نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 21

    ساکمو برداشتم و بعد از خداحافظی با مادر به طرف در باغ اومدم.موقع خروج رضا رعیت دایی و مجید و رسول در حالی که از گشتن به دنبال نازنین دهانه ی اسب هاشونو گرفته و برمی گشتند دیدم.
    مجید به طرف اومد یقه لباسمو گرفت و گفت:
    -بالاخره می کشمت ، همه اش تقصیر تو بود!
    من خونسرد و بی تفاوت گفتم:
    -برای تو آدم کشی خیلی راحته ، کور خوندی ، کاری کردم که سرت بره بالای دار و اون کسانی که کمکت کردند سال ها باید توی زندان آب خنک بخورند.
    از این حرف من کمی جا خورد و یقه لباسمو رها کرد و رسول که تا چند لحظه پیش حالت حمله به خودش گرفته بود رنگ از رخش پرید و عقب نشینی کرد و یه مجید گفت:
    -بیا بریم ، حالا وقت این حرف ها نیست.
    به تهران برگشتم و توی راه همه اش ناراحت بودم که الان نازنین مجبوره توی کوچه بنشینه تا من برسم ولی فکر اینکه می تونم اونو ببینم آنقد شادم میکرد که طول راه رو با آرامش گذروندم.بالاخره به خونه نزدیک شدم و از سر کوچه نگاهی به خونه کردم و هیچکس رو اونجا ندیدم.اول ناراحت شدم ولی بعد فکر کردم خونه ی یکی از همسایه هاست بنابراین در خونه های اطراف رو زدم و سوال کردم کسی از تهران اینجا نیومده و همه گفتند:«نه» یک لحظه سرم گیج رفت و به سختی خودمو به خونه رسوندم و روی زمین ولو شدم.حال عجیبی داشتم ، نمی دونستم باید چکار کنم ، نمی دونستم چی شده!بی اختیار گریه م گرفت.صدای ضجه هام اونقدر بلند بود که کم کم به فریاد تبدیل شد ، اون قدر گریه کردم و توی سر خودم زدم که از حال رفتم.ساعت 12 شب به هوش اومدم ، همه جا تاریک بود ، تمام بدنم روی سنگفرش حیاط خشک شده بود به سختی از جا بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و موقع خوابیدن دوباره به یاد بدبختی که به سرم اومده بود افتادم و باز گریه کردم ، هیچ وقت توی زندگیم آنقدر گریه نکرده بودم ، مضطرب و نگران بودم و حالتی داشتم که نمی دونستم باید چه کار کنم ، مثل آدمی که توی یک بن بست گیر کرده باشه و همه به دنبالش باشند سردرگم بودم.تا صبح نخوابیدم و صبح به سختی از رختخواب بیرون اومدم ، سر و صورتم پف کرده و حالت آشفته ای داشتم ، بغض گلومو گرفته بود و از شدت ناراحتی قیافه ام مثل آدمهای معتاد شده بود.تا ظهر توی خونه چشم براه موندم و دوباره تصمیم گرفتم به ده برگردم شاید اون برگشته باشه ، در خونه ی یکی از همسایه ها رو زدم و کلید خونه رو بهش دادم و سفارش کردم که اگر خواهرم از ده اومد کلید رو بهش بدهند و به طرف ده حرکت کردم.شب شده بود که به ده رسیده و از مینی بوس پیاده شدم و به سرعت خودمو به باغ رسوندم و بعد از دیدن مادر اولین جمله ای که پرسیدم این بود:
    -نازنین برگشت؟
    -نه مادر ، مگه قرار بود برگرده!ای کاش بر میگشت ، داداشم داره از غصه می میره ، مخصوصاً که کدخدا هم با مجید اومدند و هر چی از دهنشون در میومد بهش گفتند و رفتند.اون خیلی سرشکسته شده دیگه کمرش راست نمیشه.
    -کدخدا غلط کرد ، با اون پسر وحشی و ادم کشش.
    خون جلوی چشم هامو گرفته بود ، به امیر محمد گفتم:
    -من میرم تهران ، اگر نازنین برگشت حتماً به من تلگراف بزن ، ضمناً هیچوقت به کسی نگو که آدرس و پول بهش دادی ، حتی به مادر!خدای نکرده می ترسم اتفاقی براش بیفته و کاسه کوزه ها سرتو بشکنه.
    به طرف خونه ی دایی رفتم ، در مسیر کوتاه خونه ی خودمون تا اونجا هزاران حرف توی دلم انباشتم تا همه رو تحویلش بدم.وقتی رسیدم قلبم از هیجان و ناراحتی داشت از گلوم بیرون میزد ، درو باز کردم و بدون اینکه به زن دایی سلام کنم ازش پرسیدم:
    -دایی کجاست؟
    -چه کارش داری؟دائیت مرده ، آبروش رفته.
    به طرف اتاق ها رفتم و در یکی از اونها رو باز دیدم ، داخل شدم و اونو دیدم که روی یک تشک خوابیده و چشم هاش باز بود ولی حرف نمیزد وقتی منو دید هیچی نگفت و من گفتم:
    -دایی من اومدم قط به شما بگم اگر نازنین مرده باشه بهتره تا زنده می موندم و زن این پسر کثافت می شد.برای ثابت کردن حرفم این نامه رو بهتون میدم بخونید ولی باید بعد از خوندن پس بدید.اگر کدخدا اومد و به شما توهین کرد به استناد این نامه می تونید پسرشو به لجن بکشید.
