نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    80-89

    صحبت کنیم ؟»
    « نه ، دلم نمی خواهد . »
    « دوست داری از چه چیزی حرف بزنی ؟»
    « با شما از هیچ چیز . »
    « چرا ؟ دلیل خاصی دارد که مایل نیستی با من صحبت کنی ؟ »
    هستی از سر بی اعتنایی چشمانش را به چشمان آبی رنگ دکتر دوخت ، برای لحظه ی فکر کرد که حمید رو به رویش نشسته است . او هیچ گاه فرصت کوچکترین مکالمه ای را با حمید پیدا نکرده بود . بغضی ناگهانی گلویش را گرفت . متوجه بود که این شخص حمید نیست و او نباید به جای حمید با او حرف بزند . اشک به راحتی چشمانش را پوشاند و بلافاصله با بستن پلک هایش ، از چشمه سرازیر شد .
    دکتر از جایش بلند شد و دستمالی به دست او داد . سپس به آرامی گفت :« گریه کن . اگر خیال می کنی کمی آرام می شوی ، گریه کن . می دانم تو درد بزرگی را متحمل شده ای . »
    هستی مابین گریه اش به تندی فریاد کشید :« تو چه می دانی ؟ تو هیچ چیز نمی فهمی . تو اصلا می دانی درد چیست که بزرگ و کوچکش را بر زبان می آوری . » سپس سریع از جایش بلند شد و گفت :« من می خواهم بروم . »
    دکتر که به خوبی با رفتارهای افراد مشکوک به افسردگی آشنا بود ، با ملایمت گفت :« باشد ، باشد ، برو . ولی اول کمی آرام شو ، بعد اگر دلت خواست برو . »
    هستی بی توجه به حرف محمد ، بلافاصله اتاق را ترک کرد .
    آن شب باز هم هستی از صدای فریاد هراسانش از خواب پرید ، ولی حاج عباس دیگر وارد اتاقش نشد . انگار جریان عدم همکاری او با دکتر باعث دلخوری اش شده بود و این چیزی نبود که هستی بتواند به راحتی با آن کنار بیاید .
    حالا که از وجود گچ آزاد شده بود ، دیگر صلاح نبود فقط در کنج اتاق بنشیند و به یک نقطه خیره شود ، اما حس می کرد حوصله ی هیچ کاری را ندارد . بنابراین باز هم به کار هر روزی اش پرداخت .
    اواسط روز با صدای ضربه ای که به در خورد ، بلند شد و بر تخت خود نشست . لحظه ای بعد با قامت بلند حاج عباس در چهارچوب در نمایان شد و از او خواست برای قدم زدن با هم بیرون بروند . هستی بلافاصله از جایش بلند شد . معلوم بود که حاج عباس او را بخشیده است . به دنبال حاجی از در بیرون رفت و در باغ وسیع خانه شروع به قدم زدن کردند . هستی منتظر بود که حاجی صحبت را شروع کند . خودش نیز از این بیکاری روزانه و بی خوابی شبانه به تنگ آمده بود .
    بالاخره حاجی با تأسفی آشکار گفت :« دخترم هستی ، مگر تو قبول نکردی که برای مشاوره به نزد دکتر بروی ؟»
    « چرا حاج عباس ، قبول کردم و با اسکورت کاملی هم رفتم . یادتان که می آید ؟ ولی دکتر هم نتوانست برای من کاری کند . مگر شما متوجه نشدید که دیشب هم حالم به هم خورد ؟ »
    « چرا ، صدایت را شنیدم و چون از تو دلخور بودم ، مخصوصا به سراغت نیامدم . »
    هستی با حسرت آشکاری به چهره ی مهربان حاجی نگاه کرد . چقدر دلش می خواست حاجی دیشب نیز در اتاقش را باز می کرد و او را که از شدت ترس می لرزید ، در آغوش می گرفت . ولی هستی فهمیده بود که تکرار چنین مسئله ای تنها در خیال و اوهام او امکان پذیر است . متوجه بود که حاجی شدیدا به زن و دخترانش علاقه مند است و این موضوع او را در نظر هستی عزیزتر و قابل اعتمادتر می کرد . از افکار بدی که در مورد این مرد باایمان در سر داشت ، خجالت کشید و در دل به سرزنش خود پرداخت . بالاخره گفت :« حاجی ، به من بگویید چه کار کنم که شما از من راضی باشید ؟»
    « با دکتر همکاری کن . »
    هستی سرش را پایین انداخت ، اما باز هم صدای حاجی به گوشش می آمد که حرف های تازه ای به او می زد .
