20-29
با شنیدن نام زلزله، دوباره صحنه های شب گذشته در جلوی نظرش ظاهر شد. چهره ی معصوم خواهرش که مظلومانه او را نگاه می کرد و جسد بیجان پدرش که رنگ پوستش از همیشه سیاه تر شده بود. وحشت زده دوباره پرسید:« مادر و خواهر کوچکترم، بر سر آنها چه آمده؟ من باید به خانه برگردم.» و همزمان سعی می کرد از تخت برخیزد.
پرستار با ناراحتی بر سر هستی فریاد کشید:« تورو به خدا ساکت باش. کار مرا زیادتر از این نکن. این همه مریض و زخمی اینجاست. باید به آنها هم برسم.»
هستی با یادآوری آنچه بر او گذشته بود، بار دیگر اشک از چشمانش سرازیر شد. مظلومانه به پرستار گفت:« شمارو به خدا بگذارید بروم. من باید ببینم بر سر خانواده ام چه آمده. حمید کجاست؟ کسی به اسم حمید به دنبال من نیامد؟ مادرم چطور؟»
« حمید دیگر کیست؟ به خدا تو هیچ ملاقات کننده ای نداشته ای. تا حالا که هیچ کس از تو سراغ نگرفته. یقیناً خانواده ات نمی دانند تو کجایی. شاید خیال می کنند تو را به تهران منتقل کرده اند. به هر حال به زودی آمارگیری از مجروحان شروع خواهد شد. تازه باید تو را برای سیتی اسکن آماده کنم. هیچ به فکر پیشانی ات و ضربه ای که به سرت وارد شده هستی؟»
« من فقط به فکر خانواده ام هستم و اینکه چه بلایی بر سر آنها آمده. حال من خوب است.»
« این موضوع بعد از سیتی اسکن مشخص می شود. حالا آرام بگیر تا من بگویم دکتر برای معاینه ی تو بیاید.»
هستی احساس کلافگی می کرد. دست و پایش در گچ بود و عملاً قدرت هر گونه حرکتی را از او سلب می کرد. طاقت نداشت روی تخت بخوابد و هیچ گونه خبری از خانواده اش کسب نکند. مرد مسنی که به نظر می آمد پزشک باشد، به همراه همان پرستار وارد اتاق شد. با توجه به وخامت حال چند مریض، ابتدا سری به آنان زد. یکی از مجروحان آن قدر حالش خراب بود که هر دم فشار خونش پایین تر می رفت. حدس زندند که احتمالاً خونریزی داخلی کرده است. به نظر نمی رسید بیشتر از سیزده سال – چهارده سال داشته باشد. او را سریعاً به اتاق عمل منتقل کردند. پیرزنی هفتادساله در حالی که دست و سرش را بسته بودند، اشک می ریخت و از همه سراغ دختر جوانش را می گرفت.
هستی احساس می کرد هیچ چیز بدتر از آنچه می دید وجود ندارد. او هم مرتباً اشک می ریخت. احساس می کرد دنیا به پایان خود نزدیک شده است. چطور امکان داشت خدای مهربانی که او می شناختش، به یکباره چنین بلای بزرگی را بر سر جمعی نازل کرده باشد؟ نه، امکان نداشت. اینها کابوسی بود که در خواب شبانه به سراغش آمده بود. چندین مرتبه پلکهایش را به هم زد تا از خوابی چنین وحشتناک برخیزد. ولی با گریه های و فریادهایی که به گوشش می خورد، واقعیت را در معنای واقعی اش و به همان تلخی که بود، با تمامی وجود احساس کرد.
آیا خدا نمی دانست قرار بود امروز روز عقدکنان او باشد که زلزله، این میهمان ناخوانده را به میهمانی شهر کوچک و باصفای او فرستاده بود؟ شمال سرسبز عزادار شده و رخت سیاه ماتم را در پهنه ی سبز خود پوشانده بود. انگار بذر غم را تا ابد در دل بازماندگان شهرش پاشیده بودند. به او نیز آرامش بخشی تزریق شد. علی رغم قدرت ظاهری، قادر نبود کوچکترین روزنه ای از آرامش را در دل جوان پیر شده اش ایجاد کند. احساس می کرد با وارد شدن داروی آرامش بخش، توان فریاد و التماس در او به پایان خود نزدیک می شود. سرانجام خواب به نجاتش آمد و برای ساعاتی او را در عالم بی خبری فرو برد.
