نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 27
    - پول نداری، عیبی نداره، می بخشمت.
    خوشحال شدم و گفتم :
    - راست می گین؟ شما آدم خوبی خوبی هستین، پس من می تونم برم؟
    - می تونی ولی حالا عجله نکن، یه کمی باید پهلوی من بمونی و بعد هر جا دلت خواست برو.
    دست هاشو به طرفم آورد تا بغلم کنه و من خودمو کنار کشیدم و گفتم :
    - تو رو خدا به من دست نزنید، من دختر نجیبی هستم.
    - نجیب، همه همینو میگن ولی بعد معلوم میشه اون قدرها هم که ادعا می کنند پاک نیستند. من تجربه زیادی دارم و زن ها رو بهتر از تو می شناسم، همه اون هایی که اینجا میان اولش میگن که نجیبند، اصلاً می دونی چیه، نانجیب ترین زن هم خودشو نجیب می دونه.
    - من نمی دونم شما چی می گین، فقط شما رو قسم می دم که به من دست نزنید.
    - یعنی می خوای بگی تا حالا، مگه تو از خونه فرار نکردی، اون هم با لباس مردونه، چرا به من دروغ میگی، می خوای بگی خیلی پاکی، چرا ادعای الکی می کنی؟
    - آقا به خدا تا حالا دست هیچ مردی به من نخورده و اگر شما این کار را بکنید قسم می خورم که همین جا جلوی چشم شما خودمو می کشم.
    - همه اولش همینو می گن.
    - باشه، حالا که حرف منو باور نمی کنید یک چاقو بیاورید اینجا بعد هر کاری دلتون می خواد بکنید ولی اگه بهتون ثابت شد که من دست نخورده و پاک هستم، خودمو می کشم و خونم به گردن شما می افته.
    مرد چهره اش درهم رفت و نگاهی به سراپای من کرد و از داخل کشوی میزش یک چاقوی بزرگ درآورد و به دستم داد و من با خوشحالی اونو گرفتم و گفتم :
    - خیلی خوب، حالا هر بلایی می خوای سرم بیار.
    مرد نگاهی به من کرد و از روی تخت بلند شد و طول اتاق رو به سرعت پیمود و بعد از رسیدن به دیوار برگشت و دوباره به من نگاهی کرد و دوباره به این طرف اتاق آمد و آن قدر قدم زد که احساس کردم سرم داره گیج می ره و یک لحظه چشمم سیاهی رفت و از هوش رفتم. نفهمیدم چه قدر طول کشید که به هوش اومدم ولی یادمه که بی حسی عجیبی احساس می کردم. یه وقت متوجه شدم کسی منو کول کرده و جایی می بره و وقتی چشم هامو باز کردم جایی ناآشنا بودم، توی کوچه ای که خونه هاش هیچ شباهتی به اون خونه که توش بودم نداشت و هیچ کس توی اون کوچه نبود، همه جا تاریک بود و من هم که وحشت کرده و هم خوشحال بودم در خونه ای رو کوبیدم و خودمو به داخل رسونده و از حال رفتم. »
    به این جا که رسید خانم ابراهیمی نفس عمیقی کشید و گفت :
    - بقیه شو خودتون می دونید، از آن روز به بعد من و نازنین دوستان خوبی برای هم شدیم ولی چندبار اونو به دکتر بردیم و به توصیه ی پزشک من هیچ وقت از او سوالی نمی کنم تا روزهای تلخ گذشته رو به یادش نیارم و اون هم هر وقت دلش بخواد با من صحبت می کنه.
    چند بار خواستم کنجکاوی کنم و ازش سوالاتی درباره آدرس و پلاک و حتی رنگ در اون منزل بپرسم ولی شوهرم اجازه نداد و گفت:« سلامتی نازنین مهم تر از پیدا کردن اون خونه ست؟ »
    دیگه نمی دونم از این به بعد چی میشه، فقط امیدوارم بتونید اونو از اینجا ببرید.
    - از شما ممنونم که به او کمک کردید، دختر بیچاره چه عذابی کشیده و چه خطری از سرش گذشته.
    - خطر از سرش گذشته ولی شماها باید از این به بعد خیلی مواظبش باشید، اون حالا حالاها احتیاج به مداوا داره.
    - مطمئن باشید، خودم ازش مراقبت می کنم، شما نمی دونید اون برای من چه قدر ارزش داره، فقط خدا می دونه!
    - می تونم حس کنم، شما یک برادر دلسوز و مهربان هستید.
    از پارک خارج شدیم و به طرف منزل حرکت کردیم و قرار شد با دایی صحبت کنم تا هرگز نازنین رو سوال پیچ نکنه. وقتی به منزل رسیدیم نازنین خونسرد و بی تفاوت به طرف ما آمد و سلام کرد، بعد گوشه ای از اتاق کز کرد و چشم هاشو به گل های قالی دوخت.
