60 _70
او با شنيدن ماجراي زندگی هستی از زبان برادرش از صمیم قلب خواستار شرکت در مراسم ختم شده بود و دلش شدیدا به حال دختر جوانی که مظلومیت یک کوچک در جلوی نظرش اشک می ریخت،مي سوختز او با ياداوری روزی که خبر از دست دادن پدر و مادرش را شنیده بود. شدیدا برای هستی تاسف می خورد.در پایان مراسم ،وقتی همه مجلس را ترک کردند،تنها علیرضا و دوستانش به همراه مهمد و دنیا باقی ماندند.هستی دیگر گریه نمی کرد.ولی چشمانش متورم و قرمز شده بود و از شدت درد می سوخت. سردردی شدید نیز گریبانش راگرفته بود.برای لحظه ای متوجه نگاه مهربان حاج عباس شد که او را می نگریست.همیشه این مرد را دوست داشتو محبتش را با اولین عروسک زیبایی که برایش خریده بود عمیقا به دل گرفته بود.حالا احساس می کرد بیشتر از همیشه و همه وقت به حاجی وابسته است. دلش نمی خواست برای ساعتی نیز از حاج عباس دور شود.احساس می کرد که در کنار حاج عباس امنیت بیشتری دارد.نگاه پر محبت حاجی را مشتاقانه با چشمان زیبایش پاسخ می داد.ترانه برای کمک به کبری خانم ،سینی شربت را می چرخانید و مخصوصا همراه با عشوه ای خاص ان را جلوی فرزاد نکه می داشت.فرزاد با غروری که همیشه در خود داشت،نیم نگاهی به ترانه انداخت.شربت را از سینی برداشت و تشکری سرد نیز از ترانه به عمل اورد.از هنگام ظهر،متوجه نگاه هیجان زده ی این دختر جوان شده بود و این موضوع چیزی نبود که برای او تازگی داشته باشد.با دیدن وضع مالی بسیار خوب حاجی،در این اندیشه بود که این دخترک لوس خیال می کند به راحتی می تواند هر جوانی را بفریبد. در واقع او تصمیم گرفته بود که هرگز در زندگی عاشق هیچ دختری نشود و تا ان زمان روی قول و قرارش پابرجا مانده بود.هر چند با دختران بسیاری دوست شده بود و هدایای گوناگونی نیز از انان پذیرفته بود که البته بیشتر این دختران از طبقه ی مرفه جامعه به شمار می امدند.حاج عباس در گوشه ای به ارامی با دکتر جوان مشغول صحبت بود. در این فاصله دنيا خود را به هستي نزديك كرد و براى بهبود شرايط روحى او شروع به صحبت كرد. ((من اسمم دنياست. شنيدم كه شما را هستى صدا مى كنند.به نظرت تركيب اسم ما دو تا چه مفهومى دارد؟))
هستى خيره به اين غريبه ى مهربان نگريست. به درستى متوجه منظور او نشده بود و ساكت و بى صدا فقط به او زل زد.
دنيا ادامه داد: (( خوب , من خودم مى گويم . هستى دنيا, يعنى حيات جهان. خوب كه فكر كنى , مى بينى اتحاد اسمهاى ما عبارت پرمعنايى را به وجود مى اورد. پس ما بايد زندگى كنيم. هرچند هردو يكباره پدر و مادرمان را از دست داده ايم.))
هستى ناگهان سكوت را شكست و تعجب زده پرسيد : ((شما هم پدر و مادرتان را در اثر زلزله از دست داده ايد؟))
دنيا به چشمان زيبا و معصوم دخترك نگريست و گفت: (( تنها زلزله نيست كه ممكن است عزيزان ما و حتى خود ما را بگيرد. تصادفات, بيماريها يا هر چيز ديگرى امكان دارد مخرب و ويرانگر باشد. پدر و مادر من در حادثه ى رانندگى, زمانى كه به ملاقات برادرم مى امدند ,به سراى باقى رفتند. ))
((متأسفم . واقعا برايتان متأسفم و به شما تسليت مى گويم .))
(( اما عزيزم , من و برادرم زنده هستيم و بايد به زندگى ادامه دهيم.))