دو سه ساعتی بیشتر نخوابیده بود که با نوازش دستی مادرانه از خواب بیدار شد. فکر کرد حتماً مادرش او را پیدا کرده است. بلافاصله چشم گشود. اما به جای مادرش، خانم عباسی را دید که با سر و صورت باندپیچی شده بالای سرش نشسته بود و صورت لطیف هستی را نوازش می داد. هستی نگاه پر از پرسشش را به چشمان خانم عباسی دوخت و به آرامی به او سلام کرد.
خانم عباسی با دیدن نگاه هستی که آلوده به اشک بود، ناگهان او را در آغوش کشید و یکدفعه با ناله گفت:« پسرم دیشب داماد شد. حمیدم دیشب داماد شد. دیدی تو آن قدر ناز کردی که پسرم بدون بردن عروسش رفت؟»
هستی به مفهوم سخنان خانم عباسی پی نمی برد، یا نمی خواست هرگز چنین چیزی را بفهمد. حمید او کجا رفته بود؟ او از دیشب بعد از دیدن دو داغ، منتظر حمید بود که دلداری اش بدهد و نازش را بکشد، و او سر بر شانه ی همسر آینده اش بگذارد و راحت اشک بریزد. حالا به جای حمید، این مادر حمید بود که او را در آغوش می فشرد و می گفت که پسرش بدون بردن هستی رفته است. این موضوع حقیقت نداشت، یعنی ممکن نبود واقعیت داشته باشد. کدام تازه دامادی در روز عقد، عروسش را تنها می گذارد و می رود؟
حالا دیگر اشکها تندتر بر گونه های لطیفش سرازیر بود. و او آنچنان در آغوش زنی که قرار بود مادر شوهرش باشد، ضجه می زد که دیگران هم همراه با زن درمانده و دختر جوان اشک می ریختند.
سرانجام پرستار از خانم عباسی خواست که اتاق را ترک کند. همراه دختر جوانی که تازه از اتاق عمل بیرون آمده و به اتاق بهبود انتقال یافته بود، می گفت که تعداد کشته شدگان حادثه بسیار زیاد بوده است. انگار بذر مرگ را در سرزمین همیشه سبز شمال پاشیده بودند. مسکن دیگری به هستی تزریق کردند تا بتوانند برای آرام کردنش او را بخوابانند. آن قدر اشک ریخته بود که چشمانش حسابی متورم و قرمز شده بود. در حالی که چشمانش سنگین می شد و غبار خواب روی آن را می گرفت، از خدا تقاضا می کرد که لااقل مادر و خواهرش را زنده ببیند. دلش می خواست می توانست یک بار دیگر مادرش را ببیند و بار غم عظیمی را که یک شبه بر قامت ظریفش وارد آمده بود، به شانه های مادرش منتقل کند. او خود را آماده ی پذیرفتن چنین ضربه های هولناکی نمی دید؛ ضربه هایی که با گذشت زمان هر دم سنگین تر از گذشته هیکل نحیف او را در می نوردید. چه زود روزهای طلایی عمرش بی آنکه از راه برسند، از او گذر کرده بودند. سرانجام در حالی که غمی عظیم قلبش را می فشرد، تسلیم خواب شد.
با آغاز روشنایی روزی دیگر، بی تاب تر از گذشته از خواب برخاست. با یادآوری مرگ عزیزانش باز هم غمی بزرگ که حالا دیگر به نوعی صاحب خانگی آن را احساس می کرد، در دلش نمود پیدا کرد. دلش می خواست دوباره می توانست به روزهای گذشته برگردد. بازماندگان زلزله خبر از گورهای دسته جمعی می دادند. با آن همه کشته که هر لحظه نیز بر تعداد آنها اضافه می شد، امکان اینکه گورهای انفرادی بکنند، وجود نداشت. از اینکه نمی دانست جنازه ی پدرش کجا آسوده یا نگین دقیقاً در کجا آرمیده است، لرزید. او نمی توانست حتی به زنده ماندن مادر و خواهر کوچکترش نیز امیدوار باشد.
