110-119
نمیبایست خود را چنین سست نشان میداد.نمیدانست چرا در برابر این دختر جوان عنان از کف میدهد.او تا به حال درباره ی عشق نیندیشیده بود و تصور میکرد به راحتی میتواند تا انتهای عمر در برابر همه ی زنان عالم ایستادگی کند.البته او قبلا هم به دو زن عشق ورزیده بود ولی هیچ کدام از این عشقها این چنین او را مستأصل و بیچاره نکرده بود.او همیشه عاشق مادر و خواهرش بود و آنها را شدیدا دوست داشت و حالا این دختر ظریف با چشمهای سیاه درشتی که یکباره در زندگی اش را یاه یافته بود هنوز از راه نرسیده داشت بازی خطرناکی را با زندگی او آغار میکرد و به او که تازه داشت اولین قدمهای شروع این بازی را برمیداشت میگفت که همسر داشته است.
او ناامیدانه مجددا از هستی پرسید:«مگر تو ازدواج کرده ای که ادعا میکنی همسرت تو را رها کرده؟»
«نه دکتر مثل اینکه شما درست متوجه نشدید.منظورم این بود که او هم در اثر زلزلخ فوت کرده.»
«زندگی مشترکتان چند سال ادامه داشت؟حتنا مدتش آن قدرها طولانی نبوده.چون هنوز خیلی جوانی.»
«زندگی ما شروع نشده تمام شد.صبح روزی که قرار بود عقد من و حمید انجام گیرد هرگز فرا نرسید.همامن شب زلزله باعث مرگ همسر آینده ام شد و این وصلت هیچ وقت انجام نگرفت.»
ناخودآگاه از شنیدن این موضع آرامشی در وجود دکتر تجلی کرد پس هنوز هم میتوانست امیدی داشت باشد.اما امید به چه؟او میتوانست با کسی که در معرض افسردگی روحی قرار داشت و شاید هم مراحلی از آن را طی کرده بود.از دوست داشتن حرف بزند؟تازه خودش هم هنوز به احساسی که در وجودش شکوفا شده بود چندان مطمئن نبود.او فقط از ظاهر زیبای این دختر خوشش می آمد و از دیدنش غرق میشد همان طور که از دیدن دختران دیگر هم...نه این صحیح نبود.او تا حالا به تمام بیمارانش چه زن و چه دختر فقط به چشم بیمار نگریسته بود و نگرشش از دید پزشک کار او را بسیار راحت تر میکرد و بهتر میتوانست ناراحتی شان را تشخصیص دهد و در معالجه ی آنها بکوشد.
ولی در مورد هستی چه؟کاش پنیا این همه راجع به این دختر با او صحبت نکرده بود و هزاران بار سخن از معصومیت نهفته در او نگفته بود.آیا دنیا خبر داشت که زلزله در شب عقدکنان هستی به وقوع پیوسته است؟حالا که خوب فکر میکرد میفهمید حتی اگر این حادثه مرگ خانواده ی هستی را هم به بار نمی آورد باز تنها مرگ همسر آینده اش به اندازه کافی خردکننده بود.بی اراده سؤال بعدی را برای آرامش دل خودش پرسید.
«بی شک تو نامزدت نقشه های زیادی بری آینده تان کشیده بودید این طور نیست؟»
برای لحظه ای نمایی از لبخند بر چهره ی هستی نقش بست.او از خصوصی ترین موضوع زندگی اش بری دکتر حرف زده بود و ناچار بود که این راه را تا آخر ادامه دهد.بعد از یددن دنیا به بهبود خود نیز علاقمند شده بود.هرچند فکر میکرد از دست دکتر کاری برای او برنمی آید این موضوع به امتحانش می ارزید.دکتر درست به هدف زده بود و مسؤله ای که اغلب اوقات در ارتباط با حمید او را می آزرد همین بود.او حتی فرصت نیافته بود به مرد محبویش بگوید او را دوست دارد درحالی که آرزویش این بود تا روزی همسر او شود.
