عروس زلزله 90-99
دکتر سعی می کرد دوباره او را آرام کند و همزمان فکر می کرد موجود ظریف و کوچولویی که مظهر کاملی از دختر زیباروی شرقی کشورش استٰ چطور توانسته غم به این بزرگی را تحمل کند.
او با فشار دادن زنگی از دنیا خواست لیوان آبی به اتاق بیاورد و با ورود دنیا، هستی خود را در آغوش او رها کرد. حس می کرد دستی مهربان و خواهرانه پشتش را نوازش می دهد و سعی در آرام کردن او دارد.
آن شب قبل از خوابیدنٰ هستی تا مدتها در مورد آنچه در مطب دکتر رخ داده بودٰ می اندیشید و بیشتر از آنکه به درمانش توسط دکتر توجه داشته باشدٰ آغوش پرمحبت دنیا فکرش را اشغال می کرد. انگار جانشینی برای نگین مظلومش پیدا شده بود. کاش می شد هر وقت که اراده می کردٰ دنیا را در کنارش می دید. شنیده بود که دنیا زنی مطلقه است ولی تعجب می کرد که چطور امکان دارد مردی حاضر به از دست دادن چنین فرشته ای شده باشد؟ بی شک همسر سابق دنیا دیوانه ای تمام عیار بوده است. اگرچه ترانه در راه بازگشت از مطب گفته بود که احساس می کند دنیا دختر مغرور و خودخواهی است. او با ترانه هم عقیده نبود و حرفش را قبول نداشت.
به قرص هایی که روی پاتختی بود نگاه کرد. آیا قدرت این قرصهای تجویزی دکتر جوان چشم آبی به حدی بود که با کابوسهای او مقابله کند؟ نهایتا تصمیم گرفت آنها را امتحان کند. با خود می گفت ای کاش به جای این قرصها به او سم می دادند. به هر حال برای خاطر حاج عباس می بایست آنها را می خورد.
حاج عباس این بار با همسرش عازم مسافرت بود. هستی از تصور این موضوع لرزشی از حسادت بر تن خود احساس کرد. اگر می توانست به جای اکرم خانم با حاج عباس به مسافرتی دونفری برودٰ شاید کمک موثری برای بهبود حالش بود. تازه می توانست حاج عباس را در کنار خود داشته باشد و شبها با پریدن از کابوس در آغوش پرمحبت آن مرد بلندقامت آرام بگیرد. با وجود این مردٰ حتی دیگر از کابوسهای پریشان کننده شبانه نیز نمی ترسید.
بی اختیار به خود نهیب زد: هستی این افکار شوم را از خودت دور کن. تو میهمان این خانه ای. نمک صاحبخانه را می خوری و می خواهی نمکدان را جلوی چشمش بشکنی؟ لعنت به این افکار پلید.
باز هم گرمی اشک را در چشمانش حس کرد. می دانست اگر پدرش زنده بود هرگز او را برای اندیشه هایی چنین پست و حقیرانه نمی بخشید. در عالم خیال حتی گزش سیلی را در یک طرف صورتش احساس کرد و بی اختیار دستی بر گونه اش کشید.
برای اولین بار از اینکه پدرش زنده نبود تا چنین حقارتی را در دخترش ببیند، احساس رضایت کرد. می بایست فکری به حال خود می کرد. بیکاری مانند خوره داشت تار و پود وجودش را دستمایه ی تحقیر می ساخت و او را به موجودی پلید و مفلوک تبدیل می کرد. ناگاه فکری در ذهنش درخشیدن گرفت. شاید می توانست از دنیا تعلیم نقاشی بگیرد و با نقاشی های افسانه ای، خود را از دام بیکاری که به مانند شیطانی پلید به جانش افتاده بود، نجات دهد. مدتها بود که دیگر نماز نمی خواند، اما با این کار نه تنها به آرامش نمی رسید، بلکه بی قراری و آشفتگی را همراهان همیشگی خود می دید.