    « هستی جان ، من دوست دارم تو کاملا خوب و سرحال بشوی . من آرزوی ازدواج و خوشبختی تو را همانند الهه و ترانه دارم . »
    « حاج عباس ، خواهش می کنم راجع با ازدواج دیگر با من حرف نزنید . من تصمیم گرفته ام تا آخر عمر هیچ مردی را به زندگی ام راه ندهم . »
    « این طور نگو دخترم . گرچه حمید خدابیامرز برای رسیدن به تو خیلی خوش تلاش کرد و آخرش هم ناکام از دنیا رفت ، این را بدان که تو هنوز نفس می کشی و باید از زنده بودنت استفاده ی لازم را ببری . تو خیلی جوانی و باید به فکر جوانی ات باشی ، به هر حال قول می دهی این بار با دکترت راه بیایی ؟ هستی ، برای خاطر من چنین کاری را می کنی ؟»
    « بله ، بله . برای خاطر شما قول می دهم که با دکتر همکاری کنم . »
    « ممنون عزیزم ، خدا را گواه می گیرم که من برای خاطر خودت چنین خواسته ای دارم . »
    « می همم ، حاجی . می فهمم . »
    دو روز بعد ، ترانه و هستی در راه مطب بودند . هستی بیشتر مایل بود به تنهایی برود ولی حاجی اصرار داشت یکی از دخترانش همراه هستی باشد و چون الهه در دانشگاه کلاس داشت ، بنابراین اکرم خانم از ترانه خواست که همراه هستی به مطب محمد برود .
    ترانه از سر راه اکراه این کار را پذیرفت ، ولی هنوز دقایقی از باهم بودنشان نگذشته بود که بنا به عادت معمول خود شروع به صحبت کرد .
    « هستی ، تو وقتی می خواستی ازدواج کنی چه احساسی داشتی ؟ »
    هستی متعجب از این سوال ترانه پاسخ داد :« احساس هر دختری دیگری که می خواهد زندگی مشترکش را شروع کند . »
    « هستی دلم می خواهد بدانم . واضح تر بگو . »
    « خوب ، خوشحال بودم . چون همسر آینده ام را دوست داشتم . »
    « هستی جان ، درست عین من . نمی دانی چقدر لذت دارد که آدم مردی را دوست داشته باشد . »
    « ولی من تصور می کردم تو هم مثل الهه دوست داری دانشگاهت را ادامه دهی . »
    « بابا ول کن . مگر همه یدخترها باید اول دانشگاه را تمام کنند و بعد ازدواج کنند ؟ من با خواهر دوقلویم خیلی تفاوت دارم . »
    « اما حاج عباس چی ؟ به تو اجازه می دهد حالا راجع به این مسائل صحبت کنی ؟ »
    « تو طوری نصیحت می کنی که انگار خودت قصد چنین کاری نداشتی . من را بگو که می خواستم از تو راهنمایی بخواهم . ولی مثل اینکه از مادربزرگها هم بدتر آدم را پند و اندرز می دهی . »
    « راستش من همیشه خیال می کردم که در خانواده ی شما دخترها طوری دیگر بزرگ می شوند و به فکر چیزهای دیگر هستند . »
    « خوب ، همینطور هم بود ، تا آن روز که دوست علیرضا وارد خانه ی ما شد . »
    « کدام دوستش را می گویی ؟ امیر ؟ »
