلاص می کرد. دستانش را آزاد دید، پس شروع به کوبیدن بر سینه ی دکتر کرد و هر لحظه بر شدت ضربات خود افزود.
چرا دکتر هیچ گونه مقاومتی از خود نشان نمی داد؟ دلش می خواست دکتر را زیر ضربات خود از پا درآورد. می دید که به جرم کشتن دکتر دارند او را به زندان می برند. حتی قتلهای دیگری هم که کرده بود لو رفته بود و همه فهمیده بودند که او قاتل خواهرش است و پدر و مادرش را کشته است، حتی مریم کوچولو را. او پیمان خانوادگی را نقض کرده بود و خداوند داشت از او انتقام می گرفت. اشکهایش بی وقفه بر چهره اش سرازیر بود. وقتی خود را حسابی ناتوان و زار دید، بی اختیار به آغوش کسی که تا لحظاتی پیش دیوانه وار به قصد کشت او را می زد پناه برد. بوی خوش عطر مشامش را پر کرد، و در آغوش دکتر بیهوش شد.
دکتر فوراً با کلینیک روانی که صبحها در آن کار می کرد، برای درخواست آمبولانس تماس گرفت. اکرم خانم بی حال در گوشه ای افتاده بود و کبری او را باد می زد. به محض اینکه حالش کمی بهتر شد ، اشک ریزان رو به حاج عباس فریاد زد: « همه اش تقصیر توست. حاجی، این دختر را از اینجا ببر. آخر کار خیر هم اندازه دارد. تو داری آینده ی دخترانت را سیاه می کنی، آن هم برای خاطر دختری که هیچ نسبتی با ما ندارد. از حالا به بعد یا جای من اینجاست یا جای این دختره.»
کبری که شدیداً دلش به حال هستی می سوخت، با لیوانی شربت خود را به خانمش رساند و در حالی که سعی می کرد شربت را به خورد او بدهد، از سر محبت نسبت به هستی گفت: « خانم جان، آرام باشید. انشاالله حال دختر بیچاره خوب می شود. او غیر از این خانه پناهگاه دیگری ندارد.»
اکرم خانم که از شنیدن دلسوزی های بیجای کبری بیشتر عصبانی شده بود، با دست به لیوان شربت زد، که باعث شد روی زمین بیفتد و در دم به صدها تکه ی ریز و درشت تبدیل شد.
کبری این بار از ترس اینکه نکند خانمش سر لج بیفتد و قصد بیرون کردن او را هم بکند، هراسان گفت: « ببخشید، خانم جان، غلط کردم. هر جور شما بفرمایید.»
اما الهه و امیر و حاج عباس در اوج نگرانی منتظر به هوش آمدن هستی بودند، در حالی که انگار او قصد داشت تمامی شب بیداری های خود را یکباره تلافی کند.
نامادری و پدر امیر که از وضع موجود حسابی ناراحت بودند، به مادر عروس آینده شان می گفتند که خود را نگران نکند.
دقایقی بعد آمبولانس رسید و دکتر به تنهایی همراه با هستی با آمبولانس عازم کلینیک روانی شد که در آنجا تختی را برای هستی آماده کرده بودند. حاج عباس با تأسف از موقعیتی که در آن به سر می برد، به دکتر گفت که اگر موقعیت به آینده ی دخترش بستگی نداشت، حتماً هستی را همراهی می کرد، ولی در ضمن به او سفارش کرد که اصلاً غصه ی پول را نخورد و بهترین اتاق کلینیک را به هستی اختصاص دهد.
بعد از انتقال هستی از خانه ی حاج عباس، تا مدتی همه چه به هم ریخته بود، ولی سرانجام اوضاع به حال اول خود برگشت. میز شام دوباره چیده شد و غذاها که سرد شده بود، جدداً گرم شد و همه مشغول خوردن شدند. تنها امیر بود که فکر می کرد با آوردن دوستش، چه دردسری برای او ایجاد کرده است.
با اینکه حاج عباس می خواست حالت عادی خود را حفظ کند، کاملاً مشخص بود که ناراحت است و از درون رنج می برد. اکرم خانم که این اواخر دیگر به زور وجود هستی را در آن خانه تحمل می کرد، به نوعی با رفتن دخترک دوباره آرامش از دست رفته اش را به دست آورد. خصوصاً که در نبود هستی می توانست به راحتی بخوابد و دیگر فریادهای این دختر وحشی نمی توانست در نیمه ی شب خواب راحت را بر او حرام کند.