((مى دانم , مى دانم كه بايد حقيقت را قبول كنم. تازه به نوعى بايد شكرگزار هم باشم كه مثل بسيارى از همشرى هايم بى خانمان نشدم و سقفى بالاى سرم دارم. ولى نمى توانم به خود بقبولانم كه شكرگزار باشم. واقعيتش اين است كه ديگر نمى خواهم هيچ ارتباطى با خالق خودم داشته باشم. گمان مى كنم ديگر. دوستش ندارم. ارزو داشتم به همراه همه ى اعضاى خانواده ام مى مردم تا از اين سربار بودن نجات پيدا مى كردم.))
((اما تاجايى كه من شنيدم , افراد اين خانواده خيلى تورا دوست دارند.))
(( بله . من هم به حاج عباس و الهه علاقه دارم.))
(( راستى هستى جان, من در خانه تنها هستم. اگر يك وقتى دلتنگ شدى , خوشحال مى شوم پيش من بيايى.))
هستى از بد و ورودش به تهران , براى نخستين بار بود كه به روى كسى لبخند مى زد. احساس مى كردم همزبان و همدردى واقعى پيدا كرده است. براى لحظه اى خوشحال شد كه دنيا نيز پدر و مادرش را مانند او از دست داده است, اما بلافاصله بابت اين احساس به سرزنش خود پرداخت.
هستى باز هم شبها فرياد زنان از خواب مى پريد. حاج عباس شديدا نگران روحيه ى خراب و و از دست رفته ى او بود و از كبرى خواسته بود پيش هستى بخوابد و بيشتر اوقات او را تنها نگذارد. البته كبرى با خوشحالى اين دعوت را پذيرفته بود. بعد از بيدار شدن هستى, اغلب شبها كبرى خانم دختر جوان را به تصور دخترى كه خداوند هرگز به او نداده بود, دراغوش مى گرفت و به نوازش موهاى صاف او مى پرداخت, تا اينكه سرانجام چشمان دخترك در نزديكى هاى صبح از شدت خستگى بسته مى شد و اندكى ارام مى گرفت.
با تكرار مكرر شب بيدارى هستى, حاج عباس فكر كرد بايد هرچه سريعتر به گفته ى روانشناس عمل كند و او براى مشاوه رى پزشكى ببرد.
هستى عملا در خانه به هيچ كارى نمى پرداخت و اين اتلاف وقت, خود موجبات تشديد بيمارى او را فراهم مى اورد. او هر روز شاهد فعاليتهاى روزمره ى الهه و ترانه بود كه خود به خود نشاط و شادابى زيادترى را براى انها به ارمغان مى اورد, ولى هستى احساس مى كرد كه روز به روز پزمرده تر از قبل مى شود. ديگر دوست نداشت در اينه به چهره ى خود نگاه كند و گاهى از شانه كردن موهايش نيز خوددارى مى كرد. فاصله ى حمام رفتن هايش دائم بيشتر مى شد و اغلب در گوشه اى اتاقى كه به او تعلق داشت, درحالى كه زانوى گچ نگرفته اش را بغل مى گرفت, روى تخت مى نشست و به نقطه اى خيره مى شد. حتى اكرم خانم هم با همه ى مهربانى هايش ديگر كمتر سراغى از او مى گرفت.
ولى حاج عباس بيشتر به او سر مى زد و به كبرى خانم هم سفارش كرده بود كه ميزان رسيدگى اش را بة دختر جوان افزون كند.
عليرضا يكى دو بار به خود جرات داده بود به منظور صحبت و دلدارى وارد اتاق او بشود, كه با اعتراض هستى ناچار به ترك اتاق شده بود. عليرضا هنوز احساس ترحمى همراه با محبت نسبت به دختر جوان در وجود خود مى ديد. بارها انديشيده بود كه اگر قبل از حادثه اى زلزله با هستى اشنا شده بود , شايد او مى توانست همسرى مناسب برايش باشد. متأسفانه با اتفاقى كه زندگى عادى دخترك را كاملا مختل كرده بود و ميزان نفرتى كه اشكارا از جانب هستى به او ابراز مى شد, چاره اى نداشت جز اينكه براى هميشه چنين تصورى را از ذهنش پاك كند.
