صفحه 1 تا 9 فصل 1
هستی به آرامی مژگان بلندش را پایین آورد. علی رغم بسته شدن چشمان مشکی زیبایش، آن شب را به وضوع در نظر مجسم می کرد. لحظات شیرین سپری شده چیزی نبود که به آسانی فراموش شود. بالاخره پدرش موافقت خود را با ازدواج او و حمید اعلام کرده بود. او می دانست که مخالفت پدرش با خواستگاری حمید، تنها به خاطر نگین بوده است.
نگین، خواهر بزرگتر هستی هم مانند خود او، دختری بسیار زیبا بود، ولی مادرزاد یک پایش کوتاهتر از پای دیگر او بود. در نتیجه موقع راه رفتن می لنگید و این خود عاملی برای فرار دادن خواستگاران او محصوب می شد.
حدود دو سال بود که هستی برای خاطر خواهرش در مقابل حمید و خانواده او که در همسایگی آنها زندگی می کردند، مقاومت می کرد، ولی خود می دانست که در دل حمید را دوست دارد.
قامت بلندف وقار و سنگینی در رفتار و کردار و مخصوصاً نجابتی که در چشمان آبی رنگ حمید موج می زد، خود به خود بر جذابیت او می افزود. او بعد از چهار سال با گرفتن مدرک مهندسی، دوباره به شهرشان برگشته بود و اعضای خانواده اش در فکر پیدا کردن همسری مناسب برای یگانه پسرشان بودند.
هستی تازه سال سوم دبیرستان را شروع کرده بود که حمید به همراه پدر و مادرش برای خواستگاری به منزل آنها آمد. پدرش ابتدا به گرمی از آنها استقبال کرد. آن شب چشمان زیبای نگین برقی خاص داشت و از اینکه بالاخره کسی کوتاه بودن یک پایش را نادیده گرفته و او را با صفات خوب دیگرش سنجیده بود، بسیار شاد بود.
هستی در انتخاب لباس به خواهرش که چهار سالی می شد دیپلم گرفته بود و در این مدت خود را به انواع هنرهای کدبانوگری مجهز کرده بود، کمک کرد. آن شب در خانه ی آقای محمدی شادی خاصی موج می زد. حتی مریم، خواهر کوچکتر هستی نیز علی رقم سن کمش به وضوح این تغییر را احساس می کرد.
هستی با دیدن حمید از سوراخ کلید، حسابی جا خورد. حمید با جوان لاغر اندامی که سالها قبل دیده بود، بسیار تفاوت داشت. او حالا تبدیل به جوانی فوق العاده برازنده شده بود که بی شک دل دختران بسیاری را می ربود. هستی در دل برای نگین و افبال او خوشحال شد. خواهرانه صورت سفید رنگ خواهرش را که گونه هایش از شرمی زیبا و دخترانه به قرمزی می زد، بوسید و به او تبریک گفت. ولی شادی آن شب تا دقایقی بعد از اینکه نگین با سینی چای به نزد مهمانان رفت، بیشتر نپایید.
ناگهان هستی صدای پدرش را شنید که با صدای بلند به آقای عباسی، پدر جمید، می گفت: « آقای عزیز تا دختر بزرگم ازدواج نکند، دومی را شوهر نمی دهم.»
هستی با شنیدن این حرف، تازه متوجه شد که موضوع، خواستگاری از او بوده، نه خواهرش نگین.
بقیه ی ساعات آن شب با تلخی گزنده ای سپری شد. هستی پا به پای نگین اشک ریخت و خود را بابت سالم بودن پاهایش سرزنش کرد. حتی مریم نیز به خیال اینکه هستی مقصر اصلی فاجعه ی آن شب است، خود را از هستی دور می کرد و با دستان کوچکش اشکهای معصومانه نگین را پاک می کرد.
آقای محمدی از شدت ناراحتی، برای اولین بار، بدون توجه به حضور دختران و همسرش به کشیدن سیگار پرداخت و تصمیم گرفت که در اولین فرصت با فروش وسایل زندگی، هزینه عمل جراحی نگین را فراهم کند.
