نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    150 تا 153

    نازنین خودشو به پشت در رسونده و سعی می کرد بازش کنه و من از توی حیاط داد زدم :
    نازنین از اتاق بیرون نیا !
    رسول به طرف پنجره ی اتاق نازنین رفت و من که نمی خواستم دست اون به نازنین برسه به طرفش رفتم و از پشت یقه شو گرفتم و پرتش کردم توی حوض و مجید از پشت به من حمله کرد و منو به شدت به دیوار کوبید ، استخوان بینی و پیشونیم شکست و خون فراوانی تمام صورتمو گرفته بود حس کردم چشمم جایی رو نمی بینه و تا خواستم برگردم رسول از حوض بیرون اومد و هر دو با مشت و لگد اون قدر منو زدند که از هوش رفتم ، لحظه ای نفهمیدم چی شد و بعد از این که به هوش اومدم جمعیت زیادی توی خونه جمع شده بود و پلیس هم توی خونه بود و نازنین که از شدت گریه سر و صورتش پر از اشک بود و قسمت هایی از صورتش در اثر ضربه ی مشت و کتک باد کرده و کبود بود بالای سرم نشسته و سر منو روی پاهاش گذاشته بود . با باز شدن چشم هام خوشحال شد و گفت :
    علی جونم ، حالت خوبه !
    تو چته ! چی شده ، این جا چه خبره !
    نازنین گریه کنان گفت :
    اونا چی به روزت آوردند ، همه ش می ترسیدم مرده باشی !
    نترس ! بدبختانه هنوز زنده ام .
    سروان پلیس به طرفم آمد و گفت :
    شما آقای علی رضا امیری هستید !
    بله ، خودم هستم .
    این خانم با شما چه نسبتی دارند ؟
    خواهرم هستند .
    ولی اون دو نفر ادعا می کنند که شما پسر عمه ی این خانم هستید و از شما شکایت دارند بنابراین باید با ما تشریف بیارید کلانتری .
    جناب سروان من خواهرمو تنها نمی گذارم ! ضمنا" من هم از این دو آقا شکایت دارم چون بدون اجازه وارد منزل من شده و منو کتک زدند .
    شما شناسنامه ای دارید که ثابت کنه که خواهر و برادر هستید !
    نازنین با گریه گفت :
    تو رو خدا آقا نبریدش زندان ، ما خواهر و برادر شیری هستیم ، اون دو تا دروغ گو هستند .
    خانم محترم اون آقایون یکیشون ادعا می کنه برادر شما و اون یکی دیگه می گه نامزد شماست و هر دو اظهار می کنند که این آقا شما رو دزدیده .
    دروغه ، دروغه ، می تونید از پدر و مادرم بپرسید .
    پدر و مادر شما کجا هستند .
    اونا توی ده زندگی می کنند ، تلگراف می زنیم بیان .
    من نازنین رو ساکت کرده و گفتم :
    جناب سروان من فردا صبح هر کجا شما بگید حاضر می شم .
    آقای محترم شما همین الان باید با ما بیایید وگرنه مجبورم با دستبند از این جا ببرمتون کلانتری .
    به سختی از جا بلند شده و به نازنین گفتم :
    من می رم ، تو درها رو قفل کن ، نترس ! هیچی نمی شه ! هیچ بلایی سر من نمیاد ، فردا همه چیز روشن می شه ، مطمئن باش .
    نازنین گریه کنان تا دم در دنبال ما آمد و من که زیر سنگینی نگاه همسایه های فضول پشتم خم شده بود به آرومی از وسط جمعیت بیرون رفتم و برای آخرین بار نگاهی به نازنین که هنوز گریه می کرد انداختم و سوار ماشین پلیس شدم و با چند مامور به کلانتری رفتم .
    نیمه شب بود و همه ی خیابان های تهران تقریبا" خلوت ، ولی داخل کلانتری پر از جمعیت و در گوشه ای از اون رسول و مجید ایستاده بودند و زیر چشمی به من نگاه می کردند .
    سروان پلیس یکی یکی ما رو بازجویی کرده و پرونده ای برای ما درست کرد و بعد هر سه ما رو به زندان انداخت ، صبح روز بعد من و رسول و مجید رو به همراه پرونده با مامور کلانتری به دادسرا فرستادند و بالاخره نوبت به ما رسید و قاضی حرف های تک تک ما رو شنید و گفت :
    تا تکمیل پرونده هر سه باید به زندان بروید .
    من از جا بلند شده و گفتم :
    آقای محترم من دانشجو هستم ، چه طور می توانم این جا بمونم ، ضمنا" اگر من این جا توی زندان باشم چه طور می تونم بی گناهیمو ثابت کنم ، اجازه بدین برم و دائیمو که پدر خانم نازنین امیری هست برای شهادت به دادگاه بیارم !
