قسمت 18
رضا اونا رو خبر کرد .
با گفتن آخرین جمله نازنین شروع به گریه کرد ، آنقدر نوازشش کردم تا بالاخره ساکت شد بعد بهش گفتم :
- من باید بروم تهران ، به محض این که فرصت کنم بر می گردم تاببینم چه کار میشه کرد . انشاء اله با دایی صحبت می کنم و کدورت ها از بین می ره .
به سراغ زن دایی رفتم و سفارشات لازم رو بهش کردم و به طرف تهران حرکت کردم ، توی راه آروم و قرار نداشتم و دلم شور می زد . چند روزی دانشگاه رفتم و با بی حوصلگی کتاب ها را مطالعه کردم ولی آنقدر فکرم خراب بود که هیچ نتیجه ای از خواندن درس ها نگرفتم .
آخر هفته شد و به ده برگشتم و با تعجب دیدم نازنین نیست . ازمادر سوال کردم و اون گفت :
- وقتی تو رفتی داداشم اومد اینجا و من دربارۀ نازنین باهاش صحبت کردم ، با این که خیلی ناراحت بود و نمی خواست اونو ببخشه ازش خواهش و تمنا کردم اجازه بده دستشو ببوسه و بعد نازنین از اتاق در اومد و به پاهای دائیت افتاد و هر دو به گریه افتادند ، بعد زن داداشم اومد و خلاصه شبی داشتیم که نگو و نپرس !خوب شد نبودی چون من خودم از دیدن اون سه تا خیلی ناراحت شدم راستش دلم بیشتر از همه سوخت برای این که آبروش حسابی توی ده رفته !
- رسول چی مادر، تازگی ها اونو دیدی؟
- رسول رو چند روز پیش دیدم ولی نمی دونم چرا به نظر می رسه که تازگی ها افتاده تر از قبل شده .
- حالا نازنین کجاست ؟
- خونه شون .
- شما بهش سرزدین یا نه !ازش خبر دارین ؟
- نه ، فکر می کنی لازم بود که برم و بهش سر بزنم ؟
- حتماً لازم بود مادر، چه ط.ر شما این کار و نکردین ؟
- حالا با هم می ریم و بهش سر می زنیم ، صبر کن من چادرمو سرکنم .
با هم به طرف خونۀ دایی رفتیم و وقتی به اونجا رسیدیم کدخدا توی اتاق پذیرایی نشسته و با دایی چای می خورند ، مادر به سراغ زن دایی رفت و ازش پرسید :
- خواهر، نازنین کجاست ؟
- تو اتاقش .
- ما مزاحم داداشم نمی شیم ، می ریم اتاق نازنین ، علیرضا هم می خواد ببیندش !
- باشه خواهر ، شما برید من میوه رو برمی دارم و میام پهلوی شما .
به اتاق نازنین رفتیم و اون از دیدن ما اون قدر خوشحال شد که پرید بغل مادر و بعد منو بوسید و گفت :
- انگار هزار ساله که شماها رو ندیدم !
- حالت چه طوره ؟ خوبی! کسی اذیتت نمی کنه ؟
- نه ، فعلاً کسی کاری به کارم نداره تا بعد !
- رسول چه طور ؟ می بینیش یا نه !
- رسول رو زید نمی بینم ولی مجید یک بار اومد دم پنجرۀ اتاقم و نگاهی کرد و رفت ، اون قدر ترسیده بودم که می خواستم جیغ بزنم ولی اون زود از دم پنجره دور شد و رفت .
- کدخدا اینجا چه کار داره ؟
- نمی دونم ، تو برو شاید بفهمی برای چی اومده !
- ازش خوشم نمیاد ، می خوام سر به تن این پدر و پسر نباشه ، آدم مزخرف !
مادر به طرز حرف زدن من اعتراض کرد و گفت :
- علیرضا ، درست صحبت کن ، از تو بعیده که به مردم توهین کنی !
- آخه شما این جماعت رو نمی شناسید !من می دونم که بی دلیل اینجا نیومده !
- حالا به هر دلیلی باشه به من و تو چه مربوطه ؟ چرا شماها به همه شک دارید؟
مادر از اتاق نازنی خارج شد و نازنین بلافاصله بعد از رفتن اون سرشوی روی پای من گذاشت و گریه رو سرداد و گفت :
- می ترسم !
- از چی ؟
- نمی دونم ، همهش فکر می کنم زندانی هستم ، همه مواظبم هستند ، حتی نمی گذارند از خونه بیرون برم !
- بدبین نباش !شاید به خاطر مردم ده این کارو می کنند ، می دونی که دهاتی ها چه جوریند مخصوصا! که دختری به سرشناسی تو اتفاقی برایش افتاده باشه اونا خوراک خوبی برای حرف زدن پیدا می کنند .
