نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 37

    154 – 157
    - مادر اولین کاری که شما باید انجام بدید فروش این خونه ست، من دیگه نمی خوام توی این محل زندگی کنم، از نظر قانونی شما حق دارید هر کاری انجام بدید، خواهش می کنم هر چه زودتر ترتیب این کارو بدید.
    - چرا با این عجله !
    - عجلهٔ چی؟ من دیگه آبرویی تو این محل ندارم، ضمناً فکر می کنم توی ده زندگی کردن برای امیرمحمد کار درستی نباشه، امیرمحمد باید برای کنکور آماده بشه، از اون گذشته من اینجا می تونم کار کنم و زندگی خوبی برای همه شما درست کنم.
    - باید درباره ش با دائیت مشورت کنم.
    - فکر نمی کنم دایی مخالفت کنه.
    تاریخ تشکیل دادگاه دو ماه دیگه بود و در این مدت من به کمک مادر خونه رو فروختم و آپارتمانی در یک نقطه دیگر خریدم. آپارتمان اتاق های متعددی داشت که هر کدام یکی از اتاق ها رو برای خودمون انتخاب کردیم و وسائلمونو توش گذاشتیم.
    نازنین و امیرمحمد به کلاس کنکور می رفتند و مادر کارهای خونه رو انجام می داد و من برای گذروندن مخارج زندگی مجبود بودم زیاد کار کنم ولی راضی بودم چون زندگی دسته جمعی باعث شده بود شب ها راحت تر بخوابم و وسوسه های شیطانی و حالت های عاشقانه در وجودم متعادل تر بشه. یک روز صبح قبل از این که به دانشگاه برم نازنین بهم نزدیک شد و آهسته گفت:
    - یادته قرار بود یک روز منو سینما ببری! چی شد؟
    - می ریم، پاک فراموش کرده بودم، منو ببخش.
    - کی می ریم! همین امروز وقت داری؟
    - آره، خونه باش بهت زنگ می زنم و قرار می گذاریم.
    خوشحال و خندان با هم خداحافظی کردیم و من به دانشگاه رفتم. ظهر به منزل زنگ زدم و با نازنین قراری گذاشتم و در یکی از خیابان های تهران که نزدیک منزلمان بود همدیگه رو دیدیم و به رستورانی برای صرف ناهار رفتیم. نازنین از این که با من بود خیلی خوشحال بود و من که هیچ وقت از دیدار اون سیر نمی شدم و بعد از مدت ها، از این که با او تنها بودم احساس خوشحالی عجیبی داشتم. بعد از ناهار با هم صحبت کردیم و به سینما رفتیم، بعد از تمام شدن فیلم به پارک رفتیم و نازنین بعد از نشستنم روی یک نیمکت گفت:
    - از درس خوندن خسته شدم، حوصله م خیلی سر رفته، هیچ تفریحی ندارم!
    - او یک دوست داری، یادته؟ چرا نمی ری سراغش!
    - ملیحه رو می گی، دختر خوبیه و من خیلی دوستش دارم به خصوص که در لحظاتی که من توی یک کشور غریبه احساس تنهایی می کردم اون برای من مونس خوبی بود!
    - عجب! پس شماها با هم خیلی دوست بودید.
    - بله، چه روزها و چه شب ها که با هم درددل و برای هم گریه کردیم.
    یه دفعه به یاد حرف های خانم ابراهیمی افتادم و این که گفته بود نازنین با اون دختر فرصت صحبت کردن نداشته و ضد و نقیض بودن این ماجرا منو به شک انداخت.
    نازنین که سکوت منو بی دلیل می دونست پرسید:
    - به چی فکر می کنی؟ مثل این که ما داریم با هم حرف می زنیم، این طور نیست!
    - آره، دارم گوش می کنم، بگو، داشتی از دوستی صمیمانه ات با ملیحه می گفتی؟
    - صمیمی که نبودیم ولی هم صحبت خوبی برای هم بودیم.
    - چند بار با هم حرف زدید؟
    - چه طور مگه؟
    - هیچی فقط دلم می خواد برام از دوبی و اتفاقاتی که برات افتاده تعریف کنی، تا حالا درباره ش چیزی نپرسیدم چون حس کردم تو ناراحت می شی ولی الان دیگه اون ماجرا تموم شده و مدت ها ازش گذشته، فکر نمی کنم ناراحت بشی اگر ازت بخوام درباره ش صحبت کنی.
    - تو چی رو می خوای بدونی!
    توی صورتش نگاه کرده و دست هاشو گرفتم و گفتم:
    - همه چیزو، همون طور که برات اتفاق افتاد.
    - خوب من و ملیحه هر دو ایرانی بودیم و وقتی اونجا اسیر شدیم یعنی اول اونجا بود بعد من به اونجا رفتم، اون می خواست به نوعی منو از اوضاع اونجا باخبر کنه، برای همین به من نامه ای نوشت و این نامه سرآغاز دوستیمون شد و بعد در فرصت هایی که پیش میومد با هم صحبت می کردیم، اون از زندگیش تعریف کرد و گفت که چه طور سر از اونجا درآورده و من هم همین طور.
    - خوب اون چه طور از اونجا سر درآورده بود، می شه برای من بگی!
    - یعنی اسرار زندگی اونو برای تو بگم، این کار درسته؟
    - مگه من و تو با هم دوست نیستیم! ضمناً تو از همه نظر به من اعتماد داری! دسته!
