صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 29

    از اول صفحه 122 تا پایان صفحه 125


    - چه خوب ، خوش به حالت.
    - خوش به حالی نداره،دایی پرونده تورو از مدرسه ات توی ده می گیره و میاره تهران، همین جا اسمتو توی دبیرستان می نویسم بعد هم کمکت می کنم دانشگاه بری.
    نازنین نگاه معصومانه به من کرد و گفت:
    - هیچی از درس ها یادم نمی یاد، تو فکر می کنی بتونم دانشگاه برم؟
    -حتما می تونی، یه روز می برمت دانشگاه تا دختران همسن سال و خودتو اونجا ببینی بعد بیشتر تلاش می کنی و انشاءاله موفق می شی.
    از شنیدن حرف های من هیچ عکس العملی نشون نداد، بی اختیار به طرف حوض وسط حیاط رفت و صورتش را شست، بعد گفت:
    - اینجاهارو باید تمیز کنم.
    به دایی آهسته گفتم:
    بفرمایید تو اتاق.
    دایی غمگین و ناراحت از حرکات غیر متعادل نازنین خودشو به اتاق رسوند و کف اتاق دراز کشید و خوابش برد. فردای آن روز دایی به ده برگشت. و من موندم و نازنین. صبح روز بعد باید به دانشگاه می رفتم ولی دلم شور می زد، نمی دونستم باید چه کار کنم بهش گفتم:
    - نازنین جان من باید برم دانشگاه، ناراحت نمی شی اگه تنها بگذارمت؟
    - نه، برو کی میای؟
    - ظهر، برای نهار میام خونه.
    - برو، من هم برات ناهار می پزم.
    با نگرانی و دلشوره در حیاط رو قفل کردم و به دانشگاه رفتم و چون مدت زیادی غیبت داشتم با استادم صحبت کردم و گفتم که سفری برام پیش اومده بود و اون گفت:
    - فکر نکردی کارت رو از دست می دی!
    - استاد مساله مرگ و زندگی خواهرم بود.
    - عجب، انشاءاله به خیر گذشت؟
    - بله، خدا خواست که به خیر بگذره.
    - می تونی عقب افتادگی تو جبران کنی؟
    - سعی می کنم. استاد، کارم چه طور می شه؟
    - من به شرکت زنگ می زنم، امیدوارم کسی رو به جای تو نگذاشته باشند.
    سر کلاس حواسم به درس نبود و مرتب به ساعتم نگاه کردم، دلشوره ی عجیبی داشتم و بالاخره با هزار دردسر با تعطیلی کلاس به سرعت خودمو به منزل رسوندم و کلید رو توی در چرخوندم و با تعجب دیدم در قفل نیست. به داخل حیاط رفتم و نازنین رو صدا کردم هیچ کس توی منزل نبود، وحشت زده اتاق هارو گشتم ولی از نازنین خبری نبود. داشتم دیوانه می شدم، کتاب هامو توی حیاط ریختم و از در بیرون رفتم و کوچه رو نگاه کردم، هیچ اثری از او ندیدم. سرم داشت منفجر می شد، به حیاط برگشتم و لب حوض نشستم و به بلای دیگه ای که به سرم اومده بود فکر می کردم، دیگه طاقت نداشتم، خدایا کجا بگردم! چه کار کنم! بی اختیار گریه ام گرفت و های های به حال خودم گریه کردم. صدای اونو از پشت سرم شنیدم، گفت:
    - مگه من مردم که تو گریه می کنی! چی شده؟
    صدای نازنین منو به خودم آورد، سرمو بلند کردم و اون با لبخند زیبایش از من پرسید:
    - چته علیرضا! چی شده!
    - تو کجا بودی!
    - رفتم سبزی خوردن بخرم.
    - مگه در قفل نبود؟
    - خانم همسایه کلید آورد و درو باز کرد و گفت:« این کلید رو آقای احمدی چند وقت پیش به من داد و یادش رفت پس بگیره، چند بار به در خونه اومدم که بهش بدم ولی کسی نبود، می ترسم گم بشه.» من هم ازش پرسیدم سبزی فروشی کجاست، و اون گفت سر خیابون و من رفتم و سبزی خریدم و اومدم، حالا مگه چی شده که تو داری گریه می کنی؟
    - چی شده؟ من وقتی اومدم خونه و دیدم تو نیستی مردم و زنده شدم.
    - نکنه فکر می کنی من دیوونه هستم.
    - خدا نکنه عزیز دلم، ولی تورو خدا هر وقت می خوای جایی بری اولا که باید با خودم بری. ثانیا اگر اتفاقی خاص افتاد و من نبودم برام نامه بنویس و بزن به آینه اتاقم. اگر یک بار دیگه تورو گم کنم می میرم، فهمیدی!
    اون اشک های منو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:
    - الهی فداش شم، من دیگه گم نمی شم، مگر این که بمیرم و تو منو نبینی!
    از دیدن اون و شنیدن و صدای لطیفش احساس آرامش کردم و به او لبخند زدم و او هم همراه من شروع به خندیدن کرد و یک مرتبه گفت:
    - غذا می سوزه و گرسنه می مونیم، برو دست هاتو بشور و بیا، من هم الان سفره رو میندازم.
    به اتاق وارد شدم و حس کردم همه چیز تموم شده و نازنین زحمت زیادی کشیده و خونه رو تغییر فرم داده، حیاط شسته و لباس های منو مرتب و تا کرده و توی کمد گذاشته به یاد لحظه ای که وارد شدم و اونو ندیدم افتادم که چه طور دیوانه شده و هیچ جارو نمی دیدم و فقط دلم می خواست اونو ببینم.
    با هم ناهار خوردیم و شب شد و من به او گفتم:
    - یکی از اتاق ها مال تو، هر کدوم دلت می خواد.
    - برای من فرقی نمی کنه فقط من تنها می ترسم بخوابم.
    وحشت عجیبی سراپای وجودمو گرفته بود حس می کردم به خودم اون اعتمادی رو که باید داشته باشم، ندارم. نمی دونستم چی باید به اون بگم، بالاخره تمام قدرتمو جمع کردم و گفتم:
    - من شب ها خیلی خُر خُر می کنم ولی قول می دم از همین اتاق مواظب تو باشم.
    اون نگاهی به من کرد و گفت:
    - تو دلت نمی خواد من پهلویت باشم!
    - چرا، خیلی زیاد، ولی می دونم خودت اذیت می شی، پس بهتره بری اون اتاق بخوابی اگر لباس راحت نداری یکی از پیژامه های منو بپوش، فردا می ریم بازار برات لباس می خرم، هر چی دلت می خواد.
    - من هیچی نمی خوام، لباس تو رو می پوشم.
    به اتاق مجاور رفت و لباس هاشو عوض کرد و من که نفسم توی سینه حبس شده بود، پشت به در اتاق نشستم و از خدای خودم طلب صبر کردم.
    یک لحظه نازنین از پشت چشم های منو گرفت و گفت:
    - اگه منو ببینی وحشت می کنی.
    برگشتم و نگاهش کردم و توی لباس های خودم که براش گشاد بود و به تنش گریه می کرد دیدمش و بهش خندیدم و اون گفت:
    - خیلی مسخره شدم، نیست!
    - نه عزیز دلم، تو همیشه و در هر لباسی زیباترین دختر روی زمینی.
    - علیرضا،راستشو بگو، نامزد کردی یا نه! می دونی چند وقته که ازت خبر ندارم، دلم می خواد تمام اتفاقاتی رو که برات افتاده بدونم.
    نگاهی به صورت زیبا و معصومش کردم و گفتم:
    - در تمام مدتی که تو نبودی خوراک من اشک و آه بود. هیچی از خدا نخواستم جز پیدا شدن تو هر شب خواب تو رو می دیدم. و هر روز امیدوار بودم خبری از تو به دستم برسه تا این که اون نامه زندگی رو بهم برگردوند.
    اون ساکت نشسته و چشم به لب های من دوخته بود و هیچ نمی گفت و وقتی دید که من محو تماشای او شدم با شیطنت خاصی گفت:
    - حرف تو حرف نیار، راستشو بگو، حتما توی دانشگاه یا محیط کتابخونه یا محل کارت یا کسی آشنا شدی! نمی خوای از درونت برام حرف بزنی؟
    نگاهی به چشم های براقش کردم و گفتم:
    - تو چطور؟ تو از این مدتی که ندیدمت چیزی برای گفتن داری یا نه!
    چهره نازنین بااین سوال بی جای من درهم فرو رفت و حس کردم شادی چند لحظه پیش از صورتش محو شد و با حالت غم و اندوه از من فاصله گرفت و سکوت کرد. از این که این طور ناراحتش کردم خیلی پشیمون شدم ولی دیگه حرفمو زده بودم و چاره ای نبود جز اینکه یه طوری از دلش درآرم بنابراین گفتم:
    - نازنینم چرا ناراحت شدی، من سوالی شبیه سوال تو ازت کردم، خب اگه دلت نمی خواد اصلا درباره ش حرف نمی زنیم، حالا بخند و فراموش کن.
    لحظه ای سکوت بین ما برقرار شد و من که از گفته ی خودم خیلی احساس پشیمونی می کردم گوشه ای از اتاق نشسته و به فکر فرو رفته و متوجه رفتن نازنین نشدم. یک ربع بعد برگشتم تا دوباره با اون صحبت کنم که متوجه شدم به اتاقش رفته، بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم و دیدم که خیلی افسرده و غمگین روی تخت گوشه ی اتاق نشسته و به فکر فرو رفته و انگار توی این دنیا نیست، خواستم در بزنم و وارد اتاق بشم و باهاش صحبت کنم و ازش معدرت بخوام ولی بعد پشیمون شدم و فکر کردم شاید دلش بخواد تنها باشه.
    به اتاق برگشتم و روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد دمدمای صبح چشمم گرم شده بود که از صدای استکان، نعلبکی بیدار شدم، چشمم به سفره ای افتاد که بوی نان تازه و پنیر و کره ازش میومد و سماور گوشه ی اتاق که در حال جوشیدن بود و نازنین کنارش نشسته و مشغول دم کردن چای بود، یک مرتبه از جا بلند شده و گفتم:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 30


    - ساعت چنده ؟
    - 5/6 صبح و آفتاب زده .
    - عجب ، من تازه خوابم برده بود که ...
    - لابد تق تقمن بیدارت کرد، راستی سلام ، صبح بخیر .
    با خندۀ شیرینش جذابیت صورتش دو چندان شد و به طرفم اومد و گفت :
    -تا یک لیوان آب روت نریختم بلند شو بیا سر سفره .
    از جا بلند شدم و گفتم:
    -سلام به دختر سحر خیز .
    و به طرف حوض رفته و صورتمو شستم و به او که مثل یک کدبانوی با تجربه مشغول اماده کردن صبحانه بود از شیشه اتاق نگاه کرده و توی دلم گفتم :
    "چی می شد اگه تو زن من می شدی !خدایا صبرم بده تا بتونم وجودشو در کنارم تحمل کنم "وارد اتاق شدم و از دیدن نان تازه با تعجب پرسیدم :
    -رفتی نون گرفتی ؟
    -مگه چیه !
    -کار بدی کردی باید منو بیدار می کردی تا من برم .
    -از فردا تو برو .
    -خیلی زحمت کشیدی ، هیچ روزی من صبحونه نمی خورم ولی امروز با این سفرۀ زیبا و اشتها آور که انداختی نمی شه نخورد .
    این حرف رو زدم و کنار سفره نشستم و نلزنین چای آورد و کنارم نشست و بعد از نگاهی به چشم های من سکوت کرد و آهسته سرشو روی زانوی منگذاشت و گفت :
    -چه قدر در کنار تو راحتم ، دلم می خواد تا آخر عمر با تو بمونم .
    از شنیدن حرف هی زیباو شیرین او به دنیای دیگه ای سفر کردم ، حس کردم اونجا نیستم چنانکه صدای زنگ درو شنیدم .. نازنین آهسته گفت :
    -علیرضا ، زنگ در ، می شنوی ؟ فکر م کنی کی باشه ؟
    مثل کسی که از خواب بیدار شده باشه تکونی خوردم و اون که مات زده منو نگاه می کرد به طرف در رفت و من روی زمین ولو شدم .
    صدای گریه و زاری منو به خودم آورد ؛ بلند شده و به طرف در رفتم ، زن دایی و مادر توی چهاچوب در نشسته و نازنین سرش رو توی بغل هردو آنها گذاته و سه تایی گریه می کردند . از دیدن این منظره اونقدر ناراحت شدم که خودم هم گریه ام گرفت و با صدایی گرفته گفتم : -
    بیاین تو ، دم در بده .

