صفحات 30 تا 39 ...
با لحنی متأثر از حاج عباس پرسید: «شما مطمئنید که مادرم و مریم هر دو مرده اند؟»
با ادای این جمله که به سختی آن را بر زبان آورد، حس کرد چنگکی به قلبش خورد و در حال پاره کردن آن است. آب چشمانش دیگر به خشکی گراییده بود.
حاج عباس از سر تأسف و تأثر سری تکان داد و گفت: «افرادی که دیده بودند، کاملاً مطمئن هستند، دخترم. مصلحت حکیم این بوده که تو زنده باشی و از این بابت شاکر باشی.»
هستی به تمسخر گفت: «شاکر؟ بابت ظلمی که در حق من و امثال من شده؟ حاجی، مگر الان ندیدید کودکی زبان بسته و خردسال ماند و مادرش بی آنکه موفق به ادای دین مادری در حق او شود، دار فانی را ترک کرد؟ آیا در آینده هرگز این کودک چند ماهه خواهد فهمید که نجات دهنده ی او جسم بیجان مادرش بوده که در اوج عشق به فرزند همچنان او را در آغوش خود حفظ کرده؟ و تازه اگر هم بفهمد، آیا دیگر می تواند زندگی راحتی داشته باشد؟»
حاجی تعجب زده به هستی می نگریست، ولی برای رعایت حالش چیزی نگفت. همزمان هستی متوجه علیرضا شد که با دقتی وافر او را نگاه می کرد و به سخنانش گوش می داد. برای لحظه ای فکر کرد کاش حاج عباس برادرش را همراه نیاورده بود تا او اینچنین زیر ذره بین نگاه جوانش واقع نمی شد.
علیرضا که متوجه شد هستی او را می نگرد، سر به زیر انداخت.
دختر جوان به راحتی نمی توانست دل از سرزمینی که در آن متولد شده بود، بکند. ساعتی را در کنار تل خاک و آوار بر زمین نشست و خاک را با دست زیرورو کرد. حاج عباس متوجه شد که او نام حمید و پدرش را مرتباً زیر لب تکرار می کند. بالاخره نهانخانه ی درون به کمک احساسات زنانه اش آمد و دوباره قادر به گریه کردن شد. مدتی اشک ریخت. حالت کودک بی دفاعی را پیدا کرده بود که مسئولیتش از آن روز با حاج عباس بود.
حاج عباس از دیدن آن صحنه به قدری متأثر شد که به خاکی که جسد متلاشی عزیزترین دوستش را از آن بیرون آورده بودند، قسم یاد کرد همانند دختر سومی، هستی را عزیز بدارد و به دوستش قول داد که دخترش را تا هنگامی که زنده است، تنها نگذارد.
علیرضا با دیدن حالت آشفته ی برادر بزرگش و هستی که همچنان زاری می کرد گفت: «برادر، بهتر است این دختر جوان را از اینجا ببریم. گمان نمی کنم این گونه گریه کردن و اشک ریختن از نظر روحی برای او مناسب باشد.»
اما از ترس تکرار برخورد نامناسب قبلی هستی، خودش جرأت نکرد که به او نزدیک شود. دلش برای دختر جوان می سوخت و از صمیم قلب حاضر بود کاری کند که اندکی از بار غم او کاسته شود.
نگاه تیره و زیبای دخترک، غریبه وار او را می نگریست و هر لحظه به او می گفت که خود را تحمیل نکند.
حاج عباس دست هستی را همچون پدری گرفت و کمک کرد تا از روی خاک برخیزد. هستی که حالا همه چیز و همه کس را در وجود این مرد بلند قامتی می دید که روزگاری تصور می کرد عموی واقعی اش است. در حالی که به سختی از زمین برمی خاست، بار دیگر ناله کنان گفت: «حاجی، می بینی؟ من همه کسم را اینجا می گذارم و تنهاتر از هر تنهایی آنها را ترک می کنم.»
حاجی که سعی می کرد اشک چشمهای دخترک را پاک کند، به آرامی در گوشش نجوا کرد: «عزیزم، تو تنها نیستی و تنها نمی مانی. فقط خانواده ات عوض شده. باز هم دو خواهر خواهی داشت و یک مادر مهربان. من هم پدر جدیدت خواهم بود. این طور خودت را اذیت نکن.»