    دایی توی رختخوابش نیم خیز شد و من نامه ی گلناز رو بهش نشون دادم و اون خوند و حس کردم خون توی رگ هاش به جوش اومد و نگاهی به من کرد و گریه رو سرداد و من از دیدن اشک هاش که از صورتش سرازیر شده و به ریشش رسیده بود آنقدر گریه کردم که زن دایی به اتاق اومد و گفت:
    -بسه دیگه ، ما رو بدبخت کردی حالا می خوای داییتو هم بکشی.
    دایی که تا اون لحظه کلمه ای حرف نزده بود فریاد زد:
    -خفه شو زن ، ما نادون بودیم و دور و برمونو نیگا نکردیم ، این پسر از همه ی ما عاقل تر و فهمیده تره ، ای کاش نازنین مرده باشه ، حالا دیگه من میدونم جواب اون کدخدای از خدا بی خبرو چی بدم.
    زن دایی با تعجب نگاهی به من کرد و از اتاق خارج شد و من نامه رو از دایی گرفتم و بوسیدمش و اونجا رو ترک کردم.
    نیمه شب به تهران رسیدم و با کلید درو باز کردم ، دلم می خواست وقتی در باز میشه نازنین رو به روم ایستاده باشه ولی همه ی چراع ها خاموش بود و هیچکس اونجا نبود.مایوسانه به رختخوابم پناه بردم و با سردرد شدید چند ساعتی با افکاری آشفته به دانشگاه رفتم ولی سرکلاس حواس درست و حسابی نداشتم ، فکرم روی درس متمرکز نمی شد.وقتی کلاس ها تعطیل شد استاد بیرون از کلاس جلومو گرفت و گفت:
    -آقای احمدی اتفاقی افتاده؟من برای شما خیلی نگرانم ، چهره تون خیلی گرفته ست.
    -متشکرم استاد از اینکه شما به فکر من هستید ، چیز مهمی نیست ، مشکل خانوادگیه!
    -شما بهترین دانشجوی من هستید دلم نمی خواد مشکلات زندگی باعث اُفت تحصیلی شما بشن.جایی کار می کنید یا نه؟
    -نه!دنبالش هستم ولی متأسفانه تا به حال موفق به پیدا کردن کار نشدم.
    -فکر میکنم بتونم در این مورد کمکتون کنم.
    از دانشگاه بیرون اومده و به طرف خونه رفتم.روزهای کسل کننده و انتظار بیهوده ی من برای برگشت نازنین باعث شد که آدم منزوی بشم و با هیچکس رابطه ی دوستانه ای برقرار نکنم.یک ماه بعد دایی به خونه ام اومد و توی صحبت هاش گفت:
    -از اون روزی که تو رفتی تمام پاسگاه های اطراف ده رو سر زدم و به پلیس تهران هم مشخصات نازنین رو دادم حتی پزشک قانونی هم رفتم.
    از شنیدن جمله ی آخر دایی تنم به لرزه افتاد و گریه کنان گفتم:
    -من هنوز مایوس نشدم ، شما چرا اینطور راحت درباره ی احتمال مرگ دخترتون صحبت می کنید!
    -من هم دلم میخواد اون زنده باشه ، ولی به نظر تو میشه؟آخر این همه وقت اون کجاست که به خونه برنگشته؟نمی دونم کجاست و چه بلایی سرش اومده ولی اگر جنازه ش پیدا بشه شاید دیگه چشم براهی ما هم تموم بشه ، مادرش خوراک شب و روزش گریه ست ، زندگیمون از هم پاشیده ، نمیدونم چه بدی کردم که باید این طور عذاب بکشم!به هر جهت من آدرس تو رو هم دادم که اگر خبری بشه به تو اطلاع بدن.
    دایی به ده برگشت و من خودمو توی کتاب های دانشگاه غرق کردم ، استادم کاری توی یک شرکت برام پیدا کرد و عصرها مشغول کار شدم و تونستم یک تلفن برای خونه بخرم.مادر پانزده روز یک بار میومد و سرو سامونی به وضع خونه می داد و دوباره به ده بر میگشت و من همچنان تنها و غمگین به زندگی کسل کننده ام ادامه می دادم.
    شش ماه بعد یک شب خسته و کوفته از شرکت برگشتم و درو که باز کردم پام به پاکت نامه ای خورد با تعجب دولا شدم و برداشتمش و به دقت آدرس گیرنده رو خوندم ، بعد از اینکه مطمئن شدم نامه برای خودم اومده به آدرش فرستنده دقت کردم و متوجه شدم از خارج از کشور اومده با عجله به طرف اتاقم رفتم ، چراغ ها را روشن کرده و پاکت رو باز کردم ، متن نامه این بود.

    برادر علیرضا با سلام ،
    من یک ایرانی مقیم کشور دوبی هستم ، حدود هفت ماه پیش خانمی به منزل ما اومد و از ما کمک خواست ، طبق شناسنامه ای که همراه داره نامش ربابه تاجبخش ، بیست و سه ساله است ولی ادعا میکنه خواهر شماست و اسم واقعیش نازنین امیری فرزند محمود و هجده ساله است.
    چند روز بعد از امدن ایشان به منزل ما عکس و مشخصات ظاهری ایشان در روزنامه به عنوان همسر یکی از شیخ های این منطقه چاپ شد که در روزنامه به اختلال حواس ایشان اشاره شده بود ، ما ایشان را به پزشک خانوادگی خودمان نشان دادیم و پس از معاینات تشخیص داد که ایشان سالم هستند و چون از نظر قانونی ما نمی توانیم ایشان را به مدت طولانی در منزل خود نگه داریم از شما تمنا میکنم اگر

    پایان ص
    93



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/