    بعد از چند دقیقه هر سه بلند شدند و به اتاق آمدند و مادر که هیجان دیدن نازنین باعث ده بود حتی منو نبینه ، مرتب قربون صدقه اون می رفت .
    زن دایی از بس گریه کرد حالش بهم خورد و مادر شروع کرد به مالیدن شانه های اون و من یک لیوان اب و گلاب آوردم و به صورت زن دایی پاشیدم ، بالاخره یه هوش اومد و دوباره نازنین رو در آغوش گرفت و گریه کرد . تقریباً یک ساعت به همین منوال گذشت و من ناظر بر عشق مادر و فرزند بودم و این که انسان ها وقتی از هم دور می شوند بیشتر قدر با هم بودن رو می دونند ، پس چرا من این طوذ نبودم ؟ من همیشه با نازنین و بدون نازنین عاشق اون بودم ، کسی بودم که حاضره تمام زندگیشو بده و فقط یک روز با اون زندگی کنه .
    پس این نشون میداد که من بیشتر از هر کسی اونو دوست دارم و افسوس که خودش نمی دونست دوست داشتن من خواهر و برادری نیست بلکه یک عشق واقعی است .
    با عجله حاضر شدم و به دانشگاه رفتم و وقتی به خونه برگشتم بوی دیگه ای از کلبه همیشه خالی من میومد ، وجود زن رونق دیگه ای به اون داده بود و من حس کردم با بوی نازنین هم می تونم زندگی کنم و از خدا خواستم کمکم کنه خطا نکنم .
    زن دایی سر سفرۀ ناهار گفت :
    -ما به رسول نگفتیم که نازنین پیدا شده ، بگذار اون فکر کنه که اصلاً نازنین وجود نداره .
    من با ناراحتی اخم هامو تو هم کشیدم و گفتم :
    -حالا می خوام بدونم چه کسی وجودشو داره بیاد اینجا ، سراغ نازنین !
    زن دایی نگاهی متعجب به من کرد و گفت :
    -پسرم ، اون برادرشه ، چی می شه اگه بیاد سراغ خواهرش ؟
    -اون برادرش نیست ، دشمنشه !
    -تو چه طور میتونی این حرف رو بزنی ! می دونی که هر حرفی بزنی به نازنین تلقین می شه ، پس این طور با بی رحمی حرف نزن ، از تو بعیده .
    -اتفاقاً می خوام از این به بعد هر حقیقتی رو به نازنین بگم تا چشم هاشو خوب باز کنه ، حتی اگه شما یا دایی هم چیزی به اون بگید که به صلاحش نباشه ، من آگاهش می کنم .
    زن دایی غضب آلود گفت :
    -راست می گن که دانشگاه اخلاق جوونا رو خراب می کنه .
    من هیچ حرفی نزدم و فکر کردم دیگه باید سکوت کنم . نازنین از جا بلند شد و سفره رو جمع کرد ،بعد به اتاق امد و گفت :
    -بابا قرار بود پرندۀ تصیلی منو از دبیرستان بگیره ، چی شد ؟
    -عجله نکن مادر.
    -عجله نکنم ؟ اگر وقت ندارین علیرضا این کار رو می کنه .
    من با حالتی گرفته و ناراحت گفتم :
    -من دیگه تا عمر دارم پامو تو اون ده خراب شده نمیذارم .
    زن دایی که این حرف من بهش برخورده بود ، گفت :
    -حالا دیگه مهندس شدی یادت رفته که آب جوی همون ده رو خوردی !
    -زن دایی ببخشید من آب جوی اون ده رو خوردم ولی نگذاشتم تخم کینه و هرزگی توی رگ هام با اون آب بارور بشه ، من هنوز هم پسر بابای خدابیامرزم هستم که مرگ رو به زندگی نکبت بار ترجیح داد .
    وقتی حرفم تموم شد بی اختیار به طرف مادرم برگشتم و دیدم اشک توی چشم هاش پر شده ، اون سرشو زیر انداخته بود ولی حالت بغض توی صورتش دیده می شد ، خواستم حرفمو عوض کنم بنابراین گفتم :
    -مادر امیر محم چطوره !چرا یک روز اجازشو می گرفتی و میاوردیش تا ببینمش .
    -گفتم شاید لازم باشه بیشتر از یک روز این جا بمونیم .
    -چه بهتر ، قدمتون سرچشم ، من از خدا می خوام که یک روزی ما چهارنفری در کنار هم زندگی کنیم .
    زن دایی نگاهی دزدانه به من و نازنین کرد و اهسته آهی کشید ، بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت و نازنین به همراه مادرش اتاق رو ترک کرد.
    کادر به کنارم اومد و گفت:
    -فکر می کنی تا کی می تونی دختر داییتو اینجا نگه داری !
    -تا هر وقت بشه ، تا آخر عمر !
    -مگه میشه مادر ، همین همسایه هارو می بینی ، پس فردا هزار جور حرف برات درمیارن . اصلاًتو فکر می کنی الان زن داییت دربارۀ تو چی فکر میکنه !
    -چه فکری می کنه !من با اجازه دایی دخترشو اینجا آوردم.
    -بله ، می دونم که داداشم یه جور دیگه فکر می کنه ولی زن داداشم ممکنه راضی نباشه دخترش اینجا پی تو بمونه !
    -منظور تو نمی فهمم ، حرف اخر تو بزن و راحتم کن ، اون چی فکر می کنه !
    -چه می دونم ، مثلاً ممکنه دلش راحت نباشه شما دو تا جوون انجا تنها پیش هم بمونین ، اگه من هم جای اون بودم دلم راضی نمی شد !
    -یعنی اون این طوری فکر می کنه ، یا این فکر شماست ؟ نکنه خود شما به من شک دارید ؟ راستشو بگید !
    مادر سکوتی کرد و بعد سرشو زیر انداخت ، از این کارش هم ناراحت شدم و هم بهش حق دادم برای این که من حتی یک شب هم نتونستم راحت و بی دغدغه بخوابم ، چه طور می تونستم مطمئن باشم که در مدت طولانی اتفاقی بین من و نازنین نیفته . حالت کلافگی عجیبی بهم دست داد حس کردم دارم منفجر می شم ولی ان قدر غرور داشتم که می خواستم به اطرافیانم ثابت کنم قابل اعتماد هستم ، بنابراین اهسته گفتم :
    -مادر به من اعتماد داری ؟
    -به تو بله .
    -پس مشکل چیه ؟
    -مشکل هر دوتای شما هستین ، من می ترسم از این که ما دوتا خیلی همدیگه رو دوست دارین .
    -پس مشکل اینه ! اگر از هم متنفر بودیم شما خیالتون راحت بود !
    -علیرضا چرا با کلمات بازی می کنی ؟ می دونی اگه رسول یا اون مجید پدر سوخته بو ببرن این دختر پهلوی تست چی می ه !
    -بالاخره نفهمیدم شما از علاقۀ منو نازنین می ترسید یا از رسول و مجید!
    -از همه ش ، این موضوع همه جاش مشکل داره ، مسئولیت داره ، مسئولیت تو با بودن نازنین توی تهران خیلی زیاد می شه ، اون خوشگل و جوونه ، فردا پس فردا باید کارو زندگیتو ول کنی و دنبالش باشی تا اتفاقی براش نیفته !
    -پس مشکل دیگه هم زیبا بودن نازنینه ، خوب دیگه چه مشکلی می تونید توی این مسئله ببینید !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    130-133 قسمت31
    -مشكل كه زياده اگر فكر كني خودت مي فهمي كه اين كار اصلا درست نيست.
    -يه دفعه بگيد اومديد اينجا كه منو اونو بپاين!بگين و راحتم كنيد،خب،حالا گيرم كه بخواين از اينجا ببريدش،فكر مي كنيد اون دنبال شما به اون ده خراب شده برمي گرده؟خودتون مي دونيد،راضيش كنيد و ببريدش،ولي اگر قرار باشه به زور اين كارو بكنيد من نمي گذارم.اگر هم خيلي دلتون شور مي زنه بمونين اينجا ومواظب ما باشيد،من فكر مي كنم اين بهترين راه حل باشه.
    -برگردم اينجا؟پس خرج خوردوخوراكمون چي؟تو فكر مي كني توي تهران زندگي كردن آسونه؟
    -مادر من كار مي كنم،اگر لازم باشه حتي شب ها هم كار پيدا مي كنم و خرجمونو در ميارم،غير از اين هيچ راهي نداريم،من مي دونم نازنين با شماها نمي ياد ده.
    -اگر تو ازش حمايت نكني ما راضيش مي كنيم،تو حرف نزن و شيرش نكن،بقيه ش با من و زنداييت.
    -خيلي خوب،بفرمايين ببينم مي خواين چه كار كنين،اصلا فكر كنيد من توي اين خونه نيستم،قول ميدم از اتاق هم بيرون نيام.
    مادر از اتاق خارج شد و بعد از نيم ساعت صداي شيون و فرياد نازنين تمام فضاي خونه رو پر كرد،سراسيمه به طرف در اتاقم رفتم ولي چون قول داده بودم پامو از در بيرون نگذارم،برگشتم وگوش هامو گرفتم تا صداي اونو نشنوم و روي تخت نشستم كه يك دفعه ديدم نازنين درو باز كرد و به طرفم اومد و دست هامو از گوش هام جدا كرد و گفت:
    -تو مي خواي كه من برم؟گوش هاتو گرفتي كه فرياد منو نشنوي!
    -نازنين من نمي دونم چي بگم.
    زندايي و مادر به دنبالش به اتاق من اومده و زن دايي با صداي بلند گفت:
    -دختر اين قدر خودتو لوس نكن،مگه نمي بيني عليرضا هم نمي تونه نگهداريت كنه؟
    نازنين پشتم پناه گرفت و گفت:
    -من با شماها نمي يام،بابا به من قول داد وگرنه توي همون كشور بيگانه مي ماندم و يه گوشه كز مي كردم تا بميرم.حالا هم اگر عليرضا بگه برو فقط از خونه ش مي رم.
    يك لحظه به زندايي و مادر نگاه كردم،كلافه شده بودم،نمي دونستم چي بايد بگم،نازنين از پشت دست هاشو به كمرم حلقه زده و سرشو روي شونه م گذاشته و گريه مي كرد.احساس كردم كه اون هيچ پناهي جز من نداره و من دارم از اون فرار مي كنم و اين باعث بدبختيش ميشه،طاقت نياوردم ويك دفعه صدامو بلند كردم وگفتم:
    -اگر مي خواين ببريدش بايد از روي جنازه ي من رد بشين!اون هنوز حالش خوب نشده چرا اذيتش مي كنيد؟يا خودتون هم اينجا بمونيد يا اگه نمي تونين برين تا خودم ازش مراقبت كنم،قول ميدم يك لحظه ازش غافل نشم!
    مادر نگاهي به ما دوتا كرد و اشكش را با گوشه ي روسريش پاك كرد،زن دايي سرشو زير انداخته و زيرلب گفت:
    -خواهر،كاشكي دستم شكسته بود و بچه رو به تو نمي دادم شير بدي!
    من با گوش هام حرف هاي اونو شنيدم كه مثل خنجر به قلبم زخم زد ولي هيچ نگفتم.نازنين هم چنان پشت من ايستاده بود و نمي خواست ازم جدا بشه،دست هاي ظريفشو از دور كمرم باز كردم وبرگشتم ونگاهش كردم،چشم هاش پر از اشك بود و اعضاي صورتش از ناراحتي مي لرزيد،نگاهش به نگاهم گره خورد،انگار با چشم هاش به من التماس مي كرد،همون لحظه حس كردم كه بايد از همه چيزم بگذرم و به خاطر دل اون پا روي دل خودم بگذارم و يك عمر در كنارش خودمو شكنجه بدم.
    آهسته گفتم:
    -از چي مي ترسي!چرا مي لرزي؟
    -از اينكه تو ازم حمايت نمي كني ناراحتم،از اينكه خودتو به راحتي كنار كشيدي!
    -مطمئن باش هيچ وقت تو رو تنها نمي گذارم ولي اينجا موندنت شرط داره.
    -چه شرطي !هرچي باشه مي پذيرم.
    -شرطش باشه براي بعد،وقتي دوتامون تنها شديم.
    مادر نزديك ما اومد و گفت:
    -عليرضا،يك لحظه بيا بريم توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.
    از نازنين جدا شده و به حياط رفتم و مادر به دنبالم اومد و لب حوض نشست،من قدم مي زدم و فكر مي كردم و مادر كه از عصبانيت من كلافه شده بود گفت:
    -خسته م كردي چقدر راه مي ري!مثلا راه بري چه اتفاقي مي افته!
    نگاهي به مادر كردم و گفتم:
    -عصباني هستم مي ترسم داد بزنم به شما بَر بخوره،بهتره راه برم،مي دوني چيه مادر از دست شما دو تا زن دارم دق مرگ ميشم،اصلا معلوم هست چرا اومديد اينجا!شما اومديد نازنين رو ببينين يا اين كه آزارش بدين،دايي به شما گفته كه اون هنوز مريضه!
    -مادر جون،ما موهامونو تو آسياب سفيد نكرديم،تجربه داريم،بيخودي حرف نمي زنيم شما جوون ها فكر مي كنيد خودتون عقل كل هستيد و فكر ما بزرگ ترها غلطه.
    -مادر،اگر دلت شور ما دوتا رو مي زنه دست امير محمد رو بگير و بيا تهران با من ونازنين زندگي كن.اگر هم دلت شور نمي زنه و به من اعتماد داري برو توي ده پهلوي داداشت زندگي كن.
    -حالا چرا پرخاش مي كني!نمي توني درست صحبت كني!
    -آخه درست حرف زدن يعني چي؟مي دوني چيه،من ديگه نمي تونم درست حرف بزنم،بلد نيستم،چطور بگم،وقتي هر حرفي مي زنم قبول نمي كنيد خب اعصابم بهم مي ريزه،شما هيچ كدوم از راه حل هاي منو قبول نمي كنيد فقط روي حرف اولتون هستيد كه نازنين بايد بياد ده،مي خوام بدونم اگر بياد ده مي تونه راحت زندگي كنه؟اينجا دبيرستان مي ره و انشاالله دانشگاه هم كمكش مي كنم بره و براي خودش خانمي بشه،قبول ندارين!
    -من حرف تو رو قبول دارم ولي اين طوري زن داداشم دلش شور مي زنه،نه اينكه به تو اعتماد نداشته باشه،تو و نازنين خواهر و برادريد ولي حق داره اگر من هم جاي اون بودم شايد دلم شور مي زد.بالاخره هر دختري قبل از ازدواجش بايد با خانواده ش زندگي كنه.
    -مادر خونواده ي نازنين يعني كي؟يعني كسي كه دلش بيشتر به حالش مي سوزه و باهاش راحت تر مي تونه ارتباط برقرار كنه،اصلا از خودش بپرسيد كه مي خواد چيكار كنه!
    -من مي دونم كه اون مي خواد پيش تو بمونه،فردا و پس فرداست كه همين مسايه ها هزار جور حرف براتون در بيارن.
    -شما بايد اين خونه رو بفروشيد كه بريم يه محله ي ديگه،تو محله هاي بالاشهر همسايه ها به كار هم كار ندارند و تو زندگي خصوصي هم ديگه دخالت نمي كنند.
    -تو كه مي دوني تا اميرمحمد هجده سالش تموم نشه،نمي شه اين كارو كرد!
    -خب اين چند ماه رو شما نمي تونيد تحمل كنيد،بعد مي فروشيمش.
    -ماشااله به تو كه هر چي بگم يه جوابي براش داري!خودت مي دوني اون تو و اون هم زنداداشم!
    به طرف اتاق رفتم و نازنين رو كه به ديوار تكيه داده و به نقطه اي روي زمين خيره شده نگاه كرده و پرسيدم:
    -مادرت كو؟
    نازنين نه جواب داد و نه سرشو بلند كرد و انگار كه ديگه گوش هاش نمي شنيد.به اون نزديك شدم و دستمو جلوي صورتش تكون دادم،هيچ عكس العملي نشون نداد،يهو توي سر خودم زده و گفتم:
    -همينو مي خواستين!دوباره برگشت به حالت قبلي،شماها نمي دونيد چقدر زحمت كشيدم تا حرف بزنه،اون مريضه شماها نمي فهميد!حالا راحت شديد!خيالتونو راحت كنم،حالا حالاها حرف از زبونش نمي شنويد،اون دكترو دوا مي خواد،روانپزشك مي خواد.نازنين هنوز حالش خوب نشده.
    گريه مي كردم و فرياد مي زدم و از ديدن نازنين به اون حالت اون قدر حالم دگرگون شده بود كه دلم مي خواست مادر و زن دايي را از خونه بيرون كنم.مشت هامو گره كردم و به ديوار كوبيدم و از اتناق بيرون زدم و به مادر كه سراسيمه به طرف اتاق ميومد گفتم:
    -اين شما،اين هم نازنين بيچاره،اونو مريضش كردين حالا هر جا مي خواين ببرينش،اصلا ببريدش ده تا بچه ها بهش سنگ بزنند و بگن كه ديوونه ست.
    بعد به سرعت از خونه خارج شدم.توي خيابان مثل ماليخوليائي ها با خودم حرف مي زدم و راه مي رفتم و متوجه نبودم كه مردم چطور نگاهم مي كنند.به عالم و آدم فحش دادم،ديگه هيچي برام مهم نبود دلم مي خواست زير ماشين مي رفتم و راحت مي شدم،عرض خيابان را به سرعت طي كردم وصداي بوق ماشين ها رو اصلا نمي شنيدم،يك لحظه يك ماشين ترمز كرد و راننده پياده شد وبا عصبانيت يقه لباسمو گرفت و منو به در ماشين كوبيد،با تعجب گفتم:
    -چرا اين طورمي كني؟
    -مرتيكه معلوم هست چته؟مي خواي خودتو بكشي برو مرگ موش بخور