سپس در حالی که هنوز دلش از اشکهای دختر جوان ریش بود، هستی را به طرف اتومبیل هدایت کرد. با توجه به دگرگونی حالش، از علیرضا خواست که او پشت فرمان بنشیند و رانندگی را به عهده بگیرد.
فصل 3
علیرضا گهگاه از آینه به دخترک زیبا که از شدت غم و ناراحتی روی صندلی عقب چشم بر هم گذاشته بود، می نگریست. هستی به یاد می آورد که وقتی سراغ خانواده ی عمه اش را گرفت و از همسایه هایی که زنده مانده بودند خبر مرگ آنان را شنید، دیگر اشک نریخت. ولی مات و متحیر فقط به نقطه ای دور خیره شده بود. آنها به سرعت از سرزمینی که غیر از مرگ هیچ پیغامی نداشت، می گریختند. در جاده، ترافیک زیادی وجود داشت. بیشتری چیزی که در خیابان به چشم می خورد، آمبولانس و نیروهای امداد بود.
حاج عباس متوجه شده بود که نیروهای محلی همپای نیروهای متخصص کار می کنند. ولی حتی مردان قدرتمند نیز قادر نبودند از ریختن اشک خودداری کنند. عده ای مشغول جمع آوری کودکان بی سرپرست بازمانده از فاجعه ی زلزله بودند. دیدن اشک های این کودکان بیشتر بر اعصاب خراب این دختر جوان تأثیر گذاشته بود.
حاجی نگاهی به پشت سرش انداخت و از اینکه هستی را برای دقایقی آرام و در خواب دید، خوشحال شد. اندیشید، چگونه هیکل ظریف این دختر تاب تحمل آن همه ماتم و عزا را خواهد داشت؟ اقلاً اگر نامزدش زنده مانده بود، می توانست در کشیدن بار غم دخترک با او شریک شود. ولی حالا او در این تنهایی مطلق و در دنیایی تاریک که در یک لحظه این سرنوشت دردناک برایش رقم زده شده بود، چه می توانست بکند؟ می دانست که با پذیرش هستی، مسئولیت سنگینی را پذیرفته است. او به خوبی حدس می زد که هستی با آدم عادی و متعادلی که قبلاً می شناخت، بسیار فرق کرده است. مطمئن بود که به کمک خدا، تمام مشکلات را سپری خواهد کرد. آنگاه در حالی که به علیرضا اشاره می کرد در رانندگی دقت کند، برای دقایقی چشمانش را بست. تاریکی هوا نیز در به خواب رفتنش کمک کرد. سرانجام زمانی که دو سه ساعتی بیشتر تا صبح و روشنایی هوا باقی نمانده بود، به تهران رسیدند. شهر در سکوت و تاریکی غوطه ور بود و هیچ خبری از شهری که در فاصله ای نه چندان دور از آن بر اثر زلزله به مخروبه ای تبدیل شده بود، نداشت. به نظر می رسید تکان های ناشی از زلزله، تهران بزرگ را نیز برای لحظاتی لرزانده و در دل مردمانش بذر ترس و هراس پاشیده باشد.
با توقف اتومبیل، هستی چشم گشود. در آیینه ماشین نگاهش روی چهره ی خسته ی علیرضا که تمام مدت رانندگی کرده بود، متوقف شد.
علیرضا لبخندش را در قبال نگاه هستی به سوی او فرستاد. ولی بلافاصله متوجه شد که هستی در ظاهر او را می نگرد و در واقع در خیالی دیگر دست و پا می زند. هستی با دیدن جوانی علیرضا، یاد حمید در خاطرش نقش گرفت. ولی افسوس دیگر فایده ای نداشت. می بایست می پذیرفت که حمید دیگر زنده نیست و در گوری دسته جمعی در کنار نگین، مادر او و حتی مریم کوچکش آرمیده است. از تصور این موضوع احساس سرمای شدیدی کرد.
