قسمت 23
نازنین حدود سه روز مثل آدم های مریض توی رختخواب بود و مات زده به گوشه ای از اتاق نگاه می کرد و من فقط از دور مراقب اون بودم و بهش تا اونجائی که تونستم محبت کردم تا اعتمادش رو جلب کنم و بعد اون خودش به من احساس نزدیکی کرد و یک روز گفت:
- نمی دونم اسم شما چیه ولی اینو فهمیدم که خیلی انسان هستید و مثل مادرم به من محبت کردید.
- اسم من مریمِ و فکر می کنم کار زیادی برای تو انجام ندادم، اگر دوست داری منو مثل مادرت بدونی خوشحال می شم.
اون سرشو روی سینۀ من گذاشت و گفت:
- شما واقعاً بوی مادرم رو می دید، الان نمی دونم اون از دوری من چه به روزگارش اومده، شاید هم فکر کرده که من مرده ام.
- هیچ مادری حتی اگر فرزندش رو جلوی چشمش توی قبر بگذارند هم باورش نمی شه که اون مرده باشه، و همیشه چشم براه اولادش می مونه، بنابراین تو هم اینو بدون که مادرت منتظرته، حالا بگو ببینم از کجا سر از اینجا درآوری؟
- از یادآوریش عذاب می کشم ولی به شما می گم من یک عروس فراری هستم.
- چرا فرار کردی!
- برای این که نمی خواستم با نامزدم ازدواج کنم، اون مرد پست و کثیفی بود ولی پدر و مادرم بساط عقد و عروسی راه انداختند و منو مجبور کردند سر سفرۀ عقد بنشینم، ما توی یک ده زندگی می کردیم و من قبل از اینکه خطبۀ عقد خوانده شود لباس برادرم را پوشیدم و شیشه پنجرۀ اتاقم را شکستم و با اسب فرار کردم. وقتی به جاده رسیدم هوا تاریک شده بود، ترسیده بودم ولی آن قدر از اون پسر لعنتی متنفر بودم که هیچی نمی فهمیدم جز این که اسب رو بتازونم و از اون جا دور بشم.
- هدفت کجا بود؟ یعنی می خواستی کجا بری؟
- تهران، خونۀ برادرم، آدرس رو داشتم و مقداری هم پول همراهم بود.
- یعنی تو نمی دونستی که با اسب نمی شه مسافت زیادی رو طی کرد؟
- نه! من هیچی نمی دونستم، فقط اینو می دونستم که باید فرار کنم و اون قدر به اسب فشار آوردم که دو سه ساعت بعد از حرکتم حس کردم سرعت اون کم شد و دیگه نتونست به من سواری بده بعد پیاده شدم و دهانۀ اونو گرفتم، هوا کاملاً تاریک بود و من تازه داشتم احساس وحشت می کردم که چراغ اتومبیلی توجهمو جلب کرد و من که درمانده و خسته بودم جلوی ماشین دست نگهداشتم. ماشین ایستاد و دو نفر مرد یکی راننده و یکی در کنارش از من سؤال کردند:
- کمک نمی خوای؟
و من که باورم شده بود می خوان کمکم کنند به اونها گفتم:
- بله، ممنون می شم، اسبم قدرت حرکت نداره.
- کجا می ری! مقصدت کجاست؟
- تهران.
- اسبتو چه کار می کنی؟
- همین جا می بندمش، فردا برادرم میاد دنبالش و می بردش.
مرد نگاهی به چهرۀ من کرد و گفت:
- تو دختری؟ پس چرا لباس مردونه پوشیدی!
- به خاطر سواری.
- این موقع شب، با این همه آرایش! خب سوار شو ما می بریمت تهران، خودمون هم باید به تهران بریم، راهمون با هم یکیه.
من اسب رو به درختی بستم و با دلواپسی سوار شدم و بعد از سوار شدن از نگاه های مرموز اون دو مرد دلم شور افتاد و پشیمون شدم و گفتم:
- مزاحم شما نباشم! می تونم پیاده بشم و بعد از استراحت اسبم با اون بقیۀ راه رو ادامه بدم.
- نه دخترجون چه مزاحمتی! تازه تو فکر کردی از اینجا تا تهران رو می تونی با اسب بری؟
تو چند سالته که این قدر ساده لوحی؟
- هجده سال.
- خوبه، خوبه، ما می بریمت، خاطر جمع تا صبح تهران هستیم.
توی راه اون دو مرد هیچ حرف نزدند و فقط گاه گاهی نگاه های مرموزی به هم می کردند که من نگران شدم ولی چاره ای نداشتم، بالاخره توی تاریک و روشن هوا به تهران رسیدیم و من که از ترس گم کردن آدرس اونو حفظ کرده بودم منتظر شدم تا ازم سؤال بشه کجا می خوام برم ولی اون دو مرد بدون این که حرفی بزنند به در خونه ای رفتند و یکی از اون ها پیاده شد و من دستپاچه شدم و خواستم پیاده بشم که راننده گفت:
- عجله نکن می ریم تو یه چای می خوریم بعد می رسونمت.