مانند روز گذشته، باز هم اشک میهمانخانه ی چشمانش را پر کرد. آرزو می کرد قدرت داشت تا از جایش بلند شود و به خرابه های خانه شان برگردد، ولی با گچ سنگینی که پایش را در خود پوشانده بود، این کار امکان نداشت. گوش هایش را زیر پتو پنهان کرد تا دیگر از اخباری که در اتاق رد و بدل می شد، چیزی نشنود. هنوز او را برای سیتی اسکن نبرده بودند، وگرنه امکان داشت که با توجه به کثرت تعداد مجروحان او را مرخص کنند. شاید هم او را به فراموشی سپرده بودند.
زیر پتوی بیمارستان به هق هق افتاد. احساس تنهایی و غم مثل خوره تاروپود وجودش را از بین می برد. هنوز در انتظار مادر به سر می برد که ناگهان فکری به ذهنش رسید. اگر مادرش هم ...
نه، نمی بایست چنین فکری می کرد. آیا خداوند یکباره تمامی لطف و کَرَمش را از او دریغ کرده و همه ی عزیزانش را از او گرفته بود؟ دختر کوچکی که دیشب به طور اضطراری عملش کرده بودند، هنوز حالش کاملاً جا نیامده و نیمه هوش بر تخت خوابیده بود. اقلاً مادرش یا عمه اش، یا به هر حال یک نفر برایش مانده بود که کنار جسم نیمه جانش بنشیند، زار بزند و التماس کنان بهبود حال او را از خدا طلب کند. ولی او چه؟
از دیروز که وارد این بیمارستان شده بود، غریب و بی کس، دست و پا شکسته و بینوا بر تخت خوابیده بود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد. ناگهان از شدت بدبختی فریادی کشید و محکم سرش را به تخت کوبید. همان زنی که همراه دخترک بود، به بیرون اتاق دوید تا پرستار را صدا کند. پرستار وارد اتاق شد، ولی نتوانست حریف هستی بشود. خون از سر هستی جاری بود. بالاخره به زور دستی را که گچ نداشت، محکم به تخت بست و رفت و با دکتر وارد اتاق شد.
دکتر به منظور ساکت کردن هستی و ممانعت از فریاد کشیدن او گفت:« آیا با این کار کس و کارت زنده می شوند؟» عزیزم، تو باید با واقعیت کنار بیایی. این موضوع الان به یک امر همگانی تبدیل شده و جز اینکه به خودت آسیب برسانی، هیچ چیز دیگری با این فریادها نصیبت نخواهد شد.»
حالا دیگر جیغ های هستی صورت ناله به خود گرفته بود، ولی همچنان اشک می ریخت.
دکتر به آرامی به پرستار همراهش گفت:« دختر بیچاره نیاز به مشاوره ی روانپزشکی دارد. درخواست روانکاوی بدهید.»
پرستار در جوابش گفت:« دکتر، شاید او صدمین نفری باشد که نیاز به روانپزشک یا روانکاوی دارد. ولی متأسفانه روانپزشک بیمارستان در مرخصی به سر می برد.»
« مگر شرایط اضطراری اعلام نشده؟ مگر نگفتند که کلیه ی مرخصی ها لغو شده؟»
« گفته اند دکتر، ولی هنوز از او خبری نیست.»
« نمی دانم، به هر حال باید با او مشاوره ی روانپزشکی صورت بگیرد. او از درون در حال خرد شدن است. ممکن است ناراحتی اش به افسردگی منجر شود. بهتر است بعد از پانسمان سرش مجدداً به او یک آرام بخش تزریق کنید تا شاید کمی آرام شود.»
« دکتر، از دیروز که او را بستری کردند، تا حالا چهار تا مسکن به اش تزریق شده. بیشتر از ساعات بیداری، در خواب بوده.»