علیرضا که لرزش هستی را دیده بود، نگران به طرف او برگشت و گفت: «هستی خانم، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
هستی با شنیدن اسمش ناخودآگاه از دنیای خیال خارج شد و تعجب زده به علیرضا نگریست. نگاهش آن قدر غریبه و مات بود که انگار اولین باری است این پسر جوان را می بیند.
خدمتکار خانه که برای باز کردن درِ پارکینگ آمده بود، از همانجا خیره به داخل اتومبیل و هستی نگاه می کرد. حاج عباس به زن خدمتکار گفت: «کبری خانم، کمک کن تا هستی خانم از ماشین پیاده شود. به قدر کافی رنج کشیده.»
کبی خانم بلافاصله گفت: «چشم آقا.» و به طرف اتومبیل دوید.
علیرضا با آمدن به سمت در طرف هستی، برای کمک به او اعلام آمادگی کرد. هستی از سر اکراه کمک او را پذیرفت. بیشتر مایل بود در عوض هر دوی آنها، حاج عباس کمکش می کرد.
هستی صدای حاج عباس را شنید که به کبری می گفت: «همان گونه که تلفنی گفتم، اتاق او را آماده کردی؟»
کبری خانم جواب داد: «بله آقا. اتاق خانم آماده است.» و نجواکنان به هستی گفت از اتفاقی که برایش افتاده، متأسف است.
هستی بابت تشکر از همدردی زن خدمتکار سری تکان داد و سپس به همراه علیرضا به اتاقی هدایت شد که برایش در نظر گرفته بودند. علیرضا به او کمک کرد تا بر روی تخت دراز بکشد و سپس به آرامی برایش توضیح داد از آنجا که فشار خون اکرم خانم بالاست، حاجی نمی تواند او را از خواب بیدار کند، اما فردا صبح حتماً به دیدن او خواهد آمد و از او خواست اگر به چیزی نیاز داشت، کافی است به کبری خانم بگوید.
کبری خانم با نگاهی که از آن ترحم و دلسوزی فوران می کرد، کفش هستی را از پاهایش خارج کرد و گفت: «آره دخترم، اگر کاری داشتی، کافی است به من بگویی.»
هستی تشکر کرد. بیشتر مایل بود زودتر علیرضا و کبری اتاق را ترک کنند و او را تنها بگذارند. خستگی و کوفتگی شدیدی در تنش حس می کرد. دلش حمام آب داغ می خواست، ولی با وجود گچ دست و پایش، چنین چیزی محال بود.
علیرضا برای آخرین بار به چهره ی ماتمزده ی دخترک نگریست. در این فکر بود که لبهای برجسته، و بینی کوچک و متناسب دخترک چه هماهنگی زیبایی با چشمهای سیاهی که حسرت و غم در آن موج می زد، ایجاد کرده است. پس از آن اتاق را ترک کرد. ناخودآگاه از اینکه هستی از زلزله جان سالم به در برده بود، خوشحال بود، هر چند واضح بود تنها جسم هستی از خطر زلزله جسته و روح دختر جوان شدیداً آسیب دیده است.
کبری نیز دقایقی بعد هستی را تنها گذاشت.
صبح روز بعد، هستی با تابش اولین اشعه ی نورانی خورشید چشم باز کرد. می دانست تا بیدار شدن افراد خانه زمانی طولانی باقی است. خستگی راه اندکی از تنش بیرون رفته بود. سعی کرد هر طور هست از جایش برخیزد. اتاقی که شب را در آن سپری کرده بود، رو به حیاط و باغ بود. به ذهنش رسید که به کمک عصا و کمی تلاش قادر خواهد بود تا از جا برخیزد. سرانجام به هر مصیبتی بود، از جا بلند شد و با سعی زیاد خود را به کنار پنجره رساند. سراسر بدنش پوشیده از عرق شده بود. نگاهی به باغ انداخت. گلهایی زیبا در سرتاسر آن به چشم می آمد. به یاد شمال سرسبز و خرم افتاد. شمالی که دیگر برای او آن صفا و سبزینگی قلبی را نداشت. زیر هر درخت آن به عوض افتادن برگ و میوه، گل بسته بندی شده ی سفید پوشی آماده ی دفن بود. به جای قهقهه ی کودکانی که سرمستانه به دنبال هم می دویدند و عطر خنده شان آسمان را هم شاداب می کرد، تنها اشک کودکانه بر صورت آنها ماسیده بود و دیگر دست نوازشگر مادری مهربان وجود نداشت تا به شستشوی چهره ی معصومانه ی آنها همت گمارد.
