صفحه 70 تا 79
فصل 5
هستی بعد از باز شدن گچ دست و پایش ، احساس می کرد با رها شدن از شر وزنه ای که دیگر برایش غیر قابل تحمل شده بود تعادل خود را از دست داده و در حال افتادن است. دکتر خیال او را جمع کرد که دست و پایش سالم است و شکستگی استخوانهایش جوش خورده است.
در راه برگشت ، حاجی باز هم موضوع دکتر روانشناس را پیش کشید. (( هستی جان ، می خواهم یک وقت برایت بگیرم تا مشاوره ی روانشناسی هم انجام بدهی. حیف توست که شبها اینقدر رنج بکشی.
(( یا در واقع دیگران را رنج بدهم. می دانم که همه ی شما از دست من خسته شده اید. ))
(( نه این طور نیست . کسی از تو خسته نشده . همه تو را دوست دارند و نگران حالت هستند. ))
(( حاجی لطفا برای دلخوی من ، سابقه ی خوبتان را خراب نکنید. من حرف دل دختر و همسر شما را شنیده ام ))
حاجی دستی به ریش منظم و مرتبش کشید و در حین رانندگی نگاهش را متوجه هستی کرد. اندیشید که دختر جوان چقدر از شنیدن آن سخنان رنج برده است. گرچه ترانه یا اکرم خانم واقعیت را گفته بودند ، او از آنها هرگز انتظار این اندازه بی صبری را نداشت. به خصوص تصور نمی کرد که همسر مهربانش راجع به دختری که همسن و سال دخترهای خودشان بود ، چنین غیر منصفانه صحبت کند. این حقیقتی بود که حالا خود هستی نیز با آن روبه رو شده بود و کتمان آن هیچ گونه دردی را دوا نمی کرد. سعی کرد اندکی دخترک را تسلا دهد.
(( حالا فرض کن اکرک خانم یا ترانه چنین حرفی زده باشند دلیل مخالفت تو برای اینکه پیش روانشناس بروی چیست ؟ هستی جان ، این شب بیداریها ، این هراس ها و ترس ها مسلما اول باعث رنج و آزار خودت است. به نظر من تو به مرحله ای رسیدی که حتی می ترسی شبها چشم هایت را بر هم بگذاری.
هستی مضطربانه در این فکر بود آیا موضوعی را که مثل خوره در مغزش راه می رفت با حاجی مطرح کند یا نه ؟ می ترسید حاجی بر آتش دلهره ی دل تنهایش دامن بزند
سرانجام پرسید : حاجی خیال نمی کنید بهتر باشد مرا به شهر خودم برگردانید.در این صورت شرم برای همیشه از سرتان کم می شود
شنیدن چنین حرفی از جانب هستی ، حاجی را چنان متعجب کرد که ناگهان پا را بر روی ترمز کوبید طوری که راننده پشت سر فحشی حواله حاجی کرد .
حاجی بی توجه به آن راننده غمگینانه هستی را زیر نظر گرفت و سپس با تاثری آشکار گفت :
دخترم دیگر چنین حرفی را تکرار نکن. به خدا قسم می خورم که تو با الهه و ترانه برای من کوچکترین تفاوتی نداری. پس قول بده دیگر با چنین سخنانی قلب مرا نشکنی.
(( ولی حاجی ، شما در آن خانه تنها نیستید. من می دانم که شما لطف زیادی نسبت به من دارید ولی شاید همسر یا دخترتان با شما هم عقیده نباشند.))
آنها هم اگر همسر و فرزند من هستند از هیچ کمکی به تو دریغ نخواهند کرد. آنها در درجه ی اول نگران خود تو هستند. حالا بگو حاضری به ملاقات برادر دوست جدیدت بروی یا نه ؟
برادر دوست جدید ؟ این دیگر چه کسی است که شما میشناسیدش ولی من اطلاعاتی از او ندارم ؟
الهه می گفت که دنیا ، خواهر دکتر محمد برایت زنگ زده و تو را به منزلشان دعوت کرده
- دنیا ؟ برادر او روانپزشک است ؟ پس حتما نمایشگاه نقاشی بهانه بوده . آنها از طرف چه کسی به مجلس ختم دعوت شده بودند ؟
- از طرف علیرضا
- حالا میفهمم برادرتان هم با وجودی که در خانه نیست ، از بودن من رنج می برد
- نه هستی ، تو یکطرفه قضاوت می کنی. باور کن علیرضا هم دلش می خواهد حال تو هر چه زودتر خوب شود
- چون شما می خواهید باشد حرفی ندارم ولی حاج عباس تنها برای خاظر شما این موضوع را می پذیرم ، نه کسی دیگر.