مادرش، همانند دیگر مادران فداکار ایرانی سعی می کرد بار اندوه همه ی اعضای خانواده را به دوش بکشد و به ظاهر خود را کنترل کند. ولی در خلوت، دلش به حال دختر بزرگش بسیار می سوخت و درد این سوزش دل را با ریختن اشک در آشپزخانه فرو می نشاند.
فردای آن شب نگین با خونسردی تمام، انگار که اصلاً اتفاقی نیفتاده، به همه ی اعضای خانواده اعلام کرد که دیگر قصد ازدواج ندارد و بهتر است به فکر شوهر دادن او نباشند و قاطعانه گفت که حاضر نیست خواهر کوچکترش را به پای او بسوزانند. گرچه پدرش برای راحتی فکر دختر جوانش به ظاهر نشان داد که حرف او را پذیرفته است، در عمل باز هم بر عقیده ی خود استوار بود.
از آن روز پای خواستگاران فراوان هستی از خانه ی آنها بریده شد. پدر از سر لجاجت زیاد خواستگاران او را یکی پس از دیگری رد می کرد.
هستی بعد از آن شب خواستگاری، چندین مرتبه دیگر به صورت کاملاً تصادفی حمید را دید، اما برای خاطر خواهر بزرگش نهایت بی اعتنایی را به پسر جوان نشان می داد، تا سرانجام بعد از گذشت چهار ماه، یک روز پس از تعطیلی دبیرستان، خانم عباسی را جلوی در مدرسه در انتظار خود دید. ابتدا خواست تنها با گفتن یک سلام سریعاً از جلوی او رد شود، که خانم عباسی او را صدا کرد.
« هستی جان، صبر کن. با تو کار داردم. چرا فرار می کنی؟»
هستی بلاتکلیف و دو دل مانده بود که باید چه کاری انجام دهد. دور از ادب می دانست به این خانم محترم که همسایه ی آنها نیز بود، بی اعتنایی کند. با خجالت گفت: « بفرمایید. من باید سریعاً به منزل بروم.»
« می دانم، می دانم عزیزم. ولی قبول کن که پدر و مادر تو حرف دور از منطقی می زنند، آیا به راستی برای رد کردن پسر من دلیل موجهی ارائه داده اند؟ دوست داشتن و علاقه کار دل است. به زور که نمی شود به کسی زن داد و به او گفت که یک عمر هم به این زن وفادار بماند.»
« خانم عباسی، خانواده ی من هرگز دختر خود را به هیچ کس تحمیل نخواهند کرد.»
هر دو به راه افتادند و قدم زنان پیش می رفتند که خانم عباسی ادامه داد: « دخترم، منظورم این نبود که بگویم آنها قصد تحمیل دختر خود را دارند. ولی به هر حال حمید من تو را می خواهد و حاضر به ازدواج با کسی دیگر نیست. من آمده ام تا نظر واقعی تو را در مورد پسرم بدانم. آیا اگر حمید صبر کند و استقامت به خرج بدهد، این تحمل نتیجه ای دارد یا نه؟»
همزمان چشم هستی به حمید افتاد که کلافه به اتومبیل پدرش تکیه داده بود و آنها را زیر نظر داشت. هستی برای اولین مرتبه چشمش به چشمان آبی آن مرد جوان گره خورد و فهمید که این خواستگار سمج را دوست دارد.
ناخود آگاه به یاد دل شکسته ی خواهر جوانش افتاد؛ به یاد چند روزی که او به همراه پدرشان عازم تهران شده بود تا در صورت امکان اولین عمل جراحی روی پایش انجام شود. تصویر چشمان معصوم خواهرش زمانی که مادر او را از زیر قرآن رد می کرد و برایش دعا می خواند، لحظه ای از خاطر هستی حذف نمی شد و حالا این نگاه آبی رنگ رام نشده ی حمید بود که با تمام قوا فریاد می زد او را می خواهد.
هستی به آرامی رویش را از حمید برگرداند و به خانم عباسی گفت: « همه چیز به خانواده ی من و پذیرش پسرتان از جانب آنها بستگی دارد.»
