قسمت 35
صفحه 146 تا پایان صفحه 149...
- من هم تو رو دوست دارم و خیلی خوشحالم که تو هم منو دوست داری.
حال عجیبی داشتم دلم میخواست گریه کنم و اون نوازشم کنه مثل غریبی بودم که نیاز به دوست تازه داره تا براش درد دل کنه بی اختیار سرمو به طرف پاهاش برده و روی زانوش گذاشتم و بی حرکت موندم بعد گفتم:
- خواهش می کنم اجازه بده دوستت داشته باشم تو به من آرامش می دی .
لحظه ای گذشت و اودر حالی که بغض گلوشو فشار می داد گفت:
- من تو رو دوست دارم چه اجازه بدی چه اجازه ندی .تو هم می تونی دوستم داشته باشی چه بهتر از این.
- حس کردم دلم نمی خواد از اونجا برم.فکر کردم ای کاش سرم برای همیشه روی پاهای نازنین می موند و همونجا می مردم.خواستم دست هام پاهاشو لمس کنم ولی به فاصله ی یک سانت از پاهاش دست های بی رقمم خشک شد.بعد سرمو بلند کرده و نگاهی به چشمهاش که توی تاریکی با تعجب نگاهم می کرد انداختم حس کردم هزاران هزار سوال در نگاهش هست.لب هاش ساکت بود ولی نگاهش حرف می زد با نگاهم جواب سوالاتشو دادم نمی دونم گرفت یا نه.
لحظاتی سکوت بین ما برقرار بود و نفسم توی سینه حبس شد بعد احساس کردم دیگه نمی تونم به اون وضع بمونم ازش فاصله گرفتم و با عجله بلند شدم و گفتم:
من جلوتر از اون از پله ها پایین رفتم تا چشمم به اندام زیبای او نیفته آن قدر تند از پله ها پایین رفتم که نازنین با تعجب پرسید :
- چرا انقدر تند می ری !زمین نخوری!
بدون اینکه جوابشو بدم به طرف اتاقم رفتم و کتاب هامو باز کردم نازنین چای آورد و پرسید:
- اگر بیدار بمونی من هم بیدار می مونم درس بخونم.
- فعلا معلوم نیست شاید بیدار بمونم.
- پس تصمیمت رو بگیر و به من بگو.
- اصلا میدونی چیه؟ امشب حوصله ی درس خوندن ندارم تو هم برو بخواب.
نازنین به سراپای من نگاهی کرد و به اتاقش رفت دوباره بیخوابی به سراغم امد توی رختخواب بودم ولی پلک هام لحظه ای بسته نمی شد. فکر اون نمی گذاشت آرامش داشته باشم نه درس می فهمیدم نه از زندگی لذت می بردم. همه چیزم آه و حسرت داشتن او بود و در حالی که با خودش زندگی می کردم. هیچ لذتی از لحظاتم نمی بردم.
صبح روز بعد با صورتی پف کرده از خواب بیدار شدم .نازنین چای آورد و گفت:
- باز که خسته ای !دیشب بیدار موندی یا خوابیدی؟!
- نتونستم خوب بخوابم تازه دم صبح خوابم برد.
- امروز عصر شرکت نرو بیا خونه استراحت کن!
- نمی شه کار دارم باید برم شرکت.
- علی یه روز به هم بریم بیرون بگردی؟آن قدر که درس می خونی و کار می کنی خسته نشدی؟!
- باشه یه روز دانشگاه نمی رم تو هم مدرسه نر با هم می ریم سینما.
- آخ جون سینما من تا حالا سینما نرفتم .چقدر دوست دارم برم و یه فیلم خوب ببینم اون هم با تو.
بعد لباس هاشو پوشید . به مدرسه رفت.تا ساعت 10 صبح توی خونه بودم.در این دو ساعتی که تنها بودم حیاط رو صد بار دور زدم و فکر کردم .دیگه نمی تونستم ادامه بدم و می ترسیدم بالاخره یکی از همین شب ها مقاومتو از دست بدم.وقتی به لحظه ای فکر کردم که خدای نکرده اتفاقی بین من و او بیفته بی اختیار صورتمو توی دست هام پنهان کردم.احساس بدی داشتم .با این که اونقدر دوستش داشتم که حاضر بودم براش بمیرم ولی فکر این که روزی بتونم اونو در آغوش بگیرم بدنمو به لرزه می انداخت.