- باشد ، عزیزم ، ممنونم و خوشحالم که قبول کردی. شاید بتوانم برای عصر امروز یک وقت ملاقات بگیرم.
هستی ناخودآگاه در اندیشه ای تلخ فرو رفت. پس دنیا هم توسط علیرضا از بی خوابی ها و کابوس های شبانه ی او باخبر شده بود و از اینکه سعی می کرد بنای دوستی اش را با او قوی کند منظور داشت.
شاید این کارها همه بهانه ای بود که او را به مطل برادرش بکشاند. بیهوده نبود که از روز اول از علیرضا خوشش نیامده بود. تصور می کرد که او آدمی بسیار موذی و حیله گر است.
ناگهان صدای حاج عباس او را از افکارش جدا کرد
- راستی تو به چیزی احتیاج نداری؟ تعارف نکن ، دخترم. هرچه لازم داری بگو؟
هستی مهربانانه به حاجی نگریست ، می دانست که با تمام وجود به حاجی علاقه مند است و این احساس روز به روز در او شدت بیشتری می یافت. احساسی که هیچ گونه امیدی در آن وجود نداشت. به آهستگی پاسخ داد :
(( نه حاجی ، شما را خیلی اذیت کردم مرا ببخشید. ))
حاجی به هستی نگاهی کرد و گفت : دخترم دیگر این قدر با من تعارف نکن.
عصر آن روز امیر ، دوست علیرضا به درخواست حاج عباس از محمد برای هستی وقت ملاقات گرفت. قرار شد علیرضا و امیر ، هستی رو الهه را به مطب ببرند.
امیر از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و برق شادی در چشمانش می درخشید ، به طوری که علیرضا هم متوجه شد و گفت : (( ببینم همیشه تو اینقدر از ناراحتی دیگران خوشحال می شوی؟))
امیر که سعی می کرد به قالب همیشگی خود برگردد با خنده گفت : (( خیال کردم مجلس ختم تمام شده و همه باید برای شاد کردن هستی خانم شما بکوشیم.))
مواظب حرف زدنت باش. اولا هستی خانم مال من نیست. ثانیا من که می دانم تو برای چی خوشحالی ؟
امیر از ترس لو رفتن احساسی که در دل نسبت به الهه داشت با لحنی نگران پرسید : مگر تو چه میدانی ؟
علیرضا جواب داد : حتما تو بابت هر مریضی که برای محمد می بری از او پورسنات میگیری
با شنیدن این حرف خیال امیر اسوده شد و نفسی راحت کشید. در حالی که سعی می کرد شادی درونش را مخفی سازد گفت : من عاشق آدمهای باهوش هستم. قربون آدم چیزفهم.
از آنجا که هستی به عصا عادت کرده بود ، در حالی که به الهه تکیه داده بود و الهه با ملاطفت او را همراهی می کرد سوار اتوموبیل شدند.
الهه سلام و احوالپرسی گرمی با عمویش و امیر کرد ، اما هستی فقط سلامی خشک و خالی بر زبان آورد.
در بین راه امیر بی وقفه از محمد صحبت می کرد و اینکه انشاءالله به زودی حال هستی خوب می شود. علیرضا با اخلاق تند هستی و احساس او نسبت به خودش اشنا بود ف اصلا صحبت نمی کرد . کم کم الهه نیز در صحبت کردن با امیر همراه شد و طولی نکشید. موضوع هستی دیگر جایگاهی در حرفهایشان نداشت.
امیر بی توجه به علیرضا که دقیقا الهه و او را زیر نظر داشت به الهه گفت : تا حالا دو سه بار شما را در دانشگاه دیده ام. حتما این ترم قبول شدید مگر نه ؟
الهه که خود آخرین بار متوجه نگاه امیر شده بود ، خوشحال از اینکه امیر او را زیر نظر دارد جواب داد : البته من سال اولی هستم . شنیدم جوکهای زیادی برای ما سال اولی ها ساخته اید.
(( ما ساخته ایم ؟ ما همگی غلط بکنیم که در عوض ساختن ماشین های مکانیکی و غیره برای ته تغاریهای دانشگاه که این قدر عزیز خانواده ی دانشگاهیان هستند ، جوک بسازیم. الهه خانم باور کنید برای ما حرف درآورده اند.))
(( امیر خان من کی گفتم شما ساختید ؟ ))
(( راستی شما چه رشته ای می خونید ؟ ))
(( من فیزیک می خونم و شما ؟))
من مکانیک می خوانم. راستی شما چند روز در هفته کلاس دارید ؟
علیرضا که دیگر از سخنان امیر جوش آورده بود به تندی گفت :
پسر تو به کلاس های الهه چه کار داری ؟
- من ؟ من که کاری ندارم. فکر کردم شاید الهه خانم مایل باشد در دانشگاه از ایشان حمایت کنم و اگر احیانا کمکی لازم بود...