- نه! من باید الان به خونمون برم، پیاده نمی شم شما چای بخور و بیا. اصلاً خودم میرم ببخشید مزاحم شما شدم.
دستگیره درو گرفتم تا بازش کنم که مرد گاز داد و رفت توی حیاط و مرد دیگه درو بست.
من جیغ زدم و فریاد زدم: «کمک، کمک»، و اون دو مرد خندیدند و گفتند: «اینجا اگر سر کسی هم بریده بشه همسایه ها سرشونو از در خونه هاشون بیرون نمیارن، بیخودی خودتو خسته نکن، مگه نمی بینی خونه های اینجا چه قدر با هم فاصله داره، اینجا بالا شهره و کسی به کسی کار نداره.» من به گریه افتادم و گفتم:
- تورو خدا بگذارید برم، شماها کی هستید؟ از جون من چی می خواین! من بیخود سوار ماشینتون شدم.
- درسته، ولی حالا دیگه کاری نمی تونی بکنی، فعلاً تو چنگ ما هستی بی خودی فریاد نزن.» من اشک ریختم و التماس کردم ولی هیچ کدوم اهمیتی ندادند و خونسرد در ماشینو باز کردند و یکیشون به زور منو بیرون کشید و به طرف ساختمون برد، من مرتب فریاد می زدم و مقاومت می کردم و نمی خواستم به ساختمون وارد بشم و یکی از اون مردها سیلی محکمی به من زد و اون یکی دیگه گفت:
- چرا این کارو کردی! خجالت بکش دیگه دست روش بلند نکن صورتش زخمی می شه!
اون ها بدون این که به جیغ و داد من اهمیت بدند منو به داخل ساختمون بردند و توی اون خونۀ بزرگ توی یکی از اتاق ها زندانی کردند، من اون قدر گریه و زاری کردم و به در و پنجره کوبیدم که نفهمیدم کی از حال رفتم. وقتی به هوش اومدم یک بشقاب غذا و یک لیوان آب داخل سینی کف اتاق گذاشته شده بود ولی در اتاق هنوز بسته بود، رفتم جلو و دستگیره درو پیچوندم شاید باز بشه ولی در قفل بود، آهسته گوش دادم، صدای یکی از مردها که با تلفن صحبت می کرد به گوشم رسید که گفت:
- آره، بد نیست، دهاتیه ولی اگر سر و لباسشو عوض کنیم خوب می شه.
از شنیدن این حرف ها که مفهوم واقعیشو نمی فهمیدم سردرد عجیبی گرفته و گوشه ای از اتاق نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، هر چه فکر کردم چه طور از دستشون نجات پیدا کنم هیچ راهی به نظرم نرسید، از جا بلند شده و به طرف در رفتم و محکم به اون کوبیدم و فریاد زدم:
- خواهش می کنم باز کنید.
ولی هیچ کس جوابمو نداد، فکر کردم شاید دلشون به رحم بیاد بنابراین شروع کردم به گریه کردن با صدای بلند و التماس کردم و گفتم:
- «اگر منو به خونه مون برسونید هر چه پول بخواهید بهتون می دم.» ولی حرف های من همه بیهوده بود و از بیرون در هیچ جوابی نیومد، مأیوس شدم و دوباره گوشه ای نشستم و از گرسنگی ضعف عجیبی سراپای وجودمو گرفت، دلم می خواست بمیرم و زنده نباشم تا این همه بدبختی بکشم.
غذاهارو روی زمین ریختم و نشستم و اون قدر گریه کردم تا از حال رفتم، یک لحظه از صدای در از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. در باز شد و خانمی مسن با آرایشی غلیظ به اتاق اومد و نگاهی به من کرد و گفت:
- اسمت چیه؟
- به شما چه مربوطه، هر چی هست، شماها آدم دزدید! من به چه دردتون می خورم!
برای چی منو اینجا زندانی کردین؟
- بی خود خودتو اذیت نکن، تو دیگه دختر ما هستی، بعد هم می ری بهترین جا و زندگی خوبی رو شروع می کنی.
- من باید برم خونه مون برادرم منتظرمه، الان همۀ خانواده ام دنبالم می گردند، مادرم نگران می شه، تورو خدا بگذارید برم خانم، کمک کنید بگذارید برگردم خونمون، می دونم که مادرم الان از ناراحتی داره دق می کنه.
- راستی! اگه این طور فکر می کنی چرا از خونه فرار کردی؟ یا شاید هم مشکل دیگه ای داری، راستشو بگو برای چی از خونه تون فرار کردی؟
- به خدا هیچی، غلط کردم، اگه می دونستم این طور اسیر شما می شم غلط می کردم از خونه مون بیرون بیام.
- حالا دیگه برای این حرف ها خیلی دیر شده، بهتره به فکر زندگی جدیدت باشی و بی خودی لجبازی و سر و صدا نکنی چون دیگه هیچ کس به فریادت نمی رسه، فقط ساکت باش و به حرف های من گوش بده.
- من به حرف های شما گوش می دم، تو رو خدا به من رحم کنید، کمکم کنید.
پایان صفحه 101
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)