با وجودى كه نيمه ى مرداد ماه و وسط تابستان بود, باران سيل اسا مى باريد. هستى با ديدن قطرات باران كه سراسيمه براى يكى شدن با زمين خشك, خود را به شيشه ى پنجره مى كوبيد, به پشت پنجره امده بود و طبق معمول چشمان درشت مشكى اش از اشك پر بود . با گذشت زمان, ديگر حتى به خوبى چهره ى حميد را به خاطر نمى اورد, ولى هرگز نگاه اسمانى و عاشقانه اى دو چشم دريايى محبوبش را از خاطره نمى برد. ديگر حميد را در ديدگاهش كمرنگ مى ديد. اما خاطره ى فرياد كمك خواهى نگين , چيزى نبود كه با گذشت ايام در ذهنش كمرنگ تر ازقبل شود. مى ديد كه ديگر حاج عباس هم لباس مشكى نمى پوشد. على رغم خواسته ى مكرر حاج عباس, حاضر نبود رخت سياه عزا را از تن به در كند. بيشتر ترجيح مى داد لباسهاى گشاد و بلند بپوشد.
چند روزى بود كه حاج عباس به مسافرت رفته بود و هستى احساس كلافگى زيادترى مى كرد. ترجيح مى داد براى ناهار و شام هم از اتاق خارج نشود. تازگى ها در نبود حاجى, جايگاهى كه اين مرد در قلبش بازكرده بود, پيش از پيش خود نمايى مى كرد. سعى مى كرد به خود بقبولاند كه حاج عباس را به منزله پدرى ديگر دوست داشته باشد, اما در تنهايى , پيش خود اعتراف مى كرد كه هيچ گونه احساس فرزند مابانه اى نسبت به حاجى ندارد. مشتاقانه منتظر برگشت او بود و از چنين حسى در وجودش شكوفا مى شد, بيشتر از همه از اكرم خانم خجالت مى كشيد. باران با شدت بيشترى مى باريد. ناگهان دلش خواست خود را اسير قطرات باران ببيند , بى اراده با كمك عصا به وسط حياط رفت. باران شلاق وار چهره ى جوان و غم زده اش را زير ضربات خود گرفت . بار ديگر ياد و خاطره ى شهر سرسبزش با بارانهاى هميشگى اش, قلبش را به درد اورد. حالا قطرات اشك او بود كه شديدتر از باران صورتش را مورد تهاجم قرار مى داد. به هق هق افتاده بود كه الهه از سر تأسف به سرپاى خيس او نگريست و به ارامى گفت : هستى , مگر ديوانه شده اى , دختر؟ ببين گچ دست و پايت را حسابى خيس كردى. اگر دو سه روز ديگر طاقت مى اوردى , براى بازكردن گچ به بيمارستان مى رفتيم. انگاه كمك كرد تا دختر جوان روى صندليى كه در راهروى وسيع خانه شان قرار داشت, بنشيند. يكدفعه گفت: اين قدر از كار تو تعجب كردم كه پاك يادم رفت بگويم تلفن كارت دارد.
هستى متفكرانه به الهه نگريست و حيرت زده گفت: با من؟ چه كسى با من كار دارد؟ من كه كسى را در اين شهر نمى شناسم.
(( حتي دنيا را؟ او مى گويد از دوستان توست.
هستى براى لحظه اى به فكر فرو رفت . اسم دنيا در ذهنش پيامى اشنا را تداعى مى كرد. هستى دنيا. با به خاطر اوردن اين عبارت, دخترى را كه چشمان ابى رنگش در زير عينك مى درخشيد,به ياد اورد و از سر رغبت از جايش بلند شد. صداى نشاط بخش دنيا از ان طرف خط شنيده شد.
( هستى جان, سلام . خبرى از تو ندارم. قرار بود به من زنگ بزنى.)
هستى در حالى كه از شنيدن صداى شاد دنيا احساس خوشحالى مى كرد, جواب داد: سلام دنيا جان . حال تو چطور است است؟ مرا ببخش . به دليل گچ دست و پايم, عملا در اتاق زندانى شده ام.
هنوز ان گچهاى مزاحم را دور نينداختى؟
دو سه روز ديگر بايد انها را تحمل كنم. انشاالله به زودى از شرشان خلاص مى شوم.
