نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    196 - 205

    - فشار خونت کاملاً طبیعیه، عمه خانم شما سعی کنید آرام باشید و زیاد باهاش حرف نزنید.
    به پرستار گفتم:
    - کاش می مردم و اونو این طور نمی دیدم.
    - شکر کنید که به خیر گذشت.
    - دکتر کی میآد؟
    - با دکتر چه کار دارید؟
    - مگه برای معاینه نمی آد؟
    - امشب نه، ولی فردا صبح برای عیادت به بیمارستان میاد، شما تشریف ببرید یک کارت همراه بگیرید، من مواظب مریضتون هستم.
    - من نمی دونم، باید چه کار کنم و کجا برم؟
    - قسمت پذیرش شمارو راهنمایی می کنند، حتماً دوستتون مقداری پول به حساب ریخته که اتاق بهتون دادند ولی برای کارت همراه باید جداگانه پول پرداخت کنید.
    از اتاق خارج شدم و به قسمت پذیرش رفتم و خواستم سؤال کنم که ملیحه از راه رسید و گفت:
    - عمه خانم من حساب می کنم، نازنین هوش آمد؟
    - بله.
    - شما اینجا چه می کنید!
    - پرستار گفت کارت همراه بگیرم.
    - من مقداری پول به حساب ریختم و الان هم بقیه شو پرداخت می کنم، کارت همراه هم می گیرم، کدوم اتاق بستری شده؟
    - اتاق 305.
    - شما برید من کارت می گیرم و میام بالا.
    - خدا عمرت بده دخترم.
    به اتاق برگشتم و پرسیدم:
    - خانم پرستار حالش چه طوره؟
    - حالش خوبه و با مُسکنی که بهش تزریق کردم بهتر هم می شه. شما نگران نباشید، من فعلاً اکسیژن رو قطع می کنم. اگر حالت غیرطبیعی در تنفسش مشاهده کردید، زنگ بزنید.
    - چشم، من مواظبش هستم.
    نازنین سرش رو به سختی به طرف من برگردوند و گفت:
    - عمه جان، از این که شمارو به دردسر انداختم منو ببخشید.
    - نازنین جان سعی کن زیاد حرف نزنی، استراحت کن و به هیچ چیز فکر نکن.
    - علیرضا کجاست؟
    - خونه ست، خیلی نگران تو بود، وقتی تو رفتی آن قدر ناراحت شد که خودش رو توی اتاق زندانی کرد، من بهش قول دادم که تو رو به خونه برگردونم، الان هم نمی دونه چه اتفاقی برای تو افتاده.
    - خدا منو بکشه، من اونو خیلی اذیت کردم.
    - تو هیچ کس رو اذیت نکردی، بهتره استراحت کنی.
    - عمه جان، من نباید آن قدر آرایش می کردم، حق با او بود.
    - حالا دیگه این حرف ها هیچ فایده ای نداره.
    - گفتید که خودش رو توی اتاق زندانی کرد؟
    - آره، مثل دیوونه ها گریه می کرد و پشیمون بود.
    - خدا کنه بلایی سر خودش نیاره، شما برید خونه، من حالم خوبه.
    بعداز گفتن این جمله شروع به سرفه کرد و نفسش تنگ شد و من زنگ زدم تا پرستار بیاد.
    پرستار وارد اتاق شد و گفت:
    - مگه نگفتم زیاد حرف نزن.
    بعد ماسک اکسیژن رو روی صورتش گذاشت و از اتاق خارج شد. چند لحظه بعد ملیحه وارد اتاق شد و نازنین به محض دیدن او بدون صدا گریه کرد و قطرات اشک از روی گونه هایش جاری شد و ملیحه که نمی تونست جلوی بغض خودش رو بگیره از اتاق خارج شد. چند دقیقه گذشت و ملیحه و پرستار هر دو وارد اتاق شدند و ملیحه با لبخندی مصنوعی کنار تخت نازنین نشست، پرستار بعد از کنترل سرم از اتاق خارج شد و ملیحه گفت:
    - دلم نمی خواد تورو این طوری ببینم، بهتره استراحت کنی و زود خوب بشی.
    نازنین سرشو تکون داد و هیچی نگفت و چند دقیقۀ بعد با چهره ای مضطرب ماسک اکسیژن رو کنار زد و آهسته گفت:
    - عمه جان، دلم شور علیرضا رو می زنه، بهتره شما برید خونه.
    بعد دوباره به سرفه افتاد و ماسک رو روی صورتش گذاشت و ملیحه به من گفت:
    - من مواظب نازنین هستم شما برید منزل و برگردید.
