نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 32:

    چرا مردم رو بیچاره می کنی؟
    یه دفعه به خودم اومدم و تازه فهمیدم که وسط یک خیابان شلوغ ایستادم، مردم دورم جمع شده و در گوشی با هم پچ پچ می کردند، بعضی ها دلشون به حالم سوخت و گفتند "بیچاره معلوم نیست چشه!"
    دور و برمو نگاه کردم و بعد از کمی فکر کردن متوجه شدم که از خونه مون خیلی دور افتادم، سرمو زیر انداخته و با شرمندگی مردم رو کنار زده و از اونجا دور شدم، تازه یادم افتاد چه کار بدی مردم با عجله خودمو به خونه رسوندم. وقتی در باز شد مادر و زن دایی لب حوض نشسته و گریه می کردند، پرسیدم:
    - نازنین کو؟
    - همونجایی که وایساده بود خشکش زده ، نه حرف می زنه، نه می شینه.
    نگاهی به زن دایی کردم و به طرف اتاق رفتم ، نازنین همچنان ایستاده بود،دستشو گرفته و به اتاقش بردم و توی تخت خوابوندمش و بدون کلمه ای حرف اتاق رو ترک کردم بعد به اتاق خودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. مادر به اتاق اومد و گفت:
    - با ما که حرف نمی زنه، با تو حرف زد یا نه؟
    - چه اهمیتی داره، حالا حالاها باید مراقبش باشید تا شاید دوباره به صورت اولش برگرده و متاسفانه مشکلی درست کردید که اول و اخر دودش توی چشم دو تا می ره.
    زن دایی به اتاق اومد و گفت:
    - علیرضا، ما هیچ کاری نمی تونیم براش بکنیم، تازه دارم می فهمم حالش خیلی بده و بیخود نبود که داییت اجازه داد توی تهرون بمونه! حالا هم خرج دکترش هر چی بشه می دیم تو بهتر می دونی باهاش چه طور رفتار کنی!
    - شماها زحمات چند ماهه ی یک خانواده ی دلسوز و من رو به هدر دادید، اونهایی که خونواده اش نبودند بیشتر به دردش خوردند تا شماها.
    نیم ساعت بعد مادر و زن دایی به اتاق نازنین رفتند و با گریه بوسیدنش و خداحافظی کردند بعد به اتاق من اومده و گفتند:
    - هر دو تاتونو به خدا می سپاریم، ما سعی می کنیم به زودی به شماها سر بزنیم.
    زن دایی از کیفش یک دسته اسکناس درآورد و روی طاقچه اتاق گذاشت و گفت:
    - این پول پهلوت باشه،اگر کم بود باز هم می دیم، مهم اینه که نازنین دوباره خوب بشه. می دونم که زحمتهاش گردن تو افتاده، ما هم راضی نبودیم ولی مثل این که جز این چاره ای نداریم.
    نگاهی به اسکناس ها کردم و برداشتم و انداختمش توی کیفش. اون مثل این که بهش برخورده باشه گفت:
    - یعنی چی ، تو پول لازم داری! مگه دکتر و دوای بدون پول هم می شه ، اون هم تو تهرون!
    - من کار می کنم و به اندازه کافی پول در می آرم، قول می دم از عهده اش بربیام. اصلا کی از شما پول خواست؟ خودم زندگیمو فداش می کم تا خوب بشه! حالا لطفا پولتونو بردارید و از اینجا برید.
    زن دایی با دلخوری در کیفشو بست و همراه مادر با خداحافظی سردی خونه مونو ترک کردند.
    وقتی رفتند به پشت پنجره ی اتاق نازنین رفتم و اونو دیدم که همچنان مات زده به سقف اتاق نگاه می کرد. دیگه طاقت دیدن اونو به این وضع نداشتم. به اتاقم رفتم و روی تخت خوابیدم و شروع کردم به گریه. اون قدر گریه کردم که چشم هام ورم کرد و سنگین شد. به ناچار چشم هامو بستم، و بدبختی ها یکی یکی از مغزم عبور کرد، یک لحظه حس کردم کسی پایین پام نشسته، چشم هامو باز کردم و نازنین رو دیدم که اهسته گریه می کنه ، بلند شدم و نشستم و اون برگشت و نگاهم کرد و شروع کرد به خندیدن و اون قدر خندید که خنده ش به قهقهه تبدیل شد.
    ترس تموم وجودمو گرفته بود، پیش خودم فکر کردم دیگه واقعا دیوانه شده. بلند شدم و شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم،اون هم چنان قهقهه می زد و من فریاد زدم:
    - نازنین، نازنین، چته؟
    یک مرتبه جواب داد:
    - تو چته؟ چرا داد می زنی؟
    با تعجب پرسیدم:
    - تو حالت خوبه!
    - نکنه فکر کردی من واقعا دیوانه هستم!
    با تعجب نگاهش کردم، باورم نمی شد این همون نازنین چند ساعت قبل باشه، با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - خاطرت جمع باشه ، خیال کردی هیچی حالیم نیست؟ مطمئن باش دیوانه نیستم خودمو به دیوونگی زدم تا دست از سرم بردارند.