- نخیر ، لازم نکرده مگر عمویش مرده که تو کمکش کنی ؟
- والله چه عرض کنم. خدای عموی الهه خانم را برایش نگه دارد. گفتم شاید مثل یک دوست واقعی...
ناگهان چشم امیر در آینه ی جلوی اتوموبیل به چشم الهه افتاد و حرفش را نیمه کاره گذاشت. الهه هم متوجه نگاه امیر شد و از خجالت سرش را به زیر انداخت. برای لحظه ای احساس کرد که دیگر اثری از شیطنت همیشگی در وجود پسر جوان دیده نمی شود.
هستی در عالم خودش سیر می کرد و فقط گاه گاهی توجهی ناقص به سخنانی که بین الهه و امیر رد و بدل می شد از خود نشان می داد
سرانجام جلوی ساختمانی در مرکز شهر توقف کردند. پله هایی باریک بیماران را به طبقه ی دوم که مطب دکتر در آن قرار داشت هدایت می کرد. طبقه ی اول مرکز تعلیم موسیقی بود و صدای سازهای ناهماهنگ افرادی که برای تعلیم به آنجا آمده بودند به گوش می رسید
هستی که تازه گچ پاهایش را باز کرده بود به سختی از پله ها بالا می رفت به طوری که الهه مجبور شد دستش را بگیرد . هستی در حین بالا رفتن از پله ها بی اعتنا به امیر که دوست دکتر بود با کینه ای آشکار گفت : از پله های ساختمان معلوم است که دکترش چقدر خوب است.
در سالن انتظار دو سه نفری نشسته بودند. در گوشه ای از سالن میزی نیم دایره قرار داشت که بر روی آن یک دستگاه کامپیوتر و یک تلفن به چشم می خورد.
کسی پشت آن قرار نداشت. امیر گفت بهتر است بنشینید.
دقایقی از نشستن آنها نگذشته بود که دختری جوان و عینکی از اتاق دکتر بیرون آمد. هستی ناخودآگاه دچار اضطراب شد . آن دختر ، دنیا بود و با دیدن آنها شادمانانه به طرف هستی آمد. چشمان آبی او در زیر عینک درخششی خاص داشت.
علیرضا از دنیا بابت وقت ملاقاتی که در اختیار هستی قرار داده بود تشکر کرد. امیر هم سرس تکان داد ولی هستی بدون کوچکترین اعتنایی ابراز آشنایی بر جای خود نشسته بود فکر می کرد در این توطئه علیرضا با دنیا شریک است و حالا دارند نقش دو غریبه را مثل اینکه اولین بار است یکدیگر را دیده اند بازی می کنند. با نگاهی به الهه حدس زد که چشمان معصومش نشان از بی گناهی او دارد
دنیا که از عکس العمل هستی بعد از آن صحبت های گرم و پرمحبتش در تماس تلفنی قبلی جا خورده بود با حالتی که از خوشحالی اش از دیدن هستی بود گفت : هستی جان خیال می کردم که در منزل به دیدن من می آیی؟
- آن وقت چطور برادر روانشناسش می توانست مرا مورد آزمایش قرار دهد ؟
دنیا که تازه متوجه شده که اوقات تلخی هستی چیست . قبل از این هم دختران زیادی را دیده بود که از مراجعه به روانشناس احساس ناراحتی می کردند.
به خوبی می دانست که در جامعه ی فعلی پذیرش اینکه امکان دارد فقط روح آدمی دچار ناراحتی باشد و البته دیوانه نباشد برای افراد بسیار مشکل است روی این اصل به هستی گفت :
- هستی خانم من تو را به عنوان دوست دعوت کردم نه بیمار.
تا امروز هم که امیر خان برایت درخواست ملاقات کرد اطلاع چندانی از ناراحتی سطحی و جزیی تو نداشتم
هستی برای اولین بار نگاهش را به امیر معطوف کرد و حیرت زده پرسید :
- امیر یا علیرضا خان ؟
- بله امیر خان ، دوست صمیمی برادرم. من تازه افتخار ملاقات با علیرضا خان شما را پیدا کردم. اما کسی نیست که امیرخان را نشناسد. شوخی های او روی دیورا هر کوی و برزنی نوشته شده
امیر که تا آن وقت ساکت مانده بود یکدفعه به وسط حرف دنیا پرید و گفت :
دنیا خانم کمی رعایت مرا بکنید . شما که پاک آبروی مرا جلوی الهه خانم بردید.
