قسمت 34
صفحات 142 تا پایان صفحه 145...
و من که به تماشای بیرون و درون زیبایی اون نشسته بودم هم چنان نگاهش می کردم و صداشو نمی شنیدم.
- با توام علی، معلوم هست کجایی!
با دستگپاچگی گفتم:
- همین جا، پهلوی تو.
- پهلوی منی .لی حواست جای دیگه ست، نمی دونم کجا ولی خوش به حالش.
- خوش به حال کی؟
- خوش به حال کسی که تو بهش فکر می کنی.
چشم هام بی اختیار روی لب هاش خشک شد و گفتم:
- واقعاً این طور فکر می کنی؟
- بله، واقعاً این طور فکر می کنم، خوشبخت کسی که عشق تو رو داره و تو دوستش داری.
با این حرفش، تمام درونمو به آتش کشید و نگاهی کنجکاوانه به سراپای من کرد و گفت:
- اون دختر خوشبخت کیه!
صورتم گر گرفت و حس کردم چهره ام برافروخته ست، به همین خاطر سرمو زیر انداختم.
اون که نمی دونست چه آتشی درونم ایجاد کرده، نزدیک تر آمد و دستشو روی گونه های نت گذاشت و گفت:
- سرتو بالا کن ببینم، تو چته! راست راستی انگار تب داری.
سرمو بالا آوردم و نفس حبس شده توی سینه مو به آهستگی بیرون داده و گفتم:
- شاید سرما خورده باشم، خوب می شم، ناراحت نباش.
کم کم توی چشم هاش حالت شک و تردید رو حس کردم، پیش خودم گفتم: " اگر بمیرم بهتر از اینه بفهمه عاشق او هستم، این یک فاجعه ست و آبروی منو پیش اون می بره. "
اون از جاش بلند شد و برام چای آورد و گفت:
- می خوای امروز مدرسه نرم و برات سوپ درست کنم؟
- نه، حالم خوبه، مطمئن باش چیزیم نیست.
با ناباوری از جا بلند شد و روپوش پوشید و بعد از خداحافظی از در بیرون رفت، وفتی رفت حس کردم قلبم توی سینه ام نیست و غم و اندوه وجودمو گرفت، با بی حسی به دانشگاه رفتم، کم کم حس کردم دارم مریض می شم و دیگه نای راه رفتن هم ندارم، ظهر به خونه برگشتم و دیدم که مادر و زن دایی و خود دایی توی خونه هستند، از دیدنشون خیلی خوشحال شدم، اون ها هر وقت به خونه مون سر می زدند با خودشون شیر و ماست و کره و مقداری از لباس های نازنین رو هم می آوردند.
مادر با دیدن من با حالت خاص و کنایه آمیزی گفت:
- علیرضا، خیلی لاغر شدی، چته، مریضی!
نازنین نگاهی به سراپای من کرد و گفت:
- فکر می کنم کریضه ولی به روی خودش نمیاره، راستی من تا حالا متوجه نشدم مثل این که لباس هات به تنت گشاد شده، حالا که عمه می گه تازه دارم می فهمم، تو خیلی لاغر شدی.
با دستپاچگی گفتم:
- خوب، کار می کنم، درس هم می خونم، استراحتم کمه.
مادر نزدیکم آمد و آهسته پرسید:
- چرا استراحتت کمه! شب ها خوب می خوابی یا نه؟
نازنین از کنار ما می گذشت و سؤال مادر رو شنید و به من نزدیک تر شد و گفت:
- تو هر شب زود به اتاقت می ری و می خوابی، چه طور می گی استراحتت کم شده!
احساس کلافگی شدید کردم، دلم می خواست فریاد بزنم، حس کردم دارند منو دوره می کنند و من جواب برای هیچ کدوم از سؤالات اونها ندارم، زن دایی نون شیرمال پخته و برامون آورده بود و بعد از این که حرف همه تموم شد گفت:
- علی جون، نون شیرمال با شیر گاو ده خودمونه، چاق و چله ت می کنه، بخور حتماً سرحال میایی.
- ممنونم زن دایی، باز هم شما که به فکر شکم من هستید، این دوتا که فقط بلدند از هیکل من ایراد بگیرند.
نازنین از این حرفم دلخور شد و تا آخر شب با من سرسنگین بود و من که ناراحت بودم از رنجوندن اون، منتظر موقعیتی بودم تا از دلش درآورم ولی مادر و زن دایی آن قدر از ده و مردمش حرف زدند که فرصت و مجال به کسی نمی دادند و نازنین مرتب پذیرایی می کرد. بالاخره اون شب گذشت و فردا صبح دایی و مادر و زن دایی بعد از خوردن صبحانه به ده برگشتند و من هم به دانشگاه رفتم.