پس دو سه روز ديگر منتظرت هستم. هستى جان , قبل از اينكه نقاشيهايم را در نمايشگاه به معرض تماشا بگذارم , دوست دارم تو انها را ببينى.
مگر تو نقاشى؟
ببينم دختر, مگر برايت تعريف نكرده بودم؟ خوب, بدان كه من يكى از نقاشهاى بزرگ هستم كه هنوز مردم به بزرگى ام پى نبرده اند. مثل اينكه سرت را درد اوردم . اگر دوست دارى شماره ى تلفن مرا ياداشت كن و بعدا با من تماس بگير.
دنيا بعد از گفتن شماره, گوشى را گذاشت. هستى متوجه شد كه گچ دست و پايش به علت خيس شدن, سنگين تر از سابق شده است. انگار وزنه هايى چند كيلويى به او اويزان بود.
الهه بلافاصله خيس شدن گچها را به مادرش خبر داد و اكرم خانم از هستى پرسيد كه اگر ناراحت است, به بيمارستان بروند. ولى هستى پاسخ داد كه تا امدن حاج عباس مى تواند تحمل كند. قرار بود حاج عباس فردا شب وارد تهران شود. هستى بعد از دقايقي, دوباره به خلوت خود بازگشت و الهه انديشيد كه هستى بسيار ضعيف تر از گذشته شده است. ان شب هستى زودتر از شبهاى ديگر با صداى فرياد خود از خواب پريد و وقتى الهه و ترانه را در اتاق خود ديد, به هق هق افتاد. تنها بعد از بيدار كردن اهل خانه بود كه مى فهميد چه كارى انجام داده و چگونه همه را در نيمه هاى شب با صداى فريادش ترسانده و از خواب پرانده است. انگاه رنج بيشترى دامان او را مى گرفت. الهه مهربانانه به او مى گفت كه نترسد, همه چيز به پايان رسيده و او پيش انهاست . در عوض ترانه عصبانى و خوب الوده به او مى نگريست و با نگاهش سربار بودن هرچه بيشتر هستى را به رخ او مى كشيد. هستى تازه اندكى دراغوش الهه ارامش يافته بود كه صداى خشماگين ترانه در گوشش پيچيد كه مى گفت: من به پدر اعتراض مى كنم. بايد هرچه زودتر فكرى بكند. به اين ترتيب به زودى همه ى ما ديوانه مى شويم. مادر تازه با قرص ارامش بخش به خواب رفته بود, ولى از دست اين كله پوك الان روى تختش بيدار نشسته.
هستى كه از سخنان ترانه دلش به درد امده بود, با صداى فرياد الهه كه خطاب به ترانه مى گفت ساكت شو و از اتاق بيرون برود, كمى ارام گرفت.
صبح روز بعد، هستی تا ساعت یازده هنوز خواب الود ه و گیج بود و بالاخره با التماس کبری خانم حاضر شد از رختخواب بیرون بیاید. از روبه رو شدن با افراد خانه، مخصوصا اکرم خانم خجالت می کشید. کبری خانم به او خبر داد که صاحب ان خانه تا چند ساعت دیگر به تهران می رسد. هستی به شوق دیدار حاج عباس از جایش بلند شد. دیدن حاج عباس برای او که دیگر هیچ امیدی نداشت، بسیار خوشایند بود، به خصوص که می توانست با او برای بازکردن گچ دست و پایش به بیمارستان برود و از شر وزنه های سنگینی که اورا شدیدا می آزرد ، نجات یابد.