    - بله، خوب اون از یک خانواده فوق العاده ثروتمند و معروف تهرانه، خانواده ای که از بس پول دارند نمی دونند چه طور خرج کننئ، برای همین پدر و مادرش مرتب توی کشورهای خارجی پرسه می زنند و اونو که تنها بچهٔ اونهاست توی ایران تنها می ذاشتند، اون همیشه با یک مشت نوکر و کلفت و باغبون توی خونه تنها بئد و از بس رنگ زندگی خانوادگی رو نمی دید از کمبود محبت عاشق پسری شد و با هم قرار ازدواج گذاشتند.
    پسر که نوازندهٔ پاینو بود در یکی از رستوران های تهران کار می کرد و بعد از آشنا شدن با ملیحه و علاقه مندی به اون با پدر و مادرش درباره ملیحه صحبت کرد و قرار شد وقتی پدر و مادر ملیحه به ایران آمدند برای خواستگاری به خونه شون بیاد. درفاصلهٔ شش ماه از گذاشتن این قرار تا پدر و مادر ملیحه از آمریکا بیان فریدون و ملیحه آن قدر با هم معاشرت کردند که همهٔ دوست و آشنا اونها رو با هم دیده و فکر کردند که اونها رسماً نامزد شده اند و ملیحه اون قدر به فریدون علاقه مند شد که حتی نمی تونست بدون فکر تون زندگی کنه. بالاخره پدر و مادر ملیحه از سفر برگشتند و خانواده فریدون به خواستگاری اومده و پدرش که اونها رو در شأن خانوادهٔ خودشون ندید با ازدواج آنها مخالفت کرد، ملیحه تعریف کرد که: «شبی که پدرم خواستگاری فریدون رو رد کرد تا صبح توی تختم گریه کردم. مادرم به اتاقم اومد و گفت: «دخترهٔ بی شعور احمق می فهمی چه کار می خوای بکنی؟ عشق یعنی چی! دوست داشتن یعنی چی! زندگی یعنی پول و شهرت و موقعیّت.» و مادرم گفت: «من و بابات تا زنده ایم نمی گذاریم بدبخت بشی!»
    از اون شب به بعد آن قدر به من سخت گیری کردند که داشتم دیونه می شدم، نه می ذاشتند تلفن بزنم و نه از خونه بیرون برم، من هیچ تماسی با فریدون نداشتم و داشتم دق می کردم، یک پرستار شبانه روز مواظبم بود تا خودکشی نکنم و اون قدر کلافه شدم که یک روز به پرستار پول دادم و نامه ای برای فریدون فرستادم، جواب نامهٔ فریدون این بود که من دارم از عشق و جدایی تو می میرم، هر کاری بگی می کنم و هر تصمیمی بگیری با تو هستم. من در جواب نامه بهش پیشنهاد کردم با هم فرار کنیم و اون مخالفت کرد، بعد تصمیم گرفتیم یک روز هم دیگه ررو ببینیم و من هرچه سعی کردم نتونستم از خونه بیرون برم، برای همین نامه ای براش نوشتم و با هم قرار گذاشتیم ساعت 2 نیمه شب به خونهٔ ما بیاد و من در حیاط رو براش باز گذاشتم، توی چای پرستارم قرص خواب انداختم و ساعت یک نیمه شب پرستار خوابش برد، من منتظر فریدون پشت پنجره نشستم، رأس ساعت 2 نیمه شب فریدون آهسته به خونه مون وارد شد، همه خواب بودند، دیدن اون ضربان قلبم رو اون قدر بالا برد که حس کردم قلبم داره از سینه م بیرون می آد از لحظه ای که پرستار خوابش برد وقتمو گذاشتم روی آرایش سر و صورتم و بهترین لباسمو پوشیدم. برای دیدنش اون قدر هیجان داشتم که تا اونو دیدمش انگار یک ساعت برام هزار ساعت طول کشید، فریدون آهسته وارد تاقم شد، بعد از شش ماه جدایی وقتی همدیگه رو دیدیم بدون این که سلامی به هم بکنیم برای هم گریه کردیم و اون قدر از بودن با هم لذت بردیم که حتی یک جمله هم بین ما ردو بدل نشد، در واقع ما دو ساعت با هم زندگی شیرین داشتیم و از لحظاتمون لذت بردیم، بعد از ترس این که پرستار بیدا بشه اون از جا بلند شد و گفت: «دیگه صلاح نیست من اینجا بمونم! باید برم!»
    «فریدون خواهش می کنم بمون، توروخدا منو تنها نگذار، فریدون گفت:
    «هرگز تنها نمی گذارمت! این آغاز زندگی ماست.»
    «حالا من با این اتفاقی که افتاده چه کنم؟»
    «بالاخره با هم ازدواج می کنیم، حالا دیگه در واقع تو زن من هستی.»
    «امیدوارم اون روز هرچه زدوتر برسه.»
    بعد خداحافظی گرمی کردیم و فریدون منو ترک کرد. صبح روز بعد از ماجرا احساس پشیمانی شدیدی کردم ولی از بس دوستش داشتم اهمیتی به نگرانی خودم ندادم و منتظر نامهٔ فریدون شدم ولی از فریدون خبری نشد، از نگرانی نمی دونستم باید چه کار کنم،نامه ای نوشتم و به پرستار دادم و چون دیگه پولی نداشتم قول دادم که وقتی پدرم ایران بیاد مبلغ زیادی به اون پرداخت کنم و اون با این شرط نامهٔ منو به فریدون رسوند و جوابشو آورد، فریدون نوشته بود:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/