قسمت 30
- ساعت چنده ؟
- 5/6 صبح و آفتاب زده .
- عجب ، من تازه خوابم برده بود که ...
- لابد تق تقمن بیدارت کرد، راستی سلام ، صبح بخیر .
با خندۀ شیرینش جذابیت صورتش دو چندان شد و به طرفم اومد و گفت :
-تا یک لیوان آب روت نریختم بلند شو بیا سر سفره .
از جا بلند شدم و گفتم:
-سلام به دختر سحر خیز .
و به طرف حوض رفته و صورتمو شستم و به او که مثل یک کدبانوی با تجربه مشغول اماده کردن صبحانه بود از شیشه اتاق نگاه کرده و توی دلم گفتم :
"چی می شد اگه تو زن من می شدی !خدایا صبرم بده تا بتونم وجودشو در کنارم تحمل کنم "وارد اتاق شدم و از دیدن نان تازه با تعجب پرسیدم :
-رفتی نون گرفتی ؟
-مگه چیه !
-کار بدی کردی باید منو بیدار می کردی تا من برم .
-از فردا تو برو .
-خیلی زحمت کشیدی ، هیچ روزی من صبحونه نمی خورم ولی امروز با این سفرۀ زیبا و اشتها آور که انداختی نمی شه نخورد .
این حرف رو زدم و کنار سفره نشستم و نلزنین چای آورد و کنارم نشست و بعد از نگاهی به چشم های من سکوت کرد و آهسته سرشو روی زانوی منگذاشت و گفت :
-چه قدر در کنار تو راحتم ، دلم می خواد تا آخر عمر با تو بمونم .
از شنیدن حرف هی زیباو شیرین او به دنیای دیگه ای سفر کردم ، حس کردم اونجا نیستم چنانکه صدای زنگ درو شنیدم .. نازنین آهسته گفت :
-علیرضا ، زنگ در ، می شنوی ؟ فکر م کنی کی باشه ؟
مثل کسی که از خواب بیدار شده باشه تکونی خوردم و اون که مات زده منو نگاه می کرد به طرف در رفت و من روی زمین ولو شدم .
صدای گریه و زاری منو به خودم آورد ؛ بلند شده و به طرف در رفتم ، زن دایی و مادر توی چهاچوب در نشسته و نازنین سرش رو توی بغل هردو آنها گذاته و سه تایی گریه می کردند . از دیدن این منظره اونقدر ناراحت شدم که خودم هم گریه ام گرفت و با صدایی گرفته گفتم : -
بیاین تو ، دم در بده .
بعد از چند دقیقه هر سه بلند شدند و به اتاق آمدند و مادر که هیجان دیدن نازنین باعث ده بود حتی منو نبینه ، مرتب قربون صدقه اون می رفت .
زن دایی از بس گریه کرد حالش بهم خورد و مادر شروع کرد به مالیدن شانه های اون و من یک لیوان اب و گلاب آوردم و به صورت زن دایی پاشیدم ، بالاخره یه هوش اومد و دوباره نازنین رو در آغوش گرفت و گریه کرد . تقریباً یک ساعت به همین منوال گذشت و من ناظر بر عشق مادر و فرزند بودم و این که انسان ها وقتی از هم دور می شوند بیشتر قدر با هم بودن رو می دونند ، پس چرا من این طوذ نبودم ؟ من همیشه با نازنین و بدون نازنین عاشق اون بودم ، کسی بودم که حاضره تمام زندگیشو بده و فقط یک روز با اون زندگی کنه .
پس این نشون میداد که من بیشتر از هر کسی اونو دوست دارم و افسوس که خودش نمی دونست دوست داشتن من خواهر و برادری نیست بلکه یک عشق واقعی است .
با عجله حاضر شدم و به دانشگاه رفتم و وقتی به خونه برگشتم بوی دیگه ای از کلبه همیشه خالی من میومد ، وجود زن رونق دیگه ای به اون داده بود و من حس کردم با بوی نازنین هم می تونم زندگی کنم و از خدا خواستم کمکم کنه خطا نکنم .
زن دایی سر سفرۀ ناهار گفت :
-ما به رسول نگفتیم که نازنین پیدا شده ، بگذار اون فکر کنه که اصلاً نازنین وجود نداره .
من با ناراحتی اخم هامو تو هم کشیدم و گفتم :
-حالا می خوام بدونم چه کسی وجودشو داره بیاد اینجا ، سراغ نازنین !
زن دایی نگاهی متعجب به من کرد و گفت :
-پسرم ، اون برادرشه ، چی می شه اگه بیاد سراغ خواهرش ؟
-اون برادرش نیست ، دشمنشه !
-تو چه طور میتونی این حرف رو بزنی ! می دونی که هر حرفی بزنی به نازنین تلقین می شه ، پس این طور با بی رحمی حرف نزن ، از تو بعیده .
-اتفاقاً می خوام از این به بعد هر حقیقتی رو به نازنین بگم تا چشم هاشو خوب باز کنه ، حتی اگه شما یا دایی هم چیزی به اون بگید که به صلاحش نباشه ، من آگاهش می کنم .