سرانجام، علی رغم خوردن قرص، باز هم در نیمه های شب با ترس و دلهره فریاد زنان از خواب پرید. این بار عرقی سرد تمامی بدنش را پوشانده بود و وقتی حاج عباس وارد اتاقش شد، معصومانه گفت: حاجی به خدا من قرصم را خوردم. حتی این بار با دکتر کاملا همکاری کردم پس چرا دوباره کابوس دیدم؟
حاجی به کبری که هراسان وارد اتاق شده بود، گفت که برای او آب قند بیاورد و به این ترتیب هستی فهمید که حاجی از دست او عصبانی نیست و خیالش اندکی راحت شد.
فردای آن روز، هستی هنوز در خواب بود که حاجی همراه اکرم خانم عازم مسافرت شد و ریاست آن خانه ی بزرگ را در غیاب خود به علیرضا سپرد. پسر جوان دیگر مانند قبل رغبتی به حضور در آنجا از خود نشان نمی داد، اما به واسطه ی قولی که به برادرش داده بود، خود را ملزم به انجام این کار می دید. قرار بود تمام کارها زیر نظر علیرضا انجام پذیرد و هستی نیز از این قاعده مستثنا نبود. ترانه که فهمیده بود فرزاد در کلاس تعلیم موسیقی در طبقه ی پایین مطب روانشناس هستی ثبت نام کرده استٰ منتظر فرصتی مناسب بود تا عمویش را وادار به ثبت نام او در همان کلاسها کند.
قرار بود سفر حاج عباس یک ماه به طول بینجامد و هستی از اینکه مجبور بود به جای حاجی زیر بار حرفهای علیرضا برود، احساس رضایت چندانی نداشت. او تصمیم داشت در اولین فرصت ممکن به دنیا زنگ بزند و برای دیدن نقاشی های او به خانه اش برود ولی هنوز آمادگی لازم برای رفتن مجدد به مطب دکتر را در خود نمی دید و بیشتر از ملاقات اوٰ مشتاق دیدار خواهرش بود.
علیرضا که با درایت تمام خود را از بار علاقه به هستی خارج کرده بود، سعی می کرد روشی را که در مورد برادرزاده هایش به کار می برد، در مورد این دختر جوان غریبه نیز اعمال کند. از جمله برآوردن این خواهش برادرش که هستی حتما به مشاوره ی روانپزشکی خود ادامه دهد. اما عدم موافقت هستی در پذیرش این موضوع، هنوز برای علیرضا قابل هضم نبود. از طرفیٰ او به نوعی نگران صمیمی ترین دوست و همخانه اش امیر هم بود. امیر که همیشه موجودی شاد و بذله گو بودٰ مدتها بود که در خودش فرورفته و با امیر همیشگی زمین تا آسمان فاصله گرفته بود. حتی یکی دو بار علیرضا به او پیشنهاد کرده بود که برای مدتی از دانشگاه مرخصی بگیرد و نزد خانواده اش به شیراز برود ولی امیر فقط مات به او زل زده و بدون کوچکترین جوابی از او دور شده بود.
غروب روزی بارانیٰ الهه با صورتی برافروخته از دانشگاه به خانه آمد. ترانه که سرانجام توانسته بود علیرضا را به ثبت نامش در آن کلاس راضی کند، همراه او برای ثبت نام عازم آن کلاس اموزش موسیقی شده بود. هستی نیز در اندیشه ها و خیالات خود دست و پا می زد که صدای ضربه ای به در اتاقش او را از عالم خیال بیرون آورد. به گمان اینکه باز هم کبری خانم سعی دارد خلوت او را به هم بزندٰ با لحنی به وضوح دلخورانه گفت: « بله؟»
صدای جوان و شاداب الهه شنیده شد که گفت: « هستی جان، منم، اجازه هست؟»
هستی فورا بر روی تخت نشست. تازگی ها از این که دائم در اتاق بود و اکثرا در خواب، از خود خجالت می کشید. سریع گفت: « بیا تو...»
الهه با حالی متفاوت با همیشه، وارد اتاق شد. حتی هیجانی که در چهره اش دیده می شد، از دید بی اعتنای هستی دور نماند. در کنار هستی روی تخت نشست. هستی که از هنگام وقوع زلزله نسبت به همه چیز و همه کس دیدی بی اعتنا داشت، هنوز به الهه اهمیت می داد. فکر کرد چه چیزی باعث آمدن الهه به اتاق او شده است. ولی منتظر ماند تا خود الهه اولین قدم را در جهت گشودن این راز بردارد. می دانست که قادر است ساعتها ساکت بماند و کنجکاوی از خود نشان ندهد. خوشبختانه انتظارش زیاد به درازا نکشید.