    من به خونه اومدم و مجبور شدم به تو دروغ بگم. اگر اون روز بهت می گفتم چه اتفاقی افتاده، خیلی حالت بد می شه.
    - مادر کار بدی کردی ولی حالا گذشته، بگو بعد چی شد!
    بعد از این که از تو خیالم راحت شد به بیمارستان برگشتم و نازنین به محض دیدن من پرسید:
    - حال علیرضا خوبه؟
    - خیالت راحت باشه، حالش خوبه.
    نفس راحتی کشید و گفت:
    - الهی شکر، تا شما برگشتید من مردم و زنده شدم.
    ملیحه نگاهی به من کرد و آهسته به اون گفت:
    - مگه پرستار نگفت حرف نزن، حالا که خیالت از بابت علیرضا راحت شد بهتره استراحت کنی.
    اون بدون توجه به حرف ملیحه دوباره پرسید:
    - عمه جان، به او نگفتی که چه اتفاقی برای من افتاده؟
    - نه، خودت می دونی که اون طاقت ناراحتی تو رو نداره، انشاءالله فردا دکتر مرخصت می کنه و همگی برمی گردیم خونه.
    - نپرسید من کجا هستم!
    - چرا پرسید، من مجبور شدم دروغ بگم، بهش گفتم دوتایی می ریم ده.
    - حالا می گه چه قدر بی معرفتم که از اون اجازه نگرفتم.
    ملیحه به سرعت ماسک اکسیژن رو روی صورت نازنین گذاشت و گفت:
    - یادته دو دقیقه قبل از اومدن عمه خانم چه حالی شدی؟ بهتره آن قدر حرف نزنی.
    با نگرانی از ملیحه پرسیدم:
    - مگه حالش بد شد؟
    - بله، آن قدر حالش بد شد که استفراغ کرد، عمه خانم اون باید استراحت کنه.
    - حق با شماست، من نباید با اون حرف بزنم.
    - ببخشید من به خاطر سلامتی خودش نگران هستم.
    - می دونم دخترم، می فهمم چی می گی.
    شب شد و پرستارها عوض شدند و پرستار جدید وارد اتاق شد و گفت:
    - فقط یک نفر می تونه همراه بمونه، کارت دارید؟
    ملیحه کارت رو از کیفش درآورد و به پرستار داد و پرسید:
    - ببخشید ما می تونیم هر دو بمونیم؟
    - خیر، یک نفر همراه کافیه.
    - پس من در سالن بیمارستان می مونم.
    پرستار از اتاق خارج شد و من خواستم مقداری پول به ملیحه بدم که اون گفت:
    - احتیاج به این کار نیست.
    - بهتره بگیرید، من ناراحت هستم.
    اون با بی میلی پول رو از من گرفت و گفت:
    - اجازه بدین بقیه شو بهتون برگردونم.
    - لطفاً پول کارت همراه و دارو رو هم حساب کنید.
    اون مقداری پول به من برگردوند و گفت:
    - من می رم پایین، اگر کاری بود منو خبر کنید.
    - شما برید منزل، من خودم مواظبش هستم.
    - فکر منو نکنید، بهتره به فکر نازنین باشید.
    بعد به نازنین نزدیک شد و دستش رو در دست گرفت و آهسته گفت:
    - جون علی که می دونم بیشتر از همه چیز برات ارزش داره استراحت کن و به هیچ چیز فکر نکن.
    بعد از اتاق خارج شد و من در کنار تخت اون نشستم و تا صبح چشم به هم نگذاشتم. اون با مسکن هایی که بهش تزریق شد، خوابید ولی من از شدت نگرانی خوابم نبرد، پرستار چند بار تا صبح به اون سر زد و سرمش رو عوض کرد و داروهای مختلفی توی سرم ریخت، هوا که روشن شد من وضو گرفتم و نماز خوندم و از شدت خستگی خوابم برد و تا چشمم گرم شد با صدای باز شدن در از خواب پریدم و دکتر و پرستار رو در اتاق دیدم از تخت پایین اومدم و سلام کردم و دکتر در حالی که نبض نازنین رو در دست گرفته بود از پرستار پرسید:
    - مریض دیشب خوابید؟
    پرستار جواب داد:
    - دیشب خوابید ولی نزدیک صبح تنفسش نامرتب شد.
    دکتر گوشی روی قلب او گذاشت و به صدای بلند پرسید:
    - نازنین خانم بیدارید!
    نازنین با صدایی ضعیف جواب داد:
    - بله دکتر، بیدارم.
    دکتر رو به پرستار گفت:
    - ماسک اکسیژن رو بردارید.
