150 تا 153
نازنین خودشو به پشت در رسونده و سعی می کرد بازش کنه و من از توی حیاط داد زدم :
نازنین از اتاق بیرون نیا !
رسول به طرف پنجره ی اتاق نازنین رفت و من که نمی خواستم دست اون به نازنین برسه به طرفش رفتم و از پشت یقه شو گرفتم و پرتش کردم توی حوض و مجید از پشت به من حمله کرد و منو به شدت به دیوار کوبید ، استخوان بینی و پیشونیم شکست و خون فراوانی تمام صورتمو گرفته بود حس کردم چشمم جایی رو نمی بینه و تا خواستم برگردم رسول از حوض بیرون اومد و هر دو با مشت و لگد اون قدر منو زدند که از هوش رفتم ، لحظه ای نفهمیدم چی شد و بعد از این که به هوش اومدم جمعیت زیادی توی خونه جمع شده بود و پلیس هم توی خونه بود و نازنین که از شدت گریه سر و صورتش پر از اشک بود و قسمت هایی از صورتش در اثر ضربه ی مشت و کتک باد کرده و کبود بود بالای سرم نشسته و سر منو روی پاهاش گذاشته بود . با باز شدن چشم هام خوشحال شد و گفت :
علی جونم ، حالت خوبه !
تو چته ! چی شده ، این جا چه خبره !
نازنین گریه کنان گفت :
اونا چی به روزت آوردند ، همه ش می ترسیدم مرده باشی !
نترس ! بدبختانه هنوز زنده ام .
سروان پلیس به طرفم آمد و گفت :
شما آقای علی رضا امیری هستید !
بله ، خودم هستم .
این خانم با شما چه نسبتی دارند ؟
خواهرم هستند .
ولی اون دو نفر ادعا می کنند که شما پسر عمه ی این خانم هستید و از شما شکایت دارند بنابراین باید با ما تشریف بیارید کلانتری .
جناب سروان من خواهرمو تنها نمی گذارم ! ضمنا" من هم از این دو آقا شکایت دارم چون بدون اجازه وارد منزل من شده و منو کتک زدند .
شما شناسنامه ای دارید که ثابت کنه که خواهر و برادر هستید !
نازنین با گریه گفت :
تو رو خدا آقا نبریدش زندان ، ما خواهر و برادر شیری هستیم ، اون دو تا دروغ گو هستند .
خانم محترم اون آقایون یکیشون ادعا می کنه برادر شما و اون یکی دیگه می گه نامزد شماست و هر دو اظهار می کنند که این آقا شما رو دزدیده .
دروغه ، دروغه ، می تونید از پدر و مادرم بپرسید .
پدر و مادر شما کجا هستند .
اونا توی ده زندگی می کنند ، تلگراف می زنیم بیان .
من نازنین رو ساکت کرده و گفتم :
جناب سروان من فردا صبح هر کجا شما بگید حاضر می شم .
آقای محترم شما همین الان باید با ما بیایید وگرنه مجبورم با دستبند از این جا ببرمتون کلانتری .
به سختی از جا بلند شده و به نازنین گفتم :
من می رم ، تو درها رو قفل کن ، نترس ! هیچی نمی شه ! هیچ بلایی سر من نمیاد ، فردا همه چیز روشن می شه ، مطمئن باش .
نازنین گریه کنان تا دم در دنبال ما آمد و من که زیر سنگینی نگاه همسایه های فضول پشتم خم شده بود به آرومی از وسط جمعیت بیرون رفتم و برای آخرین بار نگاهی به نازنین که هنوز گریه می کرد انداختم و سوار ماشین پلیس شدم و با چند مامور به کلانتری رفتم .
نیمه شب بود و همه ی خیابان های تهران تقریبا" خلوت ، ولی داخل کلانتری پر از جمعیت و در گوشه ای از اون رسول و مجید ایستاده بودند و زیر چشمی به من نگاه می کردند .
سروان پلیس یکی یکی ما رو بازجویی کرده و پرونده ای برای ما درست کرد و بعد هر سه ما رو به زندان انداخت ، صبح روز بعد من و رسول و مجید رو به همراه پرونده با مامور کلانتری به دادسرا فرستادند و بالاخره نوبت به ما رسید و قاضی حرف های تک تک ما رو شنید و گفت :
تا تکمیل پرونده هر سه باید به زندان بروید .
من از جا بلند شده و گفتم :
آقای محترم من دانشجو هستم ، چه طور می توانم این جا بمونم ، ضمنا" اگر من این جا توی زندان باشم چه طور می تونم بی گناهیمو ثابت کنم ، اجازه بدین برم و دائیمو که پدر خانم نازنین امیری هست برای شهادت به دادگاه بیارم !
