-مادر جون به خدا قسم نمی فهمم منظورت چیه ،فقط بدون که اگه من زن اون بشم منو می کشه ، علیرضا هم میاد و اونو میکشه ، شما نمی دونید اون چه پست فطرتیه .
زن دایی دوباره زدش و گفت :
-مردی و موندی باید الان با ما بیایی حمام ، همه منتظر تو هستند ، عمه ت و مادر شوهرت بیرون نشستند و من نمی تونم بگم تو نمی یایی ! همه معلپطل تو یه الف بچه هستند ، بی خودی برای من تئاتر بازی نکن با زبون خوش حاضر شو وگرنه می گم داداشت بیاد و حاضرت کنه .
نازنین با شنیدن اسم اون پسره کثافت خودشو از پاهای زن دایی جدا کرد و گفت :
-باشه ، حاضر می شم ، تو رو خدا رسول رو نفرستید تو اتاقم خودم میام بیرون !
وقتی زن دایی از اتاق بیرون اومد من مجبور شدم از پشت پنجره کنار برم و بعد از اینکه اون رفت با شنیدن صدای گریه ی نازنین ان قدر ناراحت شدم که دوباره به پنجره نزدیک شدم و صداش کردم که :
-نازنین ، گریه نکن ، اگر علیرضا نیست من که هستم ! چه کاری باید بکنم بگو تا برات انجام بدم .
نازنین سراسیمه خودشو به پنجره رسوند ، اشک هاشو پاک کرد و منو بوسید و گفت :
-داداش خوبم ، می تونی ادرس خونه تو توی تهرون به من بدی ؟
-من ادرس اونجا رو بلد نیستم .
-می تونی سند خونه رو پیدا کنی و ادرس رو از روی بنویسی و برای من بیاری ، الهی فدات بشم ، مادرت نفهمه ، هیچ کس نفهمه .
-من می رم و بر می گردم ، شاید توی صندوق چوبی مادر باشه . انشالله پیداش می کنم .
-مواظب باش کسی نفهمه ، وقتی مادرت نیست و با من توی حمومه می تونی خوب بگری فقط یادت باشه به کسی حرفی نزن !
-خاطر جمع باش ! علیرضا بهم گفته که باید چیکار کنم ، تو فقط بگو دیگه چی می خوای !
-پول هم می خوام ، اگه بتونی توی خونه تون پیدا کنی !
-خودم قلکمو می شکنم و همه ی پول ها مو برات میارم !
اقای مدیر که متوجه ی صبحت طولانی من و امیر محمد شده بود از توی پنجره ی دفتر داد زد که :
-اقای احمدی زنگ اخر داره تموم می شه ، می تونید با هم برید منزل .
امیر محمد با عجله به کلاس رفت و کتاب هاشو اورد و هر دو به طرف منزل حرکت کردیم و توی راه به او گفتم :
-تند تند تعریف کن و بقیه شو بگو .
-من رفتم خونه و تا مادر به طرف منزل دایی رفت تمام خونه رو گشتم و بالاخره سند رو پیدا کردم و ان قدر زیر و رو شکستم و تمام پول های توشو روی یک تکه کاغذ نوشتم و امده گذاشتم تا نازنین رو ببینم .
ظهر شد و مادر اومد و برای نازنین اسپند دود کرد و گفت : هزار ماشالله به این عروس !
همه ی فامیل و زن های همسایه ریختند توی باغ دایی و اجاق زدندت و مشغول درست کردن غذا شدند و من منتظر فرصت بودم تا نازنین رو تنها گیر بیاورم ، مادر برای کمک به باغ دایی رفت و من از وسط باغ مواظب اتاق نازنین بودم ولی اون حتی لحظه ای هم تنها نمی شد که برم و ادرس و پو رو بهش بدم . یک لحظه خودمو به پنجره اتاقش رسوندم و دیدک که یکی از زن های ده داره اونو ارایش می کنه و نازنین که داشت گریه می کرد وقتی منو دید بعد دعوام کرد و گفت :
-پسر خوب نیست اینجور موقع ها به عروس نگاه کنه . برو موقع شروع جشن بیا .
من مجبور شدم از کنار پنجره کنار برم ولی همون نزدیکی ها پشت یک درخت ایستادم و منتظر موقعیت شدم . ساعت 4 بعد از ظهر همه برای ناهار خوردن به خونه ی دایی رفتند و منو هم صدا کردند . من ادرس و کیسه ی پول ها رو به سختی توی شلوارم جا دادم و سر سفره نشستم ، نازنین توی اتاقش بود و ناهارش رو بردند که همون جا بخوره ، همه ساکت بودند و انگار نه انگار که عروسیه گاهی وقت ها صدای ناله ی نازنین به گوش می رسید ، چند بار خواستم برم به اتاقش ، ولی همه بودند و در اتاقش هم از بیرون قفل بود . یک لحظه از داخل اتاق صدا زد :
می خوام برم دستشوئی . زن دایی بلند شد و قفل در رو باز کرد و نازنین با قبافه ای گرفته و ناراحت از اتاق بیرون اومد و به طرف دستشویی رفت و زن دایی پشت سرش رفت و تم در دستشوئی ایستاد . من از موقعیت استفاده کردم و رفتم توی باغ و از پشت دستشوئی به پنجره ش نزدیک شدم و اهسته گفتم :
نازنین ، اینو بگیر ، بعد کیسه ی پول رو که ادرس هم توش بود از لای پنجره دستشویی به داخل پرت کردم . نازنین از اون طرف گفت :
-داداشم الهی فدات بشم . زود برو خونه تون و مواظب باش کسی چیزی نفهمه !