    پرستار ماسک رو برداشت و دکتر از نازنین پرسید:
    - نازنین خانم، حالتون خوبه!
    - درد دارم دکتر.
    - کجات درد می کنه!
    - پهلوها و سینه ام.
    - تصادف شدیدی کردی، چرا جلوی ماشین پریدی؟
    - نمی دونم دکتر، یادم نیست.
    - مهم نیست، به خودن فشار نیار، برات عکس و آزمایش و سونوگرافی می نویسم، سعی کن استراحت کنی.
    - چشم دکتر، سعی می کنم استراحت کنم.
    من به دکتر نزدیک شدم و پرسیدم:
    - آقای دکتر، کی می تونم ببرمش خونه!
    - وقتی جواب عکس و آزمایش ها بیاد بهتر می شه اظهارنظر کرد.
    - شما امروز باز هم به بیمارستان می آیید؟
    - اگر لازم باشه پرستار با من تماس می گیره، سعی می کنم برای دیدن جواب آزمایش عصر به بیمارستان بیام. اگر مورد خاصی در نتیجه آزمایش و عکس ها ببینم به شما اطلاع می دم.
    - متشکرم دکتر.
    بعد از رفتن دکتر، ملیحه با صورتی خسته و خواب آلود وارد اتاق شد و پرسید:
    - حال مریض پر حرف ما چه طوره؟
    نازنین با لبخندی بی رنگ جواب داد:
    - بهتره، تو چه طوری؟! چرا نرفتی خونه!
    - باید می موندم و با دکتر صحبت می کردم، حالا دیگه خیالم راحت شد می رم خونه و عصر میام ملاقات.
    بعد رو به من کرد و پرسید:
    - عمه خانم شما چیزی لازم ندارید؟
    - نه دخترم، خیلی زحمت کشیدی برو خونه استراحت کن.
    ملیحه رفت و نازنین بلافاصله منو صدا کرد و گفت:
    - من برای همه دردسر درست کردم، شمارو گرفتار کردم.
    - نازنین جان، قرار نیست این قدر حرف بزنی.
    - می خوام حرف بزنم، خواهش می کنم بیا پهلوی من بنشین.
    - نازنین جان، خواهش می کنم خودتو خسته نکن.
    - دیگه فرصتی نیست، عمه جان من می دونم که رفتنی هستم.
    - چرا این طور حرف می زنی! مگه هیچ کس تصادف نمی کنه! تو اولین کسی نیستی که این اتفاق برات افتاده، انشاءالله خوب می شی و با هم می ریم خونه و از این به بعد قدر همدیگه رو بیشتر می دونیم.
    - عمه جان من همیشه قدر شماها رو می دونستم، قدر لحظاتی که با هم بودیم، یادمه یه روز با علیرضا رفتیم پارک، خجالت می کشم عمه جان، لحظه ای سرم را روی شونه اش گذاشتم و دستم توی دستش بود، هیچی نمی خواستم جز ادامۀ اون لحظه، دنیای من فقط علی بود و بس و من هیچ وقت نتونستم بهش بفهمونم که چه قدر دوستش دارم ولی الان دیگه هیچی برام مهم نیست، می خوام همه چیزو اعتراف کنم، شما باید حقیقت رو بدونید.
    با شنیدن حرف هاش و نگاه کردن به چشم های شفافش پشتم به لرزه افتاد، بغض گلومو گرفت، به سختی خودمو کنترل کردم و آهسته بهش گفتم:
    - نازنین جان، این قدر حرف نزن، چرا مأیوسی؟ تو خوب می شی، من مطمئن هستم که سال های سال زندگی می کنی و خوشبخت می شی.
    - عمه جان، دیگه فایده نداره، من خودم بهتر از شما می دونم که رفتنی هستم.
    - بس کن، اون قدر ناامید نباش، اگر لازم باشه تا آخر عمر از تو مراقبت می کنم، تمام زندگیمو می فروشم و خرجت می کنم، علی جز تو و من و برادرش هیچ کس رو نداره، این طور حرف نزن، تو داری قلب منو پاره پاره می کنی.
    - عمه جان ناراحت نشو، اگه گریه کنی اکسیژن رو از روی بینی ام برمی دارم و خودمو راحت می کنم.
    - خیلی خوب، دستتو تکون نده، سوزن سرم توی دستت فرو می ره، آروم باش، این قدر تکون نخور و لجبازی نکن.
    - ای کاش لجباز بودم، ای کاش پررو بودم، ای کاش اون قدر غرور نداشتم که همه چیزو توی دلم مخفی کنم، حالا دیگه دارم می میرم و ناراحت هم نیستم، بالاخره این زندگی جهنمی تموم می شه.
