118-121
موافقي! هنوز به من اعتماد داري؟
با ترديد گفت:
ـ راست مي گي! گولم نمي زني!
ـ کي بهت دروغ گفتم که حالا دفعه دومش باشه؟
ـ بابا چي؟ اون راضي ميشه من پيش تو بمونم؟
ـ من خودم راضيش مي کنم. اصلا همين الان صداش مي کنم و جلوي خودت ازش مي پرسم خوبه؟
ـ آره، مي خوام مطمئن بشم.
به اتاق مجاور رفتم و دايي را صدا کرده و گفتم:
ـ دايي جان هرچي جلوي نارنين از شما پرسيدم جواب مثبت بدين.
دايي هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
ـ يعني چي؟
ـ يعني اينکه از اينجا به بعد رو بسپريد به من!
دايي نگاهي مشکوک به من کرد و گفت:
ـ ببين يه الف بچه چطور همه رو مسخره خودش کرده.
نازنين توي اتاق منتظر من و دايي نشسته بود و وقتي وارد شديم بلند شد و نگاهي ملتمسانه به پدرش کرد و گفت:
ـ بابا.
و دايي که مدت ها از شنيدن اين کلمه محروم مادنه بود با خوشحالي گفت:
ـ جان بابا، بالاخره تو با من حرف زدي.
ـ بابا من شمارو خيلي دوست دارم.
ـ من هم همين طور عزيز دلم، ديگه نمي گذارم کسي اذيتت کنه، يک بلايي سر کدخدا و اون پسر هرزه اش بيارم که...
توي صحبت دايي پريدم و گفتم:
ـ دايي جان شلوغش نکنيد. حالا وقت اين حرف ها نيست، فعلا مي خوام از شما قولي بگيرم.
ـ شما بايد قول بدين نازنين رو به ده برنگردونيد.
ـ پس بفرماييد بايد کجا بمونه!
ـ خونه من، توي تهران!
دايي رنگ از رخسارش پريد و نگاهي غضب آلوده به من کرد و گفت:
ـ خودش اينطور مي خواد يا اين تجويز شماس؟
ـ هم خودش مي خواد هم من مصلحت نمي دونم با شرايطي که پيش اومده نازنين به ده برگرده، شما هم که جز سلامتي نازنين هيچي براتون مهم نيست، اين طور نيست؟
ـ چرا همين طوره، ولي
ـ ديگه ولي نداره، بعدا درباره جزيياتش صحبت مي کنيم. نازنين خيالت راحت شد؟
نازنين نگاهي به پدرش انداخت و گفت:
ـ بابا اجازه مي دي من با عليرضا زندگي کنم؟ من به اون ده لعنتي نميام.
ـ نمي دانم جواب رسول رو چي بدم. مادرت چي؟
ـ دايي جان، من جواب همه شونو ميدم، خواهش مي کنم مخالفت نکنيد.
دايي به چشم هاي براق نازنين که هر لحظه ممکن بود پر از اشک بشه نگاهي کرد و گفت:
ـ باشه، اگه خودت اين طور مي خواي من حرفي ندارم.
نازنين به سرعت خودشو به پدرش رسوند و صورتشو بوسيد و گفت:
ـ بابا ديگه هيچ غصه اي ندارم.
و لبخند صورت زيباشو زيباتر کرد. مدت ها بود که لبخند نازنين رو نديده بودم و از ديدن شادي اون احساس خوبي به من دست داد، بعد به دايي گفتم:
ـ دايي جان شما بفرماييد اون اتاق، با اجازه تون من مي خوام با نازنين صحبت کنم.
دايي نگاهي مشکوک به من کرد و اتاق رو با دلخوري ترک کرد، بعد به نازنين گفتم:
ـ حالا بايد به حرفهاي من خوب گوش بدي و قول بدي ناراحت نشي.
ـ نه، ديگه ناراحت نمي شم. بگو.
ـ تو بايد موهاتو کوتاه کني، گرچه من اونقدر دوستشون دارم که نمي تونم ازشون دل بکنم ولي چاره اي نيست بايد قيافه تورو تغيير بديم، چي ميگي؟ ناراحت نمي شي؟
نازنين دستشو پشت سرش برد و موهاشو لمس کرد و با دلخوري گفت:
ـ چقدر طول مي کشه تا دوباره بلند بشه؟
به او نزديک شدم و دسته اي از موهاي سرش رو در دست گرفته و گفتم:
ـ مي دونم که خيلي موهاتو دوست داري ولي تو هم مثل من بايد ازش دل بکني.
نگاهي به من کرد و آهسته گفت:
ـ ارزش با تو زندگي کردن و داره، هرچي مي خواد بشه مهم نيست، اون وقت بدون موي بلند منو دوست داري؟ زشت نمي شم!
