نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    130-133 قسمت31
    -مشكل كه زياده اگر فكر كني خودت مي فهمي كه اين كار اصلا درست نيست.
    -يه دفعه بگيد اومديد اينجا كه منو اونو بپاين!بگين و راحتم كنيد،خب،حالا گيرم كه بخواين از اينجا ببريدش،فكر مي كنيد اون دنبال شما به اون ده خراب شده برمي گرده؟خودتون مي دونيد،راضيش كنيد و ببريدش،ولي اگر قرار باشه به زور اين كارو بكنيد من نمي گذارم.اگر هم خيلي دلتون شور مي زنه بمونين اينجا ومواظب ما باشيد،من فكر مي كنم اين بهترين راه حل باشه.
    -برگردم اينجا؟پس خرج خوردوخوراكمون چي؟تو فكر مي كني توي تهران زندگي كردن آسونه؟
    -مادر من كار مي كنم،اگر لازم باشه حتي شب ها هم كار پيدا مي كنم و خرجمونو در ميارم،غير از اين هيچ راهي نداريم،من مي دونم نازنين با شماها نمي ياد ده.
    -اگر تو ازش حمايت نكني ما راضيش مي كنيم،تو حرف نزن و شيرش نكن،بقيه ش با من و زنداييت.
    -خيلي خوب،بفرمايين ببينم مي خواين چه كار كنين،اصلا فكر كنيد من توي اين خونه نيستم،قول ميدم از اتاق هم بيرون نيام.
    مادر از اتاق خارج شد و بعد از نيم ساعت صداي شيون و فرياد نازنين تمام فضاي خونه رو پر كرد،سراسيمه به طرف در اتاقم رفتم ولي چون قول داده بودم پامو از در بيرون نگذارم،برگشتم وگوش هامو گرفتم تا صداي اونو نشنوم و روي تخت نشستم كه يك دفعه ديدم نازنين درو باز كرد و به طرفم اومد و دست هامو از گوش هام جدا كرد و گفت:
    -تو مي خواي كه من برم؟گوش هاتو گرفتي كه فرياد منو نشنوي!
    -نازنين من نمي دونم چي بگم.
    زندايي و مادر به دنبالش به اتاق من اومده و زن دايي با صداي بلند گفت:
    -دختر اين قدر خودتو لوس نكن،مگه نمي بيني عليرضا هم نمي تونه نگهداريت كنه؟
    نازنين پشتم پناه گرفت و گفت:
    -من با شماها نمي يام،بابا به من قول داد وگرنه توي همون كشور بيگانه مي ماندم و يه گوشه كز مي كردم تا بميرم.حالا هم اگر عليرضا بگه برو فقط از خونه ش مي رم.
    يك لحظه به زندايي و مادر نگاه كردم،كلافه شده بودم،نمي دونستم چي بايد بگم،نازنين از پشت دست هاشو به كمرم حلقه زده و سرشو روي شونه م گذاشته و گريه مي كرد.احساس كردم كه اون هيچ پناهي جز من نداره و من دارم از اون فرار مي كنم و اين باعث بدبختيش ميشه،طاقت نياوردم ويك دفعه صدامو بلند كردم وگفتم:
    -اگر مي خواين ببريدش بايد از روي جنازه ي من رد بشين!اون هنوز حالش خوب نشده چرا اذيتش مي كنيد؟يا خودتون هم اينجا بمونيد يا اگه نمي تونين برين تا خودم ازش مراقبت كنم،قول ميدم يك لحظه ازش غافل نشم!
    مادر نگاهي به ما دوتا كرد و اشكش را با گوشه ي روسريش پاك كرد،زن دايي سرشو زير انداخته و زيرلب گفت:
    -خواهر،كاشكي دستم شكسته بود و بچه رو به تو نمي دادم شير بدي!
    من با گوش هام حرف هاي اونو شنيدم كه مثل خنجر به قلبم زخم زد ولي هيچ نگفتم.نازنين هم چنان پشت من ايستاده بود و نمي خواست ازم جدا بشه،دست هاي ظريفشو از دور كمرم باز كردم وبرگشتم ونگاهش كردم،چشم هاش پر از اشك بود و اعضاي صورتش از ناراحتي مي لرزيد،نگاهش به نگاهم گره خورد،انگار با چشم هاش به من التماس مي كرد،همون لحظه حس كردم كه بايد از همه چيزم بگذرم و به خاطر دل اون پا روي دل خودم بگذارم و يك عمر در كنارش خودمو شكنجه بدم.
    آهسته گفتم:
    -از چي مي ترسي!چرا مي لرزي؟
    -از اينكه تو ازم حمايت نمي كني ناراحتم،از اينكه خودتو به راحتي كنار كشيدي!
    -مطمئن باش هيچ وقت تو رو تنها نمي گذارم ولي اينجا موندنت شرط داره.
    -چه شرطي !هرچي باشه مي پذيرم.
    -شرطش باشه براي بعد،وقتي دوتامون تنها شديم.
    مادر نزديك ما اومد و گفت:
    -عليرضا،يك لحظه بيا بريم توي حياط مي خوام باهات صحبت كنم.
    از نازنين جدا شده و به حياط رفتم و مادر به دنبالم اومد و لب حوض نشست،من قدم مي زدم و فكر مي كردم و مادر كه از عصبانيت من كلافه شده بود گفت:
    -خسته م كردي چقدر راه مي ري!مثلا راه بري چه اتفاقي مي افته!