دکتر وخیم شدن حال هستی را تلفنی به دنیا خبر داد. دنیا که به شدت متأثر شده بود، از محمد پرسید چه کسی همراه او به آسایشگاه می رود و وقتی فهمید که دخترک در آنجا غریب و بی کس است، گفت که سریعاً خود را خواهد رساند. ولی محمد گفت که هستی فعلاً بیهوش است و به کمک کسی غیر از خدا نیاز ندارد. متأسفانه علی رغم درخواست دکتر تمام اتاقهای خصوصی اشغال بود. بنابراین به ناچار هستی را در اتاقی که به غیر از او سه نفر دیگر هم بستری بودند، خواباندند.
پرستار کشیک که تازه متوجه ظاهر دکتر با آن کت و شلوار شیک مخصوص میهمانی شده بود، به آرامی در گوش دکتر گفت: « دکتر، خیلی شیک شده اید.»
دکتر که به شدت در فکر هستی بود، به نشانه ی تشکر از آن پرستار میانسال که چند ماهی می شد از همسرش جدا شده بود، فقط سری تکان داد. وقتی پرستار متوجه شد ششدانگ حواص دکتر نزد بیمار جوانش است، نگاهی به هستی انداخت و گفت: « خیلی جوان است. از بستگان است، دکتر؟»
محمد برای خلاصی از سؤالات پرستار پاسخ داد: « بله از اقوام دور من است و فعلاً نیاز به رسیدگی دارد.»
« اما دکتر، فعلاً که بیهوش است. یقیناً حمله ای به او دست داده و بعد از حمله بیهوش شده. بعد از به هوش آمدن نیاز به رسیدگی دارد.»
دکتر حیرت زده به پرستار کارکشته نگاهی کرد، سپس نسخه ای نوشت و از او خواست قبل از به هوش آمدن هستی، داروها را تهیه کند.»
پرستار این بار با محبت بیشتری به دختر بیهوش نگریست. او به برگه ای که دکتر آن را پر می کرد، نگاهی انداخت و با فهمیدن نام بیمار زیر لب گفت: «هستی، چه اسم قشنگی؟ من و همسرم تصمیم داشتیم وقتی بچه دار شدیم، اسم اولین دخترمان را هستی بگذاریم.»
آنگاه مقنعه اش را که در اثر تلاش برای مرتب کردن جای هستی شل شده بود و جلوی دیدش را می گرفت، دوباره درست کرد و از دکتر پرسید: « شما می خواهید اینجا بمانید؟»
« بله. تا وقتی بهوش بیاید، من می مانم.»
پرستار سری از روی تعجب تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
روی یکی از تختها زن پیری مشاهده می شد که دو هفته پیش او را به کلینیک انتقال داده بودند. او با استفاده از غفلت پرستاران تیغی تهیه کرده و نصف موهای سرش را تراشیده بود. او هرگز به پرستاران بخش اجازه نمی داد موهای طرف دیگر سرش را هم کوتاه کنند. در این دو هفته به علت حملات سختی که به او دست می داد، چندین بار به او شوک الکتریکی داده بودند.
روی تخت دیگر، زن جوانی که خود را به درون آتش انداخته بود تا دو کودک خردسالش را نجات دهد، بستری بود. مأموران آتش نشانی در این حادثه که بر اثر انفجار گاز به وجود آمده بود، فقط موفق شده بودند این زن را نجات دهند، که او هم بعد از قریب دو ماه معالجه و بستری شدن در بیمارستان، سرانجام کارش به این کلینیک کشیده شده بود. ملافه ی آبی رنگی را روی سرش کشیده بود و معلوم نبود آیا در خواب است یا عمداً خود را به خواب زده است.
در سمت چپ تخت هستی نیز دخترکی چاق با موهای کوتاه و وزوزی پاهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود و تمامی حرکات دکتر را با چشمان قهوه ای رنگش که حالت بیماری به وضوح در آن مشخص بود، تعقیب می کرد. محمد از خود می پرسید آیا درست است که هستی را در چنین محیطی بستری کند؟ با نگاهی به صورت قشنگ هستی که در خواب همچون فرشته ای معصوم به نظر می رسید، فکر کرد شاید در مورد او اشتباه کرده و تحت تأثیر محیط قرار گرفته و خیلی سریع او را به آسایشگاه انتقال داده است. هستی ِ او یقیناً آن قدر بیمار نبود که نیازی به بستری شدن در بخش روانی داشته باشد، آن هم در بین افرادی که مطمئناً عادی نبودند، نمونه اش آن دختر که به طرزی وحشت آور به او می نگریست.