ـ تو هيچ وقت زشت نمي شي، هيچ وقت. حتي اگر کچل بشي.
نازنين خنده اي از ته دل کرد و بعد دست هاشو دور گردنم حلقه زد و نگاهي توي چشم هام کرد که حس کردم روزهاي گذشته ممکنه برگرده، بعد گفت:
ـ هيچ کس بهتر از تو نيست، تو هميشه بهتريني!
از نگاه کردن به صورت زيباش آن قدر به هيجان آمدم که يک لحظه دست و پامو گم کردم و دلم مي خواست همون لحظه آنقدر ببوسمش که، ولي يک استغفرالله توي دلم گفتم و ازش جدا شدم و اون گفت:
ـ تو از چيزي ناراحتي!
ـ نه، من هميشه با تو خوشحالم. به اميد روزي که بريم و با هم زندگي کنيم.
بعد دستهاشو گرفتم و بوسيدمو هردو به اتاق مجاور رفتيم و خانم ابراهيمي از ديدن ما به وجد آمده و گفت:
ـ خوشحالم که صداي خنده هاي شيرين نازنين جانم رو مي شنوم.
نازنين برگشت و به من نگاهي کرد و گفت:
ـ عليرضا يک معجزه گره.
اون روز گذشت و فردا خانم آرايشگري که با خانم ابراهيمي دوست بود به منزل ما آمد و موهاي نازنين رو کوتاه کرد. من از پشت شيشه اتاق چهره معصوم نازنين رو که دست هاشو روي صورتش گذاشته بود تا چهره شو توي آينه نبينه ديدم و دلم براي موهاي قشنگي که سالها از ديدنشون لذت برده بودم وحالا با قيچي بي رحمانه قيچي مي شد و به زمين مي ريخت اون قدر سوخت که از پشت پنجره دور شدم ترجيح دادم اون منظره رو نبينم.
آرايشگر با مهارت خاصي چهره نازنين رو تغيير داد و وقتي از اتاق خارج شد و من اون و ديدم حس کردم ديگه اون نازنين ساده روستايي نيست و به فرم دختران تهراني آرايش شده بود. خانم ابراهيمي و من نازنين رو به عکاسي برده و بعد از انداختن عکس به رستوراني رفتيم و ناهار خورديم. نازنين دستش رو توي دست من انداخته و احساس راحتي خاصي مي کرد و من که سالها اونو دورادور عاشقانه نگاه کرده و آه کشيده بودم، از اينکه با او بودم احساس راحتي مي کردم. خانم ابراهيمي از ديدن ما به اون حالت با نگاهي کنجکاو گفت:
ـ راستي شما دوتا واقعا خواهر وبرادريد؟
نازنين گفت:
ـ چطور مگه؟
ـ آخه خيلي بهم مياين.شايد زيباترين زوجي هستيد که تا به حال ديده ام.
نازنين لبهاي قشنگشو گاز گرفت و گفت:
ـ استغفرالله ما خواهر و برادر شيري هستيم.
ـ يعني شما دوتا همسن هستيد؟
ـ نه من با برادر کوچيک عليرضا هم شير هستم.
با رد و بدل شدن اين حرف ها توي دلم چيزي فرو ريخت و با خودم گفتم:
ـ اي کاش اينطور نبود، اون وقت چقدر خوشبخت بودم.
نازنين خودشو به من نزديک کرد و گفت:
ـ عليرضا تنها کسي است که من دارم.
دو روز بعد عکس نازنين حاضر شد و به همراه شناسنامه ومقداري پول به شخصي داده شد تا به وسيله يک واسطه به شخص ناشناسي تحويل بشه و بعد ما منتظر شديم تا گذرنامه حاضر بشه. در اين مدت نازنين يک لحظه خوب ولحظه اي مثل غريبه به گوشه اي از اتاق پناه مي برد و سکوت مي کرد وما هيچ حرفي با اون نمي زديم تا اينکه يک روز آقاي ابراهيمي وقتي به منزل ما آمد گذرنامه نازنين رو همراه خودش آورد و قرار شد بليط بخريم و سه نفري به ايران برگرديم.
بالاخره روزهاي پر از هول و تکان گذشت و ما به ايران برگشتيم. بعد از ورود نازنين که در تمام راه کلمه اي حرف نزده بود، نگاهي به حياط انداخت و گفت:
ـ چقدر آرزو داشتم اين خونه رو ببينم.جايي که تو زندگي مي کني و درس مي خوني ، راستي عليرضا کنکور قبول شدي؟
با تعجب به دايي نگاه کردم و اون هم غمگين و افسرده جواب نگاه من و داد و هردو فهميديم نازنين مقدار زيادي فراموشي داره ولي بدون اينکه به روي خودم بيارم گفتم:
ـ آره، قبول شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)