نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 58

موضوع: عروس زلزله | زهرا نیکخواه

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    دو سالگی در تهران زندگی می کرد، دختران پررو زیاد دیده بود، بنابراین از حجب و حیایی که در برادرزاده ی همخانه اش دید، حسابی جا خورد. بعدها با توجه زیادتری که به سخنان پراکنده ی علیرضا در مورد خانه برادرش نشان می داد، فهمید که الهه و ترانه دوقلو هستند. وقتی از سر کنجکاوی از علیرضا پرسیده بود که خواهر دوم نیز آیا به خوشگلی اولی هست یا نه، علیرضا با خنده پاسخ داده بود: «امیرجان، فضولی موقوف. مثل اینکه یادت رفته آنها برادرزاده های من هستند.»
    حالا تعجب زده به سخنان حاج عباس در مورد دختری جدید به نام هستی گوش می داد. سعی می کرد خوددار باشد و برعکس همیشه که دائم در حال مزه پرانی بود، سخن بیهوده ای بر زبان نیاورد. به هر حال می بایست فکر آینده را هم می کرد. رضایت پدر الهه نقش مهمی در این زمینه ایفا می کرد.
    حاج عباس از ماجرای شب گذشته و اتفاقی که برای هستی افتاده بود، برای علیرضا و امیر حرف زد. سپس رو به دو جوان کرد و گفت: «ببینم، شما چه عقیده ای دارید؟ آیا با روحیه ی حساس این دختر و شرایط بحرانی او، صلاح است حرفی از روانپزشک به میان بیاوریم؟ می دانید که در جامعه ی ما هنوز مسئله ی مشاوره به خوبی جانیفتاده. می ترسم هستی فکر عوضی پیش خودش بکند.»
    علیرضا با شنیدن حرف های حاج عباس، چهره ی زیبای دخترک را در نظر مجسم کرد. حقیقتاً دلش نمی خواست از هر طریقی که ممکن است، به او کمک کند. کاش کسی پیشنهاد می داد که او خودش با هستی مشاوره کند. آن وقت بهتر می توانست هستی را بشناسد. ولی با وجودی که در مقطع فوق لیسانس روانشناسی تحصیل می کرد، در چشم برادرش همان علیرضای کوچک خانواده بود.
    سپس پیشنهای که امیر داد، او کاخ رؤیاهایش را در دست بادی ویرانگر دید. امیر با حرارت خاصی راجع به یکی از دوستان شیرازی اش که دکترای روانشناسی داشت و با تنها خواهرش در تهران زندگی می کرد حرف زد و گفت: «با وجودی که محمد خیلی جوان است، در مشاوره بسیار موفق است. می توانیم او را به عنوان دوست خانوادگی به مجلس ختم پدر و مادر این دختر دعوت کنیم.»
    علیرضا متأسف از پیشنهاد امیر، از سر لجبازی گفت: «ببینم، مگر قرار است تو هم دعوت بشوی که می گویی دعوت کنیم؟»
    حاج عباس دستی بر شانه ی امیر زد و گفت: «البته، من خودم رسماً امیرخان را دعوت می کنم. علیرضا، تو خودت چرا هرگز دوست به این خوبی را به خانه ی ما نمی آوری؟»
    امیر با استفاده از موقعیت گفت: «حاج عباس، این برادر شما به قدری کم لطف است که به فکرش نمی رسد ما هم گاهی دلمان برای خانواده مان تنگ می شود و نیاز داریم در جمعی خانوادگی شرکت کنیم. به هر حال می توانید به خدمتگزاری من هم به عنوان پسرتان تکیه کنید. من با دیدن شما به یاد پدر خودم می افتم.»
    «ممنونم پسرم. درِ خانه ی من به روی همه ی جوانان صالح، به خصوص امیرخان گل باز است. راستی، گفتی در چه رشته ای درس می خوانی؟»
    «حاج عباس، من چون از اول به روغن و لباس روغنی مادرم در هنگام غذا پختن خیلی علاقه داشتم، توی دانشگاه هم رشته مکانیکی را انتخاب کردم.»