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 32:

    چرا مردم رو بیچاره می کنی؟
    یه دفعه به خودم اومدم و تازه فهمیدم که وسط یک خیابان شلوغ ایستادم، مردم دورم جمع شده و در گوشی با هم پچ پچ می کردند، بعضی ها دلشون به حالم سوخت و گفتند "بیچاره معلوم نیست چشه!"
    دور و برمو نگاه کردم و بعد از کمی فکر کردن متوجه شدم که از خونه مون خیلی دور افتادم، سرمو زیر انداخته و با شرمندگی مردم رو کنار زده و از اونجا دور شدم، تازه یادم افتاد چه کار بدی مردم با عجله خودمو به خونه رسوندم. وقتی در باز شد مادر و زن دایی لب حوض نشسته و گریه می کردند، پرسیدم:
    - نازنین کو؟
    - همونجایی که وایساده بود خشکش زده ، نه حرف می زنه، نه می شینه.
    نگاهی به زن دایی کردم و به طرف اتاق رفتم ، نازنین همچنان ایستاده بود،دستشو گرفته و به اتاقش بردم و توی تخت خوابوندمش و بدون کلمه ای حرف اتاق رو ترک کردم بعد به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. مادر به اتاق اومد و گفت:
    - با ما که حرف نمی زنه، با تو حرف زد یا نه؟
    - چه اهمیتی داره، حالا حالاها باید مراقبش باشید تا شاید دوباره به صورت اولش برگرده و متاسفانه مشکلی درست کردید که اول و اخر دودش توی چشم دو تا می ره.
    زن دایی به اتاق اومد و گفت:
    - علیرضا، ما هیچ کاری نمی تونیم براش بکنیم، تازه دارم می فهمم حالش خیلی بده و بیخود نبود که داییت اجازه داد توی تهرون بمونه! حالا هم خرج دکترش هر چی بشه می دیم تو بهتر می دونی باهاش چه طور رفتار کنی!
    - شماها زحمات چند ماهه ی یک خانواده ی دلسوز و من رو به هدر دادید، اونهایی که خونواده اش نبودند بیشتر به دردش خوردند تا شماها.
    نیم ساعت بعد مادر و زن دایی به اتاق نازنین رفتند و با گریه بوسیدنش و خداحافظی کردند بعد به اتاق من اومده و گفتند:
    - هر دو تاتونو به خدا می سپاریم، ما سعی می کنیم به زودی به شماها سر بزنیم.
    زن دایی از کیفش یک دسته اسکناس درآورد و روی طاقچه اتاق گذاشت و گفت:
    - این پول پهلوت باشه،اگر کم بود باز هم می دیم، مهم اینه که نازنین دوباره خوب بشه. می دونم که زحمتهاش گردن تو افتاده، ما هم راضی نبودیم ولی مثل این که جز این چاره ای نداریم.
    نگاهی به اسکناس ها کردم و برداشتم و انداختمش توی کیفش. اون مثل این که بهش برخورده باشه گفت:
    - یعنی چی ، تو پول لازم داری! مگه دکتر و دوای بدون پول هم می شه ، اون هم تو تهرون!
    - من کار می کنم و به اندازه کافی پول در می آرم، قول می دم از عهده اش بربیام. اصلا کی از شما پول خواست؟ خودم زندگیمو فداش می کم تا خوب بشه! حالا لطفا پولتونو بردارید و از اینجا برید.
    زن دایی با دلخوری در کیفشو بست و همراه مادر با خداحافظی سردی خونه مونو ترک کردند.
    وقتی رفتند به پشت پنجره ی اتاق نازنین رفتم و اونو دیدم که همچنان مات زده به سقف اتاق نگاه می کرد. دیگه طاقت دیدن اونو به این وضع نداشتم. به اتاقم رفتم و روی تخت خوابیدم و شروع کردم به گریه. اون قدر گریه کردم که چشم هام ورم کرد و سنگین شد. به ناچار چشم هامو بستم، و بدبختی ها یکی یکی از مغزم عبور کرد، یک لحظه حس کردم کسی پایین پام نشسته، چشم هامو باز کردم و نازنین رو دیدم که اهسته گریه می کنه ، بلند شدم و نشستم و اون برگشت و نگاهم کرد و شروع کرد به خندیدن و اون قدر خندید که خنده ش به قهقهه تبدیل شد.
    ترس تموم وجودمو گرفته بود، پیش خودم فکر کردم دیگه واقعا دیوانه شده. بلند شدم و شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم،اون هم چنان قهقهه می زد و من فریاد زدم:
    - نازنین، نازنین، چته؟
    یک مرتبه جواب داد:
    - تو چته؟ چرا داد می زنی؟
    با تعجب پرسیدم:
    - تو حالت خوبه!
    - نکنه فکر کردی من واقعا دیوانه هستم!
    با تعجب نگاهش کردم، باورم نمی شد این همون نازنین چند ساعت قبل باشه، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - خاطرت جمع باشه ، خیال کردی هیچی حالیم نیست؟ مطمئن باش دیوانه نیستم خودمو به دیوونگی زدم تا دست از سرم بردارند.
    بعد از چند دقیقه سکوت وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه هر دو خندیدیم و بعد گفتم:
    - تو خیلی حقه بازی. فکر نمی کردم از این کارها بلد باشی! ولی تو همین چند لحظه منو نصفه عمر کردی چون واقعا باورم شده که دیوونه شدی ولی حالا حقته که یک کتک مفصل از من بخوری تا از این به بعد این قدر منو نترسونی.
    با خنده خودشو روی تخت پرت کرد و گفت:
    - کتک بزنی؟ بزن ببینم چطور می زنی؟ راستی شرط و شروطت چی بود؟ حالا دیگه تنها شدیم، باید بگی شرطت چیه!البته تو شرطت رو می گی ولی من معلوم نیست قبولش کنم یا نکنم و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی چون من از اینجا تکون نمی خورم.
    - عجب دختر گردن کلفتی شدی! اصلا بهت نمیاد ولی جدی می گم ، اگر می خوای با من زندگی کنی باید یک سری مسائل رو رعایت کنی.
    - مثلا چی!
    - اولا اگر قرار باشه مدرسه بری که حتما هم می ری باید سر ساعت بعد از تعطیل شدن مدرسه مستقیما به خونه بیایی و ضمنا بدون اطلاع من پا تو از در بیرون نگذاری، دوما هر اتفاقی خارج از خونه افتاد من باید بدونم، سوما مثل بعضی از دخترای تهرانی قرتی نشی و همیشه اصالت خودتو حفظ کنی.
    - هی بگو، بگو، بگو. تو فکر کردی من برای چی می خوام پهلوی تو بمونم! برای این که برام بزرگ تری کنی!
    - نه من بزرگ تر تو نیستم، ما با هم دوستیم تا اخر عمر.
    - تو هنوز منو نشناختی! صبر کن تا ببینی من چی هستم.
    از اتاقم با دلخوری بیرون رفت و درو محکم بست، حس کردم با رفتنش شادی از اتاقم پر کشید، بی اختبار از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم و دستشو گرفتم و گفتم:
    - تو یک موجود دوست داشتنی هستی، می خواهم همیشه همین طوری بمونی، همیشه همین طور بمونی، همیشه.
    نگاهی عمیق و تکان دهنده به من کرد و اهسته سرشو روی سینه ام گذاشت و گفت:
    - اینه، زندگی یعنی این.
    بعد از من جدا شد و به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. شب توی آشپزخونه مشغول شام درست کردن شد و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد . من سفره رو انداختم و اون غذا رو آورد و بدون هیچ کلامی غذا خوردیم و سفره رو جمع کردیم. من داشتم روزنامه می خوندم که به اتاقش رفت و لباس هایی که مادرش آورده بود توی کمد جا به جا کرد و بعد روی تخت دراز کشید.
    از سکوتش خسته شدم به طرف در اتاق رفتم و آهسته چند ضربه به در زدم. اون گفت:
    - چرا در می زنی؟ این در همیشه به روی تو بازه.
    - خواستم بهت بگم، آخرین سفارشم به تو اینه که همیشه پشت در اتاقت رو قفل کن بعد بخواب.
    نازنین با شنیدن این حرف بی اختیار بلند شد و روی تخت نشست، دکمه ی یقه ی لباسش رو که باز شده بود بست و گفت:
    - چی؟ منظورتو نمی فهمم! چرا باید این کارو بکنم؟
    من سریع دررو بستم و به اتاق خودم برگشتم و مثل ادم های ترسو تا نیمه های شب توی تختم از حرفی که زده بودم لرزیدم. اون شب نفهمیدم که نازنین در اتاق رو بست یا نه ولی جرات نکردم به طرف اتاقش برم و نگاهش کنم، نمی دونم چرا ترس عجیبی تمام وجودمو گرفته بود. بی اختیار به یاد حرف مادرم افتادم و مسئولیت سنگینی که از این به بعد روی دوشم گذاشته شده بود حس کردم.
    روزها به سختی گذشتند و شب ها با نگرانی و سرکوب وسوسه های شیطانی سپری شدند تا این که دایی پرونده ی تحصیلی نازنین رو گرفت و به تهران آورد. من اسم اونو توی یک مدرسه ی نزدیک خونه مون نوشتم. اون مثل یک فرشته ی بی گناه ساده و آروم درس می خوند و بهترین نمره ها رو می آورد و من بیشتر از همیشه درس می خوندم تا غم عشق اونو فراموش کنم و ساعت های زجراور با او بودن برام زودتر بگذره. نازنین روز به روز زیباتر می شد و کم کم طرز لباس پوشیدنش مثل دخترهای تهرانی شده بود. سعی می کرد توی خونه مرتب لباس بپوشه. موهای سرش دوباره بلند شد و زیبایی اونو دوصد چندان کرد. من هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و وقتی به خونه می امدم فقط به عشق دیدار اون زنگ