    « تو که از ماجرا خیلی پرتی . امیر ؟ همان پسرک لوس که علیرضا می گوید نفر اول دانشگاه هم هست ؟ نه بابا ، اون به درد من و امثال من نمی خورد . راستش من دوست نداشتم این موضوع را به هیچ کس بگویم ، ولی تو آن قدر آرامی که آدم ناخود آگاه به ات اعتماد می کند . البته سر و صدای شبهایت به جای خود . »
    هستی به چشمان عسلی رنگ دختر جوان که زیر مژگان بلند و پرپشتش محافظت می شد ، نگریست و آنگاه به آرامی پرسید :« منظورت همان پسر مغروری است که با افاده به همه نگاه می کرد ؟ طوری که انگار از همه طلب دارد ؟ »
    « وای خدا جون . اصلا خیال نمی کردم تو این قدر کج سلیقه باشی . من فرزاد را می گویم ، همان جوان خوش قیافه را . »
    هنگام ورود به مطب ، باز هم دنیا صمیمانه به استقبالش شتافت و صورت هستی را بوسید . با ترانه نیز دست داد و لبخند زنان گفت : « مثل اینکه هستی خیال ندارد وارد خانه ی ما بشود و من باید همیشه او را در مطب ببینم . »
    ترانه که زمان بالا آمدن از پله ها متوجه کلاس تعلیم موسیقی شده بود ، در حالی که تکیه کلام همیشگی اش را به کار می برد ، با لحنی شاد گفت :« وای خدا جون ، خوش به حالتان ، عجب مطب باحالی دارید ! »
    هستی و دنیا تعجب زده به او خیره شده بودند که کجا را می گوید و هنوز دلیل خوشایند بودن مطب ، آن طور که او تفسیر می کرد ، برایشان مشخص نبود . به خصوص هستی که به نوعی از آنجا احساس نفرت هم می کرد .
    ترانه که متوجه نگاه حیرت زده ی دو دختر شده بود ، در ادامه ی سخنش گفت :« در واقع منظورم محل زیر مطب شماست ، یعنی کلاس آموزش موسیقی . خوش به حالتان ، به نظر من بهترین جای دنیا جایی است که صدای موسیقی ازش بیاید . نمی دانم شما تا چه حدی با موسیقی آشنایید . من خودم سنتور می زنم ، ولی مدتی است که استادمان رفته فرانسه و انگار خیال برگشت ندارد . »
    دنیا که تازه به منظور ترانه پی برده بود ، گفت :« مثل اینکه همراهان بیماران ما همگی جذب کلاس پایین می شوند . حقش است که من یک پورسانتاژی از مربی کلاس بگیرم . »
    ترانه پرسید :« چه کس دیگری هم سلیقه ی من بوده ؟»
    « جای تعجب است که چرا بیشتر همراهان هستی خانم از این کلاس خوششان می آید . دفعه ی قبل هم امیر خان برای یکی از دوستانش در مورد کلاس موسیقی طبقه ی پایین می پرسید . مثل اینکه قصد داشت اسم دوستش را در اینکلاس بنویسد . »
    ترانه با شنیدن کلمه ی دوست امیر ، فورا فکر فرزاد در سرش پیچید . خداخدا می کرد که امیر در ارتباط با فرزاد چنین سوالی کرده باشد . تصمیم گرفت در این باره تحقیقاتی وسیع تر انجام دهد . دیگر هستی و علت آمدن به مطب را از یاد برده بود و مایل بود دنیا در مورد سخنی که چند لحظه پیش بی اختیار بر زبان آورده بود ، توضیحات بیشتری بدهد . اما چون دنیا از آنچه در فکر ترانه می گذشت خبری نداشت ، دیگر در این مورد سخنی بر زبان نیاورد .