    حاج عباس متعجب پرسید: «مکانیکی؟ آنجا مکانیکی می کنی؟ مرا بگو که خیال می کردم تو هم در دانشگاه درس می خوانی.»
    علیرضا برای جلوگیری از لودگی بیشتر امیر به وسط حرف آنان پرید و به جای او جواب داد: «حاجی، این پسر دنیای تواضع است. به زودی مهندس میکانیک می شود.»
    حاجی که حالا به مفهوم سخنان امیر پی برده بود، با خنده ای پدرانه گفت: «حالا دیگر مرا دست می اندازی؟»
    امیر با حالتی به ظاهر ناراحت گفت: «وای حاجی جان مرا ببخشید. خدا مرا بکشد اگر چنین قصدی داشته باشم. دو تا خواهرانم همیشه می گفتند چون من یکی یک دانه ام، کمی لوس شده ام.»
    حاجی با خنده گفت: «من هم همین عقیده را دارم.»
    علیرضا برای ختم ماجرا جواب داد: «داداش، امیر است دیگر.»
    در نهایت، کارهای مراسم ختم را بین خود تقسیم بندی کردند و این بار امیر به دور از هر گونه مسخره بازی، قول داد تا آنجا که بتواند به حاج عباس و علیرضا کمک کند.
    غروب روز بعد، امیر در مطب محمد با او کلنجار می رفت تا به حضور در مجلس ختم راضی اش کند. «بابا اصلاً خیال کن از تو می خواهند برای بازماندگان زلزله کاری انجام بدهی. چون جای خودت امن است، باید این قدر نسبت به آنان غریبه باشی؟ حس نوع دوستی ات کجا رفته؟»
    «امیرجان، تو چرا نمی فهمی؟ مگر نه اینکه قرار است تو مهندس این مملکت بشوی؟ مهندس به خنگی تو، بابا به خدا نوبره. تازه دوستانت می گویند جزو نفرات اول دانشگاه هم هستی.»
    «ببین، تو هم باید سهمت را به عنوان یک ایرانی مسلمان نسبت به این زلزله زدگان ادا کنی. تازه دل خواهرت هم در خانه پوسید. اقلاً این بهانه ای می شود که او را کمی از منزل دور کنی.»
    «از منزل دور کنم و به مجلس ختم بیاورم که بدتر دلش بگیرد؟ امیر، احترام پدرت جای خودش، دوستی تو هم محترم، ولی دست از سر من بردار. اگر این دختر مریض است، او را به مطب من بیاورید تا درمان و مشاوره را شروع کنم. دیگر سالها از زمان جنگ گذشته. این فداکاریها مال زمان جنگ و جبهه بود که همه درگیر احساسات بودند. حالا هر کسی به فکر خودش است و برای نجات خودش تلاش می کند. بچه جان، این فرق بزرگ جوانان آن دوره و این دوره است. مگر نمی بینی سرگرمی اغلب پسران این زمانه چیست؟ مو بلند کردن، ابرو برداشتن و دور شدن هر چه بیشتر از حالتهای مردانگی شان. به عبارت دیگر، یک بیماری بیگانگی جنسیتی بین جوانان این دوره شیوع پیدا کرده. خیال می کنی برای چه می خواهند ظاهر خود را از حالت مردانه خارج کنند؟ برای اینکه دیگر از آنها توقع جوانمردی نداشته باشند. من مطمئنم که تو مارمولک هم حتماً سودی در این کار می بری که این جور به جان من افتاده ای، وگرنه تو فقط با مسخره بازیهای خودت درگیری.»
    امیر در حالی که به ظاهر خود را ناراحت نشان می داد، با لحنی دلخور گفت: «بابا تو که به همه چیز شک داری. مرا بگو که از طریق تو می خواستم کاری برای دلخوشی پدرزن آینده ام انجام بدهم. ببینم، مگر تو نمی گفتی به سرمایه نیاز داری؟ از قرار معلوم، خانم آینده ی من یک خواهر دوقلو هم دارد. من که زیاد به پول احتیاج ندارم. ولی تو چی؟ ببینم، پدر پولدار داری، عمویت سرمایه دار است یا شوهر خواهر متمولی داری؟ من را بگو که می خواستم برای تو هم کاری بکنم. خیلی خوب، نیا. ظاهراً بیهوده این همه تعریف تو را پیش حاج عباس کردم.»