حاج عباس برای هر یک از دخترانش هدیه ای اورده بود. به هستی نیز پرنده ای ازجنس بلور که با کوک کردن می چرخید و اهنگی ارامش بخش را می نواخت، هدیه داد. هستی بعد از دریافت هدیه، خود را از جمع دور کرد و به اتاقش پناه برد. موقع رفتن، حاج عباس به او گفت که صبح روز بعد برای بازکردن گچ به بیمارستان خواهند رفت. و هنوز خیلی از اتاق ، دور نشده بود که شنید ترانه به پدرش گفت: پدر دیگر از دست این دختره خسته شده ایم. تو را به خدا نجاتمان بده، هستی با داد و فریادهایش همه ی ما را دیوانه کرده. اگر هم خیال می کنید دروغ می گویم، می توانید از مامان بپرسید. الهه حرفهای ترانه را خیلی بی رحمانه می دانست. حاج عباس به امید اینکه همسرش اکرم حرف ترانه را تأیید نکند، نگاهی به او انداخت ، ولی متأسفانه شنید که اکرم خانم به حمایت از ترانه گفت: من دلم برای این دختر جوان می سوزد، می دانم دست خودش نیست. با این حال تاکی می شود به این وضع ادامه داد؟ باید فکری به حال هستی بکنی. طاقت بچه ها تمام شده . برادرت علیرضا هم دیگر مثل سابق به دیدن ما نمی اید.می دانم تو برای خاطر خدا چنین کاری کردی، ولی ما این وسط چه گناهی کرده ایم؟ تو باید به فکر دو دختر جوان خودمان هم باشی. تصور نمی کنم اعصاب درست و حسابی برای هیچ یک از انها باقی مانده باشد.
بجز حاج عباس و کسان دیگری که در اتاق بودند، فردی دیگر هم درحالی که اشک چشمانش را پاک می کرد، از پشت در سخنان اکرم خانم و ترانه را شنید. ان شب، هستی خیلی فکر کرد چه کند تا دیگر کابوسهای شبانه اش از خواب نپرد. گله اش از خداوند بیشتر شده بود و می اندیشید او خدایی نامهربان است که به بندگانش کوچکترین توجهی ندارد. تصمیم گرفت دیگر هرگز سر بر سجده نگذارد. فکر کرد اوج بلا را دیده است و بیش از ان که ممکن نیست چیزی موجبات نگرانی او را فراهم سازد و نهایت ظلم و ستم بر او وارد امده است. تصور می کرد پروردگار او را به فراموشی سپرده است. از اینکه بی پناه و بی پشتیبان در دنیا رها شده بود و حمایت کننده ای نداشت، احساس پوچی می کرد. سردرگمی گریبانش را گرفته بود، ولی با اندیشه ای اینکه زنده است و باید براساس عقل کارش را پیش ببرد، ارامشی موقت وجودش را فرا گرفت. می بایست برای فرار از این مشکل چاره ای می اندیشید. ایا بهتر نبود از حاج عباس می خواست تا او را به شهر خودش برگرداند؟ در تلویزیون دیده بود که برای افراد بازمانده از زلزله چادر می زنند یا انها را در کانتینرهای پیش ساخته اسکان می دهند. یقینا آنجا دیگر کسی با فریاد او را از خواب نمی پرید، زیرا افراد زیادی مانند او عزادار بودند و شبها کابوس فروریختن سقف و اوار را بر سر عزیزانشان نظاره می کردند. فقط دیگر در انجا حاج عباس وجود نداشت. برای لحظه ای از این تصور برخود لرزید. مرد بلند قامتی که می توانست جای خالی پدرش را پرکند و هستی هرگز او را مثل پدر دوست نداشت. از اعترافی که در خلوت اتاق بر زبان اورده بود، شدیداَ ترس وجودش را فرا گرفت. اگر ناگهان اعضای خانه در اتاق او را می گشودند و از رازی که از ان پرده برداشته شده بود باخبر می شدند. ان وقت با چه رویی می توانست به چشم انها بنگرد؟ حتی دیگر نمی توانست به کمک کبری خانم هم که مادرانه موهایش را زیر نوازش دستهای زمخت و پینه بسته اش می گرفت، امیدوار باشد. برای فرار از این موقعیت ، فوراَ پتو را بر سر کشید، ولی احساسش همراه او بود و از درون او را تعقیب می کرد. بی اختیار در اعماق وجودش فریاد کشید: خدایا، پس چه کار کنم؟ و از این کمک خواهی از پروردگارش خنده ای دلنشین برلبان برجسته و دهان کوچکش ظاهر شد. تازه فهمیده بود که به این راحتی ها نمی تواند در تمام مراحل زندگی بی پناه خداوند باشد. از خود پرسید، حاج عباس چه جوابی به زنش داده؟ کاش پشت در می ماند و به سخنان حاجی گوش می داد. ایا سرانجام حاجی نیز از این وضع کلافه می شد و عذر او را می خواست؟ با این تصور اشک بر گونه های لطیف و نرمش جاری شد. حالا که نمی توانست داوطلب دوری از حاج عباس شود، می بایست راه چاره ای پیدا می کرد. ناگهان فکری در تاریکی های ذهنش همانند شعاعی نورانی پدیدار شد. چرا تا به حال چنین فکری به ذهنش نرسیده است؟ او می توانست با خواب مبارزه کند. به عبارتی ، شبها را تا صبح بیدار می ماند و در هنگام روز می خوابید. به این ترتیب اگر صدای فریادش بلند می شد، دیگر باعث خواب زدگی کسی نمی شد. اری، اين بهترين و مطمئن ترین راه حلی بود که می توانست به ان تکیه کند. می بایست از همین امشب این راه حل را مورد ازمون قرار می داد. کبری خانم بنا به دستور حاج عباس وارد اتاق هستی شد و پرسید: هستی خانم، می خواهی من امشب را هم پیش شما بخوابم؟ و برای اولین بار هستی را سرحال دید. فکر کرد حتماَ به این دلیل است که سرانجام فردا می خواهند گچ دست و پایش را باز کنند. هستی سری به علامت نفی تکان داد و گفت: نه ، انشاا...امشب مزاحم خواب هیچ کس نخواهم شد. شما لطفا دراتاق خودتان بخوابید.