    پایان صفحه 134


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 33


    درو مي زدم و شبها پشت در اتاق به ظاهر بسته اون مثل شمع مي سوختمو در لحظات طولاني تنهايي اب مي شدم. يك شب كه به خاطر امتحانات هر دو بيدار و پشت يك ميز نشسته و مشغول درس خواندن بوديم احساس كردم كه چهره نازنين خيلي جذاب تر از شبهاي ديگه ست. يك لحظه حس كردم ديگه دارم مقاومتمو از دست مي دم با خودم گفتم: خدايا كمكم كن خطا نكنم.
    چهره اون خيلي فريبنده تر از هميشه بود و من حس كردم ايمانم داره سست مي شه، از سنگيني نگاهم سرشو بلند كرد و به چشمهام خيره شد، بعد دستهاشو روي دستهام گذاشت و گفت:
    _
    چرا داري مي لرزي؟
    _
    نه نمي لرزم.
    _
    من حس مي كنم دستهات يه طوري اند.
    دستهامو از زير دستهاش كشيده و سرمو روي ميز گذاشتم و گفتم:
    _
    شايد فشار خونم پايين اومده چون سرم هم كمي درد مي كنه، مهم نيست اگر اشكالي داري بپرس، رودربايستي نكن.
    _
    عليرضا تو يه چيزيت هست، چرا به من نمي گي چته؟ حرف تو حرف نيار.
    با چشم هاي غمزده نگاهش كرده و گفتم:
    _
    چرا فكر مي كني چيزيمه؟
    _
    فكر نمي كنم، مطمئنم، تو نمي دوني ولي من دارم صداي فرياد درونت رو از عمق چشمهات مي شنوم.
    به سرعت از جا بلند شدم و به حياط رفتم و سرمو توي حوض اب فرو بردم. نازنين به دنبالم امد و گفت:
    _
    چي شده؟ تو مريضي، چرا به من نمي گي چته؟
    كلافه شدم و نمي خواستم جوابشو بدم، جرات دوباره نگاه كردن به اونو نداشتم و اون دوباره پرسيد:
    _
    اصلا معلومه چته؟ديگه جواب منو هم نمي دي.
    سرمو زير انداختم، حس مي كردم صورتم سرخ شده و از حرارت درونم تمام وجودم در حال سوزش بود، به طرف اتاقم رفتم و اون كه انگار از اين رفتار من نگران شده بود از پشت كمرمو گرفت و گفت:
    تو خيلي بدي! امشب با من حرف نمي زني، دلم گرفته، چرا با من اينجوري رفتارمي كني؟
    به طرفش برگشتم و نگاهش كردم، رگهاي گردنم از شدت فشار متورم و ضربان قلبم هر لحظه تند و تندتر مي شد. تازه معني حرف مادر و نگراني اونو درك كردم و بهش حق دادم، اون همچنان به من نگاه مي كرد و منتظر جواب بود، تمام قدرتمو جمع كردم تا صدام نلرزه بعد گفتم:
    _
    بهترين كمكي كه مي توني به من بكني اينه كه، بري و بخوابي.
    _
    تو چي؟
    _
    من هم مي خوابم.
    _
    پس قول بده اگر حالت بد شد خبرم كني، در ضمن اينو بدون كه من هيچ وقت در اتاقمو نمي بندم چون مي خوام تو مواظبم باشي، امشب هم اگر حالت بد شد صدام كن.
    از اين حرفش دلم فرو ريخت و گفتم:
    _
    نازنين خواهش مي كنم هر چه زودتر برو بخواب، شب به خير.
    اون رفت خوابيد و من تا صبح با خودم و احساسم در جدال بودم، از يك طرف عشق منو به طرف اون مي كشيد و از طرف ديگه نيروي عظيمي منو از اين كار باز مي داشت، و من در ميان جنگ اين دو تا صبح له شدم.
    صبح با صورتي پف كرده از خواب بيدار شدم و بدون خوردن صبحانه به دانشگاه رفتم. توي كلاس سرم توي كتابها و دلم توي خونه بود، قبلا پيش خودم حس كردم ادم قوي و با اراده اي هستم ولي ديشب بهم ثابت شد كه در لحظاتي ممكنه تمام اراده ام از دست بره و فكر كردم بايد به فكر راه چاره باشم. با اين فكر تصميم گرفتم خودمو توي كار غرق كنم و اونقدر سرگرم بشم كه فرصتي براي فكر كردن نداشته باشم. استاد كه ناراحتي منو حس كرده بود به طرفم امد و پرسيد:
    _
    هر روز نگران تر مي بينمت! اگر مشكلت كاره و شغل قبلي كه از دست داديد و هنوز هم كار پيدا نكردي مي توني برگردي سر كارت، من صحبت كردم و خوشبختانه هنوز كسي رو به جاي تو استخدام نكرده اند.
    _
    متشكرم استاد، مشكل من اينه كه كاري مي خوام كه بيشتر از اينها فكرمو مشغول كنه.
    _
    مگه درس نداري؟ فكر مي كني اونوقت بتوني به درس هات برسي! تدريس خصوصي مي كني؟
    _
    بله استاد اگر شما لطف كنيد و منو معرفي كنيد ممنون ميشم.
    وقتي به خونه رسيدم نازنين هنوز از دبيرستان نيامده بود، به اشپزخونه رفتم و غذاي ساده اي درست كرده و سفره رو پهن كردم و منتظرش شدم. در باز شد و اون با دلخوري امد و گفت:
    _
    سلام، چطوري؟ بهتر شدي؟
    _
    مگه چم بود؟
    _
    يعني تو يادت رفته كه ديشب.... ولش كن حالا كه خوبي؟
    _
    بد نيستم. منو ببخش اگر رفتارم ناپسند و غير قابل تحمل بود، معذرت مي خوام.
    _
    مگه من مي گم معذرت بخواه، مي خوام بدونم چت بود، اگه از وجود من ناراحتي بگو تا بدونم.
    _
    اين چه حرفيه.
    به طرفم امد و دستهامو توي دستش گرفت و گفت: مگه با من رودربايستي داري، اگه ناراحتي مي رم.
    دلم مي خواست ازاد بودمو همون لحظه براش اعتراف مي كردم كه از عشق او دارم مي سوزم. ولي باز نيرويي از درون منو نگه داشت، بعد از چند لحظه سكوت گفتم:
    _
    تو خورشيد خونه مني، از توي همون اتاق گرماتو به من مي رسوني، اگر نزديك بياي مي سوزم و اگر نباشي يخ مي زنم. پس بمون، بمون، بمون و نرو.
    _
    عليرضا چقدر جمله ات قشنگ بود، خيلي با احساس بيان كردي، مگه تو شاعري كه مي توني ان قدر قشنگ قطعه ادبي بگي!
    _
    خب، حالا ديگه مي خواي بري ها! بفرماييد كجا مي خواين برين! مي شه من بدونم!
    _
    مگه من چي گفتم! گفتم اگر مي خواي برم بگو، ولي بدون اگر بگي برو هم نمي رم، مطمئن باش.
    از ان روز به بعد خودمو توي كار غرق كردم، نازنين هر روز زيباتر مي شد و قشنگ تر لباس مي پوشيد و من گاهي وقتها سعي مي كرد نگاهش نكنم، روزها گذشتند و يك روز پستچي نامه اي به در خانه اورد كه هر دو ما از ديدن اون نامه متعجب شديم. نامه مربوط به دختري بود كه نازنين توي دوبي مي شناخت و خانم ابراهيمي قبلا درباره اش با من صحبت كرده بود. نازنين نامه رو گرفت و به سرعت باز كرد و به طرف اتاقش دويد. من از دور حركات اونو زير نظر گرفتم، بعد از خوندن نامه صداي گريه اش باعث شد كه به اتاقش برم. اون روي تخت افتاده و گريه مي كرد، دستهاشو گرفتم و بلندش كرده و گفتم:
    _
    نمي خواي بگي چي شده؟
    با گريه گفت: چرا، برات مي گم، ولي حالا نمي تونم، بغض گلومو گرفته، نترس از خوشحالي دارم گريه مي كنم.
    بعد سكوت كرد و سرش رو روي شونه ام گذاشت و گفت: حتما برات تعريف مي كنم.
    _
    باشه، بعدا تعريف كن وقتي اروم شدي، حالا زياد مهم نيست خودتو ناراحت نكن، همين كه گفتي گريه ات از خوشحاليه، خيالم راحت شد.
    فرداي اون روز نازنين خوشحال تر از هر روز بود و شور و حال عجيبي داشت، مرتب شوخي مي كرد و منو بارها بوسيد، ديگه داشتم كلافه مي شدم، شبها انقدر درس مي خواندم و خودمو خسته مي كردم كه تا به رختخواب برم خوابم ببره ولي اين كار هم اثري نداشت و از شبي كه با اون زير يك سقف زندگي مي كردم لحظه اي احساس ارامش نكردم. اون به عكس من سر حال بود و مرتب شعري رو زير لب زمزمه مي كرد و حتي موقع ريختن چاي هم دست بردار نبود، يك روز همين طور كه با خودش شعر مي خواند و كار مي كرد زير چشمي نگاهش كردم، واقعا زيبا و دوست داشتني بود، هيچ وقت جرات نداشتم عشق خودمو بهش ابراز كنم، چون مي ترسيدم ازم متنفر بشه و اون وقت چطور مي تونستم بدون اون زندگي كنم. همه شب به اين فكر بودم كه چطور خودمو از اين عشق ممنوعه خلاص كنم ولي بدبختي من اين بود كه حتي با فكر كردن به اون هم عشق مي ورزيدم و احساس مي كردم اگر يك روز به اون فكر نكنم درونم پوچ و تو خالي ميشه و در واقع هيچ نبودم جز ديدن و حس كردن اون، در واقع من تشكيل شده بودم از حس اون و اگر روزي اين حس شيرين رو ازم مي گرفتند هيچي ازم نمي موند جز يك كالبد بي روح! اون كه از مات زدگي من تعجب كرده بود سرشو بلند كرد و گفت:
    _
    كجايي؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 34

    صفحات 142 تا پایان صفحه 145...