نگاهش بی اختیار بر دخترک چاق ِ مو وزوزی ثابت مانده بود، که با سؤالی از جانب دخترک غافلگیر شد. او پرسید که این دختر هم می خواسته مادرش را بکشد که به اینجا آوردندش؟
محمد موقعیت پزشک بودن خود را کنار گذاشت و تنها به عنوان همراه بیمار عزیزش به آرامی گفت: « نه، او مادر ندارد که بخواهد مادرش را بکشد.»
« تو پدرش هستی؟»
« این قدر از او بزرگتر نشان می دهم؟»
لبخندی احمقانه بر لبان دختر نشست و گفت: « حتماً همسرش هستی؟»
این بار محمد همان لبخند را بر لبان خود احساس کرد. لحظه ای فکر کرد که او دختری دیوانه است و دروغ یا راست، تا دقایقی دیگر آنچه را می شنود از خاطر خواهد برد.
آنگاه برای لحظاتی خود را از عالم واقعیت دور کرد و بنا به میل خود به دخترک پاسخ داد: « بله. او همسر کوچولوی من است. خیلی خوشگل است، مگر نه؟»
دخترک بی اراده به دستها و شکم برآمده اش نگاهی کرد و خیلی جدی گفت: « اگر مثل من یک کمی تپل تر بشود، خوشگل می شود. حتماً تو به او غذا نمی دهی؟»
« چرا، ولی او نمی خورد چون خیلی دلش غصه دارد. حالا تو هم بگیر بخواب.»
همزمان صدای قدمهای پرستار در اتاق شنیده شد. دخترک لبهایش را پر از باد کرد و با تمسخر گفت: « پرستار باد کرده آمد. پرستار باد کرده آمد.»
دکتر با توجه به حرف دخترک چاق به عقب برگشت. عجیب بود که تا آن موقع متوجه نشده بود سر بزرگ و لبهای چاق پرستار هیچ گونه تناسبی با هیکل ظریف و استخوانی او ندارد. و این موضوعی بود که دخترک به ظاهر دیوانه فهمیده بود. بلافاصله از گفتن حرف چند دقیقه پیش خود به دخترک پشیمان شد. اگر او موضوع را جلوی پرستار می گفت، یا حتی جلوی خود هستی... آه که چه اشتباهی کرده بود.
اما سرانجام به خود گفت که خوشبختانه اگر هم چنین اتفاقی بیفتد، کسی حرف دختری دیوانه را قبول نخواهد کرد. راستی چرا دنیای ما آن قدر در دروغ غرق بود که فردی تحصیل کرده نیز از بیان حقیقتی که در دل داشت، می ترسید؟ در عالم فکر و در ذهن خود به عذرخواهی از خدا پرداخت.
پرستاری دیگر در کنار پرستار اولی ایستاده بود. به آهستگی به دکتر گفتند می خواهند لباس بیمار را عوض کنند و لباس کلینیک را به او بپوشانند. دکترآن قدر در افکار خود دست و پا می زد که منظور پرستار را درک نکرد و با لحنی دستوری پرسید: « حتماً باید این کار را بکنید؟»
« دکتر، در حالت بیهوشی درگیری کمتر است. وقتی مریض به هوش بیاید، اغلب مقاومت می کند و اوضاع بدتر می شود.»
« خوب، اگر لازم می دانید، این کار را انجام دهید.»
پرستار تازه با پوزخندی به دکتر نگریست و پرستار اولی نجوا کنان در گوش دکتر گفت: « شاید راضی نباشد جلوی شما او را لخت کنیم.»
دکتر تازه متوجه حقیقت کلام پرستار شد. گرچه برای دقایقی در عالم خیال خود را شوهر هستی وانمود کرده بود، در واقعیت او غریبه ای بود که هیچ گونه محرمیتی با هستی نداشت. به ناگاه از خجالت سرخ شد و بدون گفتن حرفی از اتاق بیرون رفت، در حالی که صدای دختر چاق به گوشش می آمد که شادمانه می گفت: « باد کرده، لباس همرنگ من را به اش بپوشان، باشد؟»
از نیمه شب گذشته بود که هستی به آرامی چشمانش را گشو و با دیدن نوری که در بالای تختش روشن بود، دوباره چشمانش را بست. دستان ظریفش را روی چشم گذاشت و ناله کنان خواست که چراغ را خاموش کنند. هنوز نمی دانست که کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است.
دکتر که تمام شب را بالای سر هستی بیدار نشسته بود، در گوشش نجوا کرد: « تو حالت خوب است؟»
صدا برای هستی آشنا بود، ولی صاحب صدا را نمی شناخت. پرسید: « شما کی هستید؟ من کجا هستم؟»
« تو در کلینیکی، عزیزم. به تو فشار عصبی فوق العاده زیادی وارد آمده و تو یکدفعه بیهوش شدی.»