زن دایی غضب آلود گفت :
-راست می گن که دانشگاه اخلاق جوونا رو خراب می کنه .
من هیچ حرفی نزدم و فکر کردم دیگه باید سکوت کنم . نازنین از جا بلند شد و سفره رو جمع کرد ،بعد به اتاق امد و گفت :
-بابا قرار بود پرندۀ تصیلی منو از دبیرستان بگیره ، چی شد ؟
-عجله نکن مادر.
-عجله نکنم ؟ اگر وقت ندارین علیرضا این کار رو می کنه .
من با حالتی گرفته و ناراحت گفتم :
-من دیگه تا عمر دارم پامو تو اون ده خراب شده نمیذارم .
زن دایی که این حرف من بهش برخورده بود ، گفت :
-حالا دیگه مهندس شدی یادت رفته که آب جوی همون ده رو خوردی !
-زن دایی ببخشید من آب جوی اون ده رو خوردم ولی نگذاشتم تخم کینه و هرزگی توی رگ هام با اون آب بارور بشه ، من هنوز هم پسر بابای خدابیامرزم هستم که مرگ رو به زندگی نکبت بار ترجیح داد .
وقتی حرفم تموم شد بی اختیار به طرف مادرم برگشتم و دیدم اشک توی چشم هاش پر شده ، اون سرشو زیر انداخته بود ولی حالت بغض توی صورتش دیده می شد ، خواستم حرفمو عوض کنم بنابراین گفتم :
-مادر امیر محم چطوره !چرا یک روز اجازشو می گرفتی و میاوردیش تا ببینمش .
-گفتم شاید لازم باشه بیشتر از یک روز این جا بمونیم .
-چه بهتر ، قدمتون سرچشم ، من از خدا می خوام که یک روزی ما چهارنفری در کنار هم زندگی کنیم .
زن دایی نگاهی دزدانه به من و نازنین کرد و اهسته آهی کشید ، بعد بلند شد و از اتاق بیرون رفت و نازنین به همراه مادرش اتاق رو ترک کرد.
کادر به کنارم اومد و گفت:
-فکر می کنی تا کی می تونی دختر داییتو اینجا نگه داری !
-تا هر وقت بشه ، تا آخر عمر !
-مگه میشه مادر ، همین همسایه هارو می بینی ، پس فردا هزار جور حرف برات درمیارن . اصلاًتو فکر می کنی الان زن داییت دربارۀ تو چی فکر میکنه !
-چه فکری می کنه !من با اجازه دایی دخترشو اینجا آوردم.
-بله ، می دونم که داداشم یه جور دیگه فکر می کنه ولی زن داداشم ممکنه راضی نباشه دخترش اینجا پی تو بمونه !
-منظور تو نمی فهمم ، حرف اخر تو بزن و راحتم کن ، اون چی فکر می کنه !
-چه می دونم ، مثلاً ممکنه دلش راحت نباشه شما دو تا جوون انجا تنها پیش هم بمونین ، اگه من هم جای اون بودم دلم راضی نمی شد !
-یعنی اون این طوری فکر می کنه ، یا این فکر شماست ؟ نکنه خود شما به من شک دارید ؟ راستشو بگید !
مادر سکوتی کرد و بعد سرشو زیر انداخت ، از این کارش هم ناراحت شدم و هم بهش حق دادم برای این که من حتی یک شب هم نتونستم راحت و بی دغدغه بخوابم ، چه طور می تونستم مطمئن باشم که در مدت طولانی اتفاقی بین من و نازنین نیفته . حالت کلافگی عجیبی بهم دست داد حس کردم دارم منفجر می شم ولی ان قدر غرور داشتم که می خواستم به اطرافیانم ثابت کنم قابل اعتماد هستم ، بنابراین اهسته گفتم :
-مادر به من اعتماد داری ؟
-به تو بله .
-پس مشکل چیه ؟
-مشکل هر دوتای شما هستین ، من می ترسم از این که ما دوتا خیلی همدیگه رو دوست دارین .
-پس مشکل اینه ! اگر از هم متنفر بودیم شما خیالتون راحت بود !
-علیرضا چرا با کلمات بازی می کنی ؟ می دونی اگه رسول یا اون مجید پدر سوخته بو ببرن این دختر پهلوی تست چی می ه !
-بالاخره نفهمیدم شما از علاقۀ منو نازنین می ترسید یا از رسول و مجید!
-از همه ش ، این موضوع همه جاش مشکل داره ، مسئولیت داره ، مسئولیت تو با بودن نازنین توی تهران خیلی زیاد می شه ، اون خوشگل و جوونه ، فردا پس فردا باید کارو زندگیتو ول کنی و دنبالش باشی تا اتفاقی براش نیفته !
-پس مشکل دیگه هم زیبا بودن نازنینه ، خوب دیگه چه مشکلی می تونید توی این مسئله ببینید !
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)