الهه با شرم و حیای همیشگی، شروع به صحبت کرد. « هستی، تو اگر جای من بودی چه می کردی؟»
هستی فکر کرد که منظور الهه چیست؟ او هنوز نمی دانست به جای خود چه بکند، چه برسد به اینکه جای کس دیگری بتواند تصمیم بگیرد.
از سر بی خیالی سری تکان داد.
« من حسابی گیر کرده ام و در بلاتکلیفی و دودلی عجیبی به سر می برم. راستش فکر کردم تو تجربه ات بیشتر از من است و شاید بتوانی مرا راهنمایی کنی.»
« در چه زمینه ای تجربه ی من بیشتر است؟»
« در زمینه ی عشق و دوست داشتن.»
جای تعجب بود که دو خواهر چنین فکری در مورد او داشتند. او گرچه در دل عاشق بود و قرار بود همسر مردی شود که دوستش داشت، هرگز تجربه ای در این زمینه نداشت.
به تندی جواب داد: « ولی من کوچکترین تجربه ای در این زمینه ندارم.»
« هستی جان، اصلا بگذار اول برایت تعریف کنم. واقعیتش من مدتی است متوجه حرکات غیرعادی امیر نسبت به خودم شده بودم. دو سه بار که در دانشگاه با هم مواجه شدیم، بلافاصله از او گریختم. نمی دانم می دانی یا نه. من و امیر در یک دانشگاه درس می خوانیم.»
« یعنی همکلاس هستید؟»
« نه باباٰ او سالهای آخر است و من سال اولی. من فیزیک می خوانم و او مکانیک. ولی به هر حال دانشگاه هردویمان یکی است.»
« خوب چه چیزی باعث شده بود که از او فرار کنی؟ خیال می کردی که به او علاقمند نیستی؟»
« نهٰ راستش خجالت می کشیدم. یعنی اصلا مطمئن نبودم که علاقه اش حقیقی است.»
« حالا از کجا مطمئن شدی؟»
« والله هنوز هم کاملا اطمینان ندارم ولی تردیدم کمتر شده.»
« بالاخره نمی خواهی بگویی چطوری تردیدت برطرف شد؟»
« راستش امروز که می خواستم به خانه برگردم، یکدفعه ماشینی جلوی پایم ترمز کرد. من بی اعتنا به حرکتم ادامه دادم. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که شنیدم کسی اسمم را صدا می زند. تعجب زده به طرف صاحب صدا برگشتم. خیال می کنی چه کسی را دیدم؟»
« معلوم است دیگر، امیر را.»
« آره، مثل اینکه اول حرفهام گفته بودم. به هر حال او واقعا مرا صدا می کرد، بدون کوچکترین خجالت با پرده پوشی. وقتی او را دیدم، اول سلام کردم. می دانی که چه پسر شوخ و بامزه ای است ولی این بار برعکس دفعات قبل کوچکترین علامتی از طنز و خنده در چهره اش دیده نمی شد. حتی به نظرم می رسید که کمی ناراحت هم هست. با لحنی دور از شوخی گفت می خواهد به طور خصوصی با من صحبت کند. راستش هرگز خیال نمی کردم از حرف زدن با یک پسر این قدر دچار دلهره بشوم، اما واقعا شدم.»
هستی از شنیدن حرفهای الهه گرمایی مطبوع در وجودش احساس کرد. بعد از مدتها از سر رغبت تمایل داشت که به حرفهای کسی گوش دهد. الهه این تمایل را آشکارا در چهره ی هستی مشاهده کرد و راغب تر ادامه داد.