او خود در این خانه که برایش غریب و نا آشنا بود، چه می کرد؟ آیا دختران دوقلوی حاج عباس یا حتی اکرم خانم او را به گرمی می پذیرفتند؟ اعتماد به نفسش را از دست داده بود. مگر قرار نبود در تدارک جهیزیه برای عروسی اش باشد؟
با شنیدن صدای ضربه ای که به در نواخته شد، از عالم خیال فاصله گرفت و به آرامی گفت: «بفرمایید.»
اکرم خانم، زن حاج عباس، در چهارچوب در نمایان شد. لبخندی مهربان و مادرانه بر لب داشت. به آرامی جلو آمد و هستی را در آغوش گرفت. هستی زیر لب سلام گفت. می دانست که زن حاج عباس نیز نظیر شوهرش قادر به درک شرایط هست و وضعیت ناجور او را متوجه می شود. به کمک اکرم خانم دوباره بر تخت قرار گرفت.
اکرم خانم گفت: «هستی جان، به منزل خودت خوش آمدی. عزیزم، تو هم برای من مثل ترانه و الهه هستی. اینجا را خانه ی خودت بدان.»
باز هم هستی بی آنکه قادر به خودداری باشد، نم اشکی چشمان زیبایش را پوشاند و بدون هیچ کلامی، سرش را به نشانه ی تشکر تکان داد.
اکرم خانم به نوازش موهای بلند و صاف هستی پرداخت و قبل از ترک اتاق گفت: «حتماً بچه ها از دیدن تو خوشحال خواهند شد. از بس یکدیگر را دیده و تحمل کرده اند، دیگر خسته شده اند. بی شک دیدن تو برایشان موهبتی خواهد بود.» بعد اضافه کرد: «سر میز صبحانه می بینمت.»
نیم ساعت بعد، کبری خانم به او کمک کرد که دست و صورتش را بشوید. آنگاه موهای زیبای هستی را با حسرتی مادرانه شانه کرد. خیلی دلش می خواست می توانست دختری به زیبایی هستی داشته باشد. او سالها بود در حسرت ازدواج و بچه دار شدن می سوخت و هرگز موقعیت این را پیدا نکرده بود که حتی در مورد مردی بیندیشد.
هستی در تصورات خود فرو رفته بود و به آنچه در خیال کبری می گذشت، توجه نداشت. کبری هرگز نمی توانست نقش مادر واقعی هستی را برایش ایفا کند. حتی اکرم خانم نیز گرچه مهربان نشان می داد، قادر نبود جای هیچ یک از اعضای خانواده اش را پر کند.
ولی حاج عباس چطور؟
یادش آمد که از دیشب حاج عباس را ندیده است. فکر کرد شاید سر میز صبحانه موفق به دیدن صاحب اصلی خانه، یعنی دوست چندین و چندساله ی پدرش بشود. در کنار حاج عباس، به یاد علیرضا افتاد. نمی دانست چرا علی رغم مهربانی های پسر جوان، از او خوشش نمی آید. دو سه بار هم فکرهایی در مورد او به ذهنش نفوذ کرده بود. ای کاش به جای حمید...
به زور این افکار پریشان را به دور انداخت. او برادر حاج عباس بود. همان مردی که در بدترین شرایط به دادش رسیده و او را از بیغوله های شهرش نجات داده بود.
به کمک کبری خانم، آماده ی رفتن به سر میز صبحانه شد. الهه و ترانه با دیدن هستی جلو آمدند و صورت او را بوسیدند. ترانه که از بچگی رابطه ی زیاد خوبی با هستی نداشت، به او گفت: «هستی، چرا برای مرگ خانواده ات لباس سیاه نپوشیدی؟»
الهه یواشکی نیشگونی از دست خواهرش گرفت و گفت: «مگر نشنیدی پدر گفت او را مستقیم از بیمارستان به اینجا آورده؟»
هستی تازه نگاهی به خود انداخت. ترانه به موضوع مهمی اشاره کرده بود؛ موضوعی که علی رغم اهمیتش، هرگز هستی به آن توجه نکرده بود.