با یادآوری حمید بی آنکه قادر به ممانعت باشد حلقه ی اشک چشمهای سیاهش را پوشاند.دلش نمیخواست جلوی مردی که چشمهایش این گونه او را به یاد محبوبش می انداخت از خود ضعف نشان دهد.سرشش را پایین انداخت و به آهستگی گفت:«نه دکتر من حتی فرصت صحبت خصوصی با او را هم پیدا نکردم.همه چیز را برای بعد عقد گذاشته بودیم و متأسفانه این زمان هرگز فرا نرسید.»
او با دست به پاک کردن اشکهای خود پرداخت.دکتر که جعبه دستمال کاغذی را جلوی او گرفته بود گفت:«هستی خانم بهتر است جلوی ریزش اشکهایت را نگیری.حالا دلم میخواهد که از چگونگی مرگ خواهرت برایم حرف یزنی.»
«نه دکتر من دیگر طاقت ندارم.خواهش میکنم این قدر مرا آزار ندهید.دنیا دنیا....»
هستی پی در پی نام دنیا را فریاد میزد و محمد در حالی که سعی میکرد او را آرام کند با لحنی مهربان گفت:«باشد دیگر هیچ چیز نمیگویم.ولی خواهش میکنم آرام باش.فقط به یک سؤال دیگر من جواب بده.تو واقعا دنیا را دوست داری؟»
هستی که از صدا زدن دنیا دست برداشته بود تعجب زده به دکتر جوان نگاه کرد و آنگاه گفت:«آنقدر که دوشت داشتم به جای شما او دکتر من بود.»
«یعنی این قدر از من متنفری.»
هستی با نگاهی به چشمان ابی محمد به یاد دریایی افتاد که دنیا تصویرش را کشیده بود و جواب داد:«نه من از هیچکس تنفر ندارم حتی شما.»
دکتر با لرزشی که فقط خودش میفهمید به واسطه ی وجود این بیمار به او سرایت کرده است از طریق زنگ دنیا را صدا زد.او فکر میکرد نه تنها نتوانسته گامی در جهت بهبود حال هستی بردارد بلکه خودش هم بیمار عشق او شده است.
با وجود مخالفت هستی او را به منزلش رساندند.هستی که با بودند دنیا دوباره به فردی عادی تبدیل شده بود در صندلی عقب اتومبیل با دنیا مشغول صحبت بود.دکتر جوان گاه گااهی از آیینه به او مینگریست و با خود میگفت ای کاش هستی به جای خواهرش این قدر راحت و صمیمی با او حرف میزد.آنگاه میتوانست کاری کند که کابوسهای شبانه برای همیشه دست از سر او بردارند و راحتش بگذارند.هنوز نتوانسته وبد چیز زیادی از راز آن چشمان زیبا کشف کند ولی تصمیم گرفته بود به هر قیمتی که هست وجود این دختر را از اوهامی که او را در خود میفشرد و قصد مچاله کردن بدن و ورح ظریفش را داشت تطهیر کند گرچه به خوبی واقف بود که این کار آنچنان که اوایل تصور میکرد کار راحتی نیست.