    نگاهي به مادر كردم و گفتم:
    -عصباني هستم مي ترسم داد بزنم به شما بَر بخوره،بهتره راه برم،مي دوني چيه مادر از دست شما دو تا زن دارم دق مرگ ميشم،اصلا معلوم هست چرا اومديد اينجا!شما اومديد نازنين رو ببينين يا اين كه آزارش بدين،دايي به شما گفته كه اون هنوز مريضه!
    -مادر جون،ما موهامونو تو آسياب سفيد نكرديم،تجربه داريم،بيخودي حرف نمي زنيم شما جوون ها فكر مي كنيد خودتون عقل كل هستيد و فكر ما بزرگ ترها غلطه.
    -مادر،اگر دلت شور ما دوتا رو مي زنه دست امير محمد رو بگير و بيا تهران با من ونازنين زندگي كن.اگر هم دلت شور نمي زنه و به من اعتماد داري برو توي ده پهلوي داداشت زندگي كن.
    -حالا چرا پرخاش مي كني!نمي توني درست صحبت كني!
    -آخه درست حرف زدن يعني چي؟مي دوني چيه،من ديگه نمي تونم درست حرف بزنم،بلد نيستم،چطور بگم،وقتي هر حرفي مي زنم قبول نمي كنيد خب اعصابم بهم مي ريزه،شما هيچ كدوم از راه حل هاي منو قبول نمي كنيد فقط روي حرف اولتون هستيد كه نازنين بايد بياد ده،مي خوام بدونم اگر بياد ده مي تونه راحت زندگي كنه؟اينجا دبيرستان مي ره و انشاالله دانشگاه هم كمكش مي كنم بره و براي خودش خانمي بشه،قبول ندارين!
    -من حرف تو رو قبول دارم ولي اين طوري زن داداشم دلش شور مي زنه،نه اينكه به تو اعتماد نداشته باشه،تو و نازنين خواهر و برادريد ولي حق داره اگر من هم جاي اون بودم شايد دلم شور مي زد.بالاخره هر دختري قبل از ازدواجش بايد با خانواده ش زندگي كنه.
    -مادر خونواده ي نازنين يعني كي؟يعني كسي كه دلش بيشتر به حالش مي سوزه و باهاش راحت تر مي تونه ارتباط برقرار كنه،اصلا از خودش بپرسيد كه مي خواد چيكار كنه!
    -من مي دونم كه اون مي خواد پيش تو بمونه،فردا و پس فرداست كه همين مسايه ها هزار جور حرف براتون در بيارن.
    -شما بايد اين خونه رو بفروشيد كه بريم يه محله ي ديگه،تو محله هاي بالاشهر همسايه ها به كار هم كار ندارند و تو زندگي خصوصي هم ديگه دخالت نمي كنند.
    -تو كه مي دوني تا اميرمحمد هجده سالش تموم نشه،نمي شه اين كارو كرد!
    -خب اين چند ماه رو شما نمي تونيد تحمل كنيد،بعد مي فروشيمش.
    -ماشااله به تو كه هر چي بگم يه جوابي براش داري!خودت مي دوني اون تو و اون هم زنداداشم!
    به طرف اتاق رفتم و نازنين رو كه به ديوار تكيه داده و به نقطه اي روي زمين خيره شده نگاه كرده و پرسيدم:
    -مادرت كو؟
    نازنين نه جواب داد و نه سرشو بلند كرد و انگار كه ديگه گوش هاش نمي شنيد.به اون نزديك شدم و دستمو جلوي صورتش تكون دادم،هيچ عكس العملي نشون نداد،يهو توي سر خودم زده و گفتم:
    -همينو مي خواستين!دوباره برگشت به حالت قبلي،شماها نمي دونيد چقدر زحمت كشيدم تا حرف بزنه،اون مريضه شماها نمي فهميد!حالا راحت شديد!خيالتونو راحت كنم،حالا حالاها حرف از زبونش نمي شنويد،اون دكترو دوا مي خواد،روانپزشك مي خواد.نازنين هنوز حالش خوب نشده.
    گريه مي كردم و فرياد مي زدم و از ديدن نازنين به اون حالت اون قدر حالم دگرگون شده بود كه دلم مي خواست مادر و زن دايي را از خونه بيرون كنم.مشت هامو گره كردم و به ديوار كوبيدم و از اتناق بيرون زدم و به مادر كه سراسيمه به طرف اتاق ميومد گفتم:
    -اين شما،اين هم نازنين بيچاره،اونو مريضش كردين حالا هر جا مي خواين ببرينش،اصلا ببريدش ده تا بچه ها بهش سنگ بزنند و بگن كه ديوونه ست.
    بعد به سرعت از خونه خارج شدم.توي خيابان مثل ماليخوليائي ها با خودم حرف مي زدم و راه مي رفتم و متوجه نبودم كه مردم چطور نگاهم مي كنند.به عالم و آدم فحش دادم،ديگه هيچي برام مهم نبود دلم مي خواست زير ماشين مي رفتم و راحت مي شدم،عرض خيابان را به سرعت طي كردم وصداي بوق ماشين ها رو اصلا نمي شنيدم،يك لحظه يك ماشين ترمز كرد و راننده پياده شد وبا عصبانيت يقه لباسمو گرفت و منو به در ماشين كوبيد،با تعجب گفتم:
    -چرا اين طورمي كني؟
    -مرتيكه معلوم هست چته؟مي خواي خودتو بكشي برو مرگ موش بخور




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/