    بعد از چند دقیقه سکوت وقتی مطمئن شدم که حالش خوبه هر دو خندیدیم و بعد گفتم:
    - تو خیلی حقه بازی. فکر نمی کردم از این کارها بلد باشی! ولی تو همین چند لحظه منو نصفه عمر کردی چون واقعا باورم شده که دیوونه شدی ولی حالا حقته که یک کتک مفصل از من بخوری تا از این به بعد این قدر منو نترسونی.
    با خنده خودشو روی تخت پرت کرد و گفت:
    - کتک بزنی؟ بزن ببینم چطور می زنی؟ راستی شرط و شروطت چی بود؟ حالا دیگه تنها شدیم، باید بگی شرطت چیه!البته تو شرطت رو می گی ولی من معلوم نیست قبولش کنم یا نکنم و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی چون من از اینجا تکون نمی خورم.
    - عجب دختر گردن کلفتی شدی! اصلا بهت نمیاد ولی جدی می گم ، اگر می خوای با من زندگی کنی باید یک سری مسائل رو رعایت کنی.
    - مثلا چی!
    - اولا اگر قرار باشه مدرسه بری که حتما هم می ری باید سر ساعت بعد از تعطیل شدن مدرسه مستقیما به خونه بیایی و ضمنا بدون اطلاع من پا تو از در بیرون نگذاری، دوما هر اتفاقی خارج از خونه افتاد من باید بدونم، سوما مثل بعضی از دخترای تهرانی قرتی نشی و همیشه اصالت خودتو حفظ کنی.
    - هی بگو، بگو، بگو. تو فکر کردی من برای چی می خوام پهلوی تو بمونم! برای این که برام بزرگ تری کنی!
    - نه من بزرگ تر تو نیستم، ما با هم دوستیم تا اخر عمر.
    - تو هنوز منو نشناختی! صبر کن تا ببینی من چی هستم.
    از اتاقم با دلخوری بیرون رفت و درو محکم بست، حس کردم با رفتنش شادی از اتاقم پر کشید، بی اختبار از جا بلند شدم و خودمو بهش رسوندم و دستشو گرفتم و گفتم:
    - تو یک موجود دوست داشتنی هستی، می خواهم همیشه همین طوری بمونی، همیشه همین طور بمونی، همیشه.
    نگاهی عمیق و تکان دهنده به من کرد و اهسته سرشو روی سینه ام گذاشت و گفت:
    - اینه، زندگی یعنی این.
    بعد از من جدا شد و به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. شب توی آشپزخونه مشغول شام درست کردن شد و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد . من سفره رو انداختم و اون غذا رو آورد و بدون هیچ کلامی غذا خوردیم و سفره رو جمع کردیم. من داشتم روزنامه می خوندم که به اتاقش رفت و لباس هایی که مادرش آورده بود توی کمد جا به جا کرد و بعد روی تخت دراز کشید.
    از سکوتش خسته شدم به طرف در اتاق رفتم و آهسته چند ضربه به در زدم. اون گفت:
    - چرا در می زنی؟ این در همیشه به روی تو بازه.
    - خواستم بهت بگم، آخرین سفارشم به تو اینه که همیشه پشت در اتاقت رو قفل کن بعد بخواب.
    نازنین با شنیدن این حرف بی اختیار بلند شد و روی تخت نشست، دکمه ی یقه ی لباسش رو که باز شده بود بست و گفت:
    - چی؟ منظورتو نمی فهمم! چرا باید این کارو بکنم؟
    من سریع دررو بستم و به اتاق خودم برگشتم و مثل ادم های ترسو تا نیمه های شب توی تختم از حرفی که زده بودم لرزیدم. اون شب نفهمیدم که نازنین در اتاق رو بست یا نه ولی جرات نکردم به طرف اتاقش برم و نگاهش کنم، نمی دونم چرا ترس عجیبی تمام وجودمو گرفته بود. بی اختیار به یاد حرف مادرم افتادم و مسئولیت سنگینی که از این به بعد روی دوشم گذاشته شده بود حس کردم.
    روزها به سختی گذشتند و شب ها با نگرانی و سرکوب وسوسه های شیطانی سپری شدند تا این که دایی پرونده ی تحصیلی نازنین رو گرفت و به تهران آورد. من اسم اونو توی یک مدرسه ی نزدیک خونه مون نوشتم. اون مثل یک فرشته ی بی گناه ساده و آروم درس می خوند و بهترین نمره ها رو می آورد و من بیشتر از همیشه درس می خوندم تا غم عشق اونو فراموش کنم و ساعت های زجراور با او بودن برام زودتر بگذره. نازنین روز به روز زیباتر می شد و کم کم طرز لباس پوشیدنش مثل دخترهای تهرانی شده بود. سعی می کرد توی خونه مرتب لباس بپوشه. موهای سرش دوباره بلند شد و زیبایی اونو دوصد چندان کرد. من هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و وقتی به خونه می امدم فقط به عشق دیدار اون زنگ

    پایان صفحه 134


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/