آن روز صبح هستی علی رغم خواب آشفته ی شبانه اش زودتر از معمول بیدار شد میدانست که شب حاج عباس برمیگردد و این موضوع باعث شده بود دوباره غنچه ی لبخند برلبان دختر جوان بشکفد.هرچند دائم به خودش تلقین میکرد که باید حاج عباس را همچون پدری مهربان دوست داشته باشد افکارش مرتبا به انکار این مسئله میپرداختنپ.گاهی که به تنهایی در اتاق خود به سر میبرد در دل سپاسگزار بود که روان انسان نادیدنی است و مانند چهره ی ظاهرش هرچیزی در ان انعکاس نمییابد وگرنه اگر اکرم خانم از آنچه در اندیشه ی اوو میگذشت باخبر میشد شاید قصد نابودی اش را میکرد همان گونه که ذهن بیمار او چندین مرتبه اکرم خانم را تا درون قبر مشایعت کرده بود.پس از آن در عالم خواب نیز دیده بود که حاج عباس همچنان پیر و پیرتر میشود و همزمان موهای پرپشت و شبق گونش در حال ریزش است.در یک چشم برهم زدن سری را که هستی دوست داشت برسینه بگذارد همانند اینکه هرگز مویی در آن نرویید است یکدست طاس میشد و در دقایقی دیگر میدید که دندانهای حاج عباس غیر از دو دندان جلویی که درازتر مینمود ریخته است و او به قصد ازار هستی با قهقهه ای هراس آور در پی وی میدود.سپس هستی با فریادی بلندتر از هر شب از خواب بیدار شده بود ولی وقتی حاج عباس با چهره ی مهربان همیشگی اش خود را به بالای سر او رسانده بود هستی متوجه شده بود که همه چیز تنها خواب و خیالی بیش نبوده است.هستی از آن شب به خود قول داد که دیگر هرگز درخیال نیز به فکر مرگ اکرم خانم نباشد.
قرار بود همگی برای استقبال از حاج عباس و زنش به فرودگاه بروند.امیر که با گفتن موضوع خواستگاری اش به علیرضا به نوعی خود را جزو فامیل قلمداد میکرد خود را مشتاق این استقبال نشان میداد و هرچه علیرضا به او میگفت برادرش که هنوز از این موضوع مطلع نیست امیر خنده ای تحویل میداد و میگفت:«بابا من میخواهم دل پدرزن آینده ام را به دست بیاورم تو چه کار به این کارها داری؟»
امیر از پدر و مادرش خواسته بود که ظرف دو سه روز آینده خود را برای خواستگاری از دختر دلخواهش به تهران برسانند.گرچه مادر امیر که در واقع نامادری او بود و از چند ماهگی وظیفه نگهداری از او را به عهده گرفته بود زیاد از این موضوع راضی نبود باری رضایت یگانه پسرش که کمتر از پسر واقعی خود دوستش نداشت حاظر به هرکاری بود از جمله خواستگاری از دختری که هیچ گونه شناختی از او نداشت و همشهری خودشان هم نبود.
درهنگام رفتن به فرودگاه وقتی علیرضا موضوع خواستگاری ایمر از الهه را به طرز بامزه تعریف کرد الهه از شرم سرش را پایین انداخت اما ترانه بدون ترس از اینکه مبادا کسی در مورد او فکر بدی بکند به علیرضا گفت:«بهتر بود دوست دیگرت را هم دعوت میکردی.درست نیست شما د و نفر دائم با هم باشید و فرزاد که دوست مشترک شماست دائم تنها بماند.»
امیر با خنده جواب داد:«خوش به حال فرزاد که چنین مدافع سرسختی دارد.اگر خودش بداند بی شک خیلی خوشحال میشود.»
الهه برای پدره پوشی آنچه ترانه به زبان می آورد گفت:«البته ترانه به چشم استاد به فرزاد نگاه میکند.»
در این میان تنها هستی بود که سخنی به زبان نمی آورد و خود را با نگاه کردن به خیابانها مشغول میکرد.بسیار امیدوار بود تا برگشت حاج عباس حالش کاملا خوب بشود.متأسفانه کابوسهای شبانه خیال نداشت دست از سر او بردارد.
حاج عباس با خوشحالی دخترانش را در آغوش گرفت و بوسید حتی سر زیبای هستی را که در روسری خوشرنگی قرار داشت نیز بوسید.از دسدن ایمر تعجب کرد ولی در دل این جوان را دوست داشت و از دیدن او نیز خوشحال بود.
برعکس هستی که لاغرتر و ضعیفتر از سابق شده بود اکرم خانم بسیار بشاش و خوش آب و رنگ نشان میداد.معلوم بود که در سفر دونفری به همراه شوهرش حسابی به او خوش گذشته است.در فرصتی مناسب حاج عباس در مورد حال هستی از علیرضا سؤال کرد اما وقتی جواب ناامید کننده ی او را شنید فکر کرد شاید مسافرت برای هستی نیز مؤثر باشد.میدانست مسافرت در بسیاری مواقع به درمان اغلب بیماریها کمک میکند.بنابراین تصمیم گرفت در این باره با دکتر هستی مشورت کند.