من به سرعت باغ رو دور زدم و از ته باغ به طرف خونه مون رفتم و قلبم از ترس داشت از سینه ام بیرون می زد . شب شد و مردم زیادی برای دیدن عروسی از در باغ وارد منزل دایی شدند . صدای ساز و دهل فضای ده رو پر کرده بود و دایی و کد خدا دم در باغ به میهمان ها خوش امد می گفتند . صدای هلهله ی زن ها از داخل اتاق ها به گوشمی رسید ولی هنوز اقا برای عقد نیومده بود . من توی قسمت مردونه نشسته بودم ولی حواسم به اتاق نازنین بود . پرده های اتاق کشیده شده بود و زن های زیادی توی اتاق عروس جمع شده بودند .
-داداش مادر دم باغ وایساده و بقیه ش باشه بعد به در خونمون نزدیک شدیم . و مادر مضطرب در باغ ایستاده بود و با دیدن من تعجب کرد و پرسید :
-تو اینجا چه کار می کنی ؟
-اگه بدونی چه بلایی سرمون اومده !
من به امیر محمد اشاره کردم که به منزل بره و به مادر گفتم :
-چی شده مادر ، من که وقتی دیدم هیچ کس توی خونه نیست دیوونه شدم بالاخره یکی می گه اینجا چه خبر شده یا نه ! شما کجا بودید ؟ من الان دو ساعته دارم دنبالتون می گردم .
-دیشب عقد کنون نازنین بود و ...
-پس بالاخره سر منو دور دیدین و کار خودتو کردین ، خب به سلامتی اول بگین نازنین کجاست ؟ سالمه ، حالش خوبه ؟
-فرار کرد ؟ چه طوری ؟ کجا رفت ؟
-از پنجره ی اتاقش ،شیشه رو شکست و سوار اسب تو شد و رفت ف دیشب تا الان تمام اطرف و باغ های دوست و اشنا رو گشتیم ، اثری از اون نیست ، داداشم وقتی فهمید داشت سکته می کرد ، نازنین ابروی همه رو برد ، اگه داداشم از ناراحتی دق کنه خونش گردن نازنینه .
-کی فرار کرد که کسی نفهمید !
-قبل از اینکه اقا خطبه ی عقد رو بخونه به مادرش و من گفت : تو این اتاق ان قدر جمعیت زیاده که حالم داره بهم می خوره اقلا یک دقیقه منو تنها بگذارین تا نفسی بکشم . و ما غافل شدیم و به زن ها گفتیم از اتاق بیرون برند و زن داداشم حتی در اتاقشو قفل هم کرد ، صدای ساز و دهل او قدر زیاد بود که هیچ کس صدای شکستن شیشه رو نشنید ، بعد از نیم ساعت در اتاق رو باز کردیم و رفتیم داخل و دیدیم که لباس هاشو کنده و ریخته وسط اتاق و یک دست لباس مردونه پوشیده و از شیشه ی اتاقش فرار کرده .
-پنجره ی اتاقش هم قفل بود ؟
-اره داداشم برای این که فرار نکنه اونو هم قفل کرده بود ، نمی دونم چه طور شد که کسی اونو ندید . ان قدر همه سر گرم رقص و پایکوبی و خوردن بودند که کسی نگاهش به اون طرف نیفتاد و اون تونست فرار کنه .
وقتی مادر حرفش تموم شد دوباره زد زیر گریه و کم کم صدای ازدحام کسانی که با اسب به دنبال اون رفته بودند به گوش رسید و میون اون ها دائیم که با چهره ای برافروخته به طرف خونه ش می رفت نگاهی به من انداخت و بعد سرشو زیر انداخت و بدون هیچ عکس العملی به طرف ساختمون رفت . زن دایی از دور من و مادر رو دید و با حالتی اشفته به طرف ما اومد و با دیدن من گفت :
-خیالت راحت شد ؟ ان قدر زیر پای این دختر بیچاره نشستی ، تا عاقبت فراریش دادی .
من که به اندازه ی کافی زجر کشیده و از شدت اضطراب داشتم خفه می شدم سکوت کرده و به مادر گفتم :
-من برمی گردم تهران ، اگه خبری شد و نازنین پیدا شد به من تلگراف بزنید . من دیگه توی این ده لعنتی نمی یام .
بعد به طرف ساختمون رفتم و با امیر محمد خداحافظی کردم و اون در گوشم گفت :
-انشالله الان که بری تهران ، نازنین پشت در خونه منتظرت نشسته ، از قول من به او سلام برسون .
اون با اطمینان خاطر این حرف رو زد و با من دست داد و خداحافظی کرد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)