    دقایقی قبل از ورود هستی به اتاق محمد ، ترانه با عذر خواهی از هستی گفت که به طبقه ی پایین می رود تا اطلاعاتی درباره ی کلاس به دست بیاورد ، دنیا نیز از فرصت استفاده کرد و با هستی به صحبت پرداخت . هنوز نمی دانست چرا چرا این قدر در جلب نظر این دختر تنها می کوشد ، ولی متوجه بود که شدیدا خواهان دوستی واقعی با اوست . شاید او را در موقعیت درماندگی خاصی که خود زمانی به آن مبتلا بود ، تصور می کرد .
    به زودی نوبت هستی بود که وارد اتاق پزشک روانشناس شود . با تأنی از دنیا پرسید : « تو هم همراه من به داخل اتاق می آیی ؟ »
    دنیا با آرامشی که همواره در وجود با تجربه اش بیش از هر چیز دیگری تجلی می کرد ، گفت :« دکتر دوست دارد به طور خصوصی با بیمارانش صحبت کند ، ولی هر وقت حس کردی به کمک من نیاز داری ، کافی است به او بگویی . بی شک او مرا به درون اتاق فرا می خواند . » سپس با لبخندی هستی را به نزد محمد فرستاد .
    هستی به محض ورود به اتاق ، از دیدن محمد جا خورد . این با او روپوش پزشکی را درآورده بود و در پیراهن آبی کمرنگ و شلوار مشکی ، دیگر شباهتی با دکتری که او می شناختش ، نداشت .
    با ورود هستی ، محمد به استقبالش شتافت و او را یکراست به سمت مبلی که برای بیمارانش در آنجا قرار داشت ، هدایت کرد . آنگاه در اتاق را که هستی عمدا باز گذاشته بود ، بست و رو به روی بر مبل دیگر نشست .
    لحظاتی به سکوت گذشت . پس از آن صدای محمد شنیده شد که گفت :« مثل اینکه تصمیم گرفتید برای درمان ناراحتی تان با من همراهی کنید ؟ »
    هستی به یاد قولی افتاد که به حاج عباس داده بود و فکر کرد چقدر خوب شد که دوباره سه چهر نفر او را تا مطب همراهی نکردند . برای اینکه جوابی داده باشد ، سری به نشانه ی تأیید تکان داد .
    لبخندی بر چهره ی جذاب دکتر نشست و دوباره گفت :« ولی من به چیزی بیشتر از سر تکان دادن تو احتیاج دارم . »
    با این حرف ، هستی که همچنان از بدو ورودش سرش را به پایین انداخته بود ، بالا را نگاه کرد و به چشمان دریا رنگ دکتر جوان خیره شد . اما با نگاه به آبی زلال دو چشمی که به او به عنوان بیمار می نگریست ، از حال عادی خارج و وارد خیالات ذهنی خود شد ، باز هم حمید بود که او را نگاه می کرد . اما این بار حالت نگاه فرق داشت . حمید مردی بود که او دوستش می داشت و بارها خود را از نگاه عاشقانه اش پنهان کرده بود . یکدفعه با شنیدن صدای غریبه ای که به او می گفت :« هستی با من حرف بزن ، هر چه در دل داری بیرون بریز ! » دوباره به اتاق برگشت .
    دکتر از تغییر نگاه حالت دخترک فهمیده بود که او در عالم رویا فرو رفته است و دقایقی آرام مانده بود . هرگز تصور نمی کرد چیزی در وجود خود اوست که دخترک را از خود بیخود کرده و به حالت خلسه فرو برده است ، آنچنان که مجبور شده بود با صدای بلند او را به دنیای حال برگرداند .