« بیهوش برای چی؟ من می خواهم برگردم خانه. اینجا کجاست؟»
« هستی جان، آرام باش. مطمئن باش بر می گردی خانه، اما وقتی حالت کاملاً خوب شد.»
« من حالم خوب است. تو دروغگویی.» و ناگهان سعی کرد از جایش برخیزد.
دکتر سعی کرد او را روی تخت نگاه دارد. متوجه بود که هنوز شوک عصبی او از بین نرفته است. تلاش کرد تا زنگ کنار تخت را به صدا درآورد. می بایست داروی خواب آور به هستی تزریق می شد و او به تنهایی قادر به انجام این کار نبود.
ناگهان هستی با قدرت زیادی دستهایش را از دست دکتر رها کرد و سیلی محکمی به گوش او نواخت. همزمان صدای خنده ای از تخت دخترک چاق به گوش رسید. دکتر ناگهان رو به دخترک چاق کرد و بی اختیار گفت: « آنجا نشین، بیا کمک من.»
خنده بر لبان دخترک ماسید و هراسان پرسید: « به او هم برق وصل می کنید؟»
دکتر نمی دانست جواب دلخواه دخترک چه ممکن است باشد. از سر استیصال پرسید: « تو چه دوست داری؟»
« آره دوست دارم آن قدر به او برق وصل کنید که بمیرد.»
« پس کمکم کن. زود باش بیا دستهایش را بگیر.»
دخترک در عرض یک لحظه خود را برای کمک به دکتر رساند و با تمام قوا، هیکل خود را روی هستی انداخت، به طوری که دکتر ترسید مبادا هستی را خفه کند. سریعاً زنگ را به صدا درآورد و دخترک را از روی هستی بلند کرد. هستی هنوز برای فرار از تخت مقابله می کرد که پرستاران برای کمک سررسیدند.
فوراً آرامش بخشی به او تزریق شد و دستانش را به تخت بستند. هنوز صدای ظریف هستی در گوش دکتر شنیده می شد که می گفت: « لعنتی ها، ولم کنید، چرا دستم را می بندید؟ ولم کنید.» آنگاه آرام آرام ساکت شد و دوباره به خواب رفت.
پرستار میانسال از کشمکشی که با هستی داشت و حسابی خسته شده بود، فریاد زنان به دخترک چاق گفت که سریع به تختش برود و بخوابد. از دکتر نیز که نشان می داد حسابی خسته شده است، خواست که برای استراحت به خانه برگردد. با آرامش بخشی که به هستی تزریق شده بود، دکتر می دانست که او تا مدتها می خوابد و خواب را برای دختر جوان در آن غربت کشنده، بهترین چیز می دانست.
فصل 7
گرچه آن شب اکرم خانم تا صبح راحت خوابید و به قول خودش فریاد گوشخراش آن دختر دیوانه جان به سرش نکرد، حاج عباس حتی برای لحظه ای نتوانست چشم روی هم بگذارد. حتی یک بار به تصور اینکه فریاد هستی را شنیده است، از اتاقش بیرون آمد و سراسیمه خود را به اتاق او رساند و فقط بعد از باز کردن و خالی دیدن اتاق بود که به یادآورد هستی ره به آسایشگاه فرستاده است. با این حال باز هم از کبری خانم که با نگاهی بهت زده در پشت سر اربابش ایستاده بود و او را می نگریست، با لحنی دردناک سؤال کرد: « کبری خانم، تو هم صدای هستی را شنیدی؟»
ولی زمانی که دید اشک در چشمان زن سالخورده جمع شد، از سؤال خود احساس پشیمانی کرد. هنگام برگشت به اتاق، شنید که زن خدمتکار بغض آلوده گفت: « حاج آقا، از شما انتظار نداشتم دخترک بینوا را تنهایی راهی آسایشگاه روانی کنید.»
حاج عباس به سرعت وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست. بی شک از کبری خجالت می کشید. وقتی روی تخت در کنار همسرش دراز کشید، به قیافه ی زنی که سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده بود، نگریست. اکرم، همسرش، با آرامش کامل خوابیده بود. انگار تمام مسائل دور و برش در وجود دو دختر جوانش خلاصه می شد. یکی از آنها را که داشت عروس می کرد و دیگری را ...
برای لحظه ای فکر دکتر جوان در ذهنش دور زد. همین امشب بود که بعد از رفتن میهمانان با اکرم در مورد دکتر حرف زده بودند؛ مناسب ترین انتخاب برای
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)