تصمیم گرفته بود با مطالعه ی کتابی خود را سرگرم کند. رمان کوری را دردست گرفت و شروع به خواندن ان کرد, اما دنیای ماتم افزای افرادی که در دنیای کوری زندگی می کردند ، او را در عالم خیال فرو برد.ایا در شهر او هم بعد از وقوع زلزله ، ماجرای غمبار افراد بدین گونه تکرار می شد؟
قلبش گرفت ، ارزو کرد هنوز بقایای ایمان افراد ان قدر باشد که برای خاطرتعلقات دنیوی ، ضعیف را نکوبند.به هر حال هموطنانش ایرانی و مسلمان بودند و می دانست که احساسات و محبت همیشه حرف اول مردم این مرز و بوم بوده است .به خاطر اورد که چگونه از گوشه و کنار کشور،حتی افراد عادی به کمکشان شتافته بودتد.اندوه درونش ان قدر بود که نتوانست به خواندن رمان ادامه دهد، و ساعت حدود سه بعد از نیمه شب بود که خستگی بر او غلبه کرد. گچ سنگین دست و پایش در شب اخر بدجور اذیتش می کرد و خارش دست و پایش در زیر گچ او را به مرز جنون کشانده بود. یک بار هم چشمانش سنگین شد و روی هم افتاد، اما بلافاصله انها را گشود. سکوت و تاریکی شب و هم انگیز بود. تن ظریفش دیگر طاقت مبارزه ی بیشتر با خواب را نداشت، و سرانجام چشمان شهلای زیبایش بسته شد. نفهمید چند ساعت در خواب بود که با صدای فریاد هراس انگیزش از خواب پرید. این بار در کابوس شبانه اش، نگین را دیده بود که کاملاَ در زمین فرو رفت . از اینکه خواهر مهربانش را زنده به گور می دید، فریاد می زد و می لرزید. هنوز کاملاَ بیدار نشده بود که صدای گرم و پر محبت حاج عباس را شنید که قصد داشت او را ارام کند. بی درنگ، خود را در اغوش حاج عباس رها کرد و زار زار گریست. حاج عباس پدرانه او را نوازش می کرد و با لحنی مهربان می گفت: هستی جان، من اینجا هستم. نترس عزیزم. من نمی گذارم هیچ کس دختر برادرم را اذیت کند.
هستی که در اغوش حاجی امنیت لازم را پیدا کرده بود، به منظور جدا نشدن از او همچنان اشک می ریخت.
سرانجام حاجی او را از خود دور کرد و گفت: دخترم، تو باید قبول کنی که با یک دکتر روانشناس مشاوره کنی. ان وقت دیگر این قدر از خوابیدن نمی ترسی.
هستی که دلش نمی خواست حاجی اتاق را ترک کند، ملتمسانه از حاجی خواست او را تنها نگذارد.
حاجی او را دلداری داد: نه دختر عزیزم، من پیش تو می مانم تا کاملاَ ارام بگیری و با ارامش بخوابی. ارام باش. من همینجا پیش تو هستم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)