« فعلاً راه بهتری برای آرام کردنش نداریم، وگرنه به خودش آسیب می رساند.
روانشناس هم که نداریم. تنها راهش خواباندن اوست تا دیگر به یاد مصیبتش نیفتد. هیچ کس از اقوامش به سراغش نیامده؟»
« نه دکتر. تصور می کنم همه اعضای خانواده اش فوت کرده اند. قرار بود دیروز عقدکنانش باشد. متأسفانه نامزدش هم از دنیا رفته.»
باز هم هستی را به کمک مسکنی دیگر خواباندند. کم کم با داروهای مختلفی که به او تزریق می شد، حساب روز و شب از دستش بیرون می رفت. دیگر قادر به خوردن چیزی نبود. به تدریج به حالت جنون نزدیک می شد. غصه تا مغز استخوانش را می سوزاند. چیزی به غروب نمانده بود که به او اطلاع دادند ملاقاتی دارد. پس بالاخره مادرش او را پیدا کرده بود. اما چه دیر به سراغ هستی آمده بود؟ به خود نهیب زد که چه می گوید؟ یقیناً او درگیر مراسم کفن و دفن خواهر و پدرش بوده است. جای شکرش باقی بود که مادر سرانجام در این بیغوله او را یافته بود.
اشک چشمانش را پاک کرد و در انتظار باقی ماند. تصمیم داشت حسابی در آغوش مادرانه ی مادرش اشک بریزد. شاید می توانست بدین وسیله خود را اندکی تخلیه ی روانی کند.
مدت زمانی طول نکشید که چهره ی خسته ی حاج عباس به همراه پسری جوان در اتاق ظاهر شد. حاج عباس مستقیم به سمت هستی در حرکت بود. پس مادرش کجا بود؟ شاید خیال می کرد که هستی از مرگ خواهر و پدرش اطلاع ندارد و از حاج عباس خواسته بود موضوع را به او بگوید. با اندوهی که در کلامش موج می زد، سلام گفت. حاج عباس جوابش را داد ولی با نگاهی دوباره به دختر جوان نتوانست خودداری اش را حفظ کند و اشک چشمانش را پر کرد. رگه هایی از بغضی مردانه در صدایش آشکار بود. دوباره گفت:« هستی جان، بابا، حالت خوب است؟»
حاج عباس همیشه نسبت به او و خواهرانش بسیار با محبت بود. ولی این بار با لحنی کاملاً پدرانه او را خطاب می کرد. حتماً خبر داشت پدرش فوت کرده که این چنین مهربانانه با او حرف می زد. حالا دیگر با دیدن حاج عباس تمامی غم وجودش به صورت اشکهایی متوالی در دو چشم سیاه درشت او جمع شده بود. با لرزشی که به وضوح در صدایش احساس می شد، رو به حاج عباس کرد و گفت:« حاج عباس، مادرم پشت در است؟ می خواهم او را ببینم.»
حاج عباس دست دراز کرد و آن دست هستی را که در گچ نبود، در دستهای پدرانه خود فشرد و گفت:« دختر عزیزم، مادرت هرگز پدرت را تنها نمی گذارد. او در کنار پدرت در آرامش ابدی به سر می برد.»
هستی با شنیدن این حرف به سرعت دستش را از دست های حاج عباس بیرون کشید و سعی کرد صورتش را بپوشاند. باز هم این هق هق گریه بود که به سراغش آمده بود. جسم ظریفش از شدت گریه به تکان افتاده بود.
حاج عباس به سختی می توانست آن همه غم را در چهره ی دختر جوانی که حالا دیگر تنها یادگار دوست عزیزش بود، تحمل کند. از شدت ناراحتی بدون هیچ گونه سخنی اتاق را برای دقایقی ترک کرد.
ناگاه هستی صدای مرد جوانی را شنید که به آرامی او را تسلی می داد. می گفت:« هستی خانم، می دانم از دست دادن پدر و مادر بسیار سخت است. اما شما باید صبر داشته باشید. انشاا... خداوند به شما کمک می کند که بتوانید این غم بزرگ را تحمل کنید.»