علی رغم تعارف حاج عباس و همسرش امیر قبول نکرد که به داخل خانه ی آنها بیاید ولی از علیرضا قول گرفت که زودتر قضیه را با پدر و مادر الهه درمیان بگذارد.سه روز بعد وقتی هستی موضوع یاد گرفت نقاشی را با حاج عباس مطرح کرد حاج عباس با خوشحالی پذیرفت که او برای آموختن نقاشی نزد دنیا برود ولی در مورد تعلیم خصوصی ویلون ترانه موافق نبود و با اصرار از ترانه خواست دروس خود را با جدیت بیشتری دنبال کند.ترانه سرسختانه در برابر پدرش مقاومت کرد و در انتها گفت که در صورت عدم تعلیم ویلون آن هم در کلاس خصوصی دگیر حاضر به ادامه ی تحصیلاتش نیست.
امیر که سرانجام اجازه یافته بود به همراه خانواده اش به منظور خواستگاری از الهه به منزل حاج عباس بیاید از شادی در حال پر درآوردن بود.دوستان دانشگاهی اش از اینکه میدیدند او دوباره روحیه ی شاداب گذشته را پیدا کرده است بسیار خوشحال بودند.امیر به اصرار از محمد خواست که به عنوان دوست صمیمی اش در این مراسم او را همراهی کند.
وقتی با عدم موافقت او مواجه شد به شوخی گفت:«بیچاره من که هم پدر دارم و هم مادر تو را بگو که در مراسم خواستگاری ات من باید هم نقش پدرت را بازی کنم و هم نقش مادرت را آن وقت اگر با تو لج کنم و در مراسم شرکت نکنم کارت زار میشود و به تو دختر نمیدهند.»
محمد بی درنگ جواب داد:«شاید دختری را که من به عنوان همسر میپسندم خودش هم پدر و مادر نداشته باشد.در این صورت وجود تو دیگر ضرورتی ندارد.»
امیر درحالی که به روی محمد میخندید گفت:«من هرگز به عنوان پدر به تو اجازه نخواهم داد به خواستگاری چنین دختری بروی.اصلا شاید اگر با خواهر همسر من ازدواج کنی مناسب تر باشد.اگرچه ترانه کمی سربه هواست در عوض دختری خوشگل است آن هم از نوع نوازنده اش.تازه ثروت سرشار پدرش هم اول تا آخر مال این دو دختر است.البته من چون نیازی به این پولها ندارم همه اش برای تو میماند که در وهله اول میتوانی یک مطب درست و حسابی بخری.»
سرانجام با اصرارهای امیر محمد قانع شد که به عنوان دوست خانوادگی در مراسم حضور یابد.
شبی که قرار بود مراسم برگزار شود هستی به اصرار الهه و پدرش لباس مشکی خود را درآورد و لباسی به رنگ ابی آسمانی که متعلق به الهه بود پوشید.یک ساعت مانده به مراسم هستی از آمدن به مجلس امتناع کرد و عذرخواهی کرد.می اندیشید همه ی اعضای خانواده در آن جمعند و دلیلی برای حضور او که در واقع غریبه ای بیش نیست وجود ندارد.حتی اصرار حاج عباس هم برای تغییر عقیده ی او بی فایده بود.سرانجام اکرم خانم از حاج عباس خواست که بیش از این به هستی اصرار نورزد.
کبری خانم انگار قرار بود برای دختر خودش خواستگار بیاید.از شدت خوشحالی ددست و پایش را حسابی گم کرده بود و تا آن ساعت بعدازظهر دست کم دو لیوان و سه زیردستی شکسته بود.ترانه به عنوان متلک به او گفت که اقلا چندتا ظرف را سالم بگذارد تا بتواند در مراسم خواشتگاری او هم بشکن بشکنی راه بیندازد.مادرش از ترس ناراحت شدن کبری خانم با تشر دختر کوچکش را به اتاق فرستاد و صورت زن بیچاره را که از خجالت سرخ شده بود بوسید و گفت که حرف ترانه را به دل نگیرد و او هنوز بچه است.