    - اگه تو نباشی علی هم می میره، علی بدون تو لحظه ای، زنده نمی مونه، می فهمی! تو به خاطر اون باید زنده بمونی.
    - چه فایده زنده بمونم که چی بشه؟ من و علی همیشه در کنار هم بودیم و حسرت با او بودن تا آخر عمر با من موند، فکر من همیشه با او بود، حالا دیگه این زندگی برام ارزشی نداره چون همیشه لحظات زندگیم تکرار بدبختی هام بوده، گریه نکن عمه جان، من باید اعتراف کنم، می ترسم بمیرم و علی رو نبینم تا بهش حقیقت رو بگم.
    - تو رو خدا حرف از مردن نزن، من می دونم که شما دو تا همدیگه رو دوست دارین، بهتره به خودت فشار نیاری.
    - ولی عمه جان دوست داشتن من خیلی عجیب و غریبه، خیلی با اون چیزی که شما می دونین فرق داره.
    پرستار با صندلی چرخ دار وارد اتاق شد و به طرف تخت اون رفت و گفت: «آماده باش که می خوام ببرمت گردش.» از پرستار پرسیدم:
    - اونو کجا می برید؟
    - کمک کنید روی صندلی بنشیند، باید برای عکس برداری و آزمایش به طبقه پایین ببریمش، مواظب سُرم باشید.
    اون به سختی روی صندلی نشست و گفت:
    - سرم گیج می ره.
    پرستار گفت:
    - اشکالی نداره، مال زیاد خوابیدن و عمل جراحی و بی هوشیه.
    یک مرتبه از دهانش خون اومد و من فریاد زدم:
    - خانم پرستار داره خون استفراغ می کنه.
    پرستار لگن آورد و آهسته گفت:
    - خانم چرا فریاد می زنید!
    من آهسته گفتم:
    - خدایا کمک کن.
    پرستار با چهره ای اخم آلود به طرف من برگشت و گفت:
    - هول نشید و شلوغ نکنید وگرنه مجبور می شم از اتاق بیرونتون کنم.
    - خواهش می کنم بگذارید بمونم، می خوام کمک کنم.
    - به کمک شما احتیاج ندارم، به خصوص حالا که آن قدر دست و پاتونو گم کردید.
    - آخه برای چی استفراغ می کنه!
    - شاید خونریزی داخلی کرده، باید هر چه زودتر ببریمش پایین.
    در حالی که نازنین پشت سر هم استفراغ می کرد بردیمش به رادیولوژی و با مکافات روی تخت خوابوندیمش و بعد از انجام عکسبرداری و آزمایشات از دکتر آزمایشگاه پرسیدم:
    - آقای دکتر کی جواب آزمایش حاضر می شه!
    - چون مریض اورژانسیه سعی می کنیم در اولین فرصت نتیجه رو بفرستیم بخش، شما مطمئن باشید کوتاهی نمی شه، سعی کنید خونسردی تونو حفظ کنید.
    به سختی اونو به اتاقش برگردوندیم و با کمک پرستار روی تخت خوابوندیم و پرستار از اون پرسید:
    - حالت بهتر شد!
    - بهتر می شم.
    پرستار سرمش رو وصل کرد و گفت:
    - امروز نباید غذا بخوری.
    - چه بهتر، اصلاً اشتها ندارم.
    - من بیرون هستم، اگر اشکالی پیش اومد زنگ بزن.
    - متشکرم.
    پرستار از اتاق خارج شد و من به طرف اون رفتم و صورت پر از زخمش رو بوسیدم و گفتم:
    - الهی بمیرم برات، تمام تنت کبود شده.
    - عمه جان تمام بدنم درد می کنه.
    - استراحت کن، انشاءالله خوب می شی.
    - اهمیتی نداره، فقط دلم می خواهد قبل از مردن علی رو ببینم.
    - می خوای بهش تلفن بزنم و بگم بیاد بیمارستان؟
    - نه، بهتره صبر کنیم تا جواب آزمایش ها بیاد.
    عصر دکتر برای عیادت به اتاق اومد و پرسید:
    - نازنین خانم حالت چه طوره؟
    - بهترم دکتر.
    من سؤال کردم:
    - آقای دکتر جواب آزمایش هارو دیدید؟
    - شما تشریف بیارید بیرون، بهتره نازنین خانم استراحت کنند.
    من همراه دکتر از اتاق خارج شدم و با نگرانی پرسیدم:
    - چی شده دکتر؟
    - میزان جراحات داخلی فوق العاده زیاده، ریه پاره شده و دائم خونریزی می کنه.