    می تونید به قید ضمانت آزاد بشید و در تاریخی که دادگاه معین می کنه همراه وکیلتون به دادگاه مراجعه کنید .
    ولی من وکیل ندارم و نمی دونم باید چه کار کنم !
    اگر وکیل ندارید ، دادگاه برای شما تعیین می کنه .
    متشکرم .
    اون روز تا عصر گرفتار کاغذ بازی و این اتاق و اون اتاق رفتن بودم و بعدازظهر آقایی به نام مرتضوی که وکیل بود به من معرفی و مسئول رسیدگی به پرونده ی من شد و بعد از طی کردن تشریفات اداری و با کمک آقای مرتضوی آزاد شده و به منزل برگشتم .
    وقتی زنگ زدم نازنین با صدایی ضعیف از پشت در پرسید :
    کیه !
    منم نازنین باز کن .
    اون با سرعت در رو باز کرد و منو در آغوش گرفت و بوسید و با گریه گفت :
    دیشب خیلی نگرانت بودم ، کجا خوابیدی ! توی زندان ، خدا مرگم بده ، چی خوردی ، چه قدر لاغر شدی .
    نازنین ، نازنین اون قدر لوسم نکن یادت رفته که من مرد هستم نه یک پسر بچه ی نازنازی ، از این اتفاقات نمی ترسم فقط نگران تو بودم .
    منم نگران تو بودم و تا صبح نخوابیدم .
    هر چی بود گذشت ، فعلا" که این جا پهلوی تو هستم ، تو هم بهتره دیشب رو فراموش کنی .
    صورتت ، دماغت ، همه جات زخمیه ، بریم دکتر پانسمان کنه .
    نازنین جان ، من فقط احتیاج به خواب دارم ، همین . فردا درباره ی کارهایی که باید انجام بدیم صحبت می کنیم .
    نازنین دیگه هیچی نگفت و برام شام و بعد چای آورد و من خورده و نخورده خوابم برد . صبح روز بعد به سرعت حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم و تلگرافی برای دایی زدم و بعد به دانشگاه رفتم . عصر دایی خودشو به تهران رسوند و بعد از شنیدن ماجرا با عصبانیت گفت :
    ببین این دختر چه شری شده !
    من نگاهی به نازنین کرده و به دایی گفتم :
    دایی جان شر کسان دیگه هستند ، چرا شما فقط زورتون به نازنین می رسه !
    دایی اول نگاه غضب آلودی به من و بعد به نازنین کرد و از اتاق خارج شد ، روز بعد با وکیلم ملاقاتی داشتم و بعد از صحبت کردن دایی با آقای مرتضوی مواردی توی پرونده درج و قرار شد روز دادگاه همگی در ساعت مقرر در محل برای شهادت حاضر بشیم . از دفتر آقای مرتضوی بیرون اومدیم و دایی گفت :
    من باید به ده برگردم ، حالا اون دو تا احمق کجا هستند ؟
    نمی دونم ، خبر ندارم ولی اگر مزاحم من و نازنین بشن از دستشون شکایت می کنم . شما هم دایی جان خواهش می کنم هر چه زودتر مادر رو به تهران بفرستید البته به همراه سند خونه مون .
    سنده خونه برای چی ؟
    باید هر چه زودتر خونه رو بفروشیم .
    حالا وقت فروش خونه ست ! با این همه گرفتاری چه عجله ای برای این کار داری .
    والله با این آبروریزی که چند شب پیش شد دیگه موندن توی این خونه زیاد جالب نیست .
    دایی جوابی نداد و به ده برگشت و روز بعد مادر به همراه امیر محمد که مدرسه ش تعطیل شده بود به تهران اومد و من از وجود اون دو تا توی خونه احساس آرامش عجیبی کردم .
    مادر بعد از شنیدن ماجرا گفت :
    چند بار آقای پازوکی به سراغ من اومد و از تو سراغ گرفت و من آدرس خونه مونو بهش دادم .
    برای چی ، چه کارم داشت !
    نمی دونم چه کارت داره ، احتمالا" همین روزها به سراغت میاد .
    خیلی بد شد که من بعد از مرگ احسان یک بار هم نتونستم به دیدنش برم ، راستی مادر بزرگ احسان خدابیامرز کجاست ؟
    همون جا توی ده مونده ، مات زده و بدون کلامی حرف ، گوشه ای از باغ نشسته و همسایه ها برای رضای خدا براش غذا می برند و کارهاشو انجام می دن ، لابد پیرزن بیچاره روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنه .
    یه دفعه به یاد احسان افتادم و ماجرای اون و نازنین ، مدت ها بود به اون ها فکر نکرده بودم . حال و هوای اون روزها و جنایتی که اون دو تا احمق مرتکب شده بودند و اون نامه ی گلناز می تونست مدارک خوبی برای ارائه به دادگاه باشه .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/