می تونید به قید ضمانت آزاد بشید و در تاریخی که دادگاه معین می کنه همراه وکیلتون به دادگاه مراجعه کنید .
ولی من وکیل ندارم و نمی دونم باید چه کار کنم !
اگر وکیل ندارید ، دادگاه برای شما تعیین می کنه .
متشکرم .
اون روز تا عصر گرفتار کاغذ بازی و این اتاق و اون اتاق رفتن بودم و بعدازظهر آقایی به نام مرتضوی که وکیل بود به من معرفی و مسئول رسیدگی به پرونده ی من شد و بعد از طی کردن تشریفات اداری و با کمک آقای مرتضوی آزاد شده و به منزل برگشتم .
وقتی زنگ زدم نازنین با صدایی ضعیف از پشت در پرسید :
کیه !
منم نازنین باز کن .
اون با سرعت در رو باز کرد و منو در آغوش گرفت و بوسید و با گریه گفت :
دیشب خیلی نگرانت بودم ، کجا خوابیدی ! توی زندان ، خدا مرگم بده ، چی خوردی ، چه قدر لاغر شدی .
نازنین ، نازنین اون قدر لوسم نکن یادت رفته که من مرد هستم نه یک پسر بچه ی نازنازی ، از این اتفاقات نمی ترسم فقط نگران تو بودم .
منم نگران تو بودم و تا صبح نخوابیدم .
هر چی بود گذشت ، فعلا" که این جا پهلوی تو هستم ، تو هم بهتره دیشب رو فراموش کنی .
صورتت ، دماغت ، همه جات زخمیه ، بریم دکتر پانسمان کنه .
نازنین جان ، من فقط احتیاج به خواب دارم ، همین . فردا درباره ی کارهایی که باید انجام بدیم صحبت می کنیم .
نازنین دیگه هیچی نگفت و برام شام و بعد چای آورد و من خورده و نخورده خوابم برد . صبح روز بعد به سرعت حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم و تلگرافی برای دایی زدم و بعد به دانشگاه رفتم . عصر دایی خودشو به تهران رسوند و بعد از شنیدن ماجرا با عصبانیت گفت :
ببین این دختر چه شری شده !
من نگاهی به نازنین کرده و به دایی گفتم :
دایی جان شر کسان دیگه هستند ، چرا شما فقط زورتون به نازنین می رسه !
دایی اول نگاه غضب آلودی به من و بعد به نازنین کرد و از اتاق خارج شد ، روز بعد با وکیلم ملاقاتی داشتم و بعد از صحبت کردن دایی با آقای مرتضوی مواردی توی پرونده درج و قرار شد روز دادگاه همگی در ساعت مقرر در محل برای شهادت حاضر بشیم . از دفتر آقای مرتضوی بیرون اومدیم و دایی گفت :
من باید به ده برگردم ، حالا اون دو تا احمق کجا هستند ؟
نمی دونم ، خبر ندارم ولی اگر مزاحم من و نازنین بشن از دستشون شکایت می کنم . شما هم دایی جان خواهش می کنم هر چه زودتر مادر رو به تهران بفرستید البته به همراه سند خونه مون .
سنده خونه برای چی ؟
باید هر چه زودتر خونه رو بفروشیم .
حالا وقت فروش خونه ست ! با این همه گرفتاری چه عجله ای برای این کار داری .
والله با این آبروریزی که چند شب پیش شد دیگه موندن توی این خونه زیاد جالب نیست .
دایی جوابی نداد و به ده برگشت و روز بعد مادر به همراه امیر محمد که مدرسه ش تعطیل شده بود به تهران اومد و من از وجود اون دو تا توی خونه احساس آرامش عجیبی کردم .
مادر بعد از شنیدن ماجرا گفت :
چند بار آقای پازوکی به سراغ من اومد و از تو سراغ گرفت و من آدرس خونه مونو بهش دادم .
برای چی ، چه کارم داشت !
نمی دونم چه کارت داره ، احتمالا" همین روزها به سراغت میاد .
خیلی بد شد که من بعد از مرگ احسان یک بار هم نتونستم به دیدنش برم ، راستی مادر بزرگ احسان خدابیامرز کجاست ؟
همون جا توی ده مونده ، مات زده و بدون کلامی حرف ، گوشه ای از باغ نشسته و همسایه ها برای رضای خدا براش غذا می برند و کارهاشو انجام می دن ، لابد پیرزن بیچاره روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنه .
یه دفعه به یاد احسان افتادم و ماجرای اون و نازنین ، مدت ها بود به اون ها فکر نکرده بودم . حال و هوای اون روزها و جنایتی که اون دو تا احمق مرتکب شده بودند و اون نامه ی گلناز می تونست مدارک خوبی برای ارائه به دادگاه باشه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)