    و من که به تماشای بیرون و درون زیبایی اون نشسته بودم هم چنان نگاهش می کردم و صداشو نمی شنیدم.
    - با توام علی، معلوم هست کجایی!
    با دستگپاچگی گفتم:
    - همین جا، پهلوی تو.
    - پهلوی منی .لی حواست جای دیگه ست، نمی دونم کجا ولی خوش به حالش.
    - خوش به حال کی؟
    - خوش به حال کسی که تو بهش فکر می کنی.
    چشم هام بی اختیار روی لب هاش خشک شد و گفتم:
    - واقعاً این طور فکر می کنی؟
    - بله، واقعاً این طور فکر می کنم، خوشبخت کسی که عشق تو رو داره و تو دوستش داری.
    با این حرفش، تمام درونمو به آتش کشید و نگاهی کنجکاوانه به سراپای من کرد و گفت:
    - اون دختر خوشبخت کیه!
    صورتم گر گرفت و حس کردم چهره ام برافروخته ست، به همین خاطر سرمو زیر انداختم.
    اون که نمی دونست چه آتشی درونم ایجاد کرده، نزدیک تر آمد و دستشو روی گونه های نت گذاشت و گفت:
    - سرتو بالا کن ببینم، تو چته! راست راستی انگار تب داری.
    سرمو بالا آوردم و نفس حبس شده توی سینه مو به آهستگی بیرون داده و گفتم:
    - شاید سرما خورده باشم، خوب می شم، ناراحت نباش.
    کم کم توی چشم هاش حالت شک و تردید رو حس کردم، پیش خودم گفتم: " اگر بمیرم بهتر از اینه بفهمه عاشق او هستم، این یک فاجعه ست و آبروی منو پیش اون می بره. "
    اون از جاش بلند شد و برام چای آورد و گفت:
    - می خوای امروز مدرسه نرم و برات سوپ درست کنم؟
    - نه، حالم خوبه، مطمئن باش چیزیم نیست.
    با ناباوری از جا بلند شد و روپوش پوشید و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت، وفتی رفت حس کردم قلبم توی سینه ام نیست و غم و اندوه وجودمو گرفت، با بی حسی به دانشگاه رفتم، کم کم حس کردم دارم مریض می شم و دیگه نای راه رفتن هم ندارم، ظهر به خونه برگشتم و دیدم که مادر و زن دایی و خود دایی توی خونه هستند، از دیدنشون خیلی خوشحال شدم، اون ها هر وقت به خونه مون سر می زدند با خودشون شیر و ماست و کره و مقداری از لباس های نازنین رو هم می آوردند.
    مادر با دیدن من با حالت خاص و کنایه آمیزی گفت:
    - علیرضا، خیلی لاغر شدی، چته، مریضی!
    نازنین نگاهی به سراپای من کرد و گفت:
    - فکر می کنم کریضه ولی به روی خودش نمیاره، راستی من تا حالا متوجه نشدم مثل این که لباس هات به تنت گشاد شده، حالا که عمه می گه تازه دارم می فهمم، تو خیلی لاغر شدی.
    با دستپاچگی گفتم:
    - خوب، کار می کنم، درس هم می خونم، استراحتم کمه.
    مادر نزدیکم آمد و آهسته پرسید:
    - چرا استراحتت کمه! شب ها خوب می خوابی یا نه؟
    نازنین از کنار ما می گذشت و سؤال مادر رو شنید و به من نزدیک تر شد و گفت:
    - تو هر شب زود به اتاقت می ری و می خوابی، چه طور می گی استراحتت کم شده!
    احساس کلافگی شدید کردم، دلم می خواست فریاد بزنم، حس کردم دارند منو دوره می کنند و من جواب برای هیچ کدوم از سؤالات اونها ندارم، زن دایی نون شیرمال پخته و برامون آورده بود و بعد از این که حرف همه تموم شد گفت:
    - علی جون، نون شیرمال با شیر گاو ده خودمونه، چاق و چله ت می کنه، بخور حتماً سرحال میایی.
    - ممنونم زن دایی، باز هم شما که به فکر شکم من هستید، این دوتا که فقط بلدند از هیکل من ایراد بگیرند.
    نازنین از این حرفم دلخور شد و تا آخر شب با من سرسنگین بود و من که ناراحت بودم از رنجوندن اون، منتظر موقعیتی بودم تا از دلش درآورم ولی مادر و زن دایی آن قدر از ده و مردمش حرف زدند که فرصت و مجال به کسی نمی دادند و نازنین مرتب پذیرایی می کرد. بالاخره اون شب گذشت و فردا صبح دایی و مادر و زن دایی بعد از خوردن صبحانه به ده برگشتند و من هم به دانشگاه رفتم.
    ظهر برای خوردن ناهار به منزل آمدم، نازنین هنوز نیامده بود و من مجبور بودم سریعاً به شرکت برم. بنابراین نامه ای نوشتم و روی تخت اتاقش گذاشتم.
    شب که به منزل برگشتم، نازنین درو بازکرد و با لبخندی سلام کرد و بعد گفت:
    - سلام، چه قدر تو خوب و مهربونی، چه نامه قشنگی برام نوشتی، یادگاری خوبیه!
    - معذرت خواهی کردن اون قدر برات جالبه!
    - به نظر من باشهامت ترین افراد کسانی هستند که معذرت خواهی می کنند.
    سرمو زیر انداختم و به طرف اتاقم رفتم و بعد از خوردن شام، کتاب هامو روی میز ولو کرده و سعی کردم مطالعه کنم که صدایی از توی حیاط توجهمو جلب کرد، نگاه کردم دیدم نازنین لباس های شسته رو توی سبد ریخته و داره به پشت بام می بره، سبد سنگین بود و با این که دلم نمی خواست بهش نزدیک بشم، طاقت نیاوردم و از جا بلند شده و به طرفش رفتم و گفتم:
    - بگذار کمکت کنم.
    - متشکرم، خودم می برم.
    - حالا واجبه ببری پشت بام، همین جا توی حیاط طناب می بندم، بهتر نیست؟
    - نه، منظره حیاط خراب می شه.
    - خیلی خوب، من برات می برم پهن می کنم، تو نیا!
    رخت ها رو بردم پشت بام، صدای پای نازنین از پشت سرم اومد، برگشتم و گفتم:
    - چرا اومدی؟ من بلدم لباس پهن کنم.
    - نه، مهم سنگین بودن سبد بود که تو کمکم کردی، پهن کردنش با خودم.
    فکر کردم خجالت می کشه من لباس هاشو پهن کنم، بنابر این سبد رو روی زمین گذاشته و گفتم:
    - باشه، خودت پهن کن، من می مونم تا نترسی.
    اون مشغول پهن کردن لباس ها شد، مهتاب بود و ستاره ها با شفافیت خاصی آسمون رو روشن کرده بودند. نگاهی به آسمون کردم . بعد سرم بی اختیار به طرف ننازنین برگشت. اون لباس قرمزی پوشیده بود و موهاشو که تقریباً بلند شده بود روی شونه هاش ریخته بود، دست های سفیدش توی تاریکی شب حتلت رؤیایی و زیبایی داشت، نگاهی به اون کردم و آهی کشیدم، دلم توی سینه به طرف اون پرواز می کرد ولی جسمم مثل یک کوه سنگین همون جا ساکن بود، آهسته به طرف قسمتی از پشت بام که مثل سکویی برجسته بود، رفتم و نشستم و به آسمون نگاه کردم، یک لحظه حس کردم نازنین به طرفم میاد، خودمو جمع و جور کردم و نازنین در کنارم گوشه ای از سکو نشست، اون پشتش به من بود و من سعی می کرد با اون تماسنداشته باشم، بعد شروع کرد به حرف زدن که:
    - علیرضا، تو تا حالا عاشق شدی؟
    از سؤالش دلم لرزید، نمی دونستم چی بگم، لحظه ای سکوت کردم و اون دوباره پرسید:
    - چرا نمی خوای جوابمو بدی! عاشق شدن گناه نیست، با من رودرواسی داری؟ اون هم من که همیشه تو رو محرم اسرارم دونسته و می دونم!
    - نه، باهات رودرواسی ندارم، ولی ترجیح می دم درباره ش صحبت نکنم.
    - چرا، خب، پس اقلاً بگو احساس خوشبختی می کنی یا نه!
    - نه.
    - چرا؟
    - نمی دونم.
    - نگو نمی دونم، بگو نمی خوام به تو بگم!
    - اصلاً این طور نیست.
    - تو هر چی می خوای از من بپرس، می گی نه، امتحان کن، به شرطی که سؤال خود من نباشه.
    - خیلی خب، من می پرسم ولی تو باید قول بدی راست بگی.
    - قول می دم.
    - اگه یه روزی بفهمی کسی دوستت داره چه کار می کنی؟
    - چی بهتر از این، خب خوشحال می شم، کی بدش میاد دوستش داشته باشند، حالا باید بگی اون کیه که منو دوست داره؟
    تمام قدرتمو جمع کردم، دلم می خواست به شکلی کنایه آمیز اتحانش کنم، بنابراین گفتم:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 35
    صفحه 146 تا پایان صفحه 149...


    - من من واقعا دوست دارم.
    - من هم تو رو دوست دارم و خیلی خوشحالم که تو هم منو دوست داری.
    حال عجیبی داشتم دلم میخواست گریه کنم و اون نوازشم کنه مثل غریبی بودم که نیاز به دوست تازه داره تا براش درد دل کنه بی اختیار سرمو به طرف پاهاش برده و روی زانوش گذاشتم و بی حرکت موندم بعد گفتم:
    - خواهش می کنم اجازه بده دوستت داشته باشم تو به من آرامش می دی .
    لحظه ای گذشت و اودر حالی که بغض گلوشو فشار می داد گفت:
    - من تو رو دوست دارم چه اجازه بدی چه اجازه ندی .تو هم می تونی دوستم داشته باشی چه بهتر از این.
    - حس کردم دلم نمی خواد از اونجا برم.فکر کردم ای کاش سرم برای همیشه روی پاهای نازنین می موند و همونجا می مردم.خواستم دست هام پاهاشو لمس کنم ولی به فاصله ی یک سانت از پاهاش دست های بی رقمم خشک شد.بعد سرمو بلند کرده و نگاهی به چشمهاش که توی تاریکی با تعجب نگاهم می کرد انداختم حس کردم هزاران هزار سوال در نگاهش هست.لب هاش ساکت بود ولی نگاهش حرف می زد با نگاهم جواب سوالاتشو دادم نمی دونم گرفت یا نه.
    لحظاتی سکوت بین ما برقرار بود و نفسم توی سینه حبس شد بعد احساس کردم دیگه نمی تونم به اون وضع بمونم ازش فاصله گرفتم و با عجله بلند شدم و گفتم:
    - بهتره بریم پایین!
    - آره بهتره بریم.
    من جلوتر از اون از پله ها پایین رفتم تا چشمم به اندام زیبای او نیفته آن قدر تند از پله ها پایین رفتم که نازنین با تعجب پرسید :
    - چرا انقدر تند می ری !زمین نخوری!
    بدون اینکه جوابشو بدم به طرف اتاقم رفتم و کتاب هامو باز کردم نازنین چای آورد و پرسید:
    - امشب بیدار می مونی!
    - برای چی می پرسی؟!
    - اگر بیدار بمونی من هم بیدار می مونم درس بخونم.
    - فعلا معلوم نیست شاید بیدار بمونم.
    - پس تصمیمت رو بگیر و به من بگو.
    - اصلا میدونی چیه؟ امشب حوصله ی درس خوندن ندارم تو هم برو بخواب.
    نازنین به سراپای من نگاهی کرد و به اتاقش رفت دوباره بیخوابی به سراغم امد توی رختخواب بودم ولی پلک هام لحظه ای بسته نمی شد. فکر اون نمی گذاشت آرامش داشته باشم نه درس می فهمیدم نه از زندگی لذت می بردم. همه چیزم آه و حسرت داشتن او بود و در حالی که با خودش زندگی می کردم. هیچ لذتی از لحظاتم نمی بردم.
    صبح روز بعد با صورتی پف کرده از خواب بیدار شدم .نازنین چای آورد و گفت:
    - باز که خسته ای !دیشب بیدار موندی یا خوابیدی؟!
    - نتونستم خوب بخوابم تازه دم صبح خوابم برد.
    - امروز عصر شرکت نرو بیا خونه استراحت کن!
    - نمی شه کار دارم باید برم شرکت.
    - علی یه روز به هم بریم بیرون بگردی؟آن قدر که درس می خونی و کار می کنی خسته نشدی؟!
    - باشه یه روز دانشگاه نمی رم تو هم مدرسه نر با هم می ریم سینما.
    از خوشحالی فریاد زد:
    - آخ جون سینما من تا حالا سینما نرفتم .چقدر دوست دارم برم و یه فیلم خوب ببینم اون هم با تو.
    - باشه حتما می برمت.
    بعد لباس هاشو پوشید . به مدرسه رفت.تا ساعت 10 صبح توی خونه بودم.در این دو ساعتی که تنها بودم حیاط رو صد بار دور زدم و فکر کردم .دیگه نمی تونستم ادامه بدم و می ترسیدم بالاخره یکی از همین شب ها مقاومتو از دست بدم.وقتی به لحظه ای فکر کردم که خدای نکرده اتفاقی بین من و او بیفته بی اختیار صورتمو توی دست هام پنهان کردم.احساس بدی داشتم .با این که اونقدر دوستش داشتم که حاضر بودم براش بمیرم ولی فکر این که روزی بتونم اونو در آغوش بگیرم بدنمو به لرزه می انداخت.
    بالاخره تصمیم گرفتم با مادر مشورت کنم که منزل رو بفروشیم و اونها هم از ده بیان با ما زندگی کنند.با این فکر کمی احساس راحتی کرده و به دانشگاه رفتم و ظهر برای نهار به منزل نیامده و مستقیما به شرکت رفتم شب موقعی که به منزل نزدیک می شدم حس کردم دلم شور می زنه بعدش پیش خودم فکر کردم چون یک روز نازنین رو ندیدم این حس باید طبیعی باشد زنگ درو زدم و منتظر شدم هیچ صدایی از منزل به گوش نمی رسید چراغ ها خاموش بود یهو دلم لرزید و توی تاریکی به دنبال کلید گشتم و با ترس و لرز در رو باز کردم و به داخل رفتم همه ی چراغ ها خاموش بود با دلهره صدا زدم :