هستی ناگهان ساکت شد و برای چند لحظه خیره به جوانی که دور از چشم حاج عباس خود را آنچنان به تخت او نزدیک کرده بود، نگریست. او چه کسی بود که به خود اجازه می داد از خداوند و یاری اش حرف بزند؟ همان خداوندی که حالا دیگر هیچ کس را برای او باقی نگذاشته و در چشم بر هم زدنی تمامی رؤیاهای افسانه ای زندگی اش را با تکانی شدید به مشتی خاک مبدل کرده بود؟
این جوان از مرگ چه می دانست و از اندوه از دست دادن عزیزان چه خبر داشت؟ آیا می توانست تصور کند که وقتی جنازه ی پدری را که در زیر آوار له شده از زیر خاک در می آورند، چه احساسی به فرزندش دست می دهد؟
ناگهان رو به جوان فریاد کشید:« تو چه می دانی که مرا نصیحت می کنی؟ برو بیرون، برو بیرون.»
و آنگاه دوباره به گریه افتاد. حاج عباس و پرستار که با صدای فریاد هستی وارد اتقا شده بودند، سعی کردند او را آرام کنند. جوان گرچه از اتاق بیرون نرفت، اندکی خود را از هستی کنار کشید. حاج عباس خود را به هستی نزدیک کرد و سر دختر جوان را در آغوش گرفت.
هستی که تکیه گاهی امن یافته بود، التماس کنان به حاج عباس گفت:« حاجی، مرا تنها نگذار. من از اینجا وحشت دارم. تو را به روح پدرم مرا تنها نگذار.»
حاج عباس با شنیدن این سخن مهربانانه گفت:« نه دخترم، به روح پدرت قسم می خورم که تنهایت نگذارم. همین الان تو را به کمک برادر کوچکم علیرضا به تهران انتقال می دهم. تو پیش ما خواهی بود. اکرم خانم کمکت خواهد کرد. الهه و ترانه هم منتظر تو هستند.»
هستی از سخنان حاج عباس فهمید پسر جوانی که با او حرف می زد، برادر حاج عباس است. خجالت می کشید بار دیگر به چهره ی آن جوان نگاه کند. ولی از زیر چشم متوجه شد که پسرک همچنان نگران حال اوست.
حاج عباس برای انجام کارهای ترخیص هستی بار دیگر از اتاق بیرون رفت. پسر جوان که می ترسید مبادا دوباره فریاد هستی را در بیاورد، بی صدا به او چشم دوخته بود. اما هستی بی توجه به نگاه کنجکاو او، در حال و هوای خود بود. حالا دیگر امیدی به دیدن دوباره ی مادر یا حتی خواهر کوچکترش نداشت. همه ی اعضای خانواده اش متفقاً او را تنها گذاشته بودند. چرا پدر و مادرش بدون رعایت سن او را جا گذاشته و مریم کوچولو را به همراه خود برده بودند؟ شاید پدرش از صمیم قلب به ازدواج دختر دومش رضایت نداشت.
رشته ی افکارش با سخنان علیرضا قطع شد.
« هستی خانم، من قصد اذیت شما را نداشتم، چرا یکدفعه آن طور فریاد کشیدید؟»
هستی که فکر کرد کارش اشتباه بوده است، در حالی که چشمان درشتش از اشک پر بود، گفت:« مرا ببخشید. قصدی نداشتم. شما خودتان را جای من بگذارید.»
هستی حدس می زد که او در حدود بیست و سه – چهار سال داشته باشد. مثل حاج عباس قد بلند بود. با کمی دقت، از شباهت چهره می شد حدس زد که برادر اوست.
صدای علیرضا در گوشش پیچید. « من هم مثل شما خیلی زود پدر و مادرم را از دست دادم. اما هر چه دارم از عباس است. او مثل پدری مهربان خودش را وقف من کرد. مطمئنم که شما را هم تنها نخواهد گذاشت. شما می توانید به کمک من امیدوار باشید. من دانشجوی دوره ی فوق لیسانس روانشناسی هستم.»