« بالاخره از سر اکراه راضی شدم به حرفهایش گوش بدهم، ولی او گفت بهتر است سوار ماشینش شوم و چون مسیر هردویمان یکی است، در عین حال که مرا می رساند، با هم حرف هم می زنین، اما من موافقت نکردم و گفتم بهتر است حرفهایش را همانجا بزند. کمی این پا و آن پا کرد. بعد یکدفعه گفت مثل اینکه با من غیر از طریق خودم نمی شود کنار آمد. گفت گرچه تصور می کند ممکن است جوابم منفی باشد، تصمیم خودش را گرفته و پرسید حاضرح با او ازدواج کنم؟»
« تو چه جوابی دادی؟»
« راستش، راستش من نتوانستم جواب درستی به او بدهم. آخر به قدری بی مقدمه از من خواستگاری کرد که زبانم بند آمد. فقط با لکنت جواب دادم که باید با پدرم صحبت کند. یکدفعه چنان شاد و خوشحال شد که آنی به گفته ی خودم شک کردم که شاید بدون آنکه بفهمم جواب مثبت داده ام. ولی دقایقی بعد مرا از بهتی که در آن فرو رفته بودم، بیرون آورد. گفت البته خودش هم تصمیم داشته به پدر و مادرش بگوید که برای خواستگاری به تهران بیایند. می گفت همین قدر که من مخالف نیستم، کلی موجب مباهات اوست. بعد هم باورت نمی شود، مرا همانجا گذاشت و فورا سوار ماشینش شد و رفت. حالا خودم هم نمی دانم آیا کار درستی انجام داده ام یا نه؟»
« الهه، تو کاری را که باید، انجام دادی. حالا آیا واقعا به او علاقه مندی؟»
الهه بی آنکه جوابی بدهد، برای لحظاتی سرش را پایین انداخت. اما بعد از دقایقی سر بلند کرد و در حالی که چشم در چشم هستی دوخته بود قاطعانه گفت: «بله، گمان می کنم. یعنی یقین دارم که به امیر علاقمه مندم.»
سپس بلادرنگ از اتاق بیرون رفت.
فصل 6
سرانجام هستی خود را راضی کرد که به دنیا زنگ بزند و برای دیدن نقاشی های او به خانه اش برود. این کار هستی با استقبالی گرم از طرف علیرضا رو به رو شد به طوری که حیرت دختران خانه ی حاج عباس را برانگیخت.
ترانه که به کوچکترین موردی آماده ی غیبت کردن بود، به آرامی در گوش الهه گفت: « غلط نکنم عمو از هستی خوشش می آید. وگرنه چرا برای بردن ما به خانه ی دوستمان چنین شوق و اشتیاقی از خود نشان نمی دهد؟»
اما الهه او را ساکت کرد و در جواب گفت: « عمو تنها به وظیفه ای که بر هده دارد عمل می کند. او به پدر قول داده که همراه ما باشد و احساس مسئولیتی که در قبال هستی دارد، بسیار بیشتر است.»
هستی مایل نبود که با علیرضا به خانه ی دنیا برود، ولی سرانجام پذیرفت که تابع نظر علیرضا باشد. علیرضا با دلیل برایش توضیح می داد که در غیاب برادرش نمی تواند او را به تنهایی به جایی بفرستد. حتی وقتی هستی مسئله ی سن خود را پیش کشید، علیرضا فقط نگاهی به او انداخت و گفت: « تو اگر سی ساله هم بودی من اجازه نمی دانم که تنها بروی.»
در طول راه هیچ کدام کوچکترین حرفی نزد. هستی دریافت از نگاه های خیره ای که علیرضا در بدر ورودش به خانه ی حاج عباس به او می کرد، دیگر کوچکترین نشانه ای دیده نمی شود و از این بابت احساس راحتی بیشتری کرد. نزدیکی های محلی که دنیا نشانی اش را تلفنی به او داده بود، علیرضا اتومبیل را متوقف کرد. آنگاه رو به هستی پرسید: « خیال نمی کنی بهتر باشد چند شاخه گل برای دوستت ببری؟ به هر حال برای اولین بار است که به منزل او می روی.»
هستی که اصلا به این موضوع توجه نکرده بود، با یادآوری علیرضا سری به نشانه ی رضایت تکان داد و به آرامی گفت: « عقیده ی خوبی است.»
خانه ی دنیا فاصله ی چندانی از منزل حاج عباس نداشت. اما به اندازه ی آن حیاط و باغ بزرگ و ساختمان بسیار زیبایش مجلل نبود. در واقع آژارتمانی سه خوابه و ساده اما بسیار تمیز و شکیل بود، به خصوص آشپزخانه ی بزرگ خانه که سرتاسر از گیاهان طبیعی و مصنوعی پر بود به طوری که در نظر اول، بیننده آسان نمی توانست تشخیص دهد کدام گل یا برگ مصنوعی است.