اما از کجا می توانست لباس مشکی تهیه کند؟ با کدام پول؟
یکمرتبه نگاهش به علیرضا افتاد و متوجه شد او کمی به خود رسیده است. صورتش اصلاح شده بود و مشخص بود که تازه از زیر دوش بیرون آمده است. بلوز و شلواری کرم رنگ و اسپورت پوشیده بود. موقرانه به هستی سلام کرد.
هستی همچنان ساکت و خموش آنها را می نگریست، که اکرم خانم بی درنگ به کمک او آمد و به سر میز دعوتش کرد. در خلال خوردن صبحانه، هستی دو سه بار سر خود را برگرداند تا شاید حاج عباس را ببیند که وارد اتاق غذاخوری می شود. ولی هر بار با افسوس سرش را پایین می انداخت. بالاخره طاقت نیاورد و پرسید: «اکرم خان، عباس آقا کجاست؟ از لحظه ی ورود به این خانه دیگر ایشان را ندیده ام.»
اکرم خانم از سر حسرت سری تکان داد و گفت: «حاج عباس ظاهراً یک خانواده دارد، ولی در واقع مرد هزار خانواده است. هستی جان، ما هم او را زیاد نمی بینیم. آن قدر در کار غرق است که فقط می رسیم به او یک خسته نباشید بگوییم و بس. حالا شاید با آمدن تو و اضافه شدن یک دختر جدید به اعضای خانواده، بتوانیم او را بیشتر ببینیم. در نبود حاج عباس، این عموی بچه ها، علیرضاست که غمخوار ماست. در واقع مثل فرزند در حق من پسری می کند.»
صدای متین علیرضا شنیده شد که خجالت زده گفت: «شما لطف دارید، زن داداش. من هر کاری بکنم، هرگز نمی توانم محبتهای شما و حاجی را جوابگو باشم.»
«خدا حفظت کند، جوان. خدا حفظت کند.»
الهه ناگهان گفت: «راستی هستی جان، حتماً با عموی ما آشنا شده ای.»
هستی بی اعتنا، سری به نشانه تأیید تکان داد.
ترانه حرف الهه را پی گرفت و گفت: «هستی جان، همان طور که می بینی، جوان بسیار خوش قیافه ای است که دختران زیادی مایلند او را به تور بیندازند. ولی او سرسختانه مواظب خودش است تا مبادا اسیر یکی از آن زیبا رویان شود.»
علیرضا به ترانه تَشر زد: «ترانه، صبحانه ات را بخور. برای چرت و پرت گفتن وقت زیاد است. مگر نمی بینی حال هستی زیاد خوب نیست؟»
هستی با شنیدن اسم خود، آن هم این طور صمیمانه از دهان علیرضا، بغض گلویش را گرفت. فکر کرد، چگونه این جوان به خود اجازه داده است که اسم او را بدون لفظ خانم به کار ببرد؟ بلافاصله سعی کرد از جایش برخیزد، اما چون براحتی نمی توانست، الهه به کمک او شتافت. هستی با یک عذرخواهی کوتاه، میز غذا را ترک کرد و از اتاق بیرون می رفت که شنید ترانه زیر لب گفت: «عمو، گمان می کنی از حرفهای من ناراحت شد یا از حرف تو؟»
دو ساعت بعد، حاج عباس درِ اتاق او را به صدا درآورد و وارد شد. هستی به خود حق می داد از حاج عباس گله مند باشد. حاجی همچون وسیله ای بی ارزش او را وارد خانه اش کرده و از شب گذشته تاکنون اصلاً به او سرنزده بود. حتی نخواسته بود بداند که او شب گذشته را چگونه سپری کرده است. با ناراحتی اندیشید شاید حاج عباس هم فقط ادعای پدری دارد، و تنها به گفتن سلامی بسنده کرد.
حاج عباس بلافاصله متوجه گرفتگی چهره ی هستی شد و تعجب زده پرسید: «هستی جان، اتفاقی افتاده؟ کسی تو را ناراحت کرده؟ اینجا راحت نیستی؟»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)