    «امیر دست از شوخی هایت بردار. واقعاً تو قصد ازدواج داری؟ جدی می گویی یا باز هم می خواهی مرا دست بیندازی؟»
    «والله راستش را بخواهی، پنجاه درصد قضایا حل شده، فقط مانده پنجاه درصد بقیه.»
    «درست بگو ببینم چی شده؟ مثل اینکه تو هم کم کم داری از جمع مجردها خارج می شود.»
    «حقیقتش من که دختره را پسندیده ام.»
    «خود دختره چه می گوید؟ پدر و مادر دختره و پدر و مادر خودت عقیده شان چیست؟»
    «مثل اینکه تو داری خیلی تند می روی. یک کم دیگر ساکت باشم، حتماً همین الان مرا سر سفره عقد می نشانی. در واقع خود دختره که اصلاً نمی داند من وجود دارم. به پدر و مادر خودم و دختره هم که هنوز چیزی نگفته ام. این همان پنجاه درصدی است که باقی مانده.»
    «آهسته برو گمشو، امیر، با این مسخره بازیهایت. مرا بگو که دارم وقتم را با تو دلقک تلف می کنم.»
    «از شوخی گذشته، واقعاً دلم برای این دختر جوان می سوزد. تصورش را بکن. او در یک شب همه ی افراد خانواده اش را از دست داده. یک لحظه خودت را جای او بگذار. آیا این موضوع دردناک نیست؟»
    محمد، ناخودآگاه صحنه ی تصادف پدر و مادرش را در پنج سال پیش به خاطر آورد. زمانی که او در دانشگاه مشغول تحصیل بود، پدر و مادرش با شوق تمام عازم دیدار او بودند، ولی هرگز موفق به دیدار تنها پسرشان نشدند. وقتی پلیس برای تشخیص هویت او را به پزشکی قانونی برد، محمد از شدت شوک وارد شده هرگز نتوانست حتی قطره اشکی بریزد. بعد از مرگ پدر و مادر مهربانش، شوهر خواهر او بنای ناسازگاری را با دنیا، یگانه خواهرش گذاشت. بالاخره هم او را مجبور به طلاق کرد و نزد تنها برادرش برش گرداند. دنیا که از یک طرف عزادار مرگ پدر و مادرش بود و از طرف دیگر در غم از دست دادن زندگی و آینده اش می سوخت، طاقت نیاورد و مدتها در بیمارستان بستری شد. حالا چند سالی می شد که خود را در نقاشی غرق کرده و اندکی از دنیای انزوایی که او را در خود فرو می برد، فاصله گرفته بود.
    محمد با یادآوری دنیا و رنجهایی که زن جوان در اوج جوانی متحمل شده بود، به آرامی گفت: «باشد. می آیم و حتی سعی می کنم دنیا را هم بیاورم. شاید با دیدن یکی بدتر از خودش، کمی از حالت تنهایی خارج شود.»
    امیر که بالاخره به خواسته اش رسیده بود، صورت متین و جذاب محمد را بوسید و گفت: «دیدی هنوز هم مردانگی و جوانمردی در جوانهای ما نمرده؟»
    شب بیداری و درست نخوابیدن هستی در شبهای بعد هم ادامه یافت. گاهی که سعی می کرد خودش را کنترل کند و در خواب فریاد نزند، پتو را بین دندانهایش قرار می داد و به شدت آن را گاز می گرفت. یک بار هم نزدیک بود در اثر این کار دچار خفگی شود. دیگر از افراد آن خانه خجالت می کشید و آرزو می کرد دیگر هرگز شب نشود. کابوس مرگ عزیزانش، چیزی نبود که به این سادگی دست از سرش بردارد. از بین لباسهایی که الهه و ترانه برای او خریده بودند، پیراهنی مشکی و بلند را پسندیده بود و آن را می پوشید. علیرضا بیشتر از گذشته سر و کله اش در خانه برادرش پیدا می شد و چون هستی تمام مدت روز را در خانه به سر می برد، به ناچار با علیرضا مواجه می شد. او اولین کسی بود که متوجه تغییر حالت فاحش هستی شده بود. دختر جوان از درون رنج می برد و دور چشمان زیبایش گود رفته بود. هستی هرگز کوچکترین روی خوشی به علیرضا نشان نمی داد و سنگینی رفتارش نسبت به عموی دوقلوها روز به روز شدیدتر می شد.