علی رغم اصرار ترانه که از علیرضا خواسته بود دوست مشترکشان را هم به مراسم دعوت کند حتی یک تعارف خشک و خالی هم از طرف او به فرزاد نشد.
سرانجام خانواده ی داماد شامل امیر پدرش نامادری و خواهر کوچکترش به همراه محمد با گل و شیرینی سر رسیدند.محمد به نوبه ی خود جوانی خوش قد و بالا بود در کت و شلوار خوشدوختی که پوشیده بود از تازه دامادها چیزی کم نداشت.پدر امیر که دوست پدر محمد بود با دیدن پسر دوست مرحومش که آنقدر خوش تیپ و برومند شده بود بی اختیار صورت محمد را بوسید و برای او آرزوی چنین روزی را کرد و از اینکه پدر او زنده نیست تا جوان رعنایش را ببیند شدیدا متأثر شد.
در این بین امیر گفت:«مثل اینکه اشتباه کردم محمد را دعوت کردم.میترسم پدر الهه هم مثل پدر خودم پدری را در حقم کامل کند و محمد را عوض من به دامادی بپسندد.تنها امیدم فقط به الهه است که قبلا بله را از او گرفته ام.»
سارا خواهر دوم امیر که تنها یکی دو سال از محمد کوچکتر بود و از دیدن محمد در جمع خودشان حسابی خوشحال بود به شوخی به امیر گفت:«برادر جان زیاد هم دلت را به دخترها خوش نکن.»
نامادری امیر معصومه خانم با دیدن شادی جوانان گفت:«خوب از شوخی گذشته آقای دکتر شما کی میخواهید دستی بالا بزنید؟بابا شما چن سالی هم از امیر من بزرگتری و به نظرم دیگر وقتش رسیده.»
امیر دستی به پشت مخمد زد و گفت:«مادر جان وقتش رسیده کدام است؟به نظر من از وقتش هم گذشته.ولی شما را به خدا امشب را به فکر من باشید.مثل اینکه عروسی من است ها!»
سارا خواهرانه نیشگونی از بازوی برادر محبوب خانواده اش گرفت و گفت:«هی آقا داماد امشب تازه مراسم خواستگاری است.هنوز تا عروسی خیلی مانده مثل اینکه زیاد هول هستی.»
پپدر امیر گفت:«بابا این قدر بچه ام را اذیت نکنید.تا این گل و شیرینی تو دستمان خشک نشده بگذارید زنگ در را بزنیم.»و خودش زنگ را فشرد.
در جمع شاد آن شب محمد معتقد بود که مجلس چیزی کم دارد و بی شک نقص محفل را در عدم حضور هستی میدانست.چون دو خانواده به توافقهایی نیز دست پیدا کردند قرار شد دنباله ی صحبتها بماند برای بعد از شام.در فاصله ی تدارک میز شام محمد از علیرضا درمورد حال هستی سؤال کرد.علیرضا گفت که اتفاقا حاج عباس میخواست در همین مورد با او صحبت کند و برادرش را صدا زد.حاج عباس با استفاده از فرصت خود را به دکتر جوان رساند.او بسیار جذب متانت و برخورد موقرانه ی محمد شده بود به خصوص که از تخصص و ظاهری بسیار جذاب نیز برخوردار بود.در واقع حاج عباس آرزوی دامادی چون محمد را برای دختر دیگرش در سر میپروراند.به هر حال محمد از حاج عباس خواست که از هستی بخواهد زود به زود به ملاقات او برود و حاج عباس ضمن موافقت با این کار از محمد برای همکاری خواهرش در یاد دادن نقاشی به هستی تشکر کرد.