    - نازنین کجایی!چرا خونه تاریکه.
    توی تاریکی نازین به طرفم اومد و با گریه گفت:
    - علی تویی!
    - آره خودمم برق نداریم؟!
    اون درحالی که از ترس آهسته صحبت می کرد و به من نزدیک شد و دستمو گرفت حس کردم دست هاش می لرزهبا نگرانی پرسیدم:
    - چی شده؟چرا گریه می کنی؟!صبر کن چراغ ها رو روشن کنم!
    - نه روشن نکن بیا تو اتاق.
    - چی شده؟تو که منو کشتی!
    - بریم توی اتاق.
    به اتاق رسیدم و نازنین که دست های کوچکش توی دستم می لرزید و سعی می کرد از من جدا نشه روی تخت اتاقم نشست و گفت:
    - امروز وقتی از مدرسه به خونه اومدم خانم همسایه سر کوچه منو دید و گفت: ((برادرتون از ده با یک آقایی اومدند شما نبودید از من پرسیدند شما کجا هستید من گفتم مدرسه هستید اونها گفتند ما می ریم دوباره می آییم.))
    من به سرعت خودمو به خونه رسوندم و در و بستم و از ترس چراغ ها روروشن نکردم.قبل از آمدن تو کسی آمد و زنگ زد من ترسیدم و در و باز نکردم آهسته خودمو به پشت در رسوندم و گوش وایسادم صدای رسول و مجید را شناختم مجید گفت: ((میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه است که پدر و مادرت هر روز به تهان میان و رسول جواب داد: ((اگر برم ده می دونم چیکارشون کنم.)) مجید به رسول گفت : ((من هم اگه دستم به اون خواهر گیس بریده ی تو برسه درجا می کشمش تا دیگه هوس نکنه آبروی من رو ببره.))))
    من پشت در از ترس داشتم می مردم همه اش دعا می کردم وقتی تو میای اونها نباشند.
    - چرا؟فکر می کنی از عهدشون برنمیام!
    - اونا نامردند!همون طوری که احسان رو کشتند تو رو هم می کشند اون وقت من بدبخت میشم دیگه هیچ کس رو ندارم الان هم می ترسم.
    - از چی می ترسی فعلا که من پهلوی تو هستم!
    - اگه برن ده و با مادرم و بابا دعوا کنند چی؟
    - بالاخره باید یه روزی می فهمیدند.
    - حالا چیکار کنیم!
    - تو که می گفتی وقتی پهلوی من هستی از هیچ چیز نمی ترسی!
    - این دفعه فرق می کنه پای زندگی تو درمیونه.
    - با خدا باش هرچه خدا بخواهد همون می شه.
    توی تاریکی لحظه ای سکوت کرد و آهی کشید و بعد به طرف اتاقش رفت و گفت:
    - در باز باشه می خوام تو رو ببینم!
    - باشه در رو باز بگذار.
    اون روی تختش طوری خوابید که منو ببینه و من هم نگران بودم و هم نمی دونستم باید چه کار کنم.دو سه ساعت بعد نازنین خوابش برد و من آهسته روی تختم دراز کشیده و از پنجره ی اتاقم حیاط رو زیر نظر داشتم یک لحظه صدایی توجهمو جلب کرد آهسته به طرف پنجره رفتم و دو نفر رو دیدم که از دیوار حیاط پایین پریدند.به سرعت در اتاق نازنین رو قفل کردم و به طرف حیاط رفتم توی تاریکی به دقت نگاه کردم صدای نفس ا به گوشم می رسید ولی اونها رو نمی دیدم به طرف کلید برق رفته و روشنش کردم.چهره ی خشمگین مجید و رسول گوشه ای از حیاط نمایان شد به طرفشون رفته و گفتم:
    - به به مهمون داریم بفرمایید تو اینجا بده.
    رسول خشمگین به طرفم اومد و گفت:
    - کتک می خوای!خواهرمو دزدیدی حرفف هم داری!
    مجید که چشم هایش از عصبانیت قرمز شده بود به طرفم حمله کرد و فریاد زد:
    - بی ناموس با زن من چه کار می کردی!
    من از ترس آبروریزی آهسته صحبت می کردم گفتم:
    - خجالت بکشین صداتونو بلند نکنید چرا چرت و پرت می گین!



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    150 تا 153

    نازنین خودشو به پشت در رسونده و سعی می کرد بازش کنه و من از توی حیاط داد زدم :
    نازنین از اتاق بیرون نیا !
    رسول به طرف پنجره ی اتاق نازنین رفت و من که نمی خواستم دست اون به نازنین برسه به طرفش رفتم و از پشت یقه شو گرفتم و پرتش کردم توی حوض و مجید از پشت به من حمله کرد و منو به شدت به دیوار کوبید ، استخوان بینی و پیشونیم شکست و خون فراوانی تمام صورتمو گرفته بود حس کردم چشمم جایی رو نمی بینه و تا خواستم برگردم رسول از حوض بیرون اومد و هر دو با مشت و لگد اون قدر منو زدند که از هوش رفتم ، لحظه ای نفهمیدم چی شد و بعد از این که به هوش اومدم جمعیت زیادی توی خونه جمع شده بود و پلیس هم توی خونه بود و نازنین که از شدت گریه سر و صورتش پر از اشک بود و قسمت هایی از صورتش در اثر ضربه ی مشت و کتک باد کرده و کبود بود بالای سرم نشسته و سر منو روی پاهاش گذاشته بود . با باز شدن چشم هام خوشحال شد و گفت :
    علی جونم ، حالت خوبه !
    تو چته ! چی شده ، این جا چه خبره !
    نازنین گریه کنان گفت :
    اونا چی به روزت آوردند ، همه ش می ترسیدم مرده باشی !
    نترس ! بدبختانه هنوز زنده ام .
    سروان پلیس به طرفم آمد و گفت :
    شما آقای علی رضا امیری هستید !
    بله ، خودم هستم .
    این خانم با شما چه نسبتی دارند ؟
    خواهرم هستند .
    ولی اون دو نفر ادعا می کنند که شما پسر عمه ی این خانم هستید و از شما شکایت دارند بنابراین باید با ما تشریف بیارید کلانتری .
    جناب سروان من خواهرمو تنها نمی گذارم ! ضمنا" من هم از این دو آقا شکایت دارم چون بدون اجازه وارد منزل من شده و منو کتک زدند .
    شما شناسنامه ای دارید که ثابت کنه که خواهر و برادر هستید !
    نازنین با گریه گفت :
    تو رو خدا آقا نبریدش زندان ، ما خواهر و برادر شیری هستیم ، اون دو تا دروغ گو هستند .
    خانم محترم اون آقایون یکیشون ادعا می کنه برادر شما و اون یکی دیگه می گه نامزد شماست و هر دو اظهار می کنند که این آقا شما رو دزدیده .
    دروغه ، دروغه ، می تونید از پدر و مادرم بپرسید .
    پدر و مادر شما کجا هستند .
    اونا توی ده زندگی می کنند ، تلگراف می زنیم بیان .
    من نازنین رو ساکت کرده و گفتم :
    جناب سروان من فردا صبح هر کجا شما بگید حاضر می شم .
    آقای محترم شما همین الان باید با ما بیایید وگرنه مجبورم با دستبند از این جا ببرمتون کلانتری .
    به سختی از جا بلند شده و به نازنین گفتم :
    من می رم ، تو درها رو قفل کن ، نترس ! هیچی نمی شه ! هیچ بلایی سر من نمیاد ، فردا همه چیز روشن می شه ، مطمئن باش .
    نازنین گریه کنان تا دم در دنبال ما آمد و من که زیر سنگینی نگاه همسایه های فضول پشتم خم شده بود به آرومی از وسط جمعیت بیرون رفتم و برای آخرین بار نگاهی به نازنین که هنوز گریه می کرد انداختم و سوار ماشین پلیس شدم و با چند مامور به کلانتری رفتم .
    نیمه شب بود و همه ی خیابان های تهران تقریبا" خلوت ، ولی داخل کلانتری پر از جمعیت و در گوشه ای از اون رسول و مجید ایستاده بودند و زیر چشمی به من نگاه می کردند .
    سروان پلیس یکی یکی ما رو بازجویی کرده و پرونده ای برای ما درست کرد و بعد هر سه ما رو به زندان انداخت ، صبح روز بعد من و رسول و مجید رو به همراه پرونده با مامور کلانتری به دادسرا فرستادند و بالاخره نوبت به ما رسید و قاضی حرف های تک تک ما رو شنید و گفت :
    تا تکمیل پرونده هر سه باید به زندان بروید .
    من از جا بلند شده و گفتم :
    آقای محترم من دانشجو هستم ، چه طور می توانم این جا بمونم ، ضمنا" اگر من این جا توی زندان باشم چه طور می تونم بی گناهیمو ثابت کنم ، اجازه بدین برم و دائیمو که پدر خانم نازنین امیری هست برای شهادت به دادگاه بیارم !
    می تونید به قید ضمانت آزاد بشید و در تاریخی که دادگاه معین می کنه همراه وکیلتون به دادگاه مراجعه کنید .
    ولی من وکیل ندارم و نمی دونم باید چه کار کنم !
    اگر وکیل ندارید ، دادگاه برای شما تعیین می کنه .
    متشکرم .
    اون روز تا عصر گرفتار کاغذ بازی و این اتاق و اون اتاق رفتن بودم و بعدازظهر آقایی به نام مرتضوی که وکیل بود به من معرفی و مسئول رسیدگی به پرونده ی من شد و بعد از طی کردن تشریفات اداری و با کمک آقای مرتضوی آزاد شده و به منزل برگشتم .
    وقتی زنگ زدم نازنین با صدایی ضعیف از پشت در پرسید :
    کیه !
    منم نازنین باز کن .
    اون با سرعت در رو باز کرد و منو در آغوش گرفت و بوسید و با گریه گفت :
    دیشب خیلی نگرانت بودم ، کجا خوابیدی ! توی زندان ، خدا مرگم بده ، چی خوردی ، چه قدر لاغر شدی .
    نازنین ، نازنین اون قدر لوسم نکن یادت رفته که من مرد هستم نه یک پسر بچه ی نازنازی ، از این اتفاقات نمی ترسم فقط نگران تو بودم .
    منم نگران تو بودم و تا صبح نخوابیدم .
    هر چی بود گذشت ، فعلا" که این جا پهلوی تو هستم ، تو هم بهتره دیشب رو فراموش کنی .
    صورتت ، دماغت ، همه جات زخمیه ، بریم دکتر پانسمان کنه .
    نازنین جان ، من فقط احتیاج به خواب دارم ، همین . فردا درباره ی کارهایی که باید انجام بدیم صحبت می کنیم .
    نازنین دیگه هیچی نگفت و برام شام و بعد چای آورد و من خورده و نخورده خوابم برد . صبح روز بعد به سرعت حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم و تلگرافی برای دایی زدم و بعد به دانشگاه رفتم . عصر دایی خودشو به تهران رسوند و بعد از شنیدن ماجرا با عصبانیت گفت :
    ببین این دختر چه شری شده !
    من نگاهی به نازنین کرده و به دایی گفتم :
    دایی جان شر کسان دیگه هستند ، چرا شما فقط زورتون به نازنین می رسه !
    دایی اول نگاه غضب آلودی به من و بعد به نازنین کرد و از اتاق خارج شد ، روز بعد با وکیلم ملاقاتی داشتم و بعد از صحبت کردن دایی با آقای مرتضوی مواردی توی پرونده درج و قرار شد روز دادگاه همگی در ساعت مقرر در محل برای شهادت حاضر بشیم . از دفتر آقای مرتضوی بیرون اومدیم و دایی گفت :
    من باید به ده برگردم ، حالا اون دو تا احمق کجا هستند ؟
    نمی دونم ، خبر ندارم ولی اگر مزاحم من و نازنین بشن از دستشون شکایت می کنم . شما هم دایی جان خواهش می کنم هر چه زودتر مادر رو به تهران بفرستید البته به همراه سند خونه مون .
    سنده خونه برای چی ؟
    باید هر چه زودتر خونه رو بفروشیم .
    حالا وقت فروش خونه ست ! با این همه گرفتاری چه عجله ای برای این کار داری .
    والله با این آبروریزی که چند شب پیش شد دیگه موندن توی این خونه زیاد جالب نیست .
    دایی جوابی نداد و به ده برگشت و روز بعد مادر به همراه امیر محمد که مدرسه ش تعطیل شده بود به تهران اومد و من از وجود اون دو تا توی خونه احساس آرامش عجیبی کردم .
    مادر بعد از شنیدن ماجرا گفت :
    چند بار آقای پازوکی به سراغ من اومد و از تو سراغ گرفت و من آدرس خونه مونو بهش دادم .
    برای چی ، چه کارم داشت !
    نمی دونم چه کارت داره ، احتمالا" همین روزها به سراغت میاد .
    خیلی بد شد که من بعد از مرگ احسان یک بار هم نتونستم به دیدنش برم ، راستی مادر بزرگ احسان خدابیامرز کجاست ؟
    همون جا توی ده مونده ، مات زده و بدون کلامی حرف ، گوشه ای از باغ نشسته و همسایه ها برای رضای خدا براش غذا می برند و کارهاشو انجام می دن ، لابد پیرزن بیچاره روزی هزار بار آرزوی مرگ می کنه .
    یه دفعه به یاد احسان افتادم و ماجرای اون و نازنین ، مدت ها بود به اون ها فکر نکرده بودم . حال و هوای اون روزها و جنایتی که اون دو تا احمق مرتکب شده بودند و اون نامه ی گلناز می تونست مدارک خوبی برای ارائه به دادگاه باشه .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 37