    قرار بود عصر آن روز مجلس ختمی که حاج عباس قولش را به هستی داده بود، برگزار شود. از صبح آن روز هستی می دید که کبری خانم و اکرم خانم در تدارک تهیه ی حلوا هستند. بعد از آماده شدن حلوا که تا نزدیک ظهر طول کشید، از دختران خواستند آن را در لفاف کاغذی قرار دهند.
    هستی، علیرضا و دو دوست دیگرش را می دید که در پی آماده کردن اتاق پذیرایی بزرگ خانه برای ورود میهمانها هستند. آخرین بار علیرضا را دید که مشغول آوردن تعداد زیادی قرآن به خانه بود. او خیلی سعی کرد از علیرضا برای کارهایی که انجام می دهد تشکر کند، اما بدون گفتن کلامی به آشپزخانه نزد الهه و ترانه رفت.
    ترانه در حالی که گاهی از حلواها می خورد، با لحنی عاری از هر گونه احساس گفت: «واقعاً که دستپخت کبری خانم حرف ندارد. خیلی خوشمزه شده.» سپس با اشاره ی الهه، حرف خود را قطع کرد و به پشت پنجره رفت.
    الهه مهربانانه به هستی نگریست و گفت: «هستی جان، خوب شد بالاخره از اتاقت بیرون آمدی. تو بدجوری خودت را در آنجا حبس کرده ای. بیا بنشین.»
    هستی هنوز کاملاً ننشسته بود که ناگهان صدای ترانه شنیده شد که با خوشحالی گفت: «بچه ها، این پسره کیست که همراه عمو این ور و آن ور می دود؟»
    الهه با لحنی بی اعتنا پاسخ داد: «خوب، حتماً دوست عموست. تازه یک پسر نیست بلکه دو نفرند.»
    ترانه بی آنکه به حرف خواهرش اعتنایی کند، از آشپزخانه بیرون رفت.
    هستی که همیشه از لحاظ رفتار و کردار الهه را به ترانه ترجیح می داد، بدون توجه به ترانه، به ریختن حلوا در کاغذهایی که برای این کار تهیه شده بود، مشغول شد. هیچ وقت حتی به ذهنش خطور نکرده بود روزی شاهد پختن حلوای مراسم ختم تمام اعضای خانواده اش باشد. با اینکه بیشتر از چند روز از مرگ عزیزانش نمی گذشت، احساس می کرد چندین سال است که از آنها بی خبر است و واقعاً دلش برای عزیزانش تنگ شده بود. طبق معمول، بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش به پایین می ریخت.
    الهه که حواسش به هستی بود، گفت: «هستی جان، می دانم روزهای سختی را می گذرانی، ولی باید تحملت را زیادتر کنی. هیچ وقت نشد تو را در حال اشک ریختن نبینم. یا پای تلویزیون نشسته ای و با دیدن خرابه های زلزله اشک می ریزی، یا در تنهایی خود غوطه وری.»
    هستی به وسط حرف الهه پرید و بغض آلود گفت: «شبها هم که از صدای فریادهای من آرامش ندارید. من واقعاً متأسفم. می دانم که خودم را به خانواده ی شما تحمیل کرده ام شاید بهتر بود نزد همشهری هایم می ماندم. در این صورت شما هم از وجود من در عذاب نبودید.»
