نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 50

موضوع: عشق ممنوع | ناهید سلیمانخانی (منتظری)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    قسمت 18

    رضا اونا رو خبر کرد .
    با گفتن آخرین جمله نازنین شروع به گریه کرد ، آنقدر نوازشش کردم تا بالاخره ساکت شد بعد بهش گفتم :
    - من باید بروم تهران ، به محض این که فرصت کنم بر می گردم تاببینم چه کار میشه کرد . انشاء اله با دایی صحبت می کنم و کدورت ها از بین می ره .
    به سراغ زن دایی رفتم و سفارشات لازم رو بهش کردم و به طرف تهران حرکت کردم ، توی راه آروم و قرار نداشتم و دلم شور می زد . چند روزی دانشگاه رفتم و با بی حوصلگی کتاب ها را مطالعه کردم ولی آنقدر فکرم خراب بود که هیچ نتیجه ای از خواندن درس ها نگرفتم .
    آخر هفته شد و به ده برگشتم و با تعجب دیدم نازنین نیست . ازمادر سوال کردم و اون گفت :
    - وقتی تو رفتی داداشم اومد اینجا و من دربارۀ نازنین باهاش صحبت کردم ، با این که خیلی ناراحت بود و نمی خواست اونو ببخشه ازش خواهش و تمنا کردم اجازه بده دستشو ببوسه و بعد نازنین از اتاق در اومد و به پاهای دائیت افتاد و هر دو به گریه افتادند ، بعد زن داداشم اومد و خلاصه شبی داشتیم که نگو و نپرس !خوب شد نبودی چون من خودم از دیدن اون سه تا خیلی ناراحت شدم راستش دلم بیشتر از همه سوخت برای این که آبروش حسابی توی ده رفته !
    - رسول چی مادر، تازگی ها اونو دیدی؟
    - رسول رو چند روز پیش دیدم ولی نمی دونم چرا به نظر می رسه که تازگی ها افتاده تر از قبل شده .
    - حالا نازنین کجاست ؟
    - خونه شون .
    - شما بهش سرزدین یا نه !ازش خبر دارین ؟
    - نه ، فکر می کنی لازم بود که برم و بهش سر بزنم ؟
    - حتماً لازم بود مادر، چه ط.ر شما این کار و نکردین ؟
    - حالا با هم می ریم و بهش سر می زنیم ، صبر کن من چادرمو سرکنم .
    با هم به طرف خونۀ دایی رفتیم و وقتی به اونجا رسیدیم کدخدا توی اتاق پذیرایی نشسته و با دایی چای می خورند ، مادر به سراغ زن دایی رفت و ازش پرسید :
    - خواهر، نازنین کجاست ؟
    - تو اتاقش .
    - ما مزاحم داداشم نمی شیم ، می ریم اتاق نازنین ، علیرضا هم می خواد ببیندش !
    - باشه خواهر ، شما برید من میوه رو برمی دارم و میام پهلوی شما .
    به اتاق نازنین رفتیم و اون از دیدن ما اون قدر خوشحال شد که پرید بغل مادر و بعد منو بوسید و گفت :
    - انگار هزار ساله که شماها رو ندیدم !
    - حالت چه طوره ؟ خوبی! کسی اذیتت نمی کنه ؟
    - نه ، فعلاً کسی کاری به کارم نداره تا بعد !
    - رسول چه طور ؟ می بینیش یا نه !
    - رسول رو زید نمی بینم ولی مجید یک بار اومد دم پنجرۀ اتاقم و نگاهی کرد و رفت ، اون قدر ترسیده بودم که می خواستم جیغ بزنم ولی اون زود از دم پنجره دور شد و رفت .
    - کدخدا اینجا چه کار داره ؟
    - نمی دونم ، تو برو شاید بفهمی برای چی اومده !
    - ازش خوشم نمیاد ، می خوام سر به تن این پدر و پسر نباشه ، آدم مزخرف !
    مادر به طرز حرف زدن من اعتراض کرد و گفت :
    - علیرضا ، درست صحبت کن ، از تو بعیده که به مردم توهین کنی !
    - آخه شما این جماعت رو نمی شناسید !من می دونم که بی دلیل اینجا نیومده !
    - حالا به هر دلیلی باشه به من و تو چه مربوطه ؟ چرا شماها به همه شک دارید؟
    مادر از اتاق نازنی خارج شد و نازنین بلافاصله بعد از رفتن اون سرشوی روی پای من گذاشت و گریه رو سرداد و گفت :
    - می ترسم !
    - از چی ؟
    - نمی دونم ، همهش فکر می کنم زندانی هستم ، همه مواظبم هستند ، حتی نمی گذارند از خونه بیرون برم !
    - بدبین نباش !شاید به خاطر مردم ده این کارو می کنند ، می دونی که دهاتی ها چه جوریند مخصوصا! که دختری به سرشناسی تو اتفاقی برایش افتاده باشه اونا خوراک خوبی برای حرف زدن پیدا می کنند .