« ولی تو دختر کوچکی نیستی. پس نظر خودت چه می شود؟ من گمان می کنم که تو هم به حمید علاقه داری. این طور نیست؟»
هستی احساس کرد که گونه هایش داغ شده. آیا چنین بی پروا احساس درونی خود را بروز داده بود که غریبه ای تنها در عرض چند دقیقه توانسته بود به راحتی پته ی او را روی آب بیندازد. به تندی گفت: « خانم عباسی، خواهش می کنم، اجازه بدهید بروم، خیلی دیرم شده. یقیناً خانواده ام تا کنون نگران شده اند.»
و بی آنها منتظر عکس العمل خاصی از طرف خانم عباسی بماند، راهش را در جهت عکس آن مادر و پسر تغییر داد.
غروب آن روز، پدر از منزل حاج عباس، یگانه دوستش که او را مانند برادری مهربان دوست داشت، تلفنی به آنها اطلاع داد که نگین تا دو روز دیگر برای عمل جراحی در بیمارستان بستری می شود. او می گفت حاج عباس برای پذیرش آنها در بیمارستان بسیار زحمت کشیده است. پس از آن مادرش به یلام و با اکرم خانم زن حاج عباس پرداخت. حاج عباس یکی از تجار معروف تهران بود که حدود بیست سالی می شد دوست خانوادگی آقای محمدی بود. حاج عباس تنها دو فرزند دو قلوی دختر داشت که تقریباً همسن سال هستی بودند. هستی اولین بار که موفق به شناخت و درک پیرامون خود شده بود، دو قلوهای حاج عباس را که الهه و ترانه نامیده می شدند به عنوان همبازی شناخت. البته به تفاوت این همبازی ها با دیگر بچه های دور و برش پی برده بود، مخصوصاً زمانی که مادرش بی توجه به اشکهای هستی، عروسک دلخواه او را در اختیار دو خواهر زیبا و دوست داشتنی قرار داده و هستی را با اسباب بازی های دیگری مشغول کرده بود.
آن روز هستی بغضی از دو خواهر به دل گرفت، ولی با خرید عروسک بزرگتری از جانب حاج عباس، طولی نکشید که عروسک قدیمی اش را فراموش کرد و از اینکه مادرش با درایت تمام آن عروسک قدیمی و کهنه را از او گرفته بود، احساس خوشحالی می کرد.
بعد از آن، وسایل دیگرش را نیز مشتاقانه در اختیار دو قلوهای حاج عباس قرار می داد، به امید آنکه مورد لطف مجدد پدر آنان قرار گیرد. ولی حاج عباس آن را به حساب بخشندگی هستی می گذاشت و به جای خرید هدیه ای دیگر، تنها لبخندی مهربان تحویل او می داد.
به هر حال با گذر زمان، هستی و دختران دوقلوی حاج عباس رشد می کردند. دقیقاً هستی کودکی شش ساله بود که متوجه اختلاف ظاهری آن دو دختر شد. آنها علی رغم دوقلو بودن، یکی دارا یچشمان سیاه و موهای صاف و مشکی بود و دیگری چشمانی عسل گون و موهایی خرمایی رنگ داشت. ولی هر دوی آنها بسیار زیبا بودند و این زیبایی روز به روز در وجودشان شکوفاتر از سابق می شد.
نگین به همراه پدرش به خانه ی بزرگ و پر از گل و گیاه حاج عباس رفته بود. متأسفانه بعد از تولد دوقلوها، اکرم خانم، مادر آنها به بیماری سختی دچار شد که مجبود شدند برای جلوگیری از پیشرفت بیماری، رحم او را دربیاورند. بنابراین با توجه به اینکه دیگر نمی توانست فرزندی به خانواده اضافه کند، الهه و ترانه شدیداً محبوب و عزیز دردانه ی خانواده شده بودند.
هستی البته به خواهر مو مشکی علاقه زیادتری داشت و از بچگی خود را به الهه نزدیک تر می دید. ولی ترانه که هستی را مانعی بین خود و خواهرش به حساب می آورد، به این دختر زیباروی خانواده ی آقای محمدی روی خوش نشان نمی داد.