    154 – 157
    - مادر اولین کاری که شما باید انجام بدید فروش این خونه ست، من دیگه نمی خوام توی این محل زندگی کنم، از نظر قانونی شما حق دارید هر کاری انجام بدید، خواهش می کنم هر چه زودتر ترتیب این کارو بدید.
    - چرا با این عجله !
    - عجلهٔ چی؟ من دیگه آبرویی تو این محل ندارم، ضمناً فکر می کنم توی ده زندگی کردن برای امیرمحمد کار درستی نباشه، امیرمحمد باید برای کنکور آماده بشه، از اون گذشته من اینجا می تونم کار کنم و زندگی خوبی برای همه شما درست کنم.
    - باید درباره ش با دائیت مشورت کنم.
    - فکر نمی کنم دایی مخالفت کنه.
    تاریخ تشکیل دادگاه دو ماه دیگه بود و در این مدت من به کمک مادر خونه رو فروختم و آپارتمانی در یک نقطه دیگر خریدم. آپارتمان اتاق های متعددی داشت که هر کدام یکی از اتاق ها رو برای خودمون انتخاب کردیم و وسائلمونو توش گذاشتیم.
    نازنین و امیرمحمد به کلاس کنکور می رفتند و مادر کارهای خونه رو انجام می داد و من برای گذروندن مخارج زندگی مجبود بودم زیاد کار کنم ولی راضی بودم چون زندگی دسته جمعی باعث شده بود شب ها راحت تر بخوابم و وسوسه های شیطانی و حالت های عاشقانه در وجودم متعادل تر بشه. یک روز صبح قبل از این که به دانشگاه برم نازنین بهم نزدیک شد و آهسته گفت:
    - یادته قرار بود یک روز منو سینما ببری! چی شد؟
    - می ریم، پاک فراموش کرده بودم، منو ببخش.
    - کی می ریم! همین امروز وقت داری؟
    - آره، خونه باش بهت زنگ می زنم و قرار می گذاریم.
    خوشحال و خندان با هم خداحافظی کردیم و من به دانشگاه رفتم. ظهر به منزل زنگ زدم و با نازنین قراری گذاشتم و در یکی از خیابان های تهران که نزدیک منزلمان بود همدیگه رو دیدیم و به رستورانی برای صرف ناهار رفتیم. نازنین از این که با من بود خیلی خوشحال بود و من که هیچ وقت از دیدار اون سیر نمی شدم و بعد از مدت ها، از این که با او تنها بودم احساس خوشحالی عجیبی داشتم. بعد از ناهار با هم صحبت کردیم و به سینما رفتیم، بعد از تمام شدن فیلم به پارک رفتیم و نازنین بعد از نشستنم روی یک نیمکت گفت:
    - از درس خوندن خسته شدم، حوصله م خیلی سر رفته، هیچ تفریحی ندارم!
    - او یک دوست داری، یادته؟ چرا نمی ری سراغش!
    - ملیحه رو می گی، دختر خوبیه و من خیلی دوستش دارم به خصوص که در لحظاتی که من توی یک کشور غریبه احساس تنهایی می کردم اون برای من مونس خوبی بود!
    - عجب! پس شماها با هم خیلی دوست بودید.
    - بله، چه روزها و چه شب ها که با هم درددل و برای هم گریه کردیم.
    یه دفعه به یاد حرف های خانم ابراهیمی افتادم و این که گفته بود نازنین با اون دختر فرصت صحبت کردن نداشته و ضد و نقیض بودن این ماجرا منو به شک انداخت.
    نازنین که سکوت منو بی دلیل می دونست پرسید:
    - به چی فکر می کنی؟ مثل این که ما داریم با هم حرف می زنیم، این طور نیست!
    - آره، دارم گوش می کنم، بگو، داشتی از دوستی صمیمانه ات با ملیحه می گفتی؟
    - صمیمی که نبودیم ولی هم صحبت خوبی برای هم بودیم.
    - چند بار با هم حرف زدید؟
    - چه طور مگه؟
    - هیچی فقط دلم می خواد برام از دوبی و اتفاقاتی که برات افتاده تعریف کنی، تا حالا درباره ش چیزی نپرسیدم چون حس کردم تو ناراحت می شی ولی الان دیگه اون ماجرا تموم شده و مدت ها ازش گذشته، فکر نمی کنم ناراحت بشی اگر ازت بخوام درباره ش صحبت کنی.
    - تو چی رو می خوای بدونی!
    توی صورتش نگاه کرده و دست هاشو گرفتم و گفتم:
    - همه چیزو، همون طور که برات اتفاق افتاد.
    - خوب من و ملیحه هر دو ایرانی بودیم و وقتی اونجا اسیر شدیم یعنی اول اونجا بود بعد من به اونجا رفتم، اون می خواست به نوعی منو از اوضاع اونجا باخبر کنه، برای همین به من نامه ای نوشت و این نامه سرآغاز دوستیمون شد و بعد در فرصت هایی که پیش میومد با هم صحبت می کردیم، اون از زندگیش تعریف کرد و گفت که چه طور سر از اونجا درآورده و من هم همین طور.
    - خوب اون چه طور از اونجا سر درآورده بود، می شه برای من بگی!
    - یعنی اسرار زندگی اونو برای تو بگم، این کار درسته؟
    - مگه من و تو با هم دوست نیستیم! ضمناً تو از همه نظر به من اعتماد داری! دسته!
    - بله، خوب اون از یک خانواده فوق العاده ثروتمند و معروف تهرانه، خانواده ای که از بس پول دارند نمی دونند چه طور خرج کننئ، برای همین پدر و مادرش مرتب توی کشورهای خارجی پرسه می زنند و اونو که تنها بچهٔ اونهاست توی ایران تنها می ذاشتند، اون همیشه با یک مشت نوکر و کلفت و باغبون توی خونه تنها بئد و از بس رنگ زندگی خانوادگی رو نمی دید از کمبود محبت عاشق پسری شد و با هم قرار ازدواج گذاشتند.
    پسر که نوازندهٔ پاینو بود در یکی از رستوران های تهران کار می کرد و بعد از آشنا شدن با ملیحه و علاقه مندی به اون با پدر و مادرش درباره ملیحه صحبت کرد و قرار شد وقتی پدر و مادر ملیحه به ایران آمدند برای خواستگاری به خونه شون بیاد. درفاصلهٔ شش ماه از گذاشتن این قرار تا پدر و مادر ملیحه از آمریکا بیان فریدون و ملیحه آن قدر با هم معاشرت کردند که همهٔ دوست و آشنا اونها رو با هم دیده و فکر کردند که اونها رسماً نامزد شده اند و ملیحه اون قدر به فریدون علاقه مند شد که حتی نمی تونست بدون فکر تون زندگی کنه. بالاخره پدر و مادر ملیحه از سفر برگشتند و خانواده فریدون به خواستگاری اومده و پدرش که اونها رو در شأن خانوادهٔ خودشون ندید با ازدواج آنها مخالفت کرد، ملیحه تعریف کرد که: «شبی که پدرم خواستگاری فریدون رو رد کرد تا صبح توی تختم گریه کردم. مادرم به اتاقم اومد و گفت: «دخترهٔ بی شعور احمق می فهمی چه کار می خوای بکنی؟ عشق یعنی چی! دوست داشتن یعنی چی! زندگی یعنی پول و شهرت و موقعیّت.» و مادرم گفت: «من و بابات تا زنده ایم نمی گذاریم بدبخت بشی!»
    از اون شب به بعد آن قدر به من سخت گیری کردند که داشتم دیونه می شدم، نه می ذاشتند تلفن بزنم و نه از خونه بیرون برم، من هیچ تماسی با فریدون نداشتم و داشتم دق می کردم، یک پرستار شبانه روز مواظبم بود تا خودکشی نکنم و اون قدر کلافه شدم که یک روز به پرستار پول دادم و نامه ای برای فریدون فرستادم، جواب نامهٔ فریدون این بود که من دارم از عشق و جدایی تو می میرم، هر کاری بگی می کنم و هر تصمیمی بگیری با تو هستم. من در جواب نامه بهش پیشنهاد کردم با هم فرار کنیم و اون مخالفت کرد، بعد تصمیم گرفتیم یک روز هم دیگه ررو ببینیم و من هرچه سعی کردم نتونستم از خونه بیرون برم، برای همین نامه ای براش نوشتم و با هم قرار گذاشتیم ساعت 2 نیمه شب به خونهٔ ما بیاد و من در حیاط رو براش باز گذاشتم، توی چای پرستارم قرص خواب انداختم و ساعت یک نیمه شب پرستار خوابش برد، من منتظر فریدون پشت پنجره نشستم، رأس ساعت 2 نیمه شب فریدون آهسته به خونه مون وارد شد، همه خواب بودند، دیدن اون ضربان قلبم رو اون قدر بالا برد که حس کردم قلبم داره از سینه م بیرون می آد از لحظه ای که پرستار خوابش برد وقتمو گذاشتم روی آرایش سر و صورتم و بهترین لباسمو پوشیدم. برای دیدنش اون قدر هیجان داشتم که تا اونو دیدمش انگار یک ساعت برام هزار ساعت طول کشید، فریدون آهسته وارد تاقم شد، بعد از شش ماه جدایی وقتی همدیگه رو دیدیم بدون این که سلامی به هم بکنیم برای هم گریه کردیم و اون قدر از بودن با هم لذت بردیم که حتی یک جمله هم بین ما ردو بدل نشد، در واقع ما دو ساعت با هم زندگی شیرین داشتیم و از لحظاتمون لذت بردیم، بعد از ترس این که پرستار بیدا بشه اون از جا بلند شد و گفت: «دیگه صلاح نیست من اینجا بمونم! باید برم!»
    «فریدون خواهش می کنم بمون، توروخدا منو تنها نگذار، فریدون گفت:
    «هرگز تنها نمی گذارمت! این آغاز زندگی ماست.»
    «حالا من با این اتفاقی که افتاده چه کنم؟»
    «بالاخره با هم ازدواج می کنیم، حالا دیگه در واقع تو زن من هستی.»
    «امیدوارم اون روز هرچه زدوتر برسه.»
    بعد خداحافظی گرمی کردیم و فریدون منو ترک کرد. صبح روز بعد از ماجرا احساس پشیمانی شدیدی کردم ولی از بس دوستش داشتم اهمیتی به نگرانی خودم ندادم و منتظر نامهٔ فریدون شدم ولی از فریدون خبری نشد، از نگرانی نمی دونستم باید چه کار کنم،نامه ای نوشتم و به پرستار دادم و چون دیگه پولی نداشتم قول دادم که وقتی پدرم ایران بیاد مبلغ زیادی به اون پرداخت کنم و اون با این شرط نامهٔ منو به فریدون رسوند و جوابشو آورد، فریدون نوشته بود:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    158-161