وقتی علیرضا از هستی پرسید که چه موقع به دنبالش بیاید، دنیا اعتراض کرد و گفت دلش می خواهد هستی را آن شب نزد خود نگاه دارد ولی علیرضا با ادب تمام جواب داد: « انشاالله ماندن هستی خانم بماند بعد از برگشت حاج عباس.»
با این جواب علیرضا، دنیا دیگر اصرار نکرد و تنها گفت که در صورت امکان، شب هر قدر دیرتر بیاید، او ممنون می شود.
علیرضا بلافاصله خداحافظی کرد و رفت.
دنیا با محبتی که بسیار خالصانه می نمود، هستی را به سالن پذیرایی هدایت کرد. هستی هنگام ورود به آن خانه احساس آشنایی عجیبی داشت. انگار که سالها در آنجا بوده و حتی زندگی نیز کرده است.
دنیا با شربت آلبالوی خنک از او پذیرایی کرد. هستی گفت: « حتما دکتر مرا برای این نخواهد بخشید.»
« چرا نباید ببخشد، مگر تو چه کار خطایی انجام داده ای؟»
« چون نگذاشتم امروز تو به سر کارت بروی.»
دنیا خنده ای دلنشین کرد و گفت: « فکر برادرم نباش. تو دوست منی و من بابت این کار خیلی تو را دعا کردم. راستش را بخواهی، من اصلا به کار در مطب علاقمند نیستم و اگر شرایط مالی محمد بهتر شود، از او می خواهم یک منشی استخدام کند. از تو چه پنهان این روزها از دوختران جوان که کمی هم برورو داشته باشند، باید ترسید.»
هستی به سادگی گفت: « به ما از کودکی یاد داده اند از پسرها بترسیم، ولی حالا تو می گویی از دخترها باید ترسید.»
« راستش به من هم همین را یاد داده اند، اما خوب که به وضع کنونی جامعه دقت می کنم، می فهمم در هر زمان و هر جامعه ای باید از اشخاصی خاص ترسید. هستی جان، نمی دانی من که دخترم، گاهی واقها از همجنسان خودم نه تنها ترس، بلکه وحشت هم دارم. هیچ تا حالا موقع تعطیلی یک دبیرستان دخترانه جلوی آن رسیده ای؟ چیزهایی در آنجا می شود دید که در هیچ فیلم سینمایی جن گیری مشاهده نمی شود. همین دو سه ماه قبل بود که چنین اتفاقی برایم افتاد. چند تا دختر که دو هم جمع شده بودند، چنان حرکات وقیحانه ای انجام می دادند که توجه همه ی مردم خیابان را به خودشان جلب کرده بودند. یکی از آنها با کمال پررویی می گفت: بچه ها ببینید. همه دارند مرا نگاه می کنند. بعد هم بلند بلند می خندیدند. البته خنده که چه عرض کنم، قهقهه می زدند و به پسرها متلک می گفتند. خیلی دلم می خواست نفری یک سیلی جانانه بیخ گوششان می خواباندم و بعد به حالشان گریه می کردم. چون خودشان نمی دانستند که چقدر حقیرند و چه کارهای زشت و ناپسندی انجام می دهند. اما هستی، تو دختر بسیار معصومی هستی که این حالت معصومانه و موقرت آدم را جذب می کند.»
هستی لبخندی زیبا به صورت آورد، به طوری که ناخودآگاه ردیف دندانهای سفید و مرتبش جلوه گر شد. در این فکر بود که دنیا بسیار خوب از لغات استفاده می کند. با این که دقایقی بیشتر از ورودش به خانه ی دنیا نمی گذشت، فکر کرد که جذب این دختر جوان شده است.
اما هنوز یک مسئله ی آزاردهنده در مورد دنیا برایش حل نشده بود. چگونه ممکن بود چنین زنی از همسرش جدا شود؟ دلش می خواست راجع به زندگی گذشته ی دنیا بیشتر بداند و علت جداشدن او را از همسرش بفهمد.
دنیا او را به سوی اتاقی دیگر هدایت کرد تا تابلوهای نقاشی اش را نشانش دهد.
تا اخر ص 99
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)