نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 30


    - ساعت چنده ؟
    - 5/6 صبح و آفتاب زده .
    - عجب ، من تازه خوابم برده بود که ...
    - لابد تق تقمن بیدارت کرد، راستی سلام ، صبح بخیر .
    با خندۀ شیرینش جذابیت صورتش دو چندان شد و به طرفم اومد و گفت :
    -تا یک لیوان آب روت نریختم بلند شو بیا سر سفره .
    از جا بلند شدم و گفتم:
    -سلام به دختر سحر خیز .
    و به طرف حوض رفته و صورتمو شستم و به او که مثل یک کدبانوی با تجربه مشغول اماده کردن صبحانه بود از شیشه اتاق نگاه کرده و توی دلم گفتم :
    "چی می شد اگه تو زن من می شدی !خدایا صبرم بده تا بتونم وجودشو در کنارم تحمل کنم "وارد اتاق شدم و از دیدن نان تازه با تعجب پرسیدم :
    -رفتی نون گرفتی ؟
    -مگه چیه !
    -کار بدی کردی باید منو بیدار می کردی تا من برم .
    -از فردا تو برو .
    -خیلی زحمت کشیدی ، هیچ روزی من صبحونه نمی خورم ولی امروز با این سفرۀ زیبا و اشتها آور که انداختی نمی شه نخورد .
    این حرف رو زدم و کنار سفره نشستم و نلزنین چای آورد و کنارم نشست و بعد از نگاهی به چشم های من سکوت کرد و آهسته سرشو روی زانوی منگذاشت و گفت :
    -چه قدر در کنار تو راحتم ، دلم می خواد تا آخر عمر با تو بمونم .
    از شنیدن حرف هی زیباو شیرین او به دنیای دیگه ای سفر کردم ، حس کردم اونجا نیستم چنانکه صدای زنگ درو شنیدم .. نازنین آهسته گفت :
    -علیرضا ، زنگ در ، می شنوی ؟ فکر م کنی کی باشه ؟
    مثل کسی که از خواب بیدار شده باشه تکونی خوردم و اون که مات زده منو نگاه می کرد به طرف در رفت و من روی زمین ولو شدم .
    صدای گریه و زاری منو به خودم آورد ؛ بلند شده و به طرف در رفتم ، زن دایی و مادر توی چهاچوب در نشسته و نازنین سرش رو توی بغل هردو آنها گذاته و سه تایی گریه می کردند . از دیدن این منظره اونقدر ناراحت شدم که خودم هم گریه ام گرفت و با صدایی گرفته گفتم : -
    بیاین تو ، دم در بده .

    بعد از چند دقیقه هر سه بلند شدند و به اتاق آمدند و مادر که هیجان دیدن نازنین باعث ده بود حتی منو نبینه ، مرتب قربون صدقه اون می رفت .
    زن دایی از بس گریه کرد حالش بهم خورد و مادر شروع کرد به مالیدن شانه های اون و من یک لیوان اب و گلاب آوردم و به صورت زن دایی پاشیدم ، بالاخره یه هوش اومد و دوباره نازنین رو در آغوش گرفت و گریه کرد . تقریباً یک ساعت به همین منوال گذشت و من ناظر بر عشق مادر و فرزند بودم و این که انسان ها وقتی از هم دور می شوند بیشتر قدر با هم بودن رو می دونند ، پس چرا من این طوذ نبودم ؟ من همیشه با نازنین و بدون نازنین عاشق اون بودم ، کسی بودم که حاضره تمام زندگیشو بده و فقط یک روز با اون زندگی کنه .
    پس این نشون میداد که من بیشتر از هر کسی اونو دوست دارم و افسوس که خودش نمی دونست دوست داشتن من خواهر و برادری نیست بلکه یک عشق واقعی است .
    با عجله حاضر شدم و به دانشگاه رفتم و وقتی به خونه برگشتم بوی دیگه ای از کلبه همیشه خالی من میومد ، وجود زن رونق دیگه ای به اون داده بود و من حس کردم با بوی نازنین هم می تونم زندگی کنم و از خدا خواستم کمکم کنه خطا نکنم .
    زن دایی سر سفرۀ ناهار گفت :
    -ما به رسول نگفتیم که نازنین پیدا شده ، بگذار اون فکر کنه که اصلاً نازنین وجود نداره .
    من با ناراحتی اخم هامو تو هم کشیدم و گفتم :
    -حالا می خوام بدونم چه کسی وجودشو داره بیاد اینجا ، سراغ نازنین !
    زن دایی نگاهی متعجب به من کرد و گفت :
    -پسرم ، اون برادرشه ، چی می شه اگه بیاد سراغ خواهرش ؟
    -اون برادرش نیست ، دشمنشه !
    -تو چه طور میتونی این حرف رو بزنی ! می دونی که هر حرفی بزنی به نازنین تلقین می شه ، پس این طور با بی رحمی حرف نزن ، از تو بعیده .