هستی به یاد صحبتهای دکتر و پرستار افتاد. شنیده بود که دکتر به پرستار گوشزد می کرد حتماً باید متخصص روانشناسی به بالین او بیاید. و حالا خداوند توسط حاج عباس چنین امری را امکان پذیر کرده بود. باز هم اسم خدا در ذهنش انعکاس یافت. فکر کرد با قطع آخرین طناب امید، یعنی مادرش، برای همیشه با خدا قهر کرده است. بدتر از این امکان نداشت برای کسی پیش بیاید و او این موضوع را بی ارتباط با خدایی که تا دیروز می پرستیدش، نمی دانست. به آرامی از علیرضا تشکر کرد.
همزمان حاج عباس بار دیگر وارد اتاق شد. با دیدن چهره ی اشک آلود هستی، گفت:« دخترم، تو باید خودت را کنترل کنی. چشمانت فوق العاده متورم و قرمز شده. دیگر سعی کن اشک نریزی.» آنگاه با عصایی که در دست داشت، جلو آمد و به هستی گفت که می توانند بروند.
هستی به کمک حاج عباس و برادرش از تخت پایین آمد. هرگز حتی تصورش را نمی کرد روزی برسد که اینچنین درمانده و بی کس شود. سپس پرستار وارد اتاق شد و به مجروحان باقیمانده از زلزله گفت که تا دقایقی دیگر خبرنگاران برای مصاحبه با آنها وارد می شوند. هستی برای نخستین بار در طول آن روز خوشحال شد که قبل از آمدن خبرنگاران آن محیط غم انگیز را ترک می کند، هر چند می دانست برای همیشه دلش را به غم اجاره داده است.
وقتی سوار اتومبیل حاج عباس شد، با دلهره از حاجی خواست در صورت امکان یک بار دیگر او را به خرابه های خانه شان ببرد. تصور می کرد شاید معجزه ای رخ دهد و او ببیند که همه چیز بر جای خود قرار دارد، گویی که هرگز زلزله ای در شهر کوچک و باصفایی که عمری را در آن گذرانده بود، پیش نیامده است.
حاج عباس برای روحیه ی هستی، دیدن دوباره ی آن صحنه ها را درست نمی دانست. ولی با اشاره ی علیرضا پذیرفت که دقایقی در آنجا توقف کنند.
بعد از گذشت دو روز هنوز عده ای در حال کندن زمین بودند. شدت فاجعه آنچنان زیاد بود که هنوز موفق به درآوردن همه ی اجساد از زیر خاک نشده بودند. در کوچه ای که زمانی خانه ی هستی در آن قرار داشت. اجتماع زیادتری جمع شده بودند. هستی به کمک حاج عباس خود را به آنجا نزدیک کرد. ناگهان فریاد کسی توجهش را جلب کرد. صدا ناشی از فریاد شادی بابت زنده بودن کودکی چند ماهه در آغوش مادرش بود که بر اثر برخورد جسمی سخت با جمجمه اش درجا جان سپرده بود. کودک بینوا از شدت ضعف و گرسنگی درحال بیهوش بود، اما هنوز ضربان قلبش خبر از ادامه ی زندگی او در دنیایی که به آن قدم گذاشته بود، می داد.
امدادگران از جمعیت خواهش می کردند که از دور و بر آنها پراکنده شوند. حاج عباس به آرامی هستی را از آنجا دور کرد. در ضمن قدم زدن، صحنه های دلخراشی از برابر دیدگانش می گذشت. کودکان کم سن و سال زاری کنان بر روی خاک به دنبال والدین خود می گشتند. هستی خواست دو سه نفری از آنها را در آغوش بگیرد، ولی طفلان معصوم از دست و پای گچ پایش به سختی می توانست راه برود. ناخودآگاه خدا را برای اینکه هر دو پایش نشکسته بود، شکر کرد. با یادآوری اسم اعظم لبش را گاز گرفت. او هنوز هم ادعای طلب خود را از خدا می کرد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)