ترانه انگار که در مجلس عزل شرکت کرده باشد پکر و دمغ در گوشه ای نشسته بود و درعالم خیال غوطه میخورد به طوری که نامادری امیر از اکرم خانم پرسید:«مثل اینکه حال دخترتان زیاد خوب نیست سرما خورده؟»
اکرم خانم که از رفتار ترانه احساس نارضایتی میکرد با خوشرویی جواب داد:«به هر حال آنها خواهر دوقلو هستند و آن قدر به هم عادت دارند که جدا شدن از هم برایشان چندان خوشایند نیست.»
وقتی کبری خانم اعلام کرد که شام آماده است حاج عباس او را به دنبال هستی فرستاد و یادآوری کرد که مبادا با لباس مشکی سر میز حاضر شود.
هستی ابتدا نمیخواست به نزد میهمانان برود ولی با توجه به نصایح مادرانه ی کبری که او را شدیدا دوست داشت قبول کرد این کار را انجام دهد.قبل از حضور هستی حاج عباس به طور مختصر در مورد هستی و وضعیت بغرنجی که در آن دست و پا میزد برای خانواده ی داماد جدیدش توصیح داد.الهه که از حضور خانواده ی امیر و وصلتی که قرار بود انجام پذیرد حسابی خوشحال بود در تکمیل سخنان پدرش افزود هستی در شبی که قرار بود فردایش عروس شود دچار مصیبت زلزله شده بود.افراد خانواده ی امیر خصوصا خواهرش به شدت تحت تأثیر قرار گرفتند و بسیار مشتاق دیدن موجودی شدند که ظرفیتش یقینا بیشتر از افراد عادی بود.
اما هستی برخلاف همیشه که لباسی گشاد و سیاه میپوشید این بار با لباسی خوشرنگ و زیبا برتن وارد جمع شد.تپش قلب دکتر ناخودآگاه شدت گرفت.هستی با همان آرامشی که درمواقع عادی از او دیده میشد به آرامی سلام کرد.مادر و خواهر امیر به طرفش رفتند و دختر تنها را که با نگاهی معصوم در چشمانی بی اندازه زیبا به جمع مینگریست در بغل گرفتند و گونه های لطیف و جوانش را بوسیدند.
اما اکرم خانم کوچکترین عکس العملی از خود نشان نداد.تازگی ها مهربانی هایش بیشتر شامل حال اعضای خانواده ی خودش میشد و حس میکرد وقت آن رسیده تا حاج عباس هستی را نزد اقوام حقیقی اش که از زلزله جان سالم به در برده بودند برگرداند.ولی از ترس حاج عباس و عکس العمل او که وجودش را با خیر سرشته بودند جرأت چنین درخواستی نداشت.
الهه شادمانه دست هستی را کشید و ترانه از روی ناچاری سری برای او تکان دادن اما از جایش جم نخورد.هستی با دیدن دکتر حیرت زده به او نگریست و اگر ایمر را در آن جمع و در کنار الهه نمیدید تصور میکرد که باری دکتر به خواستگاری آماده اند.با نگاه پرسشگر در آن جمع به دنبال دنیا گشت ولی او را نیافت.در همین موقع نامادری امیر درمورد کشته شدن پدر و مادرش از او سؤالاتی کرد ولی هستی که مایل نبود در آن لحظه گذشته ی خود را به خاطر بیاورد چون حس میکرد بدین ترتیب شادی ان محفل رنگ میباز و آثار غم در آن متجلی میشود بی اعتنا به نامادری امیر گوشه ای از میز را برای نشستن انتخاب کرد.چقدر دلش میخواست میتوانست دنیا را در کنار خود داشته باشد.در این صورت دیگر از کسی نمیترسید و این گونه دچار اضطراب نمیشد.حالا که دنیا حضور نداشت شاید برادر او کمکی مؤثر محسوب میشد.
بی اختیار به جانب دکتر نگریست.ظاهر دکتر متفاوت نشان میداد.نه اشتباه نمیکرد این دکتر نبود که سر میز شام با آن چشمان آبی مخملی او را نگاه میکرد بلکه حمید بود که برای خواستگاری از او به خانه ی حاج عباس آمده بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)