دایی از اتاق پذیرایی منو صدا کرد و من به اونجا رفتم ، با کدخدا سلام و احوالپرسی اجباری کرده و نشستم . کدخدا با دیدن من گل از گلش شکفته شد و گفت :
- از تهران چه خبر !
- نمی دونم ، من به تهران کار ندارم !
- مگه شما اونجا کار نمی کنید !
- هنوز کار پیدا نکردم ولی دنبالش هستم ، بیشتر وقتم صرف درس خوندن می شه .
- خوبه ، موفق باشید . برای ده ما افتخار بزرگیه .
کدخدا خداحافظی کرد و رفت و دایی ، مادر و زن دایی رو صدا کرد و گفت :
- کم کم باید بساط عروسی رو جور کنین !
زن دایی گفت :
- عروسی کی ؟
- نازنین و مجید ! خدا رو شکر که گناه این دختر گذشتند . کدخدا آمده بود تا روزش رو قرار بگذاره .
یه دفعه قلبم فرو ریخت و رنگم پرید ، زن دایی که متوجه من شده بود نگاهی به مادرم کرد و گفت :
- خواهر مثل این که علیرضا سردیش کرده بی زحمت یه چای نبات برایش بیار .
من که از عصبانیت سرخ شده بودم فریاد زدم :
- سردیم نکرده از شماها تعجب می کنم چه طور اون قدر در مورد بچه تون بی خیالید !
دایی از این که صدای من بلند شده بود عصبانی شد و گفت :
- پسر صداتو بیار پایین خجالت بکش !دختر بالاخره باید شوهر کنه ، من به رفیقم قول دادم ، تازه فکر می کنی دیگه کی پیدا بشه این دختره رو بگیره !
- از شماتعجب می کنم دایی جان ، من با شما صحبت کردم ، این پسر به درد دامادی شما نمی خوره ، اصلاً ممکنه قاتل احسان باشه ، شماها نمی فهمین چه کار می کنین ، الان فقط به این فکر هستید که اونو شوهر بدین تا سرو صداها بخوابه !
- اصلاً می دونی چیه به تو مربوط نیست ، این دختر بزرگ تر داره ، ما بهتر می دونیم چه کار کنیم .
از جا بلند شدم و با عصبانیت به اتاق نازنین رفتم و در اتاق شو از پشت قفل کردم ، همه به دنبالم اومدند و پشت در ایستادن و من بدون توجه به اونها به نازنین گفتم :
- نازنین ، اونا می خوان تو رو به مجید بدن ، فهمیدی ! زنش می شی ؟
- نه علیرضا ، غیر ممکنه ، من از اون می ترسم ، من خودمو می کشم !
دایی به شدت به در کوبید و می گفت :
- درو باز کنین ، خجالت بکشید ، شماها نمی فهمید دهنتون بوی شیر می ده حالا کارتون به جایی رسیده که تو روی بزرگ ترها وامیستین ، حرف همونیه که می زنم ، تو هم دختر اگه زن مجید نشی همون بهتر که خودنو بکشی ، فهمیدی ؟
آهسته به نازنین گفتم :
- از این تهدید ها نترس ! من تا زنده هستم نمی گذارم چنین اتفاقی بیفته !
نازنین مثل یک فرشتۀ کوچیک پشت من پناه گرفته و گریه می کرد ، من اشک هاشو پاک کردم و گفتم :
- نترس ! اگر قرار باشه با تو این کار رو بکنن ، خودم از اینجا می برمت تهران ولی فعلاً به هیچ کس حرفی نزنن تا بعد ، هیچ مخالفتی هم نکن ، یه وقت کار احمقانه ای نکنی ها ، اگه تو یه مو از سرت کم بشه من تمام ده رو به اضافه پدر و مادر می فرستم رو هوا ! فهمیدی ؟
- اره ، تو قول می دی منو از اینجاببری!
- قول می دم ، باید برم تهران و ترتیب بقیۀ کارها رو بدم بعد میام و تو رو با خودم می برم ، فعلاً از این موضوع با هیچ کس حتی مادر من هم حرفی نزن ، فهمیدی !
- آره ، فهمیدی !
بعد نفسی به راحتی کشید و من که احساس کردم در اتاق نازنین داره از جا کنده می شه به آرومی قفل رو باز کردم و بیرون رفتم و مادر و زن دایی و حتی خود دایی با دیدن قیافۀ خونسرد و آروم من ساکت ایستادند و سراپای منو نگاه کردند و من آهسته از خونۀ دایی خارج و بدون خداحافظی اونجا رو ترک کردم . مادر دنبالم دوان دوان آمد و گفت :
- ازت انتظار نداشتم که آن قدر بی رحم باشی ، چه طور دلت اومد با داییت این طور حرف بزنی !اون به گردن تو حق پدری داره !
- مادر داییم برای ما چه کار کرده !می شه بگی تا بفهمم و برم ازش تشکر کنم !
تا پایان صفحۀ 81
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)