    هستی پیش خود تصمیم گرفت تا حد امکان از نگاه کردن به چشمان دکتر بپرهیزد . با صدایی که به سختی شنیده می شد ، گفت :« شما چیزی پرسیدید ؟ »
    محمد یقین کرد که تا کنون خود فقط با خودش حرف می زده است . با این حال گفت :« چطور شد که تصمیم گرفتی دوباره به مطب من بیایی ؟ دفعه ی قبل طوری فرار کردی که من خیال کردم که دیگر هرگز تو را نمی بینم . »
    هستی آهی کشید و جواب داد : « از روی ناچاری . »
    محمد که از جواب هستی بیشتر جا خورده بود ، دوباره پرسید :« از روی ناچاری ؟ برای چه از روی ناچاری ؟ چه کسی تو را وادار به این کار کرد ؟ »
    « حاج عباس . یعنی نه اینکه وادارم کند ، من برای رضایت او ، علی رغم میلم ، مجبور شدم دوباره به اینجا برگردم . »
    « مگر دلت نمی خواهد این کابوسهای شبانه تو را راحت بگذارند و پی کارشان بروند ؟ »
    « چنان به آنها خو گرفته ام که انگار از بدو تولد همراه من بوده اند . چاره ی کار را خودم فهمیده ام . »
    « آفرین ، آفرین پس خودت یک پا روانشناسی ، می شود به من هم بگویی که چاره ی ترک این کابوس ها در چیست ؟ »
    « در نخوابیدن . »
    هستی اندیشید حالا که قرار است پیش این روانشناس بیاید ، باید کاری هم از او بخواهد ، و این فکری بود که از لحظه ی ورود به مطب ذهنش را اشغال کرده بود . با التماسی آشکار گفت :« دکتر، شما باید کمکم کنید . این کار را می کنید ؟»
    محمد که حس می کرد بیمارش دچار هیجان بیش از اندازه شده است ، گفت :« آرام باش . من برای کمک به تو اینجا هستم . اما نخوابیدن دیگر چه جور راه حلی است ؟»
    هستی که علنا از بودن در آن اتاق بی حوصله به نظر می رسید ، گفت :« خیال می کردم که دکترها باهوش تر از این حرفها باشند . نخوابیدن ، یعنی نخوابیدن دیگر . یعنی من شبها را تا صبح بیدار بمانم و صبح بخوابم . در این صورت دیگر کسی از فریاد هراس آور من از خواب نمی پرد . روز هم که وضعیتش مشخص است . دیگر کسی از چیزی نمی ترسد . »
    محمد از شنیدن سخنان دختر جوان حس کرد که او هنوز در عالم رویاست . اما با این حال سعی کرد لبخندی را که بر لبانش ظاهر شده بود ، پنهان کند . حالا دیگر مطمئن بود که این مریض کوچولویش شدیدا به یاری او نیازمند است ، ولی نه از نوع کمکی که خود او در ذهن می پروراند و انتظار داشت دکتر هم به آن عمل کند .
    باز بی آنکه توی ذوق آن دختر بزند ، گفت :« خوب ، خانم دکتر ، حالا که خودت راه حل مشکلت را پیدا کردی ، معتقدی چه کمکی از دست من بر می آید ؟»
    « دکتر ، شما مرا مسخره می کنید ؟ ولی من خیلی جدی با شما صحبت کردم . »
    « نه ، اصلا موضوع تمسخر در بین نیست ، ولی نمی دانم در این مورد من چه کاری می توانم برای تو انجام بدهم . »
    هستی که هنوز نمی توانست از حالت دکتر به افکار درونی اش پی ببرد ، بلافاصله گفت : « شما باید قرصی به من بدهید که از خوابیدن من در شبها جلوگیری کند . »
    محمد با شنیدن آنچه هستی می گفت ، دیگر نتوانست از لبخند زدن جلوگیری کند ، هستی که انتظار چنین عکس العملی را از یک پزشک ، آن هم از نوع روانشناس نداشت ، با نفرتی واضح از جا بلند شد تا مطب را ترک کند ، اما محمد بلافاصله به حالت عادی برگشت و بسیار جدی گفت :« خواهش میکنم نرو . من واقعا قصد کمک به تو را دارم . لطفا برگرد سر جایت. »
    چشمان هستی در اثر احساس سرخوردگی از رفتار دکتر جوان پر از اشک شده بود . برای لحظه ای تصمیم به ترک اتاق گرفت ، ولی با شنیدن صدای خواهش دکتر که به لحنی بسیار جدی و به دور از هرگونه تمسخری به گوش می رسید ، بی اختیار دوباره به طرف مبلی برگشت که روی آن نشسته بود .