ظهر برای خوردن ناهار به منزل آمدم، نازنین هنوز نیامده بود و من مجبور بودم سریعاً به شرکت برم. بنابراین نامه ای نوشتم و روی تخت اتاقش گذاشتم.
شب که به منزل برگشتم، نازنین درو بازکرد و با لبخندی سلام کرد و بعد گفت:
- سلام، چه قدر تو خوب و مهربونی، چه نامه قشنگی برام نوشتی، یادگاری خوبیه!
- معذرت خواهی کردن اون قدر برات جالبه!
- به نظر من باشهامت ترین افراد کسانی هستند که معذرت خواهی می کنند.
سرمو زیر انداختم و به طرف اتاقم رفتم و بعد از خوردن شام، کتاب هامو روی میز ولو کرده و سعی کردم مطالعه کنم که صدایی از توی حیاط توجهمو جلب کرد، نگاه کردم دیدم نازنین لباس های شسته رو توی سبد ریخته و داره به پشت بام می بره، سبد سنگین بود و با این که دلم نمی خواست بهش نزدیک بشم، طاقت نیاوردم و از جا بلند شده و به طرفش رفتم و گفتم:
- بگذار کمکت کنم.
- متشکرم، خودم می برم.
- حالا واجبه ببری پشت بام، همین جا توی حیاط طناب می بندم، بهتر نیست؟
- نه، منظره حیاط خراب می شه.
- خیلی خوب، من برات می برم پهن می کنم، تو نیا!
رخت ها رو بردم پشت بام، صدای پای نازنین از پشت سرم اومد، برگشتم و گفتم:
- چرا اومدی؟ من بلدم لباس پهن کنم.
- نه، مهم سنگین بودن سبد بود که تو کمکم کردی، پهن کردنش با خودم.
فکر کردم خجالت می کشه من لباس هاشو پهن کنم، بنابر این سبد رو روی زمین گذاشته و گفتم:
- باشه، خودت پهن کن، من می مونم تا نترسی.
اون مشغول پهن کردن لباس ها شد، مهتاب بود و ستاره ها با شفافیت خاصی آسمون رو روشن کرده بودند. نگاهی به آسمون کردم . بعد سرم بی اختیار به طرف ننازنین برگشت. اون لباس قرمزی پوشیده بود و موهاشو که تقریباً بلند شده بود روی شونه هاش ریخته بود، دست های سفیدش توی تاریکی شب حتلت رؤیایی و زیبایی داشت، نگاهی به اون کردم و آهی کشیدم، دلم توی سینه به طرف اون پرواز می کرد ولی جسمم مثل یک کوه سنگین همون جا ساکن بود، آهسته به طرف قسمتی از پشت بام که مثل سکویی برجسته بود، رفتم و نشستم و به آسمون نگاه کردم، یک لحظه حس کردم نازنین به طرفم میاد، خودمو جمع و جور کردم و نازنین در کنارم گوشه ای از سکو نشست، اون پشتش به من بود و من سعی می کرد با اون تماسنداشته باشم، بعد شروع کرد به حرف زدن که:
- علیرضا، تو تا حالا عاشق شدی؟
از سؤالش دلم لرزید، نمی دونستم چی بگم، لحظه ای سکوت کردم و اون دوباره پرسید:
- چرا نمی خوای جوابمو بدی! عاشق شدن گناه نیست، با من رودرواسی داری؟ اون هم من که همیشه تو رو محرم اسرارم دونسته و می دونم!
- نه، باهات رودرواسی ندارم، ولی ترجیح می دم درباره ش صحبت نکنم.
- چرا، خب، پس اقلاً بگو احساس خوشبختی می کنی یا نه!
- نه.
- چرا؟
- نمی دونم.
- نگو نمی دونم، بگو نمی خوام به تو بگم!
- اصلاً این طور نیست.
- تو هر چی می خوای از من بپرس، می گی نه، امتحان کن، به شرطی که سؤال خود من نباشه.
- خیلی خب، من می پرسم ولی تو باید قول بدی راست بگی.
- قول می دم.
- اگه یه روزی بفهمی کسی دوستت داره چه کار می کنی؟
- چی بهتر از این، خب خوشحال می شم، کی بدش میاد دوستش داشته باشند، حالا باید بگی اون کیه که منو دوست داره؟
تمام قدرتمو جمع کردم، دلم می خواست به شکلی کنایه آمیز اتحانش کنم، بنابراین گفتم:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)