    - خوب عملش کنید.
    - اجازه بدید، من باید توضیح بدم.
    - بله، ببخشید.
    - کلیه ها از بین رفته اند.
    - آقای دکتر من به اون کلیه می دم، عملش کنید.
    - اولاً تا ما بخواهیم آزمایش های مربوط به پیوند کلیه رو روی هر دوی شما انجام بدیم چند روز وقت لازم داریم و با این وضع خونریزی ریه فکر نمی کنم بشه صبر کرد.
    - پس باید چه کار کرد، نظر شما چیه دکتر؟
    - من فکر می کنم بهترین کار این باشه که اول ریه رو عمل کنیم، دنده ها به طور وحشتناکی شکسته اند، باید همه رو به حالت طبیعی برگردونیم و قسمتی از ریه رو برداریم، من سعی خودمو می کنم.
    - آقای دکتر هر خرجی داره مهم نیست، من در اولین فرصت پول تهیه می کنم، هر کاری لازمه انجام بدین.
    دکتر رفت و من روی یکی از نیمکت ها نشستم و آرام آرام گریه کردم، بعد به طرف دستشویی رفتم و صورتمو شستم و با لبخندی مصنوعی وارد اتاق شدم. نازنین خواب بود و من لحظه ای به اون نزدیک شدم و به چهرۀ افسرده و زرد رنگش نگاه کردم و آهسته کناری از اتاق نشستم و به فکر فرو رفتم. ساعت ملاقات شد و ملیحه با دسته گلی زیبا وارد اتاق شد و صدای باز و بسته شدن در نازنین رو از خواب بیدار کرد و با دیدن ملیحه لبخندی زد و گفت:
    - چه گل قشنگی، چرا زحمت کشیدی!
    - حالت بهتر شد! دکتر اومد؟
    - بله با عمه جان صحبت کرد، فکر می کنم رفتنی هستم.
    - این حرف ها رو نزن، خجالت بکش، این قدر عمه خانم رو حرص نده.
    بعد به طرف من آمد و نگاهی به چشم های پف کرده من کرد و هیچ سؤالی نکرد و خودش حدس زد که حال نازنین زیاد تعریفی نداره بعد به طرف پنجره رفت و اونو باز کرد و لحظه ای همونجا ایستاد، حس کردم گریه اش گرفته و نمی خواد نازنین بفهمه، از اتاق خارج شدم، طاقتم تموم شده بود، توی راهرو روی یک نیمکت نشستم و بی صدا گریه کردم تا عقده های دلم خالی بشه، ملیحه از اتاق خارج شد و به سراغ من آمد و گفت:
    - معلومه که وضع خوبی نداره، حالا وقتشه که شما به خونه برید و موضوع رو به علی آقا بگید. دیدن علیرضا خان به اون روحیه می ده.
    من به اتاق برگشتم و به نازنین گفتم:
    - من می رم خونه و زود برمی گردم.
    نازنین با چشم های غمگینش نگاهی به من کرد و گفت:
    - عمه جان دلم برای علی تنگ شده، آرزو دارم اونو ببینم.
    در جوابش گفتم:
    - حتماً با علی برمی گردم، سعی کن کمی بخوابی.
    - مادر من نمی دونم چه طور باید با اون رو به رو بشم، بعد از عمل خشونت آمیز و غیرمنطقی که انجام دادم، حالا باید بروم و به اون لبخند بزنم و روحیه بدم؟ چه طور می تونم این کار رو انجام بدم!
    - اون می خواد تو رو ببینه، بنابراین باید با من به بیمارستان بیایی، تا من لباس هاشو برمی دارم تو هم آماده شو تا زودتر به بیمارستان بریم.
    - ای کاش همون روز دنبالت می اومدم.
    - اون روز گذشت، فکر حالا باش، فقط یادت باشه با دیدن اون گریه و زاری نکنی، سعی کن به خودت مسلط باشی.

    * * *

    - عمه جان برگشتید؟
    - بله، خیلی دیر کردم؟
    - علی رضا کجاست؟ چرا نیومد؟
    - رفته چند تا کمپوت برای تو بخره، الان میاد.
    - کمپوت می خوام چه کنم! من نمی تونم چیزی بخورم، شما که می دونستید چرا گذاشتید پولشو خرج کنه.
    - ملیحه کجاست؟
    - رفته پایین.
    - تو حالت چه طوره؟
    - خوبم بهتر هم می شم.
    - انشاءالله خوب می شی.
    - عمه جان خیلی حرف دارم که باید زودتر به شماها بگم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/