    محمد که لحظه ای چشم از آن دختر بر نمی داشت ، متوجه شد که چشمان زیبای شرقی بیمارش پر از اشک شده است و در دل به سرزنش خود پرداخت . تجربه گوهر بسیار گرانبهایی که مرور زمان وجود جوان و با علمش را مزین می کرد .
    جعبه ی دستمال کاغذی را به طرف هستی گرفت و با لحنی متأسف گفت :« چون مطمئنم بیمار روانی نیستی ، بسیار سریع احساس درونی ام را نشانت دادم . اما در مورد احساسات ، فراموش کردم با چنین روح لطیفی سر و کار دارم . »
    هستی در حالی که با دستمال اشک هایی را که هرگز فرصت نیافته بود به گونه های لطیفش سرازیر شود ، پاک می کرد ، با شرم و حیایی دخترانه گفت :« نه ، اشکالی دارد . من زیادی تند رفتم . حتما حالا دیگر خیال می کنید زلزله موجب دیوانگی من شده . »
    « نه ، تو دیوانه نیستی . فقط کمی اعصابت تحت فشار قرار گرفته ، که من مطمئنم به زودی این ناراحتی کوچک هم برطرف می شود . »
    هستی با شنیدن این حرف ، بی اراده باز هم در چشمان آبی رنگ دکتر نگاه کرد . چقدر دوست داشت که به جای دکتر ، دلداده اش حمید در کنارش نشسته بود و او حرفهایی را که در دل انبار کرده بود برایش بازگو می کرد . اما واقعیت همیشه روی تلخ خود را در زندگی به او نشان داده بود و این نیز حقیقتی غیر قابل انکار بود .
    « هستی ، در مورد چه چیزی فکر می کنی ؟ »
    این سخنی بود که از جانب دکترش به او گفته شده بود . هستی با حالتی پریشان پاسخ داد :« هیچ چیز . یچ چیز . »
    محمد فهمید که بیمارش سعی در انکار مطلبی از او دارد . می دانست که به زور نمی تواند او را وادار به حرف زدن کند ، اما برای اینکه هستی دوباره در رویاهایش غرق نشود ، قاطعانه گفت :« می دانی ، گاهی ما پزشکان ناچار به تجویز قرص هایی به بیماران می شویم ؟ اما در اکثر مواقع یا همه ی موارد این قرص ا آرامش لازم را برای خوابیدن در بیماران ایجاد می کنند ، نه نخوابیدن و تمام شب بیدار ماندن را . هیچ می دانی خواب یکی از شیرین ترین نعمت هایی است که خداوند به ما ارزانی داشته ؟ وقتی در طول روز از فعالیت های بدنی خسته می شویم یا مغزمان از افکار متفاوتی که هر لحظه در خود می پیچد ، بی رمق و سست می شود ، آن وقت برای شارژ روحی وجسمی ، خواب هدیه ای بسیار زیباست . حالا تو توقع داری که یک پزشک آن نعمت را از بیمارش دریغ کند ؟ »
    « ولی دیدن کابوس چه ؟ وقتی خوابت دیگر آرامش بخش نباشد و حتی دلهره آور هم باشد ، دیگر آرزوی فرا رسیدن شب خوابیدن را نخواهی داشت . وقتی هر شب خواب در تاریکی نوید یتیم شدنت را با تو بدهد و اینکه دنیا آن قدر وحشتناک و غریب است که در لحظه ای تو را به موجودی فلک زده و بدبخت تبدیل می کند ، چه ؟ نه ، من از خواب و خوابیدن متنفرم . من نمی خواهم هرگز زمان بسته شدن چشمانم فرا برسد . نه ، نه ، من از خواب بیزارم . »
    هستی کم کم بی آنکه خودش متوجه باشد ، صدایش به فریاد تبدیل می شد . بناگاه دوباره حالتی از گریستن در چهره اش مشاهده شد و در ثانیه ای به هق هق افتاد .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/