بالاخره تصمیم گرفتم با مادر مشورت کنم که منزل رو بفروشیم و اونها هم از ده بیان با ما زندگی کنند.با این فکر کمی احساس راحتی کرده و به دانشگاه رفتم و ظهر برای نهار به منزل نیامده و مستقیما به شرکت رفتم شب موقعی که به منزل نزدیک می شدم حس کردم دلم شور می زنه بعدش پیش خودم فکر کردم چون یک روز نازنین رو ندیدم این حس باید طبیعی باشد زنگ درو زدم و منتظر شدم هیچ صدایی از منزل به گوش نمی رسید چراغ ها خاموش بود یهو دلم لرزید و توی تاریکی به دنبال کلید گشتم و با ترس و لرز در رو باز کردم و به داخل رفتم همه ی چراغ ها خاموش بود با دلهره صدا زدم :
- نازنین کجایی!چرا خونه تاریکه.
توی تاریکی نازین به طرفم اومد و با گریه گفت:
اون درحالی که از ترس آهسته صحبت می کرد و به من نزدیک شد و دستمو گرفت حس کردم دست هاش می لرزهبا نگرانی پرسیدم:
- چی شده؟چرا گریه می کنی؟!صبر کن چراغ ها رو روشن کنم!
- نه روشن نکن بیا تو اتاق.
به اتاق رسیدم و نازنین که دست های کوچکش توی دستم می لرزید و سعی می کرد از من جدا نشه روی تخت اتاقم نشست و گفت:
- امروز وقتی از مدرسه به خونه اومدم خانم همسایه سر کوچه منو دید و گفت: ((برادرتون از ده با یک آقایی اومدند شما نبودید از من پرسیدند شما کجا هستید من گفتم مدرسه هستید اونها گفتند ما می ریم دوباره می آییم.))
من به سرعت خودمو به خونه رسوندم و در و بستم و از ترس چراغ ها روروشن نکردم.قبل از آمدن تو کسی آمد و زنگ زد من ترسیدم و در و باز نکردم آهسته خودمو به پشت در رسوندم و گوش وایسادم صدای رسول و مجید را شناختم مجید گفت: ((میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه است که پدر و مادرت هر روز به تهان میان و رسول جواب داد: ((اگر برم ده می دونم چیکارشون کنم.)) مجید به رسول گفت : ((من هم اگه دستم به اون خواهر گیس بریده ی تو برسه درجا می کشمش تا دیگه هوس نکنه آبروی من رو ببره.))))
من پشت در از ترس داشتم می مردم همه اش دعا می کردم وقتی تو میای اونها نباشند.
- چرا؟فکر می کنی از عهدشون برنمیام!
- اونا نامردند!همون طوری که احسان رو کشتند تو رو هم می کشند اون وقت من بدبخت میشم دیگه هیچ کس رو ندارم الان هم می ترسم.
- از چی می ترسی فعلا که من پهلوی تو هستم!
- اگه برن ده و با مادرم و بابا دعوا کنند چی؟
- بالاخره باید یه روزی می فهمیدند.
- تو که می گفتی وقتی پهلوی من هستی از هیچ چیز نمی ترسی!
- این دفعه فرق می کنه پای زندگی تو درمیونه.
- با خدا باش هرچه خدا بخواهد همون می شه.
توی تاریکی لحظه ای سکوت کرد و آهی کشید و بعد به طرف اتاقش رفت و گفت:
- در باز باشه می خوام تو رو ببینم!
اون روی تختش طوری خوابید که منو ببینه و من هم نگران بودم و هم نمی دونستم باید چه کار کنم.دو سه ساعت بعد نازنین خوابش برد و من آهسته روی تختم دراز کشیده و از پنجره ی اتاقم حیاط رو زیر نظر داشتم یک لحظه صدایی توجهمو جلب کرد آهسته به طرف پنجره رفتم و دو نفر رو دیدم که از دیوار حیاط پایین پریدند.به سرعت در اتاق نازنین رو قفل کردم و به طرف حیاط رفتم توی تاریکی به دقت نگاه کردم صدای نفس ا به گوشم می رسید ولی اونها رو نمی دیدم به طرف کلید برق رفته و روشنش کردم.چهره ی خشمگین مجید و رسول گوشه ای از حیاط نمایان شد به طرفشون رفته و گفتم:
- به به مهمون داریم بفرمایید تو اینجا بده.
رسول خشمگین به طرفم اومد و گفت:
- کتک می خوای!خواهرمو دزدیدی حرفف هم داری!
مجید که چشم هایش از عصبانیت قرمز شده بود به طرفم حمله کرد و فریاد زد:
- بی ناموس با زن من چه کار می کردی!
من از ترس آبروریزی آهسته صحبت می کردم گفتم:
- خجالت بکشین صداتونو بلند نکنید چرا چرت و پرت می گین!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)