    الهه که دلش از حرفهای هستی به درد آمده بود، به یاد سخنان ترانه افتاد که گاهی با غرغر و به عنوان درددل به الهه گوشزد می کرد از وجود هستی در خانه شان خسته شده و مخصوصاً از فریادهای شبانه ی او به تنگ آمده است. حتی دیشب از شدت عصبانیت اعتراف کرده بود که اگر پدرش این قدر مدافع این دخترک یتیم نبود، دلش می خواست آن قدر گلوی او را بفشارد تا دیگر نتواند این گونه فریاد بکشد و آنها را از خواب بپراند. حتی وقتی الهه به او اعتراض کرده بود، با بی اعتنایی پشتش را به او کرده و گفته بود: «به نظر من، تو هم مثل پدرمان عقل درست و حسابی نداری.»
    الهه با این جواب ترانه از جایش بلند شده بود و تا مدتها خیره و متعجب به موهای خرمایی و بلند ترانه نگریسته بود، در حالی که می اندیشید یقیناً فریادهای هستی باعث شده که ترانه برای یک لحظه شعورش را از دست بدهد و حتی به پدرش نیز توهین کند.
    الهه نگاهی به هستی انداخت و در این فکر فرو رفت که اگر این اتفاق برای خودش می افتاد، آیا می توانست وضعیتی بهتر از او داشته باشد؟ سپس دستهای هستی را در دست گرفت و گفت: «زیاد فکرش را نکن. بالاخره تو هم یک روز صحنه های غم آور زندگی ات را فراموش می کنی و به زندگی معمولی خودت مشغول می شود. ضمناً تو مزاحم هیچ کس نیستی. اینجا خانه ی خودت است. پس راحت باش.»
    هستی برای اولین مرتبه قدرشناسانه به الهه نگریست و بدون هیچ گونه جوابی به فشردن دستهای ظریفی که مهربانانه به طرفش دراز شده بود، پرداخت.
    دقایقی بعد، ترانه در حالی که گونه هایش قرمزتر از معمول به نظر می رسید، وارد آشپزخانه شد و به آرامی گفت: «الهه، تو تا حالا این دوست عمو را دیده بودی؟ پسر بسیار جذابی است.»
    «ترانه، تو باز یک پسر خوش تیپ دیدی، حس کنجکاوی ات گل کرد؟»
    «اَه، باز آمدم یک چیزی به تو بگویم، خودت را لوس کردی. اسمش را فهمیدم. فرزاد صدایش می کردند. نمی دانی چقدر پسر مغرور و جذابی است. با کلی کلنجار رفتن، بالاخره کبری خانم را راضی کردم که شربت را من برایشان ببرم. اما پسرک پررو، اصلاً یک نیم نگاه هم به من نکرد، در عوض آن یکی که اسمش امیر بود، خیلی مؤدبانه تشکر کرد. ولی دریغ از یک تشکر خشک و خالی از طرف فرزاد. من می خواستم کمی همانجا بمانم تا به بهانه ی نگاه کردن به کارهایشان حساب این پسرک خودخواه را برسم، ولی واقعیتش از نگاه خشم آلود علیرضا ترسیدم. کاش عمو هم زودتر زن بگیرد یا لااقل عاشق کسی بشود تا این قدر مزاحم ما نشود. انگار نه انگار خودش هم جوان است.»
    الهه که از دست وراجی های ترانه خسته شده بود و از این حرص می خورد که چرا او اقلاً رعایت حال هستی را نمی کند، پرخاشگرانه بر سرش فریاد کشید: «دختر، بس کن. سرمان رفت. خدا را شکر که به تو اعتنایی نکرد. مثل اینکه امروز بعدازظهر مجلس ختم داریم! پس تو را به خدا ساکت باش.»
    هستی می اندیشید که دو خواهر دوقلو نه تنها از نظر ظاهر، بلکه از نظر خصوصیات اخلاقی نیز بسیار با هم تفاوت دارند و در دل باز هم اعتراف کرد که الهه را بیشتر از ترانه دوست دارد و عقل و درایت او را تحسین کرد.