    از دیدن اون به این صورت غمزده و گرفته حس بدی داشتم، اون دیگه دختر شیطان و شیرینی که می شناختم نبود. آیا چه کسی مقصر بود؟
    نمی دونم، شاید بزرگتر های خودخواه که با سنت های قدیمی شون سرنوشت جوون ها رو به خطر می اندازند. اگر نازنین خوب نشه چه باید کرد؟
    دلم می خواست نگاهم کنه و من در آغوش بگیرمش و از گذشته های شیرین و خاطرات خوبی که با هم داشتیم صحبت کنم ولی اون با من مثل یک غریبه رفتار می کرد و انگار اصلاً منو نمی شناخت. با احتیاط به طرفش رفتم و اون سرشو بالا آورد و چشم های شفاف و زیباش رو به من دوخت، لحظه ای نگاهمون به هم گره خورد و من عاجزانه بهش گفتم :
    - نازنین، دلم برات تنگ شده.
    - یادته می گفتی تا وقتی پهلوی منی از هیچ چیز نمی ترسی!
    اون به جای جواب دادن گریه کرد و من حس کردم بهترین کار اینه که سکوت کنم و اون هر چی دلش می خواد گریه کنه تا عقده های دلش خالی بشه. خانم ابراهیمی با شنیدن صدای گریه نازنین به اتاق آمد و گفت :
    - نازنین قرار نیست گریه کنی، دوباره حالت بد می شه، بسه دیگه.
    و اونو به زور از من جدا کرد و روی زمین خوابوند و آهسته به من گفت :
    - اون مثل یک دختر کوچولو که مدت ها خانواده شو گم کرده حساس شده ولی به زودی خوب می شه.
    من از دیدن حال بد نازنین دگرگون شدم و از اتاق بیرون رفته و مدتی توی حیاط قدم زدم و خانم ابراهیمی لحظه ای بعد از من از اتاق خارج شد، به طرفش رفته و پرسیدم :
    - تکلیف ما کی روشن می شه؟ دلم می خواد زودتر ببرمش ایران.
    - انشاءالله همین امروز و فردا راه حلی برای مشکل شما پیدا می شه، عجله نکنید.
    ظهر شد و دایی و آقای ابراهیمی پیش یکی از دوستانم رفتیم و درباره مشکل نازنین صحبت کردیم. ایشان صاحب یک شرکت کشتیرانی هستند و گفتند به شرطی که نازنین تغییر قیافه بده و پاسپورتی با مشخصات خودش براش دست کنیم، می تونیم از مرز خارجش کنیم. خوشبختانه شناسنامه نازنین عکس نداره و ما می تونیم اونو تغییر قیافه بدیم و ازش عکس بندازیم و برای گرفتن پاسپورت اقدام کنیم.
    - ببخشید، شما فکر گرفتن پاسپورت رو کردین؟ فکر می کنید این کار آسون باشه!
    - البته، باید گذرنامه قلابی براش تهیه کنیم.
    - این کار خیلی مشکله و البته خطرناک هم هست، این طور نیست!
    - من با دوستانی صحبت کردم که در این رابطه می تونن کمکمون کنن، اون ها همه در تکاپو هستند تا راع حلی برای مشکل شما پیدا کنند، فقط از مشکلات نباید ترسید و توکل به خدا کرد. انشاءالله همه چیز درست می شه.
    - امیدوارم، انشاءالله درست بشه.
    سه روز بعد آقای ابراهیمی به منزل ما آمد و گفت :
    - باید قیافه نازنین رو به کلی عوض کنیم، ضمناً شناسنامه رو هم به من بدین، من به وسیله چند واسطه موفق به پیدا کردن کسی شدم که می تونه کمک کنه تا برای نازنین گذرنامه بگیرم، البته با مشخصات داخل شناسنامه، فقط باید تا می تونیم قیافه شو عوض کنیم.
    خانم ابراهیمی حرف شوهرش رو قطع کرد و گفت :
    - اول باید با دکتر مشورت کنیم، شاید این کار براش ضرر داشته باشه.
    و من بلافاصله گفتم :
    - شما فقط بگید می خواین چه کار کنین، من خودم با نازنین صحبت می کنم.
    خانم ابراهیمی گفت :
    - فکر می کنم اولین قدم کوتاه کردن موهای سرش هست و این کار آسونی نیست. شاید اصلاً دوست نداشته باشه موهاشو از دست بده.
    - من راضیش می کنم، اجازه بدین من باهاش حرف می زنم.
    نازنین رو به اتاقی بردم و بهش گفتم :
    - عزیز دلم می خوام باهات حرف بزنم، دلم می خواد مثل قدیم ها خوب به حرف هام گوش بدی!
    نگاهی به من کرد و گفت :
    - چی شده؟
    - هیچی، نترس اتفاقی نیفتاده، می دونی که اینجا یک کشور بیگانه ست و ما باید به وطن خودمون برگردیم. به ایران.
    با وحشت از من فاصله گرفت و گفت :
    - برگردم ده ... زن مجید بشم، نه!
    - نترس عزیزم، من به تو قول میدم نمی گذارم پات به ده برسه، می برمت تهران خونه خودم و تا آخر عمر با هم زندگی نی کنیم! خب حالا چی می گی،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/