    دایی از اتاق پذیرایی منو صدا کرد و من به اونجا رفتم ، با کدخدا سلام و احوالپرسی اجباری کرده و نشستم . کدخدا با دیدن من گل از گلش شکفته شد و گفت :
    - از تهران چه خبر !
    - نمی دونم ، من به تهران کار ندارم !
    - مگه شما اونجا کار نمی کنید !
    - هنوز کار پیدا نکردم ولی دنبالش هستم ، بیشتر وقتم صرف درس خوندن می شه .
    - خوبه ، موفق باشید . برای ده ما افتخار بزرگیه .
    کدخدا خداحافظی کرد و رفت و دایی ، مادر و زن دایی رو صدا کرد و گفت :
    - کم کم باید بساط عروسی رو جور کنین !
    زن دایی گفت :
    - عروسی کی ؟
    - نازنین و مجید ! خدا رو شکر که گناه این دختر گذشتند . کدخدا آمده بود تا روزش رو قرار بگذاره .
    یه دفعه قلبم فرو ریخت و رنگم پرید ، زن دایی که متوجه من شده بود نگاهی به مادرم کرد و گفت :
    - خواهر مثل این که علیرضا سردیش کرده بی زحمت یه چای نبات برایش بیار .
    من که از عصبانیت سرخ شده بودم فریاد زدم :
    - سردیم نکرده از شماها تعجب می کنم چه طور اون قدر در مورد بچه تون بی خیالید !
    دایی از این که صدای من بلند شده بود عصبانی شد و گفت :
    - پسر صداتو بیار پایین خجالت بکش !دختر بالاخره باید شوهر کنه ، من به رفیقم قول دادم ، تازه فکر می کنی دیگه کی پیدا بشه این دختره رو بگیره !
    - از شماتعجب می کنم دایی جان ، من با شما صحبت کردم ، این پسر به درد دامادی شما نمی خوره ، اصلاً ممکنه قاتل احسان باشه ، شماها نمی فهمین چه کار می کنین ، الان فقط به این فکر هستید که اونو شوهر بدین تا سرو صداها بخوابه !
    - اصلاً می دونی چیه به تو مربوط نیست ، این دختر بزرگ تر داره ، ما بهتر می دونیم چه کار کنیم .
    از جا بلند شدم و با عصبانیت به اتاق نازنین رفتم و در اتاق شو از پشت قفل کردم ، همه به دنبالم اومدند و پشت در ایستادن و من بدون توجه به اونها به نازنین گفتم :
    - نازنین ، اونا می خوان تو رو به مجید بدن ، فهمیدی ! زنش می شی ؟
    - نه علیرضا ، غیر ممکنه ، من از اون می ترسم ، من خودمو می کشم !
    دایی به شدت به در کوبید و می گفت :
    - درو باز کنین ، خجالت بکشید ، شماها نمی فهمید دهنتون بوی شیر می ده حالا کارتون به جایی رسیده که تو روی بزرگ ترها وامیستین ، حرف همونیه که می زنم ، تو هم دختر اگه زن مجید نشی همون بهتر که خودنو بکشی ، فهمیدی ؟
    آهسته به نازنین گفتم :
    - از این تهدید ها نترس ! من تا زنده هستم نمی گذارم چنین اتفاقی بیفته !
    نازنین مثل یک فرشتۀ کوچیک پشت من پناه گرفته و گریه می کرد ، من اشک هاشو پاک کردم و گفتم :
    - نترس ! اگر قرار باشه با تو این کار رو بکنن ، خودم از اینجا می برمت تهران ولی فعلاً به هیچ کس حرفی نزنن تا بعد ، هیچ مخالفتی هم نکن ، یه وقت کار احمقانه ای نکنی ها ، اگه تو یه مو از سرت کم بشه من تمام ده رو به اضافه پدر و مادر می فرستم رو هوا ! فهمیدی ؟
    - اره ، تو قول می دی منو از اینجاببری!
    - قول می دم ، باید برم تهران و ترتیب بقیۀ کارها رو بدم بعد میام و تو رو با خودم می برم ، فعلاً از این موضوع با هیچ کس حتی مادر من هم حرفی نزن ، فهمیدی !
    - آره ، فهمیدی !
    بعد نفسی به راحتی کشید و من که احساس کردم در اتاق نازنین داره از جا کنده می شه به آرومی قفل رو باز کردم و بیرون رفتم و مادر و زن دایی و حتی خود دایی با دیدن قیافۀ خونسرد و آروم من ساکت ایستادند و سراپای منو نگاه کردند و من آهسته از خونۀ دایی خارج و بدون خداحافظی اونجا رو ترک کردم . مادر دنبالم دوان دوان آمد و گفت :
    - ازت انتظار نداشتم که آن قدر بی رحم باشی ، چه طور دلت اومد با داییت این طور حرف بزنی !اون به گردن تو حق پدری داره !
    - مادر داییم برای ما چه کار کرده !می شه بگی تا بفهمم و برم ازش تشکر کنم !

    تا پایان صفحۀ 81


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/