    بعدزاظهر آن روز، هستی با دیدن میهمانانی که به عنوان همدردی با حاج عباس برای فقدان دوست عزیزش به مجلس ختم آمده بودند، احساس غربت بیشتری کرد. دلش می خواست در شهر خودش و در خانه ی خودش و در کنار پدر و مادرش بود و هیچ گاه زلزله ای این گونه زندگی اش را به مخروبه ای واقعی تبدیل نکرده بود. خوشبختانه با شروع اولین مداحی، باز هم اشک چشمانش بود که به کمک او شتافت.
    حاج عباس همچون سالاری در صدر مجلس نشسته و هستی را مثل فرزندی در کنار خود نشانده بود. اکرم خانم هم در طرف دیگر هستی به عنوان صاحب عزا قرار گرفته بود. همه ی میهمانانی که در مراسم حضور داشتند، صادقانه و صمیمانه به همراه حاج عباس و اکرم خانم، به هستی نیز تسلیت می گفتند و بسیاری از آنها همراه هستی و اکرم خانم اشک می ریختند. مداح از خوبی های پدر و مادر هستی و از اینکه زلزله چطور جان بسیاری را گرفته و کثیری از هم وطنان را به خاک عزا نشانده بود، صحبت می کرد. در خلال حرفهایش به کمک به بازماندگان زلزله اشاره کرد و از وظایفی که بر عهده ی هر فرد ایرانی است. در انتها نیز مرثیه ای را برای درآوردن اشک حاضران قرائت کرد.
    امیر که قول حضور دکتر روانشناس را در مجلس به حاج عباس داده بود، با نگاهی منتظر چشم به در دوخته بود. سرانجام نزدیک انتهای مجلس، محمد به همراه خانمی جوان که سراپا مشکی پوشیده بود، وارد مجلس شد. با اشاره ی امیر، علیرضا به استقبال محمد شتافت و با هم به نزد برادرش رفتند.
    حاج عباس زیر لب، طوری که هستی متوجه نشود، از حضور محمد تشکر و خواهش کرد که بعد از مجلس نیز سالن را ترک نکند. دنیا مهربانانه هستی را در آغوش فشرد و مرگ پدر و مادرش را تسلیت گفت. هستی ضمن تشکر از دنیا، برای لحظه ای در چشمان محمد خیره شد. چشمان آبی رنگ محمد، بی درنگ یاد و خاطره ی حمید را در ذهنش زنده کرده بود. محمد که از نگاه خیره ی هستی متعجب شده بود، به او تسلیت گفت و به همراه خواهرش پیش امیر برگشت.
    امیر از محمد تشکر کرد و گفت: «خوب، دختره را دیدی؟ خیال می کنی اوضاع روحی او چگونه باشد؟»
    «من تازه رسیدم و بیشتر از یک نگاه، موفق به دیدن این دختر بینوا نشده ام.»
    «تا پایان مجلس وقت داری هر چقدر دلت می خواهد رفتار و حرکات او را زیر نظر داشته باشی. ولی تو را به خدا هر چه زودتر درمان او را شروع کن. از قرار معلوم شبی نیست که از خواب نپرد و با فریادهایش دیگران را از خواب بیدار نکند.»
    «می خواهی قرص ضد خواب به او بدهم تا دیگر اصلاً خوابش نبرد؟»
    امیر به آرامی زیر گوش محمد نجوا کرد: «اگر این کار را بکنی، همه تو را دعا می کنند. به حال خود دخترک که فرقی نمی کند. یقیناً از داد و فریادهایش دیگر خودش هم نمی تواند بخوابد.»
    «امیر، من فکر می کردم که او حداقل هجده سال را داشته باشد، ولی مثل اینکه خیلی کوچکتر به نظر می رسد.»
    «والله دکتر جان خود من هم خیلی تعجب کردم، ولی علیرضا می گوید او هفده هجده ساله است. منتها روز به روز لاغر تر و کوچکتر می شود.»
    با صدای هیس آرامی که دنیا به آنها گفت، هر دو ساکت شدند. دنیا به آرامی اشک می ریخت و هر چند دقیقه مجبور می شد عینکش را از چشمانش بردارد و چشمان آبی خوشرنگش را که بی شباهت به چشمان دریاگون برادرش نبود، پاک



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/