    «عشق من از اون شب به بعد بیشتر مشتاق دیدارت هستم ولی دارم شدیدا کار می کنم تا بتوانم پولی تهیه کنم وبعد از گرفتن گذرنامه برای خودم وتو از کشور خارج بشیم وزندگی خوشی رو با هم شروع کنیم چون با وضعی که پیش اومده فکر نمی کنم پدرت اجازه ازدواج به من وتو بده بنابراین سکوت کن واجازه بده تا خودم همه کارها رو یکی یکی انجام بدم وبا هم از ایران فرار کنیم.»
    از خوندن نامه نمی دونم چرا دلم گرفت چون هرگز فکر نمی کردم یک روز بتونم از ایران خارج بشم اون هم بدون اجازه پدر ومادرم ولی مجبور بودم صبر کنم تا فریدون کارها رو روبه راه کنه.یک ماه گذشت ومن هم چنان هر روز منتظر رسیدن نامه فریدون بودن واون مرتب منو در انتظار نگه می داشت وهمیشه من برای اون نامه می نوشتم واون در جواب می نوشت که باید صبر کنم تا روزی که صبرم تموم شد وبراش نوشتم که حالم خوب نیست وفکر می کنم حامله هستم.
    فریدون در جواب نامه من نوشت:
    «خبر خوشی دادی ولی در عین حال برای من که هنوز آمادگی پدر شدن ندارم خیلی تکان دهنده وغیرمنتظره است بنابراین به من حق بده که کمی مضطرب بشم ولی با این همه مهم نیست سعی می کنم پولی تهیه کنم وهرچه زودتر از کشور خارج بشیم.»
    من دیگه از انتظار خسته شده بودم ودر اثر بهم خوردن حالم پرستار دست وپاو گم کرد وبه پدر ومادرم تلفن زد وگفت که من حال مساعدی ندارم واونها تصمیم گرفتند هرچه زودتر به ایران برگردند.ساعتها برام طولانی می گذشت واز همه بیشتر می ترسیدم پدر ومادرم برگردند ومنو نزد دکتر ببرند وآبروم بره بالاخره تصمیمی گرفتم وبرای فریدون نوشتم که می تونم براش پول تهیه کنم واز اون میزان پولی رو که برای فرار هردومون لازم بود پرسیدم واون در جواب نوشت حداقل پنجاه میلیون تومان پول لازم داریم ومن قبول کردم که این پول رو براش تهیه کنم.
    به سراغ کشوی میز کار پدرم رفتم ودسته چک اونو پیدا کردم وبعد از نوشتن مبلغ امضای پدرم رو بعد از یک شبانه روز تمرین با تلاش زیاد جعل کردم وچک رو به همراه نامه ای برای فریدون فرستادم.فریدون که از دیدن چک تعجب کرده بود اونو به بانک برد وچون بانک به امضای چک ایراد گرفت اونو به یک نفر واسطه بازار به مبلغی کمتر فروخت وبرای من نوشت:«عشق من دبگه چیزی نمونده من از کشور خارج می شم بعد می فرستم دنبال تو.»من از این نامه اونقدر ناراحت شدم که تصمیم گرفتم خودمو بکشم احساس کردم شکست خوردم وهیچ راهی جز مرگ نداشتم ولی پرستار همچنان مواظبم بود ومن نمی تونستم تصمیم خودمو عملی کنم تا این که یک هفته قبل از آمدن پدر ومادرم نامه ای به فریدون نوشتم وتهدیدش کردم که اگه منو با خودش نبره آبروشو پیش خونواده اش می برم وبه اون ها می گم که چه بلایی به سرم آورده واون در جواب من نوشت این کارو نکن من خودم به فکرت هستم ودو روز دیگه هر طور شده به ادرسی که می گم بیا وهیچ وسیله سنگینی جز شناسنامه ت با خودت نیار!
    من شناسنامه ام رو از کشوی میزپدرم پیدا کردم واز خونه فرار کرده وبه آدرسی که فریدون نوشته بود رفتم وسر از اینجا درآوردم که می بینی.
    نازنین که اشک توی چشمهاش جمع شده بود سکوت کرد ومن پرسیدم:
    ـ بالاخره فریدون چی شد کجا رفت!
    ـ فریدون از قرار معلوم از کشور خارج شده وملیحه بیچاره گیر شیادهای از خدا بی خبر می افته وهمون زن که مواظب دخترها بود بهش می گه بی خود منتظر کسی نباش چون کسی که پاش به اینجا کشیده بشه هیچکس به سراغش نمیاد وملیحه که ناراحت حاملگی وبچه توی شکمش بود جریان روبه زن می گه واون زن ترتیبی می ده تا ملیحه بچه شو سقط کنه بعد تصمیم می گیره که با هیچ کس حرف نزنه جز من!
    ـ که اینطور خوب نامه ملیحه که اون روز به دستت رسید وخیلی خوشحالت کرد وقرار شد توی یک فرصت مناسب متن نامه رو برام بخونی چی شد؟اصلا آدرس رو ملیحه از خودتو گرفت؟
    ـ وقتی من میخ واستم از اون خونه لعنتی بیرون بیام ادرس رو نوشتم وزیربالش ملیحه گذاشتم.
    ـ خوب ملیحه چی نوشته بود؟
    ـ نوشته بود که از اون خونه نحات پیدا کرده وسعی می کنه به ایران برگرده!
    ـ با کدوم پدل وچه طور حتما حالا حالاها باید دوندگی کنه تازه یک دختر تنها بدون کمک چه طور می تونه این کارو بکنه!
    ـ راست می گی اصلا معلوم نیست الان کجاست!
    ـ پاکت نامه رو داری؟می تونیم به آدرس فرستنده باهاش تماس بگیریم.
    ـ آره فکرشو نکرده بودم نامه تویخ ونه ست.
    ـ راستی نازنین یادته نامه ای از اون دوست خدابیامرزت گلناز به من دادی که علت خودکشی شو برات نوشته بود!
    ـ بله یادمه چه طور مگه اون نامه رو به تو دادم.
    ـ آره می دونم اون نامه پهلوی منه می خوام اگه توی دادگاه صحبتی از ماجرای مرگ اون دختر یش بیاد نامه رو به قاضی دادگاه بدم تو حاضری شهادت بدی که اون نامه به خط خود گلناز وبرای تو نوشته شده؟
    نازنین اخم هاشو توی هم کشید وبا نگاهی عمیق به من گفت:
    ـ دیگه ازاین حرفها خسته شدم بهتره برگردیم خونه!
    ـ مگه من حرف بدی زدم که ناراحت شدی!
    ـ علیرضا دیگه مغزم کشش بازگشت به گذشته رو نداره خواهش می کنم تمومش کن بهتره بریم خونه عمه نگران می شه!
    احساس کردن نازنین هنوز مثل گذشته نشده وبازهم ناراحتی هاش ادامه داره واثری که ماجراهای تلخ وناراحت کنندهتوی زندگیش گذاشتند هرگز از بین نمی ره.
    به خونه برگشتیم ومن تصمیم گرفتم از مرگ اون دختر بی گناه هیچ صحبتی توی دادگاه نکنم وفکر کردم ارزش بیماری شدن دوباره نازنین رو نداره بنابراین چند روزی بین من ونازنین سکوتی کسل کننده برقرار شد ومن ترجیح دادم هیچ نوع اعتراضی به طرز رفتار اون نکنم تا خودش به حالت اولیه برگرده.
    تاریخ حضور در دادگاه نزدیک می شد ومن در این مدت سه چهار بار با وکیلم ملاقات ودرباره موضوع های مختلف با هم صحبت کردیم وآقای مرتضوی سفارش زیاد کرد که در دادگاه به هیچ وجه عصبانی نشم وبه خودم مسلط باشم ومن گفتم:«سعی می کنم!»
    روز تشکیل دادگاه فرا رسید ومن همراه مادر به دادسرا مراجعه کردیم ودایی که شب در راه بود راس ساعت مقرر حاضر ورسول ومجید هم سرموقع در دادگاه حاضر شدند با قرار گرفتن قاضی در محل مخصوص جلسه رسمی اعلام شد ومجید به عنوان اولین شخصی که شکایت کرده بود در جایگاه قرار گرفت واظهار کرد:
    ـ آقای قاضی این آقا شب ازدواج من وهمسرم نازنین عروس رو از اتاق عقد دزدید ومن دیگه اونو ندیدم وحتی پدر ومادرش هم به گم شدن اون کمک کردند ومحل مخفی شدنش رو از من پنهان کردند ومن اون شب با مراجعه به منزل این آقا زنمو توی خونه ایشون پیدا کردم شما انتظار داشتید چه کار می کردم!خوب هرکس ناموسش رو توی خونه یک مرد غریبه ببیند خونش به جوش میاد!
    رئیس دادگاه گفت:
    ـ شما مدرکی دارید که ثابت کنه همین آقا زن شما رو از اتاق عقد دزدیده!
    ـ چه مدرکی ازا ین مهمتر که همه می دونن ودیدند.
    ـ آیا کسی با جشم خودش دیده!شاهدی دارید!
    مجید سکوت کرد ورئیس دادگاه دای رو به جایگاه احضار کرد وپرسید:
    ـ شما چه صحبتی برای گفتن دارید!آیا دختر شما بی اجازه در منزل آقای علیرضا احمدی زندگی می کرده!
    ـ خیر!با اجازه خودم بوده!
    ـ آیا دختر شما به عقد آقای مجید مجیدی درآمده وهمسر ایشان هستند!
    ـ خیر!
    ـ پس اظهارات ایشان را مبنی بر دزدیه شدن دخترتان در شب ازدواجش چگونه توجیه می کنید؟
    ـ قربان دخترم به خاطر مسائل متخلف وانحرافات اخلاقی آقای مجیدی حاضر به ازدواج با ایشان نشد وشب ازدواج اتاق عقد رو ترک کرد!و خواهرزاده من در اون شب در تهران بود وهیچ خبری از فرار دخترم نداشت.
    بازجویی ادامه پیدا کرد وجلسه دادگاه به یگ هفته بعد موکول شد تا در این مدت نکات مبهم پرونده کشف وبعد از تکمیل پرونده در جلسه بعدی مطرح شود.
    به منزل برگشتیم ونازنین ناهار وبعد چای آورد ودایی که دلیل سکوت نازنین رو نمی دونست ازش سوال کرد:
    ـ نازنین چی شده بابا چرا ناراحتی؟
    ـ نه بابا نگرانم!
    ـ برای چی همه چیز درست می شه ومن تا وقتی این پسره رو پشت میله های زندان نندازم آروم نمی گیرم!بالاخره باید دستش رو بشه!با آبروی من بازی کرده تازه پدرش حرف هم داره هرجا توی ده می شینه از بد بودن خانواده ما



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 4 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/