الهه که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود خجالت زده گفت :
- امیر خان شما که کاری نکردید جز اینکه محبت کردید و نوبت گرفتید. برای چه باید آبرویتان برود ؟
در این بین علیرضا در این فکر بود که امیر صمیمانه با الهه رفتار می کند ولی از گرفتن نوبت دکتر از منشی منشی او که چشمان آبی آسمانی اش زیر آن عینک ظریف تلألوی خاص داشت احساس رضایت می کرد.
سرانجام نوبت به هستی رسید . احساس می کرد که در حال وارد شدن به سالن امتحان است . امتحانی که حتی صفحه ای از درس هایش را نخوانده و آمادگی لازم را برای آن کسب نکرده است. قادر به بلند شدن از روی صندلی نبود.
دنیا که توجهش به دختر جوان بود.
از جایش بلند شد و به کمک هستی شتافت. هستی مدتی را در دودلی به سر کرد اما بالاخره دستش را به دست ظریفی که برای کمک به طرف او دراز شده بود سپرد به کمک دنیا وارد اتاق شد . به نظر می آمد اتاق راحتی باشد . نور ملایمی از کرکره های نیمه کشیده ی پنجره به داخل نفوذ می کرد که روشنایی مطلوبی را به همراه نور چراغ داخل اتاق ایجاد کرده بود.
میزی با صندلی چرخان که دکتر جوان پشت آن نشسته بود ، یک صندلی این طرف میز ، و دو مبل که رو به روی هم قرار داشت و بی شک دکتر از آنها برای گرفتن اعتراف از بیماران خود استفاده میکرد. اثاثیه ی اصلی اتاق را تشکیل می داد
با ورود هستی و دنیا محمد سرش را بالا کرد و به آرامی سلام کرد
دنیا مودبانه پرونده ی مخصوصی را که برای هستی تشکیل داده بود روی میز گذاشت و گفت : دکتر اگر کاری داشتید مرا صدا کنید
محمد برادرانه جواب داد : بسیار خب ممنونم
هستی در ابتدا به صندلی رو به روی میز هدایت شد . او هرگز قصد نداشت با این دکتر جوان که چشمهایش یاد و خاطره ی حمید را برایش زنده می کرد همکاری کند.
محمد به نرمی نگاهش را به هستی دوخت . به نظرش می رسید او بعد از باز کردن گچ دستها و پاهایش بسیار ظریف تر از قبل شده است. سپس گفت :
- خیال می کردم بعد از بازکردن گچها می توانی راحت راه بروی.
- هنوز عادت ندارم
- ولی بهتر است زودتر عادت کنی
- تصور می کردم شما تخصصتان روانشناسی است و دیوانه ها را معالجه می کنید
البته تخصصم روانشناسی است ولی مریضان من اغلب افراد عادی اند که فقط کمی اعصابشان به هم ریخته. کمتر دیوانه ها را به اینجا می آورند.
- به شما نگفته اند که من مثل دیوانه ها شبها از خواب می پرم و با فریاد هراس انگیز کل افراد خانه را هم بیدار می کنم؟
- به من گفته اند با توجه به مصائبی که در اثر زلزله برایت پیش آمده فشار روحی زیادی را متحمل شده ای و من قصد دارم اگر خودت بخواهی کمکت کنم
حالا اجازه می دهی کمی راجع به مشخصاتت سؤال کنم؟
- با جوابهای عاقلانه ای که دکتر می داد راه کوچکترین بهانه را بر هستی می بست. بنابراین آرام ماند و منتظر سؤالات دیگر او شد
محمد به دقت دخترک را زیر نظر گرفته بود اما به ظاهر خود را بی اعتنا به وضعیت او نشان می داد.
به آرامی پرسید : هجده ساله هستی این طور نیست ؟
- بله.
- اما کوچکتر نشان می دهی.
- شاید.
- خوب مایلی روی آن مبل بشینیم و راحت تر با هم صحبت کنیم؟
- هستی از تردید از جایش بلند شد . راضی به تغییر جایش نبود. وقتی محمد تردید او را دید دوباره گفت :
- من میخواهم شما احساس راحتی بیشتری کنید قصد ندارم شما را ناراحت کنم
هستی روی مبل نشست و محمد رو به رویش قرار گرفت
- خواهرم زیاد از تو تعریف می کند. گمان می کنم خیلی مایل است با تو ارتباطی دوستانه برقرار کند.
خواهرتان محبت دارد احتمالا به دلیل تشابهی است که در از دست دادن والدینمان وجود دارد
- محمد باری لحظه ای در فکر فرو رفت. هستی را بسیار حاضرجواب یافته بود و احساس می کرد هنوز اعتماد او را جلب نکرده است. به سخنانش ادامه داد
- دلت میخواهد به روزهای قبل از زلزله برگردیم و با هم در مورد آن روزها
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)