    -اتفاقاً می خوام از این به بعد هر حقیقتی رو به نازنین بگم تا چشم هاشو خوب باز کنه ، حتی اگه شما یا دایی هم چیزی به اون بگید که به صلاحش نباشه ، من آگاهش می کنم .
    زن دایی غضب آلود گفت :
    -راست می گن که دانشگاه اخلاق جوونا رو خراب می کنه .
    من هیچ حرفی نزدم و فکر کردم دیگه باید سکوت کنم . نازنین از جا بلند شد و سفره رو جمع کرد ،بعد به اتاق امد و گفت :
    -بابا قرار بود پرندۀ تصیلی منو از دبیرستان بگیره ، چی شد ؟
    -عجله نکن مادر.
    -عجله نکنم ؟ اگر وقت ندارین علیرضا این کار رو می کنه .
    من با حالتی گرفته و ناراحت گفتم :
    -من دیگه تا عمر دارم پامو تو اون ده خراب شده نمیذارم .
    زن دایی که این حرف من بهش برخورده بود ، گفت :
    -حالا دیگه مهندس شدی یادت رفته که آب جوی همون ده رو خوردی !
    -زن دایی ببخشید من آب جوی اون ده رو خوردم ولی نگذاشتم تخم کینه و هرزگی توی رگ هام با اون آب بارور بشه ، من هنوز هم پسر بابای خدابیامرزم هستم که مرگ رو به زندگی نکبت بار ترجیح داد .
    وقتی حرفم تموم شد بی اختیار به طرف مادرم برگشتم و دیدم اشک توی چشم هاش پر شده ، اون سرشو زیر انداخته بود ولی حالت بغض توی صورتش دیده می شد ، خواستم حرفمو عوض کنم بنابراین گفتم :
    -مادر امیر محم چطوره !چرا یک روز اجازشو می گرفتی و میاوردیش تا ببینمش .
    -گفتم شاید لازم باشه بیشتر از یک روز این جا بمونیم .
    -چه بهتر ، قدمتون سرچشم ، من از خدا می خوام که یک روزی ما چهارنفری در کنار هم زندگی کنیم .
    زن دایی نگاهی دزدانه به من و نازنین کرد و اهسته آهی کشید ، بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت و نازنین به همراه مادرش اتاق رو ترک کرد.
    کادر به کنارم اومد و گفت:
    -فکر می کنی تا کی می تونی دختر داییتو اینجا نگه داری !
    -تا هر وقت بشه ، تا آخر عمر !
    -مگه میشه مادر ، همین همسایه هارو می بینی ، پس فردا هزار جور حرف برات درمیارن . اصلاًتو فکر می کنی الان زن داییت دربارۀ تو چی فکر میکنه !
    -چه فکری می کنه !من با اجازه دایی دخترشو اینجا آوردم.
    -بله ، می دونم که داداشم یه جور دیگه فکر می کنه ولی زن داداشم ممکنه راضی نباشه دخترش اینجا پی تو بمونه !
    -منظور تو نمی فهمم ، حرف اخر تو بزن و راحتم کن ، اون چی فکر می کنه !
    -چه می دونم ، مثلاً ممکنه دلش راحت نباشه شما دو تا جوون انجا تنها پیش هم بمونین ، اگه من هم جای اون بودم دلم راضی نمی شد !
    -یعنی اون این طوری فکر می کنه ، یا این فکر شماست ؟ نکنه خود شما به من شک دارید ؟ راستشو بگید !
    مادر سکوتی کرد و بعد سرشو زیر انداخت ، از این کارش هم ناراحت شدم و هم بهش حق دادم برای این که من حتی یک شب هم نتونستم راحت و بی دغدغه بخوابم ، چه طور می تونستم مطمئن باشم که در مدت طولانی اتفاقی بین من و نازنین نیفته . حالت کلافگی عجیبی بهم دست داد حس کردم دارم منفجر می شم ولی ان قدر غرور داشتم که می خواستم به اطرافیانم ثابت کنم قابل اعتماد هستم ، بنابراین اهسته گفتم :
    -مادر به من اعتماد داری ؟
    -به تو بله .
    -پس مشکل چیه ؟
    -مشکل هر دوتای شما هستین ، من می ترسم از این که ما دوتا خیلی همدیگه رو دوست دارین .
    -پس مشکل اینه ! اگر از هم متنفر بودیم شما خیالتون راحت بود !
    -علیرضا چرا با کلمات بازی می کنی ؟ می دونی اگه رسول یا اون مجید پدر سوخته بو ببرن این دختر پهلوی تست چی می ه !
    -بالاخره نفهمیدم شما از علاقۀ منو نازنین می ترسید یا از رسول و مجید!
    -از همه ش ، این موضوع همه جاش مشکل داره ، مسئولیت داره ، مسئولیت تو با بودن نازنین توی تهران خیلی زیاد می شه ، اون خوشگل و جوونه ، فردا پس فردا باید کارو زندگیتو ول کنی و دنبالش باشی تا اتفاقی براش نیفته !
    -پس مشکل دیگه هم زیبا بودن نازنینه ، خوب دیگه چه مشکلی می تونید توی این مسئله ببینید !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/