هستی در این افکار بود که صدای مادرش را شنید که خطاب به او می گفت: « خدا به حاج عباس خیر بدهد. پدرت می گفت در مورد پول هزینه ی جراحی هم پیشنهاد همکاری داده، که البته پدرت این را نپذیرفته. این مرد همیشه بانی خیر بوده و خدا هم روز به روز به واسطه ی کارهای خیرش به ثروت او اضافه می کند.»
بعد از پایان سخنان مادرش، باز هم آن دو چشم آبی بود که در تصور هستی نقش بست.
دقیقاً سه روز بعد از ملاقات با خانم عباسی، در راه بازگشت از مدرسه بود که برای اولین بار صدایی جوان و مردانه او را به نام خواند. ترس سر تا پایش را فرا گرفته بود، ولی می دانست که با تمامی وجود در حسرت برگشتن به طرف مرد جوانی است که او را صدا کرده بود. با این حال، بر سرعت قدمهایش افزود تا بدین وسیله از این موضوع خلاصی یابد.
صدای قدمهای حمید نیز تندتر به گوش رسید و سرانجام در سر پیچ کوچه، او راه را بر دختر جوان بست. آنگاه بدون کوچکترین حرفی نگاه مشتاق و جوانش را به استقبال چشمان درشت و سیاه هستی فرستاد. هستی که راه تنفس خود را سخت و ناهموار می دید، حرکات سینه اش را زیر نظر داشت که به سرعت بالا و پایین می رفت تا اندکی اکسیژن را به فضای داخل سینه و ریه اش بفرستد.
آنگاه صدای موقر حمید را شنید که می گفت: « هستی خانم، باور کنید من چنین چیزی را، منظورم بند آوردن راه شما، آن هم در وسط کوچه، اصلاً مناسب نمی دانستم.»
هستی با شنیدن سخنان حمید، توانست اندکی تسلط و آرامش از دست رفته را بازیابد. با عصبانیتی که از خود بعید می دانست گفت: « ولی چه فایده که هنوز هم مصر به انجام این خطا هستید.»
« چه خطایی؟ یعنی منظورم این است که شما راه دیگری برای من باقی نگذاشتید. آیا دوست داشتن یک نفر که بخواهی با او بنای زندگی را پی ریزی کنی، خطاست؟ شرایط من برای تشکیل زندگی با شما مهیاست.»
« آیا هرگز شرایط من را هم در نظر گرفته اید؟»
« شرایط شما؟»
این موضوعی بود که حمید تا حالا درباره اش فکر نکرده بود. او تصور می کرد همین قدر که او دارای اوضاعی موفق برای ازدواج باشد، کافی است. اما حالا از دختر جوانی که مدتها بود دوستش داشت، سخن دیگری می شنید. با ناراحتی گفت: « چرا باید شرایط شما نامطلوب باشد؟ نکند به موضوع خواهرتان اشاره می کنید!»
« خوب مسئله نگین هم دارای اهمیت است. البته نه به شکلی که شما تصورش را می کنید. موضوع مخالفت پدرم با ازدواج من قبل از خواهر بزرگترم مسئله ی کم اهمیتی نیست. به هر حال من متعلق به آن خانواده هستم.»
« آیا خودتان هم با این موضوعی که مطرحش می کردید، موافق هستید؟»
« درست نمی دانم. ولی تصور می کنم که به خواهرم بسیار علاقه مندم.»
« و زندگی خودتان را در درجه ی بعدی قرار می دهید؟»
« شاید. شاید این طور باشد که می گویید.»
« اما در برابر علاقه ی من چه جوابی دارید؟ آیا می توانم به متقابل بودن این احساس از جانب شما امیدوار باشم؟»
این بار حمید مستقیماً او را مورد سؤال قرار داده بود و تا جوابش را نمی گرفت، حاضر به کوتاه آمدن نبود. هستی چه جوابی می بایست به این مرد جوان می داد.
با ناراحتی در حالی که چشمان زیبایش را به خواستگار جوانش دوخته بود گفت: « اگر پدرم نظر موافقی با این ازدواج پیدا کند، گمان می کنم که جواب من مثبت باشد.»
حمید آنچه را منظور نظرش بود، از دهان محبوبش شنید. در آن لحظه، خوشی دریافت جوابی مثبت آنچنان او را جذب خود کرد که موضوع شرط هستی را فراموش کرد. اما طولی نکشید که معنای گفته ی هستی را فهمید. آقای محمدی مردی نبود که به این سادگی ها از شرایط خود دست بردارد و با مشکلی که خواهر هستی داشت، بعید به نظر می رسید تا مدتهای طولانی خواستگاری برایش پیدا شود. و این یعنی دور شدن هر چه بیشتر از هستی.
با ناراحتی سری تکان داد و گفت: « اما شرط پدرتان روی اصول منطقی استوار نیست. شما نباید تابع این موضوع باشید. بالاخره یک روز پدرتان مجبور می شود که شرایط خود را نادیده بگیرد. و اگر تا آن وقت زمان زیادیفاصله باشد، تکلیف من و شما چه خواهد شد؟ آیا باید به این انتظار بیهوده ادامه دهیم تا لجبازی آقای محمدی با پایان برسد؟»
« خواهش می کنم از من انتظار دیگری نداشته باشید. من هرگز قدرت نخواهم داشت که در مقابل حرف پدرم استقامت کنم، به خصوص که در یکی طرف این جریان، نگین خواهر عزیزم قرار داشته باشد.»
آن روز و روزهای بیشمار دیگری نیز سپری شد. متأسفانه علی رغم عمل پر هزینه ای که روی پای نگین انجام شده بود، کوچکترین موفقیت خوشحال کننده ای در بهبود حال دختر جوان مشاهده نشد و همه مجبور به پذیرش این موضوع شدند که نگین باید با کوتاهی پای خود کنار بیاید.
خانواده ی حمید دو بار دیگر جهت خواستگاری از هستی پا پیش گذاشت، ولی آقای محمدی همچنان لجوجانه جواب منفی خود را تکرار کرد. هستی، با توجه به علاقه ای به خواهرش در دل احساس می کرد، در برابر رفتار دور از منطق پدرش هیچ گونه مخالفتی ابراز نمی کرد.
بعد از آن روز، هستی بارها و بارها حمید را در خیابان دید، ولی پسر جوان برای راحتی او هیچ گونه مزاحمتی برایش ایجاد نمی کرد. دو سه بار هم اخباری ضد و نقشض در مورد حمید و ازدواج سریع الوقوعش به گوش هستی رسید که هر یک در نوع خود به راحتی ممکن بود تا مدتها روی اعصاب دختر جوان تأثیر گذار باشد و او را از حالت عادی خارج کند، ولی در نهایت همه چیز به خیر و خوشی گذشت و باز هم این نگاه مشتاق حمید بود که بدرقه ی راه هستی در مسیر خانه شان بود.
روزی هستی بعد از برگشت به خانه، خانم عباسی را دید که به طور خصوصی با مادرش در حال صحبت است. از چهره ی غمگین نگین متوجه شد که موضوع مربوط به حمید و خواستگاری است. نمی دانست باید حق را به نگین بدهد یا او را برای خودخواهی اش سرزنش کند.
سعس کرد بی توجه به نگین به انجام کارهای مربوط به خود بپردازد، اما با شنیدن صدای خواهر بزرگش مجبور شد روبروی نگین روی صندلی بنشیند، در حالی که از نگاه کردن به چشمان خواهرش پرهیز می کرد.
بالاخره نگین سکوت را شکست و پرسید: « هستی، من گمان می کنم که تو هم به حمید علاقه مندی، این طور نیست؟»
آیا صلاح بود همچنان به رفتار محافظه کارانه ی خود ادامه می دهد و حقیقت مسلمی را که به وضوح احساسش می کرد، باز هم با پنهانکاری نادیده می انگارد؟
نگین دست دراز کرد و به آرامی سر هستی را که به طرف پایین خم شده بود، بالا کرد و آنگاه بی آنکه منتظر جوابی از طرف هستی باشد، به صحبتش ادامه داد: « من هم دخترم و به خوبی از احساسات تو باخبرم. می دانم که تو حمید را دوست داری و بابت استقامتی که در وجود این جوان نسبت به تو می بینم، خود من هم مانند برادر بزرگتر به او علاقه پیدا کرده ام، تصور می